Ruby Sparks :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۲۷ ب.ظ

Ruby Sparks

اوایل که توی آن "خاک"ِ سیاه و سفیدِ نیم رخ پرتره ی ریش جومونگی، به مستعار می نوشتم، دردسرش  کم تر بود. هر چه حرفِ چیزدار دل م می کشید می نوشتم، و نهایتِ جورش هم مال فیلترینگ بود یا حرف های چیزدارِ دوتا " کامنت بگذار" به مقابله به مثل. اما حالا، با آن پرتره ی معلوم الحال و "سجاد پورخسروانی" درشت زیرِ هر پست، دیگر نمی شود همین طور بی هوا و دل کشانه هر مطلبی را با هر ریختی گذاشت. پس: "بنده همین جا تایپاً -یا کتباً؛  البت هر دو از یک رسته اند، فقط گفتم که نقضِ واقع نکرده باشم- اعلام می کنم که هیچ مسئولیتی در قبال چیزدار بودنِ فیلم گفت آینده (آینده ی گفته برفته!) در ادامه ی مطلب نداشته و عواقبِ بعدیِ دیدن  اثر از قبیلِ "تمایل به غرب"، "غرب زده گی"، "واداده گیِ فرهنگی"، "جو زده گیِ فرنگی"، "خواب دیدن های ناجور در اواخرِ شب" و الخ  بر عهده ی خود شخص می باشد. ... با تشکر، ادامه ی اراجیف:

 

رابی اسپارکس، دخترکِ داستان های یک نویسنده است که از قضای فیلم ساز، از دلِ قصه ها بیرون می زند و می نشیند ورِ دلِ نویسنده اش به گرل فرندی. داستان، هر چند به کلیشه شروع می شود، به کلیشه ختم می شود  و به کلیشه پیش می رود، اما خوب هم می تواند که حال و روزِ کلیشه ی بعضی جماعت را(من جمله خودم) بیرون بریزد و کرکِ خالیِ جیب ش را به رخ ش بکشد. فیلم راویِ روزگارِ نویسنده ی تنهایی است که بزرگ ترین مشکلِ زنده گی اش تنهاییِ خودساخته ای است، حاصلِ خط زدنِ آدم ها از دور و برش. آدمی که آدم ها را بر منشِ خود بر گردِ خود می خواهد، نه آن طور که واقعاً هستند. نویسنده راویِ موفقِ داستان هایی است به شخصه گفته، به شخصه ساخته و به شخصه پذیرفته. و همین خود معلوم کردن ها در او تمنایی ساخته است به خواستنِ دیگران بر وفقِ مرادِ او، نه بر وفقِ مرادِ آن ها( فحشی که توی یک از همین کامنت ها دوستی نثارم کرده بود).  و دیگران هم که می دانید، دیگران ند. چیزی که هستند. حتی با تظاهرهاشان که بخشی از آن هاست. پس تنها بودنِ هم چو آدمی مسلم است. برادری دارد که هر از گاهی باهاش می رود باش گاه بدن سازی یا گلف بازی می کند و تنها کسی است که دست نوشته های ش را می خواند. دکتری دارد که انتظار دارد تنها مالِ او باشد. ناشری ... سگی ... شوهر مادری ... و همین. توی لیست ش دوستی نمی بینید. طرف اولِ ماجرا با چهره ای موجه و شرقی پسند وارد می شود. همان اول به خودمان می گوییم که این خودِ جنس است: از قرارهای عاشقانه به صرفِ عشق بازی حال ش به هم می خورد. اهلِ دختربازی و زن باره گی نیست. اهل مشروب و سیگار و چه و چه و چه نیست. و کلاً تریپی است مثبت. با کمی دست پاچلفتی و شلخته گیِ نویسنده گی. و ساده گی ای که اضاف می آید بر تصدیقِ موجه بودنِ او. شروع می کند به نوشتنِ دخترِ آرزوهای ش.  که حتی در دنیای داستان هم کامل نیست و  یک جاهایی به قولِ برادرش مسأله دار هم می آید و به او هش دار می دهد که  ممکن است مردم خوش شان نیاید و ... و ... و... ؛ اما او این شخصیت را با همین کم و کاست های ش دوست دارد.  و پس عاشق ش می شود. عاشقِ دخترِ توی قصه های ش. و یک روز صبح، ناگهان این دختر از قصه ها بیرون می جهد. ...با خودش می گوید: "چه به تر از این؟" ... این که نیمه ی کامل کننده ی آرزوهای ت، صبح، بی هیچ دعوتی توی آشپزخانه مشغول تخم مرغ پختن برای ت باشد. همه چیز عالی به نظر می رسد. غیر از این جا که او می تواند هر وقت که خواست، و هر وقت که صفتی از او دل ش را زد،  دست به تغییرش بزند. و بعدِ مدتی(با این که عهد کرده بود که دست به نوشته های ش نزند) شروع می کند به همین تغییر دادن های به خیال ش جزئی: "همیشه شاد باشد" ... "همیشه محتاج من باشد" ... "هیچ وقت من را ترک نکند"... "همیشه دوست م داشته باشد". و چیزهایی که او را بابِ طبع ش بکند. اما هیچ گاه باب طبع ش نمی شود. همیشه یک جایِ کار می لنگد. و آن جایِ کار ...

 

به نظر داستان ساده ای می آید. اما ساده ای از جنسِ معمول.  اشاره داشته به مسأله ای فراموش شده که: "برای دوست داشته شدن، برای خوب بودن، نباید دست به تغییر دیگری زد، تنها بایستی دیگری را دوست داشت."

نمی شود دیگری را تغییر داد. آدم ها حتی خودشان را هم نمی توانند تغییر دهند. این یک توهم است. یک شعار است این که "Chang yourself". آخر "How?". من و تو همینی هستیم که هستیم. می توانیم به تر یا بدتر باشیم، در انتخاب هایی که می کنیم. اما نمی توانیم دیگری باشیم. نمی توانیم پسرخاله ی مربیِ پروشی مان باشیم که مربی از ما خوش ش بیاید. ما همین یم. کمابیش گهی، کمابیش خوب.  ... یک مادر هیچ گاه از فرزندش-حتی اگر منگول هم باشد- نمی خواهد دیگری باشد. دعا می کند به تر باشد، و عاقبت به خیر شود؛ اما با پسرِ چهارستون سالمِ همسایه عوض ش نمی کند. و ...

اصلاً گیرِ زبان م نمی گذارد ماجرا را ادا کنم، انگار دارم مثل یک پراید 131  توی گل تقلا می کنم  ... خودتان بروید ببینید ... و درباره اش فکر کنید. به نظرم فیلم خوبی است.                       



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

Ruby Sparks

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۲۷ ب.ظ

اوایل که توی آن "خاک"ِ سیاه و سفیدِ نیم رخ پرتره ی ریش جومونگی، به مستعار می نوشتم، دردسرش  کم تر بود. هر چه حرفِ چیزدار دل م می کشید می نوشتم، و نهایتِ جورش هم مال فیلترینگ بود یا حرف های چیزدارِ دوتا " کامنت بگذار" به مقابله به مثل. اما حالا، با آن پرتره ی معلوم الحال و "سجاد پورخسروانی" درشت زیرِ هر پست، دیگر نمی شود همین طور بی هوا و دل کشانه هر مطلبی را با هر ریختی گذاشت. پس: "بنده همین جا تایپاً -یا کتباً؛  البت هر دو از یک رسته اند، فقط گفتم که نقضِ واقع نکرده باشم- اعلام می کنم که هیچ مسئولیتی در قبال چیزدار بودنِ فیلم گفت آینده (آینده ی گفته برفته!) در ادامه ی مطلب نداشته و عواقبِ بعدیِ دیدن  اثر از قبیلِ "تمایل به غرب"، "غرب زده گی"، "واداده گیِ فرهنگی"، "جو زده گیِ فرنگی"، "خواب دیدن های ناجور در اواخرِ شب" و الخ  بر عهده ی خود شخص می باشد. ... با تشکر، ادامه ی اراجیف:

 

رابی اسپارکس، دخترکِ داستان های یک نویسنده است که از قضای فیلم ساز، از دلِ قصه ها بیرون می زند و می نشیند ورِ دلِ نویسنده اش به گرل فرندی. داستان، هر چند به کلیشه شروع می شود، به کلیشه ختم می شود  و به کلیشه پیش می رود، اما خوب هم می تواند که حال و روزِ کلیشه ی بعضی جماعت را(من جمله خودم) بیرون بریزد و کرکِ خالیِ جیب ش را به رخ ش بکشد. فیلم راویِ روزگارِ نویسنده ی تنهایی است که بزرگ ترین مشکلِ زنده گی اش تنهاییِ خودساخته ای است، حاصلِ خط زدنِ آدم ها از دور و برش. آدمی که آدم ها را بر منشِ خود بر گردِ خود می خواهد، نه آن طور که واقعاً هستند. نویسنده راویِ موفقِ داستان هایی است به شخصه گفته، به شخصه ساخته و به شخصه پذیرفته. و همین خود معلوم کردن ها در او تمنایی ساخته است به خواستنِ دیگران بر وفقِ مرادِ او، نه بر وفقِ مرادِ آن ها( فحشی که توی یک از همین کامنت ها دوستی نثارم کرده بود).  و دیگران هم که می دانید، دیگران ند. چیزی که هستند. حتی با تظاهرهاشان که بخشی از آن هاست. پس تنها بودنِ هم چو آدمی مسلم است. برادری دارد که هر از گاهی باهاش می رود باش گاه بدن سازی یا گلف بازی می کند و تنها کسی است که دست نوشته های ش را می خواند. دکتری دارد که انتظار دارد تنها مالِ او باشد. ناشری ... سگی ... شوهر مادری ... و همین. توی لیست ش دوستی نمی بینید. طرف اولِ ماجرا با چهره ای موجه و شرقی پسند وارد می شود. همان اول به خودمان می گوییم که این خودِ جنس است: از قرارهای عاشقانه به صرفِ عشق بازی حال ش به هم می خورد. اهلِ دختربازی و زن باره گی نیست. اهل مشروب و سیگار و چه و چه و چه نیست. و کلاً تریپی است مثبت. با کمی دست پاچلفتی و شلخته گیِ نویسنده گی. و ساده گی ای که اضاف می آید بر تصدیقِ موجه بودنِ او. شروع می کند به نوشتنِ دخترِ آرزوهای ش.  که حتی در دنیای داستان هم کامل نیست و  یک جاهایی به قولِ برادرش مسأله دار هم می آید و به او هش دار می دهد که  ممکن است مردم خوش شان نیاید و ... و ... و... ؛ اما او این شخصیت را با همین کم و کاست های ش دوست دارد.  و پس عاشق ش می شود. عاشقِ دخترِ توی قصه های ش. و یک روز صبح، ناگهان این دختر از قصه ها بیرون می جهد. ...با خودش می گوید: "چه به تر از این؟" ... این که نیمه ی کامل کننده ی آرزوهای ت، صبح، بی هیچ دعوتی توی آشپزخانه مشغول تخم مرغ پختن برای ت باشد. همه چیز عالی به نظر می رسد. غیر از این جا که او می تواند هر وقت که خواست، و هر وقت که صفتی از او دل ش را زد،  دست به تغییرش بزند. و بعدِ مدتی(با این که عهد کرده بود که دست به نوشته های ش نزند) شروع می کند به همین تغییر دادن های به خیال ش جزئی: "همیشه شاد باشد" ... "همیشه محتاج من باشد" ... "هیچ وقت من را ترک نکند"... "همیشه دوست م داشته باشد". و چیزهایی که او را بابِ طبع ش بکند. اما هیچ گاه باب طبع ش نمی شود. همیشه یک جایِ کار می لنگد. و آن جایِ کار ...

 

به نظر داستان ساده ای می آید. اما ساده ای از جنسِ معمول.  اشاره داشته به مسأله ای فراموش شده که: "برای دوست داشته شدن، برای خوب بودن، نباید دست به تغییر دیگری زد، تنها بایستی دیگری را دوست داشت."

نمی شود دیگری را تغییر داد. آدم ها حتی خودشان را هم نمی توانند تغییر دهند. این یک توهم است. یک شعار است این که "Chang yourself". آخر "How?". من و تو همینی هستیم که هستیم. می توانیم به تر یا بدتر باشیم، در انتخاب هایی که می کنیم. اما نمی توانیم دیگری باشیم. نمی توانیم پسرخاله ی مربیِ پروشی مان باشیم که مربی از ما خوش ش بیاید. ما همین یم. کمابیش گهی، کمابیش خوب.  ... یک مادر هیچ گاه از فرزندش-حتی اگر منگول هم باشد- نمی خواهد دیگری باشد. دعا می کند به تر باشد، و عاقبت به خیر شود؛ اما با پسرِ چهارستون سالمِ همسایه عوض ش نمی کند. و ...

اصلاً گیرِ زبان م نمی گذارد ماجرا را ادا کنم، انگار دارم مثل یک پراید 131  توی گل تقلا می کنم  ... خودتان بروید ببینید ... و درباره اش فکر کنید. به نظرم فیلم خوبی است.                       

۹۱/۰۹/۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

Ruby Sparks

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی