داستان ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۱ مطلب با موضوع «داستان ها» ثبت شده است


[دسته بندی: داستان کوتاه]


دفعه­ی چهاردهمی بود که قصدِ خودکشی کرده بودم -لابد به نیابت از چهارده معصوم- و این­بار توی کاسه­ی روشوییِ خواب­گاه و با یک تیغِ سلمانی«سوسمار». به گمان­م این­بار از همه­ی بارهای قبلی­ام مصمم­تر بودم. آخر کشِ پول هم آورده بودم دورِ دستم و یکی پیدا نشد که بگوید: «احمق! این دیگر برای چه­ت هست؟»؛ انگار که می­خواهم چیزی تزریق کنم، و نگرانِ جریانِ خون. مشکل این بود که عینک­م را نیاورده بودم و تویِ آن نورِ کم رمقِ تنگستن هم نمی­شد درست ردِ رگ را گرفت و تیغ را موازی خواباند توش؛ این راست خواباندن را هم از یکی از رفقا که این­کاره بود یاد گرفتم، تا وقتی کمک رسید، دیگر کار از کار گذشته باشد. راستی همیشه یک بخشِ مهمی از کارِ خودکشی همین کمک رسیدن­ش هست که آن­وقت می­توانی با قیافه­ای حق­به­جانب به چهره­ی آن فلک­زده­های نامردی که یک عمر خون­ت را توی شیشه می­کردند نگاه کنی و در آن حالِ حوّل شده یک دلِ سیر خنکایِ پشیمانی را از چشمان­شان بمکی ... . توی همین احوالات، تلفنِ  وقت­نشناس زنگ زد. تیغ از دست­م افتاد تویِ کاسه­ی روشویی، حالا حتماً می­بایست نگرانِ ایدز و هپاتیت هم می­شدم برایِ بعد از مرگ؟-. دست بردم به جیب و گوشی را در آوردم. از خانه بود. مثلِ همیشه وقت­نشناس؛ لابد یک آشوبی چیزی افتاده تویِ دلِ یکی­شان و دست به زنگ شده­اند که حال­م را بپرسند. نمی­دانند که هم­الآن داشتم «از خاک به خاک»م را می­خواندم ... . کمی این دست آن دست کردم، اما خوب که فکرش را کردم دیدم این جوری سوزِ قضیه هم بیش­تر می­شود. یارو با خودش می­گوید ای وایِ بر من که آن دفعه­ی آخر هم نتوانستم مثلِ آدم باهاش برخورد کنم که کار دستِ خودش ندهد. گفتم این جور لابد آن قسمتِ «کمک رسیدن»ش هم پرملات­تر می­شود. بالآخره خواهند فهمید که یک عمر با من چه کرده­اند و چه جفاها که ... . تیغ را با دستِ راست از کاسه­ی روشویی برداشتم و شصتِ دستِ چپ­م را رویِ صفحه­ی لمسی گوشی گذاشتم و از چپ به راست کشیدم. بعد هم با کلی معطلی -که یعنی کلی کار دارم- به گوش­م چسباندم:

·     سلام! خوبی حسین؟! ... ببین! می­تونی یه هفته رو مرخصی بگیری از دانش­گاه؟ ... بگو مشکلِ       خونه­واده­گی داری ... بگو خواهرم هستی، مریضه ... بگو بردنش بیمارستان ... بگو سرطان داره ... بگو تا یه هفته دیگه بیش­تر دووم نمی­آره ...... .

بعد هم بغضِ پدرم شکست و گوشی را گذاشت. بغضِ پدرم ... می­فهمید؟ بغضِ پدرم! مردی در حدودِ هشتاد و چهار کیلو و با صورتی تیغ کشیده و سبیلی کارمندی. مردی که هر افسانه­ای می­شد ازش ساخت و در تصور آورد الّا گریه.

·         یعنی چی که تا یه هفته دیگه بیش­تر دووم نمی­آره؟!!! ...

مگر سرطان به همین کشکی­هاست که یک­هو سر و کله­اش پیدا شود و بعد هم بی هیچ معطلی کنتورِ یک هفته دیگر را بیندازد؟ ... و خب راست­ش هم نیست. سرطان یواش یواش می­دود تویِ بدنت و آهسته آهسته درد را اشاعه می­دهد تویِ ارگان­ت تا این که بشوی خانه­ی درد، سمبلِ درد، مجسمه­ی درد. و این­ها همه درست جلویِ این چشمانِ غرغروی تو اتفاق افتاده و تو بی­خبر. بی­خبر از این که یک چیزی یک جایی می­لنگد و نابه­جاست. بی­خبر از این­که آن همه صبح بیداری مالِ تنعم و بی­کاری نبوده، بل مالِ دردهایی بوده که هر روز صبح می­افتاده به جانش و سرش را مجبور می­کرده به کنده شدن از بالشتِ پنبه­ای ... . روزهایِ غیرِ دانش­گاهی که جول و پلاس­م را جمع می­کردم و راهیِ خانه می­شدم به خانه­نشینی و خواب­های  تا دمِ ظهر، از خودم می­پرسیدم که این آدم آخر چرا این قدر عجله­ی بلند شدن دارد؟ آدمی فوق لیسانس گرفته و مهندس مسلک و چسِ تحصیلاتِ عالیه در داده و آن­وقت این­همه شوق برایِ لباس­های چرکِ مانده که هیچ­کس بالایِ شستن­ش یک دست­ت درست هم به او نخواهد گفت؟ لباس هم اگر نبود بالآخره یک کاری برای خودش جفت و جور می­کرد این بشر. اگر لباسی برایِ شستن نبود، حتماً زمینی برایِ روبیدن بود. اگر ظرفی برای خشک کردن نبود، حتماً شیشه­ای برایِ دست­مال کشیدن بود و اگر هیچ­کدامِ این­ها نبود، حتماً کتابی برایِ خواندن پیدا می­شد. غذایِ هر روزه را هم که بخواهید به این اضافه کنید می­شود گفت که هیچ­وقت بی­کار نمی­ماند. یعنی که چه؟ که یک آدم می­توانست این قدر امید به زنده­گی داشته باشد و روبه­راه بزند؟ آن­هم در این زمانه­ی فسرده­گی شایع؟! ... هر صبحِ دانش­گاه که با هزار زحمت خودم را مجاب می­کردم به بلند شدن، می­شدم عینِ گوسفندی که ناچار در ردیفِ پشم­چینی­اش گذاشته باشند و به همان کِسلی و به همان بی­اراده­گی. روزهایِ هر روزه­ی مابقی­تان مگر غیر از این است؟ مگر غیر از این است که هر روز باید هزار دلیل و اگر برایِ سرِ سنگین از خواب­تان ردیف کنید تا بتوانید بارِ سنگینِ بودن را، بارِ دیگر تا شب تاب بیاورد؟ هان؟ ... با این­حال، آن آدم هر روز انگار که سحرخیزتر از دیگر روزش بلند می­شد و بسم الله زنده­گی ... . و حالا داشتم می­فهمیدم که همه­ی آن صبح بیداری­ها مالِ خاطرِ درد بوده. ... درد! همینی که با زاده شدن­مان شش دانگه به نام­مان می­زنند. همینی که باهاش زاده می­شویم، باهاش بزرگ می­شویم، درس می­خوانیم، شخص­یت پیدا می­کنیم، عاشق می­شویم، تویِ پرمان می­خورد، خودستیز می­شویم، سیگاری می­شویم، خودارضا می­شویم و این خودارضایی­ها هی بزرگ و بزرگ­تر می­شوند تا عاقبت بشوند بزرگ­ترین خودارضاییِ آدم که همان خودکشی باشد. و در کنارِ همه­ی این­ها می­گوییم: «الحمد لله»، انگار که منتی بر سرِ او. ... تا که راضی باشیم.

... اما چه طور می­شود راضی بود وقتی که یکی مثلِ من همه­ی سعی­ش را می­کند و باز خود ارضایی بیش­تر از یک کفِ دست، نرم کننده برای «خودارضایی» ندارد و یکی مثلِ او با این همه درد هر روز لب­خند روی صورت ش نقاشی می­کند و از شستن جوراب و دادنِ پولِ کارت­شارژ تو تا ماله کشیدن رویِ گندکاری­های­ت را بی هیچ بازپرداختی تقبل می­کند و از عالم و آدم هم نه هیچ وقت طلب­کار بوده و نه  به هیچ بدهی­ای فاعلِ این همه. چه طور می­شود راضی بود؟ ...

دفعه­ی اولی که می خواستم خودکشی کنم به گمان­م مالِ خاطرِ یک دختر بود. دفعه­ی دوم و سوم و چهارم و پنجم­م هم همین­طور. اصلاً بر طبقِ آمار معمولاً پنج دفعه­ی اول مالِ همین مقوله است. بعدها زننده­گیِ گوش و نکشنده­گیِ چشم و کچلیِ استعداد و بی­کاری و بی­کاری و بی­کاری هم اضاف آمد بر این­ها. و البته این­ها همه بهانه. به قولی مگر کم دلیلِ موجه در بودن هست که آدمی نیازمندِ بهانه باشد به نبودن؟ ... که خب من و   خیلی­هایِ دیگر نیازمندش بودیم و هستند. آخر کی قبول می­کند که بگویی: «دردِ بودن برادر! دردِ بودن»؟   هیچ­کس. حتی کامل­ترش هم که کنی و بگویی «دردِ دهه هفتادی بودن» هم کسی تحویل­ت نمی­گیرد. شاید اصلاً همین بودن هم یکی از بهانه­ها باشد و دلیل چیزی بزرگ­تر. چیزی به وسعتِ ... نمی­دانم. تویِ آن شرایط تنها این را می­دانستم که آدمی را که 22 سال ندیدم و نشناختم­ش و شاید هیچ­گاه دوست­ش هم نداشتم را حالا بایستی به قرارِ نه­بودن دوست­ش بدارم و لابد شرشر اشک باید باشد که بریزم سرِ قبرش. ... تا راضی باشم ... تا راضی باشد ... که دوست­ش داشته­ام ... که دوست­م داشته است ... نمی­دانم. خوبیِ خودارضایی به همین   ندانستن­ها و بی­خیالی­های­ش هست. این که تا وقتی کارت تمام نشده، تا وقتی که چشم­ت سیاهی نرفته و بدن­ت مور مور نشده و ارگاسم را پست سر نگذاشته­ای، دنیا و مافیهای­ش با همه­ی گنده­گی و مهیبی­ش، برای­ت می­شود به اندازه­ی یک ذره­ی کوچکِ بی­اهمیت که اگر بارها و بارها هم دورِ سرت بچرخد اندازه­ی پشه­ای اذیت­ت نخواهد کرد. و بعد که سرت چرخید و کارت رو به اتمام ... تازه برمی­گردی به دنیایِ همیشه­ی لعنتی ... و درک دست و پاهایِ کم حسی که با بی­حالی تمام بایستی بکشی­شان زیرِ دوش و همان­جا، همان زیر، الغوث دَرکُنی ... . تا بارِ سنگین به خطا رفتن­ت با یک گزاره­ی پنج حرفیِ دو تایش هم بی­معنی خالی شود زیرِ همان دوش ... همان­جا ... انگار که خودارضایی­ای دیگر. شاید بشود گفت که اکثرِ این بارهای به آسانی انزال شونده­ی آدم­ها همه­گی خودارضایی­اند ... و هر چه انسان بزرگ­تر، خودارضایی­های­ش هم با پیچ و تابِ بیش­تر و توجیهاتِ وجیه کننده­ی به­تر. مثلِ احساس وظیفه که با یک رأی دادن یا ندادن حل یا منحل می­شود؛ مثلِ یک کتابِ ناتمام که با پیدا کردن یا نکردنِ ناشر تمام یا برایِ همیشه ناتمام می­ماند؛ مثلِ دعاهایِ سرِمنبری که بعد از ادای­ش و

رفتنِ صلوات­ش، همه­اش می­رود به عهده­ی خدا. مثلِ یک نسلِ هفتادی نشان که با دانش­گاه رفتن و پولِ توجیبی داشتن و آزادیِ به غایت گذاشتن و کوفت و کوفت و کوفت می­روند جزوِ خوش­بخت­هایِ عالم. مثلِ جنگی که دیگر نیست و خب پس برسیم به زنده­گی ... . و معمول­ترینِ آن­ها همین خودکشی که یک شبه کوچک می­کند کلِّ معمای هستی را. آن هم تنها و تنها به خرجِ یک تیغِ تیز سوسمار.

 همین. ... همه­ی معمایِ «هستی» ... و حالا در حالِ پاسخ داده شدن، خوابیده رویِ تختِ بیمارستان. فکر      می­کردم معمایِ هستی را تنها این من­م که می­توان­م حلّ­ش کنم. با همان صد تا یک تومانی بودجه. اما «هستی» دستِ پیش­ش را خیلی پیش­تر از این­ها پیش گرفته بود که لابد پس نیفتد ... آن­هم از که؟ از من! آن­هم به چه هزینه­ای؟ به هزینه­ای اندازه­ی پولِ خونِ آن یارو که بابا زیرش کرد و سگ­جان فقط پای­ش شکست. یک میلیون و سیصد هزار تومان -پس و پیش- واقعاً که هزینه­ی گزافی است برایِ مردن. و لابد بعدش یک میلیون و اندی هم به منت­کشیِ خاک که تحویل­ش بگیرد و ما برویم سرِ قبرش تا پایِ عربده کشی­هایِ حضرتِ مداح چلیک­چلیک اشک بریزیم ... و این هم خودارضاییِ دیگری. حالا که حساب­ش را می­کنم: «آه که چه مردن حوصله می­خواهد» ... .  

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

  (1) عاریه­ای دست­مالی شده از اشعارِ قیصرِ امین­پور، بی که هیچ شباهتی بینِ این گَنده داستان باشد و نوشته­هایِ آن بزرگ­وار.   





سجاد پورخسروانی
۲۸ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه]

حتم قبول دارید این­که داستانی را که مقدمه داشته باشد ... (مراجعه به مقدمه­ی 2)؛ حالا حساب کن که دو تا هم داشته باشد. یک اینی که هم الآن دارید می­خوانید به توجیهِ «چرا گذاشتم­ش» و دیگری آن که بعداً ضعف­خواریِ خودِ متن را می­کند. حالا هر چه قدر هم که می­خواهد من جمله ردیف کنم به توجیهِ این «گذاشته» و «نبشته» که مثلاً «... حوصله­ی داستان کردن­ش را نداشتم، اما خودسانسور هم نیستم، پس ...» یا «... ماحصلِ روده درازی­هایِ مونولوگ مانندی است که ...» یا «خیال نداشتم این قدر طولانی شود اما نوشته راهِ خودش را رفت و خیال نداشتم اصلاً بگذارم­ش اما باز نوشته راهِ خودش را پیدا کرد­...» یا «... نمی­دانستم با یادداشت­های­ش چه کنم پس ...» یا «به من که باشد می­گویم سخن­رانی-شعر است بر وزنِ (...)-شعر» و چه و چه و چه  که فقط حرف مفت­ند ... . پس، بنا بر اصلِ «لطفاً با خواننده­تان مثلِ گوسفند نباشید!» خواستم همین­جا بگویم که به خودم هم که باشد حوصله­ی بیش از یک­بار خواندن­ش را نمی­برم. و خب متنی که به دوبار خواندن نیارزد، به یک­بار خواندن هم نمی­ارزد ... پس تصمیم با خودتان که بخوانیدش یا نه، و بعد دیگر یقه­ی من را نگیرید که ... .

*** 


حتم قبول دارید این را که داستانی که مقدمه داشته باشد، بایستی تویِ داستان بودن­ش شک کرد؛ با این حساب، اراجیفِ زیر را که ماحصلِ براده­هایِ قبرستان گردی­ام بوده و خیلی حوصله­ی داستان کردن­شان را نداشتم، (و اصلاً مگر این روزها حوصله­ی چه کاری را دارم؟) شک­خوان­ کنید ... یا ...(مراجعه به مقدمه ی 1)    

***

 

زمینِ خاکیِ قبرستان هر بهار پر می­شود از سبزه­های نو رسیده­ی خدا، موجوداتِ بی­منّتی که مزد از خدا گرفته، می­شوند رشته­های ظریفِ حوائجِ آدم­ها تا سیزده که شد گره­شان بزنند به گلایه­هاشان. «چه اسم بودنِ آدم­ها» هم هیچ فرقی براشان نمی­کند: مسلمان باشی یا مسیحی، فارس باشی یا ترک، ارمنی باشی یا ایرانی ... و از این دست گنده دَرکردن­ها که تنها به دردِ تنظیمِ اختلاط گازهای آسمانِ شهر می­خورد و بس. بعدِ سبزه و شکوفه هم نوبتِ گربه نوروزی­های فسقل و پشمالو می­رسد که گُل به گل، درست مثلِ شبنم­های بارانِ شبانه­ای که من و تو در خوابِ شبانه­اش سر کرده باشیم رویِ زمینِ خدا سبز می­شوند و شروع می­کنند به چریدن؛ -با آن نیم مثقال معده­ای که لابد دارند-. بعد هم که باران ... . البت خیلی از این هم پاله­های ما، نشان به نشانِ کتابِ زیست­شان-ویکی پدیا- می­خواهند قانع­م کنند که «اواخرِ اسفند، بعد از بارشِ بارانِ بهاری، سر و کله­ی این موجودات که در نواحیِ شیراز به آن گربه­ نوروزی گفته می­شود، پیدا می­شود ... » و الخ. اما من بارها گوش سپرده­ام به این ریزه­ها، وقتی صبح سرشان را از حلقه­ی به خود پیچیده­ی هیکل­شان در می­آوردند، بی که سبزه­ای به دهان­شان باشد، و می­دانم که صدایِ جویدن چیزی را که زیرِ دهان­شان می شنوم. چیزی است غریب و دعا مانند. چیزی مثلِ دعایِ باران. ... به خدا راست می­گویم؛ بارها و بارها امتحان کرده­ام. یک بار هم شما امتحان کنید ... بروید رویِ زمینی که خاطرِ شهرداری به آسفالت کردن­ش خوش نیامده باشد ... گربه نوروزیِ درهم پیچیده­ای را انتخاب کنید، به قاعده­ی سر و زانو و کف دست­تان باقی را کنار بزنید و جا باز کنید ... صورت به زمین بچسبانید، خفتِ چراگاهِ آن پشمالو و گوش فرا دهید: ...اوو ... این صدایِ خم­یازه­شان ... قرچ ... قرچ ... قرچ ... و این­هم صدایِ راز و نیازی که پیش از صرفِ سبزه در پیش­گاهِ باری تعالی دارند. مطمئن باش که دعایِ باران است. اصلاً مطمئن باش که دلیلِ باران است. یا لااقل بخشی از آن ... من بارها این کار را کرده­ام، مخصوصاً بعد از این که ساکن این­جا شدم. حالا راحت­تر هم می­توانم بی­ترسِ له کردنِ گربه­ای گوش زمین بگذارم و به قرچ قروچ­شان گوش دهم. صدایِ نبضِ زمین است انگار. همان­قدر آرام که 1400 سال پیش. همان قدر آرام که 34 سالِ پیش. همان­قدر آرام که ... . اصلاً زمین همیشه آرام است، برعکسِ آدم­ها که هیچ­وقت آرام و قرار ندارند، و این­همه به چه بهانه؟ به بهانه­ی اندکی آرام­ش. یادش به خیر، بهار که می­آمد، جز نویدِ گربه نوروزی و سبزه -که البته این دو خود نوید دهنده­ی نوروز هستند تا عکس­ش-، نویدِ آرام­ش هم بود. آرام­شی که  با ورجه وورجه­های ما هم­راه بود و با قلیان کشیدن­ها و نرم خندیدن­های ننه باباها و ننه بزرگ بابا بزرگ­ها ... نمی­دانم از آن سال­ها چندی می­گذرد. این­جا زمان هم­چین معنایِ درست و حسابی­ای ندارد. زمان برایِ خانه­ی من، یک عصرِ پنج شنبه است که با کلی چشم انتظاری بایستی مهمان­ت را خمیازه بکشی آیا بیاید یا نه ... و وقتی هم که می­آید انگار که خواب­گردی پای­ش باز شده به خانِ تو. بی­دعوت، بی­نیت، بی­جملاتِ شورانگیزی که انتخاب شده باشند برایِ سرِ سفره­ی میزبان ناقل آمدن. بعضی­هاشان واقعاً حوصله­ام را سر می­برند، با یک دسته­گل و مشتی مشتلق -انگار که به خواست­گاریِ دختری آفتاب ندیده و ترکه­ای- . و سرِ سفره از هر دری و هر خری زر می­زنند الا از تو که میزبانی و منتظر. انگار نه انگار که تمامِ هفته را خمیازه کشیده­ای به نوبتِ مهمانیِ عصرِ پنج­شنبه­ای. گاهی اوقات حتی فکر می­کنم که من را نمی­بینند. آن­قدر گرم خودشان­ند که نگو. دستگاهِ مصیبت هم که می­خوانند جوری گریه می­کنند انگار مراسمی موسمی و تشریفاتی. با چشم­هایی که به همه چیز می­زند جز دلِ ­تنگ، گرفته یا چه می­دانم مصیبت دیده. البت من از مصیبت­شان خبر دارم، خودشان هم خبر دارند که خبر دارم، اما به خیالِ خودشان سرِ شوره­ایِ بنده را گرمِ کُنار کرده­اند و نمی­دانند که خوره­هایِ کله­ی خودشان چه عزمِ راسخی دارند.

بگذریم. ذکرِ بهار می­رفت. بهاری که این سال­ها جز رنج چیزی خاطرم نمی­آورد. البته برایِ هم­سایه­های ما که نه ... بهار خیلی هم نوید است، اما برایِ این مهمان­های ناسازِ بدمسلک ... هی ... خدا کی بود؟ کی بود که خاطرِ بهار خیلی روشن می­زد؟ این هم از مصائب این منطقه­نشینی است دیگر. هم­چین از دنیا دورت نگه می­دارد که هر چه خاطره از دنیا داری فراموش­ت می­شود. ... آهان! ... . بهارِ سال­ها  سال پیش. آن موقع­ها همیشه حکایتِ پیک نوروزی بود و حرصِ تعطیلیِ زودتر مدرسه­ها و گندمی که مامان­جان می­کاشت و ماهی گلی­ای که پدربزرگ پول­ش را می­داد تا با رفیقِ دوچرخه دارم برویم و از تویِ هزار تا ماهیِ گلیِ یک شکل و یک فرم و یک اندازه که هر کدام سیصد تومان پول­شان می­شد، یکی را برداریم که به گمان­مان از همه خاص­تر بزند. یکی که نگاه­ش بابِ سفره­ی باصفای ما باشد. یکی که کینه نداشته باشد. درد چرا! اما دردِ بی عزیزی، نه دردِ باله­ای که عفونت کرده باشد و حتی تا «توپ در کردن» و «محوّل الحول خواندنِ ما» هم نکشد. بعد، بعدِ کلی خم شدن و آکواریومِ شیشه­ای را از این سر تا آن سرش دویدن، یکی­ش می­شد مالِ ما و می­رفت تویِ پلاستیکِ فریزِ دولایه­ای که یک سرش را من می­گرفتم و یک سرِ دیگرش را رفیق­م. و تا نزدیکی­های خانه می­آمدیم و رویِ دست گرفته، بالاتر از گردن­هامان و البته گردن­ها هم  پایین­تر از معمول ... که جیغِ رفیق بلند می­شد که «ای وای! دوچرخه­ام!» و دویدن­های او تا ماهی­فروشی و بعد نوبتِ او و همین رسمِ شیرینِ ماهی­گلی. ... اوه! راستی این سال­ها دیده­اید سرِ سفره ملت چه­ها که نمی­گذارند؟ ... مارمولک! چه بود اسم­ش؟ ... سمندر! ... . آدم چندش­ش می­شود. دو تا مارمولکِ رنگی می­گذارند سرِ سفره­ی عیدشان و جانور با آن چشم­هایِ سرخِ خورنده­اش تا آخر هم­چین نگاهت می­کند که هر چه گرد است و رنگی زهرِ مارت می­شود. یکی همین تخم­مرغ­هایِ پوستِ پیاز پز شده­ای که هر یکی را با هزار حرص و جوش رنگ کرده­ایم و ساعت­ها جلسه گذاشته­ایم اندر بابِ طرحِ ام­سال­شان و عاقبت هم مثلِ همیشه گواش برداشته­ایم و افتاده­ایم به جان­شان. و هیچ­کدام­مان هم هیچ­وقت طرح برگزیده را بعدِ روبوسی­هایِ تحویلِ سال ندیده­ایم ... البته -شما که غریبه نیستید- من چرا! ... . و الباقیِ اقلام که کمابیش تویِ دکانِ عیدداریِ شما هم پیدا می­شود. ...

... یا به­تر است بگویم که پیدا می­شد. راست­ش این­ها مالِ حداقل ده دوازده سال پیش­ند. آن موقع­ها که هنوز طرحِ تعویضِ خودرو نیامده بود و ما و دیگر عموزاده­ها می­چپیدیم پشتِ وانتِ مدلِ 52 عمو و می­رفتیم سراغ بزرگ­هامان: پدربزرگ و بی­بی. ... عید همیشه همین­ریختی بود. هر کس سبزه­اش را می­گذاشت جلویِ کاپوت و مثلِ ماشین­های آذین شده­ به عروسی راه می­افتاد سمتِ خانه­ی پدری. ما هم با پنج عمو و ماشین­هایِ درپیتِ زیرِ 55 و البته یک موتورِ کراس که مالِ عمو کوچکه بود. می رفتیم عید دیدنیِ بزرگ­هامان و بعد با آن­ها راه می­افتادیم سمتِ خانه­های دیگر. خاله و پسرخاله­ی پدری و داییِ مادری و عمه فلانی و شوهر­عمه بیسانی. ... همیشه روزِ اول عید، سرِ پدربزرگ و بی­بی دعوا می­شد، این که کدام­شان را کدام عمو بقاپد. مثلِ طلسمی خوش­یمن که بابِ اولِ سال بود. و اگر نبود بزرگیِ عمو بزرگه و ماشین­ش، حتم به گیس­کشی هم می­کشید کار. همیشه عیدمان، تویِ هر ماشین یک جایِ خالی برایِ یکی از بزرگ­ها بود ... جایی که بعدها هم خالی ماند، ... بی­فلسفه ... بی­خاطره. عید، همیشه همه­گی یک راست می­رفتیم سراغِ پدربزرگ. پدربزرگ هم که مرد، یک راست می­رفتیم سرِ خاک. بعد هم که بی­بی... .

هر چه که بود گذشت. سالِ اولِ خاکِ پدربزرگ یادم نمی­رود. تازه فهمیده بودیم که بی­بی چند سال است مشهد نرفته! چند سال است حتی تا همین امام­زاده اسماعیلِ خودمان هم نرفته ... بس که ما می­رفتیم سراغ­ش برایِ حاجت گرفتن. آن سال­ها که چراغِ پدربزرگ روشن بود، خانه­ی پدری حکمِ امام­زاده­ی ما را داشت. وقتی هم که او مرد، خانه­ی پدری پاتوقِ شب خاطره­هامان. ... این هر دو که مردند، خانه­ی پدری شد چیزی در حدودِ زمینِ رهن­آبادِ ما که دو سالی می­شد سری هم به­ش نزده بودیم. و تنها خاطرمان جمع بود که یکی از همین روزها نرخ­ش بالا می­رود و می­شودش به بهایِ خوبی فروخت.

الآن ده سال است که از خاطره­ی پدربزرگ و بی­بی و خانه­شان و قبرشان می­گذرد. بعدِ این سال­ها مطمئن نیستم که فانی­ها و به خیالِ خودشان باقی­ها- حتی درست ردیف و نبشِ خاکِ پدربزرگ و بی­بی خاطرشان باشد. قبرستان شده مدفنِ خاطره­هایی که انگار واقعاً بنا بوده که دفن شوند. همین­جور پرت افتاده از دنیایِ زنده­ها. مبادا که زنده­ها از ترسِ مرده­ها شب­شان بلرزد. گاهی هم که خبری می­شود، درست همان­جور که گفتم­تان، مهمان­های بی­آداب، اتوکشیده می­آیند با دسته گلی و پرپرش می­کنند رویِ سنگ نوشته­ای که سال­ها جز به باران شسته نشده و ذکرِ فاتحه­ای و بعد هم انگار که تشریفات­شان تمام، به کمال، بی­خداحافظی می­گذارند و می­روند پس کارشان. تنها چیزی که این سال­ها به روشنی از رویِ خطوطِ صورت­شان خوانده­ام، -و شاید هم کمی از عمقِ نگاهِ سطحی­شان- بلاتکلیفی است: معلوم­ترین شرحِ حالِ دل­ها و بازوی­هایِ ام­روزه­ی این جماعت. آن­وقت به من گیر داده­اند که چرا ... بگذریم.

بگذریم ... مثلِ همیشه. مثلِ همین ره­گذرانی که گه و گاه بی که درست دلیلِ کارشان یادشان باشد می­آیند قبرستان و مثلِ قدم زنی­ای در پارک پا می­گذراند و پا برمی­دارند. با این تفاوت که، گاهی سرِ قبری یا گودی­ای هنوز بی­جنازه -که شاید مالِ خودشان باشد یا مالِ آدمی پرت که تویِ عمرشان هم اسم­ش را نشنیده­اند- می­ایستند و بعد گامی دیگر و ایستادن سرِ قبری دیگر. مثلِ اکثرِ این پیرمردهایِ توریست که آمده­اند از عاقبتِ دیارِ باقی­شان خاطر جمع شوند. -تویِ دهه­ای که حتی میت هم رویِ زمین می­ماند-. این ریخت پیرمردها که دی­روز یکی­شان را دیدم و بدجوری دل­م سمتِ پدربزرگ رفت، با دست­هایی از پشت آویخته یا کیسه­ای آب در دست، از رویِ قبرها رد می­شوند و مدام، -بیش­تر از همه­ی جوان­ها- به اسمی آشنا برمی­خورند که یک­روز، یک­جایی اسم­شان را رودررو هجی کرده­اند. ... و بلا ... بلا ... بلا. که چه؟ که بگویم این­جا قبرستان است؟ خب هست. که چه؟ که آخرینِ وصله­ی ناجورِ دنیا؟ که آخرین نشانه­ی دنیایِ مرده­گان و آخرین بستِ واصلِ دنیایِ مرده­ها و زنده­ها؟ و ربطی که برای آرامیده­های­ش مرده­ها- چشم به راهی دارد و برایِ زوارش زنده­ها- دل انتظاری؟ ... بی­خیال! ول کن­م این خزعبلات را ... که چه؟ که روایتِ ماوقعِ قبرستان گردیِ جماعتِ باقی (!) را بدهم؟ بیا:

تایمِ عیادتِ از اموات همان 20 دقیقه­ای است که نوارِ خاک­بر­سریِ قبرستان یک دور کامل می­خواند تا به تکرار شدن. و بعد لابد سانسِ بعد برایِ زنده­هایی که حتی بعضاً یادشان نیست که این سنگِ قبرِ لعنتی که روی­ش نشانی­هایِ آشنا می­دهد مالِ کدام جد و کمر و تخم اندازشان است. اصلاً مالِ خودشان؟ یا مالِ زن­شان؟ ... تازه­گی­ها آرام­گاهِ خانه­واده­گی هم مُد شده! 12 عدد موزاییکِ مربعی؛ 6 تا در طول، دو تا هم در عرض، می­شود سهمِ زمینِ هر کس از این ارثیه­ی «ما عاقبهٌ»ِ هر فرد. بیش­ترش را می­شود خرید البت، اما نمی­شود بیش­تر از این لم داد تویِ خاکِ خدا. ضمنِ این که این روزها قدِّ پهنای­ت چال­ت نمی­کنند، بل قدِّ تمدن سهم­الچاله­ات می­شود، مثلِ باقیِ امورِ دنیایِ فانی که استانداردیزه شده­اند ... .

یکی از این آرام­گاه­ها را هم ما خریده­ایم به ... . ما که نه! پدرم. ... به نرخِ نصفِ آن چهاردیواری که درون­ش عمری جاری شدیم. (لابد به سرمایه­گذاریِ ابدی!) و بی مرده مانده بود که من پا پیش گذاشتم. حالا چه ریخت و چرا؟ چه اهمیت دارد؟ من هم مثلِ یکی از همین «داغِ جوان» بر «گرده­ی پدر» گذاشتن­ها رفت­م زیرِ خاک. یا حالا به تصادف یا قتلِ نفس. واقعاً چه فرقی می­کند؟ این که یکی مصیبت است و دیگری مکافات؟ ول کنید این مرده­بندی ها را تو را به خدا! می­خواهید سرِ قبرم بیایید، می­خواهید نه! ... دیگر این حرام حلال کردن­ها بابتِ «سرِ قبرِ خودکشته» حاضر شدن­هاتان چیست؟ ... خانه­ی عاقبتِ من، هر کجا که باشد و رویِ هر قله­ای یا تهِ هر دره­ای، مسلماً به آن مردکِ خپلِ انکرالصوت نیامده که بالا سرِ قبرم عربده­ی «خدایا به فاطمه­­ی زهرا ببخشای­ش» سر می­دهد و بعد هم که «پنجاه هزار تومان»ش را گرفت، تضمین می­دهد که «به آبرویِ دعاهایِ شما که خدا می­بخشدش ...». مردیکه­ی عنتر حال­م را حسابی گرفته بود. اصلاً واسه خاطرِ همین عنتربازی­هایِ جماعتِ باقی بود که آمدم جزوِ فانی­ها ... (یا حالا برعکس).

بنده­خدا پدربزرگ هم بعدِ مراسمِ هفت­م، دیگر هیچ پنج­شنبه­ای سرِ مزارش حاضر نشد که نشد. قهر کرده بود. یک سالِ تمام است که خویش­ها می­آیند و سرِ قبری فاتحه می­خوانند که مرده­اش به گوش نیست. حالا هم که خیال دارند قبر پدربزرگ و بی­بی را بیاورند تویِ آرام­گاهِ خانه­واده­گی­مان. پدربزرگ تهدید کرده که این بار را دیگر عاق می­کند و بی­بی قسم­ش داده به جانِ مرده­ی من که نه! من را که از همان اول چسبانده­اند به دیوارِ شرقی، با این حساب که شش تایِ دیگر بغل دست­م جا شوند. دو ردیف هم پایینِ پا. این­جوری می­شود گفت که سرمایه­ی آخرت­شان شاملِ من و پدر و مادرشان و خودشان و دو تا خواهرم و تک برادر بشود. بعد هم لابد خانواده­ی علّیه­ی عمو این­ها که هنوز از مواهبِ از قوم بی­گانه­گیِ ما مستفیض نشده­اند. با این­حساب دیگر هیچ­کس نگرانِ میت­ش مانده بر زمین نخواهد بود.

...  با این­حساب بهار، هر چه­قدر هم که بهاری بزند باز برایِ جماعتِ ما دل­گیر است. با این حساب، بهار دل­گیر است. با این حساب بهار برایِ گربه نوروزی­ها هم دل­گیر است. خاطرِ همین هم هست که از شهر بُن­کَن شده­اند به قبرستان، تا آن قدر دعایِ باران بخوانند و آن قدر قبرها از آب پر شود که دیگر آدم­ها این قدرِ قصدِ قبرستان نکنند و تویِ همان یک ریزه جایِ دنیا نام­شان بقیه­ی بقای­شان را بلغور کنند. تا دنیایِ آن­ها باشد مالِ آن­ها و دنیایِ ما باشد مالِ ما. تا ... .

... آخ اگر این گورکن­ها بفهمند! ... همه­ی گربه نوروزی­ها را با بیل­­کُش می­کنند.

    
           

دانلودِ نسخه ی پی دی افِ "گربه نوروزی ها"       

 

سجاد پورخسروانی
۱۵ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

یک بسته سوسیسِ متوسطِ دوازده هزار تومانیِ دمس، دو تا کمپوتِ آماده­ی سبزی­جاتِ مهرام، یک بسته سبزیِ خورد شده، یک جفت دمپاییِ راحتی، یک جعبه دستمال کاغذیِ سافتلن، یک پکِ 6تایی ماءالشعیرِ قوطی، پنج تا خمیر پیتزا، شش تا پودرِ رخت­شوییِ دست، دو تا مایعِ ظرف­شویی، جدیدترین فیلمِ کیمیایی و یک گلدانِ نقره­ایِ منقوش، دقیقاً اقلامی بودند که مشتریِ شماره «پنج-پی» این­بار برداشته بود. احتمالاً خودش هم این­قدر دقیق از آن چه جمعاً 130.000 تومان بهای­شان می­پرداخت خبر نداشت. کارش حساب شده نبود که. ...

...  اصلاً کارِ کدامِ مشتریِ توریستی­ای حساب شده بود که کارِ این بابا؟! بعد از ظهرهایِ پنج­شنبه شال و کلاه  می­کردند و می­آمدند گشتِ مارکتی. از من می­پرسید هیچ­گاه هیچ لیستِ از پیش تعیین شده­ای برای این­گونه خریدها وجود ندارد، یا اگر هم دارد، عاقبت می­شود چیزی دیگر­. زن­های ماتیک کشیده و مانتویی با لچک­های نصفه­ی رویِ سر، دستِ دخترِ ترگل ورگل­شان یا پسرِ بازی­گوش­شان را می­گیرند و اگر شوهر باشد که چه به­تر، اگر هم نه، خودشان می­زنند به تورِ مارکتیِ همیشه­شان. خودشان برایِ رفعِ بی­کاری، دخترها بیش­تر برایِ به نمایش گذاشتنِ آخرین شلوارِ جین­شان یا سر و کاکلِ آرایش شده­شان، پسرها، جوان­ترهاشان برایِ  تخسی­گری و سبدرانی و بزرگ­ترهاشان برایِ در آوردنِ دلِ سیری از نمایش­گاهِ دخترها. شوهرها هم که دیگر معلوم است ... . پس برایِ یک هم­چو جمعی، لفظِ حساب کتاب­دارِ «حساب­شده» خیلی مأنوس نیست. مثلاً پیرزنی را می­شناسم -مشتریِ شماره­ی چهارِ جیِ دوشنبه- که هر دفعه که زحمت آمدن به خودش می­دهد فقط یک جفت قاشق چنگالِ استیل می­خرد و ... و ... و فقط همان یک جفت. حالا شما کجایِ این کار را می­توانید بگویید       «حساب­شده» ؟ ... با این­حال، حساب ناشده­گیِ مشتریِ شماره­ی «پنجِ پی» یک­جورِ خاصی است. یک­جوری که هم حساب نشده است، هم حساب شده ... یک روشِ عجیبی تویِ این حساب­ناشده­گی­اش دارد، برعکسِ مثلاً مشتریِ «دوازدهِ پی» که یک­وقت سه­شنبه می­آید، یک­بار پنج­شنبه، دفعه­ی بعد صبحِ علی­الطلوع، یک بار هم تهِ شب. و بعد هم مشتی غذایِ آماده می­گیرد و یک بسته آدامسِ وایت و می­رود پیِ کارش.

برای ما نگه­بانانِ مرکزِ خرید، هیچ چیزی به اندازه­ی پیدا کردنِ یک آدم خاص و دنبال کردن­ش تویِ دوربین­ها جالب نیست. بالأخره هر کس هم که باشد، وقتی دوازده ساعت بنشیند پشتِ هشت تا تلویزیونِ امنیتی و همه­ی دل خوشی­اش هم فقط هر دو ساعت یک لیوان چای باشد، حوصله­اش سر می­رود از چک کردنِ این همه آدم که نکند مثلاً ناغافل ساندیسِ حساب­نشده بیاندازند بالا ... و از این چیزها. برای همین، همین­طور که نشسته­ای پشتِ دستگاه­ها، یک­هو یک نفر برای­ت خاص می­شود و مهم. حس می­کنی که فلان آدم را چند دفعه­ی دیگر هم  دیده­ای و در فلان هیئت. و دیگر از آن موقع به بعد هر وقت توی شیفتِ تو پای­ش را تویِ فروشگاه بگذارد حواس­ت جمع­ش می­شود. درست مثلِ همین شماره­ها که گفتم. خودِ شماره­ها هم حکمتی دارند. شماره­ی اول مالِ گیتی است که از آن واردِ مرکز می­شوند. شماره­ی دوم هم مالِ طبقه است. مثلاً «پی» یعنی «پارکینگ» و «جی» یعنی «هم­کف». بعدِ شماره­ی بعضی­هاشان هم که روزهای خاصی می­آیند، اسمِ روز را می­گذارم. مثلِ مشتریِ «نهِ جیِ سه­شنبه» که همیشه­ی خدا با یک عصای تازه از مرکز می­زند بیرون. اما آن­ها را که هر روز   می­آیند و آن­ها را که گه­گداری،  روز نمی­زنم. «پنجِ پی» هم بی­روز است. یعنی گاهی می­آید و               حساب­ناشده­گی­اش را رقم می­زند و می­رود سوارِ 405 آبی نفتی و می­رود رَدِ کارش. این را از سرک کشیدن تویِ دوربین­های پارکینگ فهمیده­ام؛ تلویزیون­هاش یک جای دیگر است. یک­شب، آخرِ وقت که موقعِ تحویلِ شیفت­م بود این بابا سرو کله­اش پیدا شد.  روزگارش هم مثلِ همیشه. یک کتِ سورمه­ای  تن­ش و یک شلوارِ جینِ آبی پایین­تن­ش. موهاش هم طبقِ معمول یک وری رویِ صورت و آنکاردِ ریش­ش هم حداقل مالِ سه ماه پیش. کتِ نگه­بانی را آویزان کردم و کاپشنِ سفیدم را برداشتم که بروم. نگه­بانِ جانشین گفت: «هی فلانی! ببین این یارو چی کار می­کنه!». مانیتور شماره سه را نگاه کردم، منظورش پنجِ پی بود. با بی­خیالی گفتم: «کار همیشه­اش هست». یک بسته سوسیسِ متوسطِ دوازده هزار تومانیِ دمس، دو تا کمپوتِ آماده­ی سبزی­جاتِ مهرام، یک بسته سبزیِ خورد شده، یک جفت دمپاییِ راحتی، یک جعبه دستمال کاغذیِ سافتلن، یک پکِ 6تایی ماءالشعیرِ قوطی، پنج تا خمیر پیتزا، شش تا پودرِ رخت­شوییِ دست، دو تا مایعِ ظرف­شویی، جدیدترین فیلمِ کیمیایی و یک گل­دانِ نقره­ای منقوش محتویاتِ سبدِ این باره­اش بود. نگه­بانِ جانشین گفت: «نمی­خواد کاری­ش بکنیم؟!» . . . گفتم: «ول­ش کن، خیلی مهم نیست ...»؛ البته مهم بود؛ حداقل برایِ مشتریانی که این طور سبدشان به یغما می­رفت مهم بود. برایِ من هم مهم بود که سر از کارش در بیاورم. خُب آدمی که پول­ش به­راه است و حوصله­اش هم به­جا که آن قدر بگردد و  دخترِ مانتو کرمیِ مقنعه پوشِ لاغراندامی را پیدا کند، چرا باید به خودش زحمت بدهد که سبدش را بردارد و همه­ی محتویاتِ داخل­ش را بی­کم­و­کاست بخرد؟ عجیب بود، هر چند تویِ این دوربین­ها عجیب اتفاقِ نامعمولی نیست. ... آدم­هایی را می­شناختم که دست­پختِ خانه­گی­شان را می­آوردند و به خیالِ خودشان یواشکی می­گذاشتند تویِ ردیفِ غذاهای آماده و راه­شان را می­گرفتند و می­رفتند و ما حتی خنده­مان هم نمی­گرفت و فقط تویِ بی­سیم اعلام می­کردیم که برش دارند. باز این که چیزی اضاف کنی به سبدِ دیگران، بیش­تر توی مخیله­ی آدمی هضم می­شود تا این که سبدِ دیگری را، انتخاب­های دیگری را، جنس­های گزینش شده­ی دیگری را، هر قدر که هست برداری و حساب­شان کنی و با خودت ببری خانه. سبد را راه­به­راه برد به گیتِ خروج، بهای­شان را پرداخت و با آسانسور یک راست رفت سراغِ پارکینگ. با همه­ی خسته­گی­م کنج­کاوی­م دست بردار نبود. حالا که فرصت­ش دست داده بود نمی­شد از ماجرا گذشت، دوست داشتم از کارش سر در بیاورم،  به بهانه­ی لیپتون رفتم سراغِ اتاقِ دوربین­های پارکینگ. یارو یک پژوی 405 آبی نفتی داشت. محتویاتِ سبد را ریخت پشتِ ماشین و سبد را همان­جا ول کرد و سوارِ ماشین شد و از پارکینگ زد بیرون. با خودم فکر کردم که حالا مثلاً با این اقلام چه می­کند؟ سوسیس­ها -بدترینِ غذای دنیا- را سرخ می­کند لابد، یکی از کمپوت­ها را خالی می کند رویِ سوسیس­های سرخ شده، سبزیجات را می­پزد و می­ریزد توی کاسه­ای، بعد هم با خمیرِ پیتزا لقمه می­گیرد! جور در نمی­آید. دمپاییِ لاانگشتیِ زنانه چه به دردِ یک مردکِ ریشو می­خورد دیگر؟ باز می­شود بقیه­شان را انبار کرد والّا ... والّا می­گفتم یارو حتماً تویِ رخت­شویی کار می­کند، شب­ها هم شیفتِ واشینگ­دیش دارد.

چایی را زدم و از مرکز خارج شدم. خانه­ام با مرکز یک ساعت و ربع فاصله دارد. با خط واحد که بروی می­شود یک ساعت و چهل دقیقه، منتها برای من که هم­چین توفیری ندارد این که ربع برسم یا چهل دقیقه. مگر قرار است تویِ آن آلونکِ 60 متری چه کسی منتظرم باشد که دیر و زود رفتن­م مهم بزند؟ هیچ. با خودم گفتم: آن بابا چه کسی را دارد که منتظرش باشد؟ حتماً هم­سرِ زیبایی که ... چه می­گویم؟ با وضعی که من از این بابا می­بینم حتم تنها زنده­گی می­کند. با آن شمایلِ ریش­ش معلوم است که تازه­داغی را بر دل­ش حمل می­کند. همیشه­ی خدا هم که همان کتِ سورمه­ای و شلوارِ جینِ­آبی به قواره­اش هست. با این حساب شاید زن­ش مرده باشد. حتماَ زنِ زیبایِ جوانی که معمول­ش مانتویِ کرمی بوده و مقنعه­ی سورمه­ای ... اصلاً شاید هم این مراسمِ عجیب و غریبِ خرید بابتِ همین باشد. شاید اولین باری که هم­دیگر را دیده­اند، دختر، مانتویِ کرمی به تن داشته و مقنعه­ی سورمه­ای؛ لابد توی همین مرکز هم بوده. دخترک آویزانِ سبدی و مرد هم مستأصل از انتخاب. و بعد هم لابد مرد اشتباهی سبدِ دخترک را برداشته و دخترک هم متوجه شده ... و بعد از مرگِ نابه­هنگام­ش، مرد مکرر شده است به همین مراسمِ آیینیِ خودساخته. شاید هم اصلاً این مراسم برگردد به این که خرید همیشه با زن بوده و حساب با مرد. مردها همه چیزشان را بعدِ عاشق شدن می­سپارند به آن دیگری. و یکی از این چیزها جیب­شان هست و اختیارشان. هر کسی هم اگر بود و آن دیگری­ش را از دست می­داد حتماً همین­طور می­شد ... هم­سرِ         دوست­داشتنیِ عزیزی با چشم­های صبور و کمابیش بادامی، لب­هایی کشیده و گوشه­هایی که وقتی به خنده جمع می­شدند دو تا خطِ لطیف میانِ گونه­ها و لب­ها می­کشیدند و لپ­ها را چنان برجسته می­کردند که گویی دو تا کشکِ کوچک انداخته است زیرشان و آرام آرام توی دهان­­ش می­مکدشان ... صورتِ معتدلی با موهایِ قهوه­ایِ تیره  که شاید برایِ هر کس عادی بیاید ولی برایِ پنجِ پی خاص. ... هر کسِ دیگری هم اگر بود حق داشت که بزند به کله­اش، وقتی یک هم­چو گلِ صورتیِ پاکیزه­ای را رویِ تخت بیمارستان از دست می­دهد ... حالا به چه خاطر، چه خاطری دارد؟ ...

... به خاطرِ همین فکر و خیال­ها هم بود که کاری به کارش نداشتم. یک جورهایی باهاش هم­خاطره­گی می­کردم. مرد باشی و نتوانی کسی را که تویِ بازوهات گرفته­ای نجات دهی و آن وقت بی­خاطر باشی؟ ... نه! نمی­شود. البته نمی­دانم چرا این­ها را به­ش ربط می­دادم. هم­ذات پنداری هم اگر می­کردم، مالِ من، این جوری­ها نبود که   بسازم­ش. مالِ من اصلاً تویِ بغل هم نمی­شدش بگیری، آخر هنوز محرم نبودیم. اگر دل­مان هم محرم بود، مهلت نشد که آغوش­مان محرم شود. پیش از آن هپاتیت کارش را ساخت. کارِ هر جفت­مان را ساخت. مثلِ این مردکِ پنجِ پی که نمی­دانم چه چیزی کارش را ساخته که چنین خودش را زده است به بی­دنیایی ... .

روزهایِ من و پنجِ پی همین­جوری­ها می­گذشت. من پشتِ مانیتورها و او پیشِ دوربین­ها. البت این را هم بگویم که همیشه هم نقشه­اش عملی نمی­شد. گاهی مچ­ش وسطِ آن سرقتِ انتخاب گرفته می­شد ... این­جور مواقع، برمی­گشت و چند جمله­ای که نمی­توانستم از این­جا بشنوم­شان می­گفت و سبد را رها می­کرد و می­رفت سراغِ دیگری.

باقیِ مشتری­ها دیگر خیلی برای­م مهم نبودند. آن دیگرها به گمان­م یک مشت آدمِ خرپول یا بی­کار بودند که درازایِ عمر، یا نداریِ خیال این گونه­شان کرده بود ... هیچ­کدام­شان مثلِ پنجِ پی یا من نبودند که ... . بعضی روزها واقعاً به سرم می­زد که بروم سراغ­ش، آدرس یا شماره تلفن­ش را بگیرم و بنایِ رفاقتی باهاش بریزم. حداقل می­شد شب­های جمعه با هم برویم سرِ مزارِ کَس­هامان. یک دسته گلِ صورتی من بگیرم و یک دسته گلِ قرمز او و مثلِ خواست­گارهای خجالتی برویم سراغِ ردیف و شماره­ی خاطرهامان. درست همان جوری که تویِ خاطره­هامان رفته بودیم خواست­گاری. ... با یک دسته­گلِ رزِ صورتی، که شاید خیلی­ها بیش­ترش برایِ سرِ قبر می­پسندیدند تا مراسمِ خواست­گاری. اما او، لاله، همان اولِ کار یک تنگِ بلورِ آب برداشت و گل­ها را فشرد تویِ آن. بعد هم همان لب­خندِ همیشه­گی­ش را که موقعِ سلام و خداحافظِ دانش­گاه نثار می­کرد زد و روی­ش را میانِ چادرِ سفیدِ گل کوچک پنهان کرد. ... اما از کجا معلوم؟ این­ها را که من ساخته بودم برای­ش. واقعاً کسی چه می­داند که این مردکِ پنچِ پی این­جا چه می­کند؟ شاید اصلاً عشق و عاشقی­ای در کار نبوده ... شاید آن مرضی که گفتم، گریبانِ خودِ این بابا را گرفته. کسی چه می­داند؟ شاید تا یک ماه دیگر کارش تمام باشد. آن موقع من هم که باشم دیگر برای­م فرقی نمی­کند این­که تویِ آن سبدِ لعنتی چه ریخته. مهم این است که یک امشبه را بی­خیالِ مرگِ زودهنگام­م سر کنم. اصلاً همین که انتخابِ دیگری را برداری و برایِ خودت سِروش کنی، این حس را به تو    می­دهد که بیش­تر زیسته­ای، در امکانی دیگر. مثلِ این است که تویِ زودمرگ، دیگری­ای بوده­ای خوش­بخت که بسی صورت­های بودن را بوده­ای ... و خب حالا دیگر چه غم اگر تویِ چهل ساله­گی بیفتی و بمیری؟ ... شاید هم نه؛ شاید هم اصلاً غمِ نامردی این چنین­ش کرده باشد. شاید مثلِ خیلی دیگر از این آدم­های مارکت­گرد، عزیزِ هم راه­ش را عمری بوده باشد که نادیده گرفته. و حالا بعدِ مرگ­ش به خودش آمده باشد ... و چه به خود آمدنی ... تلاشِ بیهوده برایِ تکرارِ یک شام با او به سر کردن ... اما هیچ­کدامِ این زن­ها، مثلِ عزیزِ از دست رفته­ی او نیستند لابد ... هیچ­کدامِ این سبدها مثلِ انتخاب های او ... و لابد طعمی که از شوربایِ این­ها می­آید، هیچ  طعمِ     دست­پخت آن که دیگر نیست نمی­شود ... درست مثلِ لاله، که هر چه بعد از آن تویِ این مارکتِ لعنتی گشت زدم و سعی کردم که مثلِ شامِ شبِ خواست­گاری برگزین­م نشد که نشد. انگاری برایِ این پنجِ پی هم هیچ­کسِ دیگر طعمِ لاله­اش را نمی­دهد ... .

... هیچ­کس ... حتی اگر آن کس مرضِ لاعلاجی را نداشته باشد، گوشه­هایِ لب­ش مثلِ لاله خط بیندازد، زیرِ گونه­اش مثلِ گونه­های لاله قلمبه شود ... موهاش قهوه­ایِ تیره باشد ... صورت­ش کشیده و سفید-سرخ و      شش­گوش باشد ... لب­هاش گوشتی و صورتی باشد ... چشم­هاش کشیده و مشکی باشد ... کرمی بپوشد و   سورمه­ای سر کند ... و ... و ... و ... ، اما باز هم لاله نمی­شود.

یک هو مردکِ پنجِ پی رویِ زمین ولو شد. مردم دورش را گرفتند. یکی نبض­ش را گرفت ... تکان نمی­خورد. تویِ صفحه نمایش دقیق شدم، مرده بود. بی آن­که کسی از سرّش سر در بیاورد. اصلاً بعضی رازها همان به­ که راز بمانند ... ام­عصر، دسته گلِ صورتی­ای را می­گیرم و می­روم قبرستان ... سراغِ لاله.

حالا دیگر پنجِ پی­ای هم نیست که اوقات­م را با او سر کنم. چه می­شود کرد؟ آدمی است دیگر ... یک روز هست -گیرم به هزار مصیبت-، یک روز هم دیگر نه. به هر رو فکر کنم که لطفِ بودن­ش بیش­تر از نبودن­ش بود. لااقل مردکِ روزگار خرابی بود که سقفِ روزگارِ خرابم را کمی بالاتر بگیرد و بگذارد تا کمی نفس بگیرم برای ادامه­اش ... لااقل کسی بود که مرا یاد لاله بیندازد. و یادم بیاورد که تویِ بدبیاوری یکه کارخرابِ عالم نیستم. ... چه می­گویم؟ مدتی بعد گذاشتندم مأمورِ گشتِ مرکز. حالا دیگر کارم جلویِ دوربین­ها بود، پایین. و از این پایین چه­قدر خاص بوده­گیِ آدم­ها کم می­شود ... دیگر نمی­توانی ساعت­ها بنشینی و اندر زیبایی­شناسیِ کسی مداقه کنی. حالا، دیگر نه مثلِ چشمِ جهان­بین، بل­که قدِ کوتاهیِ خودت مجبوری میانِ جمعیتی که تکفیرشان می­کردی بپلکی و  گوش­ت به فرمانِ بی­سیم باشد. حالا دیگر تو نیستی که تصمیم گیرنده­ای در موردِ آدم­ها و خبط­هاشان. دیگر نمی­توانی از گناهِ پنجِ پی­ای بگذری یا چشم بر ساندیسِ خورده شده­ای توسطِ بی­نوایی ببندی ... حالا خودت هم زیرِ ذره­بینِ فیش­آیِ دوربینی. همیشه با این رسمِ بگذار-بردارِ دنیا مشکل داشتم. مخصوصاً پیش­ترها که زورِ بازوی­م بیش­تر از زورِ خیال­م بود. مثلِ آن موقعی که دستِ سرنوشت از ترمِ ششِ دانش­گاه پس­م زد و فرستادم سربازی. یا بعد که سربازِ هفت ماهه­ای را که بودم پس زد به معافیتِ کفالت که: «پدرت مرده است . . . و تو    می­مانی و مادری که داغِ بی­شوهری  را ضمیمه­ی تک اولادی کرده است حالا.» 

این­ها من بودم. این­هایی که گذشت، و هیچ­کدام هم خواستِ من نبود. آن دستِ کذایی که گفتم­ش این جور سرم آورد. و فکر می­کنید که چه بایستی می­کردم؟ می­زدم توی سرِ خودم؟ نه! ... زنده­گی که می­کنی، کم­کم­ک  دست­ت می­آید که جبرِ روزگار چه نعمتی است. فرض کن قرار بود اختیارِ تامِ کجا بودن را به تو بدهند. مثلاً فرض کن که می­شد آدمی ننه بابای خودش را انتخاب کند ... می­شد؟ اگر این طور بود، من یکی که هنوز که هنوزست به دنیا نیامده بودم. نمی­دانم. این جزوِ دانسته­های­م نیست، جزوِ شده­های­م هست، این که بعدِ چهل تو جوری شده باشی که از هیچ کارِ خدا دیگر نه­نالی. این پیرپتال­ها را دیده­اید که «الحمدلله» از زبان­شان نمی­افتد؟ ... بازیِ زبانی نیست که. به خدا قسم نیست. من این را از مادرم می­گویم که بعدِ پوکیِ استخوان و کوکیِ پلک­ش مدام می­گفت: «الحمدلله»، انگار که تمامِ عمرش رویِ دست این­ور و آن ورش برده باشند. .. . و خب البت مگر جز این است؟ مگر جز این است که هر وقت، هر کجا که آن دست، دل­ش خواست می­گذاردت زمین و به زبانی که فقط توِ چهل ساله می­فهمی­اش می­گوید: «بسم­الله ...». اگر این­طور نبود که بایستی برمی­گشتی و پای­ت را محکم تویِ کفشِ لجاجت می­کردی که: «نه ... نه ...». اما نمی­کنی. هیچ­کس نمی­کند. همه سرشان را می­اندازند پایین، راستِ شکم­شان را می­گیرند و هی می­کنند به رفتن. ... فوق­ش دو تا «نُچ» هم بالا بیاندازند.

و حالا دستِ سرنوشت مرا از تختِ حکم فرمایی­م گذاشته بود این پایین. جلویِ دوربین­ها و میانِ آدم­ها،  گوش به فرمانِ بی سیم. ... خُب ... «الحمدُلله». (به قولِ یک بابایی این الحمدلله خودش از صد تا فحش بدتر است(!)) از این پایین آدم­ها چه­قدر آدم­تر می زدند. کوچک و ناتوان و حقیر. درست مثلِ خودِ من: منی که می­شناختم. منی که ...

·         ابراهیم! بدو سمتِ نوشیدنی­ها ... یه پسره­ی تخس زده دو تا شیشه­ی دلستر رو شکونده.

راه­م را سریع گرفتم آن سمت. البته هم­چین هم برای­م مهم نبود این که دو تا شیشه­ی هفتصد تومانیِ زپرتی افتاده باشد زمین و شکسته باشد، ولی در مقابلِ آن دوربینی که درست می­دانستم رویِ مانیتورِ شماره­ی هفت حلول کرده است می­بایستی یک تکانی به خودم می­دادم، مبادا دستِ سرنوشت ... . ناغافل خوردم به سبدی که از باریکه­ی ردیفِ ادویه­ها بیرون می­آمد. دخترکِ سبدران با هول سبد را تندی عقب کشید و بعد در یک قدمی­ام نشست رویِ دو پا:

·         آقا حالتون خوبه؟ ببخشید ... من قصد نداشتم ...

·         طوری­م نیست. تقصیرِ خودمه. خودم دویدم.

دست­م را تکیه­گاهِ هیکل­م کردم که بلند شوم، یکی دیگر از نگه­بان­ها رسید کنارم. دست­ش را زیرِ کتف­م گرفت و خواست کمک­م کند. سرم را بالا آوردم. دخترک هم­چنان رویِ دوپا نشسته بود و نگاه­م می­کرد. ... با مانتویِ کرمی و مقنعه­ی سورمه­ای. خودش بود ... دخترکی که چند بار به پستِ پنجِ پی خورده بود و اتفاقاً هر بار هم  مچ­ش را گرفته بود. ... خنده­ام گرفت. توی سبدش را نگاه کرم، از میانِ میله­های سبد، یک بسته لیمو امانیِ خشک شده معلوم بود و سه تا فلفل دلمه­ایِ تازه. هر کدام به رنگی: یکی سبزِ روشن، یکی قرمزِ زنده و دیگری زردِ سرحال.    -درست با همان ترکیبِ رنگی که لاله سفره­ی آن شب را چیده بود- پشت­شان هم یک بسته سبزی خورشت بود و بسته­ای گوشت و پلاستیکی هم لوبیا. همین­ها را که حساب می­کردی، می­شد گفت که آشپزخانه­ای در انتظارِ قرمه­سبزی است ... . دستِ چپ­م را گذاشتم رویِ دستِ نگه­بانِ دیگر و گفتم: « تو برو به بخشِ نوشیدنی­ها برس ... من خوبم». کمی کفِ دست­م خون­دانه شده بود. دخترک دست کرد تویِ سبدش و یک جعبه دست­مال کاغذی برداشت، سریع درش را باز کرد و یکی را تا نصفه بیرون کشید و  جعبه را گرفت سمت­م. نگاه­ش کردم. عینِ لاله بود. دست­مال را بیرون کشیدم و گفتم: «می­دونید که تا حساب­ش نکردید، نمی­تونید درش رو باز کنید؟». با انگشتِ اشاره­اش سریع زد رویِ درِ دست مال و درش را بست. خنده­ام گرفت. خنده­اش گرفت. گوشه­ی لب­هاش پایین کشیده شد و دو تا خطِ گود میانِ گونه و لب­هاش روشن شد. لپ­هاش هم جوری زد بیرون انگار که دو تا کشک را چپانده­ای آن زیر. ... . یادِ لاله افتادم، خودم را جمع کردم، «با اجازه­»ای گفتم و رفتم سمتِ نوشیدنی­ها. ام­عصر که به عیادتِ لاله می­روم حتماً ماجرایِ وفاداری­ام را برای­ش شرح خواهم داد.          

دورِ قبرِ لاله شلوغ بود. پدر و مادرش آمده بودند عیادت. نزدیک نشدم. دسته گل در دست، همان دوردورها باهاش یادِ دل کردم. یادِ زمانی افتاده بودم که باباش خبرِ مریضی­اش را برایِ کلاس آورده بود. ... درست بعدِ شبِ خواست­گاری. ... هه! شبِ خواست­گاری. خودم هم باورم شده! جشنِ فارغ­التحصیلیِ یکی از بچه­های انجمن بود، نه شبِ خواست­گاری. من و لاله هم دعوت بودیم. او برایِ خودش و من هم برایِ خودم. شام را لاله درست کرد و یکی دیگر از دختران. ما هم دورِ سفره­ی یک­بار مصرفِ متری خوردیم­ش. خوش­مزه بود. تویِ کام­م خوش­مزه­ترین غذایِ دنیا می­آمد. شاید برایِ این که می­دانستم لاله درست­ش کرده ... . حس و حالِ خواست­گاری را داشتم که به خواست­گاریِ دخترکِ زیبارویی آمده. یک دسته­گل هم برایِ آن رفیق­مان آورده بودم؛ دسته­گلِ رزِ صورتی. لاله دسته­گل را گرفت و با همان لب­خندِ همیشه­گی­اش گذاشت­ش تویِ تنگِ آب. کیک را که بریدند و دهان­مان را که شیرین کردیم  لاله ناخوش شد. بعد هم از همه معذرت خواهی کرد و رفت. حتی فامیل­ش را هم نمی­دانستم. تویِ انجمن لاله صدای­ش می­کردند و من هم هیچ­گاه جرأت نکردم فامیل­ش را بپرسم. با خودم عهد کرده بودم که وقتی وضع­م به تر شد، بروم خواست­گاری­اش، یا حداقل فامیل­ش را بپرسم­، اما نشد. نه وضعِ من به­تر شد، نه حالِ او. ماهِ اولِ سربازی­م فوت کرد. وقتی خبردار شدم، از دیوارِ پادگان پریدم، سرِ بهشت زهرا یک دسته­گلِ رزِ صورتی گرفتم و رفتم سراغ­ش. بعد هم سه ماه اضافه خدمت خوردم و یک هفته انفرادی.

خانواده­اش دورِ قبر را خالی کردند. خوب که دور شدند رفت­م جلو. «لاله پرهام». قابِ عکس­ش را یادشان رفته بود ببرند. رویِ نوکِ پا نشستم و زانوهام را گذاشتم زمین. عکس­ش را چرخاندم طرفِ خودم ... داشت می­خندید، اما از دو تا خطِ میانِ گونه­هاش خبری نبود ... کمی از موهاش زده بود بیرون؛ مشکی بود. یک مانتویِ سبزِ تیره تن­ش بود و یک شالِ قرمز رنگ. ... انگار لاله­ی من نبود. ... مادرِ خدابیامرزم هم می­گفت. می­گفت «آخه تو از اون دختر چی می­دونستی که حالا نشستی این­جا غم­برک گرفتی پسر؟ تو حتی نمی­دونستی که طرف دوست­ت داشته یا نه. دو جمله با هم هم کلام نشدید ... آخه پسره­ی عزب!  تو چرا می­خوای من آرزویِ عروسی­ت رو به گور ببرم؟ ... » و آخر هم خدابیامرز با همین آرزوی­ش به گور رفت. ... آخر من از او چه می­دانستم؟ راست هم می­گفت بنده خدا. بی­جربزه­گیِ خودم را بسته بودم به حسابِ عاشقی. اما من که خودم به­تر می­دانستم که تویِ آن حال و هوا زن گرفتن مثلِ طاعون گرفتن است. همه­اش به جربزه­ی خودم برمی­گشت که بعدِ جدایی از دانش­گاه و بعد پادویی و چه و چه ... از تمامِ دخترهایی که می­توانستم دوست­شان بدارم ترسیده بودم. آخر همه­ی دخترهایی که می توانستم دوست­شان بدارم حداقل کارشناسی­شان را گرفته بودند و من ترمِ شش ... . انگار هیچ دختری قد و قواره­ی من نبود، مگر همان لاله­ی شش ترمی­ای که مرگ او را با خودش برد ... . لاله­ی خیالاتِ من. لاله­ای که من از او برایِ خودم ساخته بودم و انگار خودش هیچ شباهتی با او نداشت. گل­ها را گذاشتم رویِ قبرش، عکس­ش را صاف تکیه دادم به آیه­الکرسیِ ایستاده­ی قبر و برگشتم. سرِ بهشت زهرا یک دسته گلِ صورتیِ رز خریدم، پسرک گفت: «مگه همین الآن یکی دیگه نخریدید؟». گفتم­ش: «این رو دیگه برای عالم اموات نمی­خوام ... »، دوهزار تومان­ش را دادم و رفتم سمتِ مرکزِ خرید.


دانلود نسخه ی پی دی افِ "مشتریِ شماره ی پنجِ پی"

 

 

سجاد پورخسروانی
۲۳ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳ اضافه

برای دوستی که غم های ش قصه شد


همیشه فکر می­کردم مردِ تنهایِ شب را که ببینم لابد توی یک کوچه­ی تاریک با چراغ برق­های پایه چوبی خواهد بود. لابد یک وقتی که از دانش­گاه برمی­گردم، و او گیتار به دست و سیگار بر لب، با پیراهنِ سرخ­پوستیِ آستین چاک­دار، تکیه داده به دیواری تاریک، ترانه­ی مسخره­ی همیشه­گی­اش را خواهد خواند که: «من مردِ تنهایِ شبم ...»، اما مردِ تنهای شبی که من  می­شناسم یک موجودِ لاغرِ سبزه بود با موهای بلند و نیمه تکیده­ی حنایی و ته­ریشی حاصل بی­تیغی، همراه با کوله پوشتیِ لپ­تاپِ «اچ پی»ش. تازه آن هم سر ظهر آمد، نه شب. و نه از دلِ کویرِ و دشت و جنگل و هر قبرستان دیگر، بل که صاف از نافِ بحرین آمد: منامه.  

البته آن موقع اصلاً به نظرم خارجی نزد. هیچ­وقت به نظرم خارجی نزد، صاف راه می­رفت و تندتند حرف می­زد. همه­ی    ارثیه­اش از خارجی بودن همین بود. و البته پانزده میلیونی که شش سال بابت­ش توی شرکت­های عربی جان کنده بود و حقارت کشیده بود تا باهاش بلند شود و بیاید توی ممکلتِ گل وبلبلِ ریشی­ها، همانی که به خیال­ش پدرش از آن فرار کرده بود و پس بایستی چیزِ خوبی می­بود که پدرِ دیسکو تلپِ عرق خوارش از آن دوری می­کرد.     

اولین­ باری که شنیدم­ش گفت: «مناره­های منامه از این جا خیلی بلندتر بودند، اما هیچ وقت صدای اذان­ش تا دمِ درِ حیاط­ش هم نمی­رسید ... ». آن موقع توی بالکن نشسته بودم و داشتم بهمن دود می­کردم. او  نگاه دوخته بود به مناره­های سازه­ایِ پیش­ساخته­ای که نه چندان خوش­قواره فرو شده بودند به سقفِ مسجدِ ابالفضل. نه­فهمیدم با من بود یا با خودش؛ خاکستر سیگار را تکاندم و همان­طور که به دیوار تکیه داده بودم رو به­ش گفتم: «اسم­ت اباالفضل بود؟ نه؟!». سر برگرداند و مثل    آدم­هایی که بخواهند در یک مصاحبه­ی شغلی حاضرجوابی کنند گفت: «نه! عباس. عباسِ حسینی. ... البته توی پاسپورت­م عباس حسین هست، اما از این دومی بیش­تر از اولی خجالت می­کشم. می­دونی ... اولی می­گه «عباسی از قبیله­ی حسین» که من نیستم، ولی دومی از اون هم نامربوط­تر می­گه« عباسِ حسین» که  ... خودت به­تر می­شناسیش .. واسه همین­م از دومی­ش بیش­تر از اولی­ش شرم­م میشه.»

همه­چیز و همه­کس­ش را یک­هو بیرون ریخت، تنها با همان سؤالِ بی­هدف پرت کرده­ی من. سؤالی که درست مثلِ خاکسترِ سیگار، فقط همین­جوری و به عادت تکانده بودم روی ذهنِ او. و همه­کس و همه­چیزش را ریخت بیرون. انگار که برای    گفتن­شان تنها دنبال بهانه می­گشته. راستی چرا فکر می­کرد من «اباالفضل» یا «عباس» را به­تر از او می­شناسم؟ شاید هم  این­طور فکر نمی­کرد، بل­که تنها خواسته بود جمله­ای گفته باشد، همین­جوری و از رویِ ... مثلِ من. هر چه که بود، ازش خوش­م آمد.

اخلاق­های خاصی داشت، اگر تا سر خیابان باهاش می­رفتی و می­آمدی آن قدر برای­ت به فارسی و عربی و انگلیسی و ایتالیایی چرت و چورت می­گفت که فکر می­کردی ظرفِ این آدم همین­قدر کوچک است و راز جای­ناشو؛ فکر می­کردی که هیچ جنبه­ی ناگفته­ای ندارد، هیچ خاطره­ی بیرون ریخته­ای ندارد؛ فکر می­کردی که شناخته­ای­ش، و آن به چه؟ به بی­خود بودن و  سطحی­بودن. اما بعضی وقت­ها یک چیزهایی ازش می­دیدی یا می­شنیدی که همه­ی آن وجهِ معروف، برای­ت ناشناخته می­شد و پر از رمز. به هم می­آمدیم؛ او توی مؤسسه­ی بین­المللی درسِ انیمیشن می­خواند و من توی مؤسسه­ی غیرانتفاعی درسِِ گرافیک. او ترمی یک میلیون می­داد و من ترمی چهارصد و پنجاه­هزار تومان. او شب­ها تا صبح و دو بار هم کامل توی هفته طرح می­زد برای شرکت تبلیغاتی و من جیره­خوارِ پدرم بودم به هفته­ای شصت­هزار تومان. او تنها خاطره­ی خوشی که از پدرش داشت، مالِ تولد 10 ساله­گی­اش بود که برای­ش یک جفت کفشِ نایک خریده بود و من تنها خاطره­ی بدی که از پدرم یاد داشتم، کشیده­اش به خاطرِ سیگاری شدن­م بود. او هر هفته برای مادرِ غریب­ش توی بحرین ده­هزارتومان ایرانسل یک کله،  سرِپا حرف می­زد و از ایران برای­ش می­گفت؛ و من حتی­المقدور از خانه دوری می­جستم. ... من کم­حرف بودم و کم­حوصله، و او سراسر شورِ زنده­گی بود و بالا پریدن­های شگفت­زده­گی، ... پس با این حساب خیلی به هم می­آمدیم(!)

از دادگاه که برگشت دیگر یک مال باخته­ی کامل محسوب می­شد: یک آدمِ تبعاً خارجی و ادعایِ 15 میلیون سرمایه­ای که به اسمِ شراکت از او دزدیده بودند، و در طرفِ دیگرش زنکه­ی صاحب شرکت که 6 سال توی معروف­ترین خیابانِ شهر دفتر داشت. و هر اهلِ حساب و حقوقی که باشد، (بی هیچ قرابتی با حق و حساب­گری) همان اول سرش می­شود که بازنده کیست. و بازنده عباس حسین بود. فرزند سلیم و تبعه­ی کشورِ بحرین. به شماره شناسنامه­ی ... هیچ. تنها با دولا برگِ پاسپورت که یک سال بیش­تر تمدید نشده بود. از دادگاه که برگشت، یک مال باخته­ی کامل بود، اما یک کلام هم حرفِ گله­آمیزی نزد. تنها رسیدهای بی­خاصیتِ عربی­اش را چپاند تویِ کیف لپ­تاپ­ش و شال و کلاه کرد بزند بیرون:

·         حالا کجا داری میری؟

·         شاه چراغ ...

·         بذار من­م آماده شم.

یک شبِ تمام توی شاه چراغ قدم زد و چرخید. بعد هم بی­هیچ کلامی، بی­هیچ گلایه­ای، یا نه اصلاً بی­هیچ خاطره­ای ... یا دردِ لعنتیِ دلی، صبح رفت دانش­گاه. دانش­گاهی که به قولِ خودش غیرقانونی درس­ش را می­خواند بی احتسابِ آن یک     میلیون­های قانونی که می­ریخت به حسابِ قانونی­شان.

ترم­م که تمام شد رفتم شهرمان. یک بار تعارف­ش کردم که بیاید، اما فقط تعارف. خیلی رسمِ مهمان شدن نمی­دانست.     تابه­حال درست درمان توی یک خانه­واده نبود و آن سه چهار باری هم که می­خواست تشکیل­ش بدهد به خیالِ خودش، موردِ نوازشِ اهلِ خانه قرار گرفت: «پسره­ی یک لاقبا ... عربِ فراری ... بی سر و پا ... پررو ... بی پدر » که این آخری را هرچند که داشت، اما من کلی نصیحت­ش کرده بودم که دورِ تعریفِ ماسبق­ش خیط بکشد. این که طرف «از دار ودسته­ی منتظریِ اول انقلاب بوده و بعد متواری شده و رفته بحرین به بیزینس و حالا هم کارِ موردِ علاقه­اش دیسکو هست و عرق، یا نمایش­های خصوصیِ کلوپ­های استریپ.». هیچ­وقت فهم­ش بیجک نمی­گرفت. ساده و البته کمی احمقانه می­گفت: «نمی­شود که با دروغ رفت توی خانه­ی مردم»، می­گفت: «حرمتِ خانه و اهل­خانه و دل و صاحب­دل را که نمی­شود به دروغ چرکین کرد». به­ش می­گفتم: «چی­چی کرد؟ ... تو باز چهار خط کتاب خواندی جو گرفت­ت؟ ... اصلاً کی گفته دروغ بگی طرف؟! من می­گم اصلاً نگو ...»، اما گفتِ من توی کت­ش نمی­رفت. همان اول رو می­کرد هر چه که بود را. هربار تنها لباسِ پلوخوری­اش را که یک دست کت­شلوارِ مسخره­ی شطرنجی بود می­پوشید و می­رفت خواست­گاری و همه­ی بیست­و­چهار سال نفس کشیدنِ به زحمت­ش را می­ریخت رویِ گل­میزِ کوتاهِ بی­پذیراییِ مردمی که به مهمان نوازی مشهور بودند. بی مادر یا پدری که      آستین­هاشان کمی تا قسمتی بالا باشد، بی آینده­ای، ... همه گذشته ... و طبقِ معمول، جوابِ گنده­ی «نه»ای که همان اول از دهانِ مبارکِ پدرِ خواست­گاری شده کوفته می­شد توی سرِ عباس. اما اصلاً توی این خط­ها نبود. فکر می­کرد روال همین است. اصلاً همیشه این قدر خوش­خیال بود. با خوش­خیالی آمده بود ایران، با خوش­خیالی همه­ی آن پانزده­میلیون سگ­دو انباشته­اش را به آن زنکه داده بود به شراکت. با خوش­خیالی رفت دانش­گاه. با خوش­خیالی به دکترهای ایرانی اعتماد کرد و اول هشت جایِ پای­ش را جروار جر کرد به بهانه­ی عملِ میخ چه، و بعد هم معده­اش را سوراخ کرد به حسابِ برنامه­ی غذایی، و بعدترش هم کیسه­اش را خالی کرد به مشاوره­ی روانی. با خوش­خیالی از تک­و­توک دخترهای دانش­کده و دیگرهایی که دورش می­دید خوش­ش می­آمد و با خوش­خیالی می­رفت خواست­گاری. و بعد هم با خوش­خیالی، بعد از جواب­شدن، از کسی دیگر خوش­ش می­آمد. به همین راحتی. آن قدر تویِ زنده­گی تنها بود و تنهایی کشیده بود که به خیال­ش درد هم یک چیزی است مثل تنفس، لازم و همه گیر. ... و با همه­ی این­ها پس من حق داشتم که خیلی جدی خیالِ دعوت کردن­ش به شهرمان برای دو هفته­ تعطیلیِ بین ترمی را نکنم. این آدم به نظرم به خواب­گاه بیش­تر می آمد تا خانه، که با خوش­خیالی ماهی 80 تومان بدهد برایِ آن یک تکه­جا و دل­ش خوش باشد که صاحب «جا» شده است، با سه نفرِ دیگر و سقفی که خیلی غیرقانونی، یعنی بی­اذنِ تحصیل راه­ش داده است زیرش. ... اما انگار خیلی تعارف سرش نمی­شد.

بدون هماهنگی،  شش روز بعدِ من راه افتاد آمد شهرستان. دم­دم­های سحر، حوالیِ ساعتِ 4، زنگ خانه خورد و وقتی پدر با چشم­های پف کرده پرسید: ­«کیه؟» صدایی از پشتِ اف­اف، انگار که سال­ها مالِ همین خانه باشد گفت: «عباس­م. عباسِ حسینی». و برای اولین بار پدر و مادر و خواهر 6 ساله­ام، مردِ تنهای شب را که حالا نصف موهاش ریخته بود و ریش­ش با ریشِ سیدحسن رقابت می­کرد دیدند. ساعتِ چهارِ صبح، با یک کوله­ی همیشه­گی و ژاکتِ گَپِ قرمز. همه پف کرده ایستاده بودیم ورودیِ حال و مهمانِ ناخوانده، یا لااقل جدی­نه­خوانده را برانداز می­کردیم. با پدرم مردانه دست داد، خواهرم را بوسید و به مادرم عرضِ سلام کرد. بعد همان­طور لبخند به لب، مثلِ احمق­ها ایستاد و ما را تماشا کرد. پدر و مادرم سربرگرداندند طرفِ من. و من کلافه و هنوز کمی گیج دست­ش را گرفتم و بردم­ اتاق­م. نمازِ صبح را خواندیم، سفره صبح را انداختیم و در سکوتِ آزار دهنده­ای صبحانه خوردیم. یک روز که گذشت، با پیژامه ِ راه­راهِ بابا که به جایِ شلوارک داده بودیم به­ش و شلوار کردیِ بابا که پایِ خودش بود و شلوار کشی­ای که من به­پا­داشتم، یخِ جمع شکست. حالا مهمانی­اش را باور کرده بودیم. همان طور که رویِ مبل نشسته بودیم، بابا پرسید: «خب عباس خان! رشته­ی مدرسه­ت چی بود؟ ...».

·         الهیاتِ مسیحی.

پدرم تخمه پرید توی گلوی­ش. عباس اما راحت سیب­ش را گاز می­زد. اضافه کرد: «تنها رشته­ای بود که شهریه نمی­خواست ... ».

صبحِ روزِ بعد با هم رفتیم تپه. تپه­ی شهدای گم­نام. قدم­قدم­زنان رفتیم. شهر که مثل همیشه ساکت بود. هوا هم نه­مثلِ همیشه  ابری. دو دور، دورِ مقبره­ها گشتیم و حمد و سوره­ای، و بعد گوشه­ی بلندایِ تپه نشستیم روی خاک به تماشای شهر. از آن جا چند تا زمین گندم کاشته معلوم بود، گردِ شهر را گرفته، و بلوارِ نه چندان طولانی­ای که منتهی می­شد به میدانِ خوش­آمدِ شهر. خلافِ شیراز، این­جا عباس بدجوری کم­حرف شده بود. نارحت نشان نمی­داد، اما کلامی هم نمی­زد. از بالا پایین پریدن­هاش کم شده بود. با گوشه­ی آرنج­م زدم به پهلوش و گفتم: «یه سؤال ازت بپرسم، خدایی­ش بی­تعارف جواب  می­دی؟». نگاه­م کرد و گفت: «بی­تعارف؟!!». خنده­ام گرفت. او بی­تعارف، این همه راه را بلند شده بود و آمده بود این جا و من از او می­پرسیدم «بی­تعارف». گفتم: «چی شد که اومدی ایران؟ ... مگه نمی­گی که بحرین با همه­ی سختی­هایی که داشت، حداقل یک کارِ پدرمادردار به تو داده بود؟ ... پس چرا ... ؟». لبخندی زد، کمی جابه­جا شد، بعد گفت: «راستی یادم رفت به­ت بگم پدرم، مادرم رو فرستاده آمریکا. ...نیویورک ... خودش هم قراره بقیه­ی کارهایِ فروش خونه و انتقال­ش رو بکنه و بعد بره ... گرین کارت گرفتن. ... » چشم­هاش را باریک کرد و ادامه داد: «البته نه برایِ من ... »، گفتم: «پس چی کار می­کنی؟». گفت: «فعلاً که ویزایِ مهمان برام گرفتن. قراره دو ماه برم اون­جا، تا مادرم تنهاست ... بعد هم می­رم بحرین پیشِ عموم.» با تعجب پرسیدم: «برنمی­گردی ایران؟». گفت: «نه ... مهلتِ پاسپورتم تموم شده ... تمدیدش هم نکردند برام ... شناسنامه­ی ایرانی هم که ندارم ...» پرسیدم: «دانش گاه­ت پس چی میشه؟». گفت: «بازرس که اومده بود، گفت که جلویِ تحصیل­م گرفته بشه ... گفت غیرِقانونیه تحصیل کسی که پاسپورتِ تحصیل نداشته باشه ...» گفتم: «پولت ...؟»، گفت: «اون اما قانونیه ... دانش­گاه پول­ش رو گرفته ...». سرم را انداختم پایین.

از پدرم که خداحافظی می­کرد، اول محکم باهاش دست داد، بعد سفت بغل­ش کرد. تعجب کردم، پدرم هم. توی گوش­م گفت: «نذار آغوشِ یک هم­چو پدری خالی بمونه ...». از مادر و خواهرم که خداحافظی کرد، رساندم­ش ترمینال. بابا اصرار کرد که برای مشایعت بیاید، اما گفتم می­خواهم تنها ببرم­ش. پایِ اتوبوس، برایِ آخر بار ازش پرسیدم: «چرا آمدی ایران؟...». سرش را انداخت پایین و گفت: «توی تلویزیون دیده بودم­تان. امام خمینی را دیده بودم، دوست­ش داشتم. ... فکر می­کردم مناره­هاتان خیلی بلند باشد، آن­قدر که اذان­ش یک محله را بردارد ...». و رفت. همین.

 

 

26 آذر 1391

5:58 صبح                     
سجاد پورخسروانی
۲۶ آذر ۹۱ ، ۰۶:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ اضافه

"قصه­ی رحم" را ترم اوّل، برای دو واحدی "اخلاق" نوشتم. بنا بود هر کس فریضه­ای دینی را از بر کند و کنفرانسِ 2 نمره­ای­ش را بدهد. من هم قصه­ی رحم را نوشتم، یک سه­گانه داستان، سه­گانه گفتار. یعنی شش تا شق که روی هم بشود "حرف حسابِ صله­ی رحم؟". و خب برای آن موقع­ها بدک نبود. از آب در آمد. جزء اولین کارهای نوشتنی­ام هست. ... و حالا که مدتی است اشغال می­زنم - مثل گوشیِ رها شده­ای بعد از اتمام تماس - و مدتی است که تلخ، توی کامِ دیگران نمود پیدا می­کنم، بد ندیدم به نصیحتِ نفس، "قصه­ی رحم" را واگویه کنم.

شاید ادبیات­ش، هم­چین هم "ادب" نباشد و چنگی به دل نزند، و به قول یکی از دوستان که همان موقع­ها گفت "این که قصه نیست"، قصه نباشد. اما منِ صادق­م که کم­کم­ک می­رود که گم بشود، بدجوری توی این کار قدیمی پیداست، نویسنده اوست. منِ ام­روزم که خیلی به دل­ش نشست، نمی­دانم شما را چه بشود.

توی مقدمه­ی "قصه­ی رحم" آمده:

-     "زنده­گی­های روزانه همین­هاست. تفاوت­ها اندک­ند. توی کلماتی­اند که به کار می­بریم. این­ها را که     می­خوانید شاید بگویید چندان غیرعادی نیستند، چندان وحشت­ناک نمی­زنند، اگر چنین است، بدانید که جایی توی زنده­گی­تان "قطع رحم" روزمره شده است. پس بیاندیشید. ... "رحم"ها قصه­های تکراری زنده­گی­هامان هستند. مال آدم هایی از همین جنسِ ایرانی. نه شاخ دارند، نه ریبونِ دودی. می­خواستم از این چند صحنه، عادی شدن خیلی چیزها را نشان دهم ... "پامنبری"ها را هم برای گفتارهای حکیمانه­ی اسوه­هامان انتخاب کرده­ام. همین. بسم الله." 



دانلودِ قصه ی رحم

سجاد پورخسروانی
۱۴ آبان ۹۱ ، ۲۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه