بایگانی آبان ۱۳۹۳ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است


[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




این به نظرم حرفِ به غایت ساده ای است. هیچ پیچیده گی ای در آن وجود ندارد و مانده ام که چه طور خیلِ آدم ها این را نمی توانند بفهمند: "وقتی می شود افقِ یک شصت ساله را همین ام روز داشت، پس چرا باید شصت سال لِفت ش داد؟". وقتی می شود همین الآن بازنشست بود، پس چرا باید آرزوی ش را به ضمیمه ی سی سال خدمتِ فرسایشی پرورد؟ چرا باید این همه راه را برای رسیدن به چیزی که همین الآن هم داری طی کنی؟ چرا؟ چون آدم ها از فرسایش خوش شان می آید؟ چون "تلاش" در قاموسِ آدمِ فانی، یک جور مدال شجاعت محسوب می شود؟ یک خاطره که وقتی در هفتاد و پنج ساله گی روی صندلیِ ریلی نشسته ای برای نوه های ت بالا بیاوری و به اجزایِ متعفن ش فخر بورزی؟ اصلاً چرا آدم ها باید تلاش کنند؟ این افقِ لعنتی که بعدِ این همه تلاش به خدمت ش می رسی کجاست؟ لطفِ این همه مکافات در یک بازه ی شاید هشتاد ساله چیست؟ چه قدر باید سخت تلاش کرد که زمانِ تشییع جنازه، از خودت راضی باشی؟ اصلاً چه اهمیتی دارد این که از خودت راضی باشی؟ یا از تو راضی باشند؟ یا اصلاًتر چه طور می شود راضی بود؟

این حرف ها به گمان م شالوده ی فیلمِ "BOYHOOD" باشد. کاری که به منتِ سازنده-Richard Linklater- فیلم برداریِ آن دوازده سال طول کشیده. یک درامِ واقعی از زنده گیِ دوازده ساله ی یک "پسر" و آدم های دور و برش. منتشر شده در 11 جولای 2014. با امتیازِ 8.6 از IMDB،99 درصد از Rotten Tomatoes و 100 درصد از Metacritic.

فیلم بزرگ شدنِ طبیعیِ مسیون را از پنج ساله گی تا هجده ساله گی نشان می دهد. یک بچه مدرسه ای که با یک مادر مجرد و خواهر بزرگ تر از خودش زنده گی می کند. به علاوه ی پدر بی کاری که هر از گاهی به دو تا بچه اش سر می زند و هر چه که سعی می کند به خانه واده برگردد، زن اجازه ی آن را نمی دهد. یک مادربزرگ توی کار هست که هم چین نقش برجسته ای ندارد، اما توجیهِ پلاتِ داستان است که یکی از دلایلِ سفرِ این خانه واده ی کوچک را به شهر هیوستون رقم می زند. مادر توی هیوستون کار پیدا می کند، هم زمان می رود دانش گاه و ادامه تحصیل می دهد. با یک استاد روان شناسی با دو تا بچه ازدواج می کند و سر جمع چهار تا بچه نصیب ش می شود. چند سال می گذرد. پدر هر از گاهی به دو تا بچه های ش سر می زند. یواش یواش اخلاقِ شوهرِ تازه ی زن عوض می شود و شروع می کند به عوضی شدن. کار به دعوا می کشد، طلاق می گیرند و زن بچه های ش را برمی دارد و مدتی می روند خانه ی یکی از دوستان. زن مدرک ش را می گیرد. کارش را توی دانش گاه شروع می کند. محلی برای زنده گی دست و پا می کند. توی دانش گاه با یک دانش جو آشنا می شود و بعدِ مدتی با هم ازدواج می کنند. این ها نقل و مکان می کنند به خانه ی شوهر جدید و مدتی را می گذرانند. دختر می رود دانش گاه. میسون اولین تجربیاتِ جنسی اش را آغاز می کند. مادر از شوهر جدید هم جدا می شود و خانه ی دیگری می خرند و می روند آن جا. پدر ازدواج می کند، بچه دار می شود و هم چنان روزهای موعود می آید سراغ بچه های ش و آن ها را می برد گردش. میسون فارغ التحصیل می شود. با آخرین دوست دخترش به هم می زند و برای دانش گاه قبول می شود. بعد هم می رود دانش گاه. همین.

کل "داستان"ِ فیلم همین است. خبری از چالش های خاص و اتفاقات خاص نیست. همین چیزی است که توی تاریخ چه ی خیلی از خانه واده های آمریکایی ممکن است وجود داشته باشد. سلسله ی اتفاقاتِ عادیِ یک خانه واده ی عادی است. تصمیم ها همه قابل پیش بینی و تعمیم پذیر. رشدِ بازی گرها هم که به طورِ طبیعی است. پس چه چیزِ خاصی در فیلم وجود دارد که این همه مورد توجه قرار گرفته است؟ فکر نمی کنم صرفاً مسئله ی مدت زمان ساخت (دوازده سال) باشد که این قدر توجه عوام و هم منتقدین را به خودش جلب کرده باشد.

برای من، خاصیِ میسون و داستان ش به برآوردِ کلی ای است که از زنده گی نشان می دهد. همان حرف ها که در مقدمه گفتم. این که این آدم ها با همه ی تلاشی که می کنند به کجا می خواهند برسند؟ چه قدر آدم دل ش می خواهد جایِ میسون یا هر کدام از شخصیت های معمولیِ داستان باشد؟ که اگر هم دل ش نخواهد هست. واقعیتِ دنیایِ میسون، واقعیتی است تلخ که اولین بار، بی پروا، رک و ساده نمایش داده شده است. یک آدمی، ریسک کرده، دوازده سال هزینه کرده، و همین چیزی را که آدم ها در زنده گی هاشان تجربه می کنند و می کنند، نشان داده. مادر همه ی عمرش تلاش می کند و بعد وقتی که پسرش با خوش حالی دارد می رود دانش گاه می زند زیر گریه که:

  • "ام روز بدترین روزِ زنده گی مه. ... می دونستم این روز می رسه. نمی دونستم توِ لعنتی این قدر از رفتن خوش حالی می شی. می دونی چیو دارم می فهم م؟ این که زنده گی م همین جوری هدر رفت. تمام مسیرها رو طی کنم. ازدواج کردن، بچه دار شدن، طلاق گرفتن. اون وقتی که فکر می کردیم معلولیتِ آموزشی داری. وقتی به ت یاد دادم چه طور دوچرخه سواری کنی. دوباره طلاق گرفتن. گرفتن مدرکِ فوق  لیسانس. بالأخره گرفتن شغلی که می خواستم. فرستادنِ "سامانتا" به دانش گاه. فرستادنِ تو به دانش گاه. می دونی مرحله ی بعدی چیه؟ ها؟ مراسم تشییع جنازه ی کوفتیِ من. ... فقط برو و عکسِ لعنتی م رو هم بذار. ... همیشه فکر می کردم مدت بیش تری مونده باشه."

 

پدر بعدِ عمری زنده گی کردن و با این و آن آشنا شدن، ازدواج کردن، بچه دار شدن، طلاق گرفتن، مجرد بودن، زنده گی روز به روز، و بعد دوباره ازدواج و بچه دار شدن مجدد، تنها نصیحتی که آخر کار به میسون می کند، بعدِ این که از دوست دخترش جدا شده،  این است که:

  • می خوام بگم همه خیلی تغییر می کنن، می دونی؟ احتمال این که دو تا آدمِ جوون روی یک طولِ موج بمونن ... ببین، اینم تضمین می کنم که اگه هر روزِ زنده گی ت با گریه کردن واسه یه دختر احمق بگذره، کاملاً وقت هدر دادنه. حقیقت اینه که زن ها با هیچی قانع نمی شن. اونا به طورِ ذاتی همیشه دنبالِ چیزهای به ترن ... و معذرت می خوام که اینو می گم، ولی به گمونم این اتفاقیه که برات افتاده پسر. ...

بعد چهار تا جمله ی خرکنی و:

  • اگه این طور باشه، باور نمی کنی که چند تا دختر مثلِ شینا (همان دختر مذکور) جلوی در خونه ت صف می کشن. فقط باید یه جوری خودت رو از گروه جدا کنی و ... توی یه چیزی برتر از بقیه باشی. بعدش وقتی همه ی دخترها دور و برت شروع به اعلام وجود کردن، می تونی به ترین انتخاب ت رو داشته باشی.

 

که آخرین چیزی که به زعمِ خیلی ها زنده گی را تحمل پذیر می کند یعنی کشک. عشق یعنی کشک. خودت را خاص جلوه بده و از عشق های زیادی که دور و برت هست، به قدری که عشق ت می کشد بهره ببر. این حرف ها را پدری می زند که به خاطرِ بی کاری نتوانسته خانه واده اش را نگه دارد. آدمی که با دوازده سال پیش ش، جز چند تا چروک، هیچ فرقی نکرده. همان موقع دنبالِ خاص بودن از طریق موسیقی بود و همین الآن هم وانمود می کند که آدمِ خیلی بزرگی است.

میسون اساساً قهرمانِ داستان نیست. فکر کنم اصلاً داستان قهرمانی ندارد. اگر هم داشته باشد، آن قهرمان باید مادرِ داستان باشد که پنبه ی خودش را توی دو سطر پیش زد. پس نقشِ میسون چیست؟ میسون حتی اندازه ی خواهرش هم توی اتفاقاتِ داستان نقشِ "مؤثر" ندارد. وقتی این ها، اول داستان می خواهند اسباب کشی کنند، دختر مقاومت می کند و می گوید: "نه"، اما میسون سرش را می اندازد پایین و کاری که مادرش گفته را انجام می دهد. وقتی پدرخوانده ی اول ش موهای ش را در نهایتِ عوضی بودن می زند، هیچ مقاومتی نمی کند و فقط بعداً چغلی اش را به مادرش می کند. وقتی پدرخوانده ی دوم ش افسرده شده و به مشروب روی آورده، هیچ کمکی به قضیه نمی کند. در برابرِ ازدواج های مادرش مقاومتی نمی کند. در برابر طلاق های ش هم همین طور. در برابر دفعاتی که این ها نقل مکان می کنند و خانه می خرند و خانه می فروشند هیچ مقاومتی نمی کند. پس این آدم به هیچ وجه قهرمان نیست. هیچ "نقش"ی در اتفاقات ندارد. اما همیشه سؤال دارد. همیشه از دلایل چیزها می پرسد و هیچ وقت هم هیچ جوانی قانع ش نمی کند. از مادرش می پرسد: "چرا با این عوضی ازدواج کردی؟"، اما نمی گوید "برو طلاق بگیر". از دوست دخترش می پرسد: "چرا به همه گفتی که می خوای با من بیای به جشن فارغ التحصیلی؟"، اما نمی گوید که عوض ش چه کند. میسونِ ساکت و سربه راه، تنها کسی توی داستان است که عبث بودنِ همه ی "تلاش"ها را فهمیده. عبث بودنِ بحثِ زمان را فهمیده: "زمان ثابته، اون فقط ... انگار همیشه الآنه". عبث بودنِ برنامه ریزی را فهمیده:

  • "... نمی دونم ... فکر نمی کنم که این یه تجربه ی بزرگ و دگرگونی باشه. ... ولی مثلِ یه پرتاب برنامه ریزی شده است. که از قبل اسم و شماره ت روش نوشته. فکر نمی کنم این راهی واسه آیندم باشه. ولی ..."

 

عبث بودنِ همه ی تقلاها و تلاش هایی که مادرش و دیگران می کنند را فهمیده:

  •  "مامان رو ببین. مدرک ش رو گرفته. یه شغلِ خیلی خوب داره. می تونه قبض هاش رو پرداخت کنه. ... من دوست ش دارم، فقط منظورم اینه که در اصل همون قدر که ذهنِ من مشغوله، هنوز مالِ اونم درگیره."

 

و فهمیده که هیچ کاری هم برای ش نمی شود کرد. میسون یک بچه است که فهمیده اندازه ی یک بچه قدرت دارد و برای همین هم سعی نمی کند چیزی را تغییر دهد. همینی است که هست و تنها چیزی که اذیت ش می کند این است که دیگران وانمود می کنند به چیزی غیر از این بودن. به امیدهای واهی که معلوم نیست از کجا واردِ دست گاهِ انتظاری شان شده. به رابطه هایی که همین طور شانسی سر راهِ آدم قرار می گیرند و آدم ها تعبیرِ به عشق شان می کنند. میسون مدام از خودش همین ها را می پرسد. و این پرس ش ها تبدیل ش می کند به آدمی که برای هیچ چیز خیلی تلاش نمی کند. صحنه ی آخر این است؛ میسون با یک دختر که تازه آشنا شده اند، نشسته رو به دره ای در حالِ غروب و از همین خنده های آبکی که اولِ هر آشنایی ای ملت رد و بدل می کنند می زند. فیلم تمام می شود. همین. فرقی هم نمی کند که این تمام شدن در هجده ساله گی پسر هست. زنده گی همین است. تا نود ساله گیِ یارو هم اکر نشان می داد، باز همین بود. یک کلید: شروع، یک کلید: تمام. این دو تا کلید، کلیدی است که فیلم نشان می دهد و بعد می پرسد: آیا ارزش ش را دارد؟ (یا لااقل در فهمِ عقده دارِ من دارد یک چنین چیزی را می پرسد). همین. 

سجاد پورخسروانی
۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی] 





-درباره ی رمان کورمک مک کارتی  The Road(2006)-

 

زمین به پایانِ خودش رسیده. طبیعت ش را از دست داده و روز به روز خاکستری تر می شود. زمین لرزه های پشت سر هم آتش فشان ها را راه انداخته، آتش بخش زیادی از محیط زیست را از بین برده. یا همه چیز سوخته، یا هر چه باقی مانده در حال پوسیدن و یخ زدن است. تمام پوش ش گیاهی به علت خشک سالی از بین رفته و حیوانات نیز یا مرده اند، یا غذای آدم ها شده اند. این وضع، اندک جمعیت باقی مانده ی زمین را با فاجعه ی انسانی جدیدی نیز روبه رو کرده: آدم خواری. در این میان پدر و پسری از ساحلِ شرقی آمریکا، به سمتِ ساحلِ جنوب غربی آمریکا راه افتاده اند و به خیالِ این که ممکن است آن جا شرایط زیستی به تری وجود داشته باشد -لااقل گرما- جاده ای را در پیش گرفته اند.

داستانِ اصلی جاده به گمان م درباره ی قضاوت "ارزش"هاست. در شرایطی که هیچ کنترلی بر "حیات" انسان حاکم نیست، تمدن ها از بین رفته اند و با آن خطیب ها و قانون های ش، هیچ کس و هیچ چیز، ضامن بقای آدم  نیست، هیچ مرجعیتِ قدرتی وجود ندارد، چه طور می شود در موردِ "ارزش" صحبت کرد؟ در چنین شرایطی "خوب" چیست؟ و بد؟ انگار کن زمانی که توی یک بیابان با هشت نفر دیگر و یک بطری آب معدنی بزرگ گیر افتاده ای؛ درست این جا چیست؟ این که آب را قسمت کنی، و دو ساعت بعد، همه تان با هم بمیرید؟ یا این که "آب" را بقاپی و سعی کنی بیش تر از بقیه زنده گی کنی؟ حالا بر این فرض، یک متغیرِ دیگر هم اضافه کن، این که پسرت هم هم راهِ تو باشد. ... آن وقت چه؟

پدر مالِ دنیایِ قبل از فاجعه است. توی دنیایِ قبل از فاجعه به دنیا آمده، بزرگ شده، ازدواج کرده. و پسر، بعدِ فاجعه، در دلِ فاجعه به دنیا آمده. این دو، مالِ دنیاهایی هستند که هر کدام از دیگری مجزاست. و حالا یک جا به هم رسیده اند. و قرار است هم سفر شوند. تقابلِ سؤال های این دو آدم در رمان، بزرگ ترین فرصت برای به چالش کشیدنِ مسئله ی "ارزش"هاست. پدر، به عنوانِ مسئولِ تربیت پسر، در دنیایی که دیگر تربیتی وجود ندارد، برای پسر از ارزش های دنیایی حرف می زند که دیگر وجود ندارد. از احترام گذاشتن می گوید، در حالی که دیگر کسی وجود ندارد که بخواهی به او احترام بگذاری. از دزدی نکردن می گوید در حالی که همه ی مایحتاجِ بودن شان را به نوعی از دزدی کردن (تو بگو از آدم ها مرده) تأمین می کنند. پدر، هر شب قبل خواب برای پسر قصه های دنیایِ قبل فاجعه را می گوید؛ دنیایِ قهرمان ها. اما توی زنده گی ای که در پیش دارد نمی تواند قهرمان باشد.

رمان یک روندی دارد که شاید بشود گفت "تحریکِ ارزش ها"ست. این دو، توی جاده که می روند، اول به یک بابایی می رسند که توی جاده از پا افتاده. می گذرند. چاره ای ندارند. نمی توانند کمک ش کنند. غذا به اندازه ی خودشان هم نیست. این را پسر درک می کند، اما در دست گاهِ ارزشی ای که پدر می خواهد برای ش تعریف کند، یک تناقض است. پدر از این می گذرد و پسر نگاه ش می کند. چیزی نمی گوید. جلوتر، در روندِ داستان این ها به یک آدم خوار می رسند. پدر مجبور می شود طرف را بکشد. این هم هر چند سخت تر از قبلی است، اما به روشی قابل پذیرش برای پسر. جلوتر این ها به یک عمارت می رسند که توی زیرزمین آن آدم ها را به عنوانِ ذخیره ی غذایی زندانی کرده اند، یکی پای ش را از دست داده، یکی دست ش را بریده اند و خورده اند ... و الی آخر. از این هم فرار می کنند. نمی توانند کمکِ این ها کنند، درست، اما حتی سعی هم نمی کنند. حتی درِ زیرزمینی که این ها توی ش گیر افتاده اند را هم می بندند که کسی بو نبرد که این ها این جا بوده اند. بعدتر، که کمی وضع شان خوب می شود و یک منبع غذایی پیدا می کنند. در حالی که توی جاده می روند و چرخ دستی شان را با خود می کشند، به یک پیرمرد می رسند. به اصرارِ پسر، به این مرد کمی غذا می دهند و می گذارند شب، کنارشان، دور آتش بنشیند. اما کمک شان همین جا ته می کشد و فردا تنهای ش می گذارند. پسر این جا هم هرچه مقاومت می کند و می خواهد جزو "آدم خوب" ها باشد-مثلِ آدم های توی قصه های پدرش-، باز کار به جایی نمی برد. جلوتر، یک جایی یک نفر گاری شان را می دزدد و وقتی این ها پیدای ش می کنند، پدر مجبورش می کند که لخت شود و همه ی لباس های ش را هم با خودش می برد. این اوجِ عیارسنجیِ ارزش های "پدر" و "دنیایِ قبل از فاجعه" است در داستان. این ها، با این که به آن لباس ها احتیاجی نداشتند، باعث می شوند که آن مرد از سرما بمیرد. هر چند که بعدتر، با گلایه های پسر، پدر مجبور  می شود که لباس ها را برگرداند، ولی دیگر دیر شده. بعد از این هم که در دفاع از خودشان یک نفرِ دیگر را می کشند. این جایی است که پسر قاطی می کند:

  • "... تو نمی خوای با من حرف بزنی؟

دارم حرف می زنم، خب.

مطمئنی؟

من که دارم الآن حرف می زنم.

دلت می خواد برات قصه بگم؟

نه.

چرا نه؟

به پدرش نگاه کرد و بعد از مدتی نگاه از او برگرفت.

چرا نه؟

قصه هات همه دروغ ن.

قصه که نباید همیشه راست باشه. هر چی باشه قصه است.

آره. اما توی قصه ها داریم همیشه به دیگران کمک می کنیم، اما در واقعیت این طور نیست."1

انگار آخرین چیزی که در پهنه ی هستی رو به زوالِ زمین برای پسرک مهم است، جزو "آدم های خوب" بودن است. این یعنی آرمانی فکر کردن. پسر دنیایِ قبل از فاجعه را ندیده، فقط قصه های ش را شنیده و حالا این قصه ها آرمان های پسرک را تشکیل داده. یک جورهایی "ارزش"های ش را.  اما پدر-کسی که هر دو دنیا را دیده-، مدام بینِ ارزِ این ارزش ها در تردید است. تناقض های پدر، شاید ناقلِ این مطلب باشد که ارزش های دنیایِ قبلِ فاجعه، هم چین هم ارزش نبوده اند. تناقض های پدر، یک جایِ دیگر هم نمود دارد؛ وقتی مسئله ی مرگ پیش می آید:

  • " ... دل تون می خواست می مردید؟

نه. اما دل م می خواست مرده بودم. تا وقتی آدم زنده س، مرگ انتظارشُ می کشه ..."2

یا زمانی که پدر اسلحه را روی شقیقه ی پسر می گذارد و منتظر است در صورتی که آدم خوارها گیرشان انداختند ماشه را بچکاند. هیچ وقت این کار را نمی کند. فلسفه ی تفنگ داشتن شان هم همین است که اگر روزی لازم شد خودکشی کنند. اول سه تیر داشته اند. مادر می خواسته هر سه خودکشی کنند، اما مرد قبول نکرده. یک تیر از دست رفته. مادر این ها را رها کرده و توی تاریکی شب، خودش را دستِ سرما سپرده. این دو مانده اند و قصدِ جنوب. یک جایِ دیگر یکی دیگر از این دو تیر هم از دست می رود. مرد مدام از خودش می پرسد که اگر وقت ش رسید، آیا می تواند این کار را (کشتنِ پسر) انجام دهد؟ و جواب ش در نهایت این است که "نه".

انتخابِ اسمِ "جاده" هم به گمان م از لطایفِ اثر است. جاده انگار تمثیلی است از مسیری که انسان تا مرگ می رود-زنده گی-. همه ی چیزهایی که توی زنده گی وجود دارد، توی مسیر برای این دو نفر هم وجود دارد؛ منتها به صورتِ تقلیل یافته اش. نکته ی قابل تأمل، ناامیدیِ کلانِ قضیه است. درست، این ها به جنوب می روند که گرم باشد. اما خودشان هم می دانند که در خوش بینانه ترین حالت زمین شاید دو سه سالی عمر کند، و بعدش مرگ حتمی است. آن هم توی این شرایط. که زنده گی زحمت ش مضافِ بر مرگ است. اما این ناامیدیِ کلی نمی گذارد که ناامیدیِ جزئی ای وجود نداشته باشد: گرمایِ جنوب. این ها چند روز گرسنه گی می کشند، و بعد پیدا کردن سیبِ گندیده ای یک جا خوش حال شان می کند. چیزهای اولیه ای که شاید آرزوی هیچ کس نباشد، این ها را خوش حال می کند. سؤالی که پرسیده می شود این است که این آدم ها برای چه زنده گی می کنند؟ در این "نیست"ی بزرگ، برای چه تقلا می کنند؟ برای چه هدفی پیش می روند؟ آدم ها زنده گی می کنند که از آن لذت ببرند؟ پس هر وقت که نشد لذت برد، باید قالِ قضیه را کند؟ قائله را تمام کرد؟ ... تنها جوابی که داستان به این قضیه می دهد این است: پدر برای پسر و پسر برای پدر:

  • " ... دیگر هیچ فهرستی از کارهای روزانه که می بایست انجام شود در کار نیست. روزها به هیچ فردایی نمی انجامد. تنها همین ساعت از روز. چیزی به نامِ "روز بعد" وجود ندارد. همین ساعت از روز، به مفهوم "روز بعد" است. همه ی چیزهای زیبا و ستایش انگیزی که آدمی به آن دل بسته است در درد ریشه دارد؛ از اندوه و از میان خاکستر سربرمی آورد. پسرش خوابیده است. در گوش او به نجوا می گوید: اما، با این حال من تو را دارم."3

این دلیلِ بودنِ این دو آدم را توی این داستان نشان می دهد. این دلیلی است که از میانِ این همه جانوری که تویِ آن دنیایِ آخرالزمانیِ رمان وجود داشته، مک کارتی این دو را برای زدنِ حرف های ش انتخاب کرده. یک جایی، وقتی مسیری نزدیک به دو کیلومتر را این ها طی می کنند. پدر برمی گردد و به پسر می گوید که اسلحه را به او بدهد. پسر می فهمد که اسلحه را جا گذاشته و می زند زیرِ گریه. پدر ابدا عصبانی نمی شود. خم می شود، پسرک را توی آغوش می گیرد و دل داری اش می دهد. یکی از اصل های داستان همین است. رابطه ای که بینِ این دو وجود دارد، تنها غایتی است که آن ها را روی آن چنان زمینی نگه داشته. این چیزی است که مادرِ داستان نمی فهمند و بابتِ همین هم خودش را خلاص می کند. فرض کن حال همین را پشتِ فرمانِ ماشین، وقتی ابوی بغل دست ت نشسته و چراغ راه نمایی سبز می شود:

  • هوی ی ی ی ی ی ... کجایی؟ سبز شد! برو دیگه!

 

یکی از جملاتِ داستان که به نظرم شدیداً آدم را به فکر فرو می برد یک جایی از زبانِ خود روای درمی آید که: "دنیایی که هرگز وجود نداشته، با دنیایی که هرگز وجود نخواهد داشت، چه فرقی می کنه؟". این به گمان م درباره ی فرقِ پسر با پدر باشد. پدر زنده گی ای را تجربه کرده که در آن دنیایِ قبل از فاجعه ای وجود داشته، ولی این دنیا برای پسر دیگر هرگز وجود نخواهد داشت. این مثلِ پس زدنِ عمدِ چیزی و تفاوت ش با نداشتنِ اجباریِ آن چیز است.

فیلمی براساسِ این کتاب ساخته شده که هی، بد نیست، اما کلاً به نظرم در موردِ این محتوا، فیلم مدیوم خوبی نمی تواند باشد. اکثرِ اتفاقاتِ داستان -اگر بشود اسم شان را اتفاق گذاشت- بیش تر درونی است تا اکشن، پس مثلاً وقتی "این ها راه می روند و فکر می کنند"، می خواهد تصویر شود، فقط می شود "این ها راه می روند" با مثلاً دو تا نریشنِ زورکی.

همان طور که گفتم، این اثر درباره ی "ارزش" هاست. و یک جاهایی برای حرف زدن از این ارزش ها-مرجع شان و مبدأشان- طعنه هایی به مسئله ی هستی و "خدا" می زند. چیزهایی که عمیقاً انسان را به فکر فرو می برد. با این حال، این را هم نمی توان تصدیق کرد که کتاب، یک کتابِ نیست انگارانه محسوب می شود، چون در جاهایی از آن- و مخصوصاً آخرش-، نوعی امیدِ ایمانی را می خواهد به آن اضاف کند. که خب در نمی آید. شدنی نیست. طرف آخرِ کتاب برداشته و از "امید" حرف می زند. کدام امید؟ یارو! زمین مرده، آدم ها یا مرده اند یا به آدم خواری افتاده اند ... آن وقت تو داری از چه حرف می زنی؟ از چیزی که خودت توی 252 صفحه پنبه اش را زده ای؟ نمی شود که. گفتم.

... با این حال، کتاب خوبی است. یکی از به ترین آثاری که تا به حال خوانده ام. همین.  

 

 

------------------------

  1. جاده/ کورمک مک کارتی/ ترجمه ی حسین نوش آذر/ نشر مروارید/ صفحه 255/
  2. همان/ صفحه 166/
  1. همان/ صفحه 63/

 

         

 

 

سجاد پورخسروانی
۰۹ آبان ۹۳ ، ۰۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




باورم این است که "حقیقت، یعنی تفسیر واقعیت بر مبنای یک مدل فکری". هر کس بخشی از عالم را می بیند و به واسطه ی بخت ش از بودن، آن را به روشی تعبیر می کند. این حقیقت است. تفاوت های فرهنگی، تفاوت های "حقیقت"ی می آورد. این که توی یک فرهنگی ملاک زیباییِ "طرف" چه باشد؟ لب های درشت؟ کوچک؟ رنگِ سفید؟ سبزه؟ سرخ؟ زرد؟ قهوه ای؟ سیاه؟ موهای بلند یا کوتاه؟ ... حد پوش ش، حد مراوده ... همه ی حدهای زنده گی و همه ی حکم های زنده گی ذیلِ تفسیری از عالم است که عرصه پیدا می کنند. زیبایی چیست؟ درستی چیست؟ خوبی چیست؟ اخلاق چیست؟ این ها به تعبیر دست گاه تو از عالم برمی گردد؛ که یعنی تکثر حقیقت. و تکثر حقیقت یعنی که "حقیقت"ی وجود ندارد(و پس "حق"ی). لااقل قائم به خود. و این اگر به مذاقِ پلورالیسم ناپسندِ جماعتی بدآید، مهم نیست. چون راست است. تنها "راست"ی است که توی این سال های عمرم دیده ام. بحثِ منطق است دیگر: وقتی دو "حتم" وجود داشته باشند، در صورتی که هر کدام از این دو "حتم" نافیِ وجودِ حتمِ دیگر باشد، پس "حتم"ی وجود ندارد. تویِ فضایِ بدونِ خورشید "شب" است یا "روز"؟ هیچ کدام، چون خورشیدی وجود ندارد.

حقیقت تفسیر عالم است  بر گرد نوعی "حق" که در هر اندیشه ای پیدا می شود. درست، راست، به جا ... به اسم ش کاری ندارم، اما "حق"ی وجود ندارد. هیچ "الا"یی هم بعدِ این "لا" نیست. هر چه هست، همین است: آدم ها به دنیا می آیند، آدم ها از دنیا می روند، هر تمدن بر جسد تمدنِ دیگر بالامی آید و یک تمدنِ دیگر هم این را جِر می دهد. حق یک قرارداد است. به نظرِ من هم منعی ندارد(تا زمانی که اسبابِ زحمتِ مضاعف نشود، همین "بودن" به اندازه ی کافی زحمت دارد).

فهم محدوده ی "بودن"، فهمِ واقعیت، فهم بازه ای که قرعه ی بودن ت به آن افتاده، به تو نوعی "تصور" از غلط و درست می دهد و بازی های بعدش برای تصاحب قدرت و رواجِ این اندیشه. جفت گیریِ دو تا آدم، در نگاهِ این قدرت یک زمانی-برحسب شرایطی- می شود یک امر شرعی  و یک زمانی می شود نامشروع . در نگاهِ دو قدرتِ مختلف، یکی می شود زنا، یکی می شود "سکس". در نگاهِ یکی مذموم است و در نگاهِ یکی مقبول، یا لااقل معمول. "کشتن"، یکی جایی، و برای کسانی، جایز است و یک جایی هم نه. ... و الی آخر. این ها حکم های "حقیقت" است. تنها پشتوانه ی رواج شان هم "قدرت"-سوایِ حقیقت-. پس این "حق" یا "حقیقت" نیست که "قدرت" به وجود می آورد؛ این "قدرت" است که گونه ای از تفسیر را -به نامِ حقیقت- بر آدم حقنه می کند. انسان اهمیتی ندارد. انسان هم تکیه ای است برای قدرت. حالا این که یک نفر، یک جایِ عالم، می خواهد خودش را برای این "حق" و "حقیقت" پاره کند، به خودش مربوط است. من که نیستم. همین.                

سجاد پورخسروانی
۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۳:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]



-درباره ی کتابِ کورمک مک کارتی: No Country For Old Men-

 

منظورِ مک کارتی از پیرمرد کیست؟ کسی که بیش تر از همه می داند؟ شاید نه؛ اما مسلماً کسی که بیش تر از همه عرصه ی بودن ش را تجربه کرده. بیش تر از همه فرصت داشته که قرارهایِ شدن ش را به پی بگیرد. پیرمرد کسی است که تا جایی که توانسته، بخت ش را در آن عالم امتحان کرده و باورهای ش را به آزمایش گرفته است. شاید تنها کسی که فرقِ آرمان را با آرزو بداند: این که فرقی نمی کنند.

"بل" توی داستان، همین پیرمرد است. کلانتری که با فاجعه ای روبه رو می شود و نمی تواند جلوی آن را بگیرد. کسی که آخرین شانس ش را برای جلوگیری از اتفاقی که در حالِ افتادن است، امتحان می کند.  سعی می کند برای آخرین بار، این تعبیرِ آرمانی تر از عالم ش را نجات دهد:

  • "من فکر می کنم حقیقت همیشه ساده ست. ملموسه. حقیقت باید این قدر ساده باشه که یه بچه هم بتونه بفهمدش. در غیر این صورت دیگه خیلی دیر می شه. وقتی می فهمی حقیقت چی بوده که دیگه خیلی دیره." 1

اما فاجعه رخ می دهد. "بل" که با آرمان های ش زنده گی کرده و برای شان زحمت کشیده، حالا می بیند که کاری از دست ش برنمی آید. مسأله هم این نیست که چون پیرمرد شده کاری است دست ش برنمی آید: کاری از دستِ هیچ کس برنمی آید.

  • "... تو روزنامه درباره ی یه تحقیق خوندم که تو سال های دهه ی سی یه مشت معلم رو به مدرسه هایی تو جاهای مختلف مملکت فرستادن و ازشون خواستند مشکلات این مدرسه ها و مشکلات تدریس رو مشخص کنند. یه سری فرم بهشون دادند که پر کنند. اونا هم فرم رو پر کردند و فرستادند. بزرگ ترین مشکلاتی که به چشم معلما اومده بود یه چیزایی بود مثل حرف زدن تو کلاس و دویدن تو راه رو. آدامس جویدن. از رو دست هم نوشتن. از این چیزا. چهل سال بعد یکی از همون فرم ها رو دوباره کپی گرفتند و فرستادند به همون مدرسه ها. چهل سال بعد. جواب ها رسید. تجاوز. آتش سوزی عمدی. قتل. مواد مخدر. خودکشی. به این قضیه فکر کردم. خیلی وقتا که می گم جهان داره به سمت جهنم شدن می ره مردم بهم لبخند می زنند و می گن پیر شدی. این یکی از نشونه های بدبختیه. فکر می کنم کسی که نتونه فرق بین تجاوز و قتل آدم ها رو با آدامس جویدن تشخیص بده مشکلی داره که خیلی بزرگ تر از مشکلات منه. ...  " 2

 بل با خودش می گوید که پس به تر است که لااقل کسی نداند که کاری از دست ش برنمی آِید. و چون این چیزی است که فقط پیرمردها می دانند، پس به تر است که پیرمرد نباشی و پیرمردی نباشد. پیرمردها این عالم را نمی فهمند. این را مک کارتی می داند که می نویسد "جایی برای پیرمردها نیست". این کشور، عالم -جا مهم نیست-، کشوری برای پیرمردها نیست. این کشور یک کشور جوان است، چون آدم ها توی آن، آن قدر زنده گی نمی کنند که پیر شوند. و اگر هم پیر شدند، دیوانه می شوند:

  • " ... یه مسئله ی دیگه پیرمردها هستند، دوباره درباره ی اونا حرف بزنیم. وقتی می بینم شون همیشه برام سؤال پیش می آد که چرا این جوری اند. قبلاً یادم نمی آد این طور بوده باشه. وقتی دهه ی پنجاه کلانتر بودم این طور نبود. الآن که می بینی شون حتا گیج هم نیستند. بیش تر شبیه دیوونه هان. این خیلی اذیت م می کنه. مثل اینه که هر روز بیدار می شن و خودشون هم نمی دونن چه طور از اون جا سر در آوردند." 3

به هر حال، "جایی برای پیرمردها نیست" یک کارِ ارزشی است. یک کارِ ارزشیِ "آمریکایی"(!) همین.

 

----------

  1. جایی برای پیرمردها نیست/ کورمک مک کارتی/ ترجمه ی  امیراحمدی آریان/ نشر چشمه/ صفحه 226/
  2. همان/ صفحه 177/
  3. همان/ صفحه 280/
سجاد پورخسروانی
۰۷ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه