بایگانی آذر ۱۳۹۱ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است


برای دوستی که غم های ش قصه شد


همیشه فکر می­کردم مردِ تنهایِ شب را که ببینم لابد توی یک کوچه­ی تاریک با چراغ برق­های پایه چوبی خواهد بود. لابد یک وقتی که از دانش­گاه برمی­گردم، و او گیتار به دست و سیگار بر لب، با پیراهنِ سرخ­پوستیِ آستین چاک­دار، تکیه داده به دیواری تاریک، ترانه­ی مسخره­ی همیشه­گی­اش را خواهد خواند که: «من مردِ تنهایِ شبم ...»، اما مردِ تنهای شبی که من  می­شناسم یک موجودِ لاغرِ سبزه بود با موهای بلند و نیمه تکیده­ی حنایی و ته­ریشی حاصل بی­تیغی، همراه با کوله پوشتیِ لپ­تاپِ «اچ پی»ش. تازه آن هم سر ظهر آمد، نه شب. و نه از دلِ کویرِ و دشت و جنگل و هر قبرستان دیگر، بل که صاف از نافِ بحرین آمد: منامه.  

البته آن موقع اصلاً به نظرم خارجی نزد. هیچ­وقت به نظرم خارجی نزد، صاف راه می­رفت و تندتند حرف می­زد. همه­ی    ارثیه­اش از خارجی بودن همین بود. و البته پانزده میلیونی که شش سال بابت­ش توی شرکت­های عربی جان کنده بود و حقارت کشیده بود تا باهاش بلند شود و بیاید توی ممکلتِ گل وبلبلِ ریشی­ها، همانی که به خیال­ش پدرش از آن فرار کرده بود و پس بایستی چیزِ خوبی می­بود که پدرِ دیسکو تلپِ عرق خوارش از آن دوری می­کرد.     

اولین­ باری که شنیدم­ش گفت: «مناره­های منامه از این جا خیلی بلندتر بودند، اما هیچ وقت صدای اذان­ش تا دمِ درِ حیاط­ش هم نمی­رسید ... ». آن موقع توی بالکن نشسته بودم و داشتم بهمن دود می­کردم. او  نگاه دوخته بود به مناره­های سازه­ایِ پیش­ساخته­ای که نه چندان خوش­قواره فرو شده بودند به سقفِ مسجدِ ابالفضل. نه­فهمیدم با من بود یا با خودش؛ خاکستر سیگار را تکاندم و همان­طور که به دیوار تکیه داده بودم رو به­ش گفتم: «اسم­ت اباالفضل بود؟ نه؟!». سر برگرداند و مثل    آدم­هایی که بخواهند در یک مصاحبه­ی شغلی حاضرجوابی کنند گفت: «نه! عباس. عباسِ حسینی. ... البته توی پاسپورت­م عباس حسین هست، اما از این دومی بیش­تر از اولی خجالت می­کشم. می­دونی ... اولی می­گه «عباسی از قبیله­ی حسین» که من نیستم، ولی دومی از اون هم نامربوط­تر می­گه« عباسِ حسین» که  ... خودت به­تر می­شناسیش .. واسه همین­م از دومی­ش بیش­تر از اولی­ش شرم­م میشه.»

همه­چیز و همه­کس­ش را یک­هو بیرون ریخت، تنها با همان سؤالِ بی­هدف پرت کرده­ی من. سؤالی که درست مثلِ خاکسترِ سیگار، فقط همین­جوری و به عادت تکانده بودم روی ذهنِ او. و همه­کس و همه­چیزش را ریخت بیرون. انگار که برای    گفتن­شان تنها دنبال بهانه می­گشته. راستی چرا فکر می­کرد من «اباالفضل» یا «عباس» را به­تر از او می­شناسم؟ شاید هم  این­طور فکر نمی­کرد، بل­که تنها خواسته بود جمله­ای گفته باشد، همین­جوری و از رویِ ... مثلِ من. هر چه که بود، ازش خوش­م آمد.

اخلاق­های خاصی داشت، اگر تا سر خیابان باهاش می­رفتی و می­آمدی آن قدر برای­ت به فارسی و عربی و انگلیسی و ایتالیایی چرت و چورت می­گفت که فکر می­کردی ظرفِ این آدم همین­قدر کوچک است و راز جای­ناشو؛ فکر می­کردی که هیچ جنبه­ی ناگفته­ای ندارد، هیچ خاطره­ی بیرون ریخته­ای ندارد؛ فکر می­کردی که شناخته­ای­ش، و آن به چه؟ به بی­خود بودن و  سطحی­بودن. اما بعضی وقت­ها یک چیزهایی ازش می­دیدی یا می­شنیدی که همه­ی آن وجهِ معروف، برای­ت ناشناخته می­شد و پر از رمز. به هم می­آمدیم؛ او توی مؤسسه­ی بین­المللی درسِ انیمیشن می­خواند و من توی مؤسسه­ی غیرانتفاعی درسِِ گرافیک. او ترمی یک میلیون می­داد و من ترمی چهارصد و پنجاه­هزار تومان. او شب­ها تا صبح و دو بار هم کامل توی هفته طرح می­زد برای شرکت تبلیغاتی و من جیره­خوارِ پدرم بودم به هفته­ای شصت­هزار تومان. او تنها خاطره­ی خوشی که از پدرش داشت، مالِ تولد 10 ساله­گی­اش بود که برای­ش یک جفت کفشِ نایک خریده بود و من تنها خاطره­ی بدی که از پدرم یاد داشتم، کشیده­اش به خاطرِ سیگاری شدن­م بود. او هر هفته برای مادرِ غریب­ش توی بحرین ده­هزارتومان ایرانسل یک کله،  سرِپا حرف می­زد و از ایران برای­ش می­گفت؛ و من حتی­المقدور از خانه دوری می­جستم. ... من کم­حرف بودم و کم­حوصله، و او سراسر شورِ زنده­گی بود و بالا پریدن­های شگفت­زده­گی، ... پس با این حساب خیلی به هم می­آمدیم(!)

از دادگاه که برگشت دیگر یک مال باخته­ی کامل محسوب می­شد: یک آدمِ تبعاً خارجی و ادعایِ 15 میلیون سرمایه­ای که به اسمِ شراکت از او دزدیده بودند، و در طرفِ دیگرش زنکه­ی صاحب شرکت که 6 سال توی معروف­ترین خیابانِ شهر دفتر داشت. و هر اهلِ حساب و حقوقی که باشد، (بی هیچ قرابتی با حق و حساب­گری) همان اول سرش می­شود که بازنده کیست. و بازنده عباس حسین بود. فرزند سلیم و تبعه­ی کشورِ بحرین. به شماره شناسنامه­ی ... هیچ. تنها با دولا برگِ پاسپورت که یک سال بیش­تر تمدید نشده بود. از دادگاه که برگشت، یک مال باخته­ی کامل بود، اما یک کلام هم حرفِ گله­آمیزی نزد. تنها رسیدهای بی­خاصیتِ عربی­اش را چپاند تویِ کیف لپ­تاپ­ش و شال و کلاه کرد بزند بیرون:

·         حالا کجا داری میری؟

·         شاه چراغ ...

·         بذار من­م آماده شم.

یک شبِ تمام توی شاه چراغ قدم زد و چرخید. بعد هم بی­هیچ کلامی، بی­هیچ گلایه­ای، یا نه اصلاً بی­هیچ خاطره­ای ... یا دردِ لعنتیِ دلی، صبح رفت دانش­گاه. دانش­گاهی که به قولِ خودش غیرقانونی درس­ش را می­خواند بی احتسابِ آن یک     میلیون­های قانونی که می­ریخت به حسابِ قانونی­شان.

ترم­م که تمام شد رفتم شهرمان. یک بار تعارف­ش کردم که بیاید، اما فقط تعارف. خیلی رسمِ مهمان شدن نمی­دانست.     تابه­حال درست درمان توی یک خانه­واده نبود و آن سه چهار باری هم که می­خواست تشکیل­ش بدهد به خیالِ خودش، موردِ نوازشِ اهلِ خانه قرار گرفت: «پسره­ی یک لاقبا ... عربِ فراری ... بی سر و پا ... پررو ... بی پدر » که این آخری را هرچند که داشت، اما من کلی نصیحت­ش کرده بودم که دورِ تعریفِ ماسبق­ش خیط بکشد. این که طرف «از دار ودسته­ی منتظریِ اول انقلاب بوده و بعد متواری شده و رفته بحرین به بیزینس و حالا هم کارِ موردِ علاقه­اش دیسکو هست و عرق، یا نمایش­های خصوصیِ کلوپ­های استریپ.». هیچ­وقت فهم­ش بیجک نمی­گرفت. ساده و البته کمی احمقانه می­گفت: «نمی­شود که با دروغ رفت توی خانه­ی مردم»، می­گفت: «حرمتِ خانه و اهل­خانه و دل و صاحب­دل را که نمی­شود به دروغ چرکین کرد». به­ش می­گفتم: «چی­چی کرد؟ ... تو باز چهار خط کتاب خواندی جو گرفت­ت؟ ... اصلاً کی گفته دروغ بگی طرف؟! من می­گم اصلاً نگو ...»، اما گفتِ من توی کت­ش نمی­رفت. همان اول رو می­کرد هر چه که بود را. هربار تنها لباسِ پلوخوری­اش را که یک دست کت­شلوارِ مسخره­ی شطرنجی بود می­پوشید و می­رفت خواست­گاری و همه­ی بیست­و­چهار سال نفس کشیدنِ به زحمت­ش را می­ریخت رویِ گل­میزِ کوتاهِ بی­پذیراییِ مردمی که به مهمان نوازی مشهور بودند. بی مادر یا پدری که      آستین­هاشان کمی تا قسمتی بالا باشد، بی آینده­ای، ... همه گذشته ... و طبقِ معمول، جوابِ گنده­ی «نه»ای که همان اول از دهانِ مبارکِ پدرِ خواست­گاری شده کوفته می­شد توی سرِ عباس. اما اصلاً توی این خط­ها نبود. فکر می­کرد روال همین است. اصلاً همیشه این قدر خوش­خیال بود. با خوش­خیالی آمده بود ایران، با خوش­خیالی همه­ی آن پانزده­میلیون سگ­دو انباشته­اش را به آن زنکه داده بود به شراکت. با خوش­خیالی رفت دانش­گاه. با خوش­خیالی به دکترهای ایرانی اعتماد کرد و اول هشت جایِ پای­ش را جروار جر کرد به بهانه­ی عملِ میخ چه، و بعد هم معده­اش را سوراخ کرد به حسابِ برنامه­ی غذایی، و بعدترش هم کیسه­اش را خالی کرد به مشاوره­ی روانی. با خوش­خیالی از تک­و­توک دخترهای دانش­کده و دیگرهایی که دورش می­دید خوش­ش می­آمد و با خوش­خیالی می­رفت خواست­گاری. و بعد هم با خوش­خیالی، بعد از جواب­شدن، از کسی دیگر خوش­ش می­آمد. به همین راحتی. آن قدر تویِ زنده­گی تنها بود و تنهایی کشیده بود که به خیال­ش درد هم یک چیزی است مثل تنفس، لازم و همه گیر. ... و با همه­ی این­ها پس من حق داشتم که خیلی جدی خیالِ دعوت کردن­ش به شهرمان برای دو هفته­ تعطیلیِ بین ترمی را نکنم. این آدم به نظرم به خواب­گاه بیش­تر می آمد تا خانه، که با خوش­خیالی ماهی 80 تومان بدهد برایِ آن یک تکه­جا و دل­ش خوش باشد که صاحب «جا» شده است، با سه نفرِ دیگر و سقفی که خیلی غیرقانونی، یعنی بی­اذنِ تحصیل راه­ش داده است زیرش. ... اما انگار خیلی تعارف سرش نمی­شد.

بدون هماهنگی،  شش روز بعدِ من راه افتاد آمد شهرستان. دم­دم­های سحر، حوالیِ ساعتِ 4، زنگ خانه خورد و وقتی پدر با چشم­های پف کرده پرسید: ­«کیه؟» صدایی از پشتِ اف­اف، انگار که سال­ها مالِ همین خانه باشد گفت: «عباس­م. عباسِ حسینی». و برای اولین بار پدر و مادر و خواهر 6 ساله­ام، مردِ تنهای شب را که حالا نصف موهاش ریخته بود و ریش­ش با ریشِ سیدحسن رقابت می­کرد دیدند. ساعتِ چهارِ صبح، با یک کوله­ی همیشه­گی و ژاکتِ گَپِ قرمز. همه پف کرده ایستاده بودیم ورودیِ حال و مهمانِ ناخوانده، یا لااقل جدی­نه­خوانده را برانداز می­کردیم. با پدرم مردانه دست داد، خواهرم را بوسید و به مادرم عرضِ سلام کرد. بعد همان­طور لبخند به لب، مثلِ احمق­ها ایستاد و ما را تماشا کرد. پدر و مادرم سربرگرداندند طرفِ من. و من کلافه و هنوز کمی گیج دست­ش را گرفتم و بردم­ اتاق­م. نمازِ صبح را خواندیم، سفره صبح را انداختیم و در سکوتِ آزار دهنده­ای صبحانه خوردیم. یک روز که گذشت، با پیژامه ِ راه­راهِ بابا که به جایِ شلوارک داده بودیم به­ش و شلوار کردیِ بابا که پایِ خودش بود و شلوار کشی­ای که من به­پا­داشتم، یخِ جمع شکست. حالا مهمانی­اش را باور کرده بودیم. همان طور که رویِ مبل نشسته بودیم، بابا پرسید: «خب عباس خان! رشته­ی مدرسه­ت چی بود؟ ...».

·         الهیاتِ مسیحی.

پدرم تخمه پرید توی گلوی­ش. عباس اما راحت سیب­ش را گاز می­زد. اضافه کرد: «تنها رشته­ای بود که شهریه نمی­خواست ... ».

صبحِ روزِ بعد با هم رفتیم تپه. تپه­ی شهدای گم­نام. قدم­قدم­زنان رفتیم. شهر که مثل همیشه ساکت بود. هوا هم نه­مثلِ همیشه  ابری. دو دور، دورِ مقبره­ها گشتیم و حمد و سوره­ای، و بعد گوشه­ی بلندایِ تپه نشستیم روی خاک به تماشای شهر. از آن جا چند تا زمین گندم کاشته معلوم بود، گردِ شهر را گرفته، و بلوارِ نه چندان طولانی­ای که منتهی می­شد به میدانِ خوش­آمدِ شهر. خلافِ شیراز، این­جا عباس بدجوری کم­حرف شده بود. نارحت نشان نمی­داد، اما کلامی هم نمی­زد. از بالا پایین پریدن­هاش کم شده بود. با گوشه­ی آرنج­م زدم به پهلوش و گفتم: «یه سؤال ازت بپرسم، خدایی­ش بی­تعارف جواب  می­دی؟». نگاه­م کرد و گفت: «بی­تعارف؟!!». خنده­ام گرفت. او بی­تعارف، این همه راه را بلند شده بود و آمده بود این جا و من از او می­پرسیدم «بی­تعارف». گفتم: «چی شد که اومدی ایران؟ ... مگه نمی­گی که بحرین با همه­ی سختی­هایی که داشت، حداقل یک کارِ پدرمادردار به تو داده بود؟ ... پس چرا ... ؟». لبخندی زد، کمی جابه­جا شد، بعد گفت: «راستی یادم رفت به­ت بگم پدرم، مادرم رو فرستاده آمریکا. ...نیویورک ... خودش هم قراره بقیه­ی کارهایِ فروش خونه و انتقال­ش رو بکنه و بعد بره ... گرین کارت گرفتن. ... » چشم­هاش را باریک کرد و ادامه داد: «البته نه برایِ من ... »، گفتم: «پس چی کار می­کنی؟». گفت: «فعلاً که ویزایِ مهمان برام گرفتن. قراره دو ماه برم اون­جا، تا مادرم تنهاست ... بعد هم می­رم بحرین پیشِ عموم.» با تعجب پرسیدم: «برنمی­گردی ایران؟». گفت: «نه ... مهلتِ پاسپورتم تموم شده ... تمدیدش هم نکردند برام ... شناسنامه­ی ایرانی هم که ندارم ...» پرسیدم: «دانش گاه­ت پس چی میشه؟». گفت: «بازرس که اومده بود، گفت که جلویِ تحصیل­م گرفته بشه ... گفت غیرِقانونیه تحصیل کسی که پاسپورتِ تحصیل نداشته باشه ...» گفتم: «پولت ...؟»، گفت: «اون اما قانونیه ... دانش­گاه پول­ش رو گرفته ...». سرم را انداختم پایین.

از پدرم که خداحافظی می­کرد، اول محکم باهاش دست داد، بعد سفت بغل­ش کرد. تعجب کردم، پدرم هم. توی گوش­م گفت: «نذار آغوشِ یک هم­چو پدری خالی بمونه ...». از مادر و خواهرم که خداحافظی کرد، رساندم­ش ترمینال. بابا اصرار کرد که برای مشایعت بیاید، اما گفتم می­خواهم تنها ببرم­ش. پایِ اتوبوس، برایِ آخر بار ازش پرسیدم: «چرا آمدی ایران؟...». سرش را انداخت پایین و گفت: «توی تلویزیون دیده بودم­تان. امام خمینی را دیده بودم، دوست­ش داشتم. ... فکر می­کردم مناره­هاتان خیلی بلند باشد، آن­قدر که اذان­ش یک محله را بردارد ...». و رفت. همین.

 

 

26 آذر 1391

5:58 صبح                     
سجاد پورخسروانی
۲۶ آذر ۹۱ ، ۰۶:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ اضافه

نمی کنم و می کنم. مدتی است. مدتی است خیلی کارها نمی کنم و می کنم خیلی دیگر کارها را. و نه با سربلندی. اما یک جایی باید جلویِ این بنده ی خاک بر سرِ معمول را می گرفتم. باید یک جایی از وضعِ موجود پای فرا می گذاشتم. حالا اگر پیش نه، پس. نمی شد همان طور سر و مر و گنده آمد و رفت و بنده گی کرد و به هیچ دل بست. آخر وقتی به هست دل می بندی، یک روز هست ها می شوند عادت، می شوند معمول، و چیزی که معمول باشد  و از سرِعادت مثل این است که  نباشد. چون دیگر اراده پشت ش نیست، تنها یک رسمِ مسخ شده ی، پس مسخره شده است. باید یک جایی از بودن به رسمِ کبریتِ بی خطر برمی گذشتم. و اکنون گذشته ام. جایی در پس( اگر پس و پیشی باشد)، و بی ندایِ حقی که در گوشم پیچیده باشد به طیب الله. ... نوشتن م را که خودم پس زدم، عقده ی بر لسان م هم که خدا به واسطه ی کرده ها و ناکرده هایم گذاشته. حالا مانده ام، با یک طبق عهد که هر شام- و ایضاً صبح و ظهر و عصر-می کنم شان بالشتی زیرِ سرِ بی سودای این ایام. 

چشم م کم سو می زند. گوشم م کم سو می زند. قلب م کم سو می زند. و خودم هم کم کم ک دارم بی رو به سویی سنگ می شوم. ... و از خود می پرسم: هذا عاقبهٌ لِلـ؟ ... 

سجاد پورخسروانی
۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۰:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

اوایل که توی آن "خاک"ِ سیاه و سفیدِ نیم رخ پرتره ی ریش جومونگی، به مستعار می نوشتم، دردسرش  کم تر بود. هر چه حرفِ چیزدار دل م می کشید می نوشتم، و نهایتِ جورش هم مال فیلترینگ بود یا حرف های چیزدارِ دوتا " کامنت بگذار" به مقابله به مثل. اما حالا، با آن پرتره ی معلوم الحال و "سجاد پورخسروانی" درشت زیرِ هر پست، دیگر نمی شود همین طور بی هوا و دل کشانه هر مطلبی را با هر ریختی گذاشت. پس: "بنده همین جا تایپاً -یا کتباً؛  البت هر دو از یک رسته اند، فقط گفتم که نقضِ واقع نکرده باشم- اعلام می کنم که هیچ مسئولیتی در قبال چیزدار بودنِ فیلم گفت آینده (آینده ی گفته برفته!) در ادامه ی مطلب نداشته و عواقبِ بعدیِ دیدن  اثر از قبیلِ "تمایل به غرب"، "غرب زده گی"، "واداده گیِ فرهنگی"، "جو زده گیِ فرنگی"، "خواب دیدن های ناجور در اواخرِ شب" و الخ  بر عهده ی خود شخص می باشد. ... با تشکر، ادامه ی اراجیف:

 

رابی اسپارکس، دخترکِ داستان های یک نویسنده است که از قضای فیلم ساز، از دلِ قصه ها بیرون می زند و می نشیند ورِ دلِ نویسنده اش به گرل فرندی. داستان، هر چند به کلیشه شروع می شود، به کلیشه ختم می شود  و به کلیشه پیش می رود، اما خوب هم می تواند که حال و روزِ کلیشه ی بعضی جماعت را(من جمله خودم) بیرون بریزد و کرکِ خالیِ جیب ش را به رخ ش بکشد. فیلم راویِ روزگارِ نویسنده ی تنهایی است که بزرگ ترین مشکلِ زنده گی اش تنهاییِ خودساخته ای است، حاصلِ خط زدنِ آدم ها از دور و برش. آدمی که آدم ها را بر منشِ خود بر گردِ خود می خواهد، نه آن طور که واقعاً هستند. نویسنده راویِ موفقِ داستان هایی است به شخصه گفته، به شخصه ساخته و به شخصه پذیرفته. و همین خود معلوم کردن ها در او تمنایی ساخته است به خواستنِ دیگران بر وفقِ مرادِ او، نه بر وفقِ مرادِ آن ها( فحشی که توی یک از همین کامنت ها دوستی نثارم کرده بود).  و دیگران هم که می دانید، دیگران ند. چیزی که هستند. حتی با تظاهرهاشان که بخشی از آن هاست. پس تنها بودنِ هم چو آدمی مسلم است. برادری دارد که هر از گاهی باهاش می رود باش گاه بدن سازی یا گلف بازی می کند و تنها کسی است که دست نوشته های ش را می خواند. دکتری دارد که انتظار دارد تنها مالِ او باشد. ناشری ... سگی ... شوهر مادری ... و همین. توی لیست ش دوستی نمی بینید. طرف اولِ ماجرا با چهره ای موجه و شرقی پسند وارد می شود. همان اول به خودمان می گوییم که این خودِ جنس است: از قرارهای عاشقانه به صرفِ عشق بازی حال ش به هم می خورد. اهلِ دختربازی و زن باره گی نیست. اهل مشروب و سیگار و چه و چه و چه نیست. و کلاً تریپی است مثبت. با کمی دست پاچلفتی و شلخته گیِ نویسنده گی. و ساده گی ای که اضاف می آید بر تصدیقِ موجه بودنِ او. شروع می کند به نوشتنِ دخترِ آرزوهای ش.  که حتی در دنیای داستان هم کامل نیست و  یک جاهایی به قولِ برادرش مسأله دار هم می آید و به او هش دار می دهد که  ممکن است مردم خوش شان نیاید و ... و ... و... ؛ اما او این شخصیت را با همین کم و کاست های ش دوست دارد.  و پس عاشق ش می شود. عاشقِ دخترِ توی قصه های ش. و یک روز صبح، ناگهان این دختر از قصه ها بیرون می جهد. ...با خودش می گوید: "چه به تر از این؟" ... این که نیمه ی کامل کننده ی آرزوهای ت، صبح، بی هیچ دعوتی توی آشپزخانه مشغول تخم مرغ پختن برای ت باشد. همه چیز عالی به نظر می رسد. غیر از این جا که او می تواند هر وقت که خواست، و هر وقت که صفتی از او دل ش را زد،  دست به تغییرش بزند. و بعدِ مدتی(با این که عهد کرده بود که دست به نوشته های ش نزند) شروع می کند به همین تغییر دادن های به خیال ش جزئی: "همیشه شاد باشد" ... "همیشه محتاج من باشد" ... "هیچ وقت من را ترک نکند"... "همیشه دوست م داشته باشد". و چیزهایی که او را بابِ طبع ش بکند. اما هیچ گاه باب طبع ش نمی شود. همیشه یک جایِ کار می لنگد. و آن جایِ کار ...

 

به نظر داستان ساده ای می آید. اما ساده ای از جنسِ معمول.  اشاره داشته به مسأله ای فراموش شده که: "برای دوست داشته شدن، برای خوب بودن، نباید دست به تغییر دیگری زد، تنها بایستی دیگری را دوست داشت."

نمی شود دیگری را تغییر داد. آدم ها حتی خودشان را هم نمی توانند تغییر دهند. این یک توهم است. یک شعار است این که "Chang yourself". آخر "How?". من و تو همینی هستیم که هستیم. می توانیم به تر یا بدتر باشیم، در انتخاب هایی که می کنیم. اما نمی توانیم دیگری باشیم. نمی توانیم پسرخاله ی مربیِ پروشی مان باشیم که مربی از ما خوش ش بیاید. ما همین یم. کمابیش گهی، کمابیش خوب.  ... یک مادر هیچ گاه از فرزندش-حتی اگر منگول هم باشد- نمی خواهد دیگری باشد. دعا می کند به تر باشد، و عاقبت به خیر شود؛ اما با پسرِ چهارستون سالمِ همسایه عوض ش نمی کند. و ...

اصلاً گیرِ زبان م نمی گذارد ماجرا را ادا کنم، انگار دارم مثل یک پراید 131  توی گل تقلا می کنم  ... خودتان بروید ببینید ... و درباره اش فکر کنید. به نظرم فیلم خوبی است.                       

سجاد پورخسروانی
۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

چند کلامی درباره­ی تحلیلِ استقلالِ فردی در خانه­واده ذیل  سبکِ زنده­گیِ ایرانی

 

نه عاشقِ جلوه­ی غرب­م و نه متحیّرِ شوکتِ آن. که نه جلال مال غرب است، نه جمال. ... اما غرب هم مِلکی است از املاک خدا، و پس آدمیانِ مسکن گزیده­اش هم در خود پنهان دارند آن چه را که خدا از فطرت در خلق­ش نهاده است. خب که چه؟ خب این که برای پرداختن به آن گنده­چینیِ بالا که آورده­ام، ناگزیرم از مدحِ برخی از عمل­کردهای سبک زنده­گیِ غربی. همان­ها که برخی «لاقَیدی»ش می­نامند، و من «قیدگشاییِ به جای»ش می­دانم. منتها پیش از این که بحث­م را ادا کنم، دو تا کلمه هستند که بایستی ازشان عبور کرد: فطرت و غریزه.

اگر فطرت را با غریزه خلط نکنم، باید بگویم که خیلی وقت­ها فرامینِ این دو درست عین هم در می­آیند. و از آن­جا که حدود مشخصی بر این دو مفروض نیست، در اکثر اوقات تعریف ایرانی از محل امر، بسته به پسندِ ایرانی می­افتد. یعنی اگر قرار است درباره­ی دل­بسته­گیِ یک دانه پسر به یک دانه دختر (یا در تقدم بالعکس)  خواست­گاهِ علاقه تعیین شود، بسته به این که خانه­واده­ی پسر -یا دختر- از یارو -یا خانه­واده­اش- خوش­شان بیاید یا نه، حوزه­ی این وادی تغییر می­کند. اگر    خوش­شان آمد: این دو دست هم را می­گیرند و دوست­داشتن­شان می­شود فطری؛ و اگر خوش­شان نیامد: این هوس است و غریزی(!) ... اما جدای از این اسم­ها، از هر حوزه­ای که باشد، - یعنی چه پسر از بر و رویِ طرف خوش­ش آمده باشد و پر و پاچه­اش، چه از منشِ او-  گر به طبع خانه­واده خوش باشد هر دو مستقیم­ند به ازدواج. و از آن طرف بعدُ العاقبتِ کار اگر به جدایی کشید و مهریه کُشی، می­گویند این ازدواجِ کذا به امرِ «غریزه و هوس»(به قرابتی که برای این دو کلمه به وجود آورده­اند توجه بفرمایید!) بوده است، و اگر زنده­گی شان دوام یافت و سال­های در کنارِ هم­شان به درازا  کشید می­گویند «از روی عشق»بوده است و«فطرت»(!)               

پس از این سنجه­های ناسنج که بگذریم، مشترک­یم بر سرِ این که تعریفِ غریزه و فطرت، جز در مقامِ سوبژه چندان مقدور نیست. مثلاً می­گویند غریزه به حسابِ نیازهای جسمانیِ پنهانِ آدمی می­رسد و فطرت به نیازهای پنهانِ روحانی. یا فطرت کارش تعالی دادنِ آدمی است و غریزه کارش دوام دادنِ آدمی مِن حیثِ حیات. یعنی یکی­اش آدم را در زنده­گیِ دنیایی زنده نگه می­دارد و آن دیگری آدمی را آدم. یا که حیاتِ را  اگر بر  روحانی و جسمانی قسم کنیم، سیخونکِ جسمانی­اش دستِ غریزه است و نیش­گونِ روحانی­اش دستِ فطرت. و از این اطناب­های خرفهم کنی، که با یک سؤالِ ساده از آن تهِ کلاس عقیم می­شوند:

·         مرزِ روح و جسم کجاست؟

و تو تازه می­رسی به این که اگر «مرزِ روح و جسم»ی توی کتاب­های درسی آدمیان بود، دیگر کارِ خلقت را به «الله»       وا­نمی­گذاشتند و هر فیزیک­دان و شیمی­دان و زیست­دانی، فرانکشتاینی در پسِ آزمایش­گاه به رفت و روب و  Answering Machin  گماشته بود و جمله دستیارها و منشی­ها و نظافت­چی­ها نسل­شان برچیده می­شد. چطور می­شود گفت که مثلاً کاری مثلِ "غذاخوردن" تنها غریزی است؟ ... با این حساب، «قربتةً الی الله»ی که مرد جوانِ شام خورده­ای پایِ سفره­ی دوباره­ی با مادرش سر می­دهد، از کجایِ غریزه می­آید؟ ... لابد پاسخ­ش را می­گذارید به نیت! بگذریم.

کار را بدین­جا کشاندم که چراییِ ترکیبِ جای­گزین­م را ضمانت کرده باشم: «نیازهای مشروعِ انسان». و کار را از این ترکیب پی می­گیرم:  

اول که این ترجیح، اختیار را هم،  بر دو مفهوم «فطرت» و «غریزه» اضافه می­آورد. دوم این که به گذرایی و تغییرِ   خواست­های آدمی در طی زمان اشاره دارد. و سوم این که شرع را ( و قانون را وصله­ی آن) در خود جای داده است.

«نیازهای مشروعِ انسان» و پیش­تر از آن «نیازهای انسان»، واقعی یا کاذب، حقیقی یا خرافه، تنها اصلِ تکوینِ تمدن اگر نباشد، مهم­ترینِ آن­هاست. بابایِ عریانی که ما ام­روزه به «انسانِ اولیه»ش یاد می­کنیم و هر روزه هم بر قدمت­ش افزوده  می­شود، یک زمانی برای فرارِ از شرِ تهدیدِ طبیعت خودش را ملزم به جمع زیستی کرد (یک نیاز). یک زمانی برای روزیِ خود را از او ستاندن، دست به کارِ ساختِ ابزار شد(یک نیاز). یک زمانی تویِ جمع، برای احساس آرامش و ثباتِ ریختِ زنده­گی­اش حصاری به نام خانه­واده گردِ خودش و چند تن خونیِ دیگر کشید(یک نیاز). یک زمانی برای فرار از تهدیدِ جمع، جامعه را در برآوردنِ قانون و شرع بنا نهاد(یک نیاز). یک زمانی برایِ جایِ خالیِ ذهن و قلب­ش به ماورای آن چه که سلطه داشت، روی آورد(یک نیاز). یک زمانی برایِ سامان دادنِ به سلطه­های درونِ خانواده (تو همان فرارش بخوان) حدودِ عرفیِ درون فامیلی تعریف کرد(یک نیاز). ... انسان با نیازهای­ش دور و برِ خودش را شکل داد. همه­ی تمدن همین ریختی روی کار آمده. همه­ی حدود و قوانین و شعائر،  و در یک کلمه «عرف» یا «فرهنگ» از نیازهای انسان برآمده است.(البته این منهایِ احتسابِ حقایقِ هدایتِ الهی است که من می­نه­دانم­ش.)

گاهی اما این برآمده­ها چنان با هاله­ای از تقدس پوشیده می­شوند و به شکلِ امور ثابت در می­آیند که دیگر حتی به همان «نیازهای مشروعِ انسان» هم فرصتِ خواهشی دیگر نمی­دهند. (چه رسد دیگر به «نیازهای انسان»). و «استقلالِ فردی جدای از خانواده» هم توی این مملکت یک فحشی است نظیرِ همان «نیازهایِ مشروع»؛ مورد سنگسار واقع شده. به مدلِ مرسومِ غربی­اش نگاه کنید: رسمِ «بلوغ» و «امکانِ کار کردن» و «فارغ شدن از نان­خواریِ خانواده»،  و پس استقلال. و از استقلال چه چیزی در می آید: «شخصیت». شخصیتی که مثلِ تمامی آدم­های دیگرِ رویِ کره­ی زمین برای او حقوقی و پس مسئولیت­هایی به وجود می­آورد. حق انتخاب و البته «حقِ اشتباه» مسلم ترینِ آن­هاست. یک پسرِ 22 ساله­ی آمریکایی، بعدِ تسویه حساب با «فادر و مادر»ِ محترم، جول و پلاس­ش را زیرِ سقفی  پهن می­کند که اندازه­ی جیب­ش هست و همت­ش (و اصلاً سلیقه­اش). و پس دخترکی که فردا روز قرار است بیاید زیرِ سقفِ مهرِ او، دختری خواهد بود که او را به حسابِ او   می­شناسد و می­خواهد، نه به حسابِ پولِ تهِ جیبِ ددیِ محترم یا مامِ محترمه. و با همین رسمِ به حساب ساده و «انسان اولیه»ای جلویِ انتظارات بیش از حدِّ قبل از ازدواج گرفته می­شود و اصلاً رسمِ اعیان پروری از بین می­رود. مدلی که کشورِ ما سال­هاست لنگِ نداشتن است. مدلی که با سخنانِ پیرمردانه­ی مصلحت­خواهانه توی این ممکلت توزیع می­شود: «جانِ مادرتان این خرج­های سنگینِ عروسی را روا مدارید. که هم بدجلوه­گی می­کند در چشمِ مردم، و هم بداقبالی می­کند به فرهنگ مردم!». قضیه خیلی راحت­تر از این حرف­هاست، اگر کسی نداشت، پس خرجِ اضافه و گزافه هم نمی­کند. تمام شد. ... این­ور اما بستِ  ناجورِ خانه­واده به کلمه­ی مضحکِ «آبروداری»، اول کمرِ پدرِ خانواده را می­شکند، بعد حلقه­ی مهرِ زوج را و در آخر بنایِ بدیمنی است اضافه بر فرهنگِ ازدواج. ... و «شبِ عروسی» و «تالارِ رقص» و «شامِ مهمانی» و افتضاحاتی که تنها درشده­اند برایِ دو سال زنده­گی احمقانه­ی دو تا مرغِ عشقِ تخمی. که بعدِ دو سال از گذشتِ زنده­گی­شان که      خوش­خوشانِ وام­های ابوی­شان ته کشید، تازه می­فهمند دچار چه غلطی شده­اند با عرضه­ی نه­داشته­ی پسر و شکمِ برآمده­ی دختر. 

توجیهِ خیلی­ها توی این مملکت نسبت به مسأله­ی استقلالِ فردی (یعنی همین رسمِ 18 ساله­گی: Shoot Out The Honey) از بین بردنِ مهرِ بین خانه­واده است، که بنده شخصاً فحش­های کاف­دارِ بچسبِ بسیاری برای این برهان دارم. کافی است یک نگاهِ اجمالی - احتمالاً بعدِ سال­ها- به دور و برِ خانه­نام­تان بیندازید و عمقِ فاجعه را رصد کنید. کافی است تنها به رابطه­ی خوش­شکلِ پدرها و پسرهای زیرِ یک سقفِ این مملکت نگاهی بیندازید. رابطه­ای مملو از ترس، حسِ غلبه، گاهاً حسِ انزجار؛ حسِّ پدری که دم­دست­ترین توصیف­ش از پسرش «یک لا قبا» است و پسری که دقیق­ترین توصیف­ش از پدر «پیرمردِ دِمُدِه­ی غرغرو» است. و بزرگ­ترین اشتراک­شان، آن دو زار حقوقِ بازنشسته­گیِ تهِ جیبِ همان پیرمردِ دمده­ی غرغروست. توی غرب اما، پسر، اگر سبزی­فروش هم باشد دارای عزت است. و سر زدن­ش به خانه­واده منت. حالا به نظرتانِ بندِ مهرِ این­ورِ آب محکم­تر است در یک خانه­واده یا آن­ور؟ ...

یا دیگر معضلِ مبتلابهِ عمومِ جامعه­ی ما در خانواده­ها زمانی است که لزومِ یگانه­گیِ «اعتقاد» در یک خانواده پیش می­آید. ننه بابایی که از بدوِ تولد، «اشهد» توی گوشِ کودک­شان می خوانند و تا جوانی جان­می­کنند به مسلم­شدن و            مؤمن­شدن­ش، و نمی دانند که اسلام، دینِ موروثی آباء و اجدادیِ کسی نیست که بشود پشتِ سه جلدش نوشت و قباله­ی ایمان­ش را داد دستِ طرف که « یارو! انتَ مُسلِم». ما «حقیقت جوی»تر هستیم در مواجهه­ی با اندیشه­ها یا غربی جماعت؟ ... چند از ما جماعت در انجیل سردوانده است و خوفِ نصرانی شدن­ش می­برده­ایم؟(قریب به هیچ) حالا چه قدر مسلمانِ از پدر و مادر مسیحیِ غربی داریم؟(مطمئناً بیش­تر از این طرفِ معادله) ... کی و کجا ما را ملزم به داشتنِ دین پدران­مان کرده­اند در اسلام؟ ... مگر نه این که در اسلام، مرامِ هر کس خودیافته است و نه موروثی؟ مگر نه این که در اسلام ملامت شده­گان همه به دین پدران­شان بوده­اند؟ ... ما حتی تویِ توحید هم از غربِ عقب­یم. به قولِ یوسف­علیِ میرشکاک: «غرب، از وادیِ توحید یک گام مهجور مانده است و شرق، دو گام. غرب در گام تقوایِ الهی پیشه کردن، و شرقِ در این، و هم در تقوایِ دیگری دور ریختن»1. به قولِ میرشکاک، غربی ازخدا نمی­ترسد، پس از هیچ­کسِ دیگر هم نمی­ترسد. و شرقی از خدا نمی­ترسد، اما از زن­ش، پدرش، صاحب­خانه­اش، رئیس­ش مثل سگ می­ترسد. و حالا ایمان پیش­کش، وارثِ تخت و تاجِ پدری، در اثباتِ خلفِ بودن ش حتی باید به پرستنده­ی بی چون و چرایِ حزبِ احمقانه­ی پدر هم در آید.

و ... و ... و ... . که اگر جلال بود جای­ش «الخ» می­گذاشت با کلی فحش. اما مقصر کیست؟! ... نی­دانم. راست­ش به این جای کار دیگر فکر نکرده بودم. خودِ خانواده؟ جامعه؟ قانون؟ عرف؟ ... چشم بر «نیاز» بستن؟ همه­ی این­ها و مضاف بر این­ها. مسلماً تویِ جامعه­ای که برایِ 30 ساله­اش شغل مثلِ تخمِ طلا نایاب است، کسی به فکرِ استقلال فردی از 17 ساله­گی یا پیش­تر نخواهد افتاد. و مسلماًتر توی جامعه­ای که عَلَمَ­کِ احترام­ها «چشم» گفتن است، و «چون؟ چرا؟» گفتن به مثابه کفر، کسی فرهنگِ استقلال را برنخواهد تافت ... هر چند 32 سال باشد که شعار «استقلال» از فک­شان نیفتد، اما هنوز از هجی کردن­ش در مسائلِ فردی­شان واهمه  دارند. ... کاش یک بار هم  که شده برای ادایِ دِین به امامی که غیور می خواست مان، دست از این بنده بودن ها و در خفا شیرشدن ها  برمی داشتیم. ...

یادم هست جایی نوشته بود یا که نوشته بودم، غرورِ مرد، همه داشته­ی مرد است. و اگر کسی مرد را بی غرورش خواست، پس او را مرده خواسته است. حالا می­پرسم غرورِ جوان­های غیرمستقلِ این مملکت کجاست؟ روی زینِ موتور؟ وقتی عربده می­کشند؟ یا تویِ خانه وقتی به تیپِ پدرشان می­زنند؟!!! ... والسلام. والتأسف.

 

 6 آذر 91

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1)       از تلخ پروا نیست/ یوسف­علی میرشکاک/ گفت و گو/ مجله ی سوره/  دوره ی چهارم/ شماره ی سوم

 

 

 

سجاد پورخسروانی
۰۷ آذر ۹۱ ، ۰۱:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

هر داستان نویسی، یک انگل دارِ مبتلا است. مجبور است بنشیند پایِ دفتردستکِ نوشتارش و سایه ای از هست های جنبانِ درون ش را بریزد روی سفیدیِ کاغذ. مثلِ ارضاء شدن، سریع نه، اما به گذراییِ همان. سایه ها هل ت می دهند پایِ کاغذ و قلم -یا امروزی هاش پایِ  کی بود و مانیتور- و می گویند "یاالله". شورِ داستان، شوری است از ترکیبِ شیمیاییِ" اسمز"یدن. تبدیلِ خیار به خیارشور. شوری ای در فضایِ اجتماعیِ نویسنده، در بستری که زیسته و کشیده، هر چه از رنج و دریافتنی و داشتنی است، و شوریِ اجتماع، -وایضاً خیار بودن ش- به داستان ش کشانده، کم شنیدنی ترین وادیِ فریاد. شورِ داستان، گر چه همیشه شور نباشد، -چه که اغلب تلخ- اما گریزی نیست از بودنِ نویسنده در جامعه. در با دیگران ش بودن. شوری ای که همواره مقداری طعم از دیگرها برای ت می آورد. مگر می شود توی یک شیشه خیارشور بود و تنها طعمِ تنِ یک خیار را در یک خیارشور داشت؟ یک خیارشور همیشه مشترک است در طمعِ تنِ دیگری. یک نویسنده همیشه داراست از دردها و رنج ها و داشته ها و نداشته های آدم های دور و برش که هم زیستیِ اجتماعی و فکری داشته است باهاشان.  ... و اگر نویسنده ای عاری از این مزه ها بود، لابد خاص پرور بوده است درونِ تک شیشه ای جدا از دیگر آدم ها، منهای فلفل و ترخون و سیر. داستان های ذهن پرورِ بی مصداقِ نویسنده های بی درد، جدای از دردهایِ دیگری، از این قماش است. داستان هایی که آن قدر توی شیشه هاشان می مانند که لهیده می شوند. نه تنها طعمی ندارند، بل جسدشان هم می رود قاطی باقیِ دورریختنی ها. داستان هایی که از قضا اگر کسی هم چشید، مرضِ رق رقو می گیرد. و همه اش را یک جا، از بالا، یا پایین پس می دهد، یا می میرد. این داستان ها حتی اگر حق هم باشند، وقتی در واقعیت بی جسد باشند، حیاتی نخواهند داشت.

.

.

.

و اعتراف این که تنها زیستی و تنها پنداری و تنها کِشی، چنین م کرده است: لهیده ی بی دنباله ای در عالمِ واقع.

پس فعلاً، تا خویش م را بازیابم،(که گمان نمی کنم بشود) در هم کنشیِ با جماعتی که به حق شان می جویم، داستان نخواهم نوشت. یعنی شوری اش را دیگر ندارم که بنویسم.   

به گمان م این روزها "خواب" به ترین کاری است که می توان م کرد. و مطالعه بزرگ ترین دست آویزی که می توان م داشت ... در فراموشی ... تاب ... یا چه.

این روزها خیلی حوصله ی خودم را ندارم و از آن بیش تر حوصله ی دنیا را. همین.

 

 

2 آذر 91

 

 

 

 

 

 

سجاد پورخسروانی
۰۴ آذر ۹۱ ، ۱۹:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه