بایگانی آبان ۱۳۹۱ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است


یک اتوبوسِ بی صاحب مانده وسط ناکجاآباد. کوله ای از اولیه های زنده گی که همه ی داشته های ت را می سازند. یک داتسونِ قدیمی که وسط بیابان می گذاری ش و می روی. دوستانی که به سنجه ی Society چندان مطلوب نیستند. آدم های در راه، آدم های بینِ راه، و اصلاً آدم های راه. نقشِ  زنده گی ابتدایی انسان: "پوشاک،  خوراک، وسیله ی شکار و نگاره از خویش بر جای گذاشتن." این ها همه تصویرهای فیلمِ "Into the wild"ند، که اگر استنادِ آخر فیلم به واقعی بودن ش هم نمی بود، باز چیزی از صداقتِ  واقعه کم نداشت.

فیلم داستانِ پسری است که به دنبالِ راه خوش بختی می گردد. به قولِ خودش گریزان از آدم هایی که خودشان را توی دروغ های خودشان غرق کرده اند.  و منزجر از اجتماع (و تو بگو عرف).  عرف او را فراری می دهد از آدم های کت شلواریِ دروغ گویی که مراحل زنده گی شان را به سبکِ پیش ساخته های خود در سرکوبِ شگفتی هاشان به گذار از لِوِل های لعنتیِ زنده گی اجتماعی استوار کرده اند. و او برای ش گران است این چنین بودنی. پس سفر آغاز می کند. سفری به مثابهِ خروج از غار افلاطونی، از بند آدم ها، از بندِ اجتماع.  و به قولِ  خواهرش به شکلی بسیار افراطی. لباس هاش را برمی دارد و پول هاش را می گذارد، کتاب هاش را بر می دارد و تلفن ش را می گذارد. آن هم درست زمانی که به ترین نمره ها را برای ورود به بزرگ ترین نهر اجتماعیِ زنده گی اش گرفته: دانش گاه. و می زند به جاده. اسم ش می شود" الکساندر سوپرولگرد". و هر جا توی راه با هر کس که نشانه ای از اجتماع گریزی دارد در هم می آمیزد.  با تعداری کارگر که فصلی کار می کنند و جزء قشرِ کودن جامعه محسوب می شوند. و یاد می گیرد فصلی زنده گی کردن را و همیشه شاد بودن را. به عرق پول درآوردن را و آن وقت همه ی آن پول ها را شبانه به عرق و قمار باختن. یاد می گیرد که به اندازه ی نیازش برای زنده گی بردارد. و هم چنین یاد می گیرد که کم نیاز باشد؛

باری دیگر می خورد به پستِ دو تا ولگردِ چرخی - به قولِ خودشان - که اوی ولگردِ چرمی (پیاده) را چند روزی مهمان ش می کنند. و یاد می گیرد که چه بی خواهش دوست بدارد. و بگذارد که دوست ش بدارند؛

با دو تا خارجیِ لخت آشنا می شود که به غذا و راه نمایی مهمان ش می کنند؛ می شود کسِ پیرمردی تنها که می خواهد او را وارث خودش کند. حال این که او از هر چه ارث و دل بسته گی است می گریزد. و می رود و می رود و می رود، تا بالاخره می رسد به آلاسکا، به ناکجاآباد آرزوهای ش. یاد می گیرد زنده گی کردن بدون اتکا به آدم ها را. شکار را یاد می گیرد، شکست را یاد می گیرد. یاد می گیرد درد را تنهایی سر کردن. تجربه می کند ماندنی ترین شعف ها را در دیدار با گذراترین اتفاقات. یاد می گیرد غیر تصاحب کردنی ترین پدیده ها به شورش بیاورند، و به کوچک ترین داشته های ش که اولین نیازهای زنده گی اش را پاسخ می گویند دل ببندد. و از این جاست که یاد می گیرد دوست داشتن و دل بستن برای آدمی چه معنایی می دهد. وقتی توی اتوبوسی که از آنِ او نیست سر می کند و بی که خیالِ صاحب شدن ش را داشته باشد به آن دل ببندد و این سرپناه بشود بزرگ ترین دوست دارش. ...

"به درونِ طبیعت وحشی" راهی است که برای درکِ دوباره ی اجتماع و حتی حصولِ آن.  در آخرین نماهایِ فیلم الکس روی کتاب چه ای می نویسد که"Happiness only real when shared".  این درست به معنایِ حقیقیِ اجتماع اشاره دارد. دلیلی که انسان ها گرد هم می آیند: نه برطرف کردن نیازها، نه فرار از طبیعت وحشی، بل" سعادتی که در به اشتراک گذاشتن ش حاصل می آید". این را وقتی می فهمد که قصدِ بازگشتی افلاطونی کرده است و طبیعتِ وحشی نمی گذارد، مسموم می شود و مرگ به سراغ ش می آید:

Happiness only real when shared

شادیِ واقعی زمانی است که به اشتراک گذاشته می شود. بینِ او و پدرش و مادرش و خواهرش و دوستان ش. البته نه آن طور که خانواده اش می انگاشتند، بل  جوری که او دوباره درک ش کرده بود و به آن رسیده بود، جوری که طبیعتِ وحشی یادش داده بود. جوری که انگار می خواهد بگوید " از هر چه داری دل بکن و رها کن، و دوباره بگرد ببین چه لازم داری، دل ببند و گرد آر."

 

"به درونِ طبیعتِ وحشی" ساخته ی Sean Penn فیلمی است با پیش نهادی نو برای دریافت همه ی معناهایِ حقنه شده ی زنده گی تان. فیلی است که نه تنها بیش از یک بار دیدن ش ارزش دارد، بل که با دفعتاً دیدن ش حتی بیش تر خودش را نمایان می کند و رو می آید.  

<
سجاد پورخسروانی
۲۸ آبان ۹۱ ، ۰۲:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

"قصه­ی رحم" را ترم اوّل، برای دو واحدی "اخلاق" نوشتم. بنا بود هر کس فریضه­ای دینی را از بر کند و کنفرانسِ 2 نمره­ای­ش را بدهد. من هم قصه­ی رحم را نوشتم، یک سه­گانه داستان، سه­گانه گفتار. یعنی شش تا شق که روی هم بشود "حرف حسابِ صله­ی رحم؟". و خب برای آن موقع­ها بدک نبود. از آب در آمد. جزء اولین کارهای نوشتنی­ام هست. ... و حالا که مدتی است اشغال می­زنم - مثل گوشیِ رها شده­ای بعد از اتمام تماس - و مدتی است که تلخ، توی کامِ دیگران نمود پیدا می­کنم، بد ندیدم به نصیحتِ نفس، "قصه­ی رحم" را واگویه کنم.

شاید ادبیات­ش، هم­چین هم "ادب" نباشد و چنگی به دل نزند، و به قول یکی از دوستان که همان موقع­ها گفت "این که قصه نیست"، قصه نباشد. اما منِ صادق­م که کم­کم­ک می­رود که گم بشود، بدجوری توی این کار قدیمی پیداست، نویسنده اوست. منِ ام­روزم که خیلی به دل­ش نشست، نمی­دانم شما را چه بشود.

توی مقدمه­ی "قصه­ی رحم" آمده:

-     "زنده­گی­های روزانه همین­هاست. تفاوت­ها اندک­ند. توی کلماتی­اند که به کار می­بریم. این­ها را که     می­خوانید شاید بگویید چندان غیرعادی نیستند، چندان وحشت­ناک نمی­زنند، اگر چنین است، بدانید که جایی توی زنده­گی­تان "قطع رحم" روزمره شده است. پس بیاندیشید. ... "رحم"ها قصه­های تکراری زنده­گی­هامان هستند. مال آدم هایی از همین جنسِ ایرانی. نه شاخ دارند، نه ریبونِ دودی. می­خواستم از این چند صحنه، عادی شدن خیلی چیزها را نشان دهم ... "پامنبری"ها را هم برای گفتارهای حکیمانه­ی اسوه­هامان انتخاب کرده­ام. همین. بسم الله." 



دانلودِ قصه ی رحم

سجاد پورخسروانی
۱۴ آبان ۹۱ ، ۲۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

یک تفاوت ساده میان معماری ام روزیِ ایران و معماری گذشته ی مذهبی- سنتی مان:

ساختمان های دی روزِ گنبد دار و منظمِ متقارن اشاره به آسمان داشت. بلند بود، اما بلندیِ آن در نمایاندن و اشارت به آسمان. سرت را بالا می خواست که آسمان را ببینی، نه تنها زینتِ خاک را. اما ساختمان های ام روزه (مثلاً بانک یا هیکل های هتل نام) بلندای کافرانه ای دارند. اشاره به آسمان ندارند، نشسته اند بر جای آسمان. قواره اش را به آسمان نشان می دهد و پررویی می کند، برای همین هم هست که بدقواره ترین هاشان را "آسمان خراش" می گویند. چیزی که علم ش، انکارِ آسمان است. پس آن ساخت مان های قدیمِ مذهبی ساز را در بزرگی "رفیع" می گوییم،  و این بلندهای پایه بتونیِ چشم پوش را "دراز".

و اما وقتی  سر به بلندای بانکی برمی داریم، حقارتِ انسانِ بانک نا نشین  برامان تداعی می شود، و این حس بدی است. اما وقتی سر به رفعتِ گنبدِ فیروزه ایِ مسجدی برمی داریم، حقارتِ انسان را در برابر آسمان می بینیم، و آسمان مگر جز به "خدا" و آن "بی کران" اشاره دارد؟

 

18مهر 91   

سجاد پورخسروانی
۰۸ آبان ۹۱ ، ۲۰:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

به گواهیِ این سایت های "درباره ی ماهی"، اسم کامل ش "سیامی فایتر" است، اهلِ تایلند. و مناسبتِ این اسم گذاری را هم پاچه گیری اش می دانند. فایترهای کوچکِ چند باله که از وقتی آدم ها به این نتیجه رسیدند که "خوش گل"ند، دیگر چشم شان را در یک تُنگِ تَنگِ شفاف، مثلِ پرده ای توری و بی خاصیت که هیچ پناهنده ای ش را پشت پناه نیست. مثلِ عریانیِ مانکنِ پشتِ ویترین، در ناپوشیِ نمایاندن لباس هایی ناپوش.

... و من یکی از این فایترها را خریده ام به 2500 تومان. حنایی رنگ، و پس "حنا" نامیده ام ش، برای پر کردنِ گوشه ی نازنده ی اتاقِ تک نفره ام. و به قولِ سهراب "چه خیالی!" ... هر گاه حنا صدای ش  می کنم، یا انگشتِ اشاره ام را می گیرم به تنگِ تنگِ پلاستیکی اش که نیمه ی بریده ی بطریِ آب معدنی است، پشت می کند به آن انگشت و انگار که می داند حایلِ عبور نیم دردهایِ یک آدم تنهاست که" کَس"تر از یک فایترِ بی کس نصیب ش نشده.

فایترها درونِ یک تُنگِ تَنگِ خودخواسته، مثلِ بلاخواهی که هستم، در چند سانتی قطریِ شفاف به دنیا می آیند؛ توی همان یک وجب جا می پلکند و فایتر فود می زنند و به گمان م می خوابند و توی همان آب هم اخی می کنند ... و اسمِ همه ی این تَنگ سر کردن را "زنده گی" می نامند ... و صبور ... و بی غر ... تمام ش می کنند. هر چه قدر هم که قطرِ زیست محیط شان قطور تر، وسعتِ تنهایی شان بیش تر. ... و با این اوصاف بر سرِ چه می جنگند، نمی دانم. ... بر سرِ قلم رو؟ بر سرِ کَس؟ بر سرِِ چه؟ ... تنهایی؟

نی دانم. هر وقت هم سلولی ای برای ش بندازی درونِ آن جایِ خفه، هم چین رگِ غیرتی می شوند و برآشفته که انگار "تعدیِ نابخشودنی ای از حریم ش"! ... از سه ماهی جداشان می کنند، والّا همه شان بر سر نامعلومی که نمی دانم هم دیگر را تلف می کنند ...

عجیب است؟ عجیب ند؟ نه؟ لا؟ ... برای من و توِ همین سبک زیست کن "لا". عجیب نیست. عجیب نیست. اصلاً برای آدمی چه عجیب است؟ چیزی در مابینِ چند دقیقه تا نیم ساعت. و مگر تو بیش تر سراغ داری اعجابِ انسانی را؟! ... عجیب نیست. چون عجب تر سیاقِ بودنِ من و توست که به اختیار زنده گیِ حصارمندِ بی کس را به اسمِ "حریم" برمی گزینیم. چرا باید برای من و تو عجیب باشد؟ هان؟ چرا باید لجن  زیستِ یک موجودِ فسقلی برای مان عجیب بیاید "که توی یک تُنگ تَنگ به دنیا می آیند، توی همان یک ریزه جا سر می کنند، می خورند، دفع می کنند، می پلکند، ... و در آخر هم می میرند؟! ... چرا؟ ... چون خودآزاریِ مزمن را تنها مرضِ انسانی انگاشته ایم؟ ... هان؟ چرا باید این چیزها اصلاً عجیب باشد؟!

***

دی شب توی یک هم چون تُنگ تَنگِ تن نام، خانه نام، شهر نام، دنیا نام ... رفتم توی 22 ساله گی ...

و چه عادی ...

و چه بی ثمر ...

و چه بی پرس ش، بی تعجب ... .    

سجاد پورخسروانی
۰۷ آبان ۹۱ ، ۰۱:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ اضافه