داستان شور :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۳۱ ب.ظ

داستان شور

هر داستان نویسی، یک انگل دارِ مبتلا است. مجبور است بنشیند پایِ دفتردستکِ نوشتارش و سایه ای از هست های جنبانِ درون ش را بریزد روی سفیدیِ کاغذ. مثلِ ارضاء شدن، سریع نه، اما به گذراییِ همان. سایه ها هل ت می دهند پایِ کاغذ و قلم -یا امروزی هاش پایِ  کی بود و مانیتور- و می گویند "یاالله". شورِ داستان، شوری است از ترکیبِ شیمیاییِ" اسمز"یدن. تبدیلِ خیار به خیارشور. شوری ای در فضایِ اجتماعیِ نویسنده، در بستری که زیسته و کشیده، هر چه از رنج و دریافتنی و داشتنی است، و شوریِ اجتماع، -وایضاً خیار بودن ش- به داستان ش کشانده، کم شنیدنی ترین وادیِ فریاد. شورِ داستان، گر چه همیشه شور نباشد، -چه که اغلب تلخ- اما گریزی نیست از بودنِ نویسنده در جامعه. در با دیگران ش بودن. شوری ای که همواره مقداری طعم از دیگرها برای ت می آورد. مگر می شود توی یک شیشه خیارشور بود و تنها طعمِ تنِ یک خیار را در یک خیارشور داشت؟ یک خیارشور همیشه مشترک است در طمعِ تنِ دیگری. یک نویسنده همیشه داراست از دردها و رنج ها و داشته ها و نداشته های آدم های دور و برش که هم زیستیِ اجتماعی و فکری داشته است باهاشان.  ... و اگر نویسنده ای عاری از این مزه ها بود، لابد خاص پرور بوده است درونِ تک شیشه ای جدا از دیگر آدم ها، منهای فلفل و ترخون و سیر. داستان های ذهن پرورِ بی مصداقِ نویسنده های بی درد، جدای از دردهایِ دیگری، از این قماش است. داستان هایی که آن قدر توی شیشه هاشان می مانند که لهیده می شوند. نه تنها طعمی ندارند، بل جسدشان هم می رود قاطی باقیِ دورریختنی ها. داستان هایی که از قضا اگر کسی هم چشید، مرضِ رق رقو می گیرد. و همه اش را یک جا، از بالا، یا پایین پس می دهد، یا می میرد. این داستان ها حتی اگر حق هم باشند، وقتی در واقعیت بی جسد باشند، حیاتی نخواهند داشت.

.

.

.

و اعتراف این که تنها زیستی و تنها پنداری و تنها کِشی، چنین م کرده است: لهیده ی بی دنباله ای در عالمِ واقع.

پس فعلاً، تا خویش م را بازیابم،(که گمان نمی کنم بشود) در هم کنشیِ با جماعتی که به حق شان می جویم، داستان نخواهم نوشت. یعنی شوری اش را دیگر ندارم که بنویسم.   

به گمان م این روزها "خواب" به ترین کاری است که می توان م کرد. و مطالعه بزرگ ترین دست آویزی که می توان م داشت ... در فراموشی ... تاب ... یا چه.

این روزها خیلی حوصله ی خودم را ندارم و از آن بیش تر حوصله ی دنیا را. همین.

 

 

2 آذر 91

 

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

داستان شور

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۳۱ ب.ظ

هر داستان نویسی، یک انگل دارِ مبتلا است. مجبور است بنشیند پایِ دفتردستکِ نوشتارش و سایه ای از هست های جنبانِ درون ش را بریزد روی سفیدیِ کاغذ. مثلِ ارضاء شدن، سریع نه، اما به گذراییِ همان. سایه ها هل ت می دهند پایِ کاغذ و قلم -یا امروزی هاش پایِ  کی بود و مانیتور- و می گویند "یاالله". شورِ داستان، شوری است از ترکیبِ شیمیاییِ" اسمز"یدن. تبدیلِ خیار به خیارشور. شوری ای در فضایِ اجتماعیِ نویسنده، در بستری که زیسته و کشیده، هر چه از رنج و دریافتنی و داشتنی است، و شوریِ اجتماع، -وایضاً خیار بودن ش- به داستان ش کشانده، کم شنیدنی ترین وادیِ فریاد. شورِ داستان، گر چه همیشه شور نباشد، -چه که اغلب تلخ- اما گریزی نیست از بودنِ نویسنده در جامعه. در با دیگران ش بودن. شوری ای که همواره مقداری طعم از دیگرها برای ت می آورد. مگر می شود توی یک شیشه خیارشور بود و تنها طعمِ تنِ یک خیار را در یک خیارشور داشت؟ یک خیارشور همیشه مشترک است در طمعِ تنِ دیگری. یک نویسنده همیشه داراست از دردها و رنج ها و داشته ها و نداشته های آدم های دور و برش که هم زیستیِ اجتماعی و فکری داشته است باهاشان.  ... و اگر نویسنده ای عاری از این مزه ها بود، لابد خاص پرور بوده است درونِ تک شیشه ای جدا از دیگر آدم ها، منهای فلفل و ترخون و سیر. داستان های ذهن پرورِ بی مصداقِ نویسنده های بی درد، جدای از دردهایِ دیگری، از این قماش است. داستان هایی که آن قدر توی شیشه هاشان می مانند که لهیده می شوند. نه تنها طعمی ندارند، بل جسدشان هم می رود قاطی باقیِ دورریختنی ها. داستان هایی که از قضا اگر کسی هم چشید، مرضِ رق رقو می گیرد. و همه اش را یک جا، از بالا، یا پایین پس می دهد، یا می میرد. این داستان ها حتی اگر حق هم باشند، وقتی در واقعیت بی جسد باشند، حیاتی نخواهند داشت.

.

.

.

و اعتراف این که تنها زیستی و تنها پنداری و تنها کِشی، چنین م کرده است: لهیده ی بی دنباله ای در عالمِ واقع.

پس فعلاً، تا خویش م را بازیابم،(که گمان نمی کنم بشود) در هم کنشیِ با جماعتی که به حق شان می جویم، داستان نخواهم نوشت. یعنی شوری اش را دیگر ندارم که بنویسم.   

به گمان م این روزها "خواب" به ترین کاری است که می توان م کرد. و مطالعه بزرگ ترین دست آویزی که می توان م داشت ... در فراموشی ... تاب ... یا چه.

این روزها خیلی حوصله ی خودم را ندارم و از آن بیش تر حوصله ی دنیا را. همین.

 

 

2 آذر 91

 

 

 

 

 

 

۹۱/۰۹/۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

داستان شور

نظرات  (۲)

سلام 
به طور خیلی اتفاقی و شاید مصداق " القلب یهدی الی القلب" و مصداقی ترش " القلم یهدی الی القلم "و خیلی مصداقی ترش " الفکر یهدی الی الفکر " این فضای مجاز مقدس که حاصل فکر و تامل است بی توجه به جهتش دیدم و خوشحال شدم.
هنری ماندگار است و بر چهره تاریخ به قداست یاد می شود که مظروفش فضای ملت باشد .مسبوق به سابقه ، هنر عده ای با برچسب روشن فکری در تاریخ هضم می شود .اما ساده ترین و عامی ترین ها بعضا می بینید که جاودانه می شود .
لذا برای پیدا شدن  باید رفت به سمت دل های مردم ...
با کارتون خواب ها بخوابیم. متمولین را ببینیم.با یک کارگر ساده شهرداری صحبت کرد همان طور که با یک استاد دانشگاه صحبت می کنیم.با بیماران همراه شد.نحله های مختلف اندیشه ای را شنید و ...
آن موقع هست که می شود خویشتن خویش را پیدا کرد که آن موقع تازه شروع می شود گم شدن ...
تا که جستم ، گم شدم ...
از آشنایی با حضرتعالی خوشحال شدم
یا علی
ر.خ


۰۶ آذر ۹۱ ، ۱۹:۰۹ سجاد پورخسروانی
دوستِ ناشناسی این تنبیه ها را در وضعیت خصوصی ارسال کرد. حیف م آمد عمومی(!) نشود: 

چه بی دغدغه ای تو که خواب و کتاب راه حلت می شود. 
هرگز با ترخون و سیر نشسته ای به روال دل آنها؟ که تو نه می دانی شوری چیست و نه عطر و طعم آن...
معده ات از نفح بی پروا بلعیدن حق است که اینگونه به رق رق افتاده است. لااقل کمی خود را تکان بده تا زخم بستر نگرفتی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی