[دسته بندی: روزنگاره ها]
هر سفری به واسطهی معمول بودنش،
بخشِ مسلمی از زندهگیِ آدمی است که اگر یک روز، ننشینی و شرحش را برایِ خودت
معلوم نکنی و یادش را مرور نیاری، میشود لحظات مردهی از دست رفته؛ برای همین هم
بایسته است که بعدِ هر گذری از عالم چیزی هر چند مختصر از آن بنویسی و میلِ ارزشِ
گذاریِ خودت را بر واقعهی رفته بگذاری تا کشف کنی معنای رفتهها را، تا کشف کنی
خودت را در رفتار و قضاوتِ امکانِ بگذشته. ... و این طینوشتها نیز یکی است از این قبیل:
*
22 مهر. شیراز.
ساعتِ شش، به جایِ هشت از دانشگاه
زدم بیرون. نمازم را همان دانشگاه خواندم و راهِ ترمینال را پیش گرفتم. توی رفتن
معطل کردم و سواره پیاده ساعت هفتونیم رسیدم ترمینال. بلیط را گرفتم، کمی جلوی
باجهی یکی از تعاونیها "تاموجری" نگاه کردم و بعد شروع کردم به پرسه
زدن در ترمینال. سالنِ 2، سالنِ 3، سالنِ 1. انبار، سرویس بهداشتی، کافه. مغازههای
دو وجبیِ دورِ سالنها. مردِ آرام و غمگینی که توی نیمچه کیوسکِ خودش، خط مینوشت
و چهره حک میکرد رویِ تکهچوبهای اریب بریدهی پاسویچی، با پیرهنِ اتوکشیدهی
راه راهِ سفید و سرخ آبی و یک شلوارِ جینِ آبی. منتظرِ یک نفر که با کلی وراجی از
او بخواهد که یک "دوستت دارم معصومه"ای برایش بنویسد و یک قلبِ 4 میل
در 4 میلی هم برایش رویِ آن تکه چوب حک کند و حلقه بیندازد و زنجیر اضافه کند و
کارتن پیچ کند و کادو بگیرد و ... دوهزار تومان از پسش -باچانه و بیچانه- به جیب بزند.
آدمهای ترمینال، بیاداترین آدمهای
یک شهر به نظرم آمدهاند همیشه. هر فکلی هم که میخواهد به سرشان باشد، باز آن حسِ
غربت و سفر، یک جایی از هیکلشان لکه مانده و ولکنشان هم نیست، مثلِ کوالایی که هنگامِ خواب تنهی درختی را گرفته
باشد. ترمینال همیشه برایم غمگین آمده. بیشتر از قبرستان و بیمارستان و هر
"ـِستان" ِدیگر. دلیلش را نمیدانم درست فهمیده باشم یا نه، اما به
نظرم این است که ترمینال مشخصترین مکانِ جدایی است. آدمِ توی ترمینال و قصدِ سفر
کرده، از غربت هم که عزم کرده باشد، باز دارد از چیزی جدا میشود. ... و به نظرم
جدایی از "غربت" هم حتی غریب است.
آدمهای تویِ ترمینال کمتر حوصلهی
هم را دارند. خستهاند، دلگرفتهاند و هر چه هم که بخواهند خند روی لب بنشانند،
باز چیزی از ادراکِ مغمومِ درونشان نمیکاهد. من خودم بارها تجربهی گریستنِ بعدِ
در جاده افتادن را داشتهام: وقتی از فسا میرفتم تبریز که دانشجو شوم، توی
اتوبوس گریه کردم؛ وقتی از تبریز تصفیه حساب کردم و برمیگشتم فسا که خبرِ انتقالم
به شیراز را ببرم، گریه کردم. وقتی از مدینه جدا میشدم و میرفتم مکه، گریه کردم.
وقتی از مشهد خداحافظی میکردم و برمیگشتم شیراز گریه کردم. گاهی حتی وقتی مسیرِ
140 کیلومتریِ فسا-شیراز را گز میکردم، گریه کردم و هنوز هم بعضِ وقتها ... .
نمیدانم این چه درسی دارد که آدم بایستی مدام جدا شود از هرچه. وصالِ هرچیزی را
در این عالم انگار به بهایِ فراقِ چیزی دیگر گذاشتهاند. و این غمگین است. ناجور
هم غمگین است.
وقتی از فسا میرفتم استهبان که
مستند بسازم بغض کردم. وقتی از استهبان برمیگشتم فسا که کار را بنویسم بغض کردم.
هر کندنی غمگین است. هر چند بهجا باشد و بهحق باشد و بهسزا باشد و بهخیر. هر
چند که توصیه شده باشد از جانبِ رسولانِ خدا حتی. از خاصیتِ قلبِ آدمی که نمیشود
فرار کرد دیگر. برای نااهلانِ روزگارِ بگذشتهام نیز دلم گاهی تنگ میشود. ...
برایِ خودِ سابقم حتی. ... بگذریم.
*
بیستوسوم. شب. در راه.
شبِ قبل، راننده سه مسافرِ اضاف
سوار کرد؛ اتوبوس وی.آی.پی بود. یکی از حقوقِ یا بهتر است بگویم شرایطِ ویژهی
اتوبوسِ ویژه این است که از کلِ فضا آدمهای کمتری استفاده کنند. یعنی صرفاً بحثِ
صندلیِ تختشو و دستهی میز دار نیست؛ یک بخشش حرفِ این است که یک اتوبوسِ 46 یا
48 نفره، بشود 21 نفره و فضاهای منفیِ اتوبوس بیشتر باشد. بحثِ آرامش است اصلاً
بخشی از آن؛ هیچ ربطی هم به سرمایه داری و حقِ ویژه و این چیزها که محکومش میکنند
ندارد. کشورِ کمونیستی که نیست؛ اسلامی است. هر که بیشتر میپردازد، بهتر میبرد.
اسبِ خودِ امیرالمؤمنین هم مشمولِ این قاعده بود. همین چیزهای به ظاهر کوچک و بیارزش
و قابلِ گذشت، گذشتنیهای کلانِ یک ملت را معلوم میآرد. وقتی تو از گذرا بودنِ
سختیِ یک اشتباه گذشتی، دیگران هم میگذرند؛ آنگاه آن نامیمون تبدیل میشود به فرهنگِ
رایج. و رایج را دیگر نمیشود به این راحتیها از میدان به در کرد. نقلِ آن اتوبوس
و آن روز نیست، نقلِ مشابهِ خیلی از آدابِ ماست. من خوابگاه هم که بودم بر طبقِ
همین گزاره رفتار میکردم. ترمِ سه، یک هماتاقی گیرمان آمد که سهمِ تخسیِ ناجور
زیادی برده بود. پنج ماه را با این بابا سر کردم. آخرِ ترم، روزِ خداحافظی، زمانی
که به خیالِ خداحافظی آغوش باز کرد، توی گوشش گفتم: "آنها که بیشتر دوستت
دارند، بیشتر به پر و پایِ بدکرداریت میپیچند، منتها چون برایِ من هیچ ارزی
نداشتی، چیزی بارت نکردم" ... و رفتم. سیاقِ آن رفتارِ من، "این نیز
بگذرد" بود؛ در حالی که این بدسیاقی است واقعاً. درست است که آدم نمیتواند
هر چیزی را درست کند، اما گذر از هر چیز که نتوان درستش کرد "بیغیرتی"
میآورد. آدمِ بیتفاوت، یواشیواش بیغیرت میشود. تنها به چیزهایی اهمیت میدهد
که با رفاهِ او در ارتباط است و این اندکاندک آدم را تبدیل به موجودی میکند که
جز "به ترس از منفعت" هیچ کلامی نمیگوید و از پسِ این آدمی در میآید که
اصلاً "زترس از منفعت" هیچ نمیگوید. یعنی نوکرپیشه. و چنین بودنی در
برابرِ این مسأله که "منفعت" ربطی به "حق" ندارد اصلاً هیچ
است.
... و حالا فرض کن اتوبوسی که به
نادیده گرفتنِ این سهمِ قانونی-با سوار کردنِ سه مسافرِ اضافه و نشاندنِ آنها روی
پلههای وسط اتوبوس- هیچ اعتراضی نکند، آنهم تنها و تنها از ترسِ این که مباد
خودش را هی کنند. ... مسخرهترین اتفاقِ اجتماعیای که میتواند در یک مملکت اتفاق
بیفتد، اینطور نیست؟ ... و این اتفاق مسخره افتاد. سه تا مسافر هشت ساعت نشسته و
ایستاده و در صحبت و در رنج، بیصندلی سر کردند. و دیگران نه به نادیده گرفتن سهمِ
خود اعتراضی کردند و نه به بیعقلیِ اینان، و نه به محبت پیشنهادی برای رفعِ
سختیِ آنان. برای این آخری کافی بود که تنها اجازه دراز کشیدنِ کف اتوبوس مِن
جانبِ مسافرها داده شود، اما هیچ. اگر رضایت این کار را هم داشتند، بیرغبتیِ آدمها
نسبت به هم جلویِ آنرا میگرفت.
... و من چشم بر هم بستم و -مثلِ
احتمالاً باقی- با خود گفتم که "این ربطی به من ندارد". ... راستی عیدِ
قربان بود!
*
23 مهر. کرمان.
بگذریم از این که بعدِ رسیدن تا
12.5 ظهر خوابیدم. این همه از عاداتِ زیستی شده دیگر. اگر مجبور نباشم، شب بیدار
و صبح خوابم. ... بگذریم. برنامهی عصر که مقدماتِ رفتن به عروسی بود اینجور پیش
رفت که همه لباسهاشان را آماده کردند، کفشهاشان را برق انداختند و قرارِ حمام اگر
با تنشان بود، حمام رفتند. موها را شانه زدند، لباسها را اتو کشیدند و طرفهای
ساعتِ 4 خانمها رفتند آرایشگاه. که این
آرایشگاه رفتن خانمها هم همیشه برایِ کلاهِ زیباییشناسیام قصهای بوده. حضرتِ
خانم میرود مینشیند توی آرایشگاه و طبقِ نوبتی که از پیش گرفته پشتِ صندلیِ
آرایش جاگیر میشود و یک ساعت (اگر آرایش خیلی سنگین نباشد) سر و کاکل ور میزند و
رنگ و ماتیک اضافه. خب این مسلماً واقعِ ماجرا نیست، چون مرا تا به حالِ به آن
داخلِ مرموز راهی نبوده، اما تردستیِ حضراتِ آرایشگر را که دیگر بعدِ آرایش دیدهام؛
جوری است که آدم خویشِ خود را نمیشناسد. آشنا میرود داخل، غریبه بیرون میآید.
بعضِ این رنگ و روغنریزیها که دیگر جوری است که آدم حسِ دادائیسم پیدا میکند.
دادا هم اگر نباشد، یا اکسپرسیونیسم است، یا آبستره یا در بهترین حالتش گوتیک.
از گوتیک که دیگر کمتر نیست، هان؟ موها روی هم سوار شده، شاخکها بیرون زده، لبها
مشکی شده، زیرِ چشمها سبزِ بادمجانی شده و الیآخر. آدمها که من دیدهام،
معمولاً اضافه چیزی دارند و لازم است بپیراییشان. این که چند لایه دیگر هم بهشان
اضاف کنی دیگر خیلی ناجور است. کاش حداقل میفهمیدم این اقبالِ آرایشیِ اهلِ ایران
زمین مِن حیثِ کدام زمینهی زیباییشناسی است. یا این آرایشگرها درسهاشان را کجا
پاس کردهاند.
سادهگی به خودیِ خود زیباست.
زینتی هم اگر قرار است به آدمی اضافه آید، بایستی در جلاییتر کردنِ جمالِ او باشد
(و ایضاً جلال او شاید). اما این زینتها که من میبینم و به نسلهای بعد هم حتی
این ذائقه دارد منتقل میشود، چیزی نیست که کیستیِ فرد را حفظ کند. تنها "باربی"
بودنِ او را میخواهد ثابت کند. این ریخت آرایشها، راستش را بخواهید همیشه برایم
یادآورِ لفظِ فاحشه بوده. هر وقت این کلمه را میشنوم، اول چیزی که به ذهنم
متبادر میشود، زنی است در هیئتی آرایشی درست به سبکِ آرایشهای ایرانی: زنی ماتیک
کشیده، رنگ شده، عریانپوش، مملو از رنگهای تیزِ زننده. زنی که بخواهد یا نخواهد
نمیتواند نشانی از مهربانیِ مادری داشته باشد(یا خواهری یا خالهگی یا عمهگی یا
حتی مادربزرگی!). زنی منهایِ محبت. و خب این تقصیرِ من نیست که الگوهای آرایشیِ
زنانِ این ملک با الگوهای ذهنیِ من از یک "فاحشه" جور آمده است. ورایِ
اینها اصلاً مسئلهی آرایش-به این شکل- دارد یک تعریفِ جدید از زن میدهد.
... یک دخترِ دخترخالهای دارم نیموجب.
به گمانم حدودِ هشت ساله. شبِ عروسی تویِ حیاط که ایستاده بودم و گرمِ گفتوگو،
دیدم که یک دختربچهی سفیدپوش با آرایشی غلیظ از کنارم رد شد، از پشتِ سر، جمعِ ما را دور زد و آمد گوشهی کتم را گرفت و
شروع کرد به کشیدن. با خودم گفتم لابد باز یکی یک ریشی دیده و حالا میخواهد حسابی
بچلاندش. سرم را پایین بردم تا ببینم حرف حسابش چیست. بیاغراق بیست-سی ثانیه طول
کشید که بشناسمش. ... این جوری میشود آدم وقتی آشنایش را بعدِ آرایشگاه میبیند
خب!
*
چیزِ دیگری که بعدِ عروسی خیلی به
چشمم آمد، آدابِ عروسیرسان بود. البته این ریختش را به خدا من هیچجای دیگر
ندیده بودم. با این که با عروس و داماد نسبت بگویینگویی خیلی سرراستی دارم(یکی
پسردایی و دیگری دخترخالهام) اما تا به حال پیش نیامده بود که خُلقِ عروسی گرفتنشان
را تجربه کرده باشم. توی این شهر، خیابانِ بعدِ عروسی انگار که تنها مالِ بابایِ
جماعت عروسبران است. صادقانه احساسم را بگویم: اینها دیوانهاند. با سرعتِ صدتا
سپر به سپرِ هم میروند و از هم جلو میزنند تا خودشان را به ماشینِ عروس برسانند.
کل عرضِ خیابان را هم میگیرند. بعد یکهو یکشان گازش را میگیرد و پنج شش متر
جلوتر دستی میکشد، ملت ترمزها را لگد میکنند. سریع میپرند پایین، صدایِ ضبطهاشان
را میچسبانند، صندوق عقب را بالا میزنند و تویِ ترافیکی که درست کردهاند (باز
هم خدا را شکر که نصفِ شب است) شروع میکنند به رقصیدن. دفعه اولی که کسی این کار را
کردند، فکر کردم قرار است دعوا شود. من اگر پشتِ رول بودم حتم از معرکه فرار میکردم.
نصفِ آدمهای شبِ عروسی را توی گویی اصلاً نمیشناختم. همه از اقوام بودند اما هیچکدامشان
را تا به حال به چنین هیئتی ملاقات نکرده بودم. نمیدانم، شاید هم شگفتیِ این
ماجرا به خاطرِ عقبماندهگیِ من باشد از عالم ... که سرم همیشه در کتاب بوده و
... بعد دوباره صندوقها را سریع میبستند و صد-صد و بیست تا را تخته میکردند. چه
قدر دلم میخواست جیم بزنم آنشب؛ آنهم نه از حیثِ ارزشی و شرعی، بل از ترسِ
غوغایی که در آن افتاده بودم. به جانِ شما چندبار تا "جیغِ بلند" رفتم. سردیِ شب هم که
کارِ مثانهام را ساخته بود ... بعدِ رسیدن به محفلِ بعدِ عقد و شام هم که عملاً
با یک پارتیِ مختلطِ خانهوادهگی مواجه شدم. چیزهایی دیدم آنشب، که توی چهار سالِ دانشگاه هنر با آن پارتیهای
دانشجوییِ معروفش ندیده بودم. فضایی دم کرده از عرقِ تن و رقصِ نور و دودِ
مصنوعی و نعرههای دی.جی نام. تنها چیزی
که کم داشت، مشروب بود و مواد و سکس. من با واقعیت، سرِ رودربایستی ندارم. حداقل در
مقامِ نوشتن امتناعی از ماوقعم نیست. ... بعدِ آن هم با سلام و صلوات و عرضِ
تبریک و دعایِ خیر و آرزویِ خوشبختی عروس و داماد را بدرقه کردند تا خانهشان(!)
اول چیزی که از این احوالات حالیم
شده، عقدهگشاییِ وابستههاست. آدمهای این روزگار به اسمِ شبِ عروسی هر ارزشی را
دور میزنند و به خیالِ دلشان کارِ ثواب را هم انجام دادهاند ... که دلِ عروس و
دامادی را شاد کردهاند. اما اینطور نیست. اینجوری که من دیدم، عروس و داماد حتی
تا هفتهها بعدِ عروسیشان هم وقت نمیکنند که به خودشان برسند. بنشینند فکر کنند
و کمی از عظمتِ کاری که کردهاند سردر بیاورند. ... قبحِ ماجرایِ شبِ عروسی را هم
اگر بخواهیم کنار بزنیم، از ضربهی غفلتی که دامنِ عروس و داماد را میگیرد که نمیتوانیم
بگذریم. اصلاً همهی این ارتباطِ نو شایستهی مداقه است. دو تا آدم اختیار کردهاند
که یک عمر را با هم سر کنند، به قولِ این مسیحیها "در خوشی و ناخوشی ...
برای همیشه"؛ اما آنقدر هیاهوی بیخود دورِ این ماجرا پدید میآید که انگار
بیاهمیتترین مسألهی هر ازدواجی همین تفکر است. درست است که من کلاً آدمِ ضدحالی
هستم اما این را هم میدانم که نسبتها را شادیها نیست که مستحکم میکند، بل که
شداید و غمهاست که میآزماید و مورد سنجش قرار میدهد. حالا ما از همان شبِ اول
میآموزیم به این دو تازه به هم رسیده که دنیا جز لعبی و قِری چیزی بیش نیست.
داییِ من آدمی است که شدیداً به ماشینش حساس است، آنوقت همین آدم، شبِ عروسی که
تویِ آن واویلایِ عروسبران سپرِ عقبش را زدند عینِ خیالش نبود. این به پسرداییِ
تازه دامادِ من میگوید که "پسر! سرخوشی، اصلِ زندهگی است ... ". غیر
از این است؟
گیرم آنها آدمهای ارزشیای
نباشند و دلشان به این شعارهایِ درِ پیتِ امثالِ منِ مذهبی خوش نباشد، اما توی
این عالم که زندهگی کردهاند و قوانینش را چشیدهاند ... پس چرا این جور خودشان
را به خوشیِ دو آدم تحمیل میکنند؟ ... شاید بابتِ این که هر کس از این خوشی سهمی
میخواهد. اینجور اگر باشد، نشان از این دارد که خوشی جز شبِ عروسی نیست و پس
"حجله، قتلگاهِ عشق است". حرفِ مفتِ افلاطون، الگویِ عینیِ خوشبختیِ
خیلِ آدمهای از این دست است. دنیا همهاش شکنجه، یک شب کویت. من هیچوقت نتوانستم
خوشی ِمیانِ هیاهوها را بفهمم. جز سردرد، از این دست خوشیها عایدهای نداشتهام
تابهحال. این هیاهوها، از حنجرهی هر برندهی سیمرغ بلورین موسیقیِ فجر هم که
باشد، جز دوریِ دلهای آدمهایی که میتوانند بیواسطه ورِ دلِ هم بنشینند و از
مصاحبتِ هم لذت ببرند، چیزی ندارد. از سلام، طولانیتر، کلامی نبود که بینِ اقوامِ
آنشب عروسی و اینبار سفرِ من رد و بدل شود. بعضیها را نوبت همان سلام و علیک هم
نشد. اینها نشانههای خوبی نیست.
... میدانم که دیگر کسی حوصلهی
این روضهها که "شبِ قدر هم یک شب است و پس شبِ عروسیِ یک شب هم باید
..." را ندارد، اما بعضِ حرفها، هر قدر هم تکراری باشند باز قدرشان همان است
که بوده. پس "بله! شبِ عروسی یک شب است، اما شبِ قدر هم یک شب است" و
"بله! با یک شب خیلی چیزها عوض میشود و تفاوت میکند" ... مثلِ تفاوتِ
بخشودهگی یک آدم با نبخشیده شدنِ او، مثلِ عاقبت بهخیریِ آدم با عاقبت بهشریِ
او ... منهم برای آن دو تازه عروس و داماد آرزویِ خوشی دارم و خیر، اما این چیزی
از کیفیتِ از دست دادنهای آنشب کم نمیکند. شاید بخششها همه از آنِ خدا باشد و
ما کاسهی داغتر از آش، اما پشیمانی که دیگر مالِ خودِ آدم است، نه؟ ... و شبِ
عروسی، آنشب که آدم، عهدِ محبت با کسی میبندد که دیگر چیزی نیست که تکرار شدنی
باشد ... هان؟
*
اصلاً یکی از مشکلاتی که من با
ازدواج دارم، همین وابستههای رسمیِ آن است. همین که گاهی آنقدر سهمطلبیِ دیگران
از خوشیِ تو و این اتفاق زیاد میشود که آدم در سهمِ خودش شک میکند. در چنین
مراسمی معمولاً اختیارِ آدم دیگر به خودش نیست. اگر گفتند بنشین، باید بنشینی؛ اگر
گفتند برو و دستِ عروس خانم را اینطوری بگیر و تویِ آن باغ این ریختی قدم بزن،
بایستی طاعتاً ادا کنی. اگر گفتند برقص، بایستی تمامِ احترامِ این سالها به خودت
را کنار بگذاری و به دلیلِ بسیار مهم و منطقی و دندانشکنِ "شبِ عروسی
بودن" قِر را هم توی کمر بریزی. اصلاً همهاش رقصیدن است. به سازِ خانهوادهی
خودت، به سازِ خانهوادهی عروس، به سازِ اقوامِ وابسته و غیروابسته و انتفاعی و
غیرانتفاعی و سببی و نسبی و آشپز و مدیرِ مراسمِ تالار و عاقد و عکاس و فیلمبردار
و هر تحفهی دیگری که فکر کنی. حتی در نسبتِ عشقیِ تو و همسرت هم اظهارِ امر میکنند:
"خب! حالا اینجوری عروس خانم رو ببوس ... کیک رو تو دهنش بزار ... دستت رو
دورِ بازش حلقه کن ... زانو بزن و انگشتر رو تو انگشتِ دوم از دستِ چپش بچپون ...
". اصلاً به تو چه؟ ... انگار که همهی این واقعه تنها شویای است به مذاقِ
دیگران. آدم یکلحظه، یکآن هم نمیتواند برایِ خودش باشد. شبِ حجله هم حتی بیشترین
نگرانیات از پاسخگوییِ دقیق به سؤالهای احوالاتِ شبِ زفافیات هست که فردا لابد
خواهند پرسید. ... حالبههمزن است ... .
و این نسبتِ تازه را تنها مراسمِ
شبِ عروسی و خانهای ازدواج نیست که بُر زده. بعدِ آن خیلی لزومهای دیگر اعم از
پاسخگو بودن در انتخاب شغل، مدلِ ماشین، نمایِ منزل ... و حتی مدلِ مو و تمِ
موبایلت هم هست که بایستی "بهرویچشم" گویان پیشان را بگیری.
... من با ازدواج و پیکربندیِ یک
زندهگیِ تازه با کسی که دوستش داری، هیچ مشکلی ندارم؛ منتها این ملزوماتِ بیخودِ
زندهگی را نه میفهمم و نه تاب میآورم. ...
*
در کشفِ ماجرایِ ازدواج به دو مدل
برخوردهام؛ یکی ازدواجِ عشقی و دیگری ازدواجِ وظیفهای. عمده ازدواجهایی که دیدهام
به همین دو مدل بودهاند.
ازدواج عاشقانه یعنی ازدواجی که
بدون توجه به "شخص"یت، با علاقه و محبت و کشش عاطفی پیوندش زده میشود
وازدواج وظیفهای یعنی ازدواجی که در سن افتادهگی، آدمها بنا بر وظیفهای
اجتماعی، شخصی یا خانهوادهگی انجامش میدهند. در مورد اول رابطه مهم است و
عاطفه؛ اما در مورد دوم چیزی که مهم است خودِ مسألهی ازدواج به عنوان یکی از
ملزومات اجتماعی است، که فرد وقتی به مقامش میرسد میرود سراغش. در اولی خیلی
سن و سال مهم نیست. حتی دیر و زودیِ ازدواج هم مهم نیست -این که چند سال عقد باشند
و نامزد و کی ازدواج کنند-. مهم کششی محبت محور است که بین دو آدم شکل میگیرد و
میتواند حتی خیلی مصلحتاندیشانه و حسابکتابدار هم نباشد. لبّ مطلب: مهم در این
صورت "عشق" است و نه "ازدواج". اما در مورد دوم مهمترین همان
ازدواج است. در این حالت یک چیز باید مسلم شده باشد و معلوم و آنهم شناختِ فرد
است از خودش. آدم باید به جایی رسیده باشد که بداند کیست(حداقل در منظرِ خودش).
خودش را اقل مِن حیثِ شخصیتی شناخته باشد. بداند چه میخواهد از زندهگی. از خودش
نترسد. اختیار خُلقش دستِ خودش باشد. جاافتاده باشد و الخ. ... و پس به مرحلهای
رسیده باشد که آمادهی شراکت زندهگیِ فردیاش با کسِ دیگر باشد. این مورد میتواند
عاشقانه شود و یا در همان سطح مصلحانه باقی بماند؛ منتها مسألهی محوری این است که
فرد با انگارهی ازدواج جلو آمده و "الزامِ رابطه" برایش پیشتر آمده
تا "موردِ رابطه". یکروز از خواب بلند شده، دیده جسمش رسیده، شغلی
دارد، توی حسابِ بانکیاش چیزکی دارد و زیرِ پایش هم وسیلهی رفتوآمدی، گفته
برویم خواستگاری! (یا والدینِ محترمش به این نتیجه رسیدهاند). مسألهی اولِ او
"ازدواج" بوده و حالا مادر، خاله، خواهر و بقیهی "عروسیاب"های
عالم میتوانند به او "مورد" پیشنهاد دهند و او از رویِ سایزِ چانه و
حدِ حجاب و باریکیِ بینی و رنگِ پوست انتخاب کند. ... یا که عاشق شود؛ اما در هر
صورت اصل این است که فرد "شخص"یت خودش را یافته باشد و صاحبِ
"شخص" شده باشد.
در موردِ اول اما اگر فرد خودش را
هم نشناخته باشد، در آیینهی دیگری شناسانده خواهد شد و افتادهگیِ شخصیت دیگر خیلی
مهم نیست. حالا دیگر مثلِ همهی چیزهایی که با دیگری قرار است توی زندهگی به دستشان
بیاورد، "شخص"یتش را هم همینطور همراه و در مسیر بازخواهد شناخت ...
. این که کدام مدل بهتر است، به من مربوط نیست.
*
25 مهر. کرمان.
اتفاقِ تازهای از قلم نیفتاده؛
همانها که شبِ عروسی اتفاق افتاد. امشبِ "پاتختی" هم پیش آمد، منتها
با شدتی کمتر(البته پیشآمد که نبود، بلکه خیلی هم طبقِ برنامه بود). تنها چیزی
که اضاف شد، این بود که وقت شد یک سلامی هم به آنها که پیشتر نشد بدهیم و کمی هم
اعصاب را استراحت. بزن و بکوبی مختصر. صرفِ آش. بریدنِ کیک و گرفتن عکسِ یادگاری.
پیش از آن هم که اهدایِ هدایا. عروس و داماد هم که انگار شرمشان ریخته و با نسبتی
که شرع براشان بریده حلالشده ورِ دلِ هم نشستهاند و توی گوش هم چیز میگویند.
چیزی که بعدِ آن غلغهها یادِ دلم
آمد این بود که چهقدر دلم برایِ پسرداییِ سابقم -که هم بازیِ کودکیهایم بود و
همپایِ شیطنتهایم- تنگ میشود. و چهقدر برایِ نسبتِ سابقِ خانهوادههای دایی
و خاله ... که عضوی از هر کدام مستقل شده و هر بار که مِنبعد قرارِ رفتن به خانهشان
باشد، بایستی منهایِ کسی باشد (یا منهای کسی در هیبتی خاص). یادم آمد که چهقدر
آرزو دارم که خوش باشند و خوشوقت. که حتی اگر بختشان هم به خوشی نگذشت، وقتشان
خوش بوده باشد و بابِ دلِ هم و برایِ هم و به واسطهی محبتِ هم. ... که وقت را
آدمی میسازد و بخت را خدا. لحظات را دریافتن کارِ آدمی است و طرحِ دنیا را ریختن،
کارِ خدا.
... و بعدِ همهی اینها، باز دلتنگی
و بغضی که از تجربهی دوبارهی ترمینال و سفر و خداحافظی برایم رخ میدهد. همین.