آه که چه مردن حوصله می خواهد (1) :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۵۱ ق.ظ

آه که چه مردن حوصله می خواهد (1)

[دسته بندی: داستان کوتاه]


دفعه­ی چهاردهمی بود که قصدِ خودکشی کرده بودم -لابد به نیابت از چهارده معصوم- و این­بار توی کاسه­ی روشوییِ خواب­گاه و با یک تیغِ سلمانی«سوسمار». به گمان­م این­بار از همه­ی بارهای قبلی­ام مصمم­تر بودم. آخر کشِ پول هم آورده بودم دورِ دستم و یکی پیدا نشد که بگوید: «احمق! این دیگر برای چه­ت هست؟»؛ انگار که می­خواهم چیزی تزریق کنم، و نگرانِ جریانِ خون. مشکل این بود که عینک­م را نیاورده بودم و تویِ آن نورِ کم رمقِ تنگستن هم نمی­شد درست ردِ رگ را گرفت و تیغ را موازی خواباند توش؛ این راست خواباندن را هم از یکی از رفقا که این­کاره بود یاد گرفتم، تا وقتی کمک رسید، دیگر کار از کار گذشته باشد. راستی همیشه یک بخشِ مهمی از کارِ خودکشی همین کمک رسیدن­ش هست که آن­وقت می­توانی با قیافه­ای حق­به­جانب به چهره­ی آن فلک­زده­های نامردی که یک عمر خون­ت را توی شیشه می­کردند نگاه کنی و در آن حالِ حوّل شده یک دلِ سیر خنکایِ پشیمانی را از چشمان­شان بمکی ... . توی همین احوالات، تلفنِ  وقت­نشناس زنگ زد. تیغ از دست­م افتاد تویِ کاسه­ی روشویی، حالا حتماً می­بایست نگرانِ ایدز و هپاتیت هم می­شدم برایِ بعد از مرگ؟-. دست بردم به جیب و گوشی را در آوردم. از خانه بود. مثلِ همیشه وقت­نشناس؛ لابد یک آشوبی چیزی افتاده تویِ دلِ یکی­شان و دست به زنگ شده­اند که حال­م را بپرسند. نمی­دانند که هم­الآن داشتم «از خاک به خاک»م را می­خواندم ... . کمی این دست آن دست کردم، اما خوب که فکرش را کردم دیدم این جوری سوزِ قضیه هم بیش­تر می­شود. یارو با خودش می­گوید ای وایِ بر من که آن دفعه­ی آخر هم نتوانستم مثلِ آدم باهاش برخورد کنم که کار دستِ خودش ندهد. گفتم این جور لابد آن قسمتِ «کمک رسیدن»ش هم پرملات­تر می­شود. بالآخره خواهند فهمید که یک عمر با من چه کرده­اند و چه جفاها که ... . تیغ را با دستِ راست از کاسه­ی روشویی برداشتم و شصتِ دستِ چپ­م را رویِ صفحه­ی لمسی گوشی گذاشتم و از چپ به راست کشیدم. بعد هم با کلی معطلی -که یعنی کلی کار دارم- به گوش­م چسباندم:

·     سلام! خوبی حسین؟! ... ببین! می­تونی یه هفته رو مرخصی بگیری از دانش­گاه؟ ... بگو مشکلِ       خونه­واده­گی داری ... بگو خواهرم هستی، مریضه ... بگو بردنش بیمارستان ... بگو سرطان داره ... بگو تا یه هفته دیگه بیش­تر دووم نمی­آره ...... .

بعد هم بغضِ پدرم شکست و گوشی را گذاشت. بغضِ پدرم ... می­فهمید؟ بغضِ پدرم! مردی در حدودِ هشتاد و چهار کیلو و با صورتی تیغ کشیده و سبیلی کارمندی. مردی که هر افسانه­ای می­شد ازش ساخت و در تصور آورد الّا گریه.

·         یعنی چی که تا یه هفته دیگه بیش­تر دووم نمی­آره؟!!! ...

مگر سرطان به همین کشکی­هاست که یک­هو سر و کله­اش پیدا شود و بعد هم بی هیچ معطلی کنتورِ یک هفته دیگر را بیندازد؟ ... و خب راست­ش هم نیست. سرطان یواش یواش می­دود تویِ بدنت و آهسته آهسته درد را اشاعه می­دهد تویِ ارگان­ت تا این که بشوی خانه­ی درد، سمبلِ درد، مجسمه­ی درد. و این­ها همه درست جلویِ این چشمانِ غرغروی تو اتفاق افتاده و تو بی­خبر. بی­خبر از این که یک چیزی یک جایی می­لنگد و نابه­جاست. بی­خبر از این­که آن همه صبح بیداری مالِ تنعم و بی­کاری نبوده، بل مالِ دردهایی بوده که هر روز صبح می­افتاده به جانش و سرش را مجبور می­کرده به کنده شدن از بالشتِ پنبه­ای ... . روزهایِ غیرِ دانش­گاهی که جول و پلاس­م را جمع می­کردم و راهیِ خانه می­شدم به خانه­نشینی و خواب­های  تا دمِ ظهر، از خودم می­پرسیدم که این آدم آخر چرا این قدر عجله­ی بلند شدن دارد؟ آدمی فوق لیسانس گرفته و مهندس مسلک و چسِ تحصیلاتِ عالیه در داده و آن­وقت این­همه شوق برایِ لباس­های چرکِ مانده که هیچ­کس بالایِ شستن­ش یک دست­ت درست هم به او نخواهد گفت؟ لباس هم اگر نبود بالآخره یک کاری برای خودش جفت و جور می­کرد این بشر. اگر لباسی برایِ شستن نبود، حتماً زمینی برایِ روبیدن بود. اگر ظرفی برای خشک کردن نبود، حتماً شیشه­ای برایِ دست­مال کشیدن بود و اگر هیچ­کدامِ این­ها نبود، حتماً کتابی برایِ خواندن پیدا می­شد. غذایِ هر روزه را هم که بخواهید به این اضافه کنید می­شود گفت که هیچ­وقت بی­کار نمی­ماند. یعنی که چه؟ که یک آدم می­توانست این قدر امید به زنده­گی داشته باشد و روبه­راه بزند؟ آن­هم در این زمانه­ی فسرده­گی شایع؟! ... هر صبحِ دانش­گاه که با هزار زحمت خودم را مجاب می­کردم به بلند شدن، می­شدم عینِ گوسفندی که ناچار در ردیفِ پشم­چینی­اش گذاشته باشند و به همان کِسلی و به همان بی­اراده­گی. روزهایِ هر روزه­ی مابقی­تان مگر غیر از این است؟ مگر غیر از این است که هر روز باید هزار دلیل و اگر برایِ سرِ سنگین از خواب­تان ردیف کنید تا بتوانید بارِ سنگینِ بودن را، بارِ دیگر تا شب تاب بیاورد؟ هان؟ ... با این­حال، آن آدم هر روز انگار که سحرخیزتر از دیگر روزش بلند می­شد و بسم الله زنده­گی ... . و حالا داشتم می­فهمیدم که همه­ی آن صبح بیداری­ها مالِ خاطرِ درد بوده. ... درد! همینی که با زاده شدن­مان شش دانگه به نام­مان می­زنند. همینی که باهاش زاده می­شویم، باهاش بزرگ می­شویم، درس می­خوانیم، شخص­یت پیدا می­کنیم، عاشق می­شویم، تویِ پرمان می­خورد، خودستیز می­شویم، سیگاری می­شویم، خودارضا می­شویم و این خودارضایی­ها هی بزرگ و بزرگ­تر می­شوند تا عاقبت بشوند بزرگ­ترین خودارضاییِ آدم که همان خودکشی باشد. و در کنارِ همه­ی این­ها می­گوییم: «الحمد لله»، انگار که منتی بر سرِ او. ... تا که راضی باشیم.

... اما چه طور می­شود راضی بود وقتی که یکی مثلِ من همه­ی سعی­ش را می­کند و باز خود ارضایی بیش­تر از یک کفِ دست، نرم کننده برای «خودارضایی» ندارد و یکی مثلِ او با این همه درد هر روز لب­خند روی صورت ش نقاشی می­کند و از شستن جوراب و دادنِ پولِ کارت­شارژ تو تا ماله کشیدن رویِ گندکاری­های­ت را بی هیچ بازپرداختی تقبل می­کند و از عالم و آدم هم نه هیچ وقت طلب­کار بوده و نه  به هیچ بدهی­ای فاعلِ این همه. چه طور می­شود راضی بود؟ ...

دفعه­ی اولی که می خواستم خودکشی کنم به گمان­م مالِ خاطرِ یک دختر بود. دفعه­ی دوم و سوم و چهارم و پنجم­م هم همین­طور. اصلاً بر طبقِ آمار معمولاً پنج دفعه­ی اول مالِ همین مقوله است. بعدها زننده­گیِ گوش و نکشنده­گیِ چشم و کچلیِ استعداد و بی­کاری و بی­کاری و بی­کاری هم اضاف آمد بر این­ها. و البته این­ها همه بهانه. به قولی مگر کم دلیلِ موجه در بودن هست که آدمی نیازمندِ بهانه باشد به نبودن؟ ... که خب من و   خیلی­هایِ دیگر نیازمندش بودیم و هستند. آخر کی قبول می­کند که بگویی: «دردِ بودن برادر! دردِ بودن»؟   هیچ­کس. حتی کامل­ترش هم که کنی و بگویی «دردِ دهه هفتادی بودن» هم کسی تحویل­ت نمی­گیرد. شاید اصلاً همین بودن هم یکی از بهانه­ها باشد و دلیل چیزی بزرگ­تر. چیزی به وسعتِ ... نمی­دانم. تویِ آن شرایط تنها این را می­دانستم که آدمی را که 22 سال ندیدم و نشناختم­ش و شاید هیچ­گاه دوست­ش هم نداشتم را حالا بایستی به قرارِ نه­بودن دوست­ش بدارم و لابد شرشر اشک باید باشد که بریزم سرِ قبرش. ... تا راضی باشم ... تا راضی باشد ... که دوست­ش داشته­ام ... که دوست­م داشته است ... نمی­دانم. خوبیِ خودارضایی به همین   ندانستن­ها و بی­خیالی­های­ش هست. این که تا وقتی کارت تمام نشده، تا وقتی که چشم­ت سیاهی نرفته و بدن­ت مور مور نشده و ارگاسم را پست سر نگذاشته­ای، دنیا و مافیهای­ش با همه­ی گنده­گی و مهیبی­ش، برای­ت می­شود به اندازه­ی یک ذره­ی کوچکِ بی­اهمیت که اگر بارها و بارها هم دورِ سرت بچرخد اندازه­ی پشه­ای اذیت­ت نخواهد کرد. و بعد که سرت چرخید و کارت رو به اتمام ... تازه برمی­گردی به دنیایِ همیشه­ی لعنتی ... و درک دست و پاهایِ کم حسی که با بی­حالی تمام بایستی بکشی­شان زیرِ دوش و همان­جا، همان زیر، الغوث دَرکُنی ... . تا بارِ سنگین به خطا رفتن­ت با یک گزاره­ی پنج حرفیِ دو تایش هم بی­معنی خالی شود زیرِ همان دوش ... همان­جا ... انگار که خودارضایی­ای دیگر. شاید بشود گفت که اکثرِ این بارهای به آسانی انزال شونده­ی آدم­ها همه­گی خودارضایی­اند ... و هر چه انسان بزرگ­تر، خودارضایی­های­ش هم با پیچ و تابِ بیش­تر و توجیهاتِ وجیه کننده­ی به­تر. مثلِ احساس وظیفه که با یک رأی دادن یا ندادن حل یا منحل می­شود؛ مثلِ یک کتابِ ناتمام که با پیدا کردن یا نکردنِ ناشر تمام یا برایِ همیشه ناتمام می­ماند؛ مثلِ دعاهایِ سرِمنبری که بعد از ادای­ش و

رفتنِ صلوات­ش، همه­اش می­رود به عهده­ی خدا. مثلِ یک نسلِ هفتادی نشان که با دانش­گاه رفتن و پولِ توجیبی داشتن و آزادیِ به غایت گذاشتن و کوفت و کوفت و کوفت می­روند جزوِ خوش­بخت­هایِ عالم. مثلِ جنگی که دیگر نیست و خب پس برسیم به زنده­گی ... . و معمول­ترینِ آن­ها همین خودکشی که یک شبه کوچک می­کند کلِّ معمای هستی را. آن هم تنها و تنها به خرجِ یک تیغِ تیز سوسمار.

 همین. ... همه­ی معمایِ «هستی» ... و حالا در حالِ پاسخ داده شدن، خوابیده رویِ تختِ بیمارستان. فکر      می­کردم معمایِ هستی را تنها این من­م که می­توان­م حلّ­ش کنم. با همان صد تا یک تومانی بودجه. اما «هستی» دستِ پیش­ش را خیلی پیش­تر از این­ها پیش گرفته بود که لابد پس نیفتد ... آن­هم از که؟ از من! آن­هم به چه هزینه­ای؟ به هزینه­ای اندازه­ی پولِ خونِ آن یارو که بابا زیرش کرد و سگ­جان فقط پای­ش شکست. یک میلیون و سیصد هزار تومان -پس و پیش- واقعاً که هزینه­ی گزافی است برایِ مردن. و لابد بعدش یک میلیون و اندی هم به منت­کشیِ خاک که تحویل­ش بگیرد و ما برویم سرِ قبرش تا پایِ عربده کشی­هایِ حضرتِ مداح چلیک­چلیک اشک بریزیم ... و این هم خودارضاییِ دیگری. حالا که حساب­ش را می­کنم: «آه که چه مردن حوصله می­خواهد» ... .  

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

  (1) عاریه­ای دست­مالی شده از اشعارِ قیصرِ امین­پور، بی که هیچ شباهتی بینِ این گَنده داستان باشد و نوشته­هایِ آن بزرگ­وار.   





دانلود نسخه ی پی دی افِ «آه که چه مردن حوصله می خواهد»           


نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

آه که چه مردن حوصله می خواهد (1)

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۵۱ ق.ظ

[دسته بندی: داستان کوتاه]


دفعه­ی چهاردهمی بود که قصدِ خودکشی کرده بودم -لابد به نیابت از چهارده معصوم- و این­بار توی کاسه­ی روشوییِ خواب­گاه و با یک تیغِ سلمانی«سوسمار». به گمان­م این­بار از همه­ی بارهای قبلی­ام مصمم­تر بودم. آخر کشِ پول هم آورده بودم دورِ دستم و یکی پیدا نشد که بگوید: «احمق! این دیگر برای چه­ت هست؟»؛ انگار که می­خواهم چیزی تزریق کنم، و نگرانِ جریانِ خون. مشکل این بود که عینک­م را نیاورده بودم و تویِ آن نورِ کم رمقِ تنگستن هم نمی­شد درست ردِ رگ را گرفت و تیغ را موازی خواباند توش؛ این راست خواباندن را هم از یکی از رفقا که این­کاره بود یاد گرفتم، تا وقتی کمک رسید، دیگر کار از کار گذشته باشد. راستی همیشه یک بخشِ مهمی از کارِ خودکشی همین کمک رسیدن­ش هست که آن­وقت می­توانی با قیافه­ای حق­به­جانب به چهره­ی آن فلک­زده­های نامردی که یک عمر خون­ت را توی شیشه می­کردند نگاه کنی و در آن حالِ حوّل شده یک دلِ سیر خنکایِ پشیمانی را از چشمان­شان بمکی ... . توی همین احوالات، تلفنِ  وقت­نشناس زنگ زد. تیغ از دست­م افتاد تویِ کاسه­ی روشویی، حالا حتماً می­بایست نگرانِ ایدز و هپاتیت هم می­شدم برایِ بعد از مرگ؟-. دست بردم به جیب و گوشی را در آوردم. از خانه بود. مثلِ همیشه وقت­نشناس؛ لابد یک آشوبی چیزی افتاده تویِ دلِ یکی­شان و دست به زنگ شده­اند که حال­م را بپرسند. نمی­دانند که هم­الآن داشتم «از خاک به خاک»م را می­خواندم ... . کمی این دست آن دست کردم، اما خوب که فکرش را کردم دیدم این جوری سوزِ قضیه هم بیش­تر می­شود. یارو با خودش می­گوید ای وایِ بر من که آن دفعه­ی آخر هم نتوانستم مثلِ آدم باهاش برخورد کنم که کار دستِ خودش ندهد. گفتم این جور لابد آن قسمتِ «کمک رسیدن»ش هم پرملات­تر می­شود. بالآخره خواهند فهمید که یک عمر با من چه کرده­اند و چه جفاها که ... . تیغ را با دستِ راست از کاسه­ی روشویی برداشتم و شصتِ دستِ چپ­م را رویِ صفحه­ی لمسی گوشی گذاشتم و از چپ به راست کشیدم. بعد هم با کلی معطلی -که یعنی کلی کار دارم- به گوش­م چسباندم:

·     سلام! خوبی حسین؟! ... ببین! می­تونی یه هفته رو مرخصی بگیری از دانش­گاه؟ ... بگو مشکلِ       خونه­واده­گی داری ... بگو خواهرم هستی، مریضه ... بگو بردنش بیمارستان ... بگو سرطان داره ... بگو تا یه هفته دیگه بیش­تر دووم نمی­آره ...... .

بعد هم بغضِ پدرم شکست و گوشی را گذاشت. بغضِ پدرم ... می­فهمید؟ بغضِ پدرم! مردی در حدودِ هشتاد و چهار کیلو و با صورتی تیغ کشیده و سبیلی کارمندی. مردی که هر افسانه­ای می­شد ازش ساخت و در تصور آورد الّا گریه.

·         یعنی چی که تا یه هفته دیگه بیش­تر دووم نمی­آره؟!!! ...

مگر سرطان به همین کشکی­هاست که یک­هو سر و کله­اش پیدا شود و بعد هم بی هیچ معطلی کنتورِ یک هفته دیگر را بیندازد؟ ... و خب راست­ش هم نیست. سرطان یواش یواش می­دود تویِ بدنت و آهسته آهسته درد را اشاعه می­دهد تویِ ارگان­ت تا این که بشوی خانه­ی درد، سمبلِ درد، مجسمه­ی درد. و این­ها همه درست جلویِ این چشمانِ غرغروی تو اتفاق افتاده و تو بی­خبر. بی­خبر از این که یک چیزی یک جایی می­لنگد و نابه­جاست. بی­خبر از این­که آن همه صبح بیداری مالِ تنعم و بی­کاری نبوده، بل مالِ دردهایی بوده که هر روز صبح می­افتاده به جانش و سرش را مجبور می­کرده به کنده شدن از بالشتِ پنبه­ای ... . روزهایِ غیرِ دانش­گاهی که جول و پلاس­م را جمع می­کردم و راهیِ خانه می­شدم به خانه­نشینی و خواب­های  تا دمِ ظهر، از خودم می­پرسیدم که این آدم آخر چرا این قدر عجله­ی بلند شدن دارد؟ آدمی فوق لیسانس گرفته و مهندس مسلک و چسِ تحصیلاتِ عالیه در داده و آن­وقت این­همه شوق برایِ لباس­های چرکِ مانده که هیچ­کس بالایِ شستن­ش یک دست­ت درست هم به او نخواهد گفت؟ لباس هم اگر نبود بالآخره یک کاری برای خودش جفت و جور می­کرد این بشر. اگر لباسی برایِ شستن نبود، حتماً زمینی برایِ روبیدن بود. اگر ظرفی برای خشک کردن نبود، حتماً شیشه­ای برایِ دست­مال کشیدن بود و اگر هیچ­کدامِ این­ها نبود، حتماً کتابی برایِ خواندن پیدا می­شد. غذایِ هر روزه را هم که بخواهید به این اضافه کنید می­شود گفت که هیچ­وقت بی­کار نمی­ماند. یعنی که چه؟ که یک آدم می­توانست این قدر امید به زنده­گی داشته باشد و روبه­راه بزند؟ آن­هم در این زمانه­ی فسرده­گی شایع؟! ... هر صبحِ دانش­گاه که با هزار زحمت خودم را مجاب می­کردم به بلند شدن، می­شدم عینِ گوسفندی که ناچار در ردیفِ پشم­چینی­اش گذاشته باشند و به همان کِسلی و به همان بی­اراده­گی. روزهایِ هر روزه­ی مابقی­تان مگر غیر از این است؟ مگر غیر از این است که هر روز باید هزار دلیل و اگر برایِ سرِ سنگین از خواب­تان ردیف کنید تا بتوانید بارِ سنگینِ بودن را، بارِ دیگر تا شب تاب بیاورد؟ هان؟ ... با این­حال، آن آدم هر روز انگار که سحرخیزتر از دیگر روزش بلند می­شد و بسم الله زنده­گی ... . و حالا داشتم می­فهمیدم که همه­ی آن صبح بیداری­ها مالِ خاطرِ درد بوده. ... درد! همینی که با زاده شدن­مان شش دانگه به نام­مان می­زنند. همینی که باهاش زاده می­شویم، باهاش بزرگ می­شویم، درس می­خوانیم، شخص­یت پیدا می­کنیم، عاشق می­شویم، تویِ پرمان می­خورد، خودستیز می­شویم، سیگاری می­شویم، خودارضا می­شویم و این خودارضایی­ها هی بزرگ و بزرگ­تر می­شوند تا عاقبت بشوند بزرگ­ترین خودارضاییِ آدم که همان خودکشی باشد. و در کنارِ همه­ی این­ها می­گوییم: «الحمد لله»، انگار که منتی بر سرِ او. ... تا که راضی باشیم.

... اما چه طور می­شود راضی بود وقتی که یکی مثلِ من همه­ی سعی­ش را می­کند و باز خود ارضایی بیش­تر از یک کفِ دست، نرم کننده برای «خودارضایی» ندارد و یکی مثلِ او با این همه درد هر روز لب­خند روی صورت ش نقاشی می­کند و از شستن جوراب و دادنِ پولِ کارت­شارژ تو تا ماله کشیدن رویِ گندکاری­های­ت را بی هیچ بازپرداختی تقبل می­کند و از عالم و آدم هم نه هیچ وقت طلب­کار بوده و نه  به هیچ بدهی­ای فاعلِ این همه. چه طور می­شود راضی بود؟ ...

دفعه­ی اولی که می خواستم خودکشی کنم به گمان­م مالِ خاطرِ یک دختر بود. دفعه­ی دوم و سوم و چهارم و پنجم­م هم همین­طور. اصلاً بر طبقِ آمار معمولاً پنج دفعه­ی اول مالِ همین مقوله است. بعدها زننده­گیِ گوش و نکشنده­گیِ چشم و کچلیِ استعداد و بی­کاری و بی­کاری و بی­کاری هم اضاف آمد بر این­ها. و البته این­ها همه بهانه. به قولی مگر کم دلیلِ موجه در بودن هست که آدمی نیازمندِ بهانه باشد به نبودن؟ ... که خب من و   خیلی­هایِ دیگر نیازمندش بودیم و هستند. آخر کی قبول می­کند که بگویی: «دردِ بودن برادر! دردِ بودن»؟   هیچ­کس. حتی کامل­ترش هم که کنی و بگویی «دردِ دهه هفتادی بودن» هم کسی تحویل­ت نمی­گیرد. شاید اصلاً همین بودن هم یکی از بهانه­ها باشد و دلیل چیزی بزرگ­تر. چیزی به وسعتِ ... نمی­دانم. تویِ آن شرایط تنها این را می­دانستم که آدمی را که 22 سال ندیدم و نشناختم­ش و شاید هیچ­گاه دوست­ش هم نداشتم را حالا بایستی به قرارِ نه­بودن دوست­ش بدارم و لابد شرشر اشک باید باشد که بریزم سرِ قبرش. ... تا راضی باشم ... تا راضی باشد ... که دوست­ش داشته­ام ... که دوست­م داشته است ... نمی­دانم. خوبیِ خودارضایی به همین   ندانستن­ها و بی­خیالی­های­ش هست. این که تا وقتی کارت تمام نشده، تا وقتی که چشم­ت سیاهی نرفته و بدن­ت مور مور نشده و ارگاسم را پست سر نگذاشته­ای، دنیا و مافیهای­ش با همه­ی گنده­گی و مهیبی­ش، برای­ت می­شود به اندازه­ی یک ذره­ی کوچکِ بی­اهمیت که اگر بارها و بارها هم دورِ سرت بچرخد اندازه­ی پشه­ای اذیت­ت نخواهد کرد. و بعد که سرت چرخید و کارت رو به اتمام ... تازه برمی­گردی به دنیایِ همیشه­ی لعنتی ... و درک دست و پاهایِ کم حسی که با بی­حالی تمام بایستی بکشی­شان زیرِ دوش و همان­جا، همان زیر، الغوث دَرکُنی ... . تا بارِ سنگین به خطا رفتن­ت با یک گزاره­ی پنج حرفیِ دو تایش هم بی­معنی خالی شود زیرِ همان دوش ... همان­جا ... انگار که خودارضایی­ای دیگر. شاید بشود گفت که اکثرِ این بارهای به آسانی انزال شونده­ی آدم­ها همه­گی خودارضایی­اند ... و هر چه انسان بزرگ­تر، خودارضایی­های­ش هم با پیچ و تابِ بیش­تر و توجیهاتِ وجیه کننده­ی به­تر. مثلِ احساس وظیفه که با یک رأی دادن یا ندادن حل یا منحل می­شود؛ مثلِ یک کتابِ ناتمام که با پیدا کردن یا نکردنِ ناشر تمام یا برایِ همیشه ناتمام می­ماند؛ مثلِ دعاهایِ سرِمنبری که بعد از ادای­ش و

رفتنِ صلوات­ش، همه­اش می­رود به عهده­ی خدا. مثلِ یک نسلِ هفتادی نشان که با دانش­گاه رفتن و پولِ توجیبی داشتن و آزادیِ به غایت گذاشتن و کوفت و کوفت و کوفت می­روند جزوِ خوش­بخت­هایِ عالم. مثلِ جنگی که دیگر نیست و خب پس برسیم به زنده­گی ... . و معمول­ترینِ آن­ها همین خودکشی که یک شبه کوچک می­کند کلِّ معمای هستی را. آن هم تنها و تنها به خرجِ یک تیغِ تیز سوسمار.

 همین. ... همه­ی معمایِ «هستی» ... و حالا در حالِ پاسخ داده شدن، خوابیده رویِ تختِ بیمارستان. فکر      می­کردم معمایِ هستی را تنها این من­م که می­توان­م حلّ­ش کنم. با همان صد تا یک تومانی بودجه. اما «هستی» دستِ پیش­ش را خیلی پیش­تر از این­ها پیش گرفته بود که لابد پس نیفتد ... آن­هم از که؟ از من! آن­هم به چه هزینه­ای؟ به هزینه­ای اندازه­ی پولِ خونِ آن یارو که بابا زیرش کرد و سگ­جان فقط پای­ش شکست. یک میلیون و سیصد هزار تومان -پس و پیش- واقعاً که هزینه­ی گزافی است برایِ مردن. و لابد بعدش یک میلیون و اندی هم به منت­کشیِ خاک که تحویل­ش بگیرد و ما برویم سرِ قبرش تا پایِ عربده کشی­هایِ حضرتِ مداح چلیک­چلیک اشک بریزیم ... و این هم خودارضاییِ دیگری. حالا که حساب­ش را می­کنم: «آه که چه مردن حوصله می­خواهد» ... .  

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

  (1) عاریه­ای دست­مالی شده از اشعارِ قیصرِ امین­پور، بی که هیچ شباهتی بینِ این گَنده داستان باشد و نوشته­هایِ آن بزرگ­وار.   





۹۱/۱۲/۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی