دغدغه های یک آدمِ بد :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۰۰ ب.ظ

دغدغه های یک آدمِ بد

[دسته بندی: داستان کوتاه]




خیلی از افراد نمی توانند درباره ی خودشان قضاوت درستی داشته باشند، این که خوب ند یا بدند. آن ها معمولاً نمی دانند که چه قدر از طیفِ خاکستریِ انتخاب هاشان میلِ در سیاه دارد و چه قدرش سفید است. نمی دانند باید از خودشان بدشان بیاید یا این که به خودشان ببالند. البته آن هایی هم که بدند و می دانند که بدند خیلی از خودشان بدشان نمی آید، بل که بیش تر یک جورهایی با خودشان کنار آمده اند. مثلاً خودِ من. من از آن دسته افرادم که دقیقاً می دانم کجایِ آن طیف قرار گرفته ام. من آدمِ بدی هستم. آیا این باعث می شود که در موردِ خودم احساسِ بدی داشته باشم؟ خیر. به خودم می گویم که لیاقت م مردن است؟ ابدا. دوست دارم یک نفر پیدا شود و من را از دستِ خودم خلاص کند؟ مسلماً نه. پس من چه طور آدمی هستم؟ به نظرم کسی که خودش را شناخته. من مدت هاست که می دانم آدم بدی هستم. فقط یک مشکل است، این که نمی دانم از کِی بد شدم؟ پس با این مسئله مشکلی ندارم که چه قدر آدم بدی هستم، فقط نمی دانم این بد شدن از کی و با چه کاری شروع شد؟ من هم مثلِ همه ی آدم های دیگر اول ش بی گناه بودم. یعنی هنوز به جایی نرسیده بودم که بخواهم انتخابی بکنم و آن انتخاب "خوب" باشد یا "بد"، که مرا خوب کند یا بد. اما وقتی آدم اولین انتخاب های زنده گی اش را می کند، بی توجه به این که چه قدر آن انتخاب ها در ساختنِ طیفِ خاکستری اش نقش دارد ... خب طول می کشد که نتیجه ی آن انتخاب ها خودشان را نشان دهند و آدم از آن به بعدش تصمیم بگیرد که آیا آن ها را تکرار کند یا نه. برای من، آن اولین نتیجه مهم است، نه آن اولین انتخاب. پس وقتی می پرسم که "کِی بد شدم؟"، منظورم این است که "کِی" فهمیدم که کاری را که دارم می کنم "بد" است، و آگاهانه نسبت به این مسئله هم چنان آن کار را انجام می دادم.

خب، نمی دانم. کارهای بدِ زیادی بوده که من توی زنده گی مرتکب شده ام. بعضی هاشان آن قدر شفاف ند که حتی می توان م بگویم کدام شان بدتر است؛ مثلاً تلویزیون نگاه کردنِ من یکی از بدترین کارهایی بود که انجام دادم. البته خب این شاید به خودیِ خود کارِ چندان بدی نباشد، اما گفتم که: "برای من ملاکِ بدبودنِ یک کار، نتیجه ای است که از آن حاصل می شود". و فکر کنم همه ی اتفاقاتی که بعدش افتاد، نتیجه ی تلویزیون نگاه کردن باشد. یعنی جورِ دیگری نمی شود به آن نگاه کرد.  نتیجه ی تلویزیون نگاه کردن م این بود که زن م ترک م کرد. و بعد هم باعث شد که زنِ دوم م باز ترک م کند، و بعد هم بچه های م. دیدید؟ حالا فرض کن می خواستم بگویم که بزرگ ترین "بد"ی ام این بود که "زن ها و بچه های م ترک م کردند"؛ نمی شود. اصلاً یک جور مظلوم بازی درآوردن است که توی مرامِ ما "بد"ها نیست. اصلاً این کاری نبود که من کرده باشم، بل که کاری بود که آن ها کردند. همه ی کاری که من در این مسئله انجام دادم این بود که کاری نکنم. نشستم تلویزیون دیدم و ... همین. وقتی زن م داشت از من دور می شد، همین طور نشستم و تلویزیون نگاه کردم، وقتی زن م از خانه رفت، همین جور نشستم و تلویزیون نگاه کردم. وقتی ابلاغیه ی دادگاه آمد درِ خانه، همین جور نشستم و تلویزیون نگاه کردم، و وقتی که دادگاه بدونِ حضورِ من داشت طلاقِ در غیاب می گرفت، من همان طور نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی فک و فامیل گشتند و یک نفر را برای م پیدا کردند من داشتم همین جور تلویزیون نگاه می کردم. وقتی آن بنده خدا با هزار امید و آرزو-و البته فراموش نکنیم که همه اش به خاطرِ بچه ها- آمد خانه، من نشستم و تلویزیون نگاه کردم. وقتی او هم ذله شد و رفت، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی برایِ دخترم خواست گار آمد، من نشستم و تلویزیون م را نگاه کرم. وقتی زنِ سابق م همه ی کارهای عروسی را انجام می داد، من به غیرِ از این که کارتِ حساب م را بدهم به ش تا خرج و مخارجِ عروسی را بپردازد، داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی پسرم رفت دانش گاه و هیچ وقت دیگر برنگشت، داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی دخترم طلاق گرفت و رفت با مادرش زنده گی کند، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم، تا این که تلویزیون سوخت و من نشستم به سیگار کشیدن. دیدید؟ همه ی آن اتفاق ها ماحصل این بود که من فقط یک کارِ بد انجام می دادم. و آن کار هم "تلویزیون" نگاه کردن بود. با این که من دیده بودم که نتیجه ی این تلویزیون نگاه کردن "بد" است، باز هم تلویزیون نگاه می کردم و همین هم بود که من را "بد" می کرد.

البته در همه ی موارد داستان به این راحتی ها نیست. چون بعضی موقع ها من واقعاً نمی دانستم کدام کار نتیجه ی کدام کار است و من همین جور حدسی کارهای بد انجام می دادم. مثلاً نگاه کنید، من نمی دانستم که ازدواج کردن، کارِ بدی بود که نتیجه اش طلاق شد، یا عاشق شدن. یا مثلاً فرض کنید من نمی دانستم که بچه دار شدن کارِ بدی بود یا بچه دوست داشتن. خب البته که ازدواج نتیجه ی عاشق شدن است و طلاق هم نتیجه ی ازدواج، اما آدم باید بداند که "بد"ی دقیقاً از کجایِ کار شروع می شود؟ آدم نباید عاشق شود؟ یا این که نباید وقتی عاشق شد ازدواج کند؟ که خب اگر جواب عاشق شدن باشد، یک فرضیه ی جدید به وجود می آید که پس ازدواجِ منهای عشق، به خودیِ خود کارِ بدی نیست. گرفتید مطلب را؟ حالا فرض کن تو آن کارِ بد را کردی و ازدواج کردی، حالا بچه دوست داری، در حالی که می دانی حوصله ی بچه داری را نداری، ولی بچه دار می شوی. اشتباهی که این جا صورت گرفته کدام است؟ بچه دوست داشتن؟ بچه دار شدن؟ یا بچه را در عینِ حوصله ی بچه داری را نداشتن، دوست داشتن؟ یا بچه دار شدن در عینِ این که حوصله ی بچه داری نداری؟ یا اصلاً بچه دار شدن در حالی که بچه دوست داری؟ ... می بینید؟ کارِ خیلی بیخ دارد. بعضِ وقت ها واقعاً نمی شود آن کارِ بد را تشخیص داد. بعضی وقت ها فقط نتیجه های بد هستند که دور و بر آدم را گرفته اند و آدم سر در نمی آورد که چرا؟!

درست خاطرِ همین هم هست که آمده ام خدمتِ شما آقای دکتر. می خواهم بدانم که دقیقاً کی واردِ حوزه ی بد بودن شده ام؟ می دانید، کی دقیقاً بد شدم که همه ی این ماجراها شروع شد؟ راست ش دل م می خواهد قبل از این که این سرطانِ ریه از پا درم بیاورد، ملتفت شوم که از کِی آدمِ بدی بوده ام. شاید شما که آدمِ بدی نیستید این را نفهمید، اما این یک جور قوت قلب به آدمی می دهد که بداند از کِی افسارِ کارهای ش دستِ خودش بوده. الآن خیلی کارها توی ذهن م هست، مثلاً دفعه ی اولی که دیگر نماز نخواندم، یا دفعه ی اولی که دیگر روزه نگرفتم. یا اولین نخِ سیگارم. یا اولین تی شرتی که ... چرا می خندید؟ نه جداً، مسخره نمی کنم. می دانید که تی شرت آستین کوتاه است دیگر؟ هان؟ ... اولین باری که صورتم را تیغ کشیدم. اولین باری که نشستم پای ماه واره. اولین باری که دروغ گفتم. اولین باری که حیا نکردم. اولین باری که ... یا شاید بشود گفت آخرین باری که رفتم زیارت. اولین باری که عاشق شدم، اولین باری که این عشق را توی دل م نگه داشتم، اولین باری که بعدِ فهمیدنِ این که طرف خواست گار دارد خفه خون گرفتم و ریختم توی خودم. اولین باری که عشق م را انکار کردم. اولین باری که همه چیز را انکار کردم. اولین باری که خدا را انکار کردم. اولین باری که دیگر چیزی برای م مهم نبود. اولین باری که دیگر حوصله ی فک و فامیل را نداشتم. اولین باری که دیگر حوصله ی پیرمردها را نداشتم که بخواهم بزنم روی ترمز رو تا جایی برسانم شان. اولین باری که شوت کشیدم زیرِ یک گربه ی مزاحم. اولین باری که ... نمی دانم ... چراغ قرمز را رد کردم. اولین باری که رکابی پوشیدم. ... باز هم خندیدید که! ... اولین باری که شکیلا گوش دادم ... اولین باری که نماز نخواندم ... این را گفتم، هان؟ ... باشد. اولین باری که ... .     

به شخصه پیش نهاد می کنم بیاییم این ها را لیست کنیم، بعد یک لیست هم از نتیجه های بد درست کنیم، بعد سعی کنیم این ها را به هم ربط دهیم، این که مثلاً کدام به کدام ربط دارد، یا کدام باعثِ کدام شده است؟هان؟ چه طور است؟ ... راستی این تلویزیون تان کنترل هم دارد؟              



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

دغدغه های یک آدمِ بد

پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۰۰ ب.ظ

[دسته بندی: داستان کوتاه]




خیلی از افراد نمی توانند درباره ی خودشان قضاوت درستی داشته باشند، این که خوب ند یا بدند. آن ها معمولاً نمی دانند که چه قدر از طیفِ خاکستریِ انتخاب هاشان میلِ در سیاه دارد و چه قدرش سفید است. نمی دانند باید از خودشان بدشان بیاید یا این که به خودشان ببالند. البته آن هایی هم که بدند و می دانند که بدند خیلی از خودشان بدشان نمی آید، بل که بیش تر یک جورهایی با خودشان کنار آمده اند. مثلاً خودِ من. من از آن دسته افرادم که دقیقاً می دانم کجایِ آن طیف قرار گرفته ام. من آدمِ بدی هستم. آیا این باعث می شود که در موردِ خودم احساسِ بدی داشته باشم؟ خیر. به خودم می گویم که لیاقت م مردن است؟ ابدا. دوست دارم یک نفر پیدا شود و من را از دستِ خودم خلاص کند؟ مسلماً نه. پس من چه طور آدمی هستم؟ به نظرم کسی که خودش را شناخته. من مدت هاست که می دانم آدم بدی هستم. فقط یک مشکل است، این که نمی دانم از کِی بد شدم؟ پس با این مسئله مشکلی ندارم که چه قدر آدم بدی هستم، فقط نمی دانم این بد شدن از کی و با چه کاری شروع شد؟ من هم مثلِ همه ی آدم های دیگر اول ش بی گناه بودم. یعنی هنوز به جایی نرسیده بودم که بخواهم انتخابی بکنم و آن انتخاب "خوب" باشد یا "بد"، که مرا خوب کند یا بد. اما وقتی آدم اولین انتخاب های زنده گی اش را می کند، بی توجه به این که چه قدر آن انتخاب ها در ساختنِ طیفِ خاکستری اش نقش دارد ... خب طول می کشد که نتیجه ی آن انتخاب ها خودشان را نشان دهند و آدم از آن به بعدش تصمیم بگیرد که آیا آن ها را تکرار کند یا نه. برای من، آن اولین نتیجه مهم است، نه آن اولین انتخاب. پس وقتی می پرسم که "کِی بد شدم؟"، منظورم این است که "کِی" فهمیدم که کاری را که دارم می کنم "بد" است، و آگاهانه نسبت به این مسئله هم چنان آن کار را انجام می دادم.

خب، نمی دانم. کارهای بدِ زیادی بوده که من توی زنده گی مرتکب شده ام. بعضی هاشان آن قدر شفاف ند که حتی می توان م بگویم کدام شان بدتر است؛ مثلاً تلویزیون نگاه کردنِ من یکی از بدترین کارهایی بود که انجام دادم. البته خب این شاید به خودیِ خود کارِ چندان بدی نباشد، اما گفتم که: "برای من ملاکِ بدبودنِ یک کار، نتیجه ای است که از آن حاصل می شود". و فکر کنم همه ی اتفاقاتی که بعدش افتاد، نتیجه ی تلویزیون نگاه کردن باشد. یعنی جورِ دیگری نمی شود به آن نگاه کرد.  نتیجه ی تلویزیون نگاه کردن م این بود که زن م ترک م کرد. و بعد هم باعث شد که زنِ دوم م باز ترک م کند، و بعد هم بچه های م. دیدید؟ حالا فرض کن می خواستم بگویم که بزرگ ترین "بد"ی ام این بود که "زن ها و بچه های م ترک م کردند"؛ نمی شود. اصلاً یک جور مظلوم بازی درآوردن است که توی مرامِ ما "بد"ها نیست. اصلاً این کاری نبود که من کرده باشم، بل که کاری بود که آن ها کردند. همه ی کاری که من در این مسئله انجام دادم این بود که کاری نکنم. نشستم تلویزیون دیدم و ... همین. وقتی زن م داشت از من دور می شد، همین طور نشستم و تلویزیون نگاه کردم، وقتی زن م از خانه رفت، همین جور نشستم و تلویزیون نگاه کردم. وقتی ابلاغیه ی دادگاه آمد درِ خانه، همین جور نشستم و تلویزیون نگاه کردم، و وقتی که دادگاه بدونِ حضورِ من داشت طلاقِ در غیاب می گرفت، من همان طور نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی فک و فامیل گشتند و یک نفر را برای م پیدا کردند من داشتم همین جور تلویزیون نگاه می کردم. وقتی آن بنده خدا با هزار امید و آرزو-و البته فراموش نکنیم که همه اش به خاطرِ بچه ها- آمد خانه، من نشستم و تلویزیون نگاه کردم. وقتی او هم ذله شد و رفت، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی برایِ دخترم خواست گار آمد، من نشستم و تلویزیون م را نگاه کرم. وقتی زنِ سابق م همه ی کارهای عروسی را انجام می داد، من به غیرِ از این که کارتِ حساب م را بدهم به ش تا خرج و مخارجِ عروسی را بپردازد، داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی پسرم رفت دانش گاه و هیچ وقت دیگر برنگشت، داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی دخترم طلاق گرفت و رفت با مادرش زنده گی کند، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم، تا این که تلویزیون سوخت و من نشستم به سیگار کشیدن. دیدید؟ همه ی آن اتفاق ها ماحصل این بود که من فقط یک کارِ بد انجام می دادم. و آن کار هم "تلویزیون" نگاه کردن بود. با این که من دیده بودم که نتیجه ی این تلویزیون نگاه کردن "بد" است، باز هم تلویزیون نگاه می کردم و همین هم بود که من را "بد" می کرد.

البته در همه ی موارد داستان به این راحتی ها نیست. چون بعضی موقع ها من واقعاً نمی دانستم کدام کار نتیجه ی کدام کار است و من همین جور حدسی کارهای بد انجام می دادم. مثلاً نگاه کنید، من نمی دانستم که ازدواج کردن، کارِ بدی بود که نتیجه اش طلاق شد، یا عاشق شدن. یا مثلاً فرض کنید من نمی دانستم که بچه دار شدن کارِ بدی بود یا بچه دوست داشتن. خب البته که ازدواج نتیجه ی عاشق شدن است و طلاق هم نتیجه ی ازدواج، اما آدم باید بداند که "بد"ی دقیقاً از کجایِ کار شروع می شود؟ آدم نباید عاشق شود؟ یا این که نباید وقتی عاشق شد ازدواج کند؟ که خب اگر جواب عاشق شدن باشد، یک فرضیه ی جدید به وجود می آید که پس ازدواجِ منهای عشق، به خودیِ خود کارِ بدی نیست. گرفتید مطلب را؟ حالا فرض کن تو آن کارِ بد را کردی و ازدواج کردی، حالا بچه دوست داری، در حالی که می دانی حوصله ی بچه داری را نداری، ولی بچه دار می شوی. اشتباهی که این جا صورت گرفته کدام است؟ بچه دوست داشتن؟ بچه دار شدن؟ یا بچه را در عینِ حوصله ی بچه داری را نداشتن، دوست داشتن؟ یا بچه دار شدن در عینِ این که حوصله ی بچه داری نداری؟ یا اصلاً بچه دار شدن در حالی که بچه دوست داری؟ ... می بینید؟ کارِ خیلی بیخ دارد. بعضِ وقت ها واقعاً نمی شود آن کارِ بد را تشخیص داد. بعضی وقت ها فقط نتیجه های بد هستند که دور و بر آدم را گرفته اند و آدم سر در نمی آورد که چرا؟!

درست خاطرِ همین هم هست که آمده ام خدمتِ شما آقای دکتر. می خواهم بدانم که دقیقاً کی واردِ حوزه ی بد بودن شده ام؟ می دانید، کی دقیقاً بد شدم که همه ی این ماجراها شروع شد؟ راست ش دل م می خواهد قبل از این که این سرطانِ ریه از پا درم بیاورد، ملتفت شوم که از کِی آدمِ بدی بوده ام. شاید شما که آدمِ بدی نیستید این را نفهمید، اما این یک جور قوت قلب به آدمی می دهد که بداند از کِی افسارِ کارهای ش دستِ خودش بوده. الآن خیلی کارها توی ذهن م هست، مثلاً دفعه ی اولی که دیگر نماز نخواندم، یا دفعه ی اولی که دیگر روزه نگرفتم. یا اولین نخِ سیگارم. یا اولین تی شرتی که ... چرا می خندید؟ نه جداً، مسخره نمی کنم. می دانید که تی شرت آستین کوتاه است دیگر؟ هان؟ ... اولین باری که صورتم را تیغ کشیدم. اولین باری که نشستم پای ماه واره. اولین باری که دروغ گفتم. اولین باری که حیا نکردم. اولین باری که ... یا شاید بشود گفت آخرین باری که رفتم زیارت. اولین باری که عاشق شدم، اولین باری که این عشق را توی دل م نگه داشتم، اولین باری که بعدِ فهمیدنِ این که طرف خواست گار دارد خفه خون گرفتم و ریختم توی خودم. اولین باری که عشق م را انکار کردم. اولین باری که همه چیز را انکار کردم. اولین باری که خدا را انکار کردم. اولین باری که دیگر چیزی برای م مهم نبود. اولین باری که دیگر حوصله ی فک و فامیل را نداشتم. اولین باری که دیگر حوصله ی پیرمردها را نداشتم که بخواهم بزنم روی ترمز رو تا جایی برسانم شان. اولین باری که شوت کشیدم زیرِ یک گربه ی مزاحم. اولین باری که ... نمی دانم ... چراغ قرمز را رد کردم. اولین باری که رکابی پوشیدم. ... باز هم خندیدید که! ... اولین باری که شکیلا گوش دادم ... اولین باری که نماز نخواندم ... این را گفتم، هان؟ ... باشد. اولین باری که ... .     

به شخصه پیش نهاد می کنم بیاییم این ها را لیست کنیم، بعد یک لیست هم از نتیجه های بد درست کنیم، بعد سعی کنیم این ها را به هم ربط دهیم، این که مثلاً کدام به کدام ربط دارد، یا کدام باعثِ کدام شده است؟هان؟ چه طور است؟ ... راستی این تلویزیون تان کنترل هم دارد؟              

۹۳/۰۴/۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

دغدغه های یک آدمِ بد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی