بایگانی مرداد ۱۳۹۲ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]





لابد شما هم مثلِ من خاطرِ "یانگوم" را خیلی می خواهید که نشسته اید پای متنی تیتر خورده به اسمِ او. هان؟ و خب چرا نخواهید؟ جدای از این که آدم نازنینی است و کار درست، خدایی ش قیافه ی مادرمرده ی دل رحم آری هم دارد که آدم اصلاً نمی تواند جلوی ش مقاومت کند. مطمئناً! جای گاه این اکترسِ آخی دار، مابه ازایِ "اوشین"ِ نسلِ  دو است برای نسلِ سه و چهار. اصلاً خاطره ای است واسه ی خودش. من یکی که آن سال ها-سالِ اول پخشِ سریال-، کارم به جایی کشیده بود که توی سفرِ حج، مدینه، قبلِ دعای کمیل یا نمی دانم چه، دربه در طبقات را بالا و پایین می کردم و توی اتاق های هتل سرک می کشیدم به  جست و جویِ تلویزیونی که "جواهری در قصر" نشان دهد. ... و تازه فقط من نبودم، باقیِ بچه ها هم "یانگوم"شان قضا نمی شد. در گوشی بگویم: خودِ مسئولینِ کاروان هم ایضاً ... .

اما جدای از این خاطر خواهی ها و خاطر پرسی ها، چیزی که در مقاربت با سریال پیش ت می آید یکی ترویجِ نگاهِ مهره واره گی است. نگاهی که نسبت ش را با درستی و غلطیِ کلان(مثلاً حکومتِ ظلمه ی امپراطور) از دست داده و تنها ترویجِ جامعه وندیِ خوب می کند. یعنی یارو(یا یاروه!) خیلی آدم گُل وضعی است منتها برای که؟ برای حکومتِ ظلمه؛ یعنی عمله ی ظلم. طرف سینه زنِ خوبی است منتها دارد توی تکیه ای سینه می زند که مالِ دربارِ پهلوی است مثلاً. حالا هر چه قدر هم که می خواهد سینه های ش شَتَرَق صدا کند و اشک ش نمکی باشد. این "جواهری در قصر" انگار "جواهر تاجِ دیکتاتوری" است، درخشنده اما بی قدر ... 

... و خب این یک جورهایی ترویجِ همان اسلامِ آمریکایی است. یعنی به جایِ یانگوم یک مؤمن بگذار و به جایِ حکومتِ غالب مثلاً پهلوی را. با خوش آمدِ یانگوم بوده گی در وضعیتِ ارزش گذاری ات، باید پرسید که پس دیگر  این همه دعوا چیست برای تشکیلِ حکومتِ اسلامی و این جور بامبول ها؟ مرض که نداشتیم. کافی بود همه وجود گُل وضع مان را حفظ کنیم و سرِ غروب هم برویم مسجدِ محل. دستِ ننه بابامان را هم هر وقت وقت کردیم یک ماچی بیندازیم، دیگر انقلاب سی چه مان بود؟ آمریکا هم باهامان مشکلی نداشت. مشکلی که نداشت هیچ، مُهرِ مرغوب هم می داد از چین برامان بزنند. (چه این که حالا هم می زنند.) خودِ اعلی حضرت هم هم راهِ والا حضرت شان می آمدند دعایِ ندبه مان شترق می زدند روی کفل هاشان، شبِ احیا هم خرجی که نداشت، قرآن سر می گرفتند. فکر می کنید نمی شد؟! 

حالا تو انگار کن بچه مدرسه ایِ تک واحد دینی داری چون من را بلند کرده اند برده اند حج به عمره، چهار تا سنگ هم داده اند دست م که نمادین بکوبم به علمک شیطان و مثلاً خوش خوشان رمیِ جمره ی ناواجب کنم و آن وقت توی همان حج، بایستی زیرِ دماغِ حکومتِ وهابی صنعتِ توریسم ش را رونق بخش باشم. خب این که باشد، به گمان م دیگر "یانگوم دیدن" هیچ منافاتی با "حج رفتن" ندارد. بل خیلی هم آموزنده می زند؛ اصلاً یانگوم چیست؟ یانگومنا!  

سجاد پورخسروانی
۳۰ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه] 

 



خاطرِ دل‌هایی که برای دوست داشتن مرددند



دکتر روی‌ش را کرد سمتِ پرستارِ مانتو سورمه‌ای و برگه‌های توی دست‌ش را نشان‌ش داد. ثریا که هنوز مردد بود که برود یا بماند کمی به آن‌ها خیره ماند و بعد که مطمئن شد رویِ حرفِ دکتر دیگر با او نیست، قدمِ پس برداشت و از اتاق خارج شد. فسقلی را به بغل چسباند و با گام‌های بی‌هدف راه‌ش را گرفت سمتِ خروجیِ بخشِ اطفال. توی لابیِ بیمارستان، به ساعت نگاهی انداخت و سرانداخته و آرام رفت نشست روی نزدیک‌ترین صندلیِ فلزیِ انتظار. از قضا آن روز انتظارش هم هم‌چین طولانی نشده بود. دکتر زودتر از موعدِ مقرر کارش را راه انداخته بود و راهی‌اش کرده بود پِیِ کارش. حالا به جای انتظارِ دکتر، بایستی انتظارِ مهدی را می‌کشید که قرار بود بیاید دنبال‌ش و بروند خانه. نیم ساعتی تا تمام شدنِ شیفت مهدی مانده بود. با احتسابِ بیست دقیقه راهی که باید از کارخانه طی می‌کرد تا بیمارستان، پنجاه دقیقه وقت داشت برای آخرین تصمیم‌ش. مناسبت را هم که حساب می‌کرد، لابدک گازش را می‌گرفت و پنج دقیقه از آن پنجاه دقیقه زودتر خودش را به ورودیِ بیمارستان می‌رساند. فسقلی را از سینه کند، خواباند روی پاهای‌ش و خیره شد توی چشم‌های‌ش. از آن چشم‌ها بود که آدم دل‌ش می‌خواست «مامانی» صدای‌ش کند. و چه‌قدر هم که انتظارِ این صداکردن را کشیده بود. چه قدر دعا و نذر و استخاره. چه قدر هی رفت مشهد و پشت بندش دکترِ نازایی. توی آن دوره زمانه «اجاق کوری» هم بامسما شده بود: «نازایی»! با این‌حال چیزی از اصلِ مطلب کم نمی‌کرد. وقتی چشم تو چشم می‌شدی با خانه‌واده‌ی شوهر، اسمِ بی‌بچه‌گی‌ات هر چه می‌خواست باشد، جوری تا تهِ چشمان‌ت زهرِ نفرین می‌ریختند و به چشمِ یک نیمه‌زن نگاه‌ت می‌کردند که دل‌ت می‌خواست اصلاً زن زاده نمی‌شدی. زن باشی و مادر نباشی؟ آن‌هم توی دوره زمانه‌ای که مادری یک تیپ است و تریپ تا یک وظیفه و منش؟! ...

ثریا سر بچه را نزدیک‌تر آورد و توی چشمان‌ش دقیق شد. تهِ زلالیِ چشم‌ش انگار چند قطره آبیِ فیروزه‌ای ریخته باشند. دل‌ش خواست «مامانی» صدای‌ش کند. دل‌ش خواست «ثناء» صدای‌ش کند. دل‌ش خواست این همان «ثنا»ی او باشد. «ثنا»یی که ماه‌ها توی دل‌ش پروانده بود و توی این شیرخوارگاه و آن مؤسسه‌ی کودکان بی‌سرپرست دنبال‌ش گشته بود. دل‌ش می‌خواست این «ثنا»ی او باشد. ثنایی که وقتی بزرگ شد، موهای حنایی‌اش را قبلِ مدرسه، یا بعدِ حمام بیاورد نشانِ مامانی‌اش بدهد تا برای‌ش شانه‌شان کند و ببافدشان. دل‌ش می‌خواست آن لکه‌ی چروکِ کوچکِ روی پیشانی هیچ وقت آن‌جا نمی‌بود. هیچ فکر نمی‌کرد که یک هم‌چو چروکِ کوچکی نشانه‌ی آن چنان دردِ بزرگی توی تنِ این فسقلی باشد. اسمِ قلب که می‌آمد، دل‌ش کوچک می‌شد، اسمِ سوراخِ دریچه که می‌آمد، دل‌ش سوز می‌شد، دهلیز و بطن را هم که نمی‌فهمید که بخواهد جوری‌ش بشود یا نه. تنها حسی که اسمِ این دو بهش می‌داد نفرینی بود که دوست داشت مثلِ مداد مشکی بکشد سرتا پایِ هر چه دکترِ خبرِ بد دهنده است. پیش خودش فکر کرد که البته این هیچ ربطی به دکترها ندارد، بی‌چاره‌ها دارند کارشان را می‌کنند. اما آخر چرا کارشان باید میانِ این همه آدم بیفتد به ثنایِ او؟ هان؟ خودِ دکترها گفته بودند که احتمالِ مبتلا شدن به مشکلِ قلبیِ توی رحمِ مادر، چیزی است در مایه‌های هشت از هزار. یعنی از هر هزار نفر هشت نفرشان و از این هشت نفر هم، فقط بیست درصدشان به این مرضِ خاص مبتلا می‌شوند: «سوراخیِ دریچه‌ی قلب، دهلیز و بطن‌ها». حالا از میان آن بیست درصد از آن هشت نفر درستِ درست آونگِ روزگار باید بچرخد و بندش رویِ ثنایِ او پاره شود؟ آخر کجای این عدل است؟ ...

کفِ دستِ راست‌ش سوخت. حواس‌ش نبود که چه‌طور پشتِ گردنِ فسقلی را محکم توی دست گرفته است. هول برش داشت، آهسته فسقلی را برگرداند و گردن‌ش را نگاه کرد، قرمز شده بود و عرقی اما خبری از گلایه نبود؛ آرام می‌خندید. دو تا بلندیِ کوچک گوشه‌های لب‌هاش معلوم شده بود. ملیح می‌خندید. برقِ چشمانِ درشت‌ش هم ملاحتِ این زیبایی را چند برابر می‌کرد. آرام بود. ثریا با خودش فکر کرد، برای یک هم‌چو فسقلی‌ای که پابه دنیا نگذاشته، دنیا، رویِ خشنِ خودش را به او نشان داده، چه‌قدر این متانت بزرگ است و سنگین. یک لحظه جای خودش را با او عوض گرفت. فسقلی مثلِ مادرِ مهربانی که دلِ دخترش را خوانده باشد و با نگاهی آرام و مهربان همه‌ی نصیحت‌های‌ش را بکند، به او زل زده بود. درست به چشمانش. چشمانی که همه‌ی غم‌بارِ دلِ ثریا را توی خودش جمع کرده بود و داشت آهسته‌آهسته جریانِ درد را از تویِ آن بیرون می‌داد؛ ثریا داشت آرام می‌بارید.

یک قطره چکید روی صورتِ فسقلی. ثریا با سرانگشتِ شصت آرام ردِ اشک را از روی صورتِ فسقلی پاک کرد. خنده‌اش وضوح بیش‌تری گرفت. خنده‌ای آن‌چنان آرام که هر کسِ دیگر بود حتم دچار نعشه‌گیِ لطیفی می‌شد. اما این خنده، این درخشنده‌گی، این صورتِ گرد، این چشم‌های درشت و ته آبی، این دانه دانه موهایِ حنایی و نارس، برای ثریا تنها درد را بیش‌تر می‌کرد. آرزو کرد کاش زودتر مهدی برسد. لااقل می‌توانست او را هم شریک این جرمِ خودش بکند. جرمی که روزگار هلپی گذاشته بود تویِ کاسه‌ی دل‌ش. باید بچه را پس می‌داد. خرجِ دوادرمانِ بچه قَدِّ تمامِ هزینه‌های درمانِ نازاییِ او بود که ثمر نداد. بعدش هم تازه معلوم نبود توی پانزده شانزده ساله‌گی دوباره مشکلِ قلب‌ش عود نکند و تمام کرده‌های‌ش دود نشود برود هوا. کلافه‌گی هم به غم‌های‌ش اضاف آمده بود. با خودش فکر کرد اصلاً از کجا معلوم هم‌چو مرضی که می‌گویند در کار باشد؟ مگر این‌جایی که مرا فرستاده‌اند دکترِ خودشان نیست؟ مگر نمی‌گویند پیش‌تر هم نشان‌ش داده‌اند و گفته طوری‌ش نیست؟ اصلاً شاید دارند ما را امتحان می‌کنند! هان؟! من و مهدی را، که نشان بدهیم چه‌قدر پدر و مادرِ خوبی هستیم. که تا کجایِ کار ایستاده‌ایم. خودشان گفتند «شش ماه امتحانی». خودشان گفتند «باید برآوردتان کنیم»، شاید این‌هم یکی از آن برآوردهای‌شان باشد. دست‌ش به چروکِ کوچکِ روی پیشانیِ فسقلی افتاد. دل‌ش دوباره به رعشه افتاد. به آن لکه‌ی کوچکِ بی‌آزار نگاه کرد. لکه‌ای به نشانه‌ی مهلکه‌ای. دوباره با انگشتِ اشاره آهسته کشید رویِ صورتِ فسقلی. برای لحظه‌ای صورت‌ش در هم شد. نگاه‌ش شد شبیهِ طلب‌کارها. با چشمان‌ش انگار می‌گفت اگر بچه‌ی خودت هم بودم باز همین کار را باهام می‌کردی؟ ول‌م می‌کردی به امانِ خدا؟ ثریا با خودش فکر کرد: «شاید!». شاید اصلاً مادر و پدرِ واقعی‌اش هم به خاطر همین ول‌ش کرده بودند. دو تا آدم که دیده‌اند داشتنِ یک بچه‌ی معیوب بدتر از نداشتنِ بچه است لابد. دو تا آدم که شاید از ترسِ سرکوفت‌های خانه‌واده بچه را رها کرده‌اند تا این جوری لااقل صدایِ بچه‌ی معیوب‌دار شدن‌شان در نیاید. شاید هم اصلاً دوست‌ش داشته‌اند، اما تحملِ از دست دادن‌ش را نه. ثریا با خودش گفت: «اگه بچه‌ی خودم هم بودی ...». فسقلی خندید. «اگه بچه‌ی خودت بود چی؟!». صدای مهدی بود. مثلِ این که هم‌چین هم با خودش نگفته بود. صدای‌ش آن قدر بلند رفته بود که شده بود نشانه‌ای برای مهدی تا توی آن لابیِ درندشت بتواند از پشتِ سر، پیدای‌ش کند. مهدی دست برد و روسریِ سبزِ نخ درشتِ ثریا را مرتب کرد. سرش را که پایین بود پایید و سلام سلامتی داد. نگاه‌ش به چشم‌های تَرِ ثریا که افتاد شصت‌ش خبردار شد که طوری شده است.

مهدی و ثریا توی ماشین نشسته بودند و به طرفِ جایی در میانه‌ی شهر می‌راندند. جایی که هنوز معلوم نبود قرار است شیرخوارگاه باشد یا خانه. مهدی، پشتِ چراغ قرمز دو تا انگشتِ شصت و اشاره‌اش را برد دورِ گونه‌ی فسقلی که توی بغلِ ثریا خوابیده بود و آرام نوازش‌ش داد. لب‌خندی زد و به چشم‌هاش نگاه کرد. بعد به ثریا. بوقِ ممتدِ ماشین‌های پشتِ سر حالی‌اش کردند که چراغ سبز شده. دنده را جا زد و راه افتادند. آهسته می‌راند. از حاشیه‌ی بلوار. رسیدند نزدیک امام‌زاده. نگه داشت. می‌دانست ثریا دل و دماغِ پیاده شدن ندارد. بدون این‌که چیزی بگوید دست گیره را کشید که پیاده شود. صدایِ بغض‌آلودِ ثریا، هم‌چون نفسی که سعی می‌کرد راهِ خروج از حلقی را پیدا کند گفت: «کجا؟». مهدی تنه‌ی راست‌ش را که می‌خواست از ماشین پیاده شود شل کرد و سنگینی‌اش دوباره روی صندلی افتاد. گفت: «یه آشیخ هست این‌جا ... می‌خوام برم استخاره بگیرم!...» ثریا نه پوزخند زد، نه حرفی. مهدی پیاده شد. ثریا پیشِ خودش به دشمنی‌ای که با کلمه‌ی «استخاره» داشت فکر می‌کرد. تا یادش می‌آمد، همه‌ی زنده گی‌اش را همین استخاره‌ها گرفته بود. استخاره‌ی این که قبولیِ سالِ اولِ کنکور را برود یا نه، مهدی را قبول کند یا نه، این که بچه‌دار می‌شود یا نه، دوا درمان را ادامه دهد یا نه. و تنفس‌گاهِ میان آن همه استخاره و فالِ حافظ و نذرِ شله زرد و شکرِ شبِ عید، تنها کفری بود که به مذهبِ تفأل‌ش اضاف می‌شد. بارها رفته بود امام رضا و بچه خواسته بود. از شهرشان تا مشهد، هر چه امام‌زاده بود، آباد کرده بود، هر چه کفتر بود دان داده بود، هر چه قبرِ بزرگ‌زاده بود گلاب پاشیده بود و هر چه ضریح بود پنج هزار تومانی انداخته بود ... و حالا زورِ کفرش بیش‌تر از این حرف‌ها شده بود که بخواهد برایِ این بارِ آخر ناامید شدن‌ش دخیلِ استخاره ببندد. مهدی هم نقل‌ش نقلِ این نبود که چه قدر به استخاره اعتقاد دارد یا نه، نقلِ این بود که هر وقت کله‌اش دیگر نمی‌کشید، هر وقت غلطی را یا درستی را می‌خواست ماست‌مالی کند که بعد پشیمان نشود می‌رفت سراغ این که یک نیرویی، یک جادویی، یک حرفی از ورایِ عالمِ عقلا و آدم‌ها بهش اذن دهند و جواز.

ثریا سرش را به پنجره تکیه داد و به نمِ بارانی که از پشتِ شیشه  سُر می‌خورد و می‌رفت تا طاق‌چه‌ی دَرِ شاگرد چشم دوخت. قطره در میانه ی راه متوقف شد. ثریا آرام سرش را از شیشه جدا کرد و آرام کوبید به پنجره تا قطره راهی شود. قطره از جای‌ش تکان نخورد. دست‌ش را از زیرِ فسقلی آزاد کرد و با پشتِ انگشتِ اشاره‌اش تقه‌ای زد روی شیشه، درست از این‌ورِ جایی که قطره ایستاده بود. قطره تکان نخورد. سرش را نزدیک‌تر برد و چشم‌ش را خوابند پشتِ قطره. سیاهیِ چادری در باد، نشسته کنار تکه سنگی از قبرستانِ امام‌زاده تصویرِ میانِ قطره بود. سرش را از شیشه کند. نگاه کرد. زنکی با چادرِ مشکی نشسته بود گوشه‌ی قبرستان و دست رویِ قبر می‌کشید.

غروبِ بی خورشیدی بود. ابر تمامِ آسمان را گرفته بود و فقط باد پشت بندش چهار تا قطره‌ی شبنم‌گون از ابرها که خسّت‌شان گرفته بود می‌دوشید. هوا خاکستری بود. نه روزِ روز، نه شبِ شب. ابریِ هنگامِ غروب. ثریا دست‌گیره‌ی در را کشید و از ماشین پیاده شد. باد گوشه‌ی مانتوی‌ش را به بازی گرفت. ثریا پتویِ نازکِ دورِ فسقلی را جمع‌تر کرد و روی گونه‌های‌ش را بیش‌تر پوشاند. رفت سمتِ قبرستان. رفت سمتِ سیاهیِ چادر. قطعه‌ی زیرِ پانزده سال بود. اکثرِ چهره‌ها رویِ سنگ‌ها حکاکی شده بود. اکثرِ قبرها رُزِ قرمزِ تازه داشت، پرپر شده. رسید بالا سرِ خانمِ چادری. زن متوجه‌اش نشد، داشت با سبحان حرف می‌زد. کسی آن دور و برها نبود. ثریا نگاهِ سنگ کرد، نوشته بود: «سبحانِ متین، تولد:1378، وفات: 1385». پسرک هفت ساله بوده که مرده و هفت سال بود که مرده بود. زن جوری با سنگِ قبر حرف می‌زد که حتم برت می‌داشت که طرف‌ش، درست نشسته روبه‌روی‌ش. گاهی درد دل می‌کرد، گاهی گلایه‌ی زنده‌ها را می‌برد، گاهی خاطره‌ی روزش را تعریف می‌کرد و می‌خندید و میانِ هر کدام از این‌ها دستی نوازش‌گر روی قبر می‌کشید. ... ثریا صدایِ بوق ماشینی شنید. سر برگرداند. مهدی بود، پای راست‌ش را گذاشته بود توی ماشین و با پایِ چپ، تمام قد ایستاده بود و با دستِ چپ‌ش که تکیه داده به سقفِ ماشین بود برای ثریا دست تکان می‌داد. ثریا برگشت و به زن نگاه کرد. کاملاً متوجهِ دور و برش بود. حداقل سی قبرِ «عزیزِ سفر کرده» می‌دید. به چشم‌های فسقلی خیره شد. مگر چه می‌خواست از بچه‌دار بودن؟ جز مادر بودن؟ و «مادری» مگر جز «حتی در از دست دادن مادری» است؟ ... دستی رویِ صورتِ لطیفِ فسقل کشید. پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «ثناء جان ... مامانی ... بریم خونه؟» و گام‌های مطمئن‌ش را گرفت سمتِ ماشین.    




دانلود پی دی افِ "ثناء"                    

 

سجاد پورخسروانی
۲۲ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]





درباره ی رمانِ جدید حسام الدین مطهری: "کُلتِ 45"

 

"کلت 45" را به واسطه ی امیرخانی بود که دست گرفتم و مشغول خواندن ش شدم. همین که او در مراسمِ رونمایی از کتاب بود آن قدر اعتبار به کتاب می بخشید که 15000 تومان جلینگی از پولی که پیش تر برای کاری دیگر در نظر گرفته بودم بدهم و اولین شماره ی کتاب را که پا به کتاب فروشی شهرِ کوچک مان گذاشت بخرم. اما به جز این، کتاب در نگاهِ اول، جاذبه ی دیگری ندارد. یک طرحِ روی جلد است و یک حاشیه ی تاخورده ی جلد، که اولی -با این که خوب به محتوایِ کتاب می خورد، اما- همی چین آشِ دهن سوزی من حیثِ چشم گیری نیست و دومی هم که ناجور تویِ ذوق می زند: "... که خوشبختانه نگذاشت مثلِ خیلی ها در نوشتن ادا واطوار دربیاورم". از این حرف هاست که دافعه شان بیش از جاذبه شان است و بیش از آن که تبلیغ باشند تحمیق است. الا ایها الحال این ها اولین چیزهایی بود که در مواجهه ی با کتاب خودش را نشان می دهد. به علاوه ی فرمت ش که قطعِ رقعی است و صفحه بندی ای که نشان از پیرویِ او از سیاقِ امیرخانی دارد: فونت بی-نازنین 14 و حروف چینیِ باز برایِ راحت خوان شدن.

اما وارد کتاب که می شوی و بسم اللهِ فصل ها را می گویی، دیگر همه ی آن کیفیت های سابق از بین می رود. یعنی گیرم اگر امیرخانی توفیقی هم برای خرید کتاب محسوب می شده، دیگر نمی تواند اعتباری باشد برای خوانده شدنِ آن (حتی نویسنده اش هم نمی تواند). تنها کسی که می تواند مجاب کند تو را به خواندنِ 559 صفحه، خودِ کتاب است. زبان ش، لحن ش و داستان ش. و خب به نظرم این ها با آن توقعاتی که مثلاً مقدمه ی حاشیه ی تاخورده برای خواننده ایجاد کرده، یک کمی دیر حادث می شود. تو هنوز فصلِ اول را تمام نکرده ای که با دیدنِ قلم همه اش داری به این فکر می کنی که مثلاً "این رمانِ کاملی نیست". چه این که بحثِ از ویرایش و کنار گذاشتنِ ادا اطوار به قولِ نویسنده متبادر کننده ی این پیام به ذهن است که: "با ویرایش کاملِ زبان و فرمول نویسیِ اتفاقات می شود رمانِ کامل نوشت. رمانی مبرا از ادا و اطوار". در حالی که چنین نیست. ویرایش وظیفه اش قابل فهم تر کردن و روان تر کردن نوشته است، اما برطرف کردنِ مثلاً لکنت نوشته دیگر کارِ ویرایش نیست، چون لکنتِ نوشته بخشی است از نوشته و شخصیتِ نویسنده. بخشی است از Parol. این اشتباه است که مثلاً لکنت های لهجه ایِ یک نوشته ی شهرستانی بابتِ این که خوانشِ راحت تری پیدا کند در پای تخت از بین برود. این هویتِ نگاهِ نویسنده به عالم را از بین می برد. ... و از این قبیل. منظور این که با شروعِ کتاب، آن قدر بدتبلیغی تویِ همان یک ریزه جایِ حاشیه به کار رفته که تو اصلاً یک جورهایی جری می شوی نسبت به کتاب پیش از این که روی غلتکِ داستان بیفتی و نگاه منصفانه ای به  کتاب داشته باشی.

شروع کتاب یک مقدمه ی طولانی است. یک مقدمه، هم برایِ شرحِ داستان و هم برایِ آشناییِ خواننده(و البته هم نویسنده) با فضایِ داستان. یکی از ضعف های این کتاب -به نظرِ بنده- همین طولانی شدنِ مقدمه است. یعنی اگر یکی کمی از منِ نوعی کم حوصله تر باشی و عرقِ کتاب خوانی هم نداشته باشی، بیش از سه چهار فصل کارِ خواندن را پیش نمی بری و همان اول یک گوشه ای ول ش می کنی به امان خدا(یا شاید هم هدیه اش کردی!). این مقدمه آن جور که توی حوصله ی من نشسته، تا فصلِ هفده ادامه دارد. یعنی چیزی حدودِ 240 صفحه. و خب این کم نیست. تو باید 240 صفحه را با زحمت بخوانی (یا به قولِ حسام الدین مطهری تلخی اش را یواش یواش توی دهن تحمل کنی) تا برسی به اصلِ ماجرا و کششی که کتاب به واسطه ی متن ش ایجاد می کند. یک تغییر محسوسی که بین فصلِ هفده (یا حالا شانزده-پانزده، کنتور که نمی اندازد) با قبل و بعدش احساس می شود، همین مقدمه بودن یا از مقدمه درآمدنِ کار است. ضمن این که از فصلِ هفده به بعد، هر چه پیش تر می روی روآمدنِ قلمِ نویسنده و تسلطِ او به روایت گری و تفاوت ش با فصل های ابتدایی بیش ترمی شود؛(که خب این برایِ یک نویسنده ی نوقلم چیزِ بعیدی نیست) شما بردار چند جمله از فصلِ سه بخوان، بعد همان را مقایسه کن با چند جمله از فصلِ 23. تفاوت ش-لااقل از نظرِ من- کاملاً مشهود  است. علاوه بر این، بعدِ هفده که پیش می روی، هر چه بیش تر ویژه گی های قلمی دارد مالِ خودِ نویسنده می شود. یکی مثلِ "قلمبه نویسی های ش" و یک مثلِ "شعارهای ش". چه این که فصل های اول، معلوم ت می زند که بعضِ کلمات کار، مالِ مطهری نیست. اصلاً تویِ دهان ش جا نمی شود. یک تقلیدی است از گُنده نویسی های مثلاً رضا امیرخانی. در حالی که آن کلمه ها که امیرخانی به کار می برد، مالِ خودش است. هم به داستان می نشیند، هم هجی کردن ش در دهانِ امیرخانی روان است و قابل قبول. در موردِ شعارها هم همین طور. هر چه از هفده به قبلِ کتاب می روی، شعارها نچسب تر می شود و غیرقابل حل تر در متن، نشانه اش هم این که تو نمی توانی یک جمله اش را مثلاً برداری و بکنی جزوِ زمزمه های شعاریِ خودت. یک چیزی مثلاً در مایه های "مؤمن در هیچ چهارچوبی نمی گنجد"ِ داستان سیستان.  اما از این که می گذری و پیش می روی، یواش یواش شعارها هم بچسب تر می شوند به کار. مثلاً این را از فصلِ سی و چهارِ کتاب داشته باشید:"دنیا داشت به آدم هایِ دورِ جنازه ی شهین می گفت: من صاحبِ لحظاتِ کوچکِ بی اهمیتی هستم که زندگی تان را زیر و رو می کند.". این واقعاً بچسب است. اصلاً جوری تویِ ذهن من مانده که اگر اراده کنم هم نمی توانم بیرون ش اندازم. به این می گویند یک شعارِ درست درمان. و خب این شعارها آهسته آهسته بخشی از کتاب می شوند و مقبولِ سیرِ داستان. تبدیل می شوند به چیزهایی که جدای از متن نیستند که تو زورکی چپانده باشی به کتاب. درباره ی علتِ این که چرا کار این طوری شده اما(تقسیم به دو پاره ی زبانی، لحنی پیش و پس از هفده)، نمی توانم حکم خاصی دهم. ممکن است کتاب خطی نویس، شده باشد و این بابتِ آن. شاید هم ویرایشِ زیاده، اولِ کارِ را دست خوشِ تصنع کرده باشد. اما هر چه هست، مشخصاً یکی از دلایل ش این است که قسمتِ هفده به قبل سهمِ بسیار کم تری از چیزی به نامِ "حادثه" دارد. حادثه یا ماجرا هم اگر کم باشد، نوشته تبدیل می شود به یک سری ذهن نوشته ی شخصی که حُکم های ش غیرقابلِ انتقال ند به دیگری است. اما همان طور که گفتم، حضورِ پررنگِ حادثه، مخصوصاً از فصلِ نوزده به بعد، این ناچسبی و همه ی آن دیگر ایراداتی که گفتم را برطرف کرده.

جدایِ از این حرف ها، که وجهه ی فنیِ کتاب ند، شیوه ی روایت گری و اصلاً خودِ داستان واجد اهمیت است. داستان، ماجرایِ یک خانه واده ی چهارنفره است که قبل از انقلاب از هم پاشیده می شود. بابای خانه واده، که یک حمزه نامی است عضوِ سازمان مجاهدین خلق، (و البته بسیار هم آدمِ سوسولی است) با هم سرش مهین، اولِ داستان دست گیر می شود. این ها می روند کنار. چیزی که می ماند دو تا خطِ روایتِ موازی است که یکی مالِ پسرِ این خانه واده -صالح- است و یکی مالِ دخترِ خانه واده- مینو-. دو خطِ اصلی ماجرا می شود مالِ این دو تا آدم و آدم های دور و برِ این دوتا. و خطِ تعلیقِ اصلی هم سرنوشت این دوتاست. یکی می شود دخترِ خانه واده ای متوسط بدون گرایشات غلیظ دینی و دیگری می رود تحت سرپرستیِ یک حاجی بازاریِ سفت و سخت مذهبی. آن اولی-دختر- به مرور می شود عضوِ سازمانِ مجاهدین خلق و دومی بر سیرِ سرنوشت می شود عضوی از کمیته ی انقلاب. و یک هو در اوجِ ماجرا، وقتی قرار است این دو خطِ موازی به هم برسند، "بنگ!".

فکرِ بکری بوده انتخاب این ماجرا. نویسنده به جایِ نشان دادنِ سیرِ تاریخِ کشورها، آمده سیرِ تاریخِ آدم ها را نسبت به سرگذشتِ کشورها نشان داده. این یعنی نگاهِ نویسنده گون انداختن به اتفاقات. یعنی جدای از ارزش گذاری های ایدئولوژیک، بیایی و دنیایِ آدم ها را نقش کنی. لذا "تغییر" اصلِ اساسیِ این رمان است به نظرِ من. دو تا آدم از یک خانه واده، جدا می افتند و در سیرِ رسیدن شان به هم جوری تغییر می کنند که" این" رو به رویِ" آن" می ایستد و به جایِ آغوشی که احتمالاً خواننده، برای این قسمت از ماجرا در جایی از ذهن ش تعبیه کرده تبدیل می شود به یک "بنگ!"ِ بزرگ که نقطه اوجِ ماجراست. و تازه این "بنگ!"ِ خواننده است. "بنگ!"ِ شخصیت هم جایِ خودش را دارد.

ارزشِ این نمایشِ تغییرها در کیفیتِ باوراندنِ آن ها است. فرضاً اگر به آدم بگویند که یک زنِ مادرِ مسلمانِ دل سوز ، به خاطرِ پیوستن به یک سازمانی می شود کمونیستِ فرزند کشِ بی احساس، کسی شاید باور نکند. باور هم اگر کند، به این راحتی ها تویِ کت ش نمی رود که آدمِ اولی با دومی توفیر چندانی داشته. پیشِ خودش به گوینده ی گزاره شک می کند و می گوید طرف اغراق کرده. اما این کتاب، به راحتی این سیرِ تغییر را نشان می دهد. باور پذیر است و البته دردناک که برادری رو به رویِ خواهری بایستد و مادری رو به روی پسری و برادری رو به رویِ برادری توی این کتاب. دلایلِ سقوط رژیم و دیگر اتفاقات تاریخی هم حتی در برخوردِ میانِ آدم ها در این کتاب باورپذیر شده. سقوط شاه، در نمایه ای که کتاب از آدم ها می دهد، کاملاً قطعی است. روی کار آمدن یک گروه متخاصم و البته بسیار معتقد به کارش در قالب مجاهدین خلق بسیار بدیهی می زند. فرض کن دختری مامانی، از یک خانه واده ی مذهبیِ مسلمان که نصفِ اوقاتِ نوجوانی اش به دل تنگ شدن وپا تویِ بغل گرفتن گذشته و وقتی انقلاب شده از دیدنِ خون و جنازه به هقّه ی گریه افتاده و رنگ باخته، وقتی خبرِ اعدامِ پدرش را شنیده بیش از این که خشم گین شود، افسرده شده؛ وقتی خبرِ پیدا کردنِ مادرش را گرفته، پیش از هر حساب و کتابی بال درآورده؛ آدمی دل رحم و مهربان و محجوب، روزی تبدیل بشود به کسی که خاطرِ خوش آمدِ سازمان آبرویِ یک معلمِ میان سال را ببرد، فقط و فقط به جرمِ حزب اللهی بودن. یا آمار آدم هایی را که قرار است طیِ آن ماه کشته شوند را در بیاورد، فقط از روی نشانه ی ریشو بودن. خب این عجیب است، اما حسام الدین خانِ مطهری نشان داده که شدنی است و اتفاقاً توی یک دوره ای چه قدر هم که عادی. با این حساب، منافقین را بهتر از هر کتابِ ترمی-واحدی ای شناسانده. چون آدم های ش را شناسانده. این سیرِ شدن را نشان داده. و این هنری است که هر کس نمی تواند انجام دهد، مگر این که نویسنده باشد و حسام الدین خان کسی است که با این کارش ثابت کرده نویسنده است؛ کسی که بی صبرانه منتظرِ کتابِ بعدیِ او خواهم بود.

کتاب نماهای بدیعی هم دارد. مثلاً نمای انقلابِ فصلِ بیست و دو. صحنه هایی که می گوید این آدم ها بودند که انقلاب کردند نه ایده ها، عشق ها بودند نه حساب گری ها. یک صحنه داریم که مردم دارند شعار می دهند و پیش می روند. سربازها جلوی شان صف می کشند و آتش می کنند. کسانی که می مانند مردم ند. توی این صحنه می بینیم که مثلاً آن آخوندِ بلندگو به دست فرار می کند، چون ماشین زیر پای ش هست. مجتبی که به گمان م طلبه است فرار می کند. صالح فرار می کند ... اما کسانی که می مانند و تقدیرگونه انقلاب را رقم می زنند مردمند. یا مثلاً فصلِ بعد، حماقت و عجزِ سازمان مجاهدین را می بینیم وقتی که نماینده اش تکیه داده به پنجره و سیگار به لب می گوید: "این انقلاب نیست! شبهِ انقلاب است" یک چُسی که برایِ دل داریِ خودش در می دهد. و مضحک بودنِ ماجرا را نویسنده بدون این که بخواهد از کلمات مضحک استفاده کند نشان می دهد. این جا قشنگ معلوم می شود که مجاهدین چه طور توسط مردم پس زده می شوند. از همین فصل هم هست که مجاهدینِ خلق، علیهِ خلق می شوند. یعنی بدون تفسیرهای متعدد علوم سیاسی نویسنده توانسته این بر علیهِ خلق شدنِ منافقین را به خوبی نشان دهد. حتی دلایل شان را: یک سازمانی که به زورِ اسلحه می خواسته این کشور را نجات دهد، مثلِ بچه فینی ها از صحنه ی تقریرِ تاریخ کنار زده می شود و خب البته که بایستی کفری شود. صحنه ی دیگری هم که من بسیار دوست ش دارم مالِ فصلِ بیست وچهار است که صالح متوجه رفاقتِ یک دخترِ چادری با یک دخترِ بی حجاب می شود. این هر دو آخر تویِ انقلاب مایه گذاشته اند و "از مردم" محسوب می شوند. کسانی اند که خون هم داده اند، و بعد نویسنده با یک جمله ی بچسب می گوید: "صالح نمی دانست که سال ها بعد، آن ها تابِ تحمل هم دیگر را از دست می دهند. او غیب بین نبود وگرنه می فهمید که به زودی دخترها آن قدر تفاوت های شان را گنده و مهم می کردند که دیگر نمی توانستند به خاطرِ اشتراکات شان کنار هم باشند. جفت شان به زودی آدم ها را این طوری تقسیم بندی می کردند: "مثلِ من"، "متفاوت با من"."

این نگاه بسیار منصفانه و در عین حال دل سوزانه ای است به بعضی وقایع. اصلاً دل سوزی حق است برای یک هم چو منظره هایی. و همان طور که گفتم این تنها از یک "نویسنده" برمی آید. کسی که آدم ها بیش از ایده ها برای ش مهم باشد. و عاقبت را به آخرت ترجیح دهد. ... بگذریم.

یک نمایِ جالبِ دیگر هم نمایِ از درون نگرِ مجاهدین است. نویسنده چون تک منظری نکرده، پس یک طرفه هم به قاضی نرفته. نویسنده می داند و می نمایاند که منافق و انقلابی هر دو کاری را می کنند که به گمان شان درست است. و برایِ این که غلطیِ چنین جزم اندیشی ای را برساند یک جا از دهانِ صالح می گوید "کاش اگر تیرم به کسی هم خورد، مستحقِ آن بوده باشد." صالح با خودش می گوید "من که خدا نیستم و از حق وغیرحق اش اطلاعی ندارم، اما کاش که حق باشد." دعا می کند که به ناحق کسی را نکشد. یعنی پس تا حدودی به این فکر می کند که ممکن است برحق نباشد. و این معلوم ترین تفاوتِ اوست با منافق ها، کسانی که حتی بعد از آتش زدنِ آدمِ اشتباهی برمی گردند و می گویند: "آن ها حتی اگر ربطی هم به حزب اللهی ها نداشتند، خیلی غلط کردند که رفتند و متأجرِ یک فالانژ شدند. خیلی بی خود کردند پول شان را دادند به همچین آدمی. برای همین هم مستحق چنین خشمی بودند. ...". و بعد یکی دیگران که یادش می آید بچه ای هم میانِ آن ها بوده با خودش می گوید: "آن بچه داشت توی محیطی بزرگ می شد که در نهایت یک فالانژ از آب در می آمد. مرگ نعمتِ او بود"! به همین راحتی! ... جالب تر این که نماز خواندنِ منافق را هم نشان می دهد، البته "با کفش، بی وضو، بی مهر". یا مثلاً یک جایی دارد که می گوید: "دخترهای سوسنگردی وقتی مورد تجاوز قرار گرفتند اسلحه نداشتند، اما تیمِ رؤیایی هفت ژ.3 تمیز در گوشه ی کابینت خانه پنهان کرده بود ...". این خیلی یادآوریِ شریفی است که نویسنده کرده. منافقی می گوید: "سازمان اعتقادی به این جنگ ندارد، نیروهای ما می روند تا حضورشان را نشان بدهند. مأموریت دیگر اعضای سازمان در جبهه مصادره ی انقلابیِ اسلحه ها به نفعِ سازمان است"! مصادره ی انقلابیِ اسلحه ها. بی وجدان ها در شرایطی که مردمِ این سرزمین دارند شهید می دهند و می شوند، رفته اند اسلحه دودر کنند و اسم ش را هم می گذارند مصادره ی انقلابی! این دیگر نیاز به قضاوت کردن ندارد. معلوم الحال است. تجربه ی ثانویه ای است که باعث می شود خواننده کلاهِ خودش را قاضی کند. نیاز به خطابه های طولانی نیست. همین یک صفحه پنبه ی همه ی گنده گوزی های منافقین را می زند. ... و از این دست.

به هرحال این کتاب درباره ی سرگذشتِ آدم هاست و آدم ها هم هر چه که باشند و هر قدر هم لعین، باز آدم ند و بدعاقبی شان درد دارد و دریغ. چه این که شیوه ی نوشته هم به همین دریغ گویی می گذرد و نه صرفاً خط بطلان کشیدن بر اندیشه های فلان و بهمان کس. این کاری است درباره ی محبت، نه نفرت، و در عین حال برانگیزاننده ی حسرت برای کسانی که دچارِ نفرت می شوند. توی این کتاب شما از آخرین بازمانده-مهین- منتفر نمی شوی، بل که حتی دل ت برای ش می سوزد، دل ت به حال ش می سوزد. دریغ گویی می کنی برای ش و اگر کمی رقت قلب داشته باشی حتی می گریی. مثلِ صالح که برای مینو می گریست. و این گریستن ش مِن بابِ "مردن" ش یا "توسط که مردن" ش نیست، به این خاطر است که "منافق" مرده بود. ... این کار به گریه ات هم نیاندازد، چکه ی بغض ش را می اندازد توی حلق ت یا سنگینیِ واقعیت ش را رویِ سینه ات ... چیزی که تلخ است، اما چشیدن ش لازم.      

 

جایی اولِ کار گفته ام که کتاب را به اعتبارِ امیرخانی گرفته ام. اما بیش از این کتاب و نویسنده نیازی به اعتبارِ اضافه ندارد. کتابِ شریفی است که هر جا بنشینم توصیه اش را خواهم کرد و حتم دارم اگر دستِ منافق به نویسنده اش برسد، شهیدش خواهد کرد. پس چه دلیلی برتر از این برای انصافِ نوشته؟ هان؟ ... .          

سجاد پورخسروانی
۱۱ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]





بعضِ فامیلی ها فقط به درد مرده شویی می خورند. یعنی نسبتی اند که تنها در مصیبت خلاصه می شود. خلاصه  ی همه ی صله های ش در عرضِ تسلیت است. فرضاً بابایی که تا همین دی روز سایه اش را با تیر می زدی، ام روز در مصیبت ش حاضر می شوی و عرضِ ... . من نمی فهمم این چیزها را، البت شکی توی کم فهمی ام نیست اما حداقل به ازایِ چهار تا فیلمِ کمدی ای که در سراسرِ عمرم دیده ام می دانم که این نسبت از فامیل یت ژانرش "کمدی" است. مضحک است، یعنی حتی طنز هم نیست. طرف اصولاً باید توی قلب ش ریسه رود. معنی نمی دهد که ناراحت از مرگِ کسی باشی که پیش تر مرگ ش را می خواستی. اگر هم اخلاق باشد، گورِ پدرش که حالا پیدای ش شده. فامیلی های ما هم کم کم ک-تا آن جا که من دیده ام- دارد همین طور می شود: خالی از محبت و ادایی به مدنیت. تشریفات یعنی صله ی رحم در این مدل. در این منش قلب ها چون گنجایش محبتِ زنده ها را ندارند، رو می آورند به حبِّ میّت ها! حکایت ش هم کم نیست:

  • ما یک پسرعمویی داشتیم که تا نرفت زیرِ پژو و درب و داغان نشد، خاطرش را به دل مان نیاوردیم ...

بعدش هم یک دوباری عیادت و تب و تابِ "ان شاءالله به تر می شود" و دوباره برگشتن به "اسم ش را نیاور"! انگار این شکنجه گرها که طرف را تا پایِ مرگ می برند، بعد می فرستند بیمارستان. هر که نداند فکر می کند این ها به یک جایی که می رسد دل شان می سوزد، نمی دانند که درمان برای درد دادن است.

  • ما یک عمه ای داشتیم که تا طلاق نگرفت و بچه هاش را شوهرش از چنگ ش درنیاورد ...
  • ما یک عمو داشتیم که تا بچه اش نمرد و با دست هاش توی قبرش نگذاشت ...
  • ما یک برادری داشتیم که تا دست گیر نشد و زندان نیفتاد ...
  • ما یک پسرخاله ای داشتیم که تا" اُوِردُز" نکرد و کارش به کما نکشید ...

و ... و... و... . همه ی امثالِ فامیلی های مرده شوی. من این فامیلی ها را نمی فهمم، و حتی من بابِ حسن نیت و حلال کردنِ میت هم که شده سر قبرشان نمی روم. چون آدم اگر خیلی هنرِ حلال کردن داشته باشد باید زنده را حلال کند که هم چنان جان دارد و می تواند نمک روی زخم آدم بپاشد، والّا مرده بخشی که ... بگذریم.    

سجاد پورخسروانی
۰۸ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




اساسِ کارِ رسانه ی فیلم بزن در رو است. این اشتباه است که در نقدِ فیلم بگردی دنبالِ گزاره های منطقی مأب ش در مثلاً دیالوگ ها. این یعنی کشک. فیلم حرف ش را به تأثیر می زند نه به منطقِ کلامی. علت و معلول در فیلم تجربی است و عینی، نه هر که فیلسوف تر و حرف های گنده تر زن خوش اقبال تر. بیننده نگاه می کند به عاقبتِ فیلم و این که چه می شود آدم ها را، نه این که کی حرفِ درستی زد. اگر این جور بود که نصفِ فیلم های هالیودد که شهیدنمایی دارد و خودزنی می رفت جزوِ ناقدانِ جامعه ی غرب. ولی این جور نیست. طرف، به عنوانِ نماینده ی فلان ملیت یا عقیده برمی گردد و توی فیلم گروگان می گیرد تا صدای ش شنیده شود، (مُدلِ حاج کاظمِ خودمان)، حرف هایی می زند که حرف های ماست، حرف هایی از مصدرِ مظلوم است. اما همین آدم آخرِ کار چهار تا آدم می کشد و می شود چهره ی منفی. جوری که همین تویی که این حرف ها مالِ توست، لحظه های حساسِ فیلم، که مثلاً یک ایرانی با یک آمریکایی درگیر است، دعا می کنی برای طرفِ آمریکایی که قافیه را ببرد ... بعد هم تویِ دل ت می گویی: "البته که فیلم مغرضانه بود!". بگو اما دل ت نوایِ دیگری گرفته! 

سجاد پورخسروانی
۰۸ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه