بایگانی مهر ۱۳۹۲ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است


[دسته بندی: مقاله]




نـگاهی به لـباسِ روحانیت


 

      تشریحِ دقیق‌ش را نمی‌دانم، اما لااقل به عین می‌شود گفت تشکیل شده است از یک عبا(همینی که مثلِ شنل روی دوش می‌افتد)، یک عمامه(همان دست‌مالِ بلند که مثلِ کلم دورِ سر می‌رود) و یک لباسِ بلندِ نسبتاً ضخیم که زیرِ عبا پوشیده می‌شود(و بگویی نگویی شبیهِ مانتوست!).

... لباسِ روحانیت را می‌گویم؛ همینی که معمولاً هم‌راه است با یک دست ریشِ پدر-مادردارِ توپ و یک دانه تسبیحِ دانه درشت. همینی که اگر تنِ کسی باشد، او را چنان هیبتی می‌دهد که حج رفته یا نرفته، حاجی‌اش می‌کند. همینی که صاحب‌ش وقت بلا می‌شود «باب‌الحوائج» و وقتِ صفا می‌شود «ضدِ حال». همینی که اگر تنِ آشنایِ بنده یا شما باشد، سعی می‌کنیم حدالمقدور، دورِ بیرون رفتن باهاش را خط بکشیم. سعی می‌کنیم کم‌تر این‌ور و آن‌ور هم‌راه‌ش دیده شویم و ابا داریم که با او دیده شویم. کسی که هم‌نشینیِ با او می‌بردمان توی چشمِ جماعت و جیزمان می‌کند و اهلِ جیزیون‌ لابد.

n

بحث لباس و پوش را نمی‌توان جدای از پوشنده بررسی کرد. هر لباسی نماینده‌ی فرضِ بودنی است. فرضِ بودنی که آدم‌ها از خود دارند و از خود انتظار دارند یا که با آن در نزدِ دیگران شناخته می‌شوند و معروف‌ند به آن. پس در موردِ لباسِ روحانیت، اول «روحانی» است که موضوعیت پیدا می‌کند. روحانی به چه معروف است؟ که می‌خواهد باشد و چه بودنی را بر خود فرض گرفته است؟ ... در این مورد اگر بخواهم «آخوند»ی که من می‌شناسم را بررسی کنم باید از خاطرات حرف بزنم: وجهِ درونی و مانده‌ی معروف‌های یک آدم. خاطره‌های من در موردِ این لباس هم سرجمع برمی‌گردد به سه دوره‌ی زنده‌گی‌ام: کودکی، نوجوانی و جوانی. در دوره‌ی اولی، آخوندها برای‌م مهربان‌ترین و خوب‌ترین آدم‌های عالم بودند که احتمالاً اگر دستی به سرم می‌کشیدند، یقین حاصل می‌کردم که این «عاقبت به خیری» که می‌گویند تنها مختصِ من هست و بس! یا وقتی که از من تعریف می‌کردند، حس می‌کردم که بابام هم دیگر حق ندارد از من خرده بگیرد. آخوندِ آن سال‌ها برای‌م از «رئیس‌جمهور» هم مهم‌تر بود. یادش به خیر، همان موقع‌ها بود که دو نام‌زدِ انتخابات «خاتمی» و «ناطق نوری» بودند، و من و هم‌سن و سال‌های‌م با این‌که حقِ رأی نداشتیم و حتی نمی‌فهمیدیم «رئیس‌جمهوری» مهم‌تر است یا که مدیرِ دبستانِ امام خمینی بودن (دبستان کودکی‌های خودم)، دوآتشه شده بودیم طرف‌دارِ حاج آقا «ناطق». دلیل‌مان هم مشخص بود:

-         ناطق از خاتمی آخوندتر است! پیرمرد است پس پدربزرگ‌تر است و روشن می‌پوشد پس مهربان‌تر است!

(منطقِ روشنی بود، نه؟) یادم می‌آید بعدِ انتخابات با ننه-بابامان قهر کرده بودیم که «چرا به خاتمی رأی دادید و نگذاشتید آقا مهربانه رأی بیاورد؟». یقین داشتیم که اگر آن‌ها به ناطق رأی می‌دادند، حتماً او رئیس‌جمهور می‌شد(و ناگفته نماند که هنوز هم بگویی نگویی بر این یقین مؤقن‌م!). ... بگذریم! دوره‌ی بعدی دوره‌ی نوجوانی‌م بود که خب بیش‌تر آخوند دیدم و تویِ آن فضایِ دبیرستان بیش‌تر از انگاره‌ی «مردِ مهربان» فاصله گرفتم. توی آن سن و سال، مثلِ همه‌ی نوجوان‌های دیگر، آیینِ آخوندبینی‌ام، منطبق بود بر آیینِ پدرم! اگر او آخوند دوست بود، ما هم ایضاً و اگر نه، ما هم کذا. ... تا این دوره‌ی آخری و جوانی که برای‌م آخوند هم آدمی است معمول با لباسی نامعمول ... .

... و همه‌ی حرفِ این مقال‌ک هم بر سرِ همین لباس است. یادم می‌آید پیش‌ترها نیز یک‌بار گرفتار همین بحثِ شده بودم. «لباسِ عرف یعنی چه؟». دم‌دم‌های حج رفتن‌م بود و کله‌ام داغ که «چرا این جماعتِ بی‌چشم و رو این‌جوری می‌پوشند(و ناگفته نماند که تأکیدِ گفته مان هم روی عالمِ نسوان بود)». یکی از بچه‌ها درآمد که «عرف یعنی همین که مقبولِ جامعه افتاده» و با آن حساب، لباسِ عرف می‌شد لباسِ عوام و لباسِ غیرعرف و ضد‌عرف می‌شد لباسِ غیرعوام و ضد‌عوام. آن‌موقع‌ها خیلی رگِ گردنی شدم. یارو استدلال می‌کرد که اگر حدودِ لباسِ آدم‌ها عوض شود، عرف‌شان هم ایضاً و خب این من‌را که نوجوانی بودم مذهبی‌زاده خیلی عصبانی می‌کرد. یعنی که چه؟ یعنی هر ژیگوری حالا برایِ خودش حدِ عرف است؟ مگر می‌شود؟ ... و خب شد. حالا که به‌ش نگاه می‌کنم می‌بینم که شده. دیگر نمی‌توانم مثلِ آن‌موقع‌ها رگِ گردنی شوم، حالا ایراد از رگ است یا گردن نمی‌دانم، اما نمی‌شوم دیگر. به نظرم آن تعریف درست است. یعنی حدودِ عرف را مردم تعیین می‌کنند، نه فقها و علما و زعما و خواص! هر چند همه‌ی این‌ها دخیل، اما بازتاب دهنده‌ی اصلیِ تمدن آدم‌های آن‌ند، و عرف یکی است از همین وابسته‌های تمدن، ئ پس وابسته‌های مردم. با این حساب لباسِ عرف می‌شود «آن‌چیزی که توی چشم نباشد». ... حالا چه چیزی تویِ چشم است؟ ... رنگ قرمز؟ رنگِ سبز؟ تی‌شرت؟ آستین کوتاه؟ ... یا پیرهن-شلوار برای دختر؟ یا مانتو اندامی یا شلوارکشی یا پاشنه بلند یا نیم‌شال؟ چه؟ ... کدامِ این‌ها ضدعرف است توی این وضعیتِ پوشی که رسانه‌ی ملی هم حتی اخت گرفته است به آن و لابد «بازتابِ واقعیات جامعه» (!) را می‌کند؟ هان؟ ... . ام‌روزه سانتامانتال پوشیدن تعجبِ کسی را برنمی‌انگیزد. شاید تویِ چشم باشد، اما تویِ چشم بودن هم ام‌روزه شده است بخشی از عرفِ جامعه! ... و خب بله بنده مجبورم این همه علامتِ تعجب برای این جملاتِ بی‌تعجب بگذارم، چون من یک عرفِ سابق پسندم میانِ عرفِ حاضر! ... .

 n

اگر تعریفِ لباسِ عرف را آن بگیریم که معمول است و پوشِ همه‌ی مردم، پس لباسِ روحانیت لباسِ عرف نیست. لباسِ فرم هم نیست. چون لباسِ فرم محدوده‌ای دارد، اما لباس روحانیت را چنین حدودی فروض نیست. روحانی از میوه‌فروش می‌تواند باشد تا رئیس‌جمهور. لباسِ صنف هم نبایستی فرض شود، چون صنف، بر پایه‌ی منافع به وجود می‌آید و روحانیون را از این منافع برحذر داشته‌اند(منافعِ اخروی هم که دیگر حساب نیست). ... لذا «لباسِ روحانیت» -از دیدِ این مقال- لباسِ عرف نیست، هر چند که معروف باشد. پس چه هست؟ ...

بگذارید این‌جوری به‌ش بپردازیم که جز لباس‌های عرف و فرم و صنف، دیگر چه داریم؟ یکی لباسِ ضدعرف است که خب توی این دوره‌زمانه‌ی جینگول‌ک پوشِ معمول دیگر نمی‌شود خیلی چیزی را در این حد گنجاند. تنها تعریفی که می‌شود به لباسِ ضدعرف داد، لباسی است خارج از حدودِ فرهنگی یک ملت (و در عصر پست مدرن، خارج از حدودِ یک جمع). خب حالا اگر بشود این حدود را تعریف کرد، شاید بشود حدود لباس عرف را هم از پسِ مشخص کردن‌ش برآمد. ... که خب نمی‌شود. حدود فرهنگ مرز ندارد، خاطرِ همین هم عناصرِ مختلفِ فرهنگی مدام در رفت‌وآمدِ بین فرهنگ‌ها رخ می‌نمایند و از تثبیتِ فرهنگ جلوگیری می‌کنند. تنها نکته‌ای که در موردِ تعریفِ حدود فرهنگی می‌توان روی آن اتکا کرد، وابسته‌گیِ ایدئولوژیک است. وقتیِ فلسفه‌ی وجودی هر ملت یا جمعی تعریف شد، کلیتِ فرهنگی آن را هم می‌شود مشخص کرد و مورد بحث قرار داد. مشکلی که دوباره‌ این‌جا رخ می‌نماید این است که هر چند وجودِ فلسفه‌های فرهنگیِ ملی غیرقابل انکار است اما پارادایمِ پست مدرنیسم باعث شده که این کلان‌فرهنگ‌ها عملاً موردِ قبولِ عام نباشد و فرهنگِ کلان، جای‌ش  را به خرده‌فرهنگ‌ها و فرده‌فرهنگ‌ها بدهتد. مثلاً در مورد ایالات متحده، فرهنگِ کلانِ آن یک فرهنگِ سکولاریته‌ی اومانیسمی است، اما خرده فرهنگ‌های‌ش چیزهایی است مثلِ فرهنگِ احاطه‌ی‌شیطان(Saitanists) یا هیپی‌ها یا وال‌استریتی‌ها یا حالا هر کدام از انواعِ ریزجمعی و صنفیِ آن ملک. در موردِ جمهوری اسلامی هم همین‌طور؛ حالا در موردِ ایالات متحده، تضادِ فرهنگ‌ها کم‌تر است و همه‌ی ریزفرهنگ‌های آن یا در محدوده‌ی کلان‌فرهنگ‌ش می‌گنجد، یا مرحله‌ای است در سیرِ پارادایمیِ آن.؛ اما در مورد جمهوریِ اسلامی چنین نیست. ایدئولوژی کلانِ آن «اسلام» است، درحالی که ریزفرهنگ‌های‌ش، گاهی حتی مقابلِ این حدود می‌ایستند. در این مورد به تنها چیزی که می‌توان اشاره کرد پدیده‌ی «دهکده‌ی جهانی» است. فرض کنید فرهنگ‌های مختلف بخواهند ذیلِ یک فرهنگِ واحد شکل بگیرند. چه‌طور این ممکن می‌شود؟ در دو حالت: یک: وجودِ یک کلان فرهنگِ واحد؛ و دو: وجودِ خرده‌فرهنگ‌های تکثریافته. مثل‌ش درست مثلِ وضعیتِ فرهنگیِ یک روستاست. در یک روستا ما یک فرهنگِ حاکمه‌ی کلان داریم و مجموعه‌ای از خرده‌فرهنگ‌ها که در هر خانه‌واده‌ای شکل گرفته و در دوره‌ی پست مدرن هر فردی هم خودش یک فرهنگِ جزئی دیگر دارد. حالا به جایِ خانه‌واده، ملت را بگذارید؛ به جای روستا، جهان را. آن‌گاه کدام یک از فرهنگ‌های موجود را می‌توان به جهان یا این دهکده‌ی جهانی اعانه داد؟ ... طبقِ مثالِ روستا، فرهنگی را که عمومی‌تر باشد و از پای‌گاه مردمیِ بیش‌تری برخوردار، یعنی اکثریت. و آن خرده‌فرهنگ‌ها می‌توانند ذیلِ این کلان‌فرهنگ به حیات خودشان ادامه دهند، تا زمانی که سرِ تقابلی با آن کلان‌فرهنگ پیدا نکنند. و خب این باز تنها و تنها در صورتی ممکن می‌آید که فرهنگ‌های خرد، زیرمجموعه‌ای باشند از فرهنگِ کلان. یعنی اگر حتی اسلامی هم قرار است به حیات خودش ذیل اکثریتِ اومانیسم ادامه دهد، بایستی اسلامِ اومانیسمه شده باشد: اسلامِ آمریکایی. خاطرِ همین هم ارجِ رسانه در منظرِ غرب این‌قدر زیاد است. چون آمریکایی جماعت می‌داند که دیر یا زود، راه‌های ارتباطیِ عالم، دنیا را چنان عرصه‌ی کوچکی برای آشنایی خواهد کرد که «دهکده‌ی جهانی» یک اصلِ مسلم در سیرِ پارادایمیِ عالم خواهد شد،(چه این‌که تا حد زیادی این محقق شده و تنها مانده جا افتادنِ پایه‌های فرهنگیِ آن و آموزش، که این خود با روی کار آمدنِ نسل جدید در مدیریتِ جوامع حل خواهد شد) لذا مردمی کردن یا به اکثریت رساندنِ فرهنگ‌ش را مهم‌ترین هدفِ خودش در طیِ این مسیر می‌داند. تثبیتِ فرهنگی، الآن، تنها مستلزمِ تثبیتِ رسانه‌ای است. چیزِ بیش‌تری لازم نیست؛ وقتیِ پیامِ تو عالم‌گیر شد، فرهنگِ تو نیز عالم‌گیر خواهد شد. چه این که عالم گیرشده‌ترین فرهنگِ حالِ حاضر فرهنگِ اومانیسمیِ غرب است و مشخصاً ایالات‌متحده تا هر جایِ دیگرِ عالم. سعی‌هایی هم که در جهتِ کره‌زیته کردنِ رسانه و چینی‌زینه کردن و ژاپنی‌زیته کردنِ آن صورت می‌گیرد در جهتِ همان تثبیت فرهنگی است. ... بگذریم از این‌که ما چه‌قدر در تثبیتِ فرهنگی، حتی داخل کشور خودمان وامانده‌ایم، که برمی‌گردد به قدر ناشناسیِ رسانه.

حالا در زیرِ این کلان‌فرهنگ، خرده‌فرهنگ‌ها و فرده‌فرهنگ‌ها بروز می‌یابند. و روترینِ نمایه‌ی این فرده‌فرهنگ‌ها هم «لباس» می‌شود. در چنین شرایطی حرف از ضدعرف زدن مثلِ جُک تعریف کردن است. در این دهکده‌ی جهانی اساساً دیگر لباسِ ضدعرفی وجود ندارد و هرچه هم که اضافه آید، اضافه‌ای است به این فرده‌فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌ها. پس دیگر چه می‌ماند که لباسِ روحانیت بخواهد در آن بگنجد؟ لباسِ عرف که نیست، لباسِ ضدعرف هم که نیست؛ پس چیست این؟ ... لباسِ عرف‌شکن. لباسی که در محدوده‌ی عرف می‌گنجد اما سرِ ناسازگاری هم با آن دارد. معروف است، اما همیشه در چشم، بیش‌تر از حتی شلوار سندبادی و شلوارِ نیم‌آستین و هر چه‌ی دیگر. چه این‌که لباسِ روحانیت در مبانی‌اش هم-که صرفاً زیبایی بصریِ آن مفروض نیست- یک لباسِ عرف‌شکن است. چون مبلغِ پرهیزکاری است، معلم‌ش هم عرف‌شکن بوده (شما بخوانید بت‌شکن). پرهیزکاری، چیزی است که منکرِ اساسِ وجودِ اومانیسمی می‌شود. برای اومانیست، پرهیزکاری یعنی دریغ کردن اصلِ لذت(به سبکِ هدوئیسم) از آدم؛ و زنده‌گیِ بی‌لذت در نگاهِ اومانیست یعنی تباه شدنِ زنده‌گی.

عرف معمولاً با ترکِ معروف قرین بوده. آدم‌ها زود از پرهیزکاری خسته می‌شوند و دست می‌کشند از همیشه خوب بودن. در این میانه یک طلبه اختیار می‌کند که همیشه پرهیزکار بماند و لباس‌ش را هم حتی بنا بر این همت بر می‌گزیند. این خیلی صبر می‌خواهد. ایوالله دارد. این است که می‌گویم وجهِ دیگرِ هر پوشی، پوشنده است و انتظارِ او از خود. پس پیروِ یک پیام‌بر که لباسِ او را لباسِ خود کرده، بایستی مثلِ او هم عمل کند. اگر پیام بر بت‌شکن است، لباسِ او هم بت‌شکن است. و عرفِ بد هم یکی است از همین بت‌ها؛ پس لباسِ پیروِ او عرف‌شکن می‌شود. این قافیه‌ها اصلاً به قامتِ هم نوشته شده‌اند. تمدن همیشه به نیست‌انگاری و ماشین‌ایزه شدن تمایل بسیار داشته. وقتی یک جامعه به سمتِ ابرتمدن شدن پیش می‌رود، جمعیتِ آن معمولاً رغبتِ زیادی به سیستماتیک شدن و فرمان‌بری از خود نشان می‌دهد. رغبتِ زیادی به برده‌گی و بنده‌گی وجود دارد در انسانی که عمرش به درازا کشیده و این بنده‌گی هم مطمئناً بنده‌ی تمدن شدن است، نه بنده‌ی آفریننده شدن. ... و روحانی و لباس‌ش عَلَمِ رعایتِ نسبتِ درستِ عبد است با معبود. پس تئوری هم بخواهی حساب‌ش کنی، لباسِ روحانیت یک لباسِ عرف‌شکن است، نه لباسِ عرف. ... و خب این خوب است، خیلی خوب. هر چند با هزینه‌های زیاد.

 n

یکی از عزیزترین آدم‌هایی که می‌شناسم و به گمان‌م دوست باشیم، به تازه‌گی معمم شده. وقتی او را دیدم، زبان‌م بند آمد؛ نمی‌دانستم چه بایستی بگویم. همین خزعبلاتِ «لباسِ عرف» و «لباس غیرعرف» هم اضافه‌ای بر این ندانم‌ چه‌گویی‌ها! این‌حرف‌ها پیش‌تر ذهن‌م را مشغول کرده بود و حتی تا بخشی در آن خود درگیری‌ها قافیه را «روحانیت» در دادگاهِ فکریِ من باخته بود. اما وقتی او را که عزیز بود و شریف، در لباسِ روحانیت دیدم، دیدم که چه برازنده؛ دیدم که چه محشور است این لباس با آن شأن. و هر چند که این لباس کارِ دوستیِ ما را کمی سخت خواهد کرد به گمان‌م، که او حالا ملبس به لباسِ پیام‌بر است و احترام‌ش پیشِ من مضاعف و واجب، اما بایسته است و شایسته و این کم‌ترین هزینه‌ای است که من در برابرِ هزینه‌های بسیاری که او از «صبر» و «درد» و«شکیبایی» می‌دهد، می‌توانم داد. ... با این حساب، حالا دیگر می‌دانم که به او چه باید گفت: ... تنها عرضِ تبریک: «برادر! مبارک باشد»*. همین.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تبریکِ دیگری که باید به او گفت، عرضِ تبریکِ ازدواج است. حالا نمی‌دانم که آن اجرِ این بوده و هدیه‌ی خدا در قبالِ معمم شدن‌ش یا که این اجرِ آن و هدیه‌ی ازدواج‌ش. جالب این‌که مدتی پیش هم به زیارتِ آقا، سیدعلیِ خامنه‌ای مشرف شد و این‌را هم نمی‌دانم به کدام تقدم بنویسم. 




دانلود پی دی افِ "معروفِ غیرِ عرف"

سجاد پورخسروانی
۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]



نماز عادتی می خوانم. بعضِ وقت ها هم به ترکِ عادت، "نمی خوانم"!

سجاد پورخسروانی
۱۸ مهر ۹۲ ، ۱۴:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




آدمِ تنها، خودش را به چیزهایِ معمولِ زنده گی عادت می دهد و سرش را گرمِ جزئیاتِ بی اهمیتِ زنده گی می کند. چیزهایی مثلِ با دقت غذا خوردن و از یک جا غذا خوردن و به هر نخود و لپه ی غذا اهمیت دادن. چیزهایی مثلِ رنگِ لباس و خطِ اتویِ شلوار و وضعیتِ قرارگیریِ ساعت روی دست. مثلِ براقیِ شیشه ی وسطِ اتومبیل ش و اجازه ندادن به کسی برای نشستن روی کاناپه ی مخصوص ش ... آدمِ تنها تنهاست ... با هزارِ چیزِ دیگرِ عالم هم که خودش را گول بزند و سردیِ سرگرمی اش را داغ کند، باز هم سردِ حضور کسی است در زنده گی ... و شش دنگ دارِ جایی خالی میانِ قلب ش. همین. 

سجاد پورخسروانی
۱۴ مهر ۹۲ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




درباره‌ی جریانِ رسانه‌ایِ زامبیسم

 

خواهی‌نخواهی، در زمینه‌ی رسانه‌ ما نمک‌پرورده‌ی غربیم. البته ما توی خیلی چیزهای دیگر هم نمک‌پروده‌ی حضرت‌ش هستیم، منتها این یکی را حداقل روزی یکی دوبار هست که چندتا سق‌ش را کفِ دست‌مان بریزیم و قبلِ هر طعامی زبان بزنیم و حظ‌ش را ببریم. آن‌وقت، به جایِ شکرِ نعمت، از خان‌ش بلند نشده، گُنده هم بارش می‌کنیم ... . این اما چیزی نیست که غرب را ناراحت کند. خودِ خدا هم اگر بود، بعدِ این همه ناشکری سفره‌اش را جمع می‌کرد، اما غرب نه. چرا؟ چون ما همیشه به قدرِ همان غُرمان کفرش را گفته‌ایم، اما فی‌الواقع هیچ‌وقت نمک‌دان نشکسته‌ایم. هر جوری هم که حساب‌ش را کنی نمی‌شود شکست. فرض کن بخواهی ال.ای.دیِ 46 اینچِ سونی را خاطرِ چهار تا فیلم سینماییِ آخرِ هفته بشکنی. نمی‌شود که، می‌شود؟ ... بگذریم.

  سنت سینمای غرب ثابت کرده است که جریان‌سازی رسانه‌ای، یکی از مهم‌ترین ابزارهای ابلاغِ پیام است. نمونه‌اش هم زیاد، از سریِ فیلم های Aliensاش بگیر  برو تا مجموعه‌های سوپر هیرویی و ماچوئیسم و vampireها و Wolfmanها و جن‌گیرها و شعبده‌بازها و هالووین‌ها و الی آخر. این سیرسازی به ابلاغ‌های فرهنگی کمک می‌کند که یک، پله‌پله مفاهیم مورد نظرش را توی جامعه ترویج دهد و عادی‌سازی کند و بعد هم این‌که بتواند یواش‌یواش آن‌ها را دفرمه کند و مفهمومی جدید دهد. جاانداختنِ مفهوم بیگانه (Alien) در ادبیات عامه یکی است از همین رسته؛  که هزینه‌اش خرجِ اضافه شدنِ سلاح‌های عجیب‌غریب و آزمایش‌های محیرالعقول بود به ارتش آمریکا؛ و بعد هم عوض کردنِ آن و تعمیم دادن‌ش به اجنه و بعد هم جا انداختنِ این یکی و بعد هم باز کردنِ مدخلِ مبارزه با این و بعدِ همه‌ی این‌ها دفرمه شدن به بدیع‌یاتی که در آن گفته می‌شد "بیگانه‌ها لزوماً دشمن نیستند!". نمونه‌ی دیگرش، مسأله‌ی شیطان است و شیطان‌ستیزی که تهِ جریان‌ش بُرخورد به شیطان‌پرستی و شیطان‌گرایی. استفاده‌ی دیگری که این دسته جریان‌سازی‌ها برای فرهنگ غرب دارد، مصادره کردنِ آن‌ها، در هر زمان و به نفعِ تمایلی خاص است. مثلاً استفاده از نمونه‌های تحقیقیِ سلاح‌هایِ خاص،  که در جریانِ مقابله‌ی احتمالی با Aliens طراحی شده بود، در جنگ‌های انسانی (به شکلی کاملاً غیرانسانی). که خب شاید در مقامِ این مقال، فقط ادعاست.  

وجه دیگرِ جریان‌سازی‌های رسانه‌ای، نمایه‌های آن‌هاست. هر کدامِ این جریان‌ها، یک نوع پاسخ است به خویی خاص از مدل زنده‌گیِ اباحه‌گر. خون‌آشام‌ها نماینده‌ی قوه‌ی شهوانی‌اند و التذاذِ جنسی؛ که این در فرهنگِ غرب، مُدِ جنسی محسوب می‌شود. وولف‌من‌ها، نماینده‌ی قوه‌ی غضبیه‌ی مردند؛ و اندام‌های‌شان مدلی است برای باش‌گاه‌های پرورش اندام و تعریفِ استیلِ آرمانیِ بدنِ یک مرد. سوپرهیروها و سوپردمون‌ها هم کدام، اسوه‌های انسان کامل‌ند و انسانِ آرمانی. هر کدامِ این جریان‌ها، در کلی‌ترینِ حالتِ خودشان مدلی‌ند در شرحِ یک قشر یا مفهوم. زامبی‌ها هم وهم‌چنین.

... و فیلمِ World War Z هم وهم‌چنین. این فیلم یکی است تولیدات سرسلسله‌ی مباحثِ Zombie Apocalype است در سینما. نمونه‌های دیگرِ اخیرِ این جریان، یکی چندگانه‌ی Resident Evil است و بازی‌های‌ش؛ یکی سریالِ Walking Dead است که هنوز در حال پخش است و دنباله‌اش فاینالایز نشده. یکی سری کمدی‌های اخیرِ Zombie World است و دیگرها. غرض این‌که این مبحث، یکی از پرطرف‌دارترین و پرگرایش‌ترین‌های سینمایِ جریانی است و پس به اعتباری اهمیت‌ش بیش‌تر. اما سوایِ همه‌ی این‌ها، چیزی که در قبالِ این جریان بایستی پرسید این است که: «زامبی کیست؟»

بگذارید از ماجرای فیلم شروع کنیم: ماجرای فیلم برمی‌گردد به زنده‌گی یک مأمورِ کناره‌گرفته‌ی تحقیقِ سازمان ملل. کاراکتری که نقش‌ش را برد پیت بازی می‌کند. چندی است که یک ویروس ناشناخته به چند کشورِ جهان راه پیدا کرده، ویروسی که آدم‌ها را زامبی می‌کند. برد پیت در ازایِ حمایتِ ارتش از خانه‌واده‌اش مسئولِ پی‌گیری و کشفِ مبدأ ویروس، برای نجاتِ جهان می‌شود، اما در مسیرِ فیلم می‌فهمد که پیدا کردن میزبان یا مبدأ تقریباً غیرممکن است و هم کمکی به اصلِ ماجرا  نمی‌کند. او در نهایت متوجه نقطه ضعفِ زامبی‌ها می‌شود و راهِ پنهان شدن از دیدِ آن‌ها را کشف می‌کند. این مأمور در طیِ سفری که به اورشلیم می‌رود، با یک مأمورِ ارشدِ تحقیقِ موصاد آشنا می‌شود و به برخی از سؤال‌های‌ش در موردِ نحوه‌ی مقابله‌ی با زامبی‌ها پاسخ می‌دهد. ... و ... و ... و ... .

این پلات داستان است. دنیا در موقعیتی آپوکالیپسی (آخرالزمانی) است و نسلِ انسان در شرف انقراض. و بعد طرحِ چاره‌جویی. مخاطبِ این فیلم به واسطه‌ی پیش‌آشنایی با مبحث زامبیسم، راحت فیلم را دنبال می‌کند و این بار به شکلی بسیار مستقیم‌تر با مفهومِ دیرینه‌ی "زامبی" دم‌خور می‌شود. ویژه‌گی‌های زامبی را از تعریفِ این فیلم:

زامبی موجودی است که توسطِ گازگرفته شدن، می‌میرد و ویروسی واردِ بدن او می‌شود که او را دوباره زنده می‌کند. این موجودِ تازه زنده شده به شکلِ یک جسدِ متحرک و نامیرا شروع به حرکت برای نیلِ به هدفِ جدیدش می‌کند و آن هدف چیزی نیست مگر آلوده کردنِ آدم‌های زنده. زامبی‌ها فاقدِ مغزند و نمی‌توانند از اجزایِ بدن‌شان در جهتِ راه‌بریِ درست استفاده کنند. مثلاً نمی‌توانند درِ یک ماشین را باز کنند و فقط می‌توانند با سر توی شیشه‌ی آن بکوبند و شیشه را برای ورود به ماشین بشکنند. و این فقط و فقط در صورتی اتفاق می‌افتد که فردِ زنده‌ای درون ماشین باشد. زامبی‌ها به صدا حساس‌ند. زامبی‌ها مرده‌هایی‌ند که برگرانده شده‌اند به زنده‌گی. برای کشتنِ زامبی‌ها یا بایستی به سرِ آن‌ها شلیک کرد یا که آتش‌شان زد، (ترجیحاً همان شلیک به سر باشد کارآ تر است) راهِ دیگری برای از بین بردنِ یکی زامبی وجود ندارد. اسکلتِ یک زامبی هم حتی می‌تواند شما را آلوده کند. زامبی‌ها تنها و تنها یک نقطه ضعف دارند و آن‌هم این است که تنها به انسان‌های سالم کار دارند و تشخیصی از دیگر عناصرِ عالم ندارند. آن‌ها می‌توانند بدون نیاز به غذا و آب، حرکت کنند. از لحاظِ تکنیکنی نمی‌میرند. تنها سلاح‌شان هم دندان‌شان است و بدن‌شان. احساس درد نمی‌کنند. به تفاوت‌های نژادی کاری ندارند.

این را گوشه‌ای داشته باشید. حالا به قسمتی از فیلم توجه کنید:

در فصلی از فیلم، برد پیت به اورشلیم می‌رود. او که در پیِ کشفِ رازِ زامبی‌هاست، از مأمورِ موصاد درخواست کمک می‌کند. مأمورِ موصاد او را به سمتِ دورازه‌ی رستگاریِ اورشلیم، که دروازه‌ای است از دیوارِ حائل می‌برد. بخشی از فلسطینی‌ها که هنوز زنده‌اند، به اورشلیم پناهنده شده‌اند. برد پیت می‌گوید: شما مردم را راه می‌دهید؟ مأمور می‌گوید: پناه دادن به هر آدمِ زنده‌ای یعنی کم شدنِ یکی از زامبی‌هایی که بایستی با آن‌ها بجنگیم. بعد از یک نمایِ هوایی می‌بینیم که دور تا دورِ دیوارِ حائل، که سرزمینِ فلسطین باشد را، زامبی‌ها گرفته اند و مدام خودشان را به دیوار می‌کوبند. فلسطینی‌های وارد شده به اورشلیم شروع می‌کنند به خواندنِ سرودِ شادی(دعایی است یا چیزی که نمی‌فهمم). زامبی‌ها که صدا را می‌شنوند دیوانه‌وار خودشان را به دیوار می‌کوبند و از سر و کولِ هم بالا می روند تا حدی که یک نردبانِ جسدی درست می‌شود و از بالای آن زامبی‌ها می‌ریزند توی اورشلیم. ... صحنه‌ی آخرِ این سکانس، نابودی اورشلیم است و آتش گرفتنِ قبه الصخره.

این را هم داشته باشید. همین دوتا را هم که بگذاریم کنارِ هم می‌شود بخشی از جوابِ آن سؤال. کافی است به جای گزاره‌های بالا، مابه ازاهایِ دنیایِ واقعی را بگذاریم:

به جایِ ویروس، ایدئولوژی را بگذارید؛ به طورِ خاص دین، به طورِ خاص‌تر اسلام.

به جایِ زامبی، مبتلا به ویروس را بگذارید: مسلمان.

به جایِ فردِ سالم، فردی بی‌دین را بگذارید: کافر.

به جایِ عدم احساسِ درد، عدم اعتنای به درد را بگذارید: جانباز.

به جایِ با بدن جنگیدن، عملیاتِ انتحاری را بگذارید.

به جایِ بی‌مغز بودن، تحتِ فرمانِ یک عقیده بودن را بگذارید.

به جایِ زدنِ سر، زدنِ عقیده را بگذارید.

... و چیزهای دیگری که حول این مفاهیم می‌گردند.

با این حساب به نظرِ من زامبی از نگاهِ سینمای غرب، مسلمان و دین‌دار است. کسی که ذهن‌ش در اعتقادِ به عقیده‌ای است و برایِ تحقق آرمان‌های آن عقیده (هدفِ ویروس) تا پایِ جان ایستاده است. این نوع انسان تنها نمونه‌ی انسانی است که غرب برای‌ش چاره‌ی درستی ندارد، پس تنها کاری که می‌تواند بکند از بین بردن‌ش هست. جهانِ اباحه‌گر، این‌را به خوبی از تاریخِ اسلام فهمیده. دفاعِ مقدسِ ما، این را به خوبی به آمریکا نشان داده که جلویِ کسی که شهادت برای‌ش آرزو است را نمی‌شود با هیچ سلاحی گرفت. دهان و دندان، که راهِ انتقالِ ویروس است در این فیلم، استعاره‌ی کلام است که معجزه‌ی اسلام باشد. در صدر اسلام، خودِ قریش می‌گفت که مبادا به صحبت‌های این محمد گوش دهید که کلامِ این مرد جادو می‌کند. و از صدرِ آن تاریخ، رسانه‌ی غرب، این را به کنایه گرفته است در تثبیتِ حقِ ترسیدنِ خودش!

البته دلیلِ این‌که این‌ها را گفتم، صرفاً رمز گشایی نبود. چه این‌که رمز، تنها در گشایش‌ش هست که کارکرد پیدا می‌کند و اصلاً رمزگشایی بخشی است از سیستمِ "رمزگذاری"، که بدونِ آن، پیامی رد و بدل نمی‌شود. و من اگر این کار را به خیالِ خودم کرده‌ام، همه‌ی همت‌م به انتقالِ پیامِ دیگری نبوده، مسأله‌ی من در این مقال جاانداختنِ  این ابزارِ رسانه است که این‌قدر سازمان‌یافته محتوایِ یک فرهنگ را منتقل می‌کند و یک جورهایی انعامی است از جنسِ همان نمک‌پرور بودن که اول کار عرض کردم. زامبی مفهومی است که شاید پنجاه سال قدمتِ رسانه‌ای داشته باشد. این مفهوم اصلاً مالِ آمریکا و غرب نیست. این مفهومی بوده در آیین‌های جادوییِ هائیتی که قبیله‌ای است از قبایلِ آفریقا. و رسانه آن را مصادره کرده است، به نفعِ فرهنگِ خودش. حتی اولین فیلم‌های تاریخِ "زامبی"، برگردانِ مو به مویِ همان عقیده‌ی آباء و اجدادیِ هائیتی‌ها بوده که اسم‌ش را گذاشته بودند "فرهنگِ افسونِ هائیتی Haitian Voodoo Culture". حالا حساب کنید که چه‌طور رسانه‌های آمریکا، طیِ بیست سال، توانسته این مفهوم را مالِ خودش کند. و یواش‌یواش تعمیم‌ش بدهد به "آدم‌هایی که از مرگ نمی‌ترسند".

World War Z جدیدترین فیلم از این مجموعه است. راست‌ش را بخواهید صادق‌ترین‌ش هم هست. نمادپردازی‌های‌ش از همه‌ی نمونه‌های این جریان که من تا به حال دیده‌ام روتر است و سرراست‌تر. بی‌رودر بایستی به گوشِ مخملیِ من و شما نگاه کرده و گفته: «دلیلِ کشیدنِ دیوارِ حائل در اورشلیم، دور نگه داشتنِ مردمِ مظلومِ اورشلیم است از دستِ زامبی‌ها.» . و خب مخاطب باید دیگر خیلی هِپِل باشد که نفهمد "زامبی" در این قاموس یعنی چه. حتی در اسمِ اثر هم اشاره‌های جالبی هست: "جنگ جهانی ...". اولینِ جنگِ جهانیِ تاریخ، بعدِ میلادِ مسیح، جنگ‌های صلیبی بودند و این فیلم-در نشانه شناسیِ آن- دعوت دوباره‌ای است به همان چاره‌. (جالب است که بدانید یهودی‌ها بیش از مسیحی‌ها در جنگ‌های صلیبی نقش داشتند و آن گروهِ معلوم‌الحالی که اسم‌ش را فریماسون‌ها گذاشته‌اند را راه‌انداز اصلیِ این جنگ‌ها می‌دانند. در جایی از فیلم، مأمورِ موصاد به عنوان تنها راهِ چاره می‌گوید: «جایی رو برای قایم شدن انتخاب کن» و این همان چیزی است که برد پیت کشف می‌کند و به عنوان دکترینِ جنگ‌جهانی با زامبی‌ها به کار می‌برد. مهم‌ترین الگویِ فریماسون‌ها در به خیالِ خودشان اداره‌ی دنیا، مخفی شدن است، همان مسأله‌ای که حتی در تاریخ، به شکل تمسخر  به آن‌ها نسبت داده می‌شده: موش‌های فاضلاب.)

به نقشِ خیلی از کشورها هم در این فیلم و در قبالِ وظیفه(!)ی جهانی‌شان در این جنگ اشاره شده است. کره‌ی شمالی، جنوبی، هند، مراکش، اسرائیل. اما در کل، این فیلمی است که اسرائیل پرستیِ آن کم عیارتر از آمریکاپرستیِ آن است. برد پیت، در این فیلم نماینده‌ی آمریکاست. و هم‌اوست که آخرین پاسخ را برایِ مقابله با ویروسِ اسلام پیدا می‌کند. در این بین، آمریکا از قربانی کردنِ اسرائیل برای جنگِ آپوکالیپسی‌اش ابایی ندارد و در نهایت حتی اشاره دارد به مفهومِ آرماگدون و لزومِ قربانی شدنِ قومِ اسرائیل. حتی یکی از منتقدانِ خودشان (اگر اشتباه نکنم، جیم تودور، در سایتِ زک فیلم رویو)  هم این‌را مطرح کرده بود. یک آیه از متی آورده بود که:

“‘So when you see standing in the holy place “the abomination that causes desolation,” spoken of through the prophet Daniel – let the reader understand – then let those who are in Judea flee to the mountains. Let no one on the housetop go down to take anything out of the house. Let no one in the field go back to get their cloak. How dreadful it will be in those days for pregnant women and nursing mothers! Pray that your flight will not take place in winter or on the Sabbath. For then there will be great distress, unequalled from the beginning of the world until now – and never to be equalled again.” –Matthew 24:15-21

 

World War Z  فیلمی است با امتیازِ 7.1 از IMDB (از میانِ 174.791 کاربر تا تاریخِ 2 اکتبر 2013) و بودجه‌ی 190.000.000 دلار. باکس آفیسِ این فیلم، تا ام‌روز حدود 202.285.264 دلار فروش در آمریکا و 337.200.000 دلار در سایر کشورها را نشان می‌دهد که جمعاًً می‌شود 539.485.264 دلار. و این یعنی چیزی حدود 2.8 برابرِ بودجه فیلم. خلاصه‌اش کنم یعنی کلی دخل!

... و این‌همه بودجه،-اگر نه همه‌ی- لااقل بخشی از هم و غمّ‌ش نطقِ این گزاره‌هاست:

 

{1. زامبی‌ها موجوداتِ وحشتناکی هستند که بایستی از شرشان خلاص شد.

2. مسلمانان همان زامبی‌ها هستند.

پس: مسلمانان موجوداتِ وحشتناکی هستند که بایستی از شرشان خلاص شد.}

 

... و خب این یک‌جور منطق است دیگر. کلی هم ارسطویی است تازه؛ و به مزاقِ ایرانی جماعت، اتفاقاً خوش‌آینده. برد پیت، در نقشِ آن مأمورِ تحقیقِ سازمانِ ملل (که انتخابِ این‌هم خودش حکایتی دارد ...) در انتهای فیلم، می‌گوید:


-         اگر می‌تونید مبارزه کنید، مبارزه کنید. جنگِ ما تازه شروع شده ...

 

... و این واقعیتی است. اصلاً حقیقتی است. این همان سنتِ خداست. حق و باطل روزی در مقابلِ هم قرار خواهند گرفت و از آن‌روز گریزی نیست. فقط می‌ماند یک مسئله و آن‌هم این‌که «می‌خواهی در کدام جبهه باشی؟» ... همین.   

 





دانلود پی دی افِ "World War Z"

سجاد پورخسروانی
۱۱ مهر ۹۲ ، ۰۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ اضافه