بی هیچ عرضِ تسلیت :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۳۴ ب.ظ

بی هیچ عرضِ تسلیت

[دسته بندی: روزنگاره]




جلسه ی دفاع، بیش از این که یک جور جشنِ فارغ التحصیلی باشد، یک جور ترحیمیه ی "دانش جو"یی است. ام روز، روزِ این ترحیمیه بود. من ایستادم، دست به سینه، فاتحه ام را خواندند و از دانش گاه بیرون م کردند. ... وحالا، همان شده که می ترسیدم: "نمی دانم چه کنم"! بی شأنِ دانش جویی نمی دانم چه کنم. بی آدم هایی که چهارسال باهاشان زنده گی کرده ام نمی دانم چه کنم، بی مُدلِ زنده گیِ این چند سال نمی دانم چه کنم، نمی دانم بدون بابک، بدون داود، بدون همین ها که اسم شان را رفیق می گذارند یا که آشنا ... باید چه کنم، نمی دانم بدون آن ها که "استاد" صداشان می کردیم،  باید چه کنم، نمی دانم بدونِ استاد شبانی، بدون استاد بذرافشان، بدون استاد محبوبی، بدون استاد شعله سعدی، بدونِ استاد دادی، بدون استاد آزرمی، بدون استاد محمدی نژاد، بدون استاد غیثی... بدون خانم مسلمان، بدون خانم خواجه، بدونِ همه ی کسانی که این سال ها هر روز صبح، توی راه پله یا راه روهای کتاب خانه، توی آشپزخانه ی خواب گاه یا سلفِ نهارخوریِ دانش گاه سلام شان می کردم، چه کنم. نمی دانم بدون "سلام"ها، باید چه کنم. نمی دانم باید چه کنم با "حسرت" های م، نمی دانم باید چه کنم با چیزهایی که -همه ی چیزهایی که- پشتِ دربِ این دانش گاه جا می گذارم ... 

... ام روز، همان ها که قرار بود هوای م را داشته باشند، پشتِ سرم ایستاند، شادباش دادند، تبریک گفتند، برای م کف زدند و دسته جمعی -بدون این که حتی بگذارند یک دلِ سیر، درست و حسابی گریه کنم- از دانش گاه بیرون م کردند ... بی هیچ عرضِ تسلیت. همین.  



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

بی هیچ عرضِ تسلیت

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۳۴ ب.ظ

[دسته بندی: روزنگاره]




جلسه ی دفاع، بیش از این که یک جور جشنِ فارغ التحصیلی باشد، یک جور ترحیمیه ی "دانش جو"یی است. ام روز، روزِ این ترحیمیه بود. من ایستادم، دست به سینه، فاتحه ام را خواندند و از دانش گاه بیرون م کردند. ... وحالا، همان شده که می ترسیدم: "نمی دانم چه کنم"! بی شأنِ دانش جویی نمی دانم چه کنم. بی آدم هایی که چهارسال باهاشان زنده گی کرده ام نمی دانم چه کنم، بی مُدلِ زنده گیِ این چند سال نمی دانم چه کنم، نمی دانم بدون بابک، بدون داود، بدون همین ها که اسم شان را رفیق می گذارند یا که آشنا ... باید چه کنم، نمی دانم بدون آن ها که "استاد" صداشان می کردیم،  باید چه کنم، نمی دانم بدونِ استاد شبانی، بدون استاد بذرافشان، بدون استاد محبوبی، بدون استاد شعله سعدی، بدونِ استاد دادی، بدون استاد آزرمی، بدون استاد محمدی نژاد، بدون استاد غیثی... بدون خانم مسلمان، بدون خانم خواجه، بدونِ همه ی کسانی که این سال ها هر روز صبح، توی راه پله یا راه روهای کتاب خانه، توی آشپزخانه ی خواب گاه یا سلفِ نهارخوریِ دانش گاه سلام شان می کردم، چه کنم. نمی دانم بدون "سلام"ها، باید چه کنم. نمی دانم باید چه کنم با "حسرت" های م، نمی دانم باید چه کنم با چیزهایی که -همه ی چیزهایی که- پشتِ دربِ این دانش گاه جا می گذارم ... 

... ام روز، همان ها که قرار بود هوای م را داشته باشند، پشتِ سرم ایستاند، شادباش دادند، تبریک گفتند، برای م کف زدند و دسته جمعی -بدون این که حتی بگذارند یک دلِ سیر، درست و حسابی گریه کنم- از دانش گاه بیرون م کردند ... بی هیچ عرضِ تسلیت. همین.  

۹۳/۰۴/۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

بی هیچ عرضِ تسلیت

نظرات  (۱)

۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۲۱ داود رحیم‌پور
خوش به حالت،حداقل کسانی پشت سرت ایستادن،شادباش دادن....
من که غریبانه و تنها تمام کردم....
غربت حکم من است.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی