BOYHOOD :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۰۴ ب.ظ

BOYHOOD

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




این به نظرم حرفِ به غایت ساده ای است. هیچ پیچیده گی ای در آن وجود ندارد و مانده ام که چه طور خیلِ آدم ها این را نمی توانند بفهمند: "وقتی می شود افقِ یک شصت ساله را همین ام روز داشت، پس چرا باید شصت سال لِفت ش داد؟". وقتی می شود همین الآن بازنشست بود، پس چرا باید آرزوی ش را به ضمیمه ی سی سال خدمتِ فرسایشی پرورد؟ چرا باید این همه راه را برای رسیدن به چیزی که همین الآن هم داری طی کنی؟ چرا؟ چون آدم ها از فرسایش خوش شان می آید؟ چون "تلاش" در قاموسِ آدمِ فانی، یک جور مدال شجاعت محسوب می شود؟ یک خاطره که وقتی در هفتاد و پنج ساله گی روی صندلیِ ریلی نشسته ای برای نوه های ت بالا بیاوری و به اجزایِ متعفن ش فخر بورزی؟ اصلاً چرا آدم ها باید تلاش کنند؟ این افقِ لعنتی که بعدِ این همه تلاش به خدمت ش می رسی کجاست؟ لطفِ این همه مکافات در یک بازه ی شاید هشتاد ساله چیست؟ چه قدر باید سخت تلاش کرد که زمانِ تشییع جنازه، از خودت راضی باشی؟ اصلاً چه اهمیتی دارد این که از خودت راضی باشی؟ یا از تو راضی باشند؟ یا اصلاًتر چه طور می شود راضی بود؟

این حرف ها به گمان م شالوده ی فیلمِ "BOYHOOD" باشد. کاری که به منتِ سازنده-Richard Linklater- فیلم برداریِ آن دوازده سال طول کشیده. یک درامِ واقعی از زنده گیِ دوازده ساله ی یک "پسر" و آدم های دور و برش. منتشر شده در 11 جولای 2014. با امتیازِ 8.6 از IMDB،99 درصد از Rotten Tomatoes و 100 درصد از Metacritic.

فیلم بزرگ شدنِ طبیعیِ مسیون را از پنج ساله گی تا هجده ساله گی نشان می دهد. یک بچه مدرسه ای که با یک مادر مجرد و خواهر بزرگ تر از خودش زنده گی می کند. به علاوه ی پدر بی کاری که هر از گاهی به دو تا بچه اش سر می زند و هر چه که سعی می کند به خانه واده برگردد، زن اجازه ی آن را نمی دهد. یک مادربزرگ توی کار هست که هم چین نقش برجسته ای ندارد، اما توجیهِ پلاتِ داستان است که یکی از دلایلِ سفرِ این خانه واده ی کوچک را به شهر هیوستون رقم می زند. مادر توی هیوستون کار پیدا می کند، هم زمان می رود دانش گاه و ادامه تحصیل می دهد. با یک استاد روان شناسی با دو تا بچه ازدواج می کند و سر جمع چهار تا بچه نصیب ش می شود. چند سال می گذرد. پدر هر از گاهی به دو تا بچه های ش سر می زند. یواش یواش اخلاقِ شوهرِ تازه ی زن عوض می شود و شروع می کند به عوضی شدن. کار به دعوا می کشد، طلاق می گیرند و زن بچه های ش را برمی دارد و مدتی می روند خانه ی یکی از دوستان. زن مدرک ش را می گیرد. کارش را توی دانش گاه شروع می کند. محلی برای زنده گی دست و پا می کند. توی دانش گاه با یک دانش جو آشنا می شود و بعدِ مدتی با هم ازدواج می کنند. این ها نقل و مکان می کنند به خانه ی شوهر جدید و مدتی را می گذرانند. دختر می رود دانش گاه. میسون اولین تجربیاتِ جنسی اش را آغاز می کند. مادر از شوهر جدید هم جدا می شود و خانه ی دیگری می خرند و می روند آن جا. پدر ازدواج می کند، بچه دار می شود و هم چنان روزهای موعود می آید سراغ بچه های ش و آن ها را می برد گردش. میسون فارغ التحصیل می شود. با آخرین دوست دخترش به هم می زند و برای دانش گاه قبول می شود. بعد هم می رود دانش گاه. همین.

کل "داستان"ِ فیلم همین است. خبری از چالش های خاص و اتفاقات خاص نیست. همین چیزی است که توی تاریخ چه ی خیلی از خانه واده های آمریکایی ممکن است وجود داشته باشد. سلسله ی اتفاقاتِ عادیِ یک خانه واده ی عادی است. تصمیم ها همه قابل پیش بینی و تعمیم پذیر. رشدِ بازی گرها هم که به طورِ طبیعی است. پس چه چیزِ خاصی در فیلم وجود دارد که این همه مورد توجه قرار گرفته است؟ فکر نمی کنم صرفاً مسئله ی مدت زمان ساخت (دوازده سال) باشد که این قدر توجه عوام و هم منتقدین را به خودش جلب کرده باشد.

برای من، خاصیِ میسون و داستان ش به برآوردِ کلی ای است که از زنده گی نشان می دهد. همان حرف ها که در مقدمه گفتم. این که این آدم ها با همه ی تلاشی که می کنند به کجا می خواهند برسند؟ چه قدر آدم دل ش می خواهد جایِ میسون یا هر کدام از شخصیت های معمولیِ داستان باشد؟ که اگر هم دل ش نخواهد هست. واقعیتِ دنیایِ میسون، واقعیتی است تلخ که اولین بار، بی پروا، رک و ساده نمایش داده شده است. یک آدمی، ریسک کرده، دوازده سال هزینه کرده، و همین چیزی را که آدم ها در زنده گی هاشان تجربه می کنند و می کنند، نشان داده. مادر همه ی عمرش تلاش می کند و بعد وقتی که پسرش با خوش حالی دارد می رود دانش گاه می زند زیر گریه که:

 

پدر بعدِ عمری زنده گی کردن و با این و آن آشنا شدن، ازدواج کردن، بچه دار شدن، طلاق گرفتن، مجرد بودن، زنده گی روز به روز، و بعد دوباره ازدواج و بچه دار شدن مجدد، تنها نصیحتی که آخر کار به میسون می کند، بعدِ این که از دوست دخترش جدا شده،  این است که:

بعد چهار تا جمله ی خرکنی و:

 

که آخرین چیزی که به زعمِ خیلی ها زنده گی را تحمل پذیر می کند یعنی کشک. عشق یعنی کشک. خودت را خاص جلوه بده و از عشق های زیادی که دور و برت هست، به قدری که عشق ت می کشد بهره ببر. این حرف ها را پدری می زند که به خاطرِ بی کاری نتوانسته خانه واده اش را نگه دارد. آدمی که با دوازده سال پیش ش، جز چند تا چروک، هیچ فرقی نکرده. همان موقع دنبالِ خاص بودن از طریق موسیقی بود و همین الآن هم وانمود می کند که آدمِ خیلی بزرگی است.

میسون اساساً قهرمانِ داستان نیست. فکر کنم اصلاً داستان قهرمانی ندارد. اگر هم داشته باشد، آن قهرمان باید مادرِ داستان باشد که پنبه ی خودش را توی دو سطر پیش زد. پس نقشِ میسون چیست؟ میسون حتی اندازه ی خواهرش هم توی اتفاقاتِ داستان نقشِ "مؤثر" ندارد. وقتی این ها، اول داستان می خواهند اسباب کشی کنند، دختر مقاومت می کند و می گوید: "نه"، اما میسون سرش را می اندازد پایین و کاری که مادرش گفته را انجام می دهد. وقتی پدرخوانده ی اول ش موهای ش را در نهایتِ عوضی بودن می زند، هیچ مقاومتی نمی کند و فقط بعداً چغلی اش را به مادرش می کند. وقتی پدرخوانده ی دوم ش افسرده شده و به مشروب روی آورده، هیچ کمکی به قضیه نمی کند. در برابرِ ازدواج های مادرش مقاومتی نمی کند. در برابر طلاق های ش هم همین طور. در برابر دفعاتی که این ها نقل مکان می کنند و خانه می خرند و خانه می فروشند هیچ مقاومتی نمی کند. پس این آدم به هیچ وجه قهرمان نیست. هیچ "نقش"ی در اتفاقات ندارد. اما همیشه سؤال دارد. همیشه از دلایل چیزها می پرسد و هیچ وقت هم هیچ جوانی قانع ش نمی کند. از مادرش می پرسد: "چرا با این عوضی ازدواج کردی؟"، اما نمی گوید "برو طلاق بگیر". از دوست دخترش می پرسد: "چرا به همه گفتی که می خوای با من بیای به جشن فارغ التحصیلی؟"، اما نمی گوید که عوض ش چه کند. میسونِ ساکت و سربه راه، تنها کسی توی داستان است که عبث بودنِ همه ی "تلاش"ها را فهمیده. عبث بودنِ بحثِ زمان را فهمیده: "زمان ثابته، اون فقط ... انگار همیشه الآنه". عبث بودنِ برنامه ریزی را فهمیده:

 

عبث بودنِ همه ی تقلاها و تلاش هایی که مادرش و دیگران می کنند را فهمیده:

 

و فهمیده که هیچ کاری هم برای ش نمی شود کرد. میسون یک بچه است که فهمیده اندازه ی یک بچه قدرت دارد و برای همین هم سعی نمی کند چیزی را تغییر دهد. همینی است که هست و تنها چیزی که اذیت ش می کند این است که دیگران وانمود می کنند به چیزی غیر از این بودن. به امیدهای واهی که معلوم نیست از کجا واردِ دست گاهِ انتظاری شان شده. به رابطه هایی که همین طور شانسی سر راهِ آدم قرار می گیرند و آدم ها تعبیرِ به عشق شان می کنند. میسون مدام از خودش همین ها را می پرسد. و این پرس ش ها تبدیل ش می کند به آدمی که برای هیچ چیز خیلی تلاش نمی کند. صحنه ی آخر این است؛ میسون با یک دختر که تازه آشنا شده اند، نشسته رو به دره ای در حالِ غروب و از همین خنده های آبکی که اولِ هر آشنایی ای ملت رد و بدل می کنند می زند. فیلم تمام می شود. همین. فرقی هم نمی کند که این تمام شدن در هجده ساله گی پسر هست. زنده گی همین است. تا نود ساله گیِ یارو هم اکر نشان می داد، باز همین بود. یک کلید: شروع، یک کلید: تمام. این دو تا کلید، کلیدی است که فیلم نشان می دهد و بعد می پرسد: آیا ارزش ش را دارد؟ (یا لااقل در فهمِ عقده دارِ من دارد یک چنین چیزی را می پرسد). همین. 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

BOYHOOD

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۰۴ ب.ظ

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




این به نظرم حرفِ به غایت ساده ای است. هیچ پیچیده گی ای در آن وجود ندارد و مانده ام که چه طور خیلِ آدم ها این را نمی توانند بفهمند: "وقتی می شود افقِ یک شصت ساله را همین ام روز داشت، پس چرا باید شصت سال لِفت ش داد؟". وقتی می شود همین الآن بازنشست بود، پس چرا باید آرزوی ش را به ضمیمه ی سی سال خدمتِ فرسایشی پرورد؟ چرا باید این همه راه را برای رسیدن به چیزی که همین الآن هم داری طی کنی؟ چرا؟ چون آدم ها از فرسایش خوش شان می آید؟ چون "تلاش" در قاموسِ آدمِ فانی، یک جور مدال شجاعت محسوب می شود؟ یک خاطره که وقتی در هفتاد و پنج ساله گی روی صندلیِ ریلی نشسته ای برای نوه های ت بالا بیاوری و به اجزایِ متعفن ش فخر بورزی؟ اصلاً چرا آدم ها باید تلاش کنند؟ این افقِ لعنتی که بعدِ این همه تلاش به خدمت ش می رسی کجاست؟ لطفِ این همه مکافات در یک بازه ی شاید هشتاد ساله چیست؟ چه قدر باید سخت تلاش کرد که زمانِ تشییع جنازه، از خودت راضی باشی؟ اصلاً چه اهمیتی دارد این که از خودت راضی باشی؟ یا از تو راضی باشند؟ یا اصلاًتر چه طور می شود راضی بود؟

این حرف ها به گمان م شالوده ی فیلمِ "BOYHOOD" باشد. کاری که به منتِ سازنده-Richard Linklater- فیلم برداریِ آن دوازده سال طول کشیده. یک درامِ واقعی از زنده گیِ دوازده ساله ی یک "پسر" و آدم های دور و برش. منتشر شده در 11 جولای 2014. با امتیازِ 8.6 از IMDB،99 درصد از Rotten Tomatoes و 100 درصد از Metacritic.

فیلم بزرگ شدنِ طبیعیِ مسیون را از پنج ساله گی تا هجده ساله گی نشان می دهد. یک بچه مدرسه ای که با یک مادر مجرد و خواهر بزرگ تر از خودش زنده گی می کند. به علاوه ی پدر بی کاری که هر از گاهی به دو تا بچه اش سر می زند و هر چه که سعی می کند به خانه واده برگردد، زن اجازه ی آن را نمی دهد. یک مادربزرگ توی کار هست که هم چین نقش برجسته ای ندارد، اما توجیهِ پلاتِ داستان است که یکی از دلایلِ سفرِ این خانه واده ی کوچک را به شهر هیوستون رقم می زند. مادر توی هیوستون کار پیدا می کند، هم زمان می رود دانش گاه و ادامه تحصیل می دهد. با یک استاد روان شناسی با دو تا بچه ازدواج می کند و سر جمع چهار تا بچه نصیب ش می شود. چند سال می گذرد. پدر هر از گاهی به دو تا بچه های ش سر می زند. یواش یواش اخلاقِ شوهرِ تازه ی زن عوض می شود و شروع می کند به عوضی شدن. کار به دعوا می کشد، طلاق می گیرند و زن بچه های ش را برمی دارد و مدتی می روند خانه ی یکی از دوستان. زن مدرک ش را می گیرد. کارش را توی دانش گاه شروع می کند. محلی برای زنده گی دست و پا می کند. توی دانش گاه با یک دانش جو آشنا می شود و بعدِ مدتی با هم ازدواج می کنند. این ها نقل و مکان می کنند به خانه ی شوهر جدید و مدتی را می گذرانند. دختر می رود دانش گاه. میسون اولین تجربیاتِ جنسی اش را آغاز می کند. مادر از شوهر جدید هم جدا می شود و خانه ی دیگری می خرند و می روند آن جا. پدر ازدواج می کند، بچه دار می شود و هم چنان روزهای موعود می آید سراغ بچه های ش و آن ها را می برد گردش. میسون فارغ التحصیل می شود. با آخرین دوست دخترش به هم می زند و برای دانش گاه قبول می شود. بعد هم می رود دانش گاه. همین.

کل "داستان"ِ فیلم همین است. خبری از چالش های خاص و اتفاقات خاص نیست. همین چیزی است که توی تاریخ چه ی خیلی از خانه واده های آمریکایی ممکن است وجود داشته باشد. سلسله ی اتفاقاتِ عادیِ یک خانه واده ی عادی است. تصمیم ها همه قابل پیش بینی و تعمیم پذیر. رشدِ بازی گرها هم که به طورِ طبیعی است. پس چه چیزِ خاصی در فیلم وجود دارد که این همه مورد توجه قرار گرفته است؟ فکر نمی کنم صرفاً مسئله ی مدت زمان ساخت (دوازده سال) باشد که این قدر توجه عوام و هم منتقدین را به خودش جلب کرده باشد.

برای من، خاصیِ میسون و داستان ش به برآوردِ کلی ای است که از زنده گی نشان می دهد. همان حرف ها که در مقدمه گفتم. این که این آدم ها با همه ی تلاشی که می کنند به کجا می خواهند برسند؟ چه قدر آدم دل ش می خواهد جایِ میسون یا هر کدام از شخصیت های معمولیِ داستان باشد؟ که اگر هم دل ش نخواهد هست. واقعیتِ دنیایِ میسون، واقعیتی است تلخ که اولین بار، بی پروا، رک و ساده نمایش داده شده است. یک آدمی، ریسک کرده، دوازده سال هزینه کرده، و همین چیزی را که آدم ها در زنده گی هاشان تجربه می کنند و می کنند، نشان داده. مادر همه ی عمرش تلاش می کند و بعد وقتی که پسرش با خوش حالی دارد می رود دانش گاه می زند زیر گریه که:

  • "ام روز بدترین روزِ زنده گی مه. ... می دونستم این روز می رسه. نمی دونستم توِ لعنتی این قدر از رفتن خوش حالی می شی. می دونی چیو دارم می فهم م؟ این که زنده گی م همین جوری هدر رفت. تمام مسیرها رو طی کنم. ازدواج کردن، بچه دار شدن، طلاق گرفتن. اون وقتی که فکر می کردیم معلولیتِ آموزشی داری. وقتی به ت یاد دادم چه طور دوچرخه سواری کنی. دوباره طلاق گرفتن. گرفتن مدرکِ فوق  لیسانس. بالأخره گرفتن شغلی که می خواستم. فرستادنِ "سامانتا" به دانش گاه. فرستادنِ تو به دانش گاه. می دونی مرحله ی بعدی چیه؟ ها؟ مراسم تشییع جنازه ی کوفتیِ من. ... فقط برو و عکسِ لعنتی م رو هم بذار. ... همیشه فکر می کردم مدت بیش تری مونده باشه."

 

پدر بعدِ عمری زنده گی کردن و با این و آن آشنا شدن، ازدواج کردن، بچه دار شدن، طلاق گرفتن، مجرد بودن، زنده گی روز به روز، و بعد دوباره ازدواج و بچه دار شدن مجدد، تنها نصیحتی که آخر کار به میسون می کند، بعدِ این که از دوست دخترش جدا شده،  این است که:

  • می خوام بگم همه خیلی تغییر می کنن، می دونی؟ احتمال این که دو تا آدمِ جوون روی یک طولِ موج بمونن ... ببین، اینم تضمین می کنم که اگه هر روزِ زنده گی ت با گریه کردن واسه یه دختر احمق بگذره، کاملاً وقت هدر دادنه. حقیقت اینه که زن ها با هیچی قانع نمی شن. اونا به طورِ ذاتی همیشه دنبالِ چیزهای به ترن ... و معذرت می خوام که اینو می گم، ولی به گمونم این اتفاقیه که برات افتاده پسر. ...

بعد چهار تا جمله ی خرکنی و:

  • اگه این طور باشه، باور نمی کنی که چند تا دختر مثلِ شینا (همان دختر مذکور) جلوی در خونه ت صف می کشن. فقط باید یه جوری خودت رو از گروه جدا کنی و ... توی یه چیزی برتر از بقیه باشی. بعدش وقتی همه ی دخترها دور و برت شروع به اعلام وجود کردن، می تونی به ترین انتخاب ت رو داشته باشی.

 

که آخرین چیزی که به زعمِ خیلی ها زنده گی را تحمل پذیر می کند یعنی کشک. عشق یعنی کشک. خودت را خاص جلوه بده و از عشق های زیادی که دور و برت هست، به قدری که عشق ت می کشد بهره ببر. این حرف ها را پدری می زند که به خاطرِ بی کاری نتوانسته خانه واده اش را نگه دارد. آدمی که با دوازده سال پیش ش، جز چند تا چروک، هیچ فرقی نکرده. همان موقع دنبالِ خاص بودن از طریق موسیقی بود و همین الآن هم وانمود می کند که آدمِ خیلی بزرگی است.

میسون اساساً قهرمانِ داستان نیست. فکر کنم اصلاً داستان قهرمانی ندارد. اگر هم داشته باشد، آن قهرمان باید مادرِ داستان باشد که پنبه ی خودش را توی دو سطر پیش زد. پس نقشِ میسون چیست؟ میسون حتی اندازه ی خواهرش هم توی اتفاقاتِ داستان نقشِ "مؤثر" ندارد. وقتی این ها، اول داستان می خواهند اسباب کشی کنند، دختر مقاومت می کند و می گوید: "نه"، اما میسون سرش را می اندازد پایین و کاری که مادرش گفته را انجام می دهد. وقتی پدرخوانده ی اول ش موهای ش را در نهایتِ عوضی بودن می زند، هیچ مقاومتی نمی کند و فقط بعداً چغلی اش را به مادرش می کند. وقتی پدرخوانده ی دوم ش افسرده شده و به مشروب روی آورده، هیچ کمکی به قضیه نمی کند. در برابرِ ازدواج های مادرش مقاومتی نمی کند. در برابر طلاق های ش هم همین طور. در برابر دفعاتی که این ها نقل مکان می کنند و خانه می خرند و خانه می فروشند هیچ مقاومتی نمی کند. پس این آدم به هیچ وجه قهرمان نیست. هیچ "نقش"ی در اتفاقات ندارد. اما همیشه سؤال دارد. همیشه از دلایل چیزها می پرسد و هیچ وقت هم هیچ جوانی قانع ش نمی کند. از مادرش می پرسد: "چرا با این عوضی ازدواج کردی؟"، اما نمی گوید "برو طلاق بگیر". از دوست دخترش می پرسد: "چرا به همه گفتی که می خوای با من بیای به جشن فارغ التحصیلی؟"، اما نمی گوید که عوض ش چه کند. میسونِ ساکت و سربه راه، تنها کسی توی داستان است که عبث بودنِ همه ی "تلاش"ها را فهمیده. عبث بودنِ بحثِ زمان را فهمیده: "زمان ثابته، اون فقط ... انگار همیشه الآنه". عبث بودنِ برنامه ریزی را فهمیده:

  • "... نمی دونم ... فکر نمی کنم که این یه تجربه ی بزرگ و دگرگونی باشه. ... ولی مثلِ یه پرتاب برنامه ریزی شده است. که از قبل اسم و شماره ت روش نوشته. فکر نمی کنم این راهی واسه آیندم باشه. ولی ..."

 

عبث بودنِ همه ی تقلاها و تلاش هایی که مادرش و دیگران می کنند را فهمیده:

  •  "مامان رو ببین. مدرک ش رو گرفته. یه شغلِ خیلی خوب داره. می تونه قبض هاش رو پرداخت کنه. ... من دوست ش دارم، فقط منظورم اینه که در اصل همون قدر که ذهنِ من مشغوله، هنوز مالِ اونم درگیره."

 

و فهمیده که هیچ کاری هم برای ش نمی شود کرد. میسون یک بچه است که فهمیده اندازه ی یک بچه قدرت دارد و برای همین هم سعی نمی کند چیزی را تغییر دهد. همینی است که هست و تنها چیزی که اذیت ش می کند این است که دیگران وانمود می کنند به چیزی غیر از این بودن. به امیدهای واهی که معلوم نیست از کجا واردِ دست گاهِ انتظاری شان شده. به رابطه هایی که همین طور شانسی سر راهِ آدم قرار می گیرند و آدم ها تعبیرِ به عشق شان می کنند. میسون مدام از خودش همین ها را می پرسد. و این پرس ش ها تبدیل ش می کند به آدمی که برای هیچ چیز خیلی تلاش نمی کند. صحنه ی آخر این است؛ میسون با یک دختر که تازه آشنا شده اند، نشسته رو به دره ای در حالِ غروب و از همین خنده های آبکی که اولِ هر آشنایی ای ملت رد و بدل می کنند می زند. فیلم تمام می شود. همین. فرقی هم نمی کند که این تمام شدن در هجده ساله گی پسر هست. زنده گی همین است. تا نود ساله گیِ یارو هم اکر نشان می داد، باز همین بود. یک کلید: شروع، یک کلید: تمام. این دو تا کلید، کلیدی است که فیلم نشان می دهد و بعد می پرسد: آیا ارزش ش را دارد؟ (یا لااقل در فهمِ عقده دارِ من دارد یک چنین چیزی را می پرسد). همین. 

۹۳/۰۸/۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

2014

BOYHOOD

نظرات  (۲)

..............................ارزشش را ندارد.

۰۱ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۵ مائده تدینی
زندگی عجیب و ساده‌ست....
همین.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی