سرد و سرسری :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۹ ب.ظ

سرد و سرسری

[دسته بندی: روزنگاره]




آدم های خشک، اتفاق هایی به غایت خشک، مرگ هایی بی تفاوت و خشک. من از داستان هایِ این شکلی خوش م می آید- داستان های راست-. داستان دنیایی که آدم های ش دیگر حوصله ی گریه ندارند و نویسنده ای که این را می فهمد. کسی که دیگر الکی پیاز توی صورت کسی نمی چلاند که اشک زورکی بگیرد.1 داستان باید -داستانی که من طرف ش را می گیرم- به همان بی حوصله گیِ روزگارِ بی حوصله اش حرف بزند. مثلِ روزنامه ها که اهمیتِ تیترهای شان فقط به روز است و تفاوتِ "مهم"هاشان فقط به درشتیِ فونت. واقعیت این است که فاجعه های زنده گی هم به اندازه ی همین "تیترها" مهم است. شادی و غم در یک تراز باید جلمه بندی شوند. در تلاش برای رسیدن به یک اسلوبِ واحدخبری! مردنِ یک کودکِ دوماهه باید دقیقاً با همان کلماتی جلمه بندی شود که ساخته شدنِ جدیدترین پرایدِ کون دار. این ها من حیثِ خبری هیچ تفاوتی با هم ندارند. که خبرِ آن صندوق دارِ مبارک حتی من حیثِ "خبری" خبرتر است، و واجد ارزشِ بیش تر.  احساس یعنی همین. یعنی به فاصله ی دو خط بتوانی بهتِ "کشته شدنِ سی نفر در یک حادثه ترافیکی" را قورت بدهی با "جشنِ تولد یک گوساله ی ایرلندی که لَلِه ش تازه برای ش اسم اختیار کرده" و بعد هم سوء هاضمه نگیری. کم یا زیاد شدنِ نرخِ نان، کم یا زیاد شدنِ آمار خودکشی. کم یا زیاد شدنِ هر مزخرفی توی این عالم در یک ردیف قرار دارد. هر چیزی ... باید بنا بر همین دست گاه به طبع برسد. که طبعِ آدمِ ام روز این ریختی شده. هیچ چیز، در این بازه نباید آدم ها را بیش از چند دقیقه معطل خودش کند. شاید اسم ش را بشود گذاشت زنده گیِ روزنامه ای: هر چیزی باید در روز-ام روز- به طبع برسد و روزِ بعد به فراموشی سپرده شود. این فلسفه ی وجودیِ چیزی انسانِ روزنامه ای است. همه چیز، هر روز، از نو باید تازه شود. به قولِ آن یارو توی سریالِ HIMYM: "همه چیز نوش به تر است!". پس نباید چیزهای مهم آن قدر مهم باشند که آدم را از زنده گیِ استانداردِ نوپسندش بیندازند. خاطره یعنی کشک. یعنی توسل به چیزهای کهنه برای به گند کشیدنِ احوالِ ام روز. پس انسانِ ام روز خاطره نمی خواهد. نمی خواهد یادِ از دست رفته های ش بیفتد. می خواهد حضوری باشد در همین ساعت.  همه چیز باید سرد باشد و سرسری. و خب این ذاتِ تمدنِ ام روز است. این دقیقاً جایی است که انسان ایستاده و از آن دارد محدوده ی خانه اش را با پنجره های اخلاق و ایدئولوژی و هنر و ... از این دست مزخرفات، بنا می کند. پس نویسنده هم باید به همان مقدار سرد باشد و سرسری. وقتی هیچ چیز با هیچ چیزِ دیگر برای انسان تفاوتی ندارد، پس چرا باید برای یک واقعه خودمان را چنان خفت کنیم که انگار سرب توی گلومان ریخته اند؟ تنها یک شکل از داستان توی این زمانه به نظرم اصالت دارد و آن هم همین داستان های سرد و سرسری ند. باید این گونه نوشت. نباید برای هیچ مسئله ی سرحدی و غیرسرحدی اهمیتِ مضاعفی از آن چه آدم ها در زنده گی روزمره شان به آن می دهند داد. زمانه ی احساسی نوشتن تمام شده. باید جمع کرد و رفت. همین2.

 

-----------------

  1. مثلِ این تکنولوژیِ جدیدی که مداح ها، ماه محرم پیدا کرده اند. برای گریه گرفتن میکروفون توی حلقِ بچه ی یک ساله می کنند تا گریه اش گوشِ بلندگوها را کر کند ... و از این کثافت کاری ها. که چه؟ که به یادِ طفلِ عاشورا!
  2. نوشتن این روزهای م به همین سیاق است. چیز چندان تکان دهنده ای دیگر برای آدم وجود ندارد -گیرم که برای عالم چرا-، پس دنیایِ رویِ کاغذِ من هم همین شکلی هاست.


نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

سرد و سرسری

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۹ ب.ظ

[دسته بندی: روزنگاره]




آدم های خشک، اتفاق هایی به غایت خشک، مرگ هایی بی تفاوت و خشک. من از داستان هایِ این شکلی خوش م می آید- داستان های راست-. داستان دنیایی که آدم های ش دیگر حوصله ی گریه ندارند و نویسنده ای که این را می فهمد. کسی که دیگر الکی پیاز توی صورت کسی نمی چلاند که اشک زورکی بگیرد.1 داستان باید -داستانی که من طرف ش را می گیرم- به همان بی حوصله گیِ روزگارِ بی حوصله اش حرف بزند. مثلِ روزنامه ها که اهمیتِ تیترهای شان فقط به روز است و تفاوتِ "مهم"هاشان فقط به درشتیِ فونت. واقعیت این است که فاجعه های زنده گی هم به اندازه ی همین "تیترها" مهم است. شادی و غم در یک تراز باید جلمه بندی شوند. در تلاش برای رسیدن به یک اسلوبِ واحدخبری! مردنِ یک کودکِ دوماهه باید دقیقاً با همان کلماتی جلمه بندی شود که ساخته شدنِ جدیدترین پرایدِ کون دار. این ها من حیثِ خبری هیچ تفاوتی با هم ندارند. که خبرِ آن صندوق دارِ مبارک حتی من حیثِ "خبری" خبرتر است، و واجد ارزشِ بیش تر.  احساس یعنی همین. یعنی به فاصله ی دو خط بتوانی بهتِ "کشته شدنِ سی نفر در یک حادثه ترافیکی" را قورت بدهی با "جشنِ تولد یک گوساله ی ایرلندی که لَلِه ش تازه برای ش اسم اختیار کرده" و بعد هم سوء هاضمه نگیری. کم یا زیاد شدنِ نرخِ نان، کم یا زیاد شدنِ آمار خودکشی. کم یا زیاد شدنِ هر مزخرفی توی این عالم در یک ردیف قرار دارد. هر چیزی ... باید بنا بر همین دست گاه به طبع برسد. که طبعِ آدمِ ام روز این ریختی شده. هیچ چیز، در این بازه نباید آدم ها را بیش از چند دقیقه معطل خودش کند. شاید اسم ش را بشود گذاشت زنده گیِ روزنامه ای: هر چیزی باید در روز-ام روز- به طبع برسد و روزِ بعد به فراموشی سپرده شود. این فلسفه ی وجودیِ چیزی انسانِ روزنامه ای است. همه چیز، هر روز، از نو باید تازه شود. به قولِ آن یارو توی سریالِ HIMYM: "همه چیز نوش به تر است!". پس نباید چیزهای مهم آن قدر مهم باشند که آدم را از زنده گیِ استانداردِ نوپسندش بیندازند. خاطره یعنی کشک. یعنی توسل به چیزهای کهنه برای به گند کشیدنِ احوالِ ام روز. پس انسانِ ام روز خاطره نمی خواهد. نمی خواهد یادِ از دست رفته های ش بیفتد. می خواهد حضوری باشد در همین ساعت.  همه چیز باید سرد باشد و سرسری. و خب این ذاتِ تمدنِ ام روز است. این دقیقاً جایی است که انسان ایستاده و از آن دارد محدوده ی خانه اش را با پنجره های اخلاق و ایدئولوژی و هنر و ... از این دست مزخرفات، بنا می کند. پس نویسنده هم باید به همان مقدار سرد باشد و سرسری. وقتی هیچ چیز با هیچ چیزِ دیگر برای انسان تفاوتی ندارد، پس چرا باید برای یک واقعه خودمان را چنان خفت کنیم که انگار سرب توی گلومان ریخته اند؟ تنها یک شکل از داستان توی این زمانه به نظرم اصالت دارد و آن هم همین داستان های سرد و سرسری ند. باید این گونه نوشت. نباید برای هیچ مسئله ی سرحدی و غیرسرحدی اهمیتِ مضاعفی از آن چه آدم ها در زنده گی روزمره شان به آن می دهند داد. زمانه ی احساسی نوشتن تمام شده. باید جمع کرد و رفت. همین2.

 

-----------------

  1. مثلِ این تکنولوژیِ جدیدی که مداح ها، ماه محرم پیدا کرده اند. برای گریه گرفتن میکروفون توی حلقِ بچه ی یک ساله می کنند تا گریه اش گوشِ بلندگوها را کر کند ... و از این کثافت کاری ها. که چه؟ که به یادِ طفلِ عاشورا!
  2. نوشتن این روزهای م به همین سیاق است. چیز چندان تکان دهنده ای دیگر برای آدم وجود ندارد -گیرم که برای عالم چرا-، پس دنیایِ رویِ کاغذِ من هم همین شکلی هاست.
۹۳/۰۹/۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

سرد و سرسری

نظرات  (۳)

۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۳:۳۷ از همین خاک
این اشکالی است که دوستان، از داستانِ "تن فروشِ راسته ی حرم" به این طرف مدام از من می گیرند. اما راست ش را بخواهند، شدیداً فکر می کنم که این شکل نوشتن، شکل اصحی است. با همه ی تریپِ عوضی بودنی که نویسنده از خودش بروز می دهد.
۲۰ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۲ م.کشاورزیان
شاید خود سرد و سرسری نگاه کردن به همه چیز خودش باز هم یک درجه ای از اهمیت دادن  و یا بی اهمیتی به مسایل را دارا باشد شاید اصلا نباید به مسیله ای نگاه کرد ؟؟ که بعد بخواهیم احساسی بشویم یا اهمیت بدهیم یا نه؟؟؟ 
کسی به دنیا بیاید ماشینی تولید شود .........چه دلیلی برای نگاه کردن و توجه به آن وجود دارد؟؟ 
۰۱ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۷ سجاد پورخسروانی
اگر چیزی باشد که قرار باشد آدم ها را تکان دهد، همین بی تفاوتیِ عمیق نسبت به فاجعه است. یکی باید باشد که آن قدر سرد باشد که وقتی آدم های سرد دست شان را به او می زنند، از شدتِ "سردی"ش لحظه ای جابخورند. بر این باورم که تنها همین جاخوردن ممکن است به آدم های بی تفاوت نوعی تفاوت بدهد. ... این سردی و این بی تفاوتیِ غلیظ، کار نویسنده(هنرمند) است.  

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی