بایگانی اسفند ۱۳۹۳ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]




یک مدتی سعی داشتم "خودم" باشم. یعنی سعی کنم خیلی راحت از چیزهایی که خوش م می آید، خوشم بیاید و از چیزهایی که بدم می آید، بدم بیاید. مثلاً فرض کن من از مهمان و مهمان بازی خوش م نمی آید، پس وقتی عموی محترم تشریف آورد، اول یک سلامی بکنم و بعد هم هر وقت حوصله ام ته کشید بروم توی اتاق م و مهمان بازی  م را تمام کنم. یا مثلاً وقتی از یک جمعی-از قبیلِ جمع های اجباری ای که هر از گاهی دچارشان می شوم- خوش م نمی آید، نشنینم ورِ دل شان و لب خند بزنم. من یک اخلاقِ بدی دارم که احتمالاً اسم ش "خودبرتربینی" است و آن هم این که اکثرِ آدم ها را به یک شکلی "احمق" فرض می کنم؛ در حالتی که قرار است من مثلاً "خودم" باشم، باید این حماقت را به رخِ این آدم ها بکشم. ... اما راست ش این "خودم بودن" خیلی جواب نداده. حالا کاری که می کنم این است: وقتی فامیل تشریف می آورند، اول می روم جلو و مثلِ آدم های درست درمان، سلام و علیک و "خوش آمدید" و "مشتاق دیدار" و خالی بندی های مثلِ این را به نافِ خودم و حضرتِ مهمان می بندم. بعد هم راه شان می روم توی هال. می نشینم خفت شان. زر می زنم و به زرشان ابرازِ علاقه می کنم. اگر پای بیفتد-با همه ی گشادی- بدوبدو می روم توی آشپزخانه و میوه و چای و شیرینی می آورم. بعد هم که حسابی کلافه شده ام خم یازه های م را گل می گیرم که ابطالِ ادب نشده باشد. آخر سر تا دمِ در هم راهی شان می کنم و خالی بندی های آخری و دست تکان دادنِ خیلی هیجانی تا تهِ کوچه که می پیچند و گورشان را گم می کنند.

یک بنایی ریخته ام برای ملاقات با احمق هایی که می بینم و آن هم این که "فرض کنم خودم هم احمق م"! یعنی با هر کس که می شناسم درست مثلِ خودش و بنا بر شرایطی که توی ش قرار دارد معاشرت می کنم. وقتی می روم یک جایی که ملت از دم اهل کتاب ند، مثلِ کتاب خوان های حرفه ای برخورد می کنم، وقتی می روم یک جایی که  کتاب خواندن به پشمِ اهالی ش هم نیست و مثلاً اهلِ ورزشِ همین جوری ند، مثلِ خودشان رفتار می کنم: "نیگا، اصلِ بازو به پشت شه! دو سومِ بازو اصلاً پشت بازوه، همین جلو بازو هم که می بینی می زنه بیرون اصلش ماله اینه که پشت بازوت می کشته ش بیرون ... پس هر چی می تونی پشت بازو و سنگین تر بزن ... بیا من کمک ت می کنم، دو تا پونزده بذار بزن". حالا توی جمعِ کتاب خوان ها چه طور حرف می زدم؟ "جامعه ی ما سمتی رو سرازیرِ خودش قرار داده که نه فقط کتاب خوندن که چه کتابی خوندن هم توی اون باید با وسواسِ ویژه ای دنبال بشه. نمی شه که چرندِ زردی رو برداشت و به اسمِ چاپِ سی صدم و تیراژِ دوهزار تایی حقنه ی مردم کرد!". وقتی بینِ فارسی ها هستم این طور حرف می زنم: "عامو ول مون کن ..."، بین فک و فامیلِ کرمانی هم چین غلیظ می گویم "دستِ شما درد نکند" که خودشان هم نمی توانند با آن شدت لهجه بریزند توی این جمله. این حتی توی لباس پوشیدن م هم معلوم است. وقتی می روم باش گاه، با یک لباسِ تنگی می روم که جلف ترینِ دخترها هم آن چنان لباس نمی پوشند. روستا که می روم، پاپوش م هیچ کمی از شلوار کردی ندارد. جلسه که بی برو برگرد کت شلوار. پسر، حتی توی خانه هم که هستم، بسته به این که کی هست و کی نیست رنگ و مارک و مدلِ پیژامه ها فرق می کند.

این فقط مربوط به من و نفاقِ من نیست. همه ی آدم ها برای پذیرفته شدن مجبورند به این که به مزخرفاتِ آن جمع پای بند بمانند. نکته ای که این جا می خواهم اشاره کنم این است که این حد پذیرش همه جا، در همه ی تاریخ ها و در همه ی ملت ها هست. یک روزی من فهمیدم که ژیگور بودن و مهربان بودن جواب گو نیست، از آن روز تصمیم گرفتم که شبیهِ نره خرها شوم و کمابیش موفق هم شده ام. وزن م را طی دو سال، از پنجاه به هشتاد و پنج افزایش دادم. نوعِ حرف زدن م به طور معمول خیلی خیلی خشن شده. شکل و شمایل م بیش تر از این که شبیهِ یک دانش جو یا چه می دانم یک شهروند باشد، شبیهِ یک سرباز است و ... از این قبیل.

فکر کن از عصری به عصرِ پیش تر رفته اید. این مزخرفی که می شود آدم های عصرِ پیش را به اعجاب واداشت، چرتِ محض است. تأثیرگذارترین آدم که توی عصرِ خودت باشی، برای یک عصرِ دیگر فقط یک نوآموزی که باید حدود پذیرشِ آن جامعه را یاد بگیرد. مهم نیست دانش مند بودن مهم تر است یا سرباز بودن یا چه می دانم جاروکش بودن. نمی گویم هم که کدام مهم ترند؛ می گویم این ها هر کدام بسته به عمقِ فهمِ آدم ها از شرایطِ جامعه ی پیرامون ش اهمیت پیدا می کند. اگر جنگ شد، مهم نیست که تو چند واحد توی دانش کده ی جامعه شناسی پاس کرده ای و در اصولِ فلسفه ای که برای خودت پی ریخته ای چه قدر به نظرت جنگ چیزِ احمقانه ای است، باید بروی بجنگی. باید یک تفنگِ نیم متریِ احمقانه بندازی گردن ت و با پوتین هایی که قرار است جمجمه ها را خرد کند بروی برای دفاعِ از خاک یا از تفکر! این طور بگویم، حدِ پذیرشِ هر جمعی بسته به "حدِ حَمق"ی است که تو باید از خودت بروز دهی. همین.          

سجاد پورخسروانی
۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه]




من هم مثلِ شما نمی دانم "باور"ها از کدام گوری سر و کله شان پیدا می شوند. اما اگر گورها خیلی عمیق باشند یا خیلی عمیق باورشان کرده باشید، سال ها درگیرتان می کنند. ... نکند آن روزی که که دیگر "باور"های تان را باور نداشته باشید. نمی گویم اتفاقِ بدی می افتد، اما یک اتفاق کوچک می افتد و آن هم این که دیگر شما خودتان را نمی شناسید. چون "خود"تان را بر پایه ی چیزهایی بنا ریخته بودید که "راست" نیست. چه اتفاقی می افتد؟ من نمی دانم. فقط می دانم که منصور یکی است از همین آدم ها.



دانلود داستان کوتاهِ "کوله نامه"

سجاد پورخسروانی
۲۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




می شود گفت که پدربزرگِ من خیلی آدمِ مقتدری بود. توی محله ای که زنده گی می کرد، احترامِ تمام داشت.  کاری که می کرد-شغلِ شریفِ چاه کنی-، آن قدر مهم بود که هیچ کس به فکرش هم نرسید که بخواهد سرِ نرخ ش با او مجادله کند، یا توی کارش دخالت کند. توی خانه هم که بیش تر از هر جایِ دیگر "بزرگ" بود. وقتی پدرم یا یکی از عموها درباره ی پدربزرگ حرف می زند-دستِ خودم نیست-، ظن می کنم که از تیره ی پادشاهان چین بوده. یک حکیمِ تمام کمال بوده، یک مؤمنِ تمام کمال بوده، یک پدرِ تمام کمال بوده ... با این که هر چهار پنج ماه شاید فقط یک بار می توانسته یک کفِ دست گوشت بیاورد خانه. که آن را هم می انداخته تویِ آب و هفت هشت باری ازش آب گوشت می گرفته!

چرا قدمایِ ما این قدر اقتدار داشتند؟ چرا هر کدام شان که از راه می رسیده، سرِ هر کوچه ای و پایِ هر سفره، حتی سرِ چاهکِ خلا هم که بوده، "حکمت" از خودش در می کرده و جمله ی قصار می گفته؟ چرا همه ی قدمای ما فکر می کردند که این قدر بارشان هست؟ چرا فکر می کردند-جوری که خودشان هم حالی شان نبوده- یک هم دستی ای با "خدا" داشته اند؟ چرا جایِ پیرمردهایِ دی روزی صفه ی کدخدایی بود و ام روز، ویلچرِ آسایش گاه است؟

به نظرم جواب ش در کلمه ی "عزلت" است. دنیایِ پیرمردهای دی روز کوچک بود. پدربزرگ م همه ی زنده گی اش را توی چاه گذرانده بود ... و همین این حس را به او می داد که همه ی زنده گی "چاه" است؛ پس حق داشت که فکر کند درباره ی عالم و آدم زیاد می داند. حق داشت که خودش را سرتر از همه ی معلم هایی بداند که به پسرهای ش توی مدرسه ی اجباریِ شاهی درس می دادند. حق داشت که جمله ی "عاقبت به خیر نمی شی پسر!" را به نافِ آن پسرش ببندد که دم دم های عصر یواشکی رفته بود سینما؛ و گمان کند این حرف ش به مثابه حکمی است که همین الآن خدا داده قلم ش بگیرند. احتمالاً او هم -مثلِ همه ی ریزه زنده های دیگر- فکر می کرده که از آینده خبر دارد.

دنیایِ کوچک، به آدم ها این باور را می دهد که عمق ش را شناخته اند، که راست هم هست. اما نکته این جاست که همه ی آدم های دنیاهای کوچک فکر می کنند که حکم های شان درباره ی کُلِ عالم صادق است: این اجنبی ها از پهنِ خوک هم نجس ترند! ... هنر نزدِ ایرانیان است و بس! ... حضرتِ آدم یقیناً ایرانی بود! ... پیام برِ ما، پیام برِ ماست، کم الکی نیست که! ... و از این مزخرفات. حکم های کلی در موردِ دنیایی که حتی جرأت دیدن ش را نداشته اند. نمونه ی عالی اش همین "حافظ"ِ خودمان. یارو پای ش را از شهرِ رازش بیرون نگذاشته، آن وقت برای همه ی دوران ها و همه ی آدم ها نطق ریخته.

حدِ اقتدار، قواره ی اقتدار، و اصلاً "وجود"ِ اقتدار به نظرِ من بسته به "کوچکی"ِ منطقه ی زیستِ آدم هاست. پادشاهِ من، به اندازه ی همین کشورِ خودش، پادشاه است. پای ش را که از این جا بیرون گذاشت، پهن هم حساب ش نمی کنند. حدِ قدرت و قواره ی قدرت ش فقط به قدرِ کوچکِ ملک خودش است.

که البته به نظرم این "بد" هم نیست. من یکی که ترجیح می دهم پادشاهِ یک فسقل شهر باشم تا گدای -یا حتی شهروندِ عادیِ- یک کلان شهر. واقعیتی که من از آن حرف می زنم این است که "دنیا را نمی شود شناخت"، "شناختِ دنیا" یک ترکیبِ نشدنی است. پس به تر است همین دنیایِ ریزه ی خودمان را بچسبیم. این احساسی است که شایدِ همه ی شما به نوعی با آن مواجه شده باشید. بنده شدیداً آدم بی جنبه ای هستم. وقتی پای م به تهران یا شهرِ بزرگ می خورد، دست و پای م را گم می کنم. همیشه تویِ متروی تهران با خودم فکر کرده ام که همه ی آدم ها دارند نگاه م می کنند. همیشه فکر کرده ام که شهرستانی بودن و دهاتی بودن یک خال کوبی است که روی پیشانی ام یا طرزِ نگاه کردن م خورده. انگار همه می دانند که من نمی توانم آدرس های م را خودم پیدا کنم. انگار همه می دانند که من توی سرراست ترین خیابانِ شهرشان -انقلاب-، گم می شوم. انگار همه می دانند که "شأنِ نویسنده گی"ای که من توی شهرستان برایِ خودم قائل م، توی تهران پشکل هم حساب نمی شود. انگار همه خیلی چیزها را می دانند، درباره ی من، ولی من نه براشان مهم م، نه اصلاً وجود دارم. وقتی می روم تهران، کوچک می شوم. و این فقط در موردِ تهران نیست، وقتی توی همان شهرستان هم می روم خانه ی یکی که کمی کلفت تر از آدم های معمولِ زنده گی ام هست، آن جا هم کوچک می شوم. اقتداری که توی خانه یا میان دوستان دارم و می توان م با آن، برای همه ی عالم حکم بریزم کوچک می شود و مثلِ سوسکی که از دیده شدن بترسد، فرار می کند سمتِ اولین سوراخِ آن حوالی. و خب شاید فکر کنید که من مشکلی دارم یا من خیلی از لحاظِ شخصیتی متزلزل م، اما به گمان م این در موردِ همه صدق می کند. بازی گر ایرانی وقتی یک بازی گر خارجی را می بیند، دست و پای ش را گم می کند. نماینده مجلسِ مصری، وقتی نماینده ی سنایِ آمریکایی را می بیند، دست به سینه می رود ... و الی آخر. هر چند آدم هایِ کمی مثلِ جلال هستند که چنین نباشند، اما ابدا قضیه، قضیه ی سربلندی و مناعت طبع نیست. بحثِ اقتداری است که بسته به حد است. بسته به شناخت. من پای م را که از حوزه ی شناختیِ خودم بیرون گذاشتم، می شود بی اقتدار. ... معلمِ عربی اگر خواست درباره ی شیمی افاضه ی فضل کند، ریده می شود به هیکل ش ... بحثِ بازه ی شناخت است. و خب مشکل این جاست که "شناخت" شدنی نیست. پس در دنیایی که محکوم است به "جهانی" شدن ما مواجه ایم با خیلِ آدم هایی که مرجع نیستند. آدم های بی اقتدار و کوچکی که روزها برده ی مدنیت ند و شب ها-احیاناً اگر خلوتی باشد-، خدایِ شکست خورده ی اقتدارِ خودشان. همین. 

سجاد پورخسروانی
۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




همه ی آدم های توی این فیلم به خاطر شنیدن واقعیت عصبانی می شوند.  همه شان طبعِ "زمستان"ی را دارند که می خواهد بخوابد. برای شان مهم نیست دارند چه چیزهایی را پنهان می کنند. ارزشِ چیزهایی را که کتمان می کنند و با یک دستیِ دید خودشان لاپوشی شان می کنند برای شان مهم نیست. به نظرم بحثِ تلاش برای ندانستن است. این آدم ها به عمد می خواهند توی جهالت باقی بمانند. اسمِ دسته شان هم خیلی مهم نیست(البته به نظرم باید شرحِ روشن فکری شرقی اش دانست): روشن فکر، مذهبی، خیراندیش یا پوچ گرا. همه ی این آدم ها سهمِ خودشان را از "فهم" با عزلِ خودشان از "درکِ دیگر چیزها" به دست آورده اند.

آیدین نمی خواهد بفهمد زیرِدست ش، توی همین فسقل پادشاهیِ خودش آدم ها در چه حال ند. نظر این آدم با عملِ این آدم  فرق می کند. نظر و عملِ همه ی آدم های فیلم در یک تناقضِ آشکار است. ایده و ابژه شان تناوبی نیست. هیچ کدام شان در جهت و نتیجه ی آن دیگری نیست. عالم عمل و عالم زعامت این آدم ها از هم جداست. آیدین یک روشن فکرِ تحصیل کرده است که از مرحمتِ روزگار یک مایه دار هم از آب درآمده. این آدم به نظرش در موردِ همه چیز می داند، به خودش اجازه می دهد در موردِ همه چیز اظهار نظر کند، توی مقاله هایی که برای روزنامه ی محلی شان می نویسد، به قول خودش با تفکر جهان شمول ش جوابِ همه ی مشکلات را دارد، اما همین آدم مستأجرش را نمی شناسد. مشکلات شان را نمی داند و حتی نمی داند که چرا از او متنفرند. نظر آدم های توی خانه اش را درباره ی خودش نمی داند. و وقتی هم می فهمد -دست بر قضا- خیلی تعجب می کند. باورش نمی شود که آدم ها این طوری در مورد او فکر کنند. برای اولین بار که خواهرش "نجلا" از درِ "راست" با او در می آید، آن چنان خشم گین می شود و جوابِ او را می دهد که ما دیگر تا آخر فیلم "نجلا" را نمی بینیم. رابطه ی به نظر آرام و جاافتاده ای که این آدم با زنِ جوان ش دارد، یک جایِ فیلم شروع به پاره شدن می کند. و تو تازه می فهمیدی که این آرام شِ یک "خواب زمستانی" بوده. در موردِ همه چیز این آدم، باید کنایه ی خوابِ زمستانی را به کار برد. یک روشن فکر که در "نظر" به خودش اجازه می دهد در موردِ همه قضاوت کند و در موردِ همه چیز بنویسند، اما در "عمل" حتی حوصله ی آن هایی که در موردشان می نویسد را ندارد. سرنوشت شان برای ش مهم نیست. راحت یا ناراحت بودن شان به آن جای ش هم نیست و تنها چیزی که از این جماعت می خواهد این است که همین طور بی سر و صدا به زنده گی شان به عنوانِ یک نمونه ی آزمایش گاهی برای مقاله های این آدم ادامه دهند. دوست دارد مدام از جمله ی "... بگذریم" به عنوانِ صبرِ اجیلِ حضرت ش استفاده کند. دوست دارد جوانی های بی دغدغه و بچه مایه داریِ خودش را با تجربه های آن موتور سوارِ جوان ترک مقایسه کند و بگوید که "بله! ما هم در جوانی سرِ دنیا گردی داشتیم". چه جوری؟ این جوری که سوارِ اتوبوسِ "تور" می شده و توی ولایاتِ اروپایی برای خودش چیزچرخ می زده و یک بار هم نشده که توی یک چادر یا زیرِ آسمانِ بی سقف بخوابد. یک بار هم نشده که هوسِ گردش توی مملکت خودش را بکند، و یک بار هم به پاهایِ مبارک زحمت چهار میل پیاده رفتن را نداده. وقتی می فهمد که حاج حمدی-یکی از مستأجرها- تمام راهِ روستا تا هتلِ این ها را پیاده آمده، مخ ش چنان سوت می کشد که کلاً اعصاب خوردی ش یادش می رود. این آدم حتی زنِ خودش را هم درست نمی شناسد و درباره ی تیپ شناسیِ ولایت ش با اعتماد به نفسی عجیب، قلم می زند.  

نجلا هم همین طور است. توی دنیای کوچک خودش گیر افتاده و برای ش نظمِ تخیلی قائل می شود. در موردِ بخشیدنِ قاتل حرف می زند ولی حتی نمی تواند خدمت کاری که دو تا لیوان را به سهو شکسته، ببخشد. هیچ کس توی این فیلم سعی نمی کند آن دیگری را بفهمد و فقط سعی دارد درست بودنِ مزخرفاتِ ذهنی خودش را به خودش ثابت کند. حتی آن شخصیتِ عبوسِ قصه که قهرمان قهریِ داستان محسوب می شود -اسماعیل-، سعی نکرد آن زن -نیهال- را بفهمد. نیهال هم نمی توانست چشمان ش را وا کند و ببیند که کجایِ کار قرار گرفته. هیچ کس، هیچ کسِ دیگر را نمی شناسد و نمی خواهد بشناسد و در محدوده ی جهالتِ خودش به خودش حقِ این را می دهد که در موردِ آن دیگران قضاوت کند.

تنها شخصیتِ مثبت فیلم را یک جورهایی حاج حمدی، برادرِ کوچک تر اسماعیل، به عهده دارد که این آدم هم یک جورهایی با تزویر پنبه اش زده می شود. بچه ی معصومِ ماجرا هم که نتیجه ی این "خوابِ زمستانی" آدم های دور و برش را این جور تفسیر می کند: "می خوام پلیس بشم، چون پلیس ها می تونند دیگران رو کتک بزنن".

خیلی طول کشید خودم را قانع کنم که این فیلم را ببینم؛ و با آن زمانه سه ساعته اش خیلی هم طول کشید که ببینم ش. اما ارزش ش را داشت؛ هر چند که نتوانست مثلِ خیلی از فیلم های دیگر از خانِ پایان بندی سالم بگذرد و آخرش مسخره اش را درآورد، اما دو سومِ اول ش را واقعاً می شود ستود. این اولین اثر از کشور ترکیه بود که می دیدم.  به نظرم این یکی از کارهایی است که باید مورد توجه قرار می گرفت، که نگرفت. همین.     

 

سجاد پورخسروانی
۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




قانونِ این هم درست مثلِ آن اخوی ش("ماده" را باید برادر گرفت یا خواهر؟) توی فیزیک است؛ این جوری ها که: "هیچ ادایی از بین نمی رود، فقط از حالتی به حالتِ دیگر درمی آید!". به نظرمِ همه ی ما یک زمانی شروع کرده ایم به انتخابِ ادامان. این که من می خواهم "ادایِ افسرده ها را دربیاورم و تا آخرِ عمر سیاه بپوشم". این که دو ماه است زده ام توی خط عرفان و با این ریش های مشتیِ تا زانو ادایِ آن رفقای بی بخارمان را می خواهم دربیاورم. این که یکی تریپِ شاهین نجفی به خودش گرفته  و یکی(ـة) لیدی گاگا. ... همه ی ما یک زمانی شروع می کنیم به انتخاب این اداها-یا از ننه بابامان، یا از فک و فامیل و در و آشنا، یا از رفقا، یا از رسانه ... اگر هم مخ کشید، از خودمان یکی جدید ابداع می کنیم-. این اداها با ما بزرگ می شوند، ثابت می شوند یا تبدیل می شوند، و در نهایت، قالبِ معمول ش را "شخصیت" می نامیم. بعد هم باورش می کنیم: "فلانی اعصاب ندارد!"، "فلانی زودرنج است!". باور می کنیم که "آدم خوبه"ی داستان یم، باور می کنیم که "آدم بده"ی داستان یم. مذهبی هستیم، روشن فکریم، کاری به کارِ سیاست نداریم یا خیلی هم داریم ... در نسبتِ با هر چیزی یک ادایی را اختیار می کنیم. باور می کنیم خدایی را که هست، و باور می کنیم که خدایی نیست. بابت این "ادا"ها جنگ راه می اندازیم، یقه پاره می کنیم، آدم به سیخ می کشیم. چون "ادا"ها را باید جدی گرفت. حکمِ عفو می دهیم چون "ادا"ها را باید جدی گرفت. ... و کلاً به بودن مان ادامه می دهیم چون "ادا"ها را باید جدی گرفت. این اداها -همان طور که گفتم- ممکن است تغییر کنند، ولی هیچ گاه از میان نمی روند؛ همیشه با ما هستند و ما هم سعی می کنیم که همیشه به شان وفادار بمانیم(وفاداری! این هم یک ادایِ دیگر). حتی رفقایِ پوچ گرامان هم "دادا"ی خودشان را دارند. ... نمی دانم، اما به نظرم تنها زمانی "اداها" از سرمان می افتند که "سر"مان بیفتد. همین. 

سجاد پورخسروانی
۰۷ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه