بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۴ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است


*

-این وب لاگ دیگر به روز نمی شود-
































































سجاد پورخسروانی
۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




تحت تأثیرِ فیلم هایی که دیده ایم یا کتاب هایی که خوانده ایم، تحتِ تأثیرِ همه ی داستان ها، همه ی مزخرفاتی که پدربزرگ ها قبلِ خواب برای مان تعریف می کردند، تحت تأثیرِ خالی بندی هایی که هر روز از راننده تاکسی ها می شنویم، تحتِ تأثیرِ پرورده های ذهنِ یک نفر که توی تمامِ عمر،  پا را از چهاردیواریِ امن ش آن طرف تر نگذاشته، تحت تأثیرِ همه ی داستان های دلاوریِ باباهایِ از تک و تا افتاده مان، تحتِ تأثیرِ لوطی گری های آن پیرمردِ زپرتی ای که کفِ فست فود را تی می کشید و با نگاهِ به ایستکِ لیموییِ ما، یادِ آب جوهای کاباره های زمان شاه را می کرد، تحتِ تأثیرِ پیرنگه بانی  که با شرحِ دقیقِ خط سینه ی زن های قبلِ انقلاب، قسم می خورد که هیچ وقت به آن ها نگاه نکرده و بعد اعتراض به این که چه قدر ما جوان ها الآن بدچشم شده ایم، تحت تأثیرِ همه ی دروغ ها، تحت تأثیرِ همه ی دروغ ها، تحت تأثیرِ همه ی دروغ ها، ما پیشِ خودمانِ یک جور انگاره ی "قهرمان" داریم. همه مان در نهادِ خودمان دنبالِ یک آدمِ جیگردار می گردیم که حاضر است برای حفظِ غرورش -و از آن مهم تر درست- هر کاری بکند. اما این پندارِ قهرمان اشتباه است. ما هیچ کدام مان قهرمان نیستیم. آن یک جفت چیزی هم که داریم، برای یک کارِ دیگر است. مهم نیست که چه قدر با شرایطِ مساعدِ این دور و بر فکر می کنیم که "شجاع"یم یا "هم نوع پرور" یا "معتقد". همین که پای ش بیفتد، همین که پیشِ جماعتی زنده گی کنی که راستِ این حرف ها برای شان پشمک هم نیست، آن وقت است که می توانی در موردِ اندازه ی آن "جیگر" زر بزنی.

در موردِ من این قضیه ی توی همین دو سه روز حل شد. به اضافه ی تمامِ شکست های زنده گی ام، انضمامِ همه ی نشدن ها و نتوانستن ها، ام روز "غرور"م را هم کنار گذاشتم. فهمیده ام که غرور ارزش نیست. که راست نیست و با راست کردن ش کارت راه نمی افتد. فهمیده ام که "ارزش" نیست و اگر هم هست، مالِ این دور و اطرافی که من زنده گی می کنم نیست؛ لابد مالِ یک خراب شده ای است توی همان کتاب هایی که اسم ش را ازشان یاد گرفتیم. همین.           

سجاد پورخسروانی
۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




حال م گرفته بود؛ حالا دیگر چه فرقی می کند که بابتِ چه؟ لابد به یکی از هزار دلیلِ مزخرفی که خود شما هر روز دچارش می شوید. چه اهمیتی دارد که این دلیل، شکست خوردن توی یک سرمایه گذاریِ مالی بوده یا شکستنِ باوری که به خودت داشته ای؟ هر چه هست درباره ی تصمیم های یک نفره ای است که گرفته ای و حالا اسیرِ نتایج شان هستی. فکر می کنم همه ی آدم ها توی این جور مواقع به "تفسیر" پناه می برند. به تفسیرِ انتخاب ها و عمل های شان در پیشِ کسانی که دوست شان دارند. و به نظرم همیشه کسانی باید باشند که انسان را فقط دوست دارند. کسانی که همیشه طرفِ تواَند. کسانی که بیش تر از "درست"ی و "غلط"ی به "تو" فکر می کنند. به شکست یک نفره ای که حالا سعی داری سنگینی ش را با تأیید دیگران کم کنی. کسانی که وقتی همه ی دنیا به تو انگِ "اشتباه کردن" می زند، بروی سراغ شان و با هم درباره ی الاغ بودنِ آن همه ی دنیا حرف بزنید. برای من این آدم ها هیچ وقت وجود نداشته اند. پدری، مادری، خواهری، برادری که حق را به تو بدهد، هیچ وقت برای من وجود نداشته. حاصلِ تصمیم های یک نفره ی من همیشه تردیدی است که آخرین گریزگاهِ من از نکبتِ آن تصمیم را هم از من گرفته است. هیچ وقت در موردِ تصمیم هایی که گرفته ام حمایت نشده ام. هیچ وقت کسی به غلط های م گوش نکرده. هیچ وقت کسی نخواسته که بشنود و سعی کند که حماقتِ من را بفهمد. به جایِ آن آدم هایی که وظیفه ی گوش دادن به تفسیرهای ما را دارند، ما معمولاً با آدم هایی روبه رو هستیم که در تصمیم های مان ما را دچارِ تردید می کنند. در موردِ دختری که می خواسته ایم دوست ش داشته باشیم. به خاطر که می خواسته ایم دوست ش نداشته باشیم. به خاطرِ سفری که رفته ایم یا سفری که نرفته ایم. به خاطرِ رنگِ کوفتیِ پیراهنی که می پوشیم یا نمی پوشیم. به خاطرِ همه ی حماقت ها، همه ی غرورها، همه ی چیزهایی که در قاموسِ لعنتیِ جوانی مان "ارزش" محسوب می شود، ما تنهاییم. مبادا که انتظارِ شنفتن از کسی را داشته باشیم. مبادا که فکر کنیم کسی هست، آن ور گوشی، به اسمِ پدر، مادر، خواهر، برادر که با "حق با توست"های ش ما را و حماقتِ ما را در باور کردنِ آن ارزش ها تسکین دهد. ما تنهاییم، با تردیدهای یک نفره مان. همین. 

سجاد پورخسروانی
۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




اولین رفاقت های م توی زنده گی همیشه با یک دعوا یا بددهنی شروع شده؛ با حرف هایِ بد! حرف های بدی که حسِ واقعیِ آدم ها را نسبت به هم یا نسبت به موقعیت شرح می دهد. وقتی لازم نباشد که ادب را رعایت کنی، وقتی نسبت های دست و پاگیرِ اجتماعی بر یک رابطه حاکم نباشد، به نظرم آن وقت، تنها زمانی است که آدم ها می توانند "راست" با هم روبه رو شوند.

من حرف های قشنگِ پشت تلفنی و مهربانی های بی دریغِ توی تلگرام و واتس آپ را نمی فهم م. حرف های احمقانه ی دخترها و پسرهایی که تازه به پست هم خورده اند و هر کدام سعی دارد خودش را به باحال ترین شکلِ ممکن بروز دهد، نمی فهم م. مخصوصاً خنده های احمقانه شان را. این که بدونِ دلیل و همین طوری از سرِ خوش رفتاری مجبور باشی برای یک دختر که هنوز حتی اسم ش را هم نپرسیده ای فک واکنی و خنده ی زورکی بزنی تحقیرآمیزترین رفتاری است که یک نفر می تواند از خودش نشان دهد. من از آن دسته ام که هیچ کس در نظرِ اول از من خوش ش نمی آید(البته این فقط در موردِ برخوردِ اول نیست!). اما به ترین رفقای م همان هایی هستند که بدترین نظرِ اول را نسبت به من داشته اند.

به نظرم دلیلی ندارد که آدمِ خوش برخورد باشد. اگر کلاً آدمِ خوش برخوردی است به خودش مربوط است، اما اگر مثلِ من گنده دماغ و کمابیش عقده ای است، به تر است خودش را همین طوری که هست نشان دهد. این جوری تکلیفِ آدم ها با آدم معلوم می شود. این جوری دیگر لازم نیست هیولا بودن مان را پشتِ جمله های قشنگ و لب خندهای کش دار پنهان کنیم. این جوری همه می فهمند که ما چه جور حیوانی هستیم و قدرِ همان حیوان هم باهامان رفتار می کنند.

زنده گی کردن توی خواب گاه خیلی از این چیزها را به من یاد داد. مهم ترین این که هر وقت "حرفِ خوب"ی زده می شود، یعنی این که یکی دارد خودش را پنهان می کند. حرف های خوب برای پس زدن آدم ها از واقعیتِ دنیای شان هست. حرف های خوب برای رد گم کنیِ عمقِ فاجعه ی بودن است. حرف های خوب، نه لزوماً مالِ آدم های خوب که فقط مالِ آدم هایی است که می خواهند موجه باشند. اما حرف های بد از عمقِ صمیمیت می آید. منظورم فحش و حرفِ زیرتنبانی نیست. همین که وقتی ناراحتی بگویی که ناراحتی و وقتی از یک نفر بدت می آید بگویی که بدت می آید، همین یعنی حرفِ بد. از آن چیزهایی که من کشته و مرده اش هستم.

همه ی کسانی که با من صمیمی ند وقتی به من زنگ می زنند یا هوایِ من را می کنند که حال شان گرفته است. و خب این برای من پیام خوبی دارد. این که رفقای م به من دروغ نمی گویند و این که توی رابطه ای که ما با هم ساخته ایم، هیچ وقت دیگری را مجبور به دروغ گفتن نکرده ایم. حسین هر وقت از پدرزن ش دل خور می شود به من زنگ می زند، بابک هر وقت حقوق ش را به حساب ش نمی ریزند، محمد بعدِ هر بار که به ش حسِ خودکشی دست می دهد، و داود هر وقت خسته ی خسته ی خسته است ... (حالا که حساب ش را می کنم، کلکسیونِ افسرده ها را دورِ خودم جمع کرده ام).

شما را نمی دانم، اما من آدم های این جوری را دوست دارم. همیشه برای شان در دست رس م. همیشه تلفن شان را جواب می دهم و همیشه از حرف زدن باهاشان لذت می برم. آدم های این جوری هیچ کدام اهلِ "همه چی آرومه" گوش دادن نیستند؛ از من می پرسید همه شان از دم "شاهین نجفی" گوش می کنند. هیچ کدام شان گندِ ماجرا را، هر چه که می خواهد باشد، تمیز نمی کنند، حتی بیش ترشان به خیالِ این که رفته اند مستراح، گندِ بیش تری هم می زنند. اما آدم های خوب با حرف های خوب فقط به دردِ پارتی می خورند. دنیا واقعاً به جایِ خوبی نمی رود که ما این قدر خوب حرف می زنیم. دنیا وقعاً این قدر خوب نیست. بودن توی این دنیا واقعاً این قدر خوب نیست. وقتی دل ت گرفته و وقتی احساسِ گندی همه وجودت را برداشته، هیچ وقت سراغِ آدم های با حرف های خوب نمی روی. این که آخوندها دیگر به هیچ دردی نمی خورند، یا همه ی معلم های "تکنولوژیِ فکر" و "راز خوش بختی" و "راهِ موفقیت" همین است که همه اش دارند حرفِ خوب می زنند. حرفِ خوبِ مفت. مهم نیست این آدم ها که باشند و درجه ی نزدیکیِ نسبی شان چه باشد، همین که خوش بین ند و خوش حرف (و در بیش ترِ مواردِ گزارش شده "خوش گل")، کافی است تا من دورشان را خط بکشم. حرف خوب زدن، یعنی ماله کشی، یعنی انکار عرقِ گندی که وجودت را برداشته، با عطر. یعنی همین چیزها که ملت برای دفعِ بویِ گاز معده توی توالت نصب می کنند. طرفی که وقتی کنارش هستم، اندازه ی پهنِ کفتر هم برای م ارزشی قائل نیست، از پشتِ تلفن می شود مهربان ترین آدمِ عالم و گوینده ی خوب ترین حرف های عالم. من به پهن کفتر بودنِ خودم قانع م، پس فقط لطف کنید و حرفِ خوب نزنید. همین. 

سجاد پورخسروانی
۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




فکر کنم اول دبیرستان بود که با ترکیبِ "ازخودبی گانه گی" آشنا شدم(البته نه با این رسم الخط). با آن مثال ش درباره ی آن بابا که  پیشِ خودش تصورِ  یک دکتر را داشت و حالا یک خرِ دیگری شده بود. همان موقع هم از خودم پرسیدم که "کدام احمقی ممکن است سمتِ کاری برود که از آن خوش ش نمی آید؟". راست ش نمی دانستم که آن احمق خودِ من م. نمی دانستم که تصورهای آسمان خراشی ای که نظامِ آموزشی در طیِ هفده سال به تو می دهد، خواهی نخواهی تبدیل ت می کند به آدمی که تصور و انتظارِ شکل گرفته اش از خودش، با امکاناتِ عُرضه ای و اجتماعی اش ناجفت می زند. راست ش این است که با تعریفِ مطالعاتِ اجتماعی اولِ دبیرستان، اکثرِ ما "ازخودبی گانه"های گنده دماغی هستیم که پشتِ میزِ کارمندی و پشتِ رولِ تاکسی مان، پایِ تخته سیاه یا هر قبرستانِ دیگری که به خیالِ خودمان شایسته آن نیستیم، بعدِ هر زهری که از تلاقیِ تصور با تصویرِ واقع، به جان مان می افتد شروع می کنیم به گند زدنِ به آن کار و تشدیدِ سایقِ مرگ در جهتِ بیرونی(مزخرفاتِ فرویدی).

منکرِ تک و توک آدمِ سمج یا خوش اقبالی که به خواسته های شان از خودشان رسیده اند ندارم؛ اما به نظرم، همه ی آرمان گراها، توی این خاک، یک مشت از خودبی گانه ند. همه ی آن هایی که  سالِ اول راه نمایی کلی چیزشعرِ رویایی توی آن انشایِ "دوست داریم چه کاره شویم"شان بافتند، همه شان از دم یک مشت از خود بی گانه ند. همه ی آن احمق های ردیف اولِ دانش گاه که به جای دو در کردنِ کلاس برای قرار با دوست دخترشان، محوِ مزخرفاتِ استاد بودند، همه شان از دم یک مشت از خودبی گانه اند. همه ی آن هایی که به "درست" کار دارند، همه ی آن هایی که سر کلاسِ ریاضی به "کاربرد" کار دارند، همه ی آن هایی که سر کلاس ادبیات به "غرض" کار دارند و کلاً همه ی آن دیوث هایی که می پرسند، از دم یک مشت بی گانه ند. من هم یکی از این گونه ی از خود بی گانه ام؛ و حالا هر روز صبح باید با فکر کردن به علایقی که دیگر ندارم و وسواس به تعریفِ کسی که دیگر نیستم، لباس بپوشم و بروم سرِ کار. این روزها درگیرِ امضایِ قراردادی هستم که تعهدِ به همین "بی گانه گی"م را مشخص می کند. همین.   

سجاد پورخسروانی
۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه