مقاله ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۳ مطلب با موضوع «مقاله ها» ثبت شده است


[دسته بندی: مقاله]




مقاله ای است چند پاره درباره ی فوایدِ کتاب نخواندن. دومین هم کاریِ بنده است  با جنابِ کشاورزیان(اگر اسمِ چانه زدن و مقاله نوشتن را بشود گذاشت "کار"!). همین.

 





لینک دانلود نسخه پی دی اف مقاله "کتاب نخوانیم"

سجاد پورخسروانی
۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ اضافه
[دسته بندی: مقاله]



- چه طور می شود که بعضی وقت ها، آدم زبانِ آدمِ دیگری که فقط چهل سال باهاش تفاوت سنی دارد را نمی فهمد؟ چه طور است که بعضِ وقت ها آدم با آدمی که به استنادِ تطبیقِ دی.ان.ای هم خون ش محسوب می شود، حرفِ مشترکی ندارد؟ چه طور است که آدم ها از هم بی گانه می شوند؟در نسبت با هم "بی ربط" می شوند؟  ... و یک روز هم که "دیگری" ای مسئله نبود، از "خود"شان بی گانه  و با خودشان "بی ربط" می شوند؟ -


مختصر مقاله ای که به گمان م نگاهی نو به "سنت" و چاره سازی های آن انداخته. حاصلِ چانه زدن های یک ماهه ی بنده و جنابِ محمد کشاورزیان. همین. 

سجاد پورخسروانی
۲۷ مهر ۹۳ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: مقاله]




درباره ی حوزه های واقعیت و تعمیم واقعیات

 

واقعیت چیست؟ اگر از این منظر به آن نگاه کنیم که هر چه در هبوطِ اولیه ی انسان اتفاق می افتد و هر چه نسبت است و نتیجه در این حیطه می شود واقعیت؛ پس "واقعیات"ی که ما از آن صحبت می کنیم شاملِ هر چه برساخته ی انسان هست نیز می شود. پس دنیای مجازی و مجاز نیز طبعاً می رود ذیلِ واقعیات. شرحِ این پرسش برمی گردد به پژوهشی که من بابِ تعریفِ معنا در عالمِ مجازیِ بازی های رایانه ای داشتم. آن جا این سؤال مطرح می شد که "معنا در بازی های رایانه ای چگونه استحضار می شود؟" و اولین پاسخی که می شد به این داد ربط ش به دنیای واقعی داشت؛ پس پیش از هر چیز بایستی این مسأله فهم می شد که "واقعیت چیست؟". توفیرِ دنیایی که ما در آن زنده گی می کنیم و اتفاقات ش را "واقعیت" می پنداریم با دنیایی که در یک بازیِ رایانه ای با آن مواجه یم یا و دنیایِ تصویریِ فیلم ها یا دنیایِ کتبیِ درون یک نوشته  چیست؟ که اگر پیش فرضِ "معنا مدلولی است از واقعیت" درست باشد، هر دنیایی نیز دارنده ی واقعیاتی و پس مشمولِ معنایی.

چه چیزی به اتفاقاتِ زنده گیِ ما اطلاقِ "واقعیت" می دهد؟ کدام عنصرِ مشترکی در تعریفِ یک چیز به "واقعیت" نقش دارد؟ دردِ جسمی اگر یک واقعیت است، آیا مشکلاتِ روانی نیز واقعیت محسوب می شوند؟ تصادفِ یک ماشین اگر یک واقعیت است، تخیلِ یک تصادف نیز یک واقعیت است؟ ... و در پیِ این گسیخته گیِ تعریف، پس تفاوتِ این واقعیات در چیست؟ که مثلاً ارتکابِ یک جرم، واقعیتی می شود مشمولِ تنبیهِ قضایی و فکر کردن به یک جرم و پرورش ش در ذهن نه. یعنی که اولی از دومی واقعی تر؟ یا چه؟

فرضِ مسلمِ دنیایِ فلسفی ادراکِ ذهنی است. یعنی چیزی واقع است که در ذهن واقعی بیاید. رنگِ اشیاء، کیفیتِ ابژکتیو و مسأله ی زیبایی شناسیِ آن همه واقعیاتی است برساخته ی ذهن. که تا مغز فرمانِ به بودن ش ندهد، بود نمی شود. مثالِ واضح ش مسأله ی "دیوانه"گی است. برای یک دیوانه واقعیت شکلِ دیگری دارد، یا به تر است بگوییم واقعیتِ دیگری وجود دارد. و خب از آن طرف ش را هم که بگیریم می شود مسأله ی اکثریت و اقلیت. حالا فرض کن همین اقلیتِ دیوانه، اکثریتِ قاطعِ یک ملت باشند، آیا آن موقع نیز فرضِ درستی و نادرستی ِ واقعیات همینی می شود که هست؟ پس اول این که واقعیت مشمولِ تکثر است. واقعیات زیادی مابه ازایِ افراد و ادیان وجود دارد. و ثانیاً مسأله ی "واقعیت"، مسأله ی ادارکی است و نه مسلمی یگانه. در تصادفِ دو ماشین، واقعیت تصادف نیست(که همین را هم اگر به دویست سال پیش برگردانیم واقعیتی دیگر می شود)، بل که تفسیرِ ماجرا یک واقعیت است. اتفاقات به خودیِ خود یک واقعیت نیستند، بل که تفسیرِ آن هاست که یک واقعیت را پدید می آورد.

این جوری حساب ش را کنی، هر کدام از مجراهایِ پیام و ارتباط(رسانه ها)، دربردارنده ی مجموعه ای از واقعیات ند. واقعیاتی که با کنترلِ درست می شودشان به هم گرایی حداکثری رساند. حالا این طبقه بندیِ "واقعیات" به مثابهِ دنیایی، کدام است؟ در موردِ رسانه ها، من به این دو شق برخورده ام: دنیایِ حقیقی و دنیاهایِ مجازی؛ که دومی خود به دو دنیایِ "واقعیت نرتولوجی" و "واقعیت لودولوجی" تقسیم می شود.

 

*

سه حوزه ی واقعیت

غرض م از واقعیت حقیقی واقعیتی است که نتایجِ دسته اولی دارد؛ یعنی واقعیاتِ هبوط اولیه. فرض این که دنیایِ اولیه ای که ما در آن هبوط کرده ایم(به معنایِ اسلامی اش یا هایدگری اش، هر کدام)، شاملِ نسبت هایی است که ما این نسبت ها را حقیقی می نامیم. کارِ خدا بوده یا بیگ بنگ، دعوای م سرِ این نیست، مسأله این جاست که هر اتفاقی در این دنیا مشمولِ برآیندی می شود که این برآیند را نتیجه گویند. یک تبر بردار، بزن وسطِ کاپوتِ ماشین ت، این یک واقعیت است. یک سوزن بردار، بزن سرِ انگشتِ سبابه ات، خونی که از آن بیرون می زند یک واقعیت است. ... و مابقیِ نسبت ها. این که حالا این "حقیقت" که می گویم چه نسبتِ زمینی یا آسمانی دارد، چه قدر حکمی و چه قدر اتفاقی دعوایِ نوشته ای دیگر است.

حالا یک دنیایی ذیلِ همین دنیایِ حقیقی جاری است و آن دنیایِ "مجازی" است. چرا مجازی؟ چون حقایق ش تنظیم شده توسطِ انسان است. پشتِ رولِ یک فوردِ Need For Speed هیچ کس از زیر گرفتنِ اشیاء نمی ترسد. کشته شدنِ آدم ها در بازیِ Mafia یا زخم برداشتنِ Max Payne هیچ کس را تحتِ تعقیبِ جزایی قرار نمی دهد(هر چند قوانین را جزو حقایق نمی شود گرفت). این دنیا را من دنیایِ مجازی خطاب می کنم. عمده دنیاهایی که ذیلِ این عنوان قرار می گیرند را می شود در دو دسته درآورد: واقعیات نرتولوجی، واقعیات لودولوجی.

نرتولوجی یعنی واقعیتی که یک گوینده دارد و یک گیرند، واقعیتِ روایی. درگیریِ با این واقعیت به طریقِ منفعلانه است. مفعول نشسته ای پشتِ میز یا جلوی تلویزیون و نوشته یا تصویرِ جاری را می بینی. این شکلِ از واقعیات نتایج شان و نسبت هاشان فقط و فقط یک شکل دارد و آن هم از طریقِ منبر به مخاطب منتقل می شود. مخاطب هیچ تصرفی در پذیرش یا عدمِ پذیرشِ واقعیات ندارد. واقعیات این حوزه شکلِ روایی دارند و اثرشان را هم با تعریفِ واقعیات شان می گذارند:

  • تو اگر از زیرِ بته ی یک کره ی دیگر درآمده باشی و بعد با یک سفینه ی فضایی فرستاده باشندت زمین و روی سینه ات یک اسِ یغور حک شده باشد، می شوی یک ابرقهرمان و وظیفه ات این که از جانِ آدم ها حفاظت کنی!

یا امثالِ این قصه گویی ها. به هر سبک و از هر دوره ای هم که می خواهد باشد. رئال و سوررئال و هر چه. این ها واقعیاتی اند که می توانند واقعیاتِ دنیایِ حقیقی را نادیده بگیرند و هیچ کس هم خفت شان نخواهد کرد. مهم این است که زمینه ی رواییِ خودت را انتخاب کرده باشی(رئال، فانتزی، یا چه) و بعدی طبقِ همان واقعیات را روایت کنی. در این دنیا ممکن است گلوله ی آر.پی.جی چاره ی یک انسان را نکند. مهم نیست. کسی نمی گوید این نشدنی است. بل که حینِ تخمه شکاندن، طرف را تشویق هم می کنند که مثلاً لوله ی یک تانک را می گیرد و آن را پرتاب می کند.

واقعیتِ دیگر، واقعیتِ لودولوجی است. واقعیتی که با کشف و حلولِ ثانویه تؤامان است. البته در دنیایِ روایی هم به نوعی حلول و هبوط داریم، منتها آن حلول و هبوط مدام در حالِ شیفت(جابه جایی) است و درضمن منفعلانه، اما حلول در واقعیتِ لودولوجی بر اساسِ توهمِ آزادی و تعامل است. در این شکل از واقعیت، فرد از دنیایِ حقیقی هبوط می کند(اختیاری) در دنیایِ بازی یا سیمولیت. با پیش رفتن و کنترلِ آواتار واقعیات را درک می کند و دستِ آخر به معناهایی می رسد که تحتِ شعاعِ واقعیات بازی بوده. ... اثرگذارترین شکلِ واقعیتِ مجازی همین شکل ش هست.

 

*

تعمیم واقعیات

اما چیزی که از این سه دنیا خطرناک می زند خلط و تعمیم شان است. هر دنیایی به مثابهِ یک مجرایِ معنایی است. حال اگر این دنیاها با هم خلط شوند، اگر واقعیاتِ هر کدام به دیگری تعمیم داده شود، مسئله شکلِ دیگری پیدا می کند و از یک تجربه ی معنایی به از هم گسیخته گیِ معنایی تبدیل می شود. فرض کنید قوانینِ بازیِ جی.تی.آ با واقعیتِ حقیقی خلط شود. اتفاقی که می افتد چیست؟ همین طور باقیِ واقعیات. تعمیمِ قوانینِ فیلمِ اسپایدرمن به دنیای واقعی چیست؟ یا ایکس من، یا پانیشر یا هر کدام. اما درعینِ حال این محکم ترین ابزارِ اثرگذاریِ رسانه نیز هست. هر رسانه ای می خواهد با تمثیلِ واقعیات ش، معناهایِ (و واقعیت های) دنیایِ دیگر را تحتِ تأثیر قرار بدهد. این تلاشی است که هنرمند و نویسنده می کند. گنگی و دست و پاگیریِ حرف های ش را در قالبِ داستان و هنر می زند و اثرش را از دنیایِ حقیقی طلب دارد. و این مسأله خاصه زمانی جدی تر می شود که ادعا، شبیه سازیِ دنیایِ حقیقی بوده باشد، یعنی "رئال" در واقعیت نرتولوجی و "سیمولیت" در واقعیت لودولوجی. هر چه لافِ شبیه بودنِ واقعیاتِ دنیای مجازی با دنیایِ حقیقی بیش تر باشد، این تعمیم واقعیات نیز شدت بیش تری می گیرد. 

تعمیم دنیاها ابزاری است ادارکی که می تواند تأثیرات متعارضی بگذارد. این که چه کسی پشتِ رولِ رسانه نشسته است و سنتِ آن رسانه چیست، تا حدودی مشخص کننده ی دامنه ی این تأثیرات می تواند باشد. همین.

 

               

سجاد پورخسروانی
۳۰ دی ۹۲ ، ۱۷:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: مقاله]




نـگاهی به لـباسِ روحانیت


 

      تشریحِ دقیق‌ش را نمی‌دانم، اما لااقل به عین می‌شود گفت تشکیل شده است از یک عبا(همینی که مثلِ شنل روی دوش می‌افتد)، یک عمامه(همان دست‌مالِ بلند که مثلِ کلم دورِ سر می‌رود) و یک لباسِ بلندِ نسبتاً ضخیم که زیرِ عبا پوشیده می‌شود(و بگویی نگویی شبیهِ مانتوست!).

... لباسِ روحانیت را می‌گویم؛ همینی که معمولاً هم‌راه است با یک دست ریشِ پدر-مادردارِ توپ و یک دانه تسبیحِ دانه درشت. همینی که اگر تنِ کسی باشد، او را چنان هیبتی می‌دهد که حج رفته یا نرفته، حاجی‌اش می‌کند. همینی که صاحب‌ش وقت بلا می‌شود «باب‌الحوائج» و وقتِ صفا می‌شود «ضدِ حال». همینی که اگر تنِ آشنایِ بنده یا شما باشد، سعی می‌کنیم حدالمقدور، دورِ بیرون رفتن باهاش را خط بکشیم. سعی می‌کنیم کم‌تر این‌ور و آن‌ور هم‌راه‌ش دیده شویم و ابا داریم که با او دیده شویم. کسی که هم‌نشینیِ با او می‌بردمان توی چشمِ جماعت و جیزمان می‌کند و اهلِ جیزیون‌ لابد.

n

بحث لباس و پوش را نمی‌توان جدای از پوشنده بررسی کرد. هر لباسی نماینده‌ی فرضِ بودنی است. فرضِ بودنی که آدم‌ها از خود دارند و از خود انتظار دارند یا که با آن در نزدِ دیگران شناخته می‌شوند و معروف‌ند به آن. پس در موردِ لباسِ روحانیت، اول «روحانی» است که موضوعیت پیدا می‌کند. روحانی به چه معروف است؟ که می‌خواهد باشد و چه بودنی را بر خود فرض گرفته است؟ ... در این مورد اگر بخواهم «آخوند»ی که من می‌شناسم را بررسی کنم باید از خاطرات حرف بزنم: وجهِ درونی و مانده‌ی معروف‌های یک آدم. خاطره‌های من در موردِ این لباس هم سرجمع برمی‌گردد به سه دوره‌ی زنده‌گی‌ام: کودکی، نوجوانی و جوانی. در دوره‌ی اولی، آخوندها برای‌م مهربان‌ترین و خوب‌ترین آدم‌های عالم بودند که احتمالاً اگر دستی به سرم می‌کشیدند، یقین حاصل می‌کردم که این «عاقبت به خیری» که می‌گویند تنها مختصِ من هست و بس! یا وقتی که از من تعریف می‌کردند، حس می‌کردم که بابام هم دیگر حق ندارد از من خرده بگیرد. آخوندِ آن سال‌ها برای‌م از «رئیس‌جمهور» هم مهم‌تر بود. یادش به خیر، همان موقع‌ها بود که دو نام‌زدِ انتخابات «خاتمی» و «ناطق نوری» بودند، و من و هم‌سن و سال‌های‌م با این‌که حقِ رأی نداشتیم و حتی نمی‌فهمیدیم «رئیس‌جمهوری» مهم‌تر است یا که مدیرِ دبستانِ امام خمینی بودن (دبستان کودکی‌های خودم)، دوآتشه شده بودیم طرف‌دارِ حاج آقا «ناطق». دلیل‌مان هم مشخص بود:

-         ناطق از خاتمی آخوندتر است! پیرمرد است پس پدربزرگ‌تر است و روشن می‌پوشد پس مهربان‌تر است!

(منطقِ روشنی بود، نه؟) یادم می‌آید بعدِ انتخابات با ننه-بابامان قهر کرده بودیم که «چرا به خاتمی رأی دادید و نگذاشتید آقا مهربانه رأی بیاورد؟». یقین داشتیم که اگر آن‌ها به ناطق رأی می‌دادند، حتماً او رئیس‌جمهور می‌شد(و ناگفته نماند که هنوز هم بگویی نگویی بر این یقین مؤقن‌م!). ... بگذریم! دوره‌ی بعدی دوره‌ی نوجوانی‌م بود که خب بیش‌تر آخوند دیدم و تویِ آن فضایِ دبیرستان بیش‌تر از انگاره‌ی «مردِ مهربان» فاصله گرفتم. توی آن سن و سال، مثلِ همه‌ی نوجوان‌های دیگر، آیینِ آخوندبینی‌ام، منطبق بود بر آیینِ پدرم! اگر او آخوند دوست بود، ما هم ایضاً و اگر نه، ما هم کذا. ... تا این دوره‌ی آخری و جوانی که برای‌م آخوند هم آدمی است معمول با لباسی نامعمول ... .

... و همه‌ی حرفِ این مقال‌ک هم بر سرِ همین لباس است. یادم می‌آید پیش‌ترها نیز یک‌بار گرفتار همین بحثِ شده بودم. «لباسِ عرف یعنی چه؟». دم‌دم‌های حج رفتن‌م بود و کله‌ام داغ که «چرا این جماعتِ بی‌چشم و رو این‌جوری می‌پوشند(و ناگفته نماند که تأکیدِ گفته مان هم روی عالمِ نسوان بود)». یکی از بچه‌ها درآمد که «عرف یعنی همین که مقبولِ جامعه افتاده» و با آن حساب، لباسِ عرف می‌شد لباسِ عوام و لباسِ غیرعرف و ضد‌عرف می‌شد لباسِ غیرعوام و ضد‌عوام. آن‌موقع‌ها خیلی رگِ گردنی شدم. یارو استدلال می‌کرد که اگر حدودِ لباسِ آدم‌ها عوض شود، عرف‌شان هم ایضاً و خب این من‌را که نوجوانی بودم مذهبی‌زاده خیلی عصبانی می‌کرد. یعنی که چه؟ یعنی هر ژیگوری حالا برایِ خودش حدِ عرف است؟ مگر می‌شود؟ ... و خب شد. حالا که به‌ش نگاه می‌کنم می‌بینم که شده. دیگر نمی‌توانم مثلِ آن‌موقع‌ها رگِ گردنی شوم، حالا ایراد از رگ است یا گردن نمی‌دانم، اما نمی‌شوم دیگر. به نظرم آن تعریف درست است. یعنی حدودِ عرف را مردم تعیین می‌کنند، نه فقها و علما و زعما و خواص! هر چند همه‌ی این‌ها دخیل، اما بازتاب دهنده‌ی اصلیِ تمدن آدم‌های آن‌ند، و عرف یکی است از همین وابسته‌های تمدن، ئ پس وابسته‌های مردم. با این حساب لباسِ عرف می‌شود «آن‌چیزی که توی چشم نباشد». ... حالا چه چیزی تویِ چشم است؟ ... رنگ قرمز؟ رنگِ سبز؟ تی‌شرت؟ آستین کوتاه؟ ... یا پیرهن-شلوار برای دختر؟ یا مانتو اندامی یا شلوارکشی یا پاشنه بلند یا نیم‌شال؟ چه؟ ... کدامِ این‌ها ضدعرف است توی این وضعیتِ پوشی که رسانه‌ی ملی هم حتی اخت گرفته است به آن و لابد «بازتابِ واقعیات جامعه» (!) را می‌کند؟ هان؟ ... . ام‌روزه سانتامانتال پوشیدن تعجبِ کسی را برنمی‌انگیزد. شاید تویِ چشم باشد، اما تویِ چشم بودن هم ام‌روزه شده است بخشی از عرفِ جامعه! ... و خب بله بنده مجبورم این همه علامتِ تعجب برای این جملاتِ بی‌تعجب بگذارم، چون من یک عرفِ سابق پسندم میانِ عرفِ حاضر! ... .

 n

اگر تعریفِ لباسِ عرف را آن بگیریم که معمول است و پوشِ همه‌ی مردم، پس لباسِ روحانیت لباسِ عرف نیست. لباسِ فرم هم نیست. چون لباسِ فرم محدوده‌ای دارد، اما لباس روحانیت را چنین حدودی فروض نیست. روحانی از میوه‌فروش می‌تواند باشد تا رئیس‌جمهور. لباسِ صنف هم نبایستی فرض شود، چون صنف، بر پایه‌ی منافع به وجود می‌آید و روحانیون را از این منافع برحذر داشته‌اند(منافعِ اخروی هم که دیگر حساب نیست). ... لذا «لباسِ روحانیت» -از دیدِ این مقال- لباسِ عرف نیست، هر چند که معروف باشد. پس چه هست؟ ...

بگذارید این‌جوری به‌ش بپردازیم که جز لباس‌های عرف و فرم و صنف، دیگر چه داریم؟ یکی لباسِ ضدعرف است که خب توی این دوره‌زمانه‌ی جینگول‌ک پوشِ معمول دیگر نمی‌شود خیلی چیزی را در این حد گنجاند. تنها تعریفی که می‌شود به لباسِ ضدعرف داد، لباسی است خارج از حدودِ فرهنگی یک ملت (و در عصر پست مدرن، خارج از حدودِ یک جمع). خب حالا اگر بشود این حدود را تعریف کرد، شاید بشود حدود لباس عرف را هم از پسِ مشخص کردن‌ش برآمد. ... که خب نمی‌شود. حدود فرهنگ مرز ندارد، خاطرِ همین هم عناصرِ مختلفِ فرهنگی مدام در رفت‌وآمدِ بین فرهنگ‌ها رخ می‌نمایند و از تثبیتِ فرهنگ جلوگیری می‌کنند. تنها نکته‌ای که در موردِ تعریفِ حدود فرهنگی می‌توان روی آن اتکا کرد، وابسته‌گیِ ایدئولوژیک است. وقتیِ فلسفه‌ی وجودی هر ملت یا جمعی تعریف شد، کلیتِ فرهنگی آن را هم می‌شود مشخص کرد و مورد بحث قرار داد. مشکلی که دوباره‌ این‌جا رخ می‌نماید این است که هر چند وجودِ فلسفه‌های فرهنگیِ ملی غیرقابل انکار است اما پارادایمِ پست مدرنیسم باعث شده که این کلان‌فرهنگ‌ها عملاً موردِ قبولِ عام نباشد و فرهنگِ کلان، جای‌ش  را به خرده‌فرهنگ‌ها و فرده‌فرهنگ‌ها بدهتد. مثلاً در مورد ایالات متحده، فرهنگِ کلانِ آن یک فرهنگِ سکولاریته‌ی اومانیسمی است، اما خرده فرهنگ‌های‌ش چیزهایی است مثلِ فرهنگِ احاطه‌ی‌شیطان(Saitanists) یا هیپی‌ها یا وال‌استریتی‌ها یا حالا هر کدام از انواعِ ریزجمعی و صنفیِ آن ملک. در موردِ جمهوری اسلامی هم همین‌طور؛ حالا در موردِ ایالات متحده، تضادِ فرهنگ‌ها کم‌تر است و همه‌ی ریزفرهنگ‌های آن یا در محدوده‌ی کلان‌فرهنگ‌ش می‌گنجد، یا مرحله‌ای است در سیرِ پارادایمیِ آن.؛ اما در مورد جمهوریِ اسلامی چنین نیست. ایدئولوژی کلانِ آن «اسلام» است، درحالی که ریزفرهنگ‌های‌ش، گاهی حتی مقابلِ این حدود می‌ایستند. در این مورد به تنها چیزی که می‌توان اشاره کرد پدیده‌ی «دهکده‌ی جهانی» است. فرض کنید فرهنگ‌های مختلف بخواهند ذیلِ یک فرهنگِ واحد شکل بگیرند. چه‌طور این ممکن می‌شود؟ در دو حالت: یک: وجودِ یک کلان فرهنگِ واحد؛ و دو: وجودِ خرده‌فرهنگ‌های تکثریافته. مثل‌ش درست مثلِ وضعیتِ فرهنگیِ یک روستاست. در یک روستا ما یک فرهنگِ حاکمه‌ی کلان داریم و مجموعه‌ای از خرده‌فرهنگ‌ها که در هر خانه‌واده‌ای شکل گرفته و در دوره‌ی پست مدرن هر فردی هم خودش یک فرهنگِ جزئی دیگر دارد. حالا به جایِ خانه‌واده، ملت را بگذارید؛ به جای روستا، جهان را. آن‌گاه کدام یک از فرهنگ‌های موجود را می‌توان به جهان یا این دهکده‌ی جهانی اعانه داد؟ ... طبقِ مثالِ روستا، فرهنگی را که عمومی‌تر باشد و از پای‌گاه مردمیِ بیش‌تری برخوردار، یعنی اکثریت. و آن خرده‌فرهنگ‌ها می‌توانند ذیلِ این کلان‌فرهنگ به حیات خودشان ادامه دهند، تا زمانی که سرِ تقابلی با آن کلان‌فرهنگ پیدا نکنند. و خب این باز تنها و تنها در صورتی ممکن می‌آید که فرهنگ‌های خرد، زیرمجموعه‌ای باشند از فرهنگِ کلان. یعنی اگر حتی اسلامی هم قرار است به حیات خودش ذیل اکثریتِ اومانیسم ادامه دهد، بایستی اسلامِ اومانیسمه شده باشد: اسلامِ آمریکایی. خاطرِ همین هم ارجِ رسانه در منظرِ غرب این‌قدر زیاد است. چون آمریکایی جماعت می‌داند که دیر یا زود، راه‌های ارتباطیِ عالم، دنیا را چنان عرصه‌ی کوچکی برای آشنایی خواهد کرد که «دهکده‌ی جهانی» یک اصلِ مسلم در سیرِ پارادایمیِ عالم خواهد شد،(چه این‌که تا حد زیادی این محقق شده و تنها مانده جا افتادنِ پایه‌های فرهنگیِ آن و آموزش، که این خود با روی کار آمدنِ نسل جدید در مدیریتِ جوامع حل خواهد شد) لذا مردمی کردن یا به اکثریت رساندنِ فرهنگ‌ش را مهم‌ترین هدفِ خودش در طیِ این مسیر می‌داند. تثبیتِ فرهنگی، الآن، تنها مستلزمِ تثبیتِ رسانه‌ای است. چیزِ بیش‌تری لازم نیست؛ وقتیِ پیامِ تو عالم‌گیر شد، فرهنگِ تو نیز عالم‌گیر خواهد شد. چه این که عالم گیرشده‌ترین فرهنگِ حالِ حاضر فرهنگِ اومانیسمیِ غرب است و مشخصاً ایالات‌متحده تا هر جایِ دیگرِ عالم. سعی‌هایی هم که در جهتِ کره‌زیته کردنِ رسانه و چینی‌زینه کردن و ژاپنی‌زیته کردنِ آن صورت می‌گیرد در جهتِ همان تثبیت فرهنگی است. ... بگذریم از این‌که ما چه‌قدر در تثبیتِ فرهنگی، حتی داخل کشور خودمان وامانده‌ایم، که برمی‌گردد به قدر ناشناسیِ رسانه.

حالا در زیرِ این کلان‌فرهنگ، خرده‌فرهنگ‌ها و فرده‌فرهنگ‌ها بروز می‌یابند. و روترینِ نمایه‌ی این فرده‌فرهنگ‌ها هم «لباس» می‌شود. در چنین شرایطی حرف از ضدعرف زدن مثلِ جُک تعریف کردن است. در این دهکده‌ی جهانی اساساً دیگر لباسِ ضدعرفی وجود ندارد و هرچه هم که اضافه آید، اضافه‌ای است به این فرده‌فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌ها. پس دیگر چه می‌ماند که لباسِ روحانیت بخواهد در آن بگنجد؟ لباسِ عرف که نیست، لباسِ ضدعرف هم که نیست؛ پس چیست این؟ ... لباسِ عرف‌شکن. لباسی که در محدوده‌ی عرف می‌گنجد اما سرِ ناسازگاری هم با آن دارد. معروف است، اما همیشه در چشم، بیش‌تر از حتی شلوار سندبادی و شلوارِ نیم‌آستین و هر چه‌ی دیگر. چه این‌که لباسِ روحانیت در مبانی‌اش هم-که صرفاً زیبایی بصریِ آن مفروض نیست- یک لباسِ عرف‌شکن است. چون مبلغِ پرهیزکاری است، معلم‌ش هم عرف‌شکن بوده (شما بخوانید بت‌شکن). پرهیزکاری، چیزی است که منکرِ اساسِ وجودِ اومانیسمی می‌شود. برای اومانیست، پرهیزکاری یعنی دریغ کردن اصلِ لذت(به سبکِ هدوئیسم) از آدم؛ و زنده‌گیِ بی‌لذت در نگاهِ اومانیست یعنی تباه شدنِ زنده‌گی.

عرف معمولاً با ترکِ معروف قرین بوده. آدم‌ها زود از پرهیزکاری خسته می‌شوند و دست می‌کشند از همیشه خوب بودن. در این میانه یک طلبه اختیار می‌کند که همیشه پرهیزکار بماند و لباس‌ش را هم حتی بنا بر این همت بر می‌گزیند. این خیلی صبر می‌خواهد. ایوالله دارد. این است که می‌گویم وجهِ دیگرِ هر پوشی، پوشنده است و انتظارِ او از خود. پس پیروِ یک پیام‌بر که لباسِ او را لباسِ خود کرده، بایستی مثلِ او هم عمل کند. اگر پیام بر بت‌شکن است، لباسِ او هم بت‌شکن است. و عرفِ بد هم یکی است از همین بت‌ها؛ پس لباسِ پیروِ او عرف‌شکن می‌شود. این قافیه‌ها اصلاً به قامتِ هم نوشته شده‌اند. تمدن همیشه به نیست‌انگاری و ماشین‌ایزه شدن تمایل بسیار داشته. وقتی یک جامعه به سمتِ ابرتمدن شدن پیش می‌رود، جمعیتِ آن معمولاً رغبتِ زیادی به سیستماتیک شدن و فرمان‌بری از خود نشان می‌دهد. رغبتِ زیادی به برده‌گی و بنده‌گی وجود دارد در انسانی که عمرش به درازا کشیده و این بنده‌گی هم مطمئناً بنده‌ی تمدن شدن است، نه بنده‌ی آفریننده شدن. ... و روحانی و لباس‌ش عَلَمِ رعایتِ نسبتِ درستِ عبد است با معبود. پس تئوری هم بخواهی حساب‌ش کنی، لباسِ روحانیت یک لباسِ عرف‌شکن است، نه لباسِ عرف. ... و خب این خوب است، خیلی خوب. هر چند با هزینه‌های زیاد.

 n

یکی از عزیزترین آدم‌هایی که می‌شناسم و به گمان‌م دوست باشیم، به تازه‌گی معمم شده. وقتی او را دیدم، زبان‌م بند آمد؛ نمی‌دانستم چه بایستی بگویم. همین خزعبلاتِ «لباسِ عرف» و «لباس غیرعرف» هم اضافه‌ای بر این ندانم‌ چه‌گویی‌ها! این‌حرف‌ها پیش‌تر ذهن‌م را مشغول کرده بود و حتی تا بخشی در آن خود درگیری‌ها قافیه را «روحانیت» در دادگاهِ فکریِ من باخته بود. اما وقتی او را که عزیز بود و شریف، در لباسِ روحانیت دیدم، دیدم که چه برازنده؛ دیدم که چه محشور است این لباس با آن شأن. و هر چند که این لباس کارِ دوستیِ ما را کمی سخت خواهد کرد به گمان‌م، که او حالا ملبس به لباسِ پیام‌بر است و احترام‌ش پیشِ من مضاعف و واجب، اما بایسته است و شایسته و این کم‌ترین هزینه‌ای است که من در برابرِ هزینه‌های بسیاری که او از «صبر» و «درد» و«شکیبایی» می‌دهد، می‌توانم داد. ... با این حساب، حالا دیگر می‌دانم که به او چه باید گفت: ... تنها عرضِ تبریک: «برادر! مبارک باشد»*. همین.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تبریکِ دیگری که باید به او گفت، عرضِ تبریکِ ازدواج است. حالا نمی‌دانم که آن اجرِ این بوده و هدیه‌ی خدا در قبالِ معمم شدن‌ش یا که این اجرِ آن و هدیه‌ی ازدواج‌ش. جالب این‌که مدتی پیش هم به زیارتِ آقا، سیدعلیِ خامنه‌ای مشرف شد و این‌را هم نمی‌دانم به کدام تقدم بنویسم. 




دانلود پی دی افِ "معروفِ غیرِ عرف"

سجاد پورخسروانی
۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: مقاله]




چند روز پیش‌ها قدمِ ول‌معطل‌م وا شد به یکی از این ستادهای انتخابی. اول چیزی که دوستان مرحمت فرمودند به بنده، یک پوستر 21 در29.7 بود که خوش‌قامت حضرت کاندیدا را انداخته بودند توی‌ش؛ گفتم: «چه کنم این را؟ مگر قرار است حامله‌اش کنم که عکسِ حجله‌ای حوالت می‌دهی؟» (و خب برایِ توِ خواننده مسلم است که این را توی دل‌م گفتم و الّا ... .) بگذریم.

شاید از Politics چیزی سرم نشود ( که شاید ندارد و نمی‌شود)، اما ریاضی را در حدِّ جمع و ضرب می‌دانم و اخلاق هم هی بگوی‌نگویی «سعه‌ی صدر» و «صله‌ی رحم‌ش» را چند واحدی گذرانیده‌ام. و حالا اگر در این مملکت، زمین را مادر بگیریم و ملت را فرزند و ایدئولوژی را پدر، پس با یک حساب سرانگشتی -با این سرانگشتی‌ها که من بلدم- می‌شود گفت که «عقل ایدئولوژیک» و«اخلاق ایدئولوژیک» خیلی قابل‌تر است به اداره‌ی این ملک تا Politics. پس همین جا گزاره‌های «Politics»دار را وامی‌گذارم و می‌چسبم به این دو اصلی که به عنوان مبنای نوشته‌ام آوردم. و الّا اگر قرار به Politics باشد و مثلاً مناظره‌بینی، من یکی که فیلم هندی نگاه کردن را ترجیح می‌دهم. هم مهربان است، هم جلوه دارد و هم یک حالی می‌دهد. اما نگاه کردن هشت تا کاندیدا که نه قیافه دارند( آقای روحانی را قلم بگیرید) و نه جذابیت (آقای غرضی را این بار) چه لطفی دارد مگر؟ ...  چی؟ ... آینده‌ی کشور؟ ... بحث‌م همین است اتفاقاً. مگر انتخابِ من و تو چه قدر در حال و آینده‌ی این ملک مؤثر می‌افتد؟ مؤثر هست، عرض کردم چه‌قدر؟ و این چه‌قدر را هم الان که دارم می‌نویسم‌ش، آن‌قدر خسته و کشیده ادا می‌کنم که خودم هم دارم شک می‌کنم در نیت این نوشته. این‌که چه‌طور زحمتِ زنده‌گی را ول کرده‌ام و به مطلبی چسبیده‌ام که پدر و مادرش هم درش مانده‌اند. تنها چیزی که الان نشانده است مرا این‌جا و ملزم‌م می‌کند به این گمانه‌نویسی‌هایِ یک Politicsنادان، این است که سهمِ خمودیِ خودم را در برابر انتخابات شرح دهم. این که چرا من و خیلی از دوستانی که می‌شناسم بی‌اعتنایِ این بازی‌اند. این که چرا غصه‌ی اصلیِ این دوره‌ی انتخابات باید «میزانِ مشارکت» باشد و نه «میزانِ رقابت». این که من و هر که خودش را در این دایره‌ی «ول‌کن بابا حوصله نداریم!» می‌بیند حال و روزش ز چه «حوّل»ی به این روز افتاده. و این‌که چرا من تنها به عنوان فردی از جامعه- همه‌ی این سال‌ها بی‌تفاوت بوده‌ام به جمهوریتِ این نظام؟ ... خب آخر آدمِ عزبِ بی‌کاری چون من، چه کارش به این مزخرفات؟ هان؟ و تازه من نمونه‌ی خوب‌ش هستم. این‌که بالأخره یک عالمِ سینمایی بوده که کله‌ی بی‌دردم را سرگرمِ خودش کند و رسانه‌ای بوده که قابِ غفلت‌م را خوش‌گل چهارچوب گرفته باشد و فراموشی نعشه‌داری نصیب‌مان کرده باشد. دیگران که یا در حال خودخوری‌اند یا که خودزنی یا که خودبازی یا که خودکشی. و این‌ها را به عین می‌گویم که دیده‌ام و بوده‌ام و کرده‌ام و ... هنوز هم ادامه دارد. این متنِ فسقلِ لمپن هم مثلِ باقیِ نوشته‌های‌م سهمِ دهه هفتادی‌ها و بعدی‌هایی است که با من چشم بر عالمِ واقع گشوده‌اند و دیده‌اند و ترجیح داده‌اند که ببندندش. سیاه‌نمایی شد؟ باشد. ... .

فرض کن کشوری است «ولایی» و خلطاً یا ناچاراً یا ترجیحاً «جمهوری». می‌شود جمهوریِ اسلامی. زمینی در زمانه‌ای بدونِ امام معصوم و پس در انتخاب اصلح مجبور به جمهوری اسلامی. این که  وزن حکومت بر زمینِ مادر یک، بر گرده‌ی پدرخوانده‌ی آن باشد (ولایت فقیه) و دیگر، بر تنه‌ی فرزندان آن(جمهوری). پس یک «آقا» لازم می‌آید و یک «دولت». یک «آقا» که بالاسر باشد و حد و حدود مشخص کننده و مسیر را و هدف را نشانه گیرنده، و یک دولت که مجری باشد به تحقق آن آرمان‌ها. مجرایی باشد برای بالفعل کردن بالقوه‌هایی که حکومت اسلامی به وجود آورده. انقلاب اسلامی یک تعریف‌ش این است که همیشه در حال منقلب شدن باشی. این‌جوری نیست که انقلاب کرده باشیم و مسائل حل شده باشد. بزرگان ما نظامی به وجود آورده‌اند که حالا موقع نظم بخشیدنِ به آن است. زمینی خریده‌اند که حالا موقع ساختمان ساختن در آن است. پس همیشه باید انقلابی باشی. و این انقلابی بودن یکی از وظایف اصلی دولت است و پس مردم. مردم همان دولت‌ند. این مردم اگر بقال هم باشد (حالا منهای جمع‌ش) جزئی است از دولت. وقتی دولتی غلط می‌کند همه‌ی مردم در آن غلط سهیم‌ند. و این‌هم عملاً هست نه حرفاً. چون تاوان می‌دهند. وقتی در فرهنگ لَنگ زدیم، خانه‌واده‌ها متضرر می‌شوند نه تنها دولت؛ تک‌تک اعضای جامعه متضرر می‌شوند. وقتی وضعِ اقتصادمان خراب شد، جیب همه‌مان کسری می‌آورد، مگر این‌که دزد باشیم یا قافله‌ی راه‌زنان هم‌کاسه. پس دولت وسیله‌ی تحقق «ولایت» است به نوعی و این ولایت معطوف به جمهوری مؤمن. یعنی وسیله‌ای برای امکان دادن کشت به هر نفر. یعنی مجرای زنده‌گی. دولت هدف نیست، نحوه‌ی پیش‌بردِ قافله تا هدف است. آن پیکان پوکیده‌ای است که تو را به خانه می‌رساند و ایضاً راه و علائم و الخ.

حالا آن «ولی فقیه» را یک پروسه‌ی دینی و ایضاً قانونی مشخص می‌کند که خب ما معتقدیم به این‌که «امامِ زمان»ی و «خواست خدا»یی بالا سرِ انتخاب‌ش بوده و پس توی این متن کاری باهاش نداریم؛ اما شقّ دولت باقی می‌ماند که قرار است بار جمهوریت این نظام را بر دوش کشد. این‌جا یک سؤال شکل می‌گیرد:

·         انتخاب رئیس‌جمهور چه‌قدر بارِ جمهوریت نظام را بر دوش می‌کشد؟

یا

·         انتخاب رئیس‌جمهور چند از مشارکتِ مردم در اداره‌ی کشور است؟

یا

·         انتخاب رئیس‌جمهور چه قدر اراده‌ی مردم را در اراده‌ی کشور در بر می‌گیرد؟

***

چند ماه جنجال و جنب‌و‌جوش و بعد هم روی کار آمدن یک رئیس جمهور. این همه‌ی سهمِ ماست از جمهوریت؟ مگر واقعاً فرق بین «عارف» و «غرضی» و «ولایتی» و «روحانی» و «حداد» و «رضایی» و «جلیلی» و «قالی‌باف» چه‌قدر است در تعیینِ جمهوریتِ نظام، که همه‌ی سهم ما از آن شده است همین؟ از من می‌پرسید همه‌شان آدم‌های خوبی‌اند، اما در این سیستمِ جمهوریتی سر و ته یک کرباس. و البته من از همه‌شان هم خوش‌م می‌آید( منهای ولایتی که کینه‌ی دیرینه دارم از او سرِ واحدِ فرهنگ و تمدن اسلامی(!)). غرضی پیرمردِ ساده‌دلی است، عارف وزیرِ دل سوز و صادقی  است؛ ولایتی (ول‌ش کن)؛ رضایی هواشناس خوبی است(!)؛ روحانی استراتژیستِ خوش‌قیافه‌ای است؛  حداد نویسنده‌ی قابلی است؛ جلیلی کارشناس‌سیاسیِ کاربلندی است و قالی‌باف هم شهردارِ کارکنی است. همه‌شان یک چیزِ خوبی دارند(حداقل در صورت، مثلاً ریش!). اما تفاوتِ انتخاب این‌ها در شکل دادن به زنده‌گیِ من و تو که ساکنِ جامعه‌ی اسلامی‌نام هستیم چه‌قدر تأثیر دارد؟ ... وقتی‌که ... .

·         وقتی‌که چه؟

وقتی که کارِ جمهوریت‌مان به همین‌جا ختم شود. یک نفر می‌شود مسبب همه‌ی بدیمنی‌ها و همه‌ی دیگران می‌شوند طلب‌کارِ او. آن هم طلب‌کار ارثِ مادری. انگار نه انگار که دولت در جمهوری، یعنی جمهور، و جمهور یعنی مردم. ... اصلاً بیایید مطلب را از اول بررسی کنیم:

ما در عصری زنده‌گی می‌کنیم که امام‌ش غایب است و ولیِ معصومی هم پس در کار نیست. لذا مجبوریم برای تحقق حکومت اسلامی تن دهیم به جمهوریِ اسلامی. یعنی چون یکی نیست که همه‌ی درست‌ها را بداند، پس تن می‌دهیم به این‌که یک فقیه منتخب بگوید، و هم مردم. و نه اصلاً یک جورهایی مردم بگویند و او هرس کند. راه‌چین کند راهی را که می‌رویم. راه را ما می‌رویم و او راه را درست می‌کند تنها. او هدف را نشانه گرفته و این ماییم که تصمیم به رفتن می‌گیریم یا خیر. از لحاظ تئوری می‌خواهد درست باشد یا نه، و توهین به تعریف مقامِ ولایت فقیه باشد یا نه، چیزی که در عمل اتفاق می‌افتد همین است (به دَرکِ به دَرَک‌رفته‌ی من). پس جمهوریت اول است و یک «ره‌بر»ی پیدا می‌شود و می‌گوید: «رأی» و می‌آید که: «جمهوری اسلامی». پس خوش‌ت بیاید یا نیاید، جمهوریت در این انقلاب چربیده است به اسلام، و پس اسلام یک جورهایی «پس‌وند»ی است آمده برای جمهوریت: «جمهوریِ اسلامی». شاید مضاف باشد یا صفت(بسته به سوادت از ادبیات!) اما به‌هر‌حال وندی است اضافه بر جمهوری، و آن رقمی هم که شده علمِ مشروعیت همین است: 98 و اندی، درصدِ جمهوریِ اسلامی. پس با این وضع وقتی که جمهوریت زیرِ سؤال برود «اسلامیت» هم می‌رود، خواهی‌نخواهی ... و دیدید که یک‌بار هم در 88 می‌خواست برود و همین مردمِ مسلمان در قالب جمهور نگذاشتند. هان؟ ... یک مثالِ دیگر: قضیه‌ی «تسخیر سفارت آمریکا» پیش‌تر یک حرکتِ جمهوری بود یا یک حرکت اسلامی؟ و امام به عنوان ولی فقیه- در برابرِ آن چه کرد؟

توی یک هم‌چو سلسله‌ای حالا سهمِ من و تو از جمهوریت یا همان که گفتم «سهمِ جمهوریت از حکومت» چه‌قدر است؟ ... کم، خیلی کم. و این‌هم نه گناهی بر گرده‌ی حاکمان که قصرانی است از جانب جمهور. انتخاب رئیس‌جمهور کم‌ترین کاری است که من و تو می‌توانیم برای تحقق جمهوریت این نظام کنیم و اغلب همان را هم با حب و بغض‌های صدمن یه غاز خلط‌ش می‌کنیم. همه‌ی این باباهایی که تأیید شده‌اند به نامزدیِ ریاست جمهوری صلاحیت دارند. که اگر نبودند  انتخاب نمی‌شدند (و اگر هم انتخاب شده‌اند در‌حالی که صالح نیستند که دیگر نظام مشروع نیست ...). پس این حب وبغض‌هایِ در پیت چیست دیگر که توی‌ش یا اسمِ «ره‌بر» را می‌آورند به تطهیر یا هاشمی‌رفسنجانی را، یاد دیگر بزرگان را.  این دیگر چه بازیِ احمقانه‌ای است که توِ گوش دراز نشسته‌ای به تماشای‌ش؟ قائله مثلِ هم‌آن مثالِ اول کار است. تو که قرار نیست یارو را حامله کنی که به عکس‌ش یا شیرین بیانی‌اش اعتنا می‌کنی. ستاد انتخاباتی یعنی دکانی که به تو توجیحِ انتخاب اصلح بفروشد نه پوستر و سی‌دی و چفیه‌ی مفتی. این یعنی تحمیقِ جمهور. این می‌شود که تو در نقشِ جمهوریت‌ت در همین پله زمین‌گیر می‌شوی و وقتی نامزدت رأی نیاورد، رگِ گردنی بشوی و از پایین تا بالای نظام فحش خوارمادر ببندی، حال این‌که یقه‌ی خودت را چسبیده‌ای! من و تو قرار نیست یک نفر را انتخاب کنیم که عاشقِ سر و کاکل‌ش شویم یا احیاناً چشم‌های سرمه کشیده و ریش‌های خط انداخته‌اش. من و تو داریم به یک تاکتیکِ اجرایی رأی می‌دهیم. و نه حتی به یک ایدئولوژی ... که هر ایدئولوژیِ متفاوت از نظام، خود‌به‌خود طرد می‌شود از این شاکله. مثلِ بازرگان و بنی صدر و موسوی. آن چیزهایی که من و تو به آن‌ها رأی می‌دهیم- در عمل- میزان و منظرِ عمله‌گیِ آقایانِ مسئول است. و در تحقق جمهوری بایستی آن‌قدر نقش داشته باشیم که هر‌گاه طرف از عمله‌گی شانه خالی کرد بتوانیم دُم‌ش را بگیریم و بیندازیم بیرون. ... شما وقتی می‌روی غذاخوری و چیزی سفارش می‌دهی، اگر چیز دیگری برای‌ت آوردند جری نمی‌شوی؟ به خدا می شوی. به‌ترین غذای دنیا را هم که برای‌ت بیاورند جایِ آن سفارشِ تو، تو (یا معده‌ی تعجب کرده‌ات احیاناً)پس می‌دهید آن‌را. حالا این‌همه زیر و بالا کنی، یک رئیس‌جمهور انتخاب کنی و بعد هم که یارو شلغم درآمد نتوانی بکَنی و از زمین‌ت بیرون‌ش اندازی؟ ... نقشِ تو در انتخاب رئیس‌جمهور مثلِ نقشِ یک مشتری در انتخاب یک غذاست. وقتی سفارش‌ش دادی تازه باید بخوری‌ش.

و ما چه می‌کنیم؟ انتخاب .... و همین. فوق‌ش تبدیل می‌شویم به یک مشت تحلیل‌گر اجتماعی-سیاسی-فرهنگی-نظامی-الخِ سرکوچه‌ای یا تویِ تاکسی‌ای که فقط بلدند غر بزنند. می‌شویم جمهوریِ غرغروها. همین. مگر من وتو چه قدر عمر می‌کنیم که به هر بابایی هشت سال وقت دهیم و بعد هم بکنیم‌ش «شهروند»ِ منفور. سر خاتمی و هاشمی و احمدی نژاد چه آوردیم مگر؟ ... چند نفر را این‌جوری سوزاندیم؟ وقتی از حدودشان تعدی کردند تحمل‌شان کردیم(با غرهامان) و بعدش هم فرستادیم‌شان به زباله‌دانیِ دل‌هامان، بی‌ارج‌تر از نمکیِ سرِ کوچه.

بی‌اخلاقیِ سیاسی با بی‌عرضه‌گیِ سیاسی هم‌راه است. وقتی آدم نتواند کاری کند، غر می‌زند. این غریزه‌ی آدمی است. حتی جانور هم وقتی کم می‌آورد فقط غرّه می‌دهد. غیر از این است؟ ...

·         راه‌کار؟

·         نمی‌دانم.

 اصولاً جماعتِ بنویس تنها کارشان نشان دادنِ جایِ درد است و نه درمان‌ش. و خب من هم کوچک‌ترینِ این جماعت و به همان من‌ش. اما به گمان‌م با ریاست پارلمانی کار به‌تر از اینی که هست بشود. درست است که این نوع مدیریت تنوع گفت‌مان‌ها را کم می‌کند و یک جورهایی کار تک حزبه و تک جهته می‌شود (الآن یادِ سوسیالیم افتادی؟ نه؟)، اما اگر ما در کشوری زنده‌گی می‌کنیم که یک شق‌ش اسلام است و یک شق‌ش جمهور( که این در دنیا بی‌نظیر است)، پس برای آن شق اسلام‌ش باید گفت که یک حزب بیش‌تر معنا ندارد و آن هم «حزب‌الله» و برای شقِ جمهورش هم باید گفت که در  کشوری که سلائق گوناگون وجود دارد و اقوام مختلف، نباید هر گروهی هشت سال سواره باشد و هشت سال یا بیش‌ترش منتظر به کرسی داشتن. یکی از شکل‌های پارلمانی شدن هم (اگر خیلی از ریاست‌جمهوریِ شورایی یا نخست‌وزیری می‌ترسی) این است که به مراکز استراتژیک و تصمیم‌ساز در این کشور بیش‌تر بها دهند و نقشِ حضرت رئیس‌جمهور را از دانایِ کل به منتخبِ جزء پایین بیاورند. مثلِ اتفاقی که در سیستمِ ریاست‌جمهوری آمریکا می‌افتد. ... و راستی آمریکا چه قدر مؤمن‌تر است به اباهه گری‌اش در «جمهوریِ دموکراتِ لیبرالیسم»ش تا ما در «جمهوریِ اسلامی»مان و چه‌قدر چیزهاست که باید از این ارضِ کفر یاد بگیریم. فتأمل.

گاهی فکر می‌کنم اصلِ مشکل‌های ما یکی از تعریف‌مان در انتظار است و دیگر در ایمان. این که همه‌گی تنبل، منتظر نامیده‌ایم خودمان را و یک گوشه لمیده منتظرِ موعودی که «شاید این جمعه بیاید، شاید اون یکی». و نقشِ جمهوریت‌مان هم همین: این‌که شاید این‌بار سفیرِ خوش‌بختیِ ما برسد از گردِ منازعه‌های انتخاباتی، شاید ... . و از ایمان‌مان هم که بخواهی بگویی، همین که همه‌ی غلط‌هامان را به ایمانِ «خواستِ خدا» و «ان شاءالله» می‌چسبانیم. ... و الخ.  

و درآخر، شاید این حرف خطرناک بزند، که هست هم البته. اما واقعیت، و آن این‌که در تعریفِ جمهوری اگر روزی مردم بعضی حدود اسلام را برنتافتند، آن حد، بر طبقِ تعاریفِ «جمهوری اسلامی» از مشروعیت می‌افتد، خوش‌‌مزه یا بدمزه! مثلِ همین وضعیتِ پوش‌ش جامعه. پس مهم‌ترین شقّ تمدنی در تداومِ جمهوری اسلامی شقِّ «فرهنگ» است و نه اقتصاد و نه دیگرها. که دوام جمهوری به فرهنگ بسته است. و اتفاقاً هرگاه که فرهنگِ عامه با فرهنگ حکومتی نزدیک شد، میزان جمهوریت یا مشارکت بالا خواهد رفت، مثلِ زمانِ دفاع مقدس که عملاً جمهوریت در اوج بود و فرمانده‌های جنگ، آدم‌های جمهوری بودند، از شمال و غرب و شرق و جنوبِ این مملکت، با روحیه‌ای اسلامی-ایمانی. حالا بیایید مقایسه کنید آن را با قائله‌ی گشت ارشاد و دیگرها. یک جمعیتِ جوان داریم، که حداقلِ نسبت‌شان به نسلِ زاینده‌شان 3 به یک هست( این را سرانگشتی عرض می‌کنم نه سندی)، فرض کن که این‌ها بخواهند هر جور که دل‌شان خواست لباس بپوشند یا رفتارِ جنسی کنند؛ به نظرِ شما چه قدر طول می‌کشد که به خواست‌شان برسند؟ فوقِ لفت‌ش تا مجلسِ ترحیمِ شماست. حالا خیال می‌کنید این‌ها مشکلِ اقتصادی دارند؟ ... پس این‌هم یک شاخص (و البته تبلیغ) برایِ کاندیدایی که به نظرم شایسته‌ی این دوران می‌زند: «یارو دغدغه‌ی اصلی‌اش فرهنگ باشد ... ». همین.    




دانلود پی دی افِ «سهمِ اراده‌ی ما از اداره‌ی جمهوری؟»    

سجاد پورخسروانی
۱۸ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه