آه که چه مردن حوصله می خواهد :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آه که چه مردن حوصله می خواهد» ثبت شده است


[دسته بندی: داستان کوتاه]


دفعه­ی چهاردهمی بود که قصدِ خودکشی کرده بودم -لابد به نیابت از چهارده معصوم- و این­بار توی کاسه­ی روشوییِ خواب­گاه و با یک تیغِ سلمانی«سوسمار». به گمان­م این­بار از همه­ی بارهای قبلی­ام مصمم­تر بودم. آخر کشِ پول هم آورده بودم دورِ دستم و یکی پیدا نشد که بگوید: «احمق! این دیگر برای چه­ت هست؟»؛ انگار که می­خواهم چیزی تزریق کنم، و نگرانِ جریانِ خون. مشکل این بود که عینک­م را نیاورده بودم و تویِ آن نورِ کم رمقِ تنگستن هم نمی­شد درست ردِ رگ را گرفت و تیغ را موازی خواباند توش؛ این راست خواباندن را هم از یکی از رفقا که این­کاره بود یاد گرفتم، تا وقتی کمک رسید، دیگر کار از کار گذشته باشد. راستی همیشه یک بخشِ مهمی از کارِ خودکشی همین کمک رسیدن­ش هست که آن­وقت می­توانی با قیافه­ای حق­به­جانب به چهره­ی آن فلک­زده­های نامردی که یک عمر خون­ت را توی شیشه می­کردند نگاه کنی و در آن حالِ حوّل شده یک دلِ سیر خنکایِ پشیمانی را از چشمان­شان بمکی ... . توی همین احوالات، تلفنِ  وقت­نشناس زنگ زد. تیغ از دست­م افتاد تویِ کاسه­ی روشویی، حالا حتماً می­بایست نگرانِ ایدز و هپاتیت هم می­شدم برایِ بعد از مرگ؟-. دست بردم به جیب و گوشی را در آوردم. از خانه بود. مثلِ همیشه وقت­نشناس؛ لابد یک آشوبی چیزی افتاده تویِ دلِ یکی­شان و دست به زنگ شده­اند که حال­م را بپرسند. نمی­دانند که هم­الآن داشتم «از خاک به خاک»م را می­خواندم ... . کمی این دست آن دست کردم، اما خوب که فکرش را کردم دیدم این جوری سوزِ قضیه هم بیش­تر می­شود. یارو با خودش می­گوید ای وایِ بر من که آن دفعه­ی آخر هم نتوانستم مثلِ آدم باهاش برخورد کنم که کار دستِ خودش ندهد. گفتم این جور لابد آن قسمتِ «کمک رسیدن»ش هم پرملات­تر می­شود. بالآخره خواهند فهمید که یک عمر با من چه کرده­اند و چه جفاها که ... . تیغ را با دستِ راست از کاسه­ی روشویی برداشتم و شصتِ دستِ چپ­م را رویِ صفحه­ی لمسی گوشی گذاشتم و از چپ به راست کشیدم. بعد هم با کلی معطلی -که یعنی کلی کار دارم- به گوش­م چسباندم:

·     سلام! خوبی حسین؟! ... ببین! می­تونی یه هفته رو مرخصی بگیری از دانش­گاه؟ ... بگو مشکلِ       خونه­واده­گی داری ... بگو خواهرم هستی، مریضه ... بگو بردنش بیمارستان ... بگو سرطان داره ... بگو تا یه هفته دیگه بیش­تر دووم نمی­آره ...... .

بعد هم بغضِ پدرم شکست و گوشی را گذاشت. بغضِ پدرم ... می­فهمید؟ بغضِ پدرم! مردی در حدودِ هشتاد و چهار کیلو و با صورتی تیغ کشیده و سبیلی کارمندی. مردی که هر افسانه­ای می­شد ازش ساخت و در تصور آورد الّا گریه.

·         یعنی چی که تا یه هفته دیگه بیش­تر دووم نمی­آره؟!!! ...

مگر سرطان به همین کشکی­هاست که یک­هو سر و کله­اش پیدا شود و بعد هم بی هیچ معطلی کنتورِ یک هفته دیگر را بیندازد؟ ... و خب راست­ش هم نیست. سرطان یواش یواش می­دود تویِ بدنت و آهسته آهسته درد را اشاعه می­دهد تویِ ارگان­ت تا این که بشوی خانه­ی درد، سمبلِ درد، مجسمه­ی درد. و این­ها همه درست جلویِ این چشمانِ غرغروی تو اتفاق افتاده و تو بی­خبر. بی­خبر از این که یک چیزی یک جایی می­لنگد و نابه­جاست. بی­خبر از این­که آن همه صبح بیداری مالِ تنعم و بی­کاری نبوده، بل مالِ دردهایی بوده که هر روز صبح می­افتاده به جانش و سرش را مجبور می­کرده به کنده شدن از بالشتِ پنبه­ای ... . روزهایِ غیرِ دانش­گاهی که جول و پلاس­م را جمع می­کردم و راهیِ خانه می­شدم به خانه­نشینی و خواب­های  تا دمِ ظهر، از خودم می­پرسیدم که این آدم آخر چرا این قدر عجله­ی بلند شدن دارد؟ آدمی فوق لیسانس گرفته و مهندس مسلک و چسِ تحصیلاتِ عالیه در داده و آن­وقت این­همه شوق برایِ لباس­های چرکِ مانده که هیچ­کس بالایِ شستن­ش یک دست­ت درست هم به او نخواهد گفت؟ لباس هم اگر نبود بالآخره یک کاری برای خودش جفت و جور می­کرد این بشر. اگر لباسی برایِ شستن نبود، حتماً زمینی برایِ روبیدن بود. اگر ظرفی برای خشک کردن نبود، حتماً شیشه­ای برایِ دست­مال کشیدن بود و اگر هیچ­کدامِ این­ها نبود، حتماً کتابی برایِ خواندن پیدا می­شد. غذایِ هر روزه را هم که بخواهید به این اضافه کنید می­شود گفت که هیچ­وقت بی­کار نمی­ماند. یعنی که چه؟ که یک آدم می­توانست این قدر امید به زنده­گی داشته باشد و روبه­راه بزند؟ آن­هم در این زمانه­ی فسرده­گی شایع؟! ... هر صبحِ دانش­گاه که با هزار زحمت خودم را مجاب می­کردم به بلند شدن، می­شدم عینِ گوسفندی که ناچار در ردیفِ پشم­چینی­اش گذاشته باشند و به همان کِسلی و به همان بی­اراده­گی. روزهایِ هر روزه­ی مابقی­تان مگر غیر از این است؟ مگر غیر از این است که هر روز باید هزار دلیل و اگر برایِ سرِ سنگین از خواب­تان ردیف کنید تا بتوانید بارِ سنگینِ بودن را، بارِ دیگر تا شب تاب بیاورد؟ هان؟ ... با این­حال، آن آدم هر روز انگار که سحرخیزتر از دیگر روزش بلند می­شد و بسم الله زنده­گی ... . و حالا داشتم می­فهمیدم که همه­ی آن صبح بیداری­ها مالِ خاطرِ درد بوده. ... درد! همینی که با زاده شدن­مان شش دانگه به نام­مان می­زنند. همینی که باهاش زاده می­شویم، باهاش بزرگ می­شویم، درس می­خوانیم، شخص­یت پیدا می­کنیم، عاشق می­شویم، تویِ پرمان می­خورد، خودستیز می­شویم، سیگاری می­شویم، خودارضا می­شویم و این خودارضایی­ها هی بزرگ و بزرگ­تر می­شوند تا عاقبت بشوند بزرگ­ترین خودارضاییِ آدم که همان خودکشی باشد. و در کنارِ همه­ی این­ها می­گوییم: «الحمد لله»، انگار که منتی بر سرِ او. ... تا که راضی باشیم.

... اما چه طور می­شود راضی بود وقتی که یکی مثلِ من همه­ی سعی­ش را می­کند و باز خود ارضایی بیش­تر از یک کفِ دست، نرم کننده برای «خودارضایی» ندارد و یکی مثلِ او با این همه درد هر روز لب­خند روی صورت ش نقاشی می­کند و از شستن جوراب و دادنِ پولِ کارت­شارژ تو تا ماله کشیدن رویِ گندکاری­های­ت را بی هیچ بازپرداختی تقبل می­کند و از عالم و آدم هم نه هیچ وقت طلب­کار بوده و نه  به هیچ بدهی­ای فاعلِ این همه. چه طور می­شود راضی بود؟ ...

دفعه­ی اولی که می خواستم خودکشی کنم به گمان­م مالِ خاطرِ یک دختر بود. دفعه­ی دوم و سوم و چهارم و پنجم­م هم همین­طور. اصلاً بر طبقِ آمار معمولاً پنج دفعه­ی اول مالِ همین مقوله است. بعدها زننده­گیِ گوش و نکشنده­گیِ چشم و کچلیِ استعداد و بی­کاری و بی­کاری و بی­کاری هم اضاف آمد بر این­ها. و البته این­ها همه بهانه. به قولی مگر کم دلیلِ موجه در بودن هست که آدمی نیازمندِ بهانه باشد به نبودن؟ ... که خب من و   خیلی­هایِ دیگر نیازمندش بودیم و هستند. آخر کی قبول می­کند که بگویی: «دردِ بودن برادر! دردِ بودن»؟   هیچ­کس. حتی کامل­ترش هم که کنی و بگویی «دردِ دهه هفتادی بودن» هم کسی تحویل­ت نمی­گیرد. شاید اصلاً همین بودن هم یکی از بهانه­ها باشد و دلیل چیزی بزرگ­تر. چیزی به وسعتِ ... نمی­دانم. تویِ آن شرایط تنها این را می­دانستم که آدمی را که 22 سال ندیدم و نشناختم­ش و شاید هیچ­گاه دوست­ش هم نداشتم را حالا بایستی به قرارِ نه­بودن دوست­ش بدارم و لابد شرشر اشک باید باشد که بریزم سرِ قبرش. ... تا راضی باشم ... تا راضی باشد ... که دوست­ش داشته­ام ... که دوست­م داشته است ... نمی­دانم. خوبیِ خودارضایی به همین   ندانستن­ها و بی­خیالی­های­ش هست. این که تا وقتی کارت تمام نشده، تا وقتی که چشم­ت سیاهی نرفته و بدن­ت مور مور نشده و ارگاسم را پست سر نگذاشته­ای، دنیا و مافیهای­ش با همه­ی گنده­گی و مهیبی­ش، برای­ت می­شود به اندازه­ی یک ذره­ی کوچکِ بی­اهمیت که اگر بارها و بارها هم دورِ سرت بچرخد اندازه­ی پشه­ای اذیت­ت نخواهد کرد. و بعد که سرت چرخید و کارت رو به اتمام ... تازه برمی­گردی به دنیایِ همیشه­ی لعنتی ... و درک دست و پاهایِ کم حسی که با بی­حالی تمام بایستی بکشی­شان زیرِ دوش و همان­جا، همان زیر، الغوث دَرکُنی ... . تا بارِ سنگین به خطا رفتن­ت با یک گزاره­ی پنج حرفیِ دو تایش هم بی­معنی خالی شود زیرِ همان دوش ... همان­جا ... انگار که خودارضایی­ای دیگر. شاید بشود گفت که اکثرِ این بارهای به آسانی انزال شونده­ی آدم­ها همه­گی خودارضایی­اند ... و هر چه انسان بزرگ­تر، خودارضایی­های­ش هم با پیچ و تابِ بیش­تر و توجیهاتِ وجیه کننده­ی به­تر. مثلِ احساس وظیفه که با یک رأی دادن یا ندادن حل یا منحل می­شود؛ مثلِ یک کتابِ ناتمام که با پیدا کردن یا نکردنِ ناشر تمام یا برایِ همیشه ناتمام می­ماند؛ مثلِ دعاهایِ سرِمنبری که بعد از ادای­ش و

رفتنِ صلوات­ش، همه­اش می­رود به عهده­ی خدا. مثلِ یک نسلِ هفتادی نشان که با دانش­گاه رفتن و پولِ توجیبی داشتن و آزادیِ به غایت گذاشتن و کوفت و کوفت و کوفت می­روند جزوِ خوش­بخت­هایِ عالم. مثلِ جنگی که دیگر نیست و خب پس برسیم به زنده­گی ... . و معمول­ترینِ آن­ها همین خودکشی که یک شبه کوچک می­کند کلِّ معمای هستی را. آن هم تنها و تنها به خرجِ یک تیغِ تیز سوسمار.

 همین. ... همه­ی معمایِ «هستی» ... و حالا در حالِ پاسخ داده شدن، خوابیده رویِ تختِ بیمارستان. فکر      می­کردم معمایِ هستی را تنها این من­م که می­توان­م حلّ­ش کنم. با همان صد تا یک تومانی بودجه. اما «هستی» دستِ پیش­ش را خیلی پیش­تر از این­ها پیش گرفته بود که لابد پس نیفتد ... آن­هم از که؟ از من! آن­هم به چه هزینه­ای؟ به هزینه­ای اندازه­ی پولِ خونِ آن یارو که بابا زیرش کرد و سگ­جان فقط پای­ش شکست. یک میلیون و سیصد هزار تومان -پس و پیش- واقعاً که هزینه­ی گزافی است برایِ مردن. و لابد بعدش یک میلیون و اندی هم به منت­کشیِ خاک که تحویل­ش بگیرد و ما برویم سرِ قبرش تا پایِ عربده کشی­هایِ حضرتِ مداح چلیک­چلیک اشک بریزیم ... و این هم خودارضاییِ دیگری. حالا که حساب­ش را می­کنم: «آه که چه مردن حوصله می­خواهد» ... .  

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

  (1) عاریه­ای دست­مالی شده از اشعارِ قیصرِ امین­پور، بی که هیچ شباهتی بینِ این گَنده داستان باشد و نوشته­هایِ آن بزرگ­وار.   





سجاد پورخسروانی
۲۸ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه