بایگانی اسفند ۱۳۹۱ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است


[دسته بندی: داستان کوتاه]


دفعه­ی چهاردهمی بود که قصدِ خودکشی کرده بودم -لابد به نیابت از چهارده معصوم- و این­بار توی کاسه­ی روشوییِ خواب­گاه و با یک تیغِ سلمانی«سوسمار». به گمان­م این­بار از همه­ی بارهای قبلی­ام مصمم­تر بودم. آخر کشِ پول هم آورده بودم دورِ دستم و یکی پیدا نشد که بگوید: «احمق! این دیگر برای چه­ت هست؟»؛ انگار که می­خواهم چیزی تزریق کنم، و نگرانِ جریانِ خون. مشکل این بود که عینک­م را نیاورده بودم و تویِ آن نورِ کم رمقِ تنگستن هم نمی­شد درست ردِ رگ را گرفت و تیغ را موازی خواباند توش؛ این راست خواباندن را هم از یکی از رفقا که این­کاره بود یاد گرفتم، تا وقتی کمک رسید، دیگر کار از کار گذشته باشد. راستی همیشه یک بخشِ مهمی از کارِ خودکشی همین کمک رسیدن­ش هست که آن­وقت می­توانی با قیافه­ای حق­به­جانب به چهره­ی آن فلک­زده­های نامردی که یک عمر خون­ت را توی شیشه می­کردند نگاه کنی و در آن حالِ حوّل شده یک دلِ سیر خنکایِ پشیمانی را از چشمان­شان بمکی ... . توی همین احوالات، تلفنِ  وقت­نشناس زنگ زد. تیغ از دست­م افتاد تویِ کاسه­ی روشویی، حالا حتماً می­بایست نگرانِ ایدز و هپاتیت هم می­شدم برایِ بعد از مرگ؟-. دست بردم به جیب و گوشی را در آوردم. از خانه بود. مثلِ همیشه وقت­نشناس؛ لابد یک آشوبی چیزی افتاده تویِ دلِ یکی­شان و دست به زنگ شده­اند که حال­م را بپرسند. نمی­دانند که هم­الآن داشتم «از خاک به خاک»م را می­خواندم ... . کمی این دست آن دست کردم، اما خوب که فکرش را کردم دیدم این جوری سوزِ قضیه هم بیش­تر می­شود. یارو با خودش می­گوید ای وایِ بر من که آن دفعه­ی آخر هم نتوانستم مثلِ آدم باهاش برخورد کنم که کار دستِ خودش ندهد. گفتم این جور لابد آن قسمتِ «کمک رسیدن»ش هم پرملات­تر می­شود. بالآخره خواهند فهمید که یک عمر با من چه کرده­اند و چه جفاها که ... . تیغ را با دستِ راست از کاسه­ی روشویی برداشتم و شصتِ دستِ چپ­م را رویِ صفحه­ی لمسی گوشی گذاشتم و از چپ به راست کشیدم. بعد هم با کلی معطلی -که یعنی کلی کار دارم- به گوش­م چسباندم:

·     سلام! خوبی حسین؟! ... ببین! می­تونی یه هفته رو مرخصی بگیری از دانش­گاه؟ ... بگو مشکلِ       خونه­واده­گی داری ... بگو خواهرم هستی، مریضه ... بگو بردنش بیمارستان ... بگو سرطان داره ... بگو تا یه هفته دیگه بیش­تر دووم نمی­آره ...... .

بعد هم بغضِ پدرم شکست و گوشی را گذاشت. بغضِ پدرم ... می­فهمید؟ بغضِ پدرم! مردی در حدودِ هشتاد و چهار کیلو و با صورتی تیغ کشیده و سبیلی کارمندی. مردی که هر افسانه­ای می­شد ازش ساخت و در تصور آورد الّا گریه.

·         یعنی چی که تا یه هفته دیگه بیش­تر دووم نمی­آره؟!!! ...

مگر سرطان به همین کشکی­هاست که یک­هو سر و کله­اش پیدا شود و بعد هم بی هیچ معطلی کنتورِ یک هفته دیگر را بیندازد؟ ... و خب راست­ش هم نیست. سرطان یواش یواش می­دود تویِ بدنت و آهسته آهسته درد را اشاعه می­دهد تویِ ارگان­ت تا این که بشوی خانه­ی درد، سمبلِ درد، مجسمه­ی درد. و این­ها همه درست جلویِ این چشمانِ غرغروی تو اتفاق افتاده و تو بی­خبر. بی­خبر از این که یک چیزی یک جایی می­لنگد و نابه­جاست. بی­خبر از این­که آن همه صبح بیداری مالِ تنعم و بی­کاری نبوده، بل مالِ دردهایی بوده که هر روز صبح می­افتاده به جانش و سرش را مجبور می­کرده به کنده شدن از بالشتِ پنبه­ای ... . روزهایِ غیرِ دانش­گاهی که جول و پلاس­م را جمع می­کردم و راهیِ خانه می­شدم به خانه­نشینی و خواب­های  تا دمِ ظهر، از خودم می­پرسیدم که این آدم آخر چرا این قدر عجله­ی بلند شدن دارد؟ آدمی فوق لیسانس گرفته و مهندس مسلک و چسِ تحصیلاتِ عالیه در داده و آن­وقت این­همه شوق برایِ لباس­های چرکِ مانده که هیچ­کس بالایِ شستن­ش یک دست­ت درست هم به او نخواهد گفت؟ لباس هم اگر نبود بالآخره یک کاری برای خودش جفت و جور می­کرد این بشر. اگر لباسی برایِ شستن نبود، حتماً زمینی برایِ روبیدن بود. اگر ظرفی برای خشک کردن نبود، حتماً شیشه­ای برایِ دست­مال کشیدن بود و اگر هیچ­کدامِ این­ها نبود، حتماً کتابی برایِ خواندن پیدا می­شد. غذایِ هر روزه را هم که بخواهید به این اضافه کنید می­شود گفت که هیچ­وقت بی­کار نمی­ماند. یعنی که چه؟ که یک آدم می­توانست این قدر امید به زنده­گی داشته باشد و روبه­راه بزند؟ آن­هم در این زمانه­ی فسرده­گی شایع؟! ... هر صبحِ دانش­گاه که با هزار زحمت خودم را مجاب می­کردم به بلند شدن، می­شدم عینِ گوسفندی که ناچار در ردیفِ پشم­چینی­اش گذاشته باشند و به همان کِسلی و به همان بی­اراده­گی. روزهایِ هر روزه­ی مابقی­تان مگر غیر از این است؟ مگر غیر از این است که هر روز باید هزار دلیل و اگر برایِ سرِ سنگین از خواب­تان ردیف کنید تا بتوانید بارِ سنگینِ بودن را، بارِ دیگر تا شب تاب بیاورد؟ هان؟ ... با این­حال، آن آدم هر روز انگار که سحرخیزتر از دیگر روزش بلند می­شد و بسم الله زنده­گی ... . و حالا داشتم می­فهمیدم که همه­ی آن صبح بیداری­ها مالِ خاطرِ درد بوده. ... درد! همینی که با زاده شدن­مان شش دانگه به نام­مان می­زنند. همینی که باهاش زاده می­شویم، باهاش بزرگ می­شویم، درس می­خوانیم، شخص­یت پیدا می­کنیم، عاشق می­شویم، تویِ پرمان می­خورد، خودستیز می­شویم، سیگاری می­شویم، خودارضا می­شویم و این خودارضایی­ها هی بزرگ و بزرگ­تر می­شوند تا عاقبت بشوند بزرگ­ترین خودارضاییِ آدم که همان خودکشی باشد. و در کنارِ همه­ی این­ها می­گوییم: «الحمد لله»، انگار که منتی بر سرِ او. ... تا که راضی باشیم.

... اما چه طور می­شود راضی بود وقتی که یکی مثلِ من همه­ی سعی­ش را می­کند و باز خود ارضایی بیش­تر از یک کفِ دست، نرم کننده برای «خودارضایی» ندارد و یکی مثلِ او با این همه درد هر روز لب­خند روی صورت ش نقاشی می­کند و از شستن جوراب و دادنِ پولِ کارت­شارژ تو تا ماله کشیدن رویِ گندکاری­های­ت را بی هیچ بازپرداختی تقبل می­کند و از عالم و آدم هم نه هیچ وقت طلب­کار بوده و نه  به هیچ بدهی­ای فاعلِ این همه. چه طور می­شود راضی بود؟ ...

دفعه­ی اولی که می خواستم خودکشی کنم به گمان­م مالِ خاطرِ یک دختر بود. دفعه­ی دوم و سوم و چهارم و پنجم­م هم همین­طور. اصلاً بر طبقِ آمار معمولاً پنج دفعه­ی اول مالِ همین مقوله است. بعدها زننده­گیِ گوش و نکشنده­گیِ چشم و کچلیِ استعداد و بی­کاری و بی­کاری و بی­کاری هم اضاف آمد بر این­ها. و البته این­ها همه بهانه. به قولی مگر کم دلیلِ موجه در بودن هست که آدمی نیازمندِ بهانه باشد به نبودن؟ ... که خب من و   خیلی­هایِ دیگر نیازمندش بودیم و هستند. آخر کی قبول می­کند که بگویی: «دردِ بودن برادر! دردِ بودن»؟   هیچ­کس. حتی کامل­ترش هم که کنی و بگویی «دردِ دهه هفتادی بودن» هم کسی تحویل­ت نمی­گیرد. شاید اصلاً همین بودن هم یکی از بهانه­ها باشد و دلیل چیزی بزرگ­تر. چیزی به وسعتِ ... نمی­دانم. تویِ آن شرایط تنها این را می­دانستم که آدمی را که 22 سال ندیدم و نشناختم­ش و شاید هیچ­گاه دوست­ش هم نداشتم را حالا بایستی به قرارِ نه­بودن دوست­ش بدارم و لابد شرشر اشک باید باشد که بریزم سرِ قبرش. ... تا راضی باشم ... تا راضی باشد ... که دوست­ش داشته­ام ... که دوست­م داشته است ... نمی­دانم. خوبیِ خودارضایی به همین   ندانستن­ها و بی­خیالی­های­ش هست. این که تا وقتی کارت تمام نشده، تا وقتی که چشم­ت سیاهی نرفته و بدن­ت مور مور نشده و ارگاسم را پست سر نگذاشته­ای، دنیا و مافیهای­ش با همه­ی گنده­گی و مهیبی­ش، برای­ت می­شود به اندازه­ی یک ذره­ی کوچکِ بی­اهمیت که اگر بارها و بارها هم دورِ سرت بچرخد اندازه­ی پشه­ای اذیت­ت نخواهد کرد. و بعد که سرت چرخید و کارت رو به اتمام ... تازه برمی­گردی به دنیایِ همیشه­ی لعنتی ... و درک دست و پاهایِ کم حسی که با بی­حالی تمام بایستی بکشی­شان زیرِ دوش و همان­جا، همان زیر، الغوث دَرکُنی ... . تا بارِ سنگین به خطا رفتن­ت با یک گزاره­ی پنج حرفیِ دو تایش هم بی­معنی خالی شود زیرِ همان دوش ... همان­جا ... انگار که خودارضایی­ای دیگر. شاید بشود گفت که اکثرِ این بارهای به آسانی انزال شونده­ی آدم­ها همه­گی خودارضایی­اند ... و هر چه انسان بزرگ­تر، خودارضایی­های­ش هم با پیچ و تابِ بیش­تر و توجیهاتِ وجیه کننده­ی به­تر. مثلِ احساس وظیفه که با یک رأی دادن یا ندادن حل یا منحل می­شود؛ مثلِ یک کتابِ ناتمام که با پیدا کردن یا نکردنِ ناشر تمام یا برایِ همیشه ناتمام می­ماند؛ مثلِ دعاهایِ سرِمنبری که بعد از ادای­ش و

رفتنِ صلوات­ش، همه­اش می­رود به عهده­ی خدا. مثلِ یک نسلِ هفتادی نشان که با دانش­گاه رفتن و پولِ توجیبی داشتن و آزادیِ به غایت گذاشتن و کوفت و کوفت و کوفت می­روند جزوِ خوش­بخت­هایِ عالم. مثلِ جنگی که دیگر نیست و خب پس برسیم به زنده­گی ... . و معمول­ترینِ آن­ها همین خودکشی که یک شبه کوچک می­کند کلِّ معمای هستی را. آن هم تنها و تنها به خرجِ یک تیغِ تیز سوسمار.

 همین. ... همه­ی معمایِ «هستی» ... و حالا در حالِ پاسخ داده شدن، خوابیده رویِ تختِ بیمارستان. فکر      می­کردم معمایِ هستی را تنها این من­م که می­توان­م حلّ­ش کنم. با همان صد تا یک تومانی بودجه. اما «هستی» دستِ پیش­ش را خیلی پیش­تر از این­ها پیش گرفته بود که لابد پس نیفتد ... آن­هم از که؟ از من! آن­هم به چه هزینه­ای؟ به هزینه­ای اندازه­ی پولِ خونِ آن یارو که بابا زیرش کرد و سگ­جان فقط پای­ش شکست. یک میلیون و سیصد هزار تومان -پس و پیش- واقعاً که هزینه­ی گزافی است برایِ مردن. و لابد بعدش یک میلیون و اندی هم به منت­کشیِ خاک که تحویل­ش بگیرد و ما برویم سرِ قبرش تا پایِ عربده کشی­هایِ حضرتِ مداح چلیک­چلیک اشک بریزیم ... و این هم خودارضاییِ دیگری. حالا که حساب­ش را می­کنم: «آه که چه مردن حوصله می­خواهد» ... .  

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

  (1) عاریه­ای دست­مالی شده از اشعارِ قیصرِ امین­پور، بی که هیچ شباهتی بینِ این گَنده داستان باشد و نوشته­هایِ آن بزرگ­وار.   





سجاد پورخسروانی
۲۸ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]


چیزهایِ خیلی خیلی کوچکی هستند در زنده گی که بنایِ زنده گی را می سازند و محکم می کنند. آن ها جزئیات ند. چیزهایِ خیلی خیلی ریزی که بس که کوچک ند و به چشم نایا معمولاً فراموش می شوند، حال آن که علاقه ی زنده گی را همین ها هستند که می سازند. مثلِ خندیدن به یک کارِ اشتباه، مثل بخش ش های کوچکِ گناه های کوچک. مثلِ شرکت کردن در خلاف های کوچکِ خویش. مثلِ رنگ و طعم و مزه ی نه چندانِ متفاوت اما به اندازه ی یک ادویه یا دو تا قُلِ بیش ترِ غذا خاص. مثلِ کشیدنِ یک نخ سیگار کم تر به مناسبتِ سال گردِ تولدِ عزیزی. مثلِ یک پیامِ ناچیزِ "روزت مبارک" که مثلِ شماره دادنِ به این دخترهای مقنعه سورمه ای رویِ یک تکه کاغذِ کوچکِ 4 در 6 سانتی می نویسی و بی که بفهمد می گذاری تویِ جیبِ مانتوی ش تا تویِ آن اتوبوسِ واحدِ لعنتی وقتی که می خواهد دست بکند توی جیب ش و سکه دربیاورد ببیند و ... . مثلِ در آغوش گرفتن هایِ کوتاه اما مکرر و گرم. مثلِ سلام های تکی که تنها به یکی است که می گویی. مثلِ گذشت ... مثلِ گذشت ... مثلِ گذشت ... آن هم نه خیلی بزرگ و فداکارانه، که کوچک و یادآورانه، که مهم من و توییم که در کنارِ هم ایم نه آن کل هایِ متمدنانه ی خشک و رسمی که مجبوریم همیشه تویِ جمع های عصا قورت داده، مبادیِ آداب شان باشیم. چه اشکال دارد وقتی که توی جمعِ کوچکِ چهار نفره مان نشسته ایم هی نخواهیم تمرینِ ادبِ مجلسی کنیم و بگذاریم که آنی که لیسیدنِ تهِ بشقاب ش را دوست دارد ... بلیسد، آن قدر که اصلاً تهِ بشقابِ ملامین برق بزند. مگر قرار است رسمِ زنده گی مان را به بابِ تمدن ببندیم؟ هان؟ ... گورِ پدرِ آدابِ مجلسی. گورِ پدرِ این قوانینِ استانداردیزه ای که جزئیات را مثلِ کارگرهای جزء، هر وقت که دیگر به کارش نیامد می اندازد دور. لعنت به هر چه "دیگران چه می گویند؟!!.." هست. لعنت به هر چه خوش حالی را به بهانه ی خوش بختی خراب می کند. ... بنده به شخصه زنده گیِ آدم های خوش حال را بیش از زنده گیِ آدم های به حسابِ خودشان خوش بخت می پسندم. بگذارید بعضی وقت ها -تنها محضِ خاطرِ جزئیات- بشقاب های مان را لیس بزنیم. همه گی با هم، یک دست و با یک ریتم. آخر زنده گی را همین جزئیات است که می سازد، همین ته مزه های مانده ی کفِ کاسه ها؛  نه ایدئولوژی هایِ بزرگِ تمدن پرداز. ... . شما را به خدا، محضِ خاطرِ جزئیات.  

سجاد پورخسروانی
۲۳ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]


صریح بگویم که هم­چین این قواره­هایی که برای واژه­ی «نقد» دوخته­اند به تن­م نمی­رود. (یا که کلاه­ش به سرم!) این­که روزگارت را بگذاری برایِ حرف زدن درباره­ی چیزهایی که دیده­ای و حالا به حسابِ سنج می­خواهی­شان اندازه گرفتن، به نظرم یا مالِ آدم­هایِ خیلی بی­کارِ حرفِ مفت زن است (شبیهِ من) یا مالِ آدم­هایی که آن چیز را دوست می­دارند یا به طریقی برای­ش اهمیتی قائل­ند. یعنی به هر رو چیزی براشان دارد. (دسته سومی هم هست که البت نان گیرشان می­آید و خب انعام دادن این هم که مشخص است). از طرفی طرفه­ی قاضی بستن به نافِ آدمی هم هم­چین کارِ ثوابی نیست. چه که آدم در وهله­ی اول قاضی نیست، متقاضی است. و در وهله­ی دوم که مواجهه با مخلوق باشد نیز منتقد نیست، مخاطب است. پس جمله آقایانِ -و ایضاً مادامانِ- محترم -و محترمه­ای-  که انگِ نقد به ناف­شان می­بندند به استنباطِ این سیاهه- جز خاطرخواهانی که مجیزِ خاطره را می­گویند نیستند. من شخصاً که این­طورم (فلذا آن جمله­ی مُسلم(!) همه را به کیشِ خود ...). من از چیزهایی که خوش­م می آید می­نویسم. و از چیزهایی که نه، نه. خیلی خیلی خیلی کم پیش می­آید که زحمتِ هجوِ اثری را بکشم که از آن خوش­م نیامده باشد؛ یا این که خیلی خوش­م آمده باشد. در موردِ اول به نظرم چیزی که باطل است را  نیازی به کشیدن خطِ بطلان روی­ش نیست، که این خود نوعی تبلیغ می­شود برای­ش؛ و در موردِ دوم هم زبان را قاصر می­دانم از تعریف­ش؛ و یا متجاوز؛ یا این که چیزی را که بسیار دوست­ش می­داری به دستِ تیغِ جراحی بسپاری ... . اما کارهایِ میان مایه­ی بگویی­نگویی خوش­ساخت را که به دل­م بنشیند می­کنم یک هم­چو یادداشتی و دست­مایه­ی «درباره­ی تولیدات فرهنگی».  که هم تبلیغ­شان را کرده باشم و هم توجیه­شان البته(!)

چیزی که همیشه زیاد در این وادی خاطرم را مکدر می­کند (در مقامِ یک بنویس) این است که مخاطبِ تو، -مردک یا زنکِ از وادیِ برادری یا خواهریِ تو رد نشده را- که تو مَحرم­ش شمرده­ای و به او اعتماد کرده­ای و اثرت را در اختیارش قرار داده­ای، به محضِ مواجهه با آن شروع کند به قضاوت­های بی سر و تهِ منتقد فیگور. این قضاوتِ اول کار از هر چیزی تویِ خوانشِ اثر بدتر است. (هر چند این خود یک قضاوت است) من اگر با اثری مواجه شوم که نپسندم­ش، فقط می­گذرام­ش کنار ... همین. نه این که پاپیونِ الیوتی خفتِ خودم وصل کنم و شروع کنم به اراجیف گفتن. مگر این که واقعاً زیاده فحش داده باشد، که البته باید حساب­ش را رسید. (در موردِ کلمه ی «زیاده» هم اشاره کنم که بنده علاقه­ی عجیبی به آوردن ضمائمِ فحش­ها در حالتِ مؤنث دارم!) اثری که به دل ننشیند اصلاً ارزشِ این را ندارد که وقتِ غلط گیری پای­ش صرف شود.

با حسابِ این تفاصیل، یادداشتی بر «شاهِ بی شین» هم روده­درازی­ای است در همین وادیِ مجیزگوییِ خاطره، که ما خاطرخواه­ش شده­ایم و رانده­ایم:           

***

هر چه با خودم کلنجار رفتم که مثلاً اسمِ این یادداشت را «آه­های یک شاه» بگذارم یا که چه، نشد که نشد. حیف­م آمد. اصلاً بخشِ زیادی از کارِ کتاب را مزینانی با همین اسم گزینی­اش کرده: «یک آهِ بزرگ» که با افتادنِ آن تاجِ کذا از سرِ همایونی­اش نصیب­ش شد. و نصیب دنباله­ای که به حسابِ خودش حلقه­ای است از حلقه­هایِ با اصالتِ آن. و چه اصالتی؟ اصالتی که مردکِ دهاتیِ بی­کله­ای را همین­جور الله بختکی و به حسابِ زورِ بازو می­کند وارثِ بیضه­های هخامنشی ... بی که از آن ترکه باشد. و اصلاً مگر همان­ها که بودند، به چه فراستی شاه شده بودند؟ ... لابد به فرهِ ایزدی؟ ... بگذریم.

«شاهِ بی شین» یک آهِ بلند است از دلِ آدمی که بگویی نگویی حبّ و بغض­هایی داشت شبیهِ همین حبّ و بغض­هایِ من و شمایِ شاه­ستیز. با کله­ای که کچل می­شد و طحالی که برمی­آمد؛ آکنه­هایی که می­زد و زن­هایی که می­پرستید. یعنی پیش از هر چیز یک آدم بود. و این نگاهی بود که مزینانی در این کتاب به شاه و گه و گاه به اطرافیان­ش انداخته. کتابی که توسطِ یک راویِ داننده -و نه حتی قضاوت کننده- پیش می­رود. این نوع نگاه و زاویه­ی دید که می­توانم­ش «دوم شخص بطن» بخوانم، از نظرِ من اصلی­ترین وجهِ کارِ مزینانی است. یعنی او پیش از آن که محمدرضا پهلوی را «شاه» ببیند و روایت کند، «محمدرضا پهلوی» دیده است و روایت­ش می­کند. او را «تو» خطاب می­کند و این «تو» را جوری ادا می­کند که یک خدا. (اعتراف می­کنم که اوایل فکر نمی­کردم  بتواند این زاویه­ی دیدش را تا به آخر حفظ کند. اما کرد، همه­ی418 صفحه­اش).  خودِ مزینانی در مصاحبه­های­ش وقتی می­خواهد از شاه یاد کند می­گوید: «شاهِ خائن»، اما وقتی تو کتاب­ش را دست می­گیری و داستان را می­خوانی به نظرت این دیگر مزینانیِ حُکم­دهنده نیست. آن قدر به کارش ایمان دارد که هر آن­چه که دیده است را بگوید و قضاوت را بگذارد به عهده­ی مخاطب. فلذا کار، یک کارِ شریف -به عبارت اکثر نقدهایی که پیش از این درباره­ی کتاب خوانده­ام- است. کاری که در آن، نویسنده این اجازه را به خود نداده است که خاطره­های­ش بر داده­های­ش پیشی بگیرند.

در مرحله­ی تحقیق، گفته می­شود که مزینانی به عناصرِ گوناگونی درباره­ی موضوع توجه داشته. به قولِ خودِ او (و حالا تو بگرد دنبالِ سندِ این قول) از فیلم­هایِ موجود از شاه و اطرافیان­ش گرفته تا روایت­هایِ شفاهیِ نزدیکان و دوران، یادداشت­های شاه و فرح، عکس­ها، وسایلِ زنده­گی و در کل هر چیزی که در این باب گیرش آمده است را بلعیده تا کار بشود چیزی که هست. در این روایتِ دوم شخصِ بطن که برای اول بار است که استفاده­ی آن را در موردِ یک شخصیتِ تاریخی می­بینم، نویسنده نه تنها به فرد و عمل کرده­های­ش اشاره می­کند، که در همان زمان نیز اشاره به درون و انگاشته­هایِ ذهنی او دارد. مزینانی وقتی می­خواهد یک لحظه را نمایش دهد، هم به وقایعِ هم­زمان اشاره دارد و هم به وجوهِ آن زمان: خودِ اتفاق و اظهاراتِ دیگران و احساساتِ پشتِ آن. این­طور که مثلاً وقتی مزینانی روایتِ خروجِ محمدرضا را از ایران روایت می­کند، در آن صحنه­ای که او واردِ هلیکوپتر می­شود و ما بارها و بارها دیده­ایم­ش، مزینانی، هم دست به توصیفِ ماوقع می­زند، و هم درونیاتِ شاه را که از یادداشت­های­ش درآورده رویِ کاغذ می­چیند. هم به عناصرِ صورت و رفتارهایِ شاه منشانه­ی او توجه می­کند و هم به دلی که از او شکسته ... و هم ترسی که برش داشته. این­جوری شاه دیگر یک موجودِ لعینِ عوضیِ مغرور -مثلِ دیوهایِ تویِ قصه- نیست که ترکِ وطن به تخم­ش هم نباشد. حالا او دیگر مردی است که می­خواهد خودخورانه و ناکامانه گریه­اش را بپوشاند. حالا او مردی است در حالِ شکستن، مردی در آستانه­ی پاشیدن ... و در چهره، مردی که سعی دارد این را هم مثلِ مابقیِ ناخوشی­های­ش با میمیکی آرام و صبور پنهان کند؛ و این­جاست که دیگر نقصِ (و شاید حتی نقضِ)  انگاره­ی من وتو درباره­ی او و پس قضاوتِ من وتو درباره­ی او عوض می­شود. هر چه باشد یارو یک عمر شاه بوده. یک عمر با همه­ی مرده­ریگ­های­ش ... و حالا مجبور است در چنان ضرب­العجلی از کشور خارج شود که حتی فرصتِ پشت سر نگاه کردن و انتخاب هم­راهان­ش را هم ندارد. یارو تا همین دی­شب «اعلاحضرت آریامهرِ همایونی» بوده و ام­روز مزدوری است که مردم «شاهِ خائن» می­خوانندش. فاصله­ی بینِ فرار شاه از ایران و مرگ­ش در مصر چیزی در حدودِ 19 ماه و 9روز بیش­تر نیست، و این 19 ماه و 9 روز جوری رقم می­خورد و برایِ او دربه دری می­آورد که انگار قرار است همه­ی نکبت­های او را در طیِ این سال­ها، در یک زمان­بندیِ فشرده مکافات دهند و پس ببیند. یارو حتی دیگر برایِ نوکرانِ مواجب بگیرش هم شاه نیست. «آه» است. و این «آه» هر چه قدر هم که به حق باشد و از حلقومِ نااهل، باز هم آه است و دل­گیر کننده. درباره­ی دیگر وجوهِ کار، دیگران گفته­اند. من تنها می­خواستم پیش از این کار را با گمانه­ای شروع برم که  می­پرسید: «مزینانی چند خط برای شاه گریه کرده است تا یک خط درباره­ی او بنویسد؟» و این همه قبل از این بود  که بروم سراغِ گوگل و حضرت­ش را سرچ کنم و قیافه­ی سه تیغِ جدی­اش را با مصاحبه­های «شاهِ خائن» کلیدش بخوانم ... . بعد با این تفاصیل گفتم که: «عمراً!». اما صفحاتِ آخرِ کار را که می­خواندم نه­توانستم بغض نکنم. و از این رو که به حُکمِ «حرفی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند» ایمانِ محکم دارم، گفتم نمی­شود که ... . مزینانی حتماً گریسته است. با همه­ی آن حجمِ مردانه و شوکتِ شاه­ستیزانه­اش. و اصلاً چرا نه­گرید؟ مگر این فقط بحثِ بدعاقبتیِ یک دیکتاتور است؟ خیر. این درباره­ی شاه نیست، درباره­ی آدمی است. محمدرضا به مثابهِ انتخاب­گری افتاده در فضا و زمان، و شَرگُزین و پس شَربین. عاقبتِ شومِ یک آدم هیچ­گاه خوش­حال کننده نمی­تواند باشد. دِ آخر داستانِ عاقبت­به­شری است.  نه به خاطرِ شعارهایِ کشک­کیِ انسان دوستانه(!)، بل به خاطرِ  روحی به هدر رفته. همان که هرگاه امامِ معصومی یکی­ش را می­یافت می­شد دعاکننده­ترینِ انسان­ها در حقِّ او. مگر امام غم­خوارترینِ آدم­ها برایِ دشمنان­ش نبود؟ ... و مگر من و تو مریدِ همان امام نیستم؟ ... پس چرا گریه نکنیم؟ وقتی که یک انسان به آخرِ کار می­رسد و می­بیند چیزی که تا به این­جا توی همیان­ش آورده جز مشتی چرک و کثافت بیش نیست؟! هان؟ چرا گریه نکنیم؟ ... .

یکی دیگر از مطالبی که خاطرِ کار را خیلی برای­م عزیز می­کرد و نه­فهمیدم کجایِ این نوشته جای­ش بدهدم (و پس این­جا:) این جمله و درست این جمله­اش بود که : «... و به هیچ­کس و هیچ­چیز حتی خودمان هم رحم نکردیم ... » و چنین بود. به هر رو، به تهِ ماجرا که می­رسیم، خیلی نمی­توانیم مطمئن باشیم این­را که آن «آهِ» گفته رفته در نامِ اثر تنها مالِ شاه و شاهی­ها بوده باشد. انگار یک آهی یک جایِ دلِ خودمان هم جا باز کرده است. همین: «آه .... !»



دانلود نسخه ی پی دی افِ "درباره ی شاهِ بی شین"

سجاد پورخسروانی
۲۲ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه]

حتم قبول دارید این­که داستانی را که مقدمه داشته باشد ... (مراجعه به مقدمه­ی 2)؛ حالا حساب کن که دو تا هم داشته باشد. یک اینی که هم الآن دارید می­خوانید به توجیهِ «چرا گذاشتم­ش» و دیگری آن که بعداً ضعف­خواریِ خودِ متن را می­کند. حالا هر چه قدر هم که می­خواهد من جمله ردیف کنم به توجیهِ این «گذاشته» و «نبشته» که مثلاً «... حوصله­ی داستان کردن­ش را نداشتم، اما خودسانسور هم نیستم، پس ...» یا «... ماحصلِ روده درازی­هایِ مونولوگ مانندی است که ...» یا «خیال نداشتم این قدر طولانی شود اما نوشته راهِ خودش را رفت و خیال نداشتم اصلاً بگذارم­ش اما باز نوشته راهِ خودش را پیدا کرد­...» یا «... نمی­دانستم با یادداشت­های­ش چه کنم پس ...» یا «به من که باشد می­گویم سخن­رانی-شعر است بر وزنِ (...)-شعر» و چه و چه و چه  که فقط حرف مفت­ند ... . پس، بنا بر اصلِ «لطفاً با خواننده­تان مثلِ گوسفند نباشید!» خواستم همین­جا بگویم که به خودم هم که باشد حوصله­ی بیش از یک­بار خواندن­ش را نمی­برم. و خب متنی که به دوبار خواندن نیارزد، به یک­بار خواندن هم نمی­ارزد ... پس تصمیم با خودتان که بخوانیدش یا نه، و بعد دیگر یقه­ی من را نگیرید که ... .

*** 


حتم قبول دارید این را که داستانی که مقدمه داشته باشد، بایستی تویِ داستان بودن­ش شک کرد؛ با این حساب، اراجیفِ زیر را که ماحصلِ براده­هایِ قبرستان گردی­ام بوده و خیلی حوصله­ی داستان کردن­شان را نداشتم، (و اصلاً مگر این روزها حوصله­ی چه کاری را دارم؟) شک­خوان­ کنید ... یا ...(مراجعه به مقدمه ی 1)    

***

 

زمینِ خاکیِ قبرستان هر بهار پر می­شود از سبزه­های نو رسیده­ی خدا، موجوداتِ بی­منّتی که مزد از خدا گرفته، می­شوند رشته­های ظریفِ حوائجِ آدم­ها تا سیزده که شد گره­شان بزنند به گلایه­هاشان. «چه اسم بودنِ آدم­ها» هم هیچ فرقی براشان نمی­کند: مسلمان باشی یا مسیحی، فارس باشی یا ترک، ارمنی باشی یا ایرانی ... و از این دست گنده دَرکردن­ها که تنها به دردِ تنظیمِ اختلاط گازهای آسمانِ شهر می­خورد و بس. بعدِ سبزه و شکوفه هم نوبتِ گربه نوروزی­های فسقل و پشمالو می­رسد که گُل به گل، درست مثلِ شبنم­های بارانِ شبانه­ای که من و تو در خوابِ شبانه­اش سر کرده باشیم رویِ زمینِ خدا سبز می­شوند و شروع می­کنند به چریدن؛ -با آن نیم مثقال معده­ای که لابد دارند-. بعد هم که باران ... . البت خیلی از این هم پاله­های ما، نشان به نشانِ کتابِ زیست­شان-ویکی پدیا- می­خواهند قانع­م کنند که «اواخرِ اسفند، بعد از بارشِ بارانِ بهاری، سر و کله­ی این موجودات که در نواحیِ شیراز به آن گربه­ نوروزی گفته می­شود، پیدا می­شود ... » و الخ. اما من بارها گوش سپرده­ام به این ریزه­ها، وقتی صبح سرشان را از حلقه­ی به خود پیچیده­ی هیکل­شان در می­آوردند، بی که سبزه­ای به دهان­شان باشد، و می­دانم که صدایِ جویدن چیزی را که زیرِ دهان­شان می شنوم. چیزی است غریب و دعا مانند. چیزی مثلِ دعایِ باران. ... به خدا راست می­گویم؛ بارها و بارها امتحان کرده­ام. یک بار هم شما امتحان کنید ... بروید رویِ زمینی که خاطرِ شهرداری به آسفالت کردن­ش خوش نیامده باشد ... گربه نوروزیِ درهم پیچیده­ای را انتخاب کنید، به قاعده­ی سر و زانو و کف دست­تان باقی را کنار بزنید و جا باز کنید ... صورت به زمین بچسبانید، خفتِ چراگاهِ آن پشمالو و گوش فرا دهید: ...اوو ... این صدایِ خم­یازه­شان ... قرچ ... قرچ ... قرچ ... و این­هم صدایِ راز و نیازی که پیش از صرفِ سبزه در پیش­گاهِ باری تعالی دارند. مطمئن باش که دعایِ باران است. اصلاً مطمئن باش که دلیلِ باران است. یا لااقل بخشی از آن ... من بارها این کار را کرده­ام، مخصوصاً بعد از این که ساکن این­جا شدم. حالا راحت­تر هم می­توانم بی­ترسِ له کردنِ گربه­ای گوش زمین بگذارم و به قرچ قروچ­شان گوش دهم. صدایِ نبضِ زمین است انگار. همان­قدر آرام که 1400 سال پیش. همان قدر آرام که 34 سالِ پیش. همان­قدر آرام که ... . اصلاً زمین همیشه آرام است، برعکسِ آدم­ها که هیچ­وقت آرام و قرار ندارند، و این­همه به چه بهانه؟ به بهانه­ی اندکی آرام­ش. یادش به خیر، بهار که می­آمد، جز نویدِ گربه نوروزی و سبزه -که البته این دو خود نوید دهنده­ی نوروز هستند تا عکس­ش-، نویدِ آرام­ش هم بود. آرام­شی که  با ورجه وورجه­های ما هم­راه بود و با قلیان کشیدن­ها و نرم خندیدن­های ننه باباها و ننه بزرگ بابا بزرگ­ها ... نمی­دانم از آن سال­ها چندی می­گذرد. این­جا زمان هم­چین معنایِ درست و حسابی­ای ندارد. زمان برایِ خانه­ی من، یک عصرِ پنج شنبه است که با کلی چشم انتظاری بایستی مهمان­ت را خمیازه بکشی آیا بیاید یا نه ... و وقتی هم که می­آید انگار که خواب­گردی پای­ش باز شده به خانِ تو. بی­دعوت، بی­نیت، بی­جملاتِ شورانگیزی که انتخاب شده باشند برایِ سرِ سفره­ی میزبان ناقل آمدن. بعضی­هاشان واقعاً حوصله­ام را سر می­برند، با یک دسته­گل و مشتی مشتلق -انگار که به خواست­گاریِ دختری آفتاب ندیده و ترکه­ای- . و سرِ سفره از هر دری و هر خری زر می­زنند الا از تو که میزبانی و منتظر. انگار نه انگار که تمامِ هفته را خمیازه کشیده­ای به نوبتِ مهمانیِ عصرِ پنج­شنبه­ای. گاهی اوقات حتی فکر می­کنم که من را نمی­بینند. آن­قدر گرم خودشان­ند که نگو. دستگاهِ مصیبت هم که می­خوانند جوری گریه می­کنند انگار مراسمی موسمی و تشریفاتی. با چشم­هایی که به همه چیز می­زند جز دلِ ­تنگ، گرفته یا چه می­دانم مصیبت دیده. البت من از مصیبت­شان خبر دارم، خودشان هم خبر دارند که خبر دارم، اما به خیالِ خودشان سرِ شوره­ایِ بنده را گرمِ کُنار کرده­اند و نمی­دانند که خوره­هایِ کله­ی خودشان چه عزمِ راسخی دارند.

بگذریم. ذکرِ بهار می­رفت. بهاری که این سال­ها جز رنج چیزی خاطرم نمی­آورد. البته برایِ هم­سایه­های ما که نه ... بهار خیلی هم نوید است، اما برایِ این مهمان­های ناسازِ بدمسلک ... هی ... خدا کی بود؟ کی بود که خاطرِ بهار خیلی روشن می­زد؟ این هم از مصائب این منطقه­نشینی است دیگر. هم­چین از دنیا دورت نگه می­دارد که هر چه خاطره از دنیا داری فراموش­ت می­شود. ... آهان! ... . بهارِ سال­ها  سال پیش. آن موقع­ها همیشه حکایتِ پیک نوروزی بود و حرصِ تعطیلیِ زودتر مدرسه­ها و گندمی که مامان­جان می­کاشت و ماهی گلی­ای که پدربزرگ پول­ش را می­داد تا با رفیقِ دوچرخه دارم برویم و از تویِ هزار تا ماهیِ گلیِ یک شکل و یک فرم و یک اندازه که هر کدام سیصد تومان پول­شان می­شد، یکی را برداریم که به گمان­مان از همه خاص­تر بزند. یکی که نگاه­ش بابِ سفره­ی باصفای ما باشد. یکی که کینه نداشته باشد. درد چرا! اما دردِ بی عزیزی، نه دردِ باله­ای که عفونت کرده باشد و حتی تا «توپ در کردن» و «محوّل الحول خواندنِ ما» هم نکشد. بعد، بعدِ کلی خم شدن و آکواریومِ شیشه­ای را از این سر تا آن سرش دویدن، یکی­ش می­شد مالِ ما و می­رفت تویِ پلاستیکِ فریزِ دولایه­ای که یک سرش را من می­گرفتم و یک سرِ دیگرش را رفیق­م. و تا نزدیکی­های خانه می­آمدیم و رویِ دست گرفته، بالاتر از گردن­هامان و البته گردن­ها هم  پایین­تر از معمول ... که جیغِ رفیق بلند می­شد که «ای وای! دوچرخه­ام!» و دویدن­های او تا ماهی­فروشی و بعد نوبتِ او و همین رسمِ شیرینِ ماهی­گلی. ... اوه! راستی این سال­ها دیده­اید سرِ سفره ملت چه­ها که نمی­گذارند؟ ... مارمولک! چه بود اسم­ش؟ ... سمندر! ... . آدم چندش­ش می­شود. دو تا مارمولکِ رنگی می­گذارند سرِ سفره­ی عیدشان و جانور با آن چشم­هایِ سرخِ خورنده­اش تا آخر هم­چین نگاهت می­کند که هر چه گرد است و رنگی زهرِ مارت می­شود. یکی همین تخم­مرغ­هایِ پوستِ پیاز پز شده­ای که هر یکی را با هزار حرص و جوش رنگ کرده­ایم و ساعت­ها جلسه گذاشته­ایم اندر بابِ طرحِ ام­سال­شان و عاقبت هم مثلِ همیشه گواش برداشته­ایم و افتاده­ایم به جان­شان. و هیچ­کدام­مان هم هیچ­وقت طرح برگزیده را بعدِ روبوسی­هایِ تحویلِ سال ندیده­ایم ... البته -شما که غریبه نیستید- من چرا! ... . و الباقیِ اقلام که کمابیش تویِ دکانِ عیدداریِ شما هم پیدا می­شود. ...

... یا به­تر است بگویم که پیدا می­شد. راست­ش این­ها مالِ حداقل ده دوازده سال پیش­ند. آن موقع­ها که هنوز طرحِ تعویضِ خودرو نیامده بود و ما و دیگر عموزاده­ها می­چپیدیم پشتِ وانتِ مدلِ 52 عمو و می­رفتیم سراغ بزرگ­هامان: پدربزرگ و بی­بی. ... عید همیشه همین­ریختی بود. هر کس سبزه­اش را می­گذاشت جلویِ کاپوت و مثلِ ماشین­های آذین شده­ به عروسی راه می­افتاد سمتِ خانه­ی پدری. ما هم با پنج عمو و ماشین­هایِ درپیتِ زیرِ 55 و البته یک موتورِ کراس که مالِ عمو کوچکه بود. می رفتیم عید دیدنیِ بزرگ­هامان و بعد با آن­ها راه می­افتادیم سمتِ خانه­های دیگر. خاله و پسرخاله­ی پدری و داییِ مادری و عمه فلانی و شوهر­عمه بیسانی. ... همیشه روزِ اول عید، سرِ پدربزرگ و بی­بی دعوا می­شد، این که کدام­شان را کدام عمو بقاپد. مثلِ طلسمی خوش­یمن که بابِ اولِ سال بود. و اگر نبود بزرگیِ عمو بزرگه و ماشین­ش، حتم به گیس­کشی هم می­کشید کار. همیشه عیدمان، تویِ هر ماشین یک جایِ خالی برایِ یکی از بزرگ­ها بود ... جایی که بعدها هم خالی ماند، ... بی­فلسفه ... بی­خاطره. عید، همیشه همه­گی یک راست می­رفتیم سراغِ پدربزرگ. پدربزرگ هم که مرد، یک راست می­رفتیم سرِ خاک. بعد هم که بی­بی... .

هر چه که بود گذشت. سالِ اولِ خاکِ پدربزرگ یادم نمی­رود. تازه فهمیده بودیم که بی­بی چند سال است مشهد نرفته! چند سال است حتی تا همین امام­زاده اسماعیلِ خودمان هم نرفته ... بس که ما می­رفتیم سراغ­ش برایِ حاجت گرفتن. آن سال­ها که چراغِ پدربزرگ روشن بود، خانه­ی پدری حکمِ امام­زاده­ی ما را داشت. وقتی هم که او مرد، خانه­ی پدری پاتوقِ شب خاطره­هامان. ... این هر دو که مردند، خانه­ی پدری شد چیزی در حدودِ زمینِ رهن­آبادِ ما که دو سالی می­شد سری هم به­ش نزده بودیم. و تنها خاطرمان جمع بود که یکی از همین روزها نرخ­ش بالا می­رود و می­شودش به بهایِ خوبی فروخت.

الآن ده سال است که از خاطره­ی پدربزرگ و بی­بی و خانه­شان و قبرشان می­گذرد. بعدِ این سال­ها مطمئن نیستم که فانی­ها و به خیالِ خودشان باقی­ها- حتی درست ردیف و نبشِ خاکِ پدربزرگ و بی­بی خاطرشان باشد. قبرستان شده مدفنِ خاطره­هایی که انگار واقعاً بنا بوده که دفن شوند. همین­جور پرت افتاده از دنیایِ زنده­ها. مبادا که زنده­ها از ترسِ مرده­ها شب­شان بلرزد. گاهی هم که خبری می­شود، درست همان­جور که گفتم­تان، مهمان­های بی­آداب، اتوکشیده می­آیند با دسته گلی و پرپرش می­کنند رویِ سنگ نوشته­ای که سال­ها جز به باران شسته نشده و ذکرِ فاتحه­ای و بعد هم انگار که تشریفات­شان تمام، به کمال، بی­خداحافظی می­گذارند و می­روند پس کارشان. تنها چیزی که این سال­ها به روشنی از رویِ خطوطِ صورت­شان خوانده­ام، -و شاید هم کمی از عمقِ نگاهِ سطحی­شان- بلاتکلیفی است: معلوم­ترین شرحِ حالِ دل­ها و بازوی­هایِ ام­روزه­ی این جماعت. آن­وقت به من گیر داده­اند که چرا ... بگذریم.

بگذریم ... مثلِ همیشه. مثلِ همین ره­گذرانی که گه و گاه بی که درست دلیلِ کارشان یادشان باشد می­آیند قبرستان و مثلِ قدم زنی­ای در پارک پا می­گذراند و پا برمی­دارند. با این تفاوت که، گاهی سرِ قبری یا گودی­ای هنوز بی­جنازه -که شاید مالِ خودشان باشد یا مالِ آدمی پرت که تویِ عمرشان هم اسم­ش را نشنیده­اند- می­ایستند و بعد گامی دیگر و ایستادن سرِ قبری دیگر. مثلِ اکثرِ این پیرمردهایِ توریست که آمده­اند از عاقبتِ دیارِ باقی­شان خاطر جمع شوند. -تویِ دهه­ای که حتی میت هم رویِ زمین می­ماند-. این ریخت پیرمردها که دی­روز یکی­شان را دیدم و بدجوری دل­م سمتِ پدربزرگ رفت، با دست­هایی از پشت آویخته یا کیسه­ای آب در دست، از رویِ قبرها رد می­شوند و مدام، -بیش­تر از همه­ی جوان­ها- به اسمی آشنا برمی­خورند که یک­روز، یک­جایی اسم­شان را رودررو هجی کرده­اند. ... و بلا ... بلا ... بلا. که چه؟ که بگویم این­جا قبرستان است؟ خب هست. که چه؟ که آخرینِ وصله­ی ناجورِ دنیا؟ که آخرین نشانه­ی دنیایِ مرده­گان و آخرین بستِ واصلِ دنیایِ مرده­ها و زنده­ها؟ و ربطی که برای آرامیده­های­ش مرده­ها- چشم به راهی دارد و برایِ زوارش زنده­ها- دل انتظاری؟ ... بی­خیال! ول کن­م این خزعبلات را ... که چه؟ که روایتِ ماوقعِ قبرستان گردیِ جماعتِ باقی (!) را بدهم؟ بیا:

تایمِ عیادتِ از اموات همان 20 دقیقه­ای است که نوارِ خاک­بر­سریِ قبرستان یک دور کامل می­خواند تا به تکرار شدن. و بعد لابد سانسِ بعد برایِ زنده­هایی که حتی بعضاً یادشان نیست که این سنگِ قبرِ لعنتی که روی­ش نشانی­هایِ آشنا می­دهد مالِ کدام جد و کمر و تخم اندازشان است. اصلاً مالِ خودشان؟ یا مالِ زن­شان؟ ... تازه­گی­ها آرام­گاهِ خانه­واده­گی هم مُد شده! 12 عدد موزاییکِ مربعی؛ 6 تا در طول، دو تا هم در عرض، می­شود سهمِ زمینِ هر کس از این ارثیه­ی «ما عاقبهٌ»ِ هر فرد. بیش­ترش را می­شود خرید البت، اما نمی­شود بیش­تر از این لم داد تویِ خاکِ خدا. ضمنِ این که این روزها قدِّ پهنای­ت چال­ت نمی­کنند، بل قدِّ تمدن سهم­الچاله­ات می­شود، مثلِ باقیِ امورِ دنیایِ فانی که استانداردیزه شده­اند ... .

یکی از این آرام­گاه­ها را هم ما خریده­ایم به ... . ما که نه! پدرم. ... به نرخِ نصفِ آن چهاردیواری که درون­ش عمری جاری شدیم. (لابد به سرمایه­گذاریِ ابدی!) و بی مرده مانده بود که من پا پیش گذاشتم. حالا چه ریخت و چرا؟ چه اهمیت دارد؟ من هم مثلِ یکی از همین «داغِ جوان» بر «گرده­ی پدر» گذاشتن­ها رفت­م زیرِ خاک. یا حالا به تصادف یا قتلِ نفس. واقعاً چه فرقی می­کند؟ این که یکی مصیبت است و دیگری مکافات؟ ول کنید این مرده­بندی ها را تو را به خدا! می­خواهید سرِ قبرم بیایید، می­خواهید نه! ... دیگر این حرام حلال کردن­ها بابتِ «سرِ قبرِ خودکشته» حاضر شدن­هاتان چیست؟ ... خانه­ی عاقبتِ من، هر کجا که باشد و رویِ هر قله­ای یا تهِ هر دره­ای، مسلماً به آن مردکِ خپلِ انکرالصوت نیامده که بالا سرِ قبرم عربده­ی «خدایا به فاطمه­­ی زهرا ببخشای­ش» سر می­دهد و بعد هم که «پنجاه هزار تومان»ش را گرفت، تضمین می­دهد که «به آبرویِ دعاهایِ شما که خدا می­بخشدش ...». مردیکه­ی عنتر حال­م را حسابی گرفته بود. اصلاً واسه خاطرِ همین عنتربازی­هایِ جماعتِ باقی بود که آمدم جزوِ فانی­ها ... (یا حالا برعکس).

بنده­خدا پدربزرگ هم بعدِ مراسمِ هفت­م، دیگر هیچ پنج­شنبه­ای سرِ مزارش حاضر نشد که نشد. قهر کرده بود. یک سالِ تمام است که خویش­ها می­آیند و سرِ قبری فاتحه می­خوانند که مرده­اش به گوش نیست. حالا هم که خیال دارند قبر پدربزرگ و بی­بی را بیاورند تویِ آرام­گاهِ خانه­واده­گی­مان. پدربزرگ تهدید کرده که این بار را دیگر عاق می­کند و بی­بی قسم­ش داده به جانِ مرده­ی من که نه! من را که از همان اول چسبانده­اند به دیوارِ شرقی، با این حساب که شش تایِ دیگر بغل دست­م جا شوند. دو ردیف هم پایینِ پا. این­جوری می­شود گفت که سرمایه­ی آخرت­شان شاملِ من و پدر و مادرشان و خودشان و دو تا خواهرم و تک برادر بشود. بعد هم لابد خانواده­ی علّیه­ی عمو این­ها که هنوز از مواهبِ از قوم بی­گانه­گیِ ما مستفیض نشده­اند. با این­حساب دیگر هیچ­کس نگرانِ میت­ش مانده بر زمین نخواهد بود.

...  با این­حساب بهار، هر چه­قدر هم که بهاری بزند باز برایِ جماعتِ ما دل­گیر است. با این حساب، بهار دل­گیر است. با این حساب بهار برایِ گربه نوروزی­ها هم دل­گیر است. خاطرِ همین هم هست که از شهر بُن­کَن شده­اند به قبرستان، تا آن قدر دعایِ باران بخوانند و آن قدر قبرها از آب پر شود که دیگر آدم­ها این قدرِ قصدِ قبرستان نکنند و تویِ همان یک ریزه جایِ دنیا نام­شان بقیه­ی بقای­شان را بلغور کنند. تا دنیایِ آن­ها باشد مالِ آن­ها و دنیایِ ما باشد مالِ ما. تا ... .

... آخ اگر این گورکن­ها بفهمند! ... همه­ی گربه نوروزی­ها را با بیل­­کُش می­کنند.

    
           

دانلودِ نسخه ی پی دی افِ "گربه نوروزی ها"       

 

سجاد پورخسروانی
۱۵ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

 

(دسته بندی: روزنگاره)

دوستِ نه چندان شفیقِ ما با طولِ 191 و عرضِ 60 و وزنِ 94، موقعِ ناهار چانه­ی "مسألةٌ"ش به کار افتاد که: "یا رفیقی! این جماعت عشقِ «فیلم کره­ای» و «فیلم هندی» را چه می­شود آیا؟". و آن قدر جستنِ چونیِ این سؤال برای­ش مسأله شده بود که بی­خیالِ لقمه­های 180 تومانی­ای که من از الویه­ی 3600 تومانی می­گرفتم، خیره منتظرِ پاسخ بود ... .

-     آدمِ عشقِ فیلم، مخصوصاً از نوعِ هندی و کره­ای و چینی و ژاپنی­اش، از غذای­ش هم که شده می­گذرد برای این که به وقت­ش طعامی را تویِ آن خندقِ بلا بریزد که از بابِ تصویرِ آن کذاها سفارش­ شده. و بعد می­شود مانکنی بی­هویت که پوسته­ی توخالی­ش را گه و گاه به رنگی در می­آورند. ... چرا؟!

·     ببین برادر! اساساً(!) جوابِ این پرسشِ تو برمی­گردد به مقاله­ی جلیلِ بنده که با عنوانِ "من­های ممکن" نگاشته شده بود. جناب­ت اگر آن­موقع، به جایِ این بازی­گوشی­ها می­رفت سراغِ کسبِ معرفت از آن مهم، حالا به این "چه می­شود"ها نمی­افتاد ...

دیدم مساحتِ 11460 سانتی­اش هم­چین بگی­نگی به سرخی می­زند و عن­قریب است که هیبتِ 90 کیلویی­اش خراب شود روی سرِ چند گرمی­ام(!)، فلذا به حالتِ خرابِ­رفیقی ادامه­اش را گرفتم که:

·     بگذریم حالا! مهم معرفت­جوییِ توست رفیق، و ارادتِ من به تو که هنوز جابر پاست (و دقیقاً با همین ترتیبِ ادا) ... در یک کلام بگویم­ت که اساساً (!) فیلم چیزی را به تو می­دهد که نداری، و آن به زعمِ نا زُعَمانانه­ی من" امکان" است.

.

.

.

و کلاً رفتم در نقشِ سخن­رانی:

همین یک مدت پیش "Rab Ne Baba Di Jodi"ی هندی را نگاه می­کردم. فیلی با امتیازِ 6.8 IMDB و عنوان گرفته به عاشقانه­ترین فیلمِ 2008 بالی­وود.  وقتی هم که نگاه می­کردم هم­چین هم در عالمِ نشانه­شناسِ مغزم فسفر نمی­سوزاندم به کشف و نقد. یک فیلم بود که منِ ریشویِ عزب با همه­ی سوبژکتیویته­ی مذهبی­م (تو بگو التقاطی) امکان­جو به عالمِ عاشقانه­اش پای گذاشته بودم، همین. تو تویِ اتاقِ کارت یا خواب­ت، بی هیچ امکانی سر­می­کنی؛ بعد پشتِ لپ­تاپ یا پایِ تلویزیون،  از عالمِ فیلم  امکان­هایِ خواسته­ات سرازیر می­شوند و تو به رسمِ نیاز، دست می­بری به چیدنِ امکان­ها و ماجراها و آدم­ها و مدل­ها. آن­وقت، کم­کم­ک، تویی که زاده شده­ای به جاری شدن در زمین و انتخاب­گر بودن در زنده­گی، می­بلعی تمامِ انتخاب­های دیگری را و امکان­های دیگری را. و خب، حالا که این دنیایِ خیالی به­ترت می­زند از واقع و امکان­دارتر، پس می­شوی آدمِ آن انتخاب­ها و ... عاقبت­ها. و دل­بسته­ی آن. و جدا افتاده از عالمی که درون­ش می­زی­ای. لباس­ت می­شود پیرهنِ زردِ ژیگولی و شلوارِ جینِ پاره و کفشِ سفیدِ نایک، ... و لباسِ کسی را که می­پسندی می­شود بالاپوشِ رکابیِ فیروزه­ای و شلوار کشیِ بنفش و گیس­بندِ سفید. و حالا بگرد میانِ جماعتِ لچک به سر که ... . این جوری­ها هر چه بین باشی-چه هندی­بین باشی و چه کره­ای­بین و چه انیمه­بین- می­شوی همان پسند: هندی­پسند و کره­ای­پسند و انیمه­پسند. و بعد از آن شبه­هندی و شبه­کره­ای و شبه­مانگایی. از حبِّ داستان می­افتی به مدلِ داستان. شبیهِ آدم­های ساری­پوش و شنل­پوش و چشم بادامی ... بی که آن­ها باشی، یا دنیایِ تو دنیایِ آن­ها. یا بی که امکانِ آن­ها برای­ت ممکن­شونده باشد. ... البت آمریکایی­بین هم-من حیث الپروسه(!)- می­شود یک چیزی تویِ همین (بی­)مایه­ها ، منتها ممکن­تر و وحشی­تر و پس­گراتر. ایرانی­بین هم همین­طور است، هر گاه نشانه­هایِ واقعیِ امکانِ توی داستان، کم­تر و کم­رنگ­تر از نشانه­هایِ خیالیِ آن باشد. (و این­هم که می­گویم خیالی، صرفاً منظورم فانتزی نیست.)

"این مسابقه را خدا راه انداخته است"ِ هندی جماعت، برایِ سامان­دهی و امیددهی به زنده­گیِ هندی­هایی است که ناخواسته ازدواج کرده­اند و حالا این تیره­رویانِ قرنِ بیستمی که مثلِ پیشینیان­شان تحملِ حملِ زنده­گی را صبورانه ندارند، با دیدنِ این سیر فیلم­ها تلقین می­شوند که حداقل مشکل­شان را یک­شبه با طلاق حل نکنند، یا زن­هایِ عاجزِ به عقدِ دیگری درآمده­شان دست به خودکشی نزنند. اما ماشاءالخلق! این فیلم­هایِ ایرانی کرور کرور درسِ نکبت به خوش­بیار و بدبیارِ این دیار می­آموزند از خانه­های بتونیِ خوش­بخت و خانه­هایِ سیمانیِ نیم­بخت و خانه­هایِ کاه­گلیِ بدبخت ... و آخر سر هم بایستی به احترام­شان نقدِ هفت بگذاری لابد! ... . بگذریم. کاری به خوب و بدش ندارم. همین­قدر که بدِ قضیه­ "بی­امکانی"ِ من و توست، و خوبِ آن، چُس­مثقال "امکان"ی که رسانه می­دهدت.

... در ضمن به گمان­م فیلم هندی-با همه­ی شأنِ لب­گزش که انگار از فیلمِ پرنو هم کم پریستیژتر است- همیشه خوب تمام می­شود و این یعنی یقینِ فطری به خدایی که کارها را به خیر تمام می­کند همیشه و خوبی­ها را به ختمِ خوب؛ آن­هم برای جماعتی که به ختمِ بد هم قانع­ند، چه که هندی­ند و مسخ­باور. اما فیلم­سازِ ایرانی و نویسنده­اش-که شاید من هم قاطی­شان- با سیاه "بسم" می­گوید با سیاه "ختم"؛ انگار که نه دنیا را خدایی است و نه کاشته­ی نیکویِ کسی را برداشتِ نیکویی ...


-     بسه دیگه! بریم کلاس ...

نگاهی ملتمسانه به ظرفِ الویه­ها انداختم، بدمذهب گربه­لیس­ش کرده بود، همه­ی 3000 تومانِ باقی مانده­اش را. بس کردم ... .

       

 

سجاد پورخسروانی
۰۹ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه