بایگانی تیر ۱۳۹۳ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]




جلسه ی دفاع، بیش از این که یک جور جشنِ فارغ التحصیلی باشد، یک جور ترحیمیه ی "دانش جو"یی است. ام روز، روزِ این ترحیمیه بود. من ایستادم، دست به سینه، فاتحه ام را خواندند و از دانش گاه بیرون م کردند. ... وحالا، همان شده که می ترسیدم: "نمی دانم چه کنم"! بی شأنِ دانش جویی نمی دانم چه کنم. بی آدم هایی که چهارسال باهاشان زنده گی کرده ام نمی دانم چه کنم، بی مُدلِ زنده گیِ این چند سال نمی دانم چه کنم، نمی دانم بدون بابک، بدون داود، بدون همین ها که اسم شان را رفیق می گذارند یا که آشنا ... باید چه کنم، نمی دانم بدون آن ها که "استاد" صداشان می کردیم،  باید چه کنم، نمی دانم بدونِ استاد شبانی، بدون استاد بذرافشان، بدون استاد محبوبی، بدون استاد شعله سعدی، بدونِ استاد دادی، بدون استاد آزرمی، بدون استاد محمدی نژاد، بدون استاد غیثی... بدون خانم مسلمان، بدون خانم خواجه، بدونِ همه ی کسانی که این سال ها هر روز صبح، توی راه پله یا راه روهای کتاب خانه، توی آشپزخانه ی خواب گاه یا سلفِ نهارخوریِ دانش گاه سلام شان می کردم، چه کنم. نمی دانم بدون "سلام"ها، باید چه کنم. نمی دانم باید چه کنم با "حسرت" های م، نمی دانم باید چه کنم با چیزهایی که -همه ی چیزهایی که- پشتِ دربِ این دانش گاه جا می گذارم ... 

... ام روز، همان ها که قرار بود هوای م را داشته باشند، پشتِ سرم ایستاند، شادباش دادند، تبریک گفتند، برای م کف زدند و دسته جمعی -بدون این که حتی بگذارند یک دلِ سیر، درست و حسابی گریه کنم- از دانش گاه بیرون م کردند ... بی هیچ عرضِ تسلیت. همین.  

سجاد پورخسروانی
۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۹:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




همیشه از داستان های ساده خوش م آمده. ساده منظورم "سهل" نیست، اتفاقاً برای روایتِ ساده ی یک مفهوم نه چندان ساده، خیلی هم باید زحمت کشید. غرض م از ساده، راحت و بی تکلف حرف زدن است. در موردِ تمامِ رسانه ها این مسئله صدق می کند. ساده حرف زدن یک هنر است. و در عینِ حال یک جاذبه. لااقل برای من یکی که این طوری بوده. فیلمِ Calvary (ساختِ 2014 و به نویسنده گی و کارگردانیِ "جان مایکل مک دوناگ" و هنرپیشه گیِ "برندن گلیسون") هم یکی است از همین جاذبه های ساده. پوسترِ فیلم، اسمِ فیلم، تریلر فیلم و در نهایت خودِ فیلم، مؤید یک چنین جاذبه ای است. 

فیلم با صحنه ی خوبی شروع می شود. یک کشیش توی نورِ کمِ کابین اعتراف نشسته است و دارد مطالعه می کند-لابد کتابِ مقدس را-، بعد صدای باز شدنِ درِ اتاق مجاور-اتاقی که مربوط به اعتراف کننده است- می آید. کشیش کتاب ش را می بندد، دربِ پنجره ی چوبی را می کشد و منتظر شنیدن اعتراف می ماند. بعدِ مدتی صدایی مردانه می گوید: "وقتی هفت سال م بود، برای اولین بار طعمِ منی رو چشیدم. ..." منتظر می ماند: "... چیزی واسه گفتن نداری؟". کشیش می گوید: "شروعِ تکان دهنده ای بود". بعد تعریف می کند که چه طور وقتی بچه بوده یک کشیش به ش تجاوز می کرده. بعد هم به کشیش می گوید که خیال دارد او را یک شنبه ی هفته ی آینده بکشد. همین. ... شروعِ عالی است برای یک فیلم یا داستان.-به گمان م همین را به جایِ تریلرِ فیلم می گذاشتند بیش تر فروش می کرد-. به هر حال فیلم جلو می رود و صحنه بندی ها بر اساس روزها شکل می گیرد. یک شنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه، جمعه، شنبه ... و یک شنبه. داستان در یک روستاست با مردمانی که عجیب گناه کارند. زنِ یک قصاب وجود دارد که با تقریباً همه ی مردهای روستا رابطه دارد. خودِ قصاب یک آدم بی غیرت است که این مسئله برای ش اهمیتی انگار ندارد. یک مکانیکِ زناکار توی فیلم هست که اخیراً با همین زنِ قصاب رابطه برقرار کرده. یک دکترِ لائیکِ کوکائینی وجود دارد که جانِ آدم ها برای ش ارزشی ندارد، یک مردِ پول دارِ افسرده داریم توی کار که زن و بچه اش ترک ش کرده اند و این آدم با هیچی خوش حال نمی شود. دخترِ خودِ همین کشیش بارها سعی کرده خودکشی کند، یک افسر پلیسِ هم جنس باز توی کار هست. یک پیرمرد متوهمِ نویسنده. و یک پسرِ جوانِ زندانی که چند تا دختر کشته و خورده تشان. یک کشیشِ دیگر هم هست که بیش تر به دردِ حساب داری می خورد تا کشیشی. رویِ هم رفته، ده کده ی داغانی است. و جالب این که همه ی این مردم می روند کلیسا.

کشیش معتمدِ اهالی است. همه می دانند که آدم خوبی است، اما در عینِ حال همه سعی دارند که ایمان ش را از بین ببرند. آن زنکه ی اهلِ کمالاتِ قصاب سعی می کند که کشیش را از راه به در کند. آن مردِ پول دار هی می خواهد کشیش را بخرد. آن پسره ی آدم کش، به کشیش می گوید: "خدا من رو آفریده! فکر نمی کنی من رو درک بکنه؟". مسئولِ بار یک جایِ فیلم، با چوبِ بیس بال پیرمرد را-کشیش- کتک می زند. مکانیکِ سیاه پوست خاکسترِ سیگارش را می تکاند روی لباسِ کشیش. سگ ش را می کشند، کلیسای ش را آتش می زنند ... و خب تهدیدِ به مرگ هم که شده. همه ی این ها -که پایان هر روز، جمع می شوند دورِ هم توی یک بار، هم راه با کشیش و یک شنبه ها هم می روند کلیسا- می خواهند یک جوری ایمانِ کشیش را ضایع کنند. یکی از کلیدی ترین دیالوگ های فیلم، مربوط به همان دکترِ کوکائینی است که پیش تر ذکرِ کرامات ش آمد: کشیش یک گوشه ای توی بار  نشسته است و توی خودش است، این یارو می رود سراغ ش و بی مقدمه:

  • می دونی! برای اولین بار که کارم رو توی "دوبلین" شروع کردم. یه پسرِ سه ساله بود که پدر و مادرش به بیمارستان آورده بودنش واسه یه عملِ معمولیِ جراحی. اما مسئول بیهوشی یه اشتباهِ کوچیک کرد. پسره کر، کور ، لال و فلج  شد برای همیشه. ... بهش فکر کن! فکر وقتی رو بکن که پسربچه هوش یاری ش رو به دست آورده. توی تاریکی. می ترسه مگه نه؟ یه جور می ترسی که نمی دونی ترس قراره کی تموم بشه. می دونی قراره تموم بشه، نمی دونی کی. باید تموم بشه. باید. پدر و مادرت نمی تونن خیلی دور باشن. میان که نجات ت بدن. چراغ ها رو روشن می کنن. باهات حرف می زنن. ... اما بهش فکر کن. کسی نمیاد نجاتت بده. چراغی روشن نمی شه. تو، تویِ تاریکی هستی. سعی می کنی صحبت کنی، اما نمی تونی. می خوای حرکت کنی، اما نمی تونی. می خوای گریه کنی، اما نمی تونی فریادهات رو بشنوی. به هم راهِ بدنِ خودت دفن شدی ... .    

 آدم های ده کده، هیچ کدام شان ثبات اخلاقی ندارند. هیچ کدام شان به مرامی نیستند. همه شان مریض ند انگار. گناه هایی که اگر جمع کنی می شود یک طوفان نوح باهاش راه انداخت یا چه می دانم بلایِ قومِ عاد و ثمود را. همه ی آدم ها، در عین گناه کار بودن شان، نوعی دردِ بودن دارند انگار ... دنبالِ درمانی هستند ...  آن وقت تو-به عنوان مخاطب- مدام از خودت می پرسی که خب این کشیش قرار است با این آدم ها چه کند؟ چه طور می خواهد مداوای شان کند؟ آخر داستان قرار است به کجا برسد؟ این آدم ها، که تو شاید یک جورهایی دل ت به حال شان بسوزد، چه طور قرار است رست گار شوند؟ ...

... تا یک شنبه می شود و موعدِ جواب دادن به سؤال ها. روزِ قبل ش، کشیش -که کلیسای ش سوخته، رفیقِ کشیش ش ترک ش کرده، توی بار کتک خورده، و سگ ش کشته شده، و تو فکر می کنی که این دوتایِ آخری کارِ همان بابایی است که تهدیدِ به مرگ ش کرده- بار و بندیل ش را جمع می کند و می خواهد روستا را ترک کند. بلیط هم می گیرد، تا پایِ هواپیما هم می رود ... بعد یک شنبه که می شود، می بینیم که نرفته. زنگ می زند به دخترش و می گوید: "... فکر کنم چیزی که این مردم نیاز دارند، چیزی که این مردم فراموش کرده اند، چیزی که ما فراموش کرده ایم، بخشش باشد ..."، بعد هم از این سیاه بازی ها که "دخترم تو من ور می بخشی؟" و "من تو رو بخشیدم" و از این دست. بعد راهیِ ساحل می شود، جایی که آن صدایِ اولِ فیلم تهدیدش کرده بود به کشتن. بعد یارو می آید. بعد این ها شروع می کنند به صحبت کردن و ما می فهمیم که کلیسا را او آتش نزده و سگ ش را هم او نکشته. و بحثِ بخشش و این که او نمی تواند ... و تو همه ی این مدت با خودت می گویی که "نه بابا! نمی کشدش، درست می شود" ... و در فکر اینی که داستان چه طور به سرانجام می رود و فیلم چه مرگ ش هست ... و بنگ؛ یک تیر خالی می شود توی سرِ کشیش. تصویر فید در سیاهی می شود ...  از سیاهی درمی آید و دخترِ کشیش را می بینیم که رفته ملاقاتِ قاتلِ پدرش ... یعنی که بخشش، یعنی که به آخرین حرف های پدرش عمل کرده.

... این یعنی چه؟ یعنی تفصیلِ تصویریِ فلسفه ی به صلیب رفتنِ مسیح. یعنی همان مزخرفی که می گوید: "مسیح کشته شد که نسلِ آدم بخشیده شود". یعنی همان مهرِ تطهیرِ بشر. یعنی اجازه نامه ای  که به بشر اجازه ی هر کثافت کاری ای را می دهد؛ (... یعنی یک فیلم، که قرار بود خوب از آب در بیاید، رفت توی پاچه مان.) که چه؟ که شما هر غلطی کردید، کردید، یک قربانی همه اش را حل می کند. در تفکر کاتولیکی مسیح، قربانیِ بشر بود. به قربانِ بشر رفت. توی این فیلم هم کشیش قربانی می شود که مردمِ ده کده بخشیده شوند.

اما چرا؟ چه شرافتی در این مردم وجود دارد که برای شان باید قربانی داد؟ اصلاً آیا این فرضِ "بخش ش"ی که توی فیلم مطرح می شود، درست است؟ انسانِ گناه کار به بخش ش نیاز دارد؟ یا که رست گاری؟ رست گاریِ یک نفر که گناه کار است در این است که بخشیده شود؟ یا که چه می دانم مثلاً گناه ش را جبران کند، راهِ رفته را برگردد، سرِ کجِ خرش را راست کند و آدم شود؟ ... معلوم نیست که چه جوابی به این مسئله در فلسفه ی کاتولیکی داده می شود. توی فیلم هم اوضاع مخاطب به تر از این نخواهد بود. مخاطب پیامِ اخلاقیِ فیلم را می فهمد :"دست در دستِ هم دهیم به مهر، عوضی بودنِ هم را فراموش کنیم!". اوکی! اما پیامِ فلسفیِ فیلم چه می شود؟ مبنایِ بخششی که در این فیلم وجود دارد به چه استراتژی ای ره نمون می شود؟ این که هر الاغی که جفتک پراند را باید بخشید؟ این آقایانِ خطبه خوان کسی را که به خانه شان تعرض کند می بخشند؟ خیر.

شاید رسواییِ فیلم این جا معلوم شود که تو از خودت بپرسی : "دوست داری جای کدام شخصیت باشی؟ ... کشیش؟". خیر. من یکی که آن مرتیکه ی پول دارِ عوضی را ترجیح می دهم. چون به هر حال، با همه ی کثافت کاری ای که می کند، بخشیده می شود. ولی عاقبتِ کشیش چیست؟ یک تیر توی سرش! فراموش نکنیم که آن چه در کلیساهای کاتولیک و به اسمِ "بخش ش" صورت می گیرد، چیزی نیست مگر پس زدنِ وجدان. یک آدم می نشیند از گناه های ش می گوید و بعد هم پشیمانی ای بالا می اندازد و کشیش هم می گوید: "برو خوش باش! بخشیده شدی". آن پسرکِ توی زندان هم بخشیده شده؟ پس چرا قرار است برود بالای دار.

اصلاً فرضِ مسیحیت کاتولیکی این است که همه گناه کارند، از دَم. و از این نتیجه می گیرند که خب پس گناه کار بودن طبیعت انسان است. حالا برای این طبیعت چه باید کرد؟ قربانی داد. Calvary، این جور که مسیحی ها تاریخ را روایت می کنند، نام تپه ای است که مسیح روی آن به صلیب رفت. یعنی قربان گاه. یک چنین نگاهی به "قربانی"، ضمانتِ پلشتی است. چکِ سفید امضاست که یک نفر توی جیب دارد و دارد توی یک فروش گاهِ زنجیره ای می چرخد و هر چه دل ش می خواهد سوا می کند. این فیلم درمانِ زشتی نیست، خود را جایِ خدا نشاندن و زیرسبیلی رد کردن گناه است.   

فیلمِ Calvary فیلمِ خوبی است. اما شریف نیست. حتی با معیارهای کاتولیکی خیلی هم مؤمنانه است؛ اما با معیارهای عقلی، یک وقاهت است که دارد خودش را در آن لباسِ موقرِ ساده که گفتم عرضه می کند. کسی که این فیلم را ساخته می دانسته که چه طور باید حرف بزند، ... اما واقعیت ش این است که دارد حرفِ مفت می زند. همین .                

سجاد پورخسروانی
۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۳:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه]




خیلی از افراد نمی توانند درباره ی خودشان قضاوت درستی داشته باشند، این که خوب ند یا بدند. آن ها معمولاً نمی دانند که چه قدر از طیفِ خاکستریِ انتخاب هاشان میلِ در سیاه دارد و چه قدرش سفید است. نمی دانند باید از خودشان بدشان بیاید یا این که به خودشان ببالند. البته آن هایی هم که بدند و می دانند که بدند خیلی از خودشان بدشان نمی آید، بل که بیش تر یک جورهایی با خودشان کنار آمده اند. مثلاً خودِ من. من از آن دسته افرادم که دقیقاً می دانم کجایِ آن طیف قرار گرفته ام. من آدمِ بدی هستم. آیا این باعث می شود که در موردِ خودم احساسِ بدی داشته باشم؟ خیر. به خودم می گویم که لیاقت م مردن است؟ ابدا. دوست دارم یک نفر پیدا شود و من را از دستِ خودم خلاص کند؟ مسلماً نه. پس من چه طور آدمی هستم؟ به نظرم کسی که خودش را شناخته. من مدت هاست که می دانم آدم بدی هستم. فقط یک مشکل است، این که نمی دانم از کِی بد شدم؟ پس با این مسئله مشکلی ندارم که چه قدر آدم بدی هستم، فقط نمی دانم این بد شدن از کی و با چه کاری شروع شد؟ من هم مثلِ همه ی آدم های دیگر اول ش بی گناه بودم. یعنی هنوز به جایی نرسیده بودم که بخواهم انتخابی بکنم و آن انتخاب "خوب" باشد یا "بد"، که مرا خوب کند یا بد. اما وقتی آدم اولین انتخاب های زنده گی اش را می کند، بی توجه به این که چه قدر آن انتخاب ها در ساختنِ طیفِ خاکستری اش نقش دارد ... خب طول می کشد که نتیجه ی آن انتخاب ها خودشان را نشان دهند و آدم از آن به بعدش تصمیم بگیرد که آیا آن ها را تکرار کند یا نه. برای من، آن اولین نتیجه مهم است، نه آن اولین انتخاب. پس وقتی می پرسم که "کِی بد شدم؟"، منظورم این است که "کِی" فهمیدم که کاری را که دارم می کنم "بد" است، و آگاهانه نسبت به این مسئله هم چنان آن کار را انجام می دادم.

خب، نمی دانم. کارهای بدِ زیادی بوده که من توی زنده گی مرتکب شده ام. بعضی هاشان آن قدر شفاف ند که حتی می توان م بگویم کدام شان بدتر است؛ مثلاً تلویزیون نگاه کردنِ من یکی از بدترین کارهایی بود که انجام دادم. البته خب این شاید به خودیِ خود کارِ چندان بدی نباشد، اما گفتم که: "برای من ملاکِ بدبودنِ یک کار، نتیجه ای است که از آن حاصل می شود". و فکر کنم همه ی اتفاقاتی که بعدش افتاد، نتیجه ی تلویزیون نگاه کردن باشد. یعنی جورِ دیگری نمی شود به آن نگاه کرد.  نتیجه ی تلویزیون نگاه کردن م این بود که زن م ترک م کرد. و بعد هم باعث شد که زنِ دوم م باز ترک م کند، و بعد هم بچه های م. دیدید؟ حالا فرض کن می خواستم بگویم که بزرگ ترین "بد"ی ام این بود که "زن ها و بچه های م ترک م کردند"؛ نمی شود. اصلاً یک جور مظلوم بازی درآوردن است که توی مرامِ ما "بد"ها نیست. اصلاً این کاری نبود که من کرده باشم، بل که کاری بود که آن ها کردند. همه ی کاری که من در این مسئله انجام دادم این بود که کاری نکنم. نشستم تلویزیون دیدم و ... همین. وقتی زن م داشت از من دور می شد، همین طور نشستم و تلویزیون نگاه کردم، وقتی زن م از خانه رفت، همین جور نشستم و تلویزیون نگاه کردم. وقتی ابلاغیه ی دادگاه آمد درِ خانه، همین جور نشستم و تلویزیون نگاه کردم، و وقتی که دادگاه بدونِ حضورِ من داشت طلاقِ در غیاب می گرفت، من همان طور نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی فک و فامیل گشتند و یک نفر را برای م پیدا کردند من داشتم همین جور تلویزیون نگاه می کردم. وقتی آن بنده خدا با هزار امید و آرزو-و البته فراموش نکنیم که همه اش به خاطرِ بچه ها- آمد خانه، من نشستم و تلویزیون نگاه کردم. وقتی او هم ذله شد و رفت، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی برایِ دخترم خواست گار آمد، من نشستم و تلویزیون م را نگاه کرم. وقتی زنِ سابق م همه ی کارهای عروسی را انجام می داد، من به غیرِ از این که کارتِ حساب م را بدهم به ش تا خرج و مخارجِ عروسی را بپردازد، داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی پسرم رفت دانش گاه و هیچ وقت دیگر برنگشت، داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی دخترم طلاق گرفت و رفت با مادرش زنده گی کند، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم، تا این که تلویزیون سوخت و من نشستم به سیگار کشیدن. دیدید؟ همه ی آن اتفاق ها ماحصل این بود که من فقط یک کارِ بد انجام می دادم. و آن کار هم "تلویزیون" نگاه کردن بود. با این که من دیده بودم که نتیجه ی این تلویزیون نگاه کردن "بد" است، باز هم تلویزیون نگاه می کردم و همین هم بود که من را "بد" می کرد.

البته در همه ی موارد داستان به این راحتی ها نیست. چون بعضی موقع ها من واقعاً نمی دانستم کدام کار نتیجه ی کدام کار است و من همین جور حدسی کارهای بد انجام می دادم. مثلاً نگاه کنید، من نمی دانستم که ازدواج کردن، کارِ بدی بود که نتیجه اش طلاق شد، یا عاشق شدن. یا مثلاً فرض کنید من نمی دانستم که بچه دار شدن کارِ بدی بود یا بچه دوست داشتن. خب البته که ازدواج نتیجه ی عاشق شدن است و طلاق هم نتیجه ی ازدواج، اما آدم باید بداند که "بد"ی دقیقاً از کجایِ کار شروع می شود؟ آدم نباید عاشق شود؟ یا این که نباید وقتی عاشق شد ازدواج کند؟ که خب اگر جواب عاشق شدن باشد، یک فرضیه ی جدید به وجود می آید که پس ازدواجِ منهای عشق، به خودیِ خود کارِ بدی نیست. گرفتید مطلب را؟ حالا فرض کن تو آن کارِ بد را کردی و ازدواج کردی، حالا بچه دوست داری، در حالی که می دانی حوصله ی بچه داری را نداری، ولی بچه دار می شوی. اشتباهی که این جا صورت گرفته کدام است؟ بچه دوست داشتن؟ بچه دار شدن؟ یا بچه را در عینِ حوصله ی بچه داری را نداشتن، دوست داشتن؟ یا بچه دار شدن در عینِ این که حوصله ی بچه داری نداری؟ یا اصلاً بچه دار شدن در حالی که بچه دوست داری؟ ... می بینید؟ کارِ خیلی بیخ دارد. بعضِ وقت ها واقعاً نمی شود آن کارِ بد را تشخیص داد. بعضی وقت ها فقط نتیجه های بد هستند که دور و بر آدم را گرفته اند و آدم سر در نمی آورد که چرا؟!

درست خاطرِ همین هم هست که آمده ام خدمتِ شما آقای دکتر. می خواهم بدانم که دقیقاً کی واردِ حوزه ی بد بودن شده ام؟ می دانید، کی دقیقاً بد شدم که همه ی این ماجراها شروع شد؟ راست ش دل م می خواهد قبل از این که این سرطانِ ریه از پا درم بیاورد، ملتفت شوم که از کِی آدمِ بدی بوده ام. شاید شما که آدمِ بدی نیستید این را نفهمید، اما این یک جور قوت قلب به آدمی می دهد که بداند از کِی افسارِ کارهای ش دستِ خودش بوده. الآن خیلی کارها توی ذهن م هست، مثلاً دفعه ی اولی که دیگر نماز نخواندم، یا دفعه ی اولی که دیگر روزه نگرفتم. یا اولین نخِ سیگارم. یا اولین تی شرتی که ... چرا می خندید؟ نه جداً، مسخره نمی کنم. می دانید که تی شرت آستین کوتاه است دیگر؟ هان؟ ... اولین باری که صورتم را تیغ کشیدم. اولین باری که نشستم پای ماه واره. اولین باری که دروغ گفتم. اولین باری که حیا نکردم. اولین باری که ... یا شاید بشود گفت آخرین باری که رفتم زیارت. اولین باری که عاشق شدم، اولین باری که این عشق را توی دل م نگه داشتم، اولین باری که بعدِ فهمیدنِ این که طرف خواست گار دارد خفه خون گرفتم و ریختم توی خودم. اولین باری که عشق م را انکار کردم. اولین باری که همه چیز را انکار کردم. اولین باری که خدا را انکار کردم. اولین باری که دیگر چیزی برای م مهم نبود. اولین باری که دیگر حوصله ی فک و فامیل را نداشتم. اولین باری که دیگر حوصله ی پیرمردها را نداشتم که بخواهم بزنم روی ترمز رو تا جایی برسانم شان. اولین باری که شوت کشیدم زیرِ یک گربه ی مزاحم. اولین باری که ... نمی دانم ... چراغ قرمز را رد کردم. اولین باری که رکابی پوشیدم. ... باز هم خندیدید که! ... اولین باری که شکیلا گوش دادم ... اولین باری که نماز نخواندم ... این را گفتم، هان؟ ... باشد. اولین باری که ... .     

به شخصه پیش نهاد می کنم بیاییم این ها را لیست کنیم، بعد یک لیست هم از نتیجه های بد درست کنیم، بعد سعی کنیم این ها را به هم ربط دهیم، این که مثلاً کدام به کدام ربط دارد، یا کدام باعثِ کدام شده است؟هان؟ چه طور است؟ ... راستی این تلویزیون تان کنترل هم دارد؟              

سجاد پورخسروانی
۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه