من های ممکن :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۱۳ ق.ظ

من های ممکن

یک مادامِ بنویسی یک­جایی توی یکی از همین شماره­های مجله­ی «داستان هم­شهری» از خطرِ تک­روایت حرف زده بود. طرف اهل آمریکای لاتین بود یا آفریقا -درست یادم نیست- و از روایتِ تکی حرف می­زد که طفیلی­اش به آن گذشته بود: تک­روایتِ غربی. تک روایتِ عالم؛ ماحصلِ ساختِ غربی در رسانه­ی غربی. غرب چون     صاحب­رسانه بود، پس صاحب­روایت هم بود و این روایت­ها پیش از آن که روایتِ آفریقا باشد یا آمریکایِ لاتین یا هر مستعمره­ای که کتابِ غربی توی آن وارد می­شود، روایتِ آمریکا بود و مردمان­ش و آرمان­های­ش. روایتِ استعمارگر بود، نه روایتِ مستعمره. و تازه بعد که استعمارگر کاشف شد و ناظر شد و نویسنده،  تازه شد روایتِ آمریکایی از آفریقا. یعنی دریچه­ی دیدِ غربی، آن هم معطوف به دیدگاهِ غربی. فلذا مادامی که نویسنده­ای آفریقایی شروع به دیدن نمی­کرد و متن از دیدگاهِ او صادر نمی­شد، هم­چنان تک­روایت­های غربی، تنها روایتِ موجود بودند. به قولِ همین مادام «آن­وقت­ها کسی نمی­توانست یک کاکا­سیاه را قهرمان یک رمان یا شخصیتِ محوریِ داستانی بیانگارد». اگر هم می­انگاشت، درست همان­جور «کاکا­سیاه» می­انگاشت. ... این درست مثلِ ماجرایِ ماست با خودمان. ما تک روایت­هایی هستیم درونِ جامعه. و این جامعه را تو شبکه­های عصبی­ای بدان که با آن         تک­روایت­ها را تعریف می­شوند. و رسانه یکی از همین شبکه­هاست.

تک­روایت، یک امکانِ ممکن شده است. یک اتفاقِ محقق شده. و همین تک روایت­هاست که آدمی را به او      می­شناساند. اگر چندی به گذشته برگردی و یک سیاه پوست پیدا کنی، فکر می­کنی حکایتِ او از خودش بیش از یک کاکاسیاهِ برده می­تواند باشد؟ خیر. بلال هم همین­جور بود. آدمی که به تک­روایت­ها مأنوس شده، تنها بخشی است از امکانی. اما به خیالِ خودِ آن آدم همه­ی امکان است. یک راننده تصویری که از خود دارد، چیزکی فراتر از یک راننده نیست. یک بقال، یک معلم، یک مهندسِ ساخت­مان، یک دکترِ مریض­کش ... و چه. این­ها همه درافتاده­اند در امکانی و مبتلا به روایتی و خب پس خودشان را هم بدین­وجه می­شناسند. همین دو تا کلمه­ی «شخصیتِ حقیقی» و «شخصیتِ حقوقی» را در نظر آرید. یک بازیِ نامعلومِ بروکراتیک. تو را به دو شخصیت در می­آرند و حقیقت بر تو قائل می­شوند و حقوق. اما واقعاً کسی کاری به حقیقتِ یک آشغال­جمع­کنِ کارتن­خواب ندارد. همه­ی حقیقتِ یک کارتن­خواب در نگاهِ جامعه­ی بروکراتیک همان چیزی است که او می­کند، و پس در چنین جامعه­ای حق­ش هم همان کارتنی است که روی­ش شب­ها تا صبح سگ لرزه می­زند. این­ها بازی­های تحمیقیِ علمایِ کاغذبازی است. و برایِ چه؟ برایِ محتوم کردن­ت به سرنوشتی ذیلِ کاغذ. به تک­روایتِ بروکراسی. و برایِ چه؟ برایِ دوامِ فرمان­روایی­اش. وقتی محمد(ص) بلال را بر بلندایِ خانه­اش فرستاد به اذان گفتن، تنها نوازشِ سیاهی نبود به جبرانِ مصائب­ش. او تک روایتِ برده­گی را فروپاشید به بنده­گی. نوعِ بازی را عوض کرد. آدم­ها را همه بنده نامید و برتری­شان را تنها به بنده­گیِ احسن دانست. پس محمد پیش از این که هر کاری کرده باشد، خطرِ تک­روایت را از میان برد. آدم­ها خودشان را توی این تک روایت­هاست که می­شناسند. حقیقتِ انسان، با واقعیت­ش سخت گره خورده است. نمی­شود ماوقع را به لافِ ماحَقَّ نادیده گرفت.

چگونه می­توان­یم ادعا کن­یم که کسی را شناخته­ایم؟ با شناختِ کرده­های­ش؟ با تاریخ­ش و جغرافیایِ زیست­ش؟ ... خیر! ما آدم­ها را به روایت­هاشان شناخته­ایم ... که البته این جز خرده­شناختی نیست. مگر خودت را که کامل می­دانی و تاریخ و جغرافیای­ت را از بری چه قدر می­توانی مدعایِ شناخت زنی؟ چه قدر خودت را می­شناسی؟ شاید شما هم مثلِ من گاهی به آن چهره­ی توی آینه خوب خیره شده باشید و بعد از مدت­ها حسِّ ناشناختن موجودِ توی آن به­تان دست داده باشد. این چه حسی است؟ حسی که آدمی را از خود می­ترساند. حسی که آدمی را به خودش مشکوک می­کند؟ از خودش ناامید می­کند؟ ... حقیقت این است (یا حداقل واقعیت) که ما خودمان را تنها در داستان است که می­توانیم شناخت؛ در روایت، در اتفاق. سجاد که بود؟ آدمی که فلان کار را کرد و فلان کار را. علی که بود؟ عاملِ فلان عمل. نقی که بود؟ یکی مثلِ  آن دویِ دیگر. ... که بودنِ ما را روایت­هامان و امکان­هامان مشخص می­کنند. پس با بزرگ شدنِ این امکان­ها، و ممکن شدن بخشی از آن­ها این ماییم که بزرگ می­شویم و چند و چون­مان بُعد پیدا می­کند و بسیط می­شویم. آدمی خودش را تنها در حادثه است که می تواند بشناسد، نه در کُنجِ خانه­قاه، نه در اتاقکِ اعتراف. آدمی خودش را توی حوضِ بلا است که می­شناسد ... «و شما را به بلاها می­آزماییم» ... . آزمودنِ خدا تنها سندی نیست که خدا برایِ شناختِ ما پیشِ پای­مان گسترده باشد ... آزمونِ خدا، امکانی است اضافه بر ممکن­های بگذشته و روایتی مضاف بر روایت­های سر کرده ... و پس سندی برایِ ما که خودمان را بشناسیم.

آدمی خودش را هنگامی می­تواند بشناسد که «من»ش شکل بگیرد. و من زمانی شکل می­گیرد که اتفاق بر او حادث شود. وقتی من رو می­آید که نوعی بودن بروز کند، نوعی امکان ممکن شود. این جوری­ها آدم خودش را می­شناسد، در دلِ معرکه. والّا صدسال هم که خانه­قاه نشین باشی، تو را چیزی از چیزی­ات معلوم نآید.

جنگ هم به گمان­م همین ریختی­ها بود. من نمی­توانم از جنگ جز اتفاقِ شگرفِ آدم­سازی در نظر آرم. اگر جنگ نبود، شهدا هم نبودند، و اگر شهدا نبودند، روشنایی­ای هم به راه­های پیشِ رویِ آدمی نبود. جنگ، امکانی برایِ ممکن شدن شخصیت­هایی بود که چه بسا بسیاری­شان پیش­تر عرق فروشِ خیابان فرح بودند. جنگ، امکانِ جمهوریِ آرمانیِ اسلامی را به تک روایتِ سکولاریسمی عالم اضافه کرد.

و این ماجرایِ امکان­ها را من از مبتذل­ترین شکلِ موجودش دریافتم؛ ازانیمه- سریالِ D.gary man . جومونگ هم البت همین بود. تنها ادبِ این بی­ادبانِ رسانه همین است. این که حداقل، امکان را به تو می­نمایانند. جومونگ اگر از آن قصرِ راحتِ عیاشی­های­ش پای برون نمی­گذاشت و پدرش کشته نمی­شد و مادرش بیوه و برادرش دشمن، هیچ­گاه شناخته نمی­شد، نه برای دیگران و نه مهم­تر برایِ خودش ... و اصلاً گورِ پدرِ جومونگ و جمله عنترهای چشم بادمی، روایتِ عاشورا را بنگرید: روایتِ حیاتِ شهادت، اضاف بر تک­روایتِ معاشِ رعایت. روایتِ کرنش اضاف بر تک­روایتِ سازش. ... الخ.

و حالا درد این­جاست: «تکلیفِ نسلِ بی­اتفاق چه می­شود؟ ... تکلیفِ نسلِ بی­امکانی که به قولِ میلادِ عرفان پور از راهِ شمال هم به جبهه نرفت:

در خواب و خیال هم نرفتیم به جنگ

بی رنج و ملال هم نرفتیم به جنگ

ما نسلِ سپید بخت سوم بودیم

از راه شمال هم نرفتیم به جنگ  

 

انتظارِ حادثه؟ ... یکی از دوستان می­گفت، تکلیفِ نسلِ بی­حادثه، انتظارِ حادثه نیست، ابتکارِ حادثه است. ... جلال را ببینید، همه عمر در زمین سیر کرد تا امکان­های­ش بیش­تر شود، و هر چه امکان­های­ش بیش­تر شد، خودش را بیش­تر شناخت و پس خدای­ش را. این لوکِ خوش شانسِ بدقواره­ی مارلبورو کش را ببینید. خودش هست و اسب­ش و دنیایی که در چشم­ش همه امکان­هایی­ند برای این که او خودش را بشناسد ... این مدل، مالِ آن اکسپندبل­سازهایِ گردن­سرخ نیست، مال ماست:

                      «قد خلت من قبلکم سنن فسیروا فی الارض فانظرو کیف کان عاقبه المکذبین هذا بیان للناس وهدی و موعظه للمتقین ( سوره آل عمران آیه 137، 138 )»

زنده­گی سراسر همین است. ازدواج، یک امکان است. پدر و مادر شدن یک امکان است. دانش­جو بودن، سرباز بودن، کارگر بودن، مبتلا بودن، ... در این هوا و فضا یا آن فضا و هوا تنفس کردن همه­گی امکان­ند. و بسته به بُعدِ این امکان­ها، بُعدِ تو ریخته می­شود. تاریخ هم همین است. سیرِ در امکان­های دیگر. و هر چه تو عریض­تر شدی و طویل­تر، در حال و در گذشته، پس خویش­ت را بیش­تر شناخته­ای و پهنایِ امکان­ت گشادتر شده. پس می­توانی به شناختِ خدای­ت امیدوارتر باشی. به شناختِ حقیقت و ورایِ آن شناختِ حق. ... حالا خدای­ت را هم اگر نشناختی، حداقل کِشت­ت را کِشته­ای. دنیا، بسترِ کِشت­های نه­کاشته است. بسترِ امکان­های نمو. بسترِ زمین­ها و زمینه­هایی که می­شودشان کاشت و بعد دیگر مهم نیست این که آسمان تفضل کند یا نه ... .

نمی­دانم. دل­م پر است. پر از غصه­ی امکان­هایی که زنده­گیِ متمدنانه ی ام­روز، از ما دریغ کرده. بچه که بودیم، ابوی امر می­فرمود که «زود بگیر بخواب، تا فردا زود بلند بشی» و من همیشه در این فکر که این «فردا» پس کی خواهد رسید که قرارِ اتفاقِ شگرفی را با خود هم­راه دارد. بزرگ­تر شدیم و فردا نیامد. و  تا وقتی هم که این شب زود خوابی­ها، امکان­های تخطی از حدودِ مُلکِ تمدن را از ما دریغ کند، هیچ­گاه آن «فردایِ اتفاق» نخواهد آمد ... صدایِ غریبی در عالم می­پیچد که: «... اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم ...» ... مهجور و گلایه­مند که: «... مگر نگفتیم؟ بارها  و بارها، و بارها شنیدید و کر شدید ...» ... . لال می­شوم. همین.  

 

15بهمن 1391



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

من های ممکن

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۱۳ ق.ظ

یک مادامِ بنویسی یک­جایی توی یکی از همین شماره­های مجله­ی «داستان هم­شهری» از خطرِ تک­روایت حرف زده بود. طرف اهل آمریکای لاتین بود یا آفریقا -درست یادم نیست- و از روایتِ تکی حرف می­زد که طفیلی­اش به آن گذشته بود: تک­روایتِ غربی. تک روایتِ عالم؛ ماحصلِ ساختِ غربی در رسانه­ی غربی. غرب چون     صاحب­رسانه بود، پس صاحب­روایت هم بود و این روایت­ها پیش از آن که روایتِ آفریقا باشد یا آمریکایِ لاتین یا هر مستعمره­ای که کتابِ غربی توی آن وارد می­شود، روایتِ آمریکا بود و مردمان­ش و آرمان­های­ش. روایتِ استعمارگر بود، نه روایتِ مستعمره. و تازه بعد که استعمارگر کاشف شد و ناظر شد و نویسنده،  تازه شد روایتِ آمریکایی از آفریقا. یعنی دریچه­ی دیدِ غربی، آن هم معطوف به دیدگاهِ غربی. فلذا مادامی که نویسنده­ای آفریقایی شروع به دیدن نمی­کرد و متن از دیدگاهِ او صادر نمی­شد، هم­چنان تک­روایت­های غربی، تنها روایتِ موجود بودند. به قولِ همین مادام «آن­وقت­ها کسی نمی­توانست یک کاکا­سیاه را قهرمان یک رمان یا شخصیتِ محوریِ داستانی بیانگارد». اگر هم می­انگاشت، درست همان­جور «کاکا­سیاه» می­انگاشت. ... این درست مثلِ ماجرایِ ماست با خودمان. ما تک روایت­هایی هستیم درونِ جامعه. و این جامعه را تو شبکه­های عصبی­ای بدان که با آن         تک­روایت­ها را تعریف می­شوند. و رسانه یکی از همین شبکه­هاست.

تک­روایت، یک امکانِ ممکن شده است. یک اتفاقِ محقق شده. و همین تک روایت­هاست که آدمی را به او      می­شناساند. اگر چندی به گذشته برگردی و یک سیاه پوست پیدا کنی، فکر می­کنی حکایتِ او از خودش بیش از یک کاکاسیاهِ برده می­تواند باشد؟ خیر. بلال هم همین­جور بود. آدمی که به تک­روایت­ها مأنوس شده، تنها بخشی است از امکانی. اما به خیالِ خودِ آن آدم همه­ی امکان است. یک راننده تصویری که از خود دارد، چیزکی فراتر از یک راننده نیست. یک بقال، یک معلم، یک مهندسِ ساخت­مان، یک دکترِ مریض­کش ... و چه. این­ها همه درافتاده­اند در امکانی و مبتلا به روایتی و خب پس خودشان را هم بدین­وجه می­شناسند. همین دو تا کلمه­ی «شخصیتِ حقیقی» و «شخصیتِ حقوقی» را در نظر آرید. یک بازیِ نامعلومِ بروکراتیک. تو را به دو شخصیت در می­آرند و حقیقت بر تو قائل می­شوند و حقوق. اما واقعاً کسی کاری به حقیقتِ یک آشغال­جمع­کنِ کارتن­خواب ندارد. همه­ی حقیقتِ یک کارتن­خواب در نگاهِ جامعه­ی بروکراتیک همان چیزی است که او می­کند، و پس در چنین جامعه­ای حق­ش هم همان کارتنی است که روی­ش شب­ها تا صبح سگ لرزه می­زند. این­ها بازی­های تحمیقیِ علمایِ کاغذبازی است. و برایِ چه؟ برایِ محتوم کردن­ت به سرنوشتی ذیلِ کاغذ. به تک­روایتِ بروکراسی. و برایِ چه؟ برایِ دوامِ فرمان­روایی­اش. وقتی محمد(ص) بلال را بر بلندایِ خانه­اش فرستاد به اذان گفتن، تنها نوازشِ سیاهی نبود به جبرانِ مصائب­ش. او تک روایتِ برده­گی را فروپاشید به بنده­گی. نوعِ بازی را عوض کرد. آدم­ها را همه بنده نامید و برتری­شان را تنها به بنده­گیِ احسن دانست. پس محمد پیش از این که هر کاری کرده باشد، خطرِ تک­روایت را از میان برد. آدم­ها خودشان را توی این تک روایت­هاست که می­شناسند. حقیقتِ انسان، با واقعیت­ش سخت گره خورده است. نمی­شود ماوقع را به لافِ ماحَقَّ نادیده گرفت.

چگونه می­توان­یم ادعا کن­یم که کسی را شناخته­ایم؟ با شناختِ کرده­های­ش؟ با تاریخ­ش و جغرافیایِ زیست­ش؟ ... خیر! ما آدم­ها را به روایت­هاشان شناخته­ایم ... که البته این جز خرده­شناختی نیست. مگر خودت را که کامل می­دانی و تاریخ و جغرافیای­ت را از بری چه قدر می­توانی مدعایِ شناخت زنی؟ چه قدر خودت را می­شناسی؟ شاید شما هم مثلِ من گاهی به آن چهره­ی توی آینه خوب خیره شده باشید و بعد از مدت­ها حسِّ ناشناختن موجودِ توی آن به­تان دست داده باشد. این چه حسی است؟ حسی که آدمی را از خود می­ترساند. حسی که آدمی را به خودش مشکوک می­کند؟ از خودش ناامید می­کند؟ ... حقیقت این است (یا حداقل واقعیت) که ما خودمان را تنها در داستان است که می­توانیم شناخت؛ در روایت، در اتفاق. سجاد که بود؟ آدمی که فلان کار را کرد و فلان کار را. علی که بود؟ عاملِ فلان عمل. نقی که بود؟ یکی مثلِ  آن دویِ دیگر. ... که بودنِ ما را روایت­هامان و امکان­هامان مشخص می­کنند. پس با بزرگ شدنِ این امکان­ها، و ممکن شدن بخشی از آن­ها این ماییم که بزرگ می­شویم و چند و چون­مان بُعد پیدا می­کند و بسیط می­شویم. آدمی خودش را تنها در حادثه است که می تواند بشناسد، نه در کُنجِ خانه­قاه، نه در اتاقکِ اعتراف. آدمی خودش را توی حوضِ بلا است که می­شناسد ... «و شما را به بلاها می­آزماییم» ... . آزمودنِ خدا تنها سندی نیست که خدا برایِ شناختِ ما پیشِ پای­مان گسترده باشد ... آزمونِ خدا، امکانی است اضافه بر ممکن­های بگذشته و روایتی مضاف بر روایت­های سر کرده ... و پس سندی برایِ ما که خودمان را بشناسیم.

آدمی خودش را هنگامی می­تواند بشناسد که «من»ش شکل بگیرد. و من زمانی شکل می­گیرد که اتفاق بر او حادث شود. وقتی من رو می­آید که نوعی بودن بروز کند، نوعی امکان ممکن شود. این جوری­ها آدم خودش را می­شناسد، در دلِ معرکه. والّا صدسال هم که خانه­قاه نشین باشی، تو را چیزی از چیزی­ات معلوم نآید.

جنگ هم به گمان­م همین ریختی­ها بود. من نمی­توانم از جنگ جز اتفاقِ شگرفِ آدم­سازی در نظر آرم. اگر جنگ نبود، شهدا هم نبودند، و اگر شهدا نبودند، روشنایی­ای هم به راه­های پیشِ رویِ آدمی نبود. جنگ، امکانی برایِ ممکن شدن شخصیت­هایی بود که چه بسا بسیاری­شان پیش­تر عرق فروشِ خیابان فرح بودند. جنگ، امکانِ جمهوریِ آرمانیِ اسلامی را به تک روایتِ سکولاریسمی عالم اضافه کرد.

و این ماجرایِ امکان­ها را من از مبتذل­ترین شکلِ موجودش دریافتم؛ ازانیمه- سریالِ D.gary man . جومونگ هم البت همین بود. تنها ادبِ این بی­ادبانِ رسانه همین است. این که حداقل، امکان را به تو می­نمایانند. جومونگ اگر از آن قصرِ راحتِ عیاشی­های­ش پای برون نمی­گذاشت و پدرش کشته نمی­شد و مادرش بیوه و برادرش دشمن، هیچ­گاه شناخته نمی­شد، نه برای دیگران و نه مهم­تر برایِ خودش ... و اصلاً گورِ پدرِ جومونگ و جمله عنترهای چشم بادمی، روایتِ عاشورا را بنگرید: روایتِ حیاتِ شهادت، اضاف بر تک­روایتِ معاشِ رعایت. روایتِ کرنش اضاف بر تک­روایتِ سازش. ... الخ.

و حالا درد این­جاست: «تکلیفِ نسلِ بی­اتفاق چه می­شود؟ ... تکلیفِ نسلِ بی­امکانی که به قولِ میلادِ عرفان پور از راهِ شمال هم به جبهه نرفت:

در خواب و خیال هم نرفتیم به جنگ

بی رنج و ملال هم نرفتیم به جنگ

ما نسلِ سپید بخت سوم بودیم

از راه شمال هم نرفتیم به جنگ  

 

انتظارِ حادثه؟ ... یکی از دوستان می­گفت، تکلیفِ نسلِ بی­حادثه، انتظارِ حادثه نیست، ابتکارِ حادثه است. ... جلال را ببینید، همه عمر در زمین سیر کرد تا امکان­های­ش بیش­تر شود، و هر چه امکان­های­ش بیش­تر شد، خودش را بیش­تر شناخت و پس خدای­ش را. این لوکِ خوش شانسِ بدقواره­ی مارلبورو کش را ببینید. خودش هست و اسب­ش و دنیایی که در چشم­ش همه امکان­هایی­ند برای این که او خودش را بشناسد ... این مدل، مالِ آن اکسپندبل­سازهایِ گردن­سرخ نیست، مال ماست:

                      «قد خلت من قبلکم سنن فسیروا فی الارض فانظرو کیف کان عاقبه المکذبین هذا بیان للناس وهدی و موعظه للمتقین ( سوره آل عمران آیه 137، 138 )»

زنده­گی سراسر همین است. ازدواج، یک امکان است. پدر و مادر شدن یک امکان است. دانش­جو بودن، سرباز بودن، کارگر بودن، مبتلا بودن، ... در این هوا و فضا یا آن فضا و هوا تنفس کردن همه­گی امکان­ند. و بسته به بُعدِ این امکان­ها، بُعدِ تو ریخته می­شود. تاریخ هم همین است. سیرِ در امکان­های دیگر. و هر چه تو عریض­تر شدی و طویل­تر، در حال و در گذشته، پس خویش­ت را بیش­تر شناخته­ای و پهنایِ امکان­ت گشادتر شده. پس می­توانی به شناختِ خدای­ت امیدوارتر باشی. به شناختِ حقیقت و ورایِ آن شناختِ حق. ... حالا خدای­ت را هم اگر نشناختی، حداقل کِشت­ت را کِشته­ای. دنیا، بسترِ کِشت­های نه­کاشته است. بسترِ امکان­های نمو. بسترِ زمین­ها و زمینه­هایی که می­شودشان کاشت و بعد دیگر مهم نیست این که آسمان تفضل کند یا نه ... .

نمی­دانم. دل­م پر است. پر از غصه­ی امکان­هایی که زنده­گیِ متمدنانه ی ام­روز، از ما دریغ کرده. بچه که بودیم، ابوی امر می­فرمود که «زود بگیر بخواب، تا فردا زود بلند بشی» و من همیشه در این فکر که این «فردا» پس کی خواهد رسید که قرارِ اتفاقِ شگرفی را با خود هم­راه دارد. بزرگ­تر شدیم و فردا نیامد. و  تا وقتی هم که این شب زود خوابی­ها، امکان­های تخطی از حدودِ مُلکِ تمدن را از ما دریغ کند، هیچ­گاه آن «فردایِ اتفاق» نخواهد آمد ... صدایِ غریبی در عالم می­پیچد که: «... اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم ...» ... مهجور و گلایه­مند که: «... مگر نگفتیم؟ بارها  و بارها، و بارها شنیدید و کر شدید ...» ... . لال می­شوم. همین.  

 

15بهمن 1391

۹۱/۱۱/۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۱)

برای این نسل بی‌حادثه و اتفاق، کم‌کم فهم و درک اینکه در پستوهای وجودش «من‌های ممکن» گنجانده شده، دارد به فراموشی سپرده می‌شود. و این فراموشی و فراموشاندن، از "فعل" نکردن "قوه"‌ها و روی دایره نریختن امکان‌ها زیان‌بارتر و خسارت‌آور‌تر باشد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی