بایگانی تیر ۱۳۹۲ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]




تنها چیزی که بهش می گویم این است که: "بابا این ها بازی گرند دیگر ..." و مرادم از بازی گر را این جوری برای ش می گویم که یعنی: "نقش باره". یعنی کسانی که شغل شان این است که "کَسِ دیگر" باشند. ادای دیگری را دربیاورند و اصلاً دیگری را زنده گی کنند. ...

 اما واقعِ امر این که این حرف هم چین گره گشایِ ذهن ش نمی تواند باشد. برای یک آدم 15 ساله ی عشقِ سینما که همه چیز را، همه جوره می بیند و دنیای ش چیزی است شبیهِ تخیلِ سینماتوگرافی که مدام چرخه ی پخش می زند توی سرش و همه ی عالم را به پلان می بیند و صحنه و "دیالوگ برتر" این تعریفِ نقش باره گی درست مثلِ بناریزِ زنده گی است. وقتی این آدم یک بازی گر را می بیند و مثلاً تعریفِ آن بازی گر را در فیلم "پاک دامن" داده اند، بعدِ فیلم، حاشیه اش را که پی می گیرد و گوگل و ایمیج و سِرچِ طرف را که می کند، می رسد به انبوهی عکس و زرده نویس که هیچ نسبتی و نشانی، با و از، پاک دامنی ندارند. آن وقت با خودش می نشیند و می گوید: "اوکی! زندگی یعنی همین! یعنی نقش باره گی!" یعنی این که چیزی به نامِ "پاک دامنی" وجود ندارد و آن چه که هست ادایِ "پاک دامنی" را در آوردن است و نقش ش را بازی کردن. آن وقت فهم ش بیجک می گیرد که اساسِ دنیایِ شومنیسم یعنی همین. یعنی این که تویِ خانه یک نقش را بازی کنی، توی مسجد یک نقش را، توی اداره یکی را، توی دانش گاه دیگری را، توی خیابان و بیابان و هر قبرستانی یک نقشی را متناسب با آن ... و از میانِ این همه نقش تو کدامی؟ نمی دانی؛ یا بهتر این  که بگویی: نیستی! نه تنها هیچ کدام ... که اصلاً نیستی ... مؤمن بودن و مسلم بودن و مُعبد بودن همه اش یعنی کشک آن گاه. و مختار بودن یعنی مخیّر به نقش نه به بودن.

حالا هر چه می خواهی بردار و اندر بابِ "سینمای معتقد" حرف بزن. در بابِ این که مثلاً چرا هر کسی نمی تواند نقشِ "یوسف پیام بر" را بازی کند یا مثلاً "شریفی نیا" نباید نقشِ "حاج احمد آقا" را، هر چه قدر هم که گریم به او بنشیند و خوب نقش ش را بتواند بازی کردن، بازی کند. حالا هر چه می خواهی بگو که آمریکایی ها این را خوب می فهمند و اتفاقاً این ماهیت شناسیِ رسانه کمک حال شان است تا  ... که مثلاً "مونیکا بلوچی" را در نقشِ "مریم مجدلیه" درآورند. که؟ مونیکا بلوچی، کسی که تعلق خاطرِ عجیبی به بازی کردن در نقش های "فاحشه" دارد و خب تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

نقش باره گی، خوب که نگاه می کنیم مدلی شده است برایِ تعبیرِ بودنِ خودمان. آن گاه جلویِ آینه خودمان را بهتر از هر موقعی می شناسیم. یعنی زمانی که دماغ مان را با دماغِ فلان بازی گر و گرهِ ابرومان را با فلان بازی گر در فلان نقش و حالتِ گردن ما را ... الی آخر. و این آدم -که من باشیم و تو- پایِ دعایِ کمیل که می نشیند، هیچ انگاره ای از بودن، گریبان ش را نمی گیرد ... و تهی است و تهی و تهی. خاطرِ همین هم اغلب سعی می کند که تنها نشود. ... حالا انذارش می خواهید بدانید یا ابشار ... به عاقبتی.       

سجاد پورخسروانی
۲۸ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




          "آقای دکتر جسارت نباشد! منظورم صرفاً شخصِ شما نیست؛ به طورِ کلی عرض می کنم این مطلب را: بعضِ دکترها خیلی موجودات عوضی ای هستند ..."

یکی از آرزوهای م همیشه این بوده که گزاره ی بالا عیناً به گوشِ دکترِ گوش م برسانم. راست ش از وقت گذردم به جماعت دکتر افتاده علاقه ی عجیبی به این جمله پیدا کرده ام و آماراً هم که بخواهم عرض کنم، تا به حال دکتری ندیده ام که استثنایِ علاقه ام به گفتنِ این جمله به ایشان بوده باشد: "... خیلی موجودات عوضی ای ...".

حالا اگر پدرتان یا مادرتان یا عمویی، دایی ای یا که خاله عمه ای کسی دارید که مشغولِ چنین شغلِ شریفی اند کافی است با خط کشِ اخلاق کمی زیر و بالاشان کنید و دیگر لازم نیست که رگِ گردنی شوید و هر چه کامنتِ بی تربیتی که دست تان می رسد بفرستید. من خودم چندتاشان را دارم و بگویی نگویی اینان هم مشمول همان گزاره. به هر رو جهتِ گرفتنِ جانبِ انصاف، اضافه می کنم که این را صرفاً به "عوضی"های این حرفه می گویم؛ به کسانی که بعد از یک شبِ کامل بی خوابی کشیدن و بعد هم معطل شدن در صف های طولانیِ باجه های تمام نشدنیِ نوبت دهی و صندوق و چه و چه، پای ت که به اتاق شان وا می شود بی که جواب سلام ت را بدهند یا نیم چه کله تکان، یک لاخ چوبِ بستنی می چپانند تهِ حلقت و نور چراغ شان را دو بار بالا و پایین می اندازند و بعد هم بی هیچ کلامی، تشخیصِ ماهرانه شان را که دست رنجِ 8 سال و اندی (به انضمامِ تجدیدها) درس خواندن است و لُپِ "دکتر!" کشیدن توی دفترچه ی بیمه ی درمانی ات مرقوم می فرمایند و با دستِ اشاره ای رفعِ زحمت ت.

... یا آن یارویی  که بعدِ کلی دویدن و 190.000 تومان صرفِ هزینه کردن ت، بی هیچ احساسی و حتی بی که کله شان را مرحمت کنند و رو به صورتِ تو بگیرند، نه می گذارند و نه برمی دارند و می گویند: "چشمِ شما به علتِ نازکیِ بیش از حدِّ قرنیه قابل عمل کردن نیست ...". بعد هم که وارفتگیِ تو را می بیند، می گوید: "کارِ دیگری هست که بتوانم براتان بکنم؟" یعنی که: "تو که هنوز این جایی! گم کن آن گورت را دیگر!".

... یا آن مردکی که دماغِ مُفی اش را از رویِ حوصله با نهایت ولوم جلویِ روی ت خالی می کند و -باز- بی که نگاهت کند می گوید: "ببین! گوش کن من همین یک بار بیش تر نمی گویم! گوشِ تو مثلِ این چراغه! درست؟ این قسمتِ لامپ و سرلامپ می شود بخشِ فیزیکیِ گوشِ جناب عالی که سالم هست و ما کاری ش نداریم، امّا! این رشته سیم های برق را می بینی؟ این ها می شوند عصبِ گوش ت که دخل شان آمده و پنجاه پنجاه است ... یعنی پنجاه پنجاه کَر! ... حالا برو پیِ کارت!" و مردک نمی کند حداقل جنبه ی مثبتِ ماجرا را به رویت بیاورد که چه می دانم مثلاً: "پنجاه پنجاه سالم!". خب این هم همان معنا را می دهد دیگر، منتها با یک کمی عرضِ خوش و امید دادن به بیمارِ بی چاره. 

می دانید چیست؟ به گمان م واحدی که دانش گاه پزشکی کم دارد یکی همین "دردِ دل شنوی" است که دکترها ندارند؛ و از کتاب هاشان هم اگر می پرسید یکی "چگونه دکترِ بی پدر و مادری نباشیم" یا خودآموزِ "دکترِ عوضی نبودن" است. اصلاً دکترِ جمهوریِ اسلامی ای که اخلاقِ اسلامی و حوصله ی ایمانی نداشته باشد، همان به که بگذارندش پزشکِ قانونی به مراوده ی با اجساد ... همین.      

سجاد پورخسروانی
۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۲:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




به جانوری هم اگر بنا باشد روزی تشبیه م کنند، ترجیح می دهم آن جانور گنجشک باشد. از آن جا که خیال م راحت است کسی ما را به عقاب و شاهین و این جک و جانورانِ با ابهت تشبیه نخواهند کرد، پس حداقلِ تقاضای م این است که به گنجشک م بخوانند. یا حداقل ترش این که لااقل کبوترم نه! این جانور آخر آن قدر کودن است و حقیر که هم چو منِ کوچکی هم رغبت شبیه بودن ش را ندارم. الاغ هم حتی از این جانور بیش تر چیزی مثلِ عقل توی کله اش دارد. حداقل گه گداری یکی دو تا جفتک می پراند و دل ش خوش می شود، اما این جانوران پرپوشیده ی بال دار آن قدر حقیرند که به هر دانه ای مونس می شوند و مضحکه ی دستِ آدمی که برقصاندشان و کیف ش را ببرد. قفس برایِ کبوتر لانه است، اما تا به حال گنجشکِ زنده درون قفس دیده اید؟ ... من که ندیده ام. یک بار هم که به تله اش گرفتم، آن قدر خودش را به دیواره های آن قفس کوبید که مجبور شدم آزادش کنم. یادِ شعری از قیصر افتادم؛ اسم ش: مغالطه ی درست. 

راستش را بخواهید،  کلاً خیلی از جانورانِ اهلی خوش م نمی آید. نمی چسبد این که جانور بود و اهلی، آن هم اهلیِ آدم. وحشی ترینِ موجودات، مزین به لباسِ تمدن. بگذریم. فقط همین: "اگر روزی خواستید به جانوری صدای م کنید، ترجیح می دهم آن فحش، لفظِ وحشیِ گنجشک باشد". همین.    

سجاد پورخسروانی
۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]



رعایت از همین جاهاست که شروع می شود و از همین جاها هم تمدن به لجن ش می کشد. حکایتِ "هر چه را بیش تر دوست بداری"ِ قیصر است انگار. عادتِ زنده گی را، دل بستن و رعایتِ مهربانی اش را همین چیزک های دنیاست که می سازد، همان هایی که منع ت کرده اند. چیزهایی مثلِ یک فریمِ عادی عینک که سال هاست مهمانِ صورتِ توست و حالا به دلایلِ کاملاً مُدیک مجبوری به طردش ... . چیزهایی مثلِ کفشِ رنگ و رو رفته ات که دو سال خدمتِ بی منتانه ات را کرده و حالا بایستی از دورش خارج کرد یا که شلوارِ نخیِ پرز دارت که بعدِ این همه سال تولیدش دیگر تمام شده. به مددِ مُد، این روزها بایستی دل بسته گی های ت را کنار بگذاری. از قرارِ معلوم، دستِ مُد رفته است در دست تدین که هر ساله مجبوری دل از دل بسته ها بکنی! و ... . دیگر هیچ پیراهنی مثلِ پیراهنِ عروسیِ کَس ت دوخته نمی شود که قواره ی قواره ی تو باشد و رنگِ خوش گذشته های ت را خاطرت بیاورد. دیگر نمی شود این چیزهای دوست داشتنی را وصله پینه زد و هم چنان خوش بود توی شان و بخشی از شخص ت دانست شان. خیلی چیزها این طوری شده اند: موبایل، خودکار، دفترچه، انگشتر، ساعت، ماشین، خانه، فرش، میز، حتی جلدِ کتاب و هدفن و کیف و این جور  چیزها. همین چیزهای کوچک که بخشی از اتصالِ تو را بسته اند به نوعی بودن، همه شان را روزی از تو می گیرند و منع ت می کنند از دوست داشتن شان. همین چیزهای کوچک که تعلق تو را می سازند، حالا چنان محکوم ند به "از مد افتاده گی" که اصلاً دل به شان نبندی به، و خب دل نابندی هم که می دانید، دل آک بندی را می آورد. ...

(اضافه کنم: و مثلِ خانه ی پدری ات  که تنها مأوای از زمانه بریدن ها بوده و حالا به مَدَدِ مُد دارند Open مأبانه اش می کنند، که چه؟ که ام روزی باشیم! ...)

" این روزها

هر چه را بیشتر دوست بداری

از تو دریغ می کنند

حتی اگر یک نخِ سیگار باشد

حتی اگر زهرِ مار باشد

... " (قیصر امین پور)

سجاد پورخسروانی
۱۵ تیر ۹۲ ، ۲۱:۰۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




درباره ی سه گانه ی سینماییِ (2012) The Hunger Games 

 

برای صحبت کردن درباره ی The Hunger Game بایستی کتاب ش را خواند. ضمن این که کتاب ش هم الآن سری است و در دست رس، اما از فیلم ها فقط یک ش ساخته شده. به هر حال، چیزکی را که جالب م آمده از این فیلم می نویسم:

فیلم ساخته ی 2012، به کارگردانیِ Gary Ross است. در ژانرِ ماجراجویی و تخیلی و با امتیازِ 7.2 از میانِ 357.956 کاربرِ سایت IMDB (تا ام روز که تاریخِ 22 جون 2013 باشد).  فیلم بر اساسِ رمان های سه گانه ای است با همین نام: The Hunger Game (2008)،  Catching Fire (2009) و Mockingjay (2010). هر سه به قلمِ خانمِ Suzanne Collins. هر سه هم خوش اقبال و بفروش. برتریِ فیلم هم به همین متن دار بودن ش هست. این که بر اساسِ رمان کار شده کمک می کند که اثر از حالتِ صرفاً جاذبه های کنشی درآید و "داستان" بشود عنصرِ جاذبِ اولی. و وقتی هم که داستان اساس باشد، فکرها درگیر می شوند. پس از این جنبه،  کارِ با ارزشی است. تمامیتِ فیلم حولِ قهرمان ها و کنش هاشان نمی گردد، همین فکرِ اصلیِ داستان و آن فضایِ ترسیم شده خودش شخصیتی است قابل تأمل. یعنی تو اگر فیلم را تا به آخر هم نبینی و تنها فضایِ کار دست ت بیاید، چیزی عایدت شده. حتماً لازم نیست کار را تا به آخر ببینی که گره گشایی ها را دریابی. مسأله مثلِ مسائل سرحدی به خودیِ خود دارای اهمیت است. مثلِ فرضِ حادثه است که آدم را به فکر وامی دارد.

ماجرا با این فرض است که ایالات متحده در آینده ای، تبدیل شده به تمدنی نو با مرکزیتِ دولت شهرِ "پَنِم" و با حاکمیتِ Capitol دارد. این Capitol همان عمارت پارلمانیِ ایالتی است مثلاً، که البته هم چین بسطِ درستی در کار ازش نیامده. الا ایهاالحال یک حکومتِ مرکزی است در آمریکایِ شمالی و 12 منطقه در اطراف ش. حال این که همین ترتیب 75 سالِ پیش دچارِ جنگ داخلی شده بوده و منطقه ی سیزدهمی در این درگیری ها از بین رفته است. شورش هم بر علیهِ دولت مرکزی یا همان Capitol. حالا بعدِ 75 سال از آن شورش، مناطق که وابسته هایِ جیره ای و یک جورهایی رعیتِ منطقه مرکزی محسوب می شوند بایستی هر ساله  24 قربانی-از هر منطقه یک جفت- پیش کشِ یادآوریِ آن جنگ شوند به مسابقه ای به نامِ Hunger Game؛ مسابقه ای به عنوانِ یادداشتِ آن جنگ که در آن این 24 نفر بایستی با هم مبارزه کنند تا یک نفرشان زنده بماند. ماجرا از زاویه ی منطقه ی 12 شکل می گیرد و دختری به نامِ Katniss Everdeen (با بازیِ Jennifer Lawrence). دختری از خانه واده ای فقیر (تو بگو متوسط در منطقه ی 12) که با تک خواهر و مادرش زنده گی می کند. کتنیس شکارچی است و دست به کمان ش خوب است. از طرفی زمانِ مسابقه های "عطش" نزدیک. روز مسابقه خواهرِ کوچک کتنیس برای مسابقه انتخاب می شود که مرگ ش حتمی است. کتنیس پا پیش می گذارد و اعلام داوطلبی می کند برای مسابقه و این جوری وارد مسابقه می شود ... (متن کاملِ داستان را می توانید از ویکی پدیا مطالعه کنید)

اول چیزی که با دیدن این فیلم به خاطرم آمد رمانِ "دنیایِ قشنگِ نو"ی هاکسلی بود. ضمن این که می گویم، فیلم هم ادبیات محور است و توفیق ش هم به همین. توفیقِ دیگرش هم  این که نویسنده ی کتاب علاوه بر رمان نویس بودن فیلم نامه نویس هم هست. پس ما با یک کاری روبه رو هستیم که پهنایِ فکری اش بیش تر از یک 90 دقیقه ای یا 120 دقیقه ایِ سینما است.

داستان مالِ عصری است که تفاوتِ طبقاتیِ دولتِ سرمایه دار با مناطقِ وابسته اش به بیش ترین حدِّ خودش رسیده. یعنی شما در اول فیلم فکر می کنید که با فضایی روبه هستید آخرالزمانی که قحطی فراگیر شده، اما این طور نیست. منابع فراوان هست، اما اختصاص این فراوانی متمرکز شده به شهرِ مرکزیِ پنم و مناطق در گرسنه گی به سر می برند. یکی از وجوه انتخاب Hunger هم در اسم کار با توجه به همین اتفاق است. پنمی ها، آن ها که در هم سایه گیِ Capitol زنده گی می کنند در نهایتِ رفاه ند و آن ها که جزو مناطق ند در میزانی از فقر زنده گی می کنند که دیدنِ یک نان برای شان اعجاب آور است. حالا فرض کن زمانی-حدود 75 سال پیش- این مناطق به عدالت خواهی دست به شورش زده اند. دولت مرکزی بعد از سرکوبِ این ها قانونی مقرر کرده که در آن مناطق قدردانِ نظامِ مرکزی باشند.یکی  از قابل اعتناترین طنزهای کار به همین است. اسمِ قربانی ها "پیش کش" است، در حالی که هیچ گونه "پیش کش"ی ای در کار نیست. گروکشی است ماجرا. هیچ خانه واده ای فرزندش را پیش کشِ قربانی شدن نمی کند. برعکسِ تبلیغاتی که از "افتخار" و "پای بندی به سنت"ها حرف می زند، هیچ چیزِ این بازی مقدس نیست. ... الّا برایِ اهالیِ شهرِ مرکزی. که اتفاقاً تبلیغات هم برایِ آن هاست. هیچ کس از مردمِ 12 منطقه تویِ مراسمِ افتتاحیه ی بازی ها دست نمی زنند، اما اهالیِ شهرِ مرکزی چرا. چون اساسِ اراده ی کپیتال به پرداختِ به این هاست. مردانی با صورت های آرایش کرده. شهری که از بدوِ ورودت بویِ رُز فرای ت می گیرد. جالب تر این که برعکسِ برداشتِ خیلی ها از دیکتاتور بودنِ دولتِ کپیتال، این دولت یک جمهوری دموکرات است. یعنی نظام همین نظامِ ایالاتِ متحده است، منتها با عوض کردنِ نظم. نظام اقتصادیِ اش هم کاپیتالیسم است دقیقاً. چون توی بازی تو می بینی که بازی کن ها برای بالا رفتنِ شانس شان نیاز به اسپانسر دارند. یعنی نیاز به تلاش یا تمرین با چه در اولویت شان نیست. اولویت، همان طور که مربیِ کتنیس می گوید داشتن یک اسپانسرِ خوب است. لذا بازی کن ها بازی گر می شوند. می شوند شومن و این یکی دیگر از ویژه گی های کار است. و اتفاقاً این همان چیزی است که مرا به یادِ دنیایِ قشنگِ نو می اندازد. آدم ها آرایشی، ارتباطات(که جا داشت بیش تر پرداخت شود) نمایشی و این بازی هم پیش از هر چیز یک نمایشِ خوب است. یک شویِ تلویزیونی است. آدم ها صحنه های کشتن را بارها Replay می کنند و با دورِ آهسته تماشای ش می کنند. بافتِ فرهنگیِ این آدم ها شومنیسم* است، یعنی دقیقاً همان چیزی که فرهنگِ آمریکایی دچارش شده. پس ما عملاً با آینده ی همین نظامِ آمریکا روبه روییم: نظامِ اقتصادی اش کاپیتالیسم؛ نظامِ حکومتی اش لیبرال دموکرات؛ نظام فرهنگی ش هم که شومنیسم. پس کار پیش از هر چیز یک نقدِ منظومه ای است از نظامِ اجتماعیِ ایالات متحده: نقدِ امپریالیسم. کار یک جورهایی وام دارِ همه ی هش دارهایِ پژوهشی است که اندیش مندان به وابسته های نظامِ ایالات متحده داده اند. و این را کمی هم انسانی و عاطفی کرده است نویسنده و به عنوانِ داستانی قابل نمایش درش آورده. خیلی از نقدهای اثر، -فارسی یا غیرش- روی کردِ اصلیِ اثر را به بولد کردنِ عطشِ خشونت گرفته اند. اما این قسمتِ بسیار کوچکی است از کار. حرف بزرگ تر از این هاست. یک بخشی اش مخصوصاً درباره ی نظریه ی "دیکتاتوریِ اکثریت" است که بعدها "دیکتاتوریِ نفوس" هم خوانده شد؛ یعنی یکی از بزرگ ترین نقدهای دموکراسی. حالا کنتیس به عنوانِ یک رعیت، یا مستعمر در بازیِ این نظام افتاده و قرار است قهرمانِ ماجرا باشد. حالا در همین "در بازی افتادن" هم ما یک سری انگاره داریم. اولی ش این که کسی دارد در این بازی نقش ایفا می کند که اساساً با خودِ بازی مشکل دارد. اما خانم کالین آمده بنا را بر این گذاشته که برایِ نقدِ اجتماعی بایستی اول در آن اجتماع بازی کنی. کتنیس در زمینِ بازی ای بازی می کند که اصلاً قبول ندارد. هر چند ناچاراً هست. که این هم بر معادله چینیِ آن ها استوار است. یعنی مثلاً اگر کتنیس را یک جایِ دیگرِ عالم بگیریم که بخواهد با ایالات متحده در بیفتد، این خانم با متن ش دارد می گوید که تو اول بایستی وارد زمینِ بازیِ ما شوی و خب این خودش اولین شکست است. درحالی که جمهوری اسلامی این را بر هم زده. جمهوری اسلامی با منطقِ آمریکا و در زمینِ بازیِ او با او مقابله نمی کند، بل که با منطقِ خودش و زمینِ بازیِ خودش با او درگیر است که این به نظرِ من بزرگ ترینِ توفیقِ نظام در این راستاست. بگذریم؛ کتنیس واردِ زمین بازیِ آن ها شده، ولی حالا می خواهد بر اساسِ قوانینِ آن ها بازی نکند. یعنی کسی را نکشد، از جنگ امتناع کند و حدالمقدر زنده بماند. اما بازی گردان ها نمی گذارند. این دومین "حتم"ی است که سازنده گان به کار بسته اند. یعنی دستور که تو بایستی بازی کنی و اتفاقاً همانی هم که ما گفته ایم. و این جاست که کتنیس مجبور به آدم کشی می شود. اما در آخر جبران ش می کند. تنها نقطه ی قابل اعتنای فیلم هم همین است. این که در آخرِ بازی، کتنیس آدم ها را متوجه می کند که "او نیز آدم است" و پس می تواند جورِ دیگری زنده گی کند و اتفاقاً با سبکِ زنده گی اش شانسِ زنده ماندنِ بیش تری به آدم ها می دهد. این شاید خیلی شفاف نباشد که خب چه طور دستِ کاپیتال را رو می کند، اما فرض کنید که همه ی آن 24 نفر قرار می گذاشتند که هم دیگر را نکشند، چه می شد؟ دیگر بازی ای وجود نمی داشت و اگر هم که طبیعت به جنگ شان می آمد یا منطقه ی مرکزی آن وقت بنایِ بازی که درضعف نگه داشتنِ مناطقِ تابعه بود به هم می ریخت. این ها آمده اند از هر منطقه دو نفر آورده اند و در جلویِ چشمِ کسان شان گذاشته اند که هم دیگر را بکشند، یعنی که منشِ انگلیسی. چه این که چهره ی رئیس جمهورِ پنم هم انگلیسی است. پس با به جانِ هم انداختنِ این آدم ها هم مناطق نمی توانند با هم متحد شوند به شورش و هم در خودِ آن منطقه امکانِ شورش برهم می خورد. چه این که یک نفر بایستی زنده بماند. یعنی ملیت را با این بازی از بین می برند و تضعیف می کنند. اما در یک صحنه کتنیس که از کشتنِ دیگران ممانعت کرده و با یک نفر از منطقه ای دیگر متحد می شود، باعث می شود که یک شورشِ کوچکِ منطقه ای شکل بگیرد. این جا اوجِ ماجراست که آن پیرمردِ وجیه الوجه-رئیس جمهور- برمی گردد و می گوید: "ما می توانستیم همه ی آن 24 نفر را یک روز در یک جا جمع کنیم و اعدام کنیم" یعنی که ترس، "اما آن ها با هم می جنگند که امید داشته باشند" و  این "امید از ترس خطرناک تر است". چرا؟ چون نهایتِ ترس رَم کردن است. کسی که بترسد اگر این ترس ش به جایی برسد که زوال ش حتمی باشد شجاع می شود، چون چیزی دیگر برای از دست دادن ندارد، اما کسی که امید دارد برای این امیدش می ترسد و امتناع می کند. این جوری می توان مناطق را در حالتِ "توسرخوری" نگه داشت. حالا این امید هم مالِ همه نیست، مالِ یک نفر است و یک خانه واده. قرار نیست دیگرانی که فرزندان شان به دستِ این آدم کشته شده از او استقبال کنند و به چشمِ قهرمان ش نگاه. پس امید می شود مالِ یک نفر و نفرت مالِ دیگران و همه ی این ها عدم اتحاد را بار می آرد. این استراتژیِ آن کاپیتال است برایِ مهارِ مناطق. اما استراتژی ای که ساکنانِ دولت شهرِ امپریالیسم را در بر می گیرد چیست؟ سرگرمی. ترویج فرهنگِ شومنیسم و ارضایِ حوائج این ها. یعنی همان تئوریِ "دیکتاتوریِ نفوس". به نفسِ آن ها می رسد و لذت شان را جور می کند، دیگر لازم نیست از عنادشان بترسد. یک تیر، دو نشان.

اما جدایِ از همه ی این ها، که نقدِ امپریالیسم است به نظر من. یک مسئله ای وجود دارد و نماینده ی آن  این سؤال که:

  • چرا جامعه ی غرب خودش را نقد می کند؟

چرا نظامِ امپریالیسم که به راحتی می تواند سرِ امثالِ خانم کالین را زیرِ آب کند، به خودش فحش می بندد و اجازه ی تولید یک هم چو آثاری را می دهد؟ مثالِ دیگرش مایکل مور. مثالِ دیگرش چارلی چاپلین و دیگرها. جواب ش تنها یک خط است: این ها سرعت گیرهای نظام امپریالیسم ند. هیچ نقدی بی تعلقِ به منقود نیست. کسی برای چیزی نقد می نویسد که اول تعلقِ خاطری به آن داشته باشد.(مثلِ همین چیزکی که ما نوشته ایم و به خوش آمدمان از آن فیلم) پس این ها کیسه هوا هستند. این ها جلوی تصادفِ جوامع را می گیرند و این را ایالات متحده خوب فهم کرده. و ما ابدا.

بگذریم، فیلمِ خوبی است. ارزشِ بیش از یک بار دیدن دارد. ضمن این که دو سه و چهارش هم در راه است. و خیلی چیزها که در این اولی محقق نشده در آن ها پرداخت می شود. راستی تا یادم نرفته بگویم که سریِ این فیلم را جای گزینی برای ذائقه ی مجموعه ی هری پاتر دانسته اند. و خب این خودش از اهمیت ماجرا خبر می دهد. بروید ببینید. همین.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  • مرادم را از این کلمه-شومنیسم-، پیش تر در پستی به همین نام گفته ام. آدرس وب لاگ "" Khak.blog.ir

    

سجاد پورخسروانی
۰۲ تیر ۹۲ ، ۰۰:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه