بایگانی آذر ۱۳۹۳ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]




دی شب یکی از همین فک و فامیل آمدند خانه ی ما. برای اتراقِ شبانه ی مهمان ها، پدر و مادرم اتاق شان را خالی کردند. همیشه وقتی مهمان می آید و اتاق کم می آید پدر و مادرم اتاق شان را خالی می کنند. من اتاق م را خالی نمی کنم، خواهرم هم اتاق ش را خالی نمی کند؛ پدر و مادرم اتاق شان را خالی می کنند. حتی به اشاره هم که شده به من و خواهرم نمی گویند که اتاق مان را خالی کنیم. بعد هم آواره می شوند و یک گوشه ای بساطِ خوابیدن شان را پهن می کنند بالأخره. بعضی موقع ها خواهرم راه شان می دهد به اتاق ش و اکثرِ دیگرِ مواقع توی آشپزخانه ای یا هم چو جایی تشک شان را پهن می کنند. به این می گویند فداکاری؛ احتمالاً. این دو نفر، از این فداکاری ها توی زنده گی شان زیاد داشته اند. همین من و خواهرم به گمان م یکی از همین فداکاری های شان باشیم! به چه جرأتی ما را واردِ این دنیا کرده اند، بزرگ مان کرده اند، و حالا هم دارند با این اخلاقِ سگ مان (شاید نباید جمع ببندم) تحمل مان می کنند. ... اما در کنارِ تمام وجاهتِ این "فداکاری"ها، همیشه یک سؤال است که از خودم می پرسم: "آیا فداکاری کارِ خوبی است؟". و پیش از این که بخواهم یا شما بخواهی به این جواب دهی، مایل م این نکته را یادآور شوم که "همه ی فداکاری های پدر و مادرم به من این درس را داده اند که نباید فداکار بود". یعنی اصلاً چرا؟ به چه دلیلی باید من یا هر کسِ دیگر از این جنس فداکاری ها توی زنده گی داشته باشد؟ برای اعتلایِ بشر؟ مثلاً من باید ازدواج کنم و این ازدواج هم "حتماً" باید مولدِ توله باشد که بشر نسل ش(یا چه می دانم، پورخسروانی نسل ش!) ادامه داشته باشد؟ که چه؟ که آن ها هم به همین وضع؟ که تهِ این تسلسلِ سمج، کلفتیِ آدم اثبات شود؟ یا به زعمِ رفقایِ میمون پندارمان تکامل به جایی که باید برسد؟

غربی -تا آن جا که صدقِ رسانه ای ش می گوید- یک عادت دارد، و آن هم این که معمولاً مهمان ها روی کاناپه می خوابند(مهمان هایی که آن قدر پررو هستند و نرفته اند هتل بگیرند مثلاً). توی چنان فرهنگی -به طورِ معمول-خانه ها برای مهمان داری طراحی نمی شوند. بل که برای ظرفیتِ مشخصی فضاپردازی می شوند. و اگر احیاناً -با اتفاق های نابعیدِ انسانی- مهمانی سر و کله اش پیدا شد، جای ش روی کاناپه است. این را هم میزبان می داند و هم مهمان. یک قراردادِ نانوشته است. چنین فرهنگی ناقلِ یک اندیشه است و آن هم این که نباید جوری زنده گی را طراحی کرد که قرار باشد هر شب ش آدم در آن محیای "فداکاری" باشد. توی چنین فرهنگی به نظرم فداکاری بی معنی است. یعنی وقتی "من" هست و این "من" معلوم نیست چند سال زنده باشد و از تحفه ای که گیرش آمده -زنده گی- تنعم کند، پس چرا باید هر شب ش در اضطرابِ از دست دادنِ تخت ش باشد؟ هان؟ اصلاً هر شب نه، یک شب. وقتی هر شبِ بودن انسان، ممکن است آخرین شب ش باشد، پس چرا باید این آخرین داشته را در راهِ یک ارزش ذهنیِ بلاعوض به نامِ فداکاری داد؟ چرا وقتی شمارِ لذت ها در دست نیست، باید از هر کدام شان گذشت؟ 

من این سؤال را از فرهنگی می پرسم که در آن "فداکاری" یک ارزش است: چرا باید آدم راحتی ش را دو دستی پیش کشِ دیگری کند؟ تشک ش را، آرامش ش را؟ چه می دانم پول تو جیبی اش را. چرا باید در وعده ای که می خوریم با بقیه شریک باشیم؟ وقتی بودن یا نبودنِ ما با بودن و نبودنِ دیگری هیچ فرقی ندارد، چرا باید دیگری را به من ترجیح داد؟ من نمی فهم م هر کاری را که برای فداکاری می کنیم یعنی داریم برای چه می کنیم؛ و با این حال به عنوانِ یک ارزش محکوم م به یک چنین چیزی. چرا؟ من "پدرم" و "مادرم" را می بینم و خودم را در نسبتِ آن ها؛ و از خودم می پرسم که چرا باید "من" خانه ای داشته باشم که یک "من"ِ کوچولویِ عنترِ دیگر هم توی ش باشد؟ هان؟... همین.      

سجاد پورخسروانی
۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




آدم های خشک، اتفاق هایی به غایت خشک، مرگ هایی بی تفاوت و خشک. من از داستان هایِ این شکلی خوش م می آید- داستان های راست-. داستان دنیایی که آدم های ش دیگر حوصله ی گریه ندارند و نویسنده ای که این را می فهمد. کسی که دیگر الکی پیاز توی صورت کسی نمی چلاند که اشک زورکی بگیرد.1 داستان باید -داستانی که من طرف ش را می گیرم- به همان بی حوصله گیِ روزگارِ بی حوصله اش حرف بزند. مثلِ روزنامه ها که اهمیتِ تیترهای شان فقط به روز است و تفاوتِ "مهم"هاشان فقط به درشتیِ فونت. واقعیت این است که فاجعه های زنده گی هم به اندازه ی همین "تیترها" مهم است. شادی و غم در یک تراز باید جلمه بندی شوند. در تلاش برای رسیدن به یک اسلوبِ واحدخبری! مردنِ یک کودکِ دوماهه باید دقیقاً با همان کلماتی جلمه بندی شود که ساخته شدنِ جدیدترین پرایدِ کون دار. این ها من حیثِ خبری هیچ تفاوتی با هم ندارند. که خبرِ آن صندوق دارِ مبارک حتی من حیثِ "خبری" خبرتر است، و واجد ارزشِ بیش تر.  احساس یعنی همین. یعنی به فاصله ی دو خط بتوانی بهتِ "کشته شدنِ سی نفر در یک حادثه ترافیکی" را قورت بدهی با "جشنِ تولد یک گوساله ی ایرلندی که لَلِه ش تازه برای ش اسم اختیار کرده" و بعد هم سوء هاضمه نگیری. کم یا زیاد شدنِ نرخِ نان، کم یا زیاد شدنِ آمار خودکشی. کم یا زیاد شدنِ هر مزخرفی توی این عالم در یک ردیف قرار دارد. هر چیزی ... باید بنا بر همین دست گاه به طبع برسد. که طبعِ آدمِ ام روز این ریختی شده. هیچ چیز، در این بازه نباید آدم ها را بیش از چند دقیقه معطل خودش کند. شاید اسم ش را بشود گذاشت زنده گیِ روزنامه ای: هر چیزی باید در روز-ام روز- به طبع برسد و روزِ بعد به فراموشی سپرده شود. این فلسفه ی وجودیِ چیزی انسانِ روزنامه ای است. همه چیز، هر روز، از نو باید تازه شود. به قولِ آن یارو توی سریالِ HIMYM: "همه چیز نوش به تر است!". پس نباید چیزهای مهم آن قدر مهم باشند که آدم را از زنده گیِ استانداردِ نوپسندش بیندازند. خاطره یعنی کشک. یعنی توسل به چیزهای کهنه برای به گند کشیدنِ احوالِ ام روز. پس انسانِ ام روز خاطره نمی خواهد. نمی خواهد یادِ از دست رفته های ش بیفتد. می خواهد حضوری باشد در همین ساعت.  همه چیز باید سرد باشد و سرسری. و خب این ذاتِ تمدنِ ام روز است. این دقیقاً جایی است که انسان ایستاده و از آن دارد محدوده ی خانه اش را با پنجره های اخلاق و ایدئولوژی و هنر و ... از این دست مزخرفات، بنا می کند. پس نویسنده هم باید به همان مقدار سرد باشد و سرسری. وقتی هیچ چیز با هیچ چیزِ دیگر برای انسان تفاوتی ندارد، پس چرا باید برای یک واقعه خودمان را چنان خفت کنیم که انگار سرب توی گلومان ریخته اند؟ تنها یک شکل از داستان توی این زمانه به نظرم اصالت دارد و آن هم همین داستان های سرد و سرسری ند. باید این گونه نوشت. نباید برای هیچ مسئله ی سرحدی و غیرسرحدی اهمیتِ مضاعفی از آن چه آدم ها در زنده گی روزمره شان به آن می دهند داد. زمانه ی احساسی نوشتن تمام شده. باید جمع کرد و رفت. همین2.

 

-----------------

  1. مثلِ این تکنولوژیِ جدیدی که مداح ها، ماه محرم پیدا کرده اند. برای گریه گرفتن میکروفون توی حلقِ بچه ی یک ساله می کنند تا گریه اش گوشِ بلندگوها را کر کند ... و از این کثافت کاری ها. که چه؟ که به یادِ طفلِ عاشورا!
  2. نوشتن این روزهای م به همین سیاق است. چیز چندان تکان دهنده ای دیگر برای آدم وجود ندارد -گیرم که برای عالم چرا-، پس دنیایِ رویِ کاغذِ من هم همین شکلی هاست.
سجاد پورخسروانی
۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۳:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




"برنامه ت چیه؟". این سؤالی است که این شش ماه گذشته، مدام، اهل و آشنا از من پرسیده اند. "برنامه ات چیست؟ می خواهی چه کنی؟ ... به عنوانِ یک آدم بیست و پنج ساله ی عزبِ خدمت نرفته ی لیسانسه برنامه ات چیست؟" ... راست ش فکر نمی کنم برنامه ای وجود داشته باشد؛ برنامه از قبل ریخته شده. راه های پیشِ رو خیلی پیش تر وجود داشته: یکی خدمت است؛ خدمتِ مقدسِ رضاخانی. یکی بر حسبِ عُرضه، ادامه ی تحصیل. اگر مرحمت معافیت هم به آدم بخورد باید بروی سراغ کار و طی همین یکی دو سال بروی قاطیِ مرغ ها. برنامه ای وجود ندارد. همه اش از قبل ریخته شده. انتخابی ساخته نمی شود، انتخاب ها از قبل چیده شده اند پایِ دیوار و تو مجبوری میان همین ها که هست و هیچ ربطی به تو و فهمِ تو از خواسته های ت ندارند یکی را برگزینی. و خب در این صورت، تفاوت ها مگر چه قدر است؟ این که بروی و مثلِ احمق ها برای خاکی که حتی نمی دانی چه قدر در آن سهیمی پا بچسبانی، با این که در یک نظامِ آموزشی خودت را پاره کنی که بشوی مدرک دار، واقعاً چه توفیری دارد؟ دخترِ هم سایه با دخترِ فامیل چه فرقی می کند؟ وقتی انتخاب ها از قبل انتخاب شده اند، چه قدر مگر مهم است که دست ت را رویِ کدام شان بگذاری؟ طول و عرضِ انتخاب ها را پیش تر تمدن برای قواره ات دوخته ... دیگر چه فرقی می کند که کدام ش توی پاچه ات جاگیر شود؟

"برنامه چیست؟". من چه می دانم که چه کوفتی است. مگر من چه قدر در ریختن ش سهم داشته ام. من ای که هنوز خودم را نمی شناسم و عرصه ی شناختن پیدا نکرده ام، چه طور می توانم از "برنامه"ای حرف بزنم که مثلاً قرار است سهمِ من از بودن را شکوفا کند. برنامه برای من، پُر و پوچی است که باید از میانِ دست های مدنیت انتخاب کنم. برنامه هر چه که باشد، مهم این است که نمی شود از آن گذشت، نمی شود زیرش زد و گفت که نمی خواهم. برنامه بازی ای است که تو "ناخواسته" در آن افتاده ای و هیچ سهمی در تعریفِ قواعدش نداشته ای. که اگر ول کنی و وسط بازی بخواهی بزنی بیرون، فقط یک بازنده ای، همین. برنامه بین "بازنده بودن" و "بازی خوردن" است، شق سومی وجود ندارد. پس دیگر چه اهمیت دارد که من چه کنم؟ هر چه کنم، کرده ی دیگری ای است که خیلی پیش تر از شروعِ من، برای من مقدر کرده؛ خدا، امت، ملت، تمدن، حکومت، ولایت ... و باقی حضراتِ لعنتی. وقتی برای خودت زنده گی نمی کنی دیگر چه اهمیتی دارد که چه گونه زنده گی کنی؟ ... برای من، برنامه، بودن در همین روزی است هستم. بودن در لحظه های کوچک و نماندنی ای که حدِ آزادیِ من در هبوط است. و تنها چیزهایی که برای من ارزش دارد، تنها سهمِ من، همین لحظه های بی اهمیت ام روز است. زنده گی در ام روز، زنده گی برای ام روز، تنها قاعده ای است که انسانِ ام روز دارد. برنامه ای وجود ندارد، برنامه این است که باشی. همین. گورِ پدرِ فردا.        

سجاد پورخسروانی
۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




Lucy(2014) یک ایده است: ایده ی خلقِ خدا. بیانِ این نگرش است که "خدا"، بالفعل وجود ندارد و چیزی که انسان "خدا"ی ش می پندارد، فرضِ ایده آلِ انسانی است؛ یعنی یک موجود با تصوفِ همه ی صفت ها. کسی که همه چیز می داند، همه کار می تواند بکند و همین دو، از محدوده ی مکان و زمان خارج ش کرده. یک تعریفِ کامل و جامع از چیزی که ما به نام "خدا" از آن نام می بریم. شخصیت لوسی در این فیلم همان "خدا"ست؛ بنا بر تعریفی، و با طیِ فرآیندی خدا می شود که چندان بی شباهت به داستانِ سی مرغ عطار نیست. و با همان دله دزدی ها و گران فروشی ها که مرحوم کرده. تعریفی از خدا می دهد که به اندازه ی تعریف ش از "انسان"، جای شک دارد. چون هم "خدا" و هم "انسان" انگار، بی غایت ند. غایتی ندارند. غایتِ راستی ندارند. دقیقه نودی یک غایتی هم همین طور با سریشم چسبانده اند و در رفته اند. یک چیزی است که یک جایی "مورگان فری من" به زور می خواهد به یقه ی "لوسی" بچسباند-که نمی چسبد، لااقل به منِ مخاطب-. انسان به تعریفِ فیلم، بخشی است از سلسله ای که از دلِ جنگل های زیرآبی و نطفه های خلقت و پیش از آن شروع شده است و دست در دستِ تکامل به اولین نخستی ها و انسانِ ده درصد رسیده(انسانی با تواناییِ کنترل ده درصدیِ مغزش). و بعدش هم قرار است همین جور برود تا موجودی که تمامیتِ خود و دنیای ش را بتواند کاملاً درک و کنترل کند: انسان صددرصد، یا همان "خدا". این انسان برایِ خودش غایتی ندارد. نه در آفرین ش ش هدفی مربوط به خود داشته و نه در نهایت ش. "خدا" هم همین جور است. خدا هم در نهایتِ این سلسله زاده می شود که هوشِ برترِ خلقتِ مِن بعدش باشد. همه ی این بود و نبود، وصله به تفسیرِ تکثیر. که "بود"ها هستند که "بیش"تر باشند. که خب این حرفِ چرتی است به نظرم. این اندیشه ی سکولارِ مثلاً روشن فکرانه، در نهایت ش هیچ فرقی با خشکه تفسیرهای خلقتِ دینی ندارد که می گوید انسان آفریده شد که خدا تظاهر کند. می خواهم نکند. به درکِ اسفل السافلین(که نمی دانم چه کوفتی است). این دو، هیچ گریزگاهی از پوچیِ دنیا به دست نمی دهند. آدم، به هر دلیلی، غیر از دلایلِ قائم به خودش که باشد، یعنی که وسیله است. و هدف هر چه هم که کت کلفت و آب دار باشد(!) باز هم چیزی از پوچیِ این وسیله  کم نمی کند(که حتی اگر قائم به خود هم باشد، باز هم چین گره ای از ماجرا باز نشده و "؟"های بعدش هنوز باقی است). یارو برگشته توی فیلم ش گفته که:

  • می دونی ... اگه درباره ی ذاتِ زنده گی فکر کنی ... منظورم اینه که از همون ابتدا ... وقتی اولین سلول پیش رفت کرد، به دو سلول تقسیم شد. تمامِ هدفِ زنده گی منتقل کردنِ آموخته هاست. هیچ هدفی والاتر از این نیست.

حضرتِ آقا برگشته گفته که "به نظرم هیچ هدفی والاتر از تکثیر و تکامل انواع نیست. این که یه گاری تبدیل بشه به فوردِ موستانگ و اون اسبی که این گاری رو می کشه تبدیل بشه به موتورِ 2300 سی سی توربوی چهار سیلندر و بعد این بیاد توی تولید انبوه و هِی در بیاد و بره توی بازار. یا چهار تا آدمِ لخت برن تو یه جزیره و این چهارتا بعدِ دوهزار سال تبدیل بشن به هفت میلیارد آدمِ کراواتیِ مرتب که ویروسِ آبولام تکون شون نمی ده." این نظرِ حضرتِ آقاست؛ و نظرِ من این که بعضی ها به تر است در سطحِ جهانی درِ گاله را ببندند. یا این که لااقل یک همتِ جهانی به این کار بسته شود. به جایِ همه ی این سازمان های بین المللیِ بی بخار، بد نیست یک گروه فقط برای گِل گرفتنِ خزعبلاتِ زیرِ استاندارد پی ریخته شود که ... بگذریم. 

مثالِ دیگر این ایده، فیلم Transcendence(2014) است. که این فیلم هم باز داستانِ مشابه ای از دست یابیِ یک هوش به ظرفیتِ صد درصد روایت می کند. توی Lucy هم که ماجرا همین بود. یک دختری است که بنا بر اتفاقی به صددرصدِ تواناییِ مغزش دست پیدا می کند. می تواند تمامِ سلول های بدن ش را کنترل کند. می تواند هر هورمونی که بدن ش نیاز داشت را به وسیله ی خود ارگان ترشح کند. می تواند به بدنِ دیگران احاطه داشته باشد. به ماده. به اطلاعات و امواج و در نهایت به زمان و مکان. هم "جانی دپ" در Transcendence و هم "اسکارلت جانسون" در Lucy انسان هایی هستند که به خدایی می رسند؛ به غایتی که در این تفکر برای انسان تعریف می شود. و هر دویِ این غایت ها، غایت هایی که یا با به مقصد رسیدن شان، انکار می شوند و تمام می شوند-چون رشدشان متوقف شده-، و یا این که به غایتی بی نهایت توسل می جویند. و هر دوی این تلاش ها، لاپوشیِ مسئله ای است که ما آن را به عنوانِ "حقیقتِ پوچ" می شناسیم. این دو فیلم، خلسه ای است در تلاشِ فراموشیِ این "حقیقت پوچ". و من کاری ندارم که این تلاش ها چه قدر مثمر بوده اند یا نه؛ نکته این است که عیارشان چیزی بیش تر از یک مخدر نیست. همین.        

سجاد پورخسروانی
۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه