مقاله ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۳ مطلب با موضوع «مقاله ها» ثبت شده است


[دسته بندی: مقاله]


 

«چهارتا بچه‌ی روفوزه‌ی فراری از درس و مدرسه که حسابِ کارِ حضورشان با دودره‌بازی است و پیچاندنِ امتحانِ ریاضیِ فردا ...» مشخص‌ترین تعریفی بود که همیشه از این بسیجی‌ها داشتم. کسانی که هیچ کاری ندارند و پس بسیجی‌کار شده‌اند. این‌ها و خیلی حساب‌های ناجورِ دیگر. منظره‌ای معمول از چیزی که من می‌پندارم و به احتمالِ زیاد خیلی از شماها. و این تعریف را نیز بنا ندارم که بعدش «اما»یی بیاورم و مشمولِ تغییری در نظر کنم. این تعریف را همه دیده‌ایم، چه از درون و چه از بیرون. ... اما(دیدید نگفتم؟!) چیزی را که نمی‌شود از بیرون دید تراژیک بودنِ مسئله است و چرایی‌اش. آیا بسیجی‌ها(بالأخص از نوعِ محلات‌ش ) یک مشت آدمِ به درد نخورند که «پس بگذاریم‌شان به نگه‌بانی و عمله‌گی»؟! ... خیر. این خیرِ کشیده را ام‌شبی می‌گویم که از سرِ اتفاق گذرم افتاده به یکی از همین نگه‌بانی‌ها و مثلاً اوقاتِ فراغت‌م را به «خدمت به بسیج» صرف کردن. ام‌شب به توصیه‌ی یکی از دوستان -و تأکید می‌کنم تنها برایِ رفعِ بطالت- رفتیم به یکی از این پای‌گاه‌های بسیج، به چه گمانه‌ای؟ این  که «هاشمی رفسنجانی» ردِّ صلاحیت شده است و پس احتمالِ تجمع و شورش و درگیری می‌رود. در چنین شرایطی هر کس هم که باشید، -تندرو و کندرو، یا اصلاً نه رو- اولین چیزی که به ذهن‌تان می‌رسد این است که آن چاقویِ ضامن‌دارتان را بگذارید تویِ جیب‌تان تا اگر احیاناً درگیری‌ای شد ... . ولی فکر می‌کنید چه خبر بود؟ هیچ، یک شومن آورده بودند و ما اسکورت‌ش؛ یک سالن گرفته بودند و ما انتظامات‌ش؛ یک سری مردم قرار بود بیایند به نمایش‌بینی و ما نگه‌بانان‌ش. ... در یک کلام ما بسیجی‌ها- عمله‌های‌ش، عمله‌هایِ بی‌مزدش. این است جای‌گاه بسیج در چشمِ سیستمِ مدیریتِ جمهوریِ اسلامی. این‌که عزیزترین نیروهای‌ش، آرمانی‌ترین‌شان و لابد خالص‌ترین‌شان را بگذارند به «عمله»گی. و آن‌هم عمله‌گیِ که؟ و چه؟ ... اسلام؟ خیر؛ جمهوریِ اسلامی؟ خیر؛ مردم؟ خیر. ... ما محافظانِ مردم نبودیم؛ به ما این‌جور امر شده بود که «بپایید مردم را ... » که مبادا تویِ این درهم لولیدن‌هایِ 2دو هزار نفره در یک سالنِ هفت‌صد هشت‌صد نفره  «دست‌شان نرود تویِ آن‌جایِ هم‌دیگر»! ما خدمت‌گزاران مردم هم نبودیم حتی، بپایِ مردم بودیم و لولویِ سر خرمن‌شان. مترسکی که قرار است اضطرابِ مردم باشد نه آرام‌شان. ... و این‌جاست که آن نامِ برازنده‌ی بسیجیِ «مُخ‌لِس» بر وزنِ «تیوپ‌لس» و نه «مخلص» به جا می‌آید. ساده‌دلیِ بسیجی توی این احوال و صف‌چینی، سربازی برایِ یک هم‌چو شاکله و عملیاتی ‌«بی‌مغزی» است  نه «خلوص». این را نه به برادرانِ محترمِ مدیر در جمهوریِ اسلامی می‌گویم که فعلاً سفت چسبیده‌اند به قطارِ سیاستِ بی‌تقواشان و پیاده بشو نیستند مگر ان شاء‌الله به «سکته‌ای» چیزی ... ؛ این را به برادرانِ عزیز و همیشه مظلوم‌م در بسیج می‌گویم که بازی‌خورده‌ی یک هم‌چو آرایشی شده‌اند. بسیج قوی‌ترین نامی است که در اتحاد می‌شناسم. بسیج مسلم‌ترین انتظاری است که در سفارش ره‌برم از امتِ اسلام‌ش می‌دانم. بسیج شریف‌ترین اشتغالی است که در راهِ خدا برمی‌شمرم ... و این یعنی هر متخصصی بسیجی‌وار برایِ کشورش و امت‌ش کار کند ... و این حالا شده این که عمله‌ی سخیف‌ترین و حقیرانه‌ترین و حتی گاهی پست‌ترین مشغولیات باشی در این کشور. مردکِ سه‌تیغِ کت‌شلوارِ کلاسیک پوشیده‌ای که اندازه‌ی یک بچه دبیرستانیِ جیمِ بسیجی هم درس نخوانده، می‌شود سفارش‌دهنده‌ی بسیج تا برایِ مجلسِ عیش‌ش (که بلیط‌ش را به نفری 10 الی 20 هزار تومان فروخته) نگه‌بانی دهند مجانی، بی‌مزد و منت! و بچه بسیجیِ ساده‌دل هم فکر می‌کند که «لابد خدمتِ به خلق الله ...». خدمت به خلق‌الله؟ تویِ مجلسی که عملاً آرمان‌های تو را به سخره می‌گیرد و خودت را هم «هاپو»ی بی کله به حساب می‌آرند؟ ...  و این جاست که آن نامِ برازنده‌ی بسیجیِ «مُخ‌لِس» ... .

بسجیِ ساده دلِ ام‌روزی، آدمی است با آرمانی‌هایی که نمی‌داند کجا دنبالِ تحقق‌شان بگردد و پس گولِ نامِ آن نهادِ بروکراتیک را می‌خورد: بسیج! کدام بسیج؟ بسیجی که کاری نداشته باشد به این تو که هستی و کار به تعالی‌ات نداشته باشد؟ و تمامِ فکر و ذکرِ گرداننده‌گان‌ش لباس پلنگیِ تو باشد و کیفیتِ باتوم‌هایی که به دست‌ت می‌دهند؟ ... تا چه؟ تا این که بی‌مزدتر از بی‌مزدترینِ نظامی‌ها بگذارندت سرِ چهارراه یا درِ مجلسِ نوشِ فلان نماینده که پُست دهی و دل‌ت خوش باشد که «اجر» دارد و تو حالا یک ارج جمع کنِ مخلص شده‌ای؟ نه اخوی! در این چینش، تو چیزی جز عمله نیستی ... آن هم نه برایِ مردم، که برایِ مدیری که باید بالاترین افتخارش عمله‌گیِ مردم باشد. ... و تو را می‌چینند در برابرِ مردم تا دشمن‌شان باشی، بپاشان باشی، لولوشان باشی. و تو با آن ساده‌دلی‌ات که خوب که بازی می کنی این هرکولی را. و می‌شوی دشمن‌ترینِ دشمن‌های مردم. با یک باتوم، یا اسپریِ فلفل یا اگر دیگر خیلی حساس شد چه اشکال دارد؟ ... همان چاقویِ ضامن‌دارِ کالیفورنیای‌ت که بارها نازیده‌ای به لبه‌ی تیزِ تیغ‌ش (و دسته‌ی آمریکایی‌اش!) ... . این‌جوری‌هاست دیگر. تو می‌شوی دشمن  و البته که فحش‌خورت ملس است. و تو می‌شوی فحش‌خور و البته که خون‌ت به جوش می‌آید و آن‌ها را دشمن‌تر می‌پنداری و روز به روز دورتر از آن‌ها. اما مگر آن‌ها که هستند؟ پدرت، مادرت، خواهرت، برادرت. همین ژیگوری که اگر تویِ دانش‌گاه بود می‌شدی دوست‌ش و حالا یک مظنون بالقوه است که تا آخرِ جلسه‌بایستی حواس‌ت بهش باشد! ... انواعِ خانه‌واده‌هایِ ام‌روزی -تویِ هر چیز هم که اختلاف داشته باشند- توی حقیر شمردن "بسیجی" اتفاق دارند. مذهبی که باشند و ارزشی، بسیجی را عمله می‌پندارند و غیرمذهبی که باشند تنها او را یک «یابو». همین.

بسیجی مظلوم است و خودش حالی‌ش نیست. وقتی فحش می‌خورد حمد می‌کند. وقتی سر و دست‌ش می‌شکند، حمد می‌کند، وقتی به‌ش خیانت می‌کنند و او ساده‌دلانه ادایِ ادایِ  وظیفه را در می‌آورد، به خدا پناه می‌برد و دل‌ش تختِ این است که دارد کارِ درستی می‌کند. دل‌ش غش می‌رود، فکر می‌کند که دل هر چه سنگین‌تر، نامه‌ی عمل سفیدتر. دبیرستانی‌هاش(که البته این جماعت بسیجی و غیربسیجی ندارند و ذاتاً جیم‌ند- خودمان که بوده‌ایم دیگر-) وقتی دو تا تک تویِ کارنامه‌شان می‌آید و از کنکورشان بازمی‌مانند تنها جوابی که به ابویِ محترم دارند این است: «بسیج بودم ...» و بابایِ بی‌چاره‌ی این بشر می‌ماند که چه بگوید، پس می‌گوید: « ...گُه خوردی که بسیج بودی ...».

بسیجی یعنی این که تو مهندسی باشی ارزشی در این مملکت که شب و روزت، فکر و خیالِ پیش‌رفتِ مملکت‌ت هست و البته خودت. بسیجی بودن یعنی عمل به حرف‌های ره‌برت، نه که صف بکشی در ردیف‌های چنانی که بلیطِ دیدارت بدهند برایِ «زیارتِ آقا ...». مگر همه‌ی شهدایِ ما امام را دیده بودند؟ مگر پدرِ تو یا من که شب و روز کار می‌کند برایِ پیش‌رفتِ مملکت‌ش و خانه‌واده‌اش هم‌سایه‌ی امام بوده؟ همین ننه بابایی که اذنِ دخولِ بسیج‌تان داده‌اند،  ازشان بپرسید: «چند بار امام را دیده‌اید؟ ...». دِ لامذهب مگر خودت چند بار «پیام‌بر»ت را دیده‌ای یا مولای‌ت «علی(ع)» را؟  یا که یا که یا که را. هان؟ کلاه‌ت قاضی! ...  و این‌جاست که آن نامِ برازنده‌ی بسیجیِ «مُخ‌لِس»... .

من نمی‌دانم بسیجی یعنی چه (هر چند به کرار در این مجال برای‌ش تعریف درکرده‌ام، ... و احتمالاً نادرست) اما نیک می‌دانم که بسیجی یعنی نه که چه. شاید ندانم که بسیجی بودن چه معنایی می‌دهد، اما خوب می‌دانم که چه معنایی نمی‌دهد،  و خوب‌تر این‌که می‌دانم «من یک بسیجی نیست‌م»، آخر نمی‌شود که آدم بسیجی باشد و دانش‌جو باشد و سرِ کلاسِ، مزخرفاتِ  آن مدرسِ تازه از فوق‌لیسانس زاییده شده‌ را بشنود و لال باشد. بسیجی یعنی این: یعنی این‌که عدالت‌خواه باشی در دانش‌گاه و در کسوتِ دانش‌جو؛ نه این‌که صبح دانش‌جوی چه باشی و هر کس از رئیسِ مرکانتلیستِ دانش‌گاه‌ت بگیر تا مسئولِ آموزشِ ظالم و بی‌حیای‌ت تا استادِ سکولارِ کارگاه‌‌ت تا نظافت‌چیِ بددهنِ لابی تا رفیقِ چشم‌چران‌ِ دختربازت- هر شیرینی‌ای خورد تو خفه شوی و کبریت بی‌خطر باشی و بعد، شب که رفتی پای‌گاه، بشوی عدالت‌خواهِ کشِ تنبانِ مردم.

بسیار بسیار بسیار آرزو داشته‌ام که بسیجی باشم و نتوانسته‌ام. این‌جور موقع‌ها، پس به‌تر که درز بگیری پرونده‌ی سبزِ «بسیج»ت را که جز کسریِ سربازی و امتیازِ استخدامی برای‌ت چیزی به ارمغان نمی‌آورد.

...  شب، وقتی معاونِ فرمانده‌ی پای‌گاه آمد، کسریِ نیرو را که دید، گفت:

-          بعضی‌ها می‌آیند بسیج که فقط بی‌سیم بگیرند و باتوم و جلیقه و چه ... ، اما هیچ کدام‌شان در این فکر نیستند که ... 

خودم را جمع و جور کردم، منتظرِ حرفِ عالمانه‌ای که لابد از این مقامِ مثلاً رده بالایِ پای گاهِ فلانِ بسیج قرار است صادر شود. چیزی از قبیلِ این که مثلاً «به آرمان‌هاشان خدمت کنند» یا مثلاً «دلِ امام‌شان را شاد کنند» یا مثلاً «آبرویِ ره‌بر‌شان باشند» یا ... ، اما یارو این جوری ادامه داد:

-          ... این کارت فردا به دردِ استخدام‌شان می‌خورد.

بی علامتِ تعجب. همین.               



نسخه ی پی دی اف «بسیجیِ مُخ لِس»

سجاد پورخسروانی
۰۳ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: مقاله]



 


«بسم الله الرحمن الرحیم.

وَالعَصر.

 اِنَّ  الاِنسانَ لَفی خُسر.

 ِالّا الَّذینَ آمنوا وَ عَمِلوا الصالِحاتِ وَ تَواصَوا بِالحَقِ وَ تَواصَوا بِالصَّبر.»

سوره‌ی العصر/ جزء سی‌ام

 

 

-     فرض کن توی خیابان در حال قدم‌زنی هستی که یک‌هو  یک بابایی جلوی‌ت را می گیرد و خیلی محترمانه می‌پرسد: «می‌بخشید! رنگ شرت‌تان چه رنگی است.» ... بله؟ ... بله! درست شنیدید: «رنگِ لباس زیرتان چه رنگی است؟» تو باشی چه می‌کنی؟ برمی‌گردی و می‌گویی: «خاکستریِ 40 درصد»؟ چنان رگِ گردنی می‌شوی که همان‌جا، همان‌دم شرتِ طرف را می‌آوری رویِ سرش. مگر غیر از این است؟ ... توی دانش‌گاهِ ما اما یک هم‌چو پرسیدنی مثلِ یک رسمِ معمول در جریان است؛ توی خیلی از دانش‌گاه‌ها. یک بازی ساخته‌اند به نامِ بطری بازی. جماعت دانش‌جو-پسرها و دخترهای ترگل ورگل- می‌نشینند دورِ یک میزِ سلف غذاخوری و بطریِ ماالشعیری وسط می‌گذارند (توضیح فنی: البته با بطری‌های دیگر هم می‌شود، اما بنا به نظرِ کارشناسانِ این‌کاره(!) چون بطریِ ماءالعشیر طولِ اشارت بیش‌تری نسبت به مثلاً بطری آب معدنی دارد براری این امر مناسب‌تر است.) و بعد آن را می‌چرخانند. آن‌وقت روی هر کسی که ایستاد، بطری به هر کسی که اشاره داشت دیگران می‌توانند «هر سؤالی» که دل‌شان خواست از او بپرسند. (و لابد مرام هم نمی‌گذارد که جواب ندهند.) توجه فرمودید؟ «هر سؤالی»! یعنی حتی اگر از یارو بپرسی که «لباسِ زیرت چه رنگی است» با خلقی باز جواب‌ت را خواهد داد که مثلاً: «صورتی» یا «بنفشِ راه‌راه» یا «آبیِ فیرزوه‌ای با یک نقشِ لنگر خفت‌ش». سؤال‌هایی که یک زن هم از شوهرش شبِ حجله نمی‌پرسد. به همین راحتی. راحت‌تر این که مختلط هم هست. و تو نه رگِ گردنی می‌شوی و نه به شخصی از شخصیت‌های‌‌ت برمی‌خورد. تازه تویِ این سریالِ پای تخت 2 ورژن به‌روز‌ترش را هم نشان دادند: «عمل کن یا جواب بده». می‌دانید این بازی از کجا آمده؟ از مجموعه فیلم‌های هرزه‌ی "American Pie". و مرسومِ کجا شده؟ دانش‌گاه‌های «جمهوریِ اسلامی». به همین راحتی. یک بازی، تمامِ حدودِ اخلاقیِ تو را برهم می‌ریزد و تو عینِ خیال‌ت هم نیست. چه شده؟ چیزی میانِ هم‌چو بازی‌ای از بین رفته که نه در حیطه‌ی «شریعت» است و نه در حیطه‌ی «قانون». مسلماً تویِ این مملکت هیچ‌کس را بابت بطری بازی زندان نمی‌اندازند یا تکفیر نمی‌کنند. آن چیزی که از بین رفته اما هم متضمنِ «قانون» است و هم «شریعت». و آن چیست؟ بهانه‌ی این سیاهه:  

 

تمدن در اساس‌ش مستلزمِ حدود است. تمدن ساخته‌ی بشری است که می‌خواسته از خودش در برابر خطرات محافظت کند. و در این مقوله «آدمی‌زاد» یکی است از همین خطرات. «دیگری» در عالمِ انسانِ تنها، درست حکمِ یک جانور را دارد که هر زمان بیمِ هجوم‌ش می‌رود. انسان اولیه همان‌قدر که از یوزپلنگِ شکم‌سفره‌کن می‌ترسید، همان‌قدر هم از آدم‌ها لرزش می‌گرفت( اگر نگوییم بیش‌تر). تازه یوزپلنگ و جک و جانورِ زمین که تنها نگاه‌شان به گوشتِ آدمی بود، نه ناموس و داشته و جای‌گاه و چه و چه! لذا آدمِ گریخته از زنده‌گیِ طبیعی (تو بگو بدویت) تنها خاطرِ تشکیلِ «حوزه‌ی همسایه‌گی» نبوده که پوستِ خرسِ دورِ باسن‌ش را باز کرده و کت شلوارپوش شده است. اصلِ نیازِ انسان در تشکیل دادنِ یک جامعه، برخورداری از امنیتِ خاطر است، نه امنیتِ جانی. لذا این موجود یک‌جا نشین شده‌ در فرار از چنگِ «قابیل»یت پیشین به «قابیل»یتی جدید روی می‌آورد: «قانون».

قانون، حدِّ هر جامعه‌ای است بنا بر باور و تصمیم آن جامعه. (البت ناگفته نماند که تصمیم را عموماً منوطِ به همان باور می‌دانند). ما در یک خیابان راننده‌گی می‌کنیم؛ خیابان‌کشی‌ها و قوانینِ راه‌نمایی راننده‌گی حدودی‌اند برای امکانِ راننده‌گی. ما در یک خانه زنده‌گی می‌کنیم. اولین قانونِ هر خانه‌ای دیوارهای‌ش است که همان حدودش باشد. ما حقوقی را بنا بر شغل‌مان در جامعه داریم و آن‌ها دربردارنده‌ی قوانینی که ما را به نوعی بودن موظف می کنند. پس یک جامعه پیش از هر چیز حدود است و این چیزی است که آن را سر پا نگه می‌دارد: قانونِ خوب یا قانونِ بد.  این هر دو می‌توانند مشخص کننده‌ی دوامِ یک امپراطوریِ اجتماعی باشند. حالا می‌خواهد امپراطور در آن واقعاً یک شکم گنده‌ی تاج بر سر باشد، یا دولت، یا خودِ قانونِ اساسی. در همه‌ی این‌ها آدم‌ها گردِ پذیرشِ حدودِ «قانون»ی است که شهروند آن شهر می‌شوند.

اما برای بررسی درستِ هر قانونی بایستی به زمینه‌ی آن برگشت، چه؟ باور. باور در جامعه‌ی غربی ایدئولوژی است. باورها در سطحِ «حق‌اندیشی»ِ آدم‌ها و جوامع، موجبِ ایده‌ها یا ایدئولوژی‌ها می‌شوند. در غرب این مدل ماحصلِ تفکرِ فلسفی است. یعنی یارو (حضرتِ فیلسوف) می‌نشیند و برایِ خودش صغری کبری می‌کند تا «حق» را دریابد و بنا بر آن حق، «درست» را مشخص ‌کند و بنابر آن «درست»، ایده‌ای را بر نظامِ زنده‌گی‌ش مسلط. در سطحِ بعدی، این ایده‌ها حدودِ الگویی را باعث می‌شوند که ماحصل‌ش «قاعده» است1. و بر اساسِ این قاعده هر جامعه‌ای قانون‌های‌ش را می‌تراشد. این مدلِ غربی است. حالا بردار و به جایِ فیلسوف، پیام‌برِ حکیم را بگذار و به جایِ ایدئولوژی، ایمان را. و به جایِ قاعده فقه را و به جایِ قانون، حُکم را؛ می‌شود مدلِ اسلامی‌اش.

با این‌حال این همه‌ی ماجرا نیست. چون این‌ها همه حُکمِ عقل بود. پس حُکمِ دل چه می‌شود؟ فقط محدود به همان حبِّ ایمانی‌اش؟ خیر. یک هم‌چو سلسله‌ای را در فطرت نیز داریم، این‌جوری که اگر همان راسته‌ی ایمان را بگیریم و حُکم‌ش را ایمانی برویم اتفاقی در ما می‌افتد که از آن به عنوانِ میوه‌ی درختِ ایمان یاد می‌کنند: «حیا». حیا بستِ فطریِ جامعه‌ی اسلامی است. حیا حدودِ وجدانیِ انسان است. چیزی که بابت‌ش تویِ این جامعه‌ی دنیایی کسی را حبس نمی‌کنند اما در خود توانِ خفه کردن یک نفر را دارد. به قولِ گزیده‌ی جامع‌السعادت که ما نقل‌ش را از کتابِ «حیا»ی امیرحسین بانکی‌پور خوانده‌ایم: «حیا محدودیت و در تنگنا افتادن نفس در ارتکاب محرمات شرعی و عقلی و عرفی، از ترسِ نکوهش و سرزنش است. ... »2 که البته من خیلی با این قسمتِ «از ترسِ نکوهش و سرزنش»‌ش حال نمی‌کنم. (بعدتر توضیح خواهم داد.)  

حیا یکی از مؤثرترین قوانین انسانی‌ست. حیا در قوانین مدنی، باعث جلوگیری از جرمِ مدنی می‌شود. در راننده‌گی اگر کسی پای‌بندش (یا به‌تر است بگوییم دل‌بندش) باشد، چراغ قرمز را رد نمی‌کند. اگر در زنده‌گیِ خانه‌واده‌گی‌ت به کارش بستی کَس‌ت را نمی‌رنجانی. و اگر در زنده‌گیِ شخصی‌ت، «آن کارِ دیگر» را نمی‌کنی. ما حیایِ اقتصادی داریم، حیایِ سیاسی داریم، حیایِ هنری داریم، حیایِ پزشکی داریم، حیای حلقی داریم (منظورم حیا در خوردن است)؛ مثلاً یکی از روایات مکررِ درباره‌ی امام حسن(ع) است که راوی می‌گوید: «دیدم اما حسن غذا می‌خوردند و سگی هم در مقابل ایشان بود؛ هر لقمه‌ای که می‌خوردند، مثل همان را جلو سگ می‌گذاشتند. من گفتم: پسر پیام‌بر می‌خواهید سگ را رد کنم؛ حضرت فرمودند: او را رها کن. من از خدا حیا می‌کنم که جان‌‌داری به چهره‌ام نگاه کند، در حالی که من از غذا می‌‌خورم و به او غذا ندهم». ببینید، این مثلاً حیای حلق است در حالی که حیای از خدا متضمن آن شده. فرض کن در جامعه‌ای چنین حیایی برقرار باشد؛ چه می‌شود؟ دیگر گرسنه‌ای باقی می‌ماند؟ ... این‌جوری دیگر لازم نیست قمپز درکنیم که مثلاً «به شهرِ بی گدا خوش آمدید». آن هم با فراستِ این‌که جمله گداها را از شهر بیرون بریزیم. کافی است تویِ همین «سیزده به در»ی که می‌رویم و بساط پهن می‌کنیم یک بشقاب هم به آن سائلی بدهیم که دو متر آن طرف‌تر ایستاده و سفره‌‌مان را حسرت می‌خورد. از سگ که کم‌تر نیست؟ هان؟!  

همین‌جوری‌ها ما حیایِ نویسنده‌گی هم داریم، حیایِ معلمی هم داریم، حیایِ نظامی هم و چه و چه و چه که همه‌گی برآمده‌اند از ایمانِ چه وچه. به هر چیز که ایمان تعلق گیرد حیا هم تعلق می‌گیرد. چنان‌چه پیام‌بر اسلام فرمودند: «الحیاءُ شعبه من الایمان لا یاتی الا بخیر»3 که «حیا شعبه‌ای است از ایمان و جز خیر به دنبال نمی‌آورد.» جامعه‌ای که قانونِ درونی‌‌اش «حیا» باشد حتی به مرزِ بروز خطا هم نمی‌رسد. مثلاً برایِ مسئله‌ی طلاق چه کرده‌ایم؟ اصلاً قوانین مدنی چه کاری جز عقدِ طلاق می‌توانند بکنند و مثلاً شش ماهی که فرصت می‌دهند برایِ حلِّ اختلاف. مسئله‌ی طلاق مختلف بودن آدم‌ها نیست، از بین رفتنِ محبت است. کدام دو تا آدمی توی دنیا کپیه‌ی هم‌ند؟ و گیرم که باشند، چه کسی تضمینِ محبت بین‌شان می‌کند؟ (من شخصاً که از موجوداتی شکلِ خودم متنفرم). اساسِ دوامِ زنده‌گیِ مشترک محبت است و محبت منوطِ به حیا. حیا محدوده‌ی هر کس را مشخص می‌کند. یعنی تمامیت می‌دهد به فرد که مجبور نباشد انحلال پیدا کند درون خانه‌واده و پس این‌جوری آدم‌ها عزیز می‌شوند. مرتیکه با نیم سانت شورت و رکابی توی خانه می‌گردد، سیگار می‌کشد، ادب را نگه نمی‌دارد آن وقت مدام از خودش می‌پرسد چرا این زن مرا دوست ندارد. کافی است گاهی آدم توی آینه به ترکیبِ ناجورِ خودش نگاهی بیندازد و ببیند آیا خودش می تواند این زاویه را تاب بیاورد. امام صادق می‌فرماید: «لا تذهب الحشمه بینک و بین اخیک ابق منها فان ذهابها ذهاب الحیاء»4 که یعنی «ادب و احترام میان خود و برادرِ دوست و مؤمن خویش را از میان مبر؛ چرا که اگر این ادب و احترام رخت بر بست، حریم میان تو و او نیز شکسته خواهد شد.»

حیا هم دلی است و هم عقلی. اما هر دو وجدانی. یعنی چه؟ یعنی، چه تو از طریقِ اندیشه‌ات مؤمن شده باشی و چه به حکمِ دل، در هر دو صورت بایستی مستقیم باشی به صراطِ «حیا». بعضی، حیا را، در برابرِ «ترس» قرار داده‌اند،(همان که پیش‌تر گفتم) آن‌هم به این نطق که «حیا» عاملِ بازدانده‌ی فطریِ انسان است و «ترس» عامل بازدانده‌ی غریزیِ حیوان و با این کشف‌شان همت کرده‌اند و آدم را داخلِ حیوان آورده‌اند. اما ماجرا درست از این قرار نیست. حیا تنها به خاطرِ ترس نیست که ایجاد می‌شود، مِن خاطرِ «حبّ» هم هست. و تازه همان ترس و حبّ هم اقسامی دارند و ارجی. مثلاً ترس و حبّ نسبت به خدا یا غیرش.  کم‌ارزترین نوعِ این‌ها ترسِ از غیرِ خدای‌ش هست و خوش‌ارزترین‌ش حبِّ خدا. وقتی با شلوارِ نصفِ آستین توی کوچه نمی‌روید، از ترسِ ریختنِ آبروتان نزدِ همسایه است(احتمالاً!)، این می‌شود حیا از ترسِ غیرخدا. و وقتی خاطرِ خوش‌آمدِ خدا کاری را می‌کنید از حبِّ اوست. حیایی که از ترسِ خدا باشد می‌شود «تقوا» و حیایی که از ترسِ غیرِ خدا باشد می‌شود شرم. پس هر کدام هم که باشد باز چیزِ نیکویی است.

آدمی که حیا دارد مرتکب جرم هم که شود خودش می‌آید و خودش را تحویل می‌دهد. چون برایِ حیامند  هیچ چیز ارزش‌مندتر از عاملِ حیای‌ش نیست. این‌جوری دیگر لازم نیست این همه گیر وبند داشته باشیم که به قانونِ جزایی‌مان وصله پینه زنیم که: «ضمانت اجرایی». حیا، در خود ضمانت اجرایی دارد.  این گشتِ ارشادی که سرریزِ خیابان‌ها می‌کنیم  مثلاً چه‌قدر اثر دارد؟ مگر ما مسئولِ دست و پایِ ملت‌یم که دچارِ گناه نشود؟ دلی که تشنه شد به گناه، قبح‌ش هم از چشم‌ش می‌رود، و جامعه‌ای که دچارِ قبح شد، ایمان‌ش یا ایدئولوژیِ اصلیِ جامعه‌اش قبح‌آلود می‌شود. همین آزادی جنسی‌ای که در آمریکا رواج دارد جزوِ ایدئولوژیِ جامعه‌ی آمریکایی است. جامعه ی آمریکایی در خلاق جنسی «حیا» ندارد. اگر به کسی تجاوز شد نه آبروی‌ش رفته محسوب می‌شود و نه شرم دل‌ش را می‌گیرد، چرا؟ فقط چون تقصیرِ او نبوده و پس در قوانینِ جزائی قربانی محسوب می شود و الخ؟ خیر! چون مرزِ بینِ درست و غلط بودنِ کارش رضایت‌ست. اگر رضایت داشت که به او تعرض جنسی کنند در نگاهِ ایدئولوژیِ غربی هیچ اشکالی نداشت؛ چون ایدئولوژیِ غربی «حیا»ی جنسی ندارد. متریالیسم بودن‌شان اعتباری است برایِ قبح‌زدایی از زنا. پس هر چه قدر هم که تبصره‌ی اضاف بیاوری به وظایفِ نیروی انتظامی، به کنترلِ مثلاً «عفاف» جامعه، کاری نکرده‌ای. چون جامعه‌ای که «حیا» نداشته باشد دو نسلِ دیگر نهایتاً می‌شود شهرِ «دیسکو ریسکو»ها.  

گفته می‌شود که برایِ کنترلِ هر مقوله‌ای دو راه مفروض است: یکی زندان، یکی مکتب. «زندان» کاری است که گشتِ ارشاد داعیه‌دارِ اعمال‌ش هست و مکتب چیزی است که رسانه‌های غربی. ما تویِ مکتبِ سریال‌های غربی خیلی راحت عنصرِ «حیا»مان را بعدِ مدتی می‌گذاریم کنار و آن را تنها تقلیل می‌دهیم به مثلاً لچک. اما در مقابلِ هر گندی دیگر حتی صدای‌مان هم در نمی‌آید. حتی دیگر درونِ خودمان هم احساسِ بدی نمی‌کنیم. و آن‌وقت است که ایمان از بین می‌رود. ایمان و حیا لازم و ملزوم‌ند. حیا میوه‌ی درختِ ایمان است. اما این درخت را به دستِ گندیده‌گیِ میوه می‌خشکانیم. مثلاً همین قضیه‌ی معماریِ ما و معماریِ غربی. ما روزگاری اندرونی داشتیم و بیرونی. روزی مطبخ داشتیم و الخ. حالا اما یک خانه‌واده‌ی مذهبی هم صابونِ آشپزخانه‌ی Open به شکم‌ش می‌زند و سرِ این مسأله به بزرگ‌ترهای‌ش می‌گوید: «قدیمی». حالا جوری شده که تویِ این آپارتمان‌هایِ لانه سگی، هم‌سایه که می‌آید دمِ در یخ بگیرد بایستی اول یک چادر بدهی خانم که تویِ آشپزخانه دارد آش‌پزی می‌کند. گاهی وقت‌ها باید از خودمان بپرسیم که این قدیمی‌ها را به چه بهایی رد کرده‌ایم؟ به بهایِ این جدیدها؟!!!

‌حیا مکتبِ درونیِ انسان است که نفس را در بند می‌کند و اجازه‌ی هر کاری به‌آن نمی‌دهد. ... حیا، بستِ جامعه‌ی اسلامی است و تفاوت‌ش با دیگر قانون‌ها این است که نه‌تنها الزامِ یک جامعه است بل‌که تضمینِ آن نیز هست. هم تضمینِ قانون‌ش و هم تضمینِ جامعه‌اش. برعکسِ این قانون‌هایِ درهم ریختنیِ قابلِ چشم‌پوشی، حیا قانونی است که هر فرد برایِ خودش لازم می‌داند. این‌جوری دیگر هیچ کسی هم رشوه نمی‌گیرد و مثلاً عفافِ کسب رعایت می‌شود؛ این‌جوری دیگر هیچ فاحشه‌ای هم وجود نخواهد داشت، این جوری هیچ «رنج»ی هم به بینِ آدم‌ها رد و بدل نمی‌شود. و مابقیِ حلال و حرام‌ها هم دیگر به فراستِ حیا رعایت می‌شوند. این‌جوری دیگر لازم نیست هی اندر وسعِ لچک و پارچه‌ی تنِ آدم‌ها با هم چانه بزنیم، ... چون حیا متضمن عفاف هم هست و عفاف هم متضمن حجاب. وقتی در جامعه‌ای ایمانِ کسی زیبا را در حیا نشان‌ش داد، «تام کروز»ِ دخترکش هم از آن سرِ دنیا بلند شود و بیاید این‌ور، دختری خودش را برای‌ش کوچک نمی‌کند، چه برسد این‌که خودش را توی کنسرت‌های عربده‌کش‌های ایرانی تلف کند. حیا حدِّ شخصیِ هر انسانی است در مرزبندیِ درست‌ها و غلط‌های‌ش.

اما چرا از حیا به عنوانِ «بستِ جامعه‌ی اسلامی» نام برده‌ام، چرا مثلاً نگفته‌ام جامعه‌ی «فطری» یا مثلاً «وحدانی»؟ دلیل‌ش این است که در واقع مرزبندی‌هایِ حیا تنها مختصِ جامعه‌ی اسلامی نیست. هر جامعه‌ای بنا به ایمان‌ش (ایدئولوژی‌اش) نوعی حیا را در شهروندش ایجاد می‌کند. مثلاً سوسیالیسم نوعی حیای اجتماعی را که معطوف به نقش پذیریِ اجتماعی است را در فرد می‌طلبد. یا مثلاً کمونیسم. حتی کاپیتالیسم نیز حیایی ملازم با جای‌گاهِ اجتماعی برای جامعه‌وندش ایجاد می‌کند، اما این‌ها چون هیچ‌کدام نسبتِ درستی با فطرت ندارند (حالا اگر می‌توانی ثابت کن!) از آفات‌ش نیز به دور نخواهند بود. مثلاً حیایِ کاپیتالیسمی هیچ‌گاه جلویِ شیوع فقر را نمی‌گیرد (بحث از نتوانستن نیست، بحث از نخواستن است). یا یک جامعه‌ی سوسیالیستی هیچ اهمیتی به خیلِ زیرِ پای‌ش نمی‌دهد، چون اساسِ ایمان‌ش به بقایِ جامعه است و نه فرد. اما اسلام این ریختی‌ها نیست. اساسِ حیایِ اسلام به حیایِ وحدانی است. به تقوا است. به این که تو نه «تو» را اصل بدانی و نه «دیگری» را. در حیای وحدانی همه‌ی اجتناب‌ها در نسبتِ با خداست. همه‌اش محضِ خطرِ اوست و پس این جوری هیچ‌کس در دامِ تفرد یا تجمعِ افراطی نمی‌افتد، در حالی که در هر کدام از دو جامعه‌ی پیشین یکی از این دو شاخصه‌ی گسترده‌گیِ آن جامعه است. حیا اگر نسبت به خدا باشد انسان را موحد نشان می‌کند. اگر نسبت به جامعه باشد او را متمدن می‌کند. اگر نسبت به مردم باشد او را سیاهی لشکر می‌کند. اگر نسبت به فرد باشد او را نوکر می‌کند و اگر نسبت به خودش باشد او را متشخص می‌کند. (بدون در نظر گرفتنِ بارِ ارزشیِ احتمالیِ هر کدام از این ها).  

پس حیا ماهیتاً در نسبتِ با بی‌نهایت است که وجود پیدا می‌کند و می‌شود چفت و بستِ یک جامعه. حیا یک امرِ حقیقی است نه حقوقی و پس با ترس‌های مدنیِ این روزگار هیچ نسبتی ندارد.  ام‌روزه ترس‌های ساکنینِ جامعه‌ی جهانی حقوقی شده‌اند نه حقیقی. و حیا ترسی از این جنس نیست. همین. (و البته خیلی چیزهای دیگر که از حوصله‌ام خارج بود).

 

 

سجاد پورخسروانی

اردی‌بهشت 1392

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1)   برگرفته از نمودارِ «نسبت شناسی حقوق، قاعده و قانون در اندیشه ی شیعی و غربی»/ مرکز بررسی های دکترینالِ امنیت بدون مرز/ اندیش کده ی یقین

2)   «گزیده‌ی جامع‌السعادت/ ملامهدی نراقی/ ترجمه‌ی دکتر مجتبوی/ صفحه 368» به نقل از «حیا/ امیرحسین بانکی‌پور فرد/ صفحه 10»

3)      «مجموعه ی ورام/ جلد 1/ صفحه 191» به نقل از کتابِ «حیا/ امیرحسین بانکی‌پور فرد/ صفحه 90»

4)      «کافی/ جلد 2/ صفحه 672» به نقل از «حیا/ امیرحسین بانکی‌پور فرد/ صفحه 162».

         

 

 

               

 دانلود نسخه ی پی دی اف «حیا: بست جامعه اسلامی»

سجاد پورخسروانی
۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۳۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ اضافه

[دسته بندی: مقاله] 



«حبّه‌ی حب» را که می‌نوشتم راویِ رؤیت‌کننده‌ای بودم تنها که نقلِ رفته را آورده بود. جهانی را نقش می‌زدم  که درست ما‌به‌ازایِ بیرون‌ش نبود. جهانی تکه، جهانی پاره که تنها و تنها درونِ ذهن مخاطب  شکل می‌گرفت. و فکر می‌کنم که واقعیت جهان هم یک هم‌چو چیزی باشد(کاری به حقیقت‌ش ندارم). ما ساکنانِ یک هم‌چو جهانی هستیم. نه ساکنانِ جهانی که هست، بل ساکنانِ جهانی که شناخته‌ایم. جهانِ ما، باورِ ماست. خاطرِ همین هم هست که هروقت با ناشناخته روبه رو می‌شویم ترس برمان می‌دارد. «بی‌گانه» یعنی چیزی که پیش‌تر از این تویِ منظومه‌ی ذهنیِ ما وجود نداشته. ناشناس، چه از کره‌ی ماه باشد، چه از محله‌ی خاکی‌ای از همین شهرِ خودمان، اگر پیش‌تر وجودش را تویِ عالمِ ذهن‌مان تصدیق نکرده باشد «بی‌گانه» می‌زند و پس ترس‌ناک. یکی از راه‌های بیرون ریختنِ ترس‌های آدمی هم همین وسعت دادن به عالمِ شناخت‌ش هست. چیزِ ترس‌ناک زمانی که شناخته شد دیگر ترس‌ناک نیست، شاید «مهیب» شود تنها. اما همان هیبت هم تا زمانی مهیب است که ما راهِ زمین زدن‌ش را نشناخته باشیم. ایران مهیب است برایِ غربی چون نمی‌شناسدش. نمی‌داند چه دارد و چه ندارد. عالَمِ مسلمانی را تنفس نکرده. و تازه وقتی عالِمِ به اسلام شد، برای‌ش مهیب می‌شویم، چون مؤمنِ به اسلام نیست. و تازه همین من و توی مؤمن‌احتمال هم ترس‌های خودمان را داریم؛ چه که اسلام برامان حریم دارد و حرام. و حریم و حرام برایِ آن‌کس که مؤقن نشده مهیب است. یعنی محرم نشده تا سرک کشیده باشد به اندرونیِ حرام‌ها. ... بگذریم. قدِ این حرف‌ها نیستم.

غرض این که عرضِ این نوشته استوار بر این اعتقاد است که ما آدمِ عالمِ استنباطیم. اصلاً چه‌طور می‌شود بخشی از دنیا بود و دادِ استدلال زد؟ چه‌طور می‌شود این پایین گیر در خاک داشت و عقده در ذهن و حبّ و بغض در دل و داعیه‌ی منطقِ استدلالی داشت؟ ... نمی‌شود. یا لااقل به زعمِ استنباطیِ ما می‌نشود. پس تنها یک راه پیشِ پایِ یک هم‌چو آدمی است: «استنباط» و این استنباط بر پایه‌ی دنیایِ «پاره»؛ دنیایی که تنها «پاره‌ها»ش به ما رسیده. انگار کن پازلی نامتناهی را؛ سهمِ من و تو از این پازل، وُسعِ من و توست از تکه‌هاش. این پاره‌هایِ پازل است که انگاره‌ای از عالم به ما می‌دهد. البت من منکرِ پیام‌بری و راهِ استدلال نیستم، اما آن‌چه کفِ دست‌م تا به حال بوده، همین بوده: «استنباط». حتی ما قرآن را هم یک جورهایی تفسیر به استنباط می‌کنیم. مگر غیر از این است که ما عالمِ سوبژکتیوِ «آیه» را در تفسیرِ موضوعی‌اش نسبت می‌دهیم به عالمِ ابژه تا مثلاً ام‌روزی‌اش کرده باشیم؟ ... و مگر ما عالمِ ابژه را به تمامی شناخته‌ایم؟ خیر. پس قرآن راهِ استنباط را می رود باز، نه استدلال را. هر چند اعتقادِ من و تو این است که نازل کننده‌ی قرآن را زبانِ استدلال بوده به خیراتِ این آیات، اما همین من وتو باز مجبوریم در نقلِ خدایی‌اش از «زبان داشتن‌ش» استعاره بیاوریم.

حالا وارد کن همین پاره‌پنداریِ جهان را در عالمِ ادبیات؛ می‌شود موضوعِ این مقاله: «پاره‌نویسی». پاره‌نویسی یعنی این که نویسنده در مقامِ یک پاره‌جمع‌کن بیش‌ترین همّ‌ش را در ریخت‌گریِ کار و شاکله‌بندی‌ش به کار بگیرد اما در نهایت نمای بنای‌ش را به ذهنِ مخاطب بگذارد. روایت‌های‌ش را نزدیک و مربوط بیاورد اما ترتیب‌ش را نه. کار بزند، عقب و جلو کند و مثلِ تکه‌هایِ یک پازل که یکی در میان‌شان گم است بچیند کنارِ هم. آن وقت است که ذهنِ مواجهه‌کننده با اثر می‌شود عالمِ استنباطِ او در پردازشِ جهانی که می‌انگارد. من این کار را در «حبّه‌ی حب» کرده‌ام. در «ساعت‌ها زود پیر می‌شوند» هم. از نمونه‌هایِ داستان کوتاهِ این روش یکی هم تویِ مجله‌ی هم‌شهری داستان دیده‌ام: «شش و سی دقیقه‌ی عصر»ِ آرش سالاری. حبّه‌ی حب پاره دیالوگ‌ها را پرداخته بود. ده دوازده تا حرف از دهانِ این و آن، بی حرفِ ربط، بی نقلِ صاحب حرف. آرشِ سالاری هم آمده بود 79 تا تکه «اس‌ام‌اس»‌هایِ دو تا بابا را گذاشته بود در معرض با ذکرِ زمانِ فرستادن‌ش. همین. و عالمِ داستان را ساخته بود و داستان روایت شده بود. البته «پاره‌نویس» فقط مالِ قالبِ داستان‌کوتاه نیست. من اولین‌بار به گمان‌م این چنین استفاده‌ای را پاره‌پردازی را- تویِ «از به» دیده بودم. توصیه‌ی اکیدِ این روش را به نویسنده‌هایی می‌کنم که خیلی حوصله‌ی ربط و بست جویی را ندارند. البته به طورِ معمول، کار در این روش نازل‌تر از یک کارِ شسته رفته‌ی ربط و بست‌دار در‌می‌آید، اما گاهی هم آن‌گاه که انتخاب به اختیارِ طبع بوده باشد و نه به اجبارِ ضعف- می‌شود شاه‌کارهایی از یک هم‌چو روشی در آورد. یکی‌ش همین «از به»ی امیرخانی که ذکرش آمد. امیرخانی در این کار -که گاهِ نوشتن‌ش جرأتِ کارِ تجربی را به خرج داده- برداشته مجموعه نامه‌هایی تنظیم کرده که ترتیب‌شان داستانی را به تمامی روایت می‌کند. کارِ امیرخانی تویِ این اثر، مثلِ کارِِ کارآگاه‌های انگلیسیِ این سریال‌هاست که از در کنار هم گذاشتنِ اجزایِ صحنه‌ی جرم به کشفِ مجرم می‌رسند. از جزء استنباطِ کل می‌کند و بعد استنباطی هم در ذهنِ خواننده اضاف می‌آید. «می‌نی‌مال» به‌ترین مثالِ یک هم‌چو نوشتنی است. مثلِ همین می‌نی‌مال‌های شهدا که برمی‌دارند بیست-سی خاطره در می‌آورند  و ردیف می‌کنند. امیرخانی پاره‌نویسی را به رمان تعمیم داده. و بسیاری از این داستان‌کوتاه نویس‌های گم‌نام هم آورده‌اندش توی عالمِ داستان‌کوتاه. «قیصرپاره‌ها»(می‌نی‌مالِ قیصر امین‌پور) را هم بنا دارم این‌جوری ببندم.

«پاره‌نویسی» شاید در نگاهِ اول مثلِ کارِ این خبرگزاری‌ها بیاید با آن کارکردِ کذاشان که پُرَت می‌کنند از تکه‌هایِ بی‌حاصلِ جهان، اما این‌جوری نیست. تفاوتِ «پاره‌نویسی» که تقدیرش کرده‌ام این‌جا و خبرنویسی که تقبیح‌ش کرده بودم چندی پیش، این است که این پاره‌نویسی- ربطِ ماجرا را حفظ می‌کند. جهانی که ماجرا در آن اتفاق می‌افتد را ایضاً. هوایِ زمان‌ش را مثلِ بخش‌بندی‌هایِ صحنه‌ای و سکانسیِ سینما دارد و پس اگر پازلِ نامتناهی‌ای را هم نقش می‌زند باز تصویرکی روی‌ت می‌آورد که کار را به آن تمام کنی؛ باقی‌اش می‌ماند به کمال. اما این خبرهایِ تلویزیونی چنان بی‌ربط از عالم، خبر می‌آرند که تو درمی‌مانی. ذهن‌ت هیچ بستی را میانِ این اراجیف نمی‌تواند بزند. «تولدِ گوسفندِ 3 کله در اراک» با «قتلِ کودکانِ فلسطینی» با «دعوایِ سرِ نانواییِ محله‌ی احمدی‌نژاد» با «فرستادنِ موشکِ امید به فضا» هیچ سمفونیِ معلومی را نمی‌سازد. کارِ نویسنده‌ی «پاره‌پرداز» اما گزینش به‌ترین تکه‌هاست. تکه‌هایی که اگر نشودشان حتی دقیق در یک ردیفِ پازل چید، اما می‌شود یکی درمیان‌شان گذاشت. تکه‌هایی که حداقل مالِ یک قابِ پازل‌ند نه درهم از ده‌ها پازل.

تجربه‌ی نه چندان عالم‌گیر(!)ِ من این پاره‌نویسی را حتی در عالمِ علومِ انسانی هم برمی‌تابد. یک نوشته‌ی کلاسی برایِ درسِ انسان‌شناسیِ فرهنگی پیش‌ترها زده بودم با عنوانِ «نوروزی که نمی‌شویم»، که فقیرانه همین منشِ پاره‌نویسی را آمده بود. مشتی عکس گرفته بودم و ضمیمه‌ی هر کدام روایت‌شان، و این شده بود تمامیتِ ناتمامی از واقعه‌ی نوروزِ آن سالِ منِ هنرجو.

نمونه‌ی دیگرِ یک هم‌چو استفاده‌ای را شاید بشود در داستان‌های بلندِ مصطفی مستور دید. و پس ایشان آورنده‌ی «پاره‌پردازی» به عالمِ داستان بلند. (... و عجب تشخصی!). به هر رو این‌هم ابزاری است در عالمِ قلم که اگر نه مریدکشانه اما مرام‌ورزانه می‌تواند کمک حالِ بسیاری از قلم‌ها شود. همین.

 

 

سجاد پورخسروانی

جمعه، 16 فروردین 92     



سجاد پورخسروانی
۱۷ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

یک مادامِ بنویسی یک­جایی توی یکی از همین شماره­های مجله­ی «داستان هم­شهری» از خطرِ تک­روایت حرف زده بود. طرف اهل آمریکای لاتین بود یا آفریقا -درست یادم نیست- و از روایتِ تکی حرف می­زد که طفیلی­اش به آن گذشته بود: تک­روایتِ غربی. تک روایتِ عالم؛ ماحصلِ ساختِ غربی در رسانه­ی غربی. غرب چون     صاحب­رسانه بود، پس صاحب­روایت هم بود و این روایت­ها پیش از آن که روایتِ آفریقا باشد یا آمریکایِ لاتین یا هر مستعمره­ای که کتابِ غربی توی آن وارد می­شود، روایتِ آمریکا بود و مردمان­ش و آرمان­های­ش. روایتِ استعمارگر بود، نه روایتِ مستعمره. و تازه بعد که استعمارگر کاشف شد و ناظر شد و نویسنده،  تازه شد روایتِ آمریکایی از آفریقا. یعنی دریچه­ی دیدِ غربی، آن هم معطوف به دیدگاهِ غربی. فلذا مادامی که نویسنده­ای آفریقایی شروع به دیدن نمی­کرد و متن از دیدگاهِ او صادر نمی­شد، هم­چنان تک­روایت­های غربی، تنها روایتِ موجود بودند. به قولِ همین مادام «آن­وقت­ها کسی نمی­توانست یک کاکا­سیاه را قهرمان یک رمان یا شخصیتِ محوریِ داستانی بیانگارد». اگر هم می­انگاشت، درست همان­جور «کاکا­سیاه» می­انگاشت. ... این درست مثلِ ماجرایِ ماست با خودمان. ما تک روایت­هایی هستیم درونِ جامعه. و این جامعه را تو شبکه­های عصبی­ای بدان که با آن         تک­روایت­ها را تعریف می­شوند. و رسانه یکی از همین شبکه­هاست.

تک­روایت، یک امکانِ ممکن شده است. یک اتفاقِ محقق شده. و همین تک روایت­هاست که آدمی را به او      می­شناساند. اگر چندی به گذشته برگردی و یک سیاه پوست پیدا کنی، فکر می­کنی حکایتِ او از خودش بیش از یک کاکاسیاهِ برده می­تواند باشد؟ خیر. بلال هم همین­جور بود. آدمی که به تک­روایت­ها مأنوس شده، تنها بخشی است از امکانی. اما به خیالِ خودِ آن آدم همه­ی امکان است. یک راننده تصویری که از خود دارد، چیزکی فراتر از یک راننده نیست. یک بقال، یک معلم، یک مهندسِ ساخت­مان، یک دکترِ مریض­کش ... و چه. این­ها همه درافتاده­اند در امکانی و مبتلا به روایتی و خب پس خودشان را هم بدین­وجه می­شناسند. همین دو تا کلمه­ی «شخصیتِ حقیقی» و «شخصیتِ حقوقی» را در نظر آرید. یک بازیِ نامعلومِ بروکراتیک. تو را به دو شخصیت در می­آرند و حقیقت بر تو قائل می­شوند و حقوق. اما واقعاً کسی کاری به حقیقتِ یک آشغال­جمع­کنِ کارتن­خواب ندارد. همه­ی حقیقتِ یک کارتن­خواب در نگاهِ جامعه­ی بروکراتیک همان چیزی است که او می­کند، و پس در چنین جامعه­ای حق­ش هم همان کارتنی است که روی­ش شب­ها تا صبح سگ لرزه می­زند. این­ها بازی­های تحمیقیِ علمایِ کاغذبازی است. و برایِ چه؟ برایِ محتوم کردن­ت به سرنوشتی ذیلِ کاغذ. به تک­روایتِ بروکراسی. و برایِ چه؟ برایِ دوامِ فرمان­روایی­اش. وقتی محمد(ص) بلال را بر بلندایِ خانه­اش فرستاد به اذان گفتن، تنها نوازشِ سیاهی نبود به جبرانِ مصائب­ش. او تک روایتِ برده­گی را فروپاشید به بنده­گی. نوعِ بازی را عوض کرد. آدم­ها را همه بنده نامید و برتری­شان را تنها به بنده­گیِ احسن دانست. پس محمد پیش از این که هر کاری کرده باشد، خطرِ تک­روایت را از میان برد. آدم­ها خودشان را توی این تک روایت­هاست که می­شناسند. حقیقتِ انسان، با واقعیت­ش سخت گره خورده است. نمی­شود ماوقع را به لافِ ماحَقَّ نادیده گرفت.

چگونه می­توان­یم ادعا کن­یم که کسی را شناخته­ایم؟ با شناختِ کرده­های­ش؟ با تاریخ­ش و جغرافیایِ زیست­ش؟ ... خیر! ما آدم­ها را به روایت­هاشان شناخته­ایم ... که البته این جز خرده­شناختی نیست. مگر خودت را که کامل می­دانی و تاریخ و جغرافیای­ت را از بری چه قدر می­توانی مدعایِ شناخت زنی؟ چه قدر خودت را می­شناسی؟ شاید شما هم مثلِ من گاهی به آن چهره­ی توی آینه خوب خیره شده باشید و بعد از مدت­ها حسِّ ناشناختن موجودِ توی آن به­تان دست داده باشد. این چه حسی است؟ حسی که آدمی را از خود می­ترساند. حسی که آدمی را به خودش مشکوک می­کند؟ از خودش ناامید می­کند؟ ... حقیقت این است (یا حداقل واقعیت) که ما خودمان را تنها در داستان است که می­توانیم شناخت؛ در روایت، در اتفاق. سجاد که بود؟ آدمی که فلان کار را کرد و فلان کار را. علی که بود؟ عاملِ فلان عمل. نقی که بود؟ یکی مثلِ  آن دویِ دیگر. ... که بودنِ ما را روایت­هامان و امکان­هامان مشخص می­کنند. پس با بزرگ شدنِ این امکان­ها، و ممکن شدن بخشی از آن­ها این ماییم که بزرگ می­شویم و چند و چون­مان بُعد پیدا می­کند و بسیط می­شویم. آدمی خودش را تنها در حادثه است که می تواند بشناسد، نه در کُنجِ خانه­قاه، نه در اتاقکِ اعتراف. آدمی خودش را توی حوضِ بلا است که می­شناسد ... «و شما را به بلاها می­آزماییم» ... . آزمودنِ خدا تنها سندی نیست که خدا برایِ شناختِ ما پیشِ پای­مان گسترده باشد ... آزمونِ خدا، امکانی است اضافه بر ممکن­های بگذشته و روایتی مضاف بر روایت­های سر کرده ... و پس سندی برایِ ما که خودمان را بشناسیم.

آدمی خودش را هنگامی می­تواند بشناسد که «من»ش شکل بگیرد. و من زمانی شکل می­گیرد که اتفاق بر او حادث شود. وقتی من رو می­آید که نوعی بودن بروز کند، نوعی امکان ممکن شود. این جوری­ها آدم خودش را می­شناسد، در دلِ معرکه. والّا صدسال هم که خانه­قاه نشین باشی، تو را چیزی از چیزی­ات معلوم نآید.

جنگ هم به گمان­م همین ریختی­ها بود. من نمی­توانم از جنگ جز اتفاقِ شگرفِ آدم­سازی در نظر آرم. اگر جنگ نبود، شهدا هم نبودند، و اگر شهدا نبودند، روشنایی­ای هم به راه­های پیشِ رویِ آدمی نبود. جنگ، امکانی برایِ ممکن شدن شخصیت­هایی بود که چه بسا بسیاری­شان پیش­تر عرق فروشِ خیابان فرح بودند. جنگ، امکانِ جمهوریِ آرمانیِ اسلامی را به تک روایتِ سکولاریسمی عالم اضافه کرد.

و این ماجرایِ امکان­ها را من از مبتذل­ترین شکلِ موجودش دریافتم؛ ازانیمه- سریالِ D.gary man . جومونگ هم البت همین بود. تنها ادبِ این بی­ادبانِ رسانه همین است. این که حداقل، امکان را به تو می­نمایانند. جومونگ اگر از آن قصرِ راحتِ عیاشی­های­ش پای برون نمی­گذاشت و پدرش کشته نمی­شد و مادرش بیوه و برادرش دشمن، هیچ­گاه شناخته نمی­شد، نه برای دیگران و نه مهم­تر برایِ خودش ... و اصلاً گورِ پدرِ جومونگ و جمله عنترهای چشم بادمی، روایتِ عاشورا را بنگرید: روایتِ حیاتِ شهادت، اضاف بر تک­روایتِ معاشِ رعایت. روایتِ کرنش اضاف بر تک­روایتِ سازش. ... الخ.

و حالا درد این­جاست: «تکلیفِ نسلِ بی­اتفاق چه می­شود؟ ... تکلیفِ نسلِ بی­امکانی که به قولِ میلادِ عرفان پور از راهِ شمال هم به جبهه نرفت:

در خواب و خیال هم نرفتیم به جنگ

بی رنج و ملال هم نرفتیم به جنگ

ما نسلِ سپید بخت سوم بودیم

از راه شمال هم نرفتیم به جنگ  

 

انتظارِ حادثه؟ ... یکی از دوستان می­گفت، تکلیفِ نسلِ بی­حادثه، انتظارِ حادثه نیست، ابتکارِ حادثه است. ... جلال را ببینید، همه عمر در زمین سیر کرد تا امکان­های­ش بیش­تر شود، و هر چه امکان­های­ش بیش­تر شد، خودش را بیش­تر شناخت و پس خدای­ش را. این لوکِ خوش شانسِ بدقواره­ی مارلبورو کش را ببینید. خودش هست و اسب­ش و دنیایی که در چشم­ش همه امکان­هایی­ند برای این که او خودش را بشناسد ... این مدل، مالِ آن اکسپندبل­سازهایِ گردن­سرخ نیست، مال ماست:

                      «قد خلت من قبلکم سنن فسیروا فی الارض فانظرو کیف کان عاقبه المکذبین هذا بیان للناس وهدی و موعظه للمتقین ( سوره آل عمران آیه 137، 138 )»

زنده­گی سراسر همین است. ازدواج، یک امکان است. پدر و مادر شدن یک امکان است. دانش­جو بودن، سرباز بودن، کارگر بودن، مبتلا بودن، ... در این هوا و فضا یا آن فضا و هوا تنفس کردن همه­گی امکان­ند. و بسته به بُعدِ این امکان­ها، بُعدِ تو ریخته می­شود. تاریخ هم همین است. سیرِ در امکان­های دیگر. و هر چه تو عریض­تر شدی و طویل­تر، در حال و در گذشته، پس خویش­ت را بیش­تر شناخته­ای و پهنایِ امکان­ت گشادتر شده. پس می­توانی به شناختِ خدای­ت امیدوارتر باشی. به شناختِ حقیقت و ورایِ آن شناختِ حق. ... حالا خدای­ت را هم اگر نشناختی، حداقل کِشت­ت را کِشته­ای. دنیا، بسترِ کِشت­های نه­کاشته است. بسترِ امکان­های نمو. بسترِ زمین­ها و زمینه­هایی که می­شودشان کاشت و بعد دیگر مهم نیست این که آسمان تفضل کند یا نه ... .

نمی­دانم. دل­م پر است. پر از غصه­ی امکان­هایی که زنده­گیِ متمدنانه ی ام­روز، از ما دریغ کرده. بچه که بودیم، ابوی امر می­فرمود که «زود بگیر بخواب، تا فردا زود بلند بشی» و من همیشه در این فکر که این «فردا» پس کی خواهد رسید که قرارِ اتفاقِ شگرفی را با خود هم­راه دارد. بزرگ­تر شدیم و فردا نیامد. و  تا وقتی هم که این شب زود خوابی­ها، امکان­های تخطی از حدودِ مُلکِ تمدن را از ما دریغ کند، هیچ­گاه آن «فردایِ اتفاق» نخواهد آمد ... صدایِ غریبی در عالم می­پیچد که: «... اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم ...» ... مهجور و گلایه­مند که: «... مگر نگفتیم؟ بارها  و بارها، و بارها شنیدید و کر شدید ...» ... . لال می­شوم. همین.  

 

15بهمن 1391

سجاد پورخسروانی
۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

                      چند روایت از «زبان»

 

اول: تصویراندیشی یا کلمه­اندیشی؟

در گسستِ «شناختِ غربی» از شرقی، آیینه­واریِ جهان حذف می­شود. دیگر آن چه از جهان به ذهنِ آدمی در می­آید، جهان نیست، بل فرمی است از جهان که ماحصلِ دفرمه شدن­های گیت­های ذهن است. ذهن آن­گونه جهان را می­شناسد که از گذرگاه­های خودش عبور داده، نه آن­طور که جهان هست. و در این تعبیر هیچ توی کَتِ فلسفه­ی غرب نمی­رود که از کلمه­ی «نازل» استفاده کند. شناختِ ذهنی، برای غربی اصل است، نه فرعِ فرمالیته شده. و همین رویه پیش می­رود در بازسازیِ ذهن توسطِ زبان. یعنی در یک اثرِ زبانی، اعم از ادبیات و علم و الخ، چیزی که پدید می­آید، یک دوباره­سازی است از آن­چه که هست، و آن­چه هست نیز هیچ­گاه به طورِ کامل توسطِ انسان بازنمود پیدا نکرده است. پس با این حسابِ غربی، بایستی قائل بود به این که شناخت، امری است فردی، و وقتی جمعی شد، دیگر شناخت نیست، بل که حقنه­ی شناخت است. شناخت را کمونیستی کردن است: یک دست و یک شکل و یک ارز. لذا این که جهان و واقعیت­ش، چیزی نیست بیش از فیلترینگ­های ذهن  و بعد زبان، یک گزافه است که غرب خود در پروسه­ی جامعه­سازی از آن ناخلفی می­کند. تویِ دبستان و دبیرستان­ش به زورِ جامعه­پذیری یک تعریف واحد را و یک شناختِ مسلم را از جهان حقنه می­کنند به فرد، که «این آن چیزی است که هست». و بعد هم حدودِ بسطِ این­ها را  در چارچوبِ نظریِ خودشان که «سکولاریسم» باشد مجاز می­شمارند و ممکن. و عجیب این­که درنهایت اسم­ش می­شود «آزادیِ شناخت» و تو بگو «شورِ Science»ی علمِ غربی(!)

بگذریم. چه از اهلِ آیینه­انگاریِ ذهن باشیم و امکان و انزالِ چیزی واحد که هست، و ورایِ آن چیزی واحد که باید باشد؛ و چه از مریدانِ مکتبِ «چیزی که هست، هست»، در هر دو صورت پروسه­ی پرورشِ واقعیت در   ذهن­مان از یک اسلوبِ مشخص پیروی می­کند.(آخرِ جزم­انگاری!) و آن این­که شکل­گیریِ چیزی در ذهن به مددِ یک چیز امکان پذیر است، و آن «نماد». نمادها بر طریقِ معمولِ دسته­بندی­شان بر سه قسم­ند: شمایلی، نمادین و سببی. و اگر تا بدین جایِ شناختی که ما همی گردآورده­ایم و سوات­مان همی کشد، از این سه عدول نکرده باشند، پس در قضیه­ی بازسازیِ جهان در ذهن، ما دوباره از این سه دسته پیروی می­کنیم:

یک: بازسازیِ جهان (یا برایِ آن دسته ی دیگر، بدونِ «باز») از طریقِ نمادهای شمایلی شکل بگیرند. یعنی نمادهایی که بیش­ترین شباهت­سازی را از واقعیت در ذهن انجام می­دهند، مثلِ دوربینِ حبسِ تصویر. اما از آن­جا که به مددِ علمِ شریفِ غربی دریافته­ایم که جهان واجدِ بعد است و رنگ است و بو و مزه(!) و البته که فیزیک، پس ساختِ این ریختی در ذهن با «حس» صورت می­گیرد. که البته همیشه فرّار است و حبس ناشدنی؛

دو: بازسازیِ جهان از جانبِ نمادهای سببی حاصل آید، با رابطه­ی این­هم­آنی. که در این­جا با عنوانِ «­شرطی­سازیِ شناخت» از آن یاد می­کنم. یعنی به معلولی در آمدن در مواجهه با علتی و علتی شدن برای معلول­ورزیِ دیگر. این نوع بازسازیِ جهان، که معمولاً با تغییرِ کیفیاتِ دیگر شناخت عوض می­شود، جزو ابتدایی­ترین راه­های شناخت یا  «ساختِ ذهنی» است؛

سه: ساختِ جهان در ذهن به کمکِ نمادهای سمبولیک امکان­پذیر است. و آن­ها چه­اند؟ در یک کلام زبان. حالا گاه زبانِ تصویری، گاه کلمه­ای و دیگرها؛

پس جهان یا به حس در ذهن درمی­آید، یا به تجربه­ی علّی، و یا به کلمه. اولی و دومی، یک جورهایی این هم­آنی است. یعنی چیزی  که در ذهن است، بی­واسطه­ی ثانوی با آن­چه در عالم هست ارتباط دارد و لذا مقبولِ نسل­های ابتدایی انسان بوده. زمانی که هنوز کلامی ساخته نشده بود، این نوع ساخت ضامنِ حفظِ ارتباطِ آدمی با طبیعت بود، اما بسیار فردی. چون به راحتی قابلِ انتقال به دیگری نبود. و از آن­جا که این حس همیشه در بیرونی­سازی دچارِ گنگی می­شود، همیشه موهوم است. ابزارهایِ تاکنونِ بشر قادر به شیواییِ انتقال حس نبوده­اند، و یا حداقل به طریقی محکم نبوده­اند. پس درکِ حسیِ جهان هیچ­گاه نمی­تواند به طور شایسته از حدِ ذهن عدول کند و بیرونی شود. حس، بندِ ناگسستنی­ای با هست­ها دارد، و لذا علیل است از پیش­برد تمدن. اما زبان که متشکل است از واژه­ها(در بررسیِ این متن) ابزارِ دست اول و حقیقیِ اندیشه است. هر چند به گفته­ی چندی غربی فیلسوف «زبان نیز از هست­ها نمی­تواند عدول کند»، اما در تصورِ این حالت نیز، باز زبان بسیط­ترین و ممکن­ترین راهِ شناخت جهان است. ما به کمک زبان می­توانیم از تناسباتی که نیست سخن به میان آریم، و سخن به میان آوردن مگر جز از بابِ ذهن تراوش کردن است؟ پس ما به کمکِ زبان توانایی­های ذهن را نیز افزایش می­دهیم، و این حرف چندان بی­راه نیست که بگویم «اصلاً ما با زبان فکر می­کنیم». و این آن ابزار کشف نشده­ی انسانِ اولین بود که «بی­زبان، بی­چاره بود.» زبان ابزارِ معنااندیشی است، و حس(تصویر و اصطحکاک و چه و چه و چه) ابزارِ    وَقَع­انگاری. 

 

دوم: زبان به مثابهِ جهان

گفته شد که شناختِ جهان از طرقی ممکن است، و مهم­ترینِ آن­ها شناختِ زبانی؛ و این شناخت زبانی نیز      ما­به­ازایِ افراد - وایضاً احوال- متغیر. اما  اگر زبان را یک جهان انگاریم، آن­گاه:

·         آیا شناختِ زبان، خود به صورتِ آیینه­وار است؟ یعنی همه از زبان یک برداشت و استفاده و حصول معنا می­کنند؟

خیر. هر چند زبان یک محملِ شناختی است، اما خود بعد از پدید آمدن، از پدیده­های جهان است. پس مثلِ هر پدیده­ای دیگر، برای شناخت­ش به گذر از ذهن و بعد زبان نیازمند است، پس دچارِ تکثر می­شود.(و البته دچارِ دو نوعِ دیگرِ شناختِ نمادین، که حسی باشد و شرطی­گونه) و از این تکثر می­توان به عنوانِ «سبک» یاد کرد. یعنی همانی که در فلسفه، در شخصی­سازیِ «مکتب» عنوان می­شود. «سبک» یعنی استفاده­ی شخصی از زبان، بر  پایه­ی «یک: شناخت از زبان» و «دو: شناختِ جهان».

 

سوم: در زبان اندیشی

پیش­ترها بحثِ پاس­داریِ زبانِ پارسی خیلی مرسوم بود، مخصوصاً در حال و هوایی که هر از راه رسیده­ی دوربین به دستی لفظی به الفاظِ متداولِ پارسی­گو جماعت اضافه می­کرد. یادم هست که یک­بار، ترمِ چهار، توی کلاسِ «روش تحقیق»، استاده­ای(!) «فرضاً» را «فرضن» نوشت، و اصرار که این ریختِ فارسی­اش هست و آن ریختِ اجنبی­اش. منتها نتیجه­ی این بحث­ها چیست؟ پالایشِ زبانِ فارسی؟! ... خیر، تنها وقتِ فکِ محترم را گرفتن است. چه طور می­شود توی دنیایی از شعارهای جهانی شدن زنده­گی کرد و تنها فارسی اندیشید. هر زبانی به واسطه­ی تجربه­ی زیستی­ای که داشته، و راهی که از آن به شناختِ حدودیِ جهان نائل آمده، دارای گستره­ی معنایی­ای هست که تنها در آن زبان می­شودش دریافت: فارسی اندیشیدن، انگلیسی اندیشیدن، عربی اندیشیدن؛ این­ها همه بازه­ای از امکانِ شناختِ جهان­ند، و مگر نه این که در «شناختِ فیلِ جلال الدینِ بلخی، آن شناختی کامل­تر است که شامل تجربه­ی بیش­تری از جزء­دانی(تو بگو تخصص) باشد؟». پس در  جهانی که هیچ­کس را به خدا و پیغمبرش انگار اعتمادی نیست، آن شناختی کامل­تر می­شود که در زبان­های بیش­تری اندیشیده شود. شناختِ حکمی هم همین­طور است. آن که به کل ایمان دارد، ملزم شده است به جزء­جویی که جزء­ها همان تناسباتِ کل­ند در مقیاسِ کوچک، و پس مایه­ی عبرت.

 

 

 

چهارم: بابِ لولاییِ زبان: جدانویسی

حال این محدوده ی شناختیِ وسیع چه­گونه به هم معنایی برسد؟ چه­گونه است که زبانی هم چون عربی،    کامل­ترینِ زبان­ها برای کلامِ آخرالزمانی خداست؟ چه­گونه می­شود معنای گوینده را به معنای گیرنده نزدیک کرد؟  قبول دارید که کلمه در زبان همیشه واجد یک معنا نیست، و در بسترِ زمانی و مکانی و فضایی تعریف می­شود؟ با این حساب چه­گونه می­شود از یک کلمه بیش­ترین استفاده­ی بیانی را برد؟ چه­­گونه است که زبانی مثلِ انگلیسی علمی­تر است تا زبانی مثلِ ژاپنی؟ و چه­گونه است که نمی­شود بعضی کلماتِ ژاپنی را در انگلیسی حتی توصیف کرد؟  ... چه­گونه می­توان این معناها را به هم نزدیک کرد؟ ... به نظرِ بنده، با کمکِ ابزارهای بیانیِ سبک. و یکی از این ابزارها «جدانویسی»، هم­آنی که از ابتدایِ این خوددرگیری در پیِ ابرازش بودم:

زبان فارسی هم­واره برای پهنا دادن به امکان­های معنایی­اش دست به ساخت کلماتِ مرکب می­زده. مثلِ همین «هم­واره»ای که در جمله­ی قبل برفت. این کلمات مثل «درهای چند لته»اند. یعنی برساخته از از تعدادی در، سوار بر لولاهایی. و یک در، چگونه باز می­شود؟ با گسستن از دیگری و چرخیدن بر محورِ لولای خودش. کلمات مرکب هم در زبان فارسی - به نظرِ بنده- چنین­ند، یعنی برساخته از لته­هایی که برای باز شدن بر معنا لازم است که آن­ها را از هم جدا کنیم. و بر معنایِ هر کلمه­ای به طورِ جدا نظری اندازیم. این چنین می­شود به ساختِ کلمات جدید رسید. در کنارِ «غم گین» به «خوش گین» رسید. از «خانه­واده»، به «دوست­واده» رسید و    همین­طور هر نویسنده­ای می­تواند در «سبک»ش به ساختِ کلمات دست بزند، بی­که غلط باشد. یکی از راه­های برون­رفت از فقرِ معنایی در یک زبان همین است. این که بتوان کلماتی ساخت که گستره­ی معناییِ هر فردی را نشان دهد. مثلِ کاری که «رضا امیرخانی» با رمان­های­ش کرده است. و به تعبیرِ اکثرِ دوستانِ اهل نشر اتفاق شگرفی است.

 

پنجم: زبان، نماینده­ی تخصص

علوم زبان مخصوصِ خودشان را دارند. نمی­شود در لت و پار کردنِ شکمِ کسی توی اتاقِ عمل از «دخول به اندرونیِ احوالاتِ جسمانی فلان» استفاده کرد. نمی­شود بر قرصِ شیاف، اشاراتِ حیاآمیز اضافه کرد. زبان ریاضی و رزمی و سیاسی و چه و چه و چه هم همین­طورند. اما آیا می­شود برای ادبیات، زبانی فرض کرد؟ ... مثلاً کار را تا بدان­جا کشید که زبانِ پلیور­فروش از سبزی فروش و از بلیط فروشِ سینما و از نویسنده­ی رمان جدا کرد؟ ... و به یک طریق زبان را خصوصی­سازی کرد و تخصصی تا به این حد؟ ... نمی­دانم. شاید فکرش هم ترس­ناک بیاید. مسلماً هیچ شاعر و نویسنده­ای به حقِ خودش از سهمیه­ی کلمات راضی نخواهد بود، اما این کار به نحوی در سبک صورت می­گیرد که گزینشِ کلمات باشد و ریخت­ریزیِ ترکیبات ... و این همان استفاده­ی بیانی است در «سبک». والسلام. 

 

 

پورخسروانی

8 دی 1391

سجاد پورخسروانی
۰۸ دی ۹۱ ، ۱۹:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه