بایگانی فروردين ۱۳۹۴ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]




در جلسه ای بودم که رئیس ش از سیاست های افقِ ده ساله حرف می زد. این که ما تا پنج سالِ دیگر باید به فلان فاز از توسعه ی طولیِ شرکت رسیده باشیم و بعد شروع کنیم طیِ پنج سالِ باقی مانده تا افق توسعه ی عرضی دهیم و چه. ... من دورنما را نمی فهم م. هر وقت هم خواسته ام بفهم م ش، یا کاری با کارش داشته باشم، خورده ام به طبقِ سرخورده گی و آخر سر زده ام به بی خیالی. افقِ من، دورنمایِ من، چیزی است نهایتاً تا تهِ همین هفته. این که تهِ این هفته ی لعنتی کدام استخر بروم که با احتسابِ مسافت و ساز و کارِ خودِ استخر، بیش ترین وقتِ استراحتِ جمعه را به من بدهد. دورنما برای من همین است. که فردا را چه کنم. ام شب کمی به خودم سختی بدهم و چهارتا تخم مرغِ آب پز بگذارم کنار که دمِ صبحی توی راهِ اداره بزنم به بدن، که گرسنه نمانم، که چه. همین.

فکر می کنم نمی شود برای زنده گی افقی ترسیم کرد. اگر هم بخواهی خیلی واقع بین باشی، مثلِ من سرخورده می شوی. همین چند روز پیش بود که توی آینه ی آسانسور فهمیدم که چه قدر قیافه ی درب و داغان و مزخرفی پیدا کرده ام. احتمالاً تا دو سال پیش-اصلاً تا همین دو ماه پیش- به ذهن م هم نمی رسید که روزی برسد که دیگر از قیافه ی خودم خوش م نیاید. یک هو فهمیدم که "زشت"م. فهمیدم که وقتِ دل بری های فیسی از من گرفته شده. بیست و پنج سال م هست، نه برنامه ای برای زنده گی دارم و نه جنگی سرِ رسیدنِ به آن برنامه. اصلاً چه طور می شود فکرِ برنامه بود؟ ... وقتی با همه ی علاقه ای که به صورت ت داری یک روز توی آینه می فهمی که "زشت"ی یا یک روز می فهمی که پیری یا چه می دانم لاغری یا لنگی ... یا هر چه، چه طور می توانی به این فکر کنی که برنامه ای هم وجود دارد؟ به نظرِ من تهِ این افق، تهِ این دورنما را اگر خوب رصد کرده باشی می رسی به دروازده ی مرگ. همان جا که بعدش چیزی نیست. خب، حالا برنامه بریز. هر خری که توی زنده گی فکر می کنی باید باشی بشو. ته ت، مثلِ تهِ همه ی ول گردهایِ بی عرضه یک ریزه جا هست زیرِ خاک. مهم نیست کیستی و چیستی، مهم نیست چه قدر به ماتحت ت فشار می آوری که اتفاقی بیفتد، ته ش، تهِ همه، مثلِ هم است.

نمی دانم؛ چند روزی است که فهمیده ام نمی توانم نویسنده باشم، یا خیلی چیزهای دیگری که آرزوی شان را داشتم و حتی برای شان زحمت کشیده ام(من معمولاً برای چیزی زحمت نمی کشم)؛ فکر می کنم دیگر اهمیتی هم ندارد که توی یک شهرِ غریبِ خدامیلیونی باشم یا توی یک دهِ ریزه میزه که به زعمِ همان شهرِ خدامیلیونی قرار نیست به جایی برسد. فرقی نمی کند که توی یک شرکتِ کت کلفتِ تهرانی طراح یو.آی باشم یا ول گردِ خیابان های شهرِ خودمان ... هر دوی این ها در تقریری که من برای شان جان می کنم به یک ارزند. منِ رئیسِ یک شرکتِ چندمیلیاردی همان قدر ول معطل م که منِ کارگرِ روزمزد. هر دومان را باد این جا آورده. هر دومان اندازه ی هم جان کنده ایم و از چیزهایی که دوست داشته ایم گذشته ایم. هر دومان اندازه ی هم از چیزهای دیگری که می توانستیم باشیم و چیزهای دیگری که می توانستیم داشته باشیم گذشته ایم. هر دومان همان قدر حسرتِ دمِ مرگ داریم که مرگ برای مان "بد" باشد.

موهای این روزها تند تند سفید می شوند. پوست م خشک شده و هی پوست پوست می شود. شوره های سرم، کم عرضه گیِ گوش و چشم م. خسته گیِ مدام م بابتِ کاری که نکرده ام ... همه ی این ها دلایلی است که من را از داشتنِ هر دورنمایی منع می کند. اصلاً دورنما به چه دردی می خورد؟ این که بفهمی دو سالِ دیگر این هشت دهمِ چشم ت نه دهم شده یا آن شصت درصدِ گوشت ت هفتاد؟ این که چه می دانم بفهمی از آرزوهای روزهای دانش جوی چه قدر دور افتاده ای و فرصتِ هر چیزِ لذت بخشی از تو منع شده؟ ... گورِ پدرِ افق.    

گورِ پدرِ هر چیزی که درباره ی آینده است. گورِ پدرِ هر "اتفاق"ی که می آید! تا این جایی که من تجربه کرده ام، آمدنی ها خوب نیستند، آمدنی ها مهربان نیستند، آمدنی ها کاری را درست نمی کنند ... آمدنی ها همان قدر عقیم و احمق ند که رفته ها. لااقل تو به رفته ها خوگرفته ای ... اما آمدنی ها چه؟! گورِ پدرِ همه ی "شاید"هایی که باید برای شان جان کند: شاید روزی به آرزوهای م برسم، شاید روزی خوش بخت شوم، شاید روزی به آرام ش برسم، شاید روزی ... روزی ... روزی که معلوم نیست کی باشد و کجا ... با همه ی تگ های مثبت و خوش گل ش برسد. گورِ پدرِ همه ی شاید ها.  اصلاً گورِ مادرِ همه ی شاید ها.

بگذریم. فکر کنم دیگر حوصله ی پرت و پلاهای این تکه جا را هم ندارم. "شاید" دیگر ننویسم. همین. 

سجاد پورخسروانی
۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




پیر شدن چیزِ خاصی نیست؛ پیرشدن ضعف است. همین که توی بیست و چهار ساله گی زانوهای ت توی یک تصادف کاسه بشکند و غضروف ش ساییده شود، بعد هم مجبور شوی که عصا به بغل راه بروی، همین یعنی که تو پیرشده ای. هیچ چیزِ خاصی در کار نیست. سی سال ت شده، عصب شنوایی ت به خاطرِ آن سفرِ زیارتیِ لعنتی پنجاه درصد شده و بدون سمع ک کاری از گوش ت برنمی آید، همین یعنی که تو پیرشده ای. همین که به تکنولوژی علاقه ای نداری و این یعنی ضعف، یعنی که پیرشده ای. همین که سرعت ت به سرعتِ دنیا نمی رسد، همین یعنی پیری. اصلاً چرا راهِ دور می روی؟ همین که دیگر حوصله ی زنده گی نداری، همین یعنی پیری. پیری ابدا چیزِ خاصی نیست. پیر شدن هیچ ربطی به عاقل شدن یا این قبیل مزخرفات ندارد؛ این قدر پیرمردِ هیز که به بهانه ی آشغال گذاشتن با زیرپوش و پیژامه، می روندِ سر کوچه و سیگاری می گیرند و شروع می کنند به پاییدنِ پایین تنه ی دخترهای دبیرستانی دیده ام که نگو. شاید یک مدتِ دیگر خودم هم رفتم قاطی شان. خدا را چه دیدی؟ ها؟      

نه عزیز! پیرها میوه های رسیده نیستند، میوه های گندیده اند. و هر کسی هر وقتی می تواند بگندد. همین. 

سجاد پورخسروانی
۲۶ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




این ها حرف های من نیست، حرف های یک پیرمردِ طاق باز است. احتمالاً نمونه ی نیست انگارِ همان یارو که دم مرگ تک و توله ها را صدا کرده بود به اندرز دادن:


  • بله! زنده گی شبیهِ یک سفر است. من هم این را قبول دارم. یک سفرِ مسخره که ذوق زده و پرانرژی شروع  می شود، با آرزوهای دروغ پیش می رود و بعد یواش یواش، هم چین سرت شلوغ می شود که نمی فهمی چه طور داری توی فلاکت ش فرو می روی. نزدیکی های مقصد یک لحظه می زنی بغل، به دست های چروکیده و چشم های گود رفته و استخوان های به ترق تروق افتاده ات نگاه می کنی، یک چای می زنی، سیگاری می گیری و بدن ت را کش و قوس می دهی و دنده را چاق می کنی سمتِ مقصد و زیرلب می گویی: "گورِ پدرِ زنده گی"! همین.  
سجاد پورخسروانی
۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




من عاشق این م که یک جا بنشینم و هیچ کاری نکنم. جدی می گویم. من خدایِ این کارم. فکر نکنم هیچ کس به تر از من بتواند این کار را انجام دهد. حساب کرده ام، یک بار دقیقاً چهار روز این کار را کردم. روی تخت م، توی اتاق، دقیقاً چهار روز دراز کشیدم. این که این جور بودنی بی بخاریِ محض محسوب می شود اذیت م نمی کند؟ ابداً. در موردِ زحمتی که دیگران برای زنده نگه داشتن م توی این وضعیت می کشند نظرم چیست؟ هیچ نظری ندارم. فکر می کنم که دارند اشتباه می کنند و از طرفی خودم هم حاضر نیستم که تکانی به خودم بدهم برای این قضیه ی بقا. دلیلِ خاصی هم برای این قضیه ندارم، فقط حوصله ی انجامِ هیچ کاری را ندارم. حتی همین نوشتن. یک نگاهی به تاریخِ نگارشِ این متن بیندازید می فهمید چه می گویم. فکر کنم اگر بخواهم در عالمِ فلسفی دنبالِ نمونه اش بگردم، جزوِ دار و دسته ی اپیکوریان محسوب شوم. هر چند به گمان م آن ها هم یک زحمتی چیزی داشتند که معطل ش باشند. من ولی معطل هیچ چیز و هیچ کس نمی مانم. یعنی اگر مثلِ دو خط بالاتر، از دلیل ش بپرسید، طلب کار هم می شوم که اصلاً چه دلیلی دارد که برای زنده گی به خودمان زحمت دهیم؟

فکر کنم زحمت ها را توی این شانزده سالِ تحصیل به اندازه ی کافی کشیده ام؛ فکر می کنم به اندازه ی کافی به هر کچلِ گنده دماغی "بله استاد!" یا "چشم استاد!" گفته ام. فکر می کنم به اندازه ی کافی جلوی پایِ هر الاغی که از سرِ بی عرضه گی معلم شده بلند شده ام و مزخرفاتِ جزوه ایِ هر کندذهنِ سی ساله ای را که قرار بوده توی امتحانِ پایان ترم بیاید، از بر کرده ام. به اندازه ی کافی گچِ معلم و چوب معلم و عطسه ی مبارکِ معلم خورده ام. به قدرِ کافی کونِ جماعتِ استاد را لیس زده ام ... و حالا بعدِ این شانزده سال حقارت، فکر کنم حق دارم که بخواهم از این قضیه دست بکشم و تا آخرِ عمرم به مصاحبه های تخمی و لب خندهای متواضعانه ی "تو را به خدا استخدام م کنید" تن ندهم.

فکر می کنم بس است؛ فکر می کنم بعد از شانزده سال درس خواندنِ بی فایده، نه تنها چیزی به این مملکتِ گهی بده کار نیستم، که باید طلب کارِ آن همه ی ادعایِ فرج هم باشم. که شانزده سال درس خواندن قرار نیست برای من آرامش بیاورد، قرار نیست یک کارِ سرراست و درست حسابی توی آن رشته ی کوفتی و احمقانه که موقعِ انتخاب ش آن همه ذوق مرگ شده بود  جور کند، آن هم فقط برای ادامه ی بقا. قرار نیست پایِ آن همه تشویقِ زوری برای این تنها مزخرفی که بلدم، حسابی باز شود. قرار نیست برای م موجباتِ تشکیلِ زنده گی و الاغ بازی های عشقی را فراهم کند. قرار نیست مرا از زیرِ دِین پدر و و سایه شدیداً ساچوره شده اش بیرون بکشد. قرار نیست این اعصابِ کوفتی و این سردردِ لعنتی را آرام کند. قرار نیست هیچ گهی بخورد.

وقتی سیستمی در این نسبتِ کلان، دست های ش را پایین تنه گرفته و به جایِ هر کاری دارد با چیزش بازی می کند، چرا من نکنم؟ من چه دِینی به این سیستم دارم که بخواهم خودم را بابت پرداخت ش جر دهم؟ به پدر و مادرم دِین دارم که آن ها هم سرویس شده ی همین سیستمِ کوفتی ند. پس گورِ پدرِ هر چه استعداد و هر چه تلاش و هر چه عرضه است. سفتِ سفتِ سفت همین جا می نشینم و مردن م را تماشا می کنم. ... به این می گویند یک زنده گیِ بی زحمت.    

سجاد پورخسروانی
۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]





-درباره ی سریالِ Archer و حکمت ش(!)-


این که آرچر و رفقای ش عوضی هستند  نیازی به اثباتِ خاصی ندارد. یعنی اصلاً لازم نیست که دنبالِ نمونه بگردید؛ همین قسمتِ آخرِ فصل شش را که پنج شنبه ی گذشته، 2 آوریل پخش شد، داشته باشید: "در یک وضعیت حساس که گروهِ آیسیس در حدِ یک باکتری کوچک شده اند و مأموریت شان این است که با وارد شدن به بدنِ یک دکترِ نابغه، لخته ی خونِ توی مغزش را از بین ببرند، آرچر توی آن زیردریاییِ مخصوص شان دنبالِ درست کردنِ نوعی نوشیدنیِ الکی است ...". آرچر توی کلِ انیمیشنِ آرچر آدم می کشد، برای ش مهم نیست که کشته شود. به عنوانِ یک جاسوس برای ش واقعاً مهم نیست که چه قدر دارد کارِ "درست" را انجام می دهد. همین که اخراج ش می کنند می افتد توی کارِ قاچاقِ مواد. یک جا که اتفاقی رئیسِ دزدانِ دریایی را می کشد و آن ها به عنوانِ رئیس شان انتخاب ش می کنند نه نمی گوید و می زند توی کارِ دزدیِ دریایی. وقتی می رود توی سی.آی.اِی و تهدیدش می کنند که در صورتِ انجام ندادن کارش اخراج ش می کنند اصلاً برای ش مهم نیست. برای ش مهم نیست که توی چه وضعیتی است، باید مشروب ش به راه باشد، تیپ و لباس ش درست باشد و همه به حرف های مسخره اش گوش کنند. اگر وسطِ یک اتاقِ حساس به صدا در حالِ انجام یک مأموریت باشد، برای ش مهم نیست که صدای ش را پایین نگه دارد، دل ش بکشد شروع می کند به تعریفِ یک تکه از یک فیلم. دورش را کروکدیل گرفته باشد، برای ش چندان مهم نیست، شروع می کند از عوارضِ سیگار کشیدن حرف زدن. از لحاظِ جنسی هم که دیگر نگو. همه ی اعضایِ تیم ش همین ند. یک مشت آدمِ به شدت اعصاب خردکن و عوضی. کریگر، دکتر و متخصص امور فنی و رباتیک و مهندس و کلاً مغز همه کاره شان یک آلمانی با گرایشات نازیسم است که گه گداری هم اسلحه های ستاد را قاچاق می کند. به دوست و دشمن در ازایِ پول سرویس می دهد و علاقه ی خاصی به محله های کثیف دارد. پم، دخترِ چاق گروه، همیشه توی دست شویِ مردانه در حالِ شعارنویسی و خودارضایی است. آخرِ هفته ها می رود مسابقه ی ممنوعه ی ماشین. یک فصلِ کامل که این آدم معتاد می شود، هیچ کس سعی نمی کند ترک ش دهد و همه فقط هوای ش را دارند یا نگرانِ تمام شدنِ کوکایین شان هستند. ... بقیه ی گروه هم به همین داغانی.

نکته ی مشترکِ همه ی این آدم ها تعهد نداشتن به هر چیزی است. این ها نه به کارشان، نه به هم و نه به هیچ اصلی تعهد ندارند. برای یکی مثلِ آرچر تنها اصلی که الزام آور است "لذت" است. درست و غلطی برای ش وجود ندارد. حتی لذتِ زیاد به جایِ لذتِ کم هم برای ش موضوعیت ندارد، لذت را آنی و الآن می خواهد. برای ش بعداً و عواقبِ این لذت مهم نیست. آدم های این جوری برای شان چه بودنِ مدل زنده گی اهمیتی ندارد، هر جور که بتوانند و دل شان بکشد و پیش بیاید زنده گی می کنند. از هیچ چیزِ جدی ناراحت نمی شوند و خودشان را به خاطر هیچ چیزِ جدی ای سرزنش نمی کنند.

این حتی مدلِ آمریکایی هم نیست. مدلِ دون ژوانیزم به آن روشی است که کامو تفسیرش می کند1. مدلی است که پوچیِ عالم دقیقاً به همان مقدارِ سیزیفیسمِ آن اصالت دارد، منتها آدم های ش یک شکلِ دیگری از واکنش را در قبالِ آن حقیقت در پیش گرفته اند. توی افسانه ی سیزیف(به تفسیرِ کامو)، سیزیف برای نمایشِ پوچیِ عالم از زنده گیِ معمولی دست می کشد و محکومانه شروع می کند به بودنی نمادین و جاودان که با آن می شود پوچی را نمایش داد. قهرمانِ افسانه ی سیزیف، کسی است که به نفعِ انسان در مقابلِ خدایان قد علم می کند؛ اما در موردِ دون ژوان و مصادیق ش، این قضیه کاملاً عکسِ این است. واکنشِ دون ژاون به پوچیِ عالم، در تلذذِ غیرجاودان از خودِ زنده گیِ پوچ ختم می شود. دون ژوان خودش را در لذتِ جنسی و مشروب و خوش گذرانی غرق می کند. حتی فهم و تعقل هم به واسطه ی همین تفسیر در دایره ی دون ژوان وارد می شود. دون ژوان می داند، به این که بخواهد با آن به جایِ خاصی برسد. یک فرهیخته است بدون این که بخواهد برای درست شدنِ عالم کاری کند. دون ژوان در آن جا که دیگران و خودش برای ش مهم نیست، در مقابلِ استراتژیِ سیزیف در برخوردِ با عالم قرار می گیرد.

سیزیف از ناجاودانه گی و قدرتِ خلق(گریز از روزمره گی) خودش می گذرد تا به انسان حقیقتِ دنیای ش را(روزمره گی در ابدیت) نشان دهد، و در نهایت به جاودانه گی و روزمره گی محکوم می شود؛ اما دون ژوان نه که منکرِ این حقیقت باشد، اما با آن سر می کند. آرچر با خودش می گوید که من جاودانه ام: "فکر نمی کنم چیزی به نامِ مردن برای من وجود داشته باشه". و از طرفی خودش را غرقِ این بودنِ همیشه گی کرده.

با این حال، آرچر یک شخصیتِ دوست داشتنی است. رسانه ی غرب، امثالِ آرچر زیاد دارد. بخشی از طیفِ قهرمان های رسانه ی غرب -یا لااقل کاراکترهایِ جذاب ش- همین آدم های دون ژاونی ند. این شخصیت های دوست داشتنی و عوضی، بر یک مبنا اساسِ فلسفه ی پوچ گرایی را تبیین می کند و استراتژیِ خاصِ دون ژاونیزم را برای زنده گی کردن در این فلسفه.

احتمالاً اگر دو سه سال پیش بود عنوانِ این مطلب می شد "سیر رسانه ایِ دون ژوانیزم و ابتلاعاتِ متمم"(!). لابد می نشستم و یک مشت جمله برای حقنه ی این مطلب که "این حرام زاده های غربی چه می کنند توی کله ی جوانانِ ما" می آوردم و بعد هم مثلاً زیرآب شان را می زدم و اسلامِ ایرانی را واکسینه می کردم. آخر سر هم می نوشتم: "العاقبه للمتقین" یا یک هم چون چیزی. اما حالا که دیگر حوصله ی تمیز بازی ندارم و خیلی هم گمان نمی برم که کسی آن بالا این مزخرفات(یا هر چیزِ دیگری) به خیال ش باشد، فکر می کنم که این شکلِ پوچی چندان هم بد نباشد.

در موردِ جنس پوچی اش هم باید بگویم که آدم های سیزیفی و درون گرا و عزلت نشینی که فکر می کنند بارِ یک دنیا روی دوش شان هست، درنهایت همان قدر، راستی دست شان را می گیرد،  که آدم های دون ژوانیزمی و به قولِ پشم دارانِ کهنِ ما "توخالی". برای من یکی که دیگر واقعاً مهم نیست که آدم ها از کدام دسته باشند و حسابِ بودن شان را به چه گرفته باشند. حتی برای م مهم نیست که چه قدر این "پوچ"ی را باور کرده باشند. همین قدر گفتم که آن اشتباهِ رایجِ حضراتِ سیزیفی برطرف شده باشد. همین. ضمناً "آرچر2" سریال خوبی است.

 

------------------

  1. فصلِ دون ژوانیزمِ "افسانه ی سیزیف"، اثر آلبر کامو.
  2. Archer
سجاد پورخسروانی
۱۷ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه