بایگانی بهمن ۱۳۹۱ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است


یک بسته سوسیسِ متوسطِ دوازده هزار تومانیِ دمس، دو تا کمپوتِ آماده­ی سبزی­جاتِ مهرام، یک بسته سبزیِ خورد شده، یک جفت دمپاییِ راحتی، یک جعبه دستمال کاغذیِ سافتلن، یک پکِ 6تایی ماءالشعیرِ قوطی، پنج تا خمیر پیتزا، شش تا پودرِ رخت­شوییِ دست، دو تا مایعِ ظرف­شویی، جدیدترین فیلمِ کیمیایی و یک گلدانِ نقره­ایِ منقوش، دقیقاً اقلامی بودند که مشتریِ شماره «پنج-پی» این­بار برداشته بود. احتمالاً خودش هم این­قدر دقیق از آن چه جمعاً 130.000 تومان بهای­شان می­پرداخت خبر نداشت. کارش حساب شده نبود که. ...

...  اصلاً کارِ کدامِ مشتریِ توریستی­ای حساب شده بود که کارِ این بابا؟! بعد از ظهرهایِ پنج­شنبه شال و کلاه  می­کردند و می­آمدند گشتِ مارکتی. از من می­پرسید هیچ­گاه هیچ لیستِ از پیش تعیین شده­ای برای این­گونه خریدها وجود ندارد، یا اگر هم دارد، عاقبت می­شود چیزی دیگر­. زن­های ماتیک کشیده و مانتویی با لچک­های نصفه­ی رویِ سر، دستِ دخترِ ترگل ورگل­شان یا پسرِ بازی­گوش­شان را می­گیرند و اگر شوهر باشد که چه به­تر، اگر هم نه، خودشان می­زنند به تورِ مارکتیِ همیشه­شان. خودشان برایِ رفعِ بی­کاری، دخترها بیش­تر برایِ به نمایش گذاشتنِ آخرین شلوارِ جین­شان یا سر و کاکلِ آرایش شده­شان، پسرها، جوان­ترهاشان برایِ  تخسی­گری و سبدرانی و بزرگ­ترهاشان برایِ در آوردنِ دلِ سیری از نمایش­گاهِ دخترها. شوهرها هم که دیگر معلوم است ... . پس برایِ یک هم­چو جمعی، لفظِ حساب کتاب­دارِ «حساب­شده» خیلی مأنوس نیست. مثلاً پیرزنی را می­شناسم -مشتریِ شماره­ی چهارِ جیِ دوشنبه- که هر دفعه که زحمت آمدن به خودش می­دهد فقط یک جفت قاشق چنگالِ استیل می­خرد و ... و ... و فقط همان یک جفت. حالا شما کجایِ این کار را می­توانید بگویید       «حساب­شده» ؟ ... با این­حال، حساب ناشده­گیِ مشتریِ شماره­ی «پنجِ پی» یک­جورِ خاصی است. یک­جوری که هم حساب نشده است، هم حساب شده ... یک روشِ عجیبی تویِ این حساب­ناشده­گی­اش دارد، برعکسِ مثلاً مشتریِ «دوازدهِ پی» که یک­وقت سه­شنبه می­آید، یک­بار پنج­شنبه، دفعه­ی بعد صبحِ علی­الطلوع، یک بار هم تهِ شب. و بعد هم مشتی غذایِ آماده می­گیرد و یک بسته آدامسِ وایت و می­رود پیِ کارش.

برای ما نگه­بانانِ مرکزِ خرید، هیچ چیزی به اندازه­ی پیدا کردنِ یک آدم خاص و دنبال کردن­ش تویِ دوربین­ها جالب نیست. بالأخره هر کس هم که باشد، وقتی دوازده ساعت بنشیند پشتِ هشت تا تلویزیونِ امنیتی و همه­ی دل خوشی­اش هم فقط هر دو ساعت یک لیوان چای باشد، حوصله­اش سر می­رود از چک کردنِ این همه آدم که نکند مثلاً ناغافل ساندیسِ حساب­نشده بیاندازند بالا ... و از این چیزها. برای همین، همین­طور که نشسته­ای پشتِ دستگاه­ها، یک­هو یک نفر برای­ت خاص می­شود و مهم. حس می­کنی که فلان آدم را چند دفعه­ی دیگر هم  دیده­ای و در فلان هیئت. و دیگر از آن موقع به بعد هر وقت توی شیفتِ تو پای­ش را تویِ فروشگاه بگذارد حواس­ت جمع­ش می­شود. درست مثلِ همین شماره­ها که گفتم. خودِ شماره­ها هم حکمتی دارند. شماره­ی اول مالِ گیتی است که از آن واردِ مرکز می­شوند. شماره­ی دوم هم مالِ طبقه است. مثلاً «پی» یعنی «پارکینگ» و «جی» یعنی «هم­کف». بعدِ شماره­ی بعضی­هاشان هم که روزهای خاصی می­آیند، اسمِ روز را می­گذارم. مثلِ مشتریِ «نهِ جیِ سه­شنبه» که همیشه­ی خدا با یک عصای تازه از مرکز می­زند بیرون. اما آن­ها را که هر روز   می­آیند و آن­ها را که گه­گداری،  روز نمی­زنم. «پنجِ پی» هم بی­روز است. یعنی گاهی می­آید و               حساب­ناشده­گی­اش را رقم می­زند و می­رود سوارِ 405 آبی نفتی و می­رود رَدِ کارش. این را از سرک کشیدن تویِ دوربین­های پارکینگ فهمیده­ام؛ تلویزیون­هاش یک جای دیگر است. یک­شب، آخرِ وقت که موقعِ تحویلِ شیفت­م بود این بابا سرو کله­اش پیدا شد.  روزگارش هم مثلِ همیشه. یک کتِ سورمه­ای  تن­ش و یک شلوارِ جینِ آبی پایین­تن­ش. موهاش هم طبقِ معمول یک وری رویِ صورت و آنکاردِ ریش­ش هم حداقل مالِ سه ماه پیش. کتِ نگه­بانی را آویزان کردم و کاپشنِ سفیدم را برداشتم که بروم. نگه­بانِ جانشین گفت: «هی فلانی! ببین این یارو چی کار می­کنه!». مانیتور شماره سه را نگاه کردم، منظورش پنجِ پی بود. با بی­خیالی گفتم: «کار همیشه­اش هست». یک بسته سوسیسِ متوسطِ دوازده هزار تومانیِ دمس، دو تا کمپوتِ آماده­ی سبزی­جاتِ مهرام، یک بسته سبزیِ خورد شده، یک جفت دمپاییِ راحتی، یک جعبه دستمال کاغذیِ سافتلن، یک پکِ 6تایی ماءالشعیرِ قوطی، پنج تا خمیر پیتزا، شش تا پودرِ رخت­شوییِ دست، دو تا مایعِ ظرف­شویی، جدیدترین فیلمِ کیمیایی و یک گل­دانِ نقره­ای منقوش محتویاتِ سبدِ این باره­اش بود. نگه­بانِ جانشین گفت: «نمی­خواد کاری­ش بکنیم؟!» . . . گفتم: «ول­ش کن، خیلی مهم نیست ...»؛ البته مهم بود؛ حداقل برایِ مشتریانی که این طور سبدشان به یغما می­رفت مهم بود. برایِ من هم مهم بود که سر از کارش در بیاورم. خُب آدمی که پول­ش به­راه است و حوصله­اش هم به­جا که آن قدر بگردد و  دخترِ مانتو کرمیِ مقنعه پوشِ لاغراندامی را پیدا کند، چرا باید به خودش زحمت بدهد که سبدش را بردارد و همه­ی محتویاتِ داخل­ش را بی­کم­و­کاست بخرد؟ عجیب بود، هر چند تویِ این دوربین­ها عجیب اتفاقِ نامعمولی نیست. ... آدم­هایی را می­شناختم که دست­پختِ خانه­گی­شان را می­آوردند و به خیالِ خودشان یواشکی می­گذاشتند تویِ ردیفِ غذاهای آماده و راه­شان را می­گرفتند و می­رفتند و ما حتی خنده­مان هم نمی­گرفت و فقط تویِ بی­سیم اعلام می­کردیم که برش دارند. باز این که چیزی اضاف کنی به سبدِ دیگران، بیش­تر توی مخیله­ی آدمی هضم می­شود تا این که سبدِ دیگری را، انتخاب­های دیگری را، جنس­های گزینش شده­ی دیگری را، هر قدر که هست برداری و حساب­شان کنی و با خودت ببری خانه. سبد را راه­به­راه برد به گیتِ خروج، بهای­شان را پرداخت و با آسانسور یک راست رفت سراغِ پارکینگ. با همه­ی خسته­گی­م کنج­کاوی­م دست بردار نبود. حالا که فرصت­ش دست داده بود نمی­شد از ماجرا گذشت، دوست داشتم از کارش سر در بیاورم،  به بهانه­ی لیپتون رفتم سراغِ اتاقِ دوربین­های پارکینگ. یارو یک پژوی 405 آبی نفتی داشت. محتویاتِ سبد را ریخت پشتِ ماشین و سبد را همان­جا ول کرد و سوارِ ماشین شد و از پارکینگ زد بیرون. با خودم فکر کردم که حالا مثلاً با این اقلام چه می­کند؟ سوسیس­ها -بدترینِ غذای دنیا- را سرخ می­کند لابد، یکی از کمپوت­ها را خالی می کند رویِ سوسیس­های سرخ شده، سبزیجات را می­پزد و می­ریزد توی کاسه­ای، بعد هم با خمیرِ پیتزا لقمه می­گیرد! جور در نمی­آید. دمپاییِ لاانگشتیِ زنانه چه به دردِ یک مردکِ ریشو می­خورد دیگر؟ باز می­شود بقیه­شان را انبار کرد والّا ... والّا می­گفتم یارو حتماً تویِ رخت­شویی کار می­کند، شب­ها هم شیفتِ واشینگ­دیش دارد.

چایی را زدم و از مرکز خارج شدم. خانه­ام با مرکز یک ساعت و ربع فاصله دارد. با خط واحد که بروی می­شود یک ساعت و چهل دقیقه، منتها برای من که هم­چین توفیری ندارد این که ربع برسم یا چهل دقیقه. مگر قرار است تویِ آن آلونکِ 60 متری چه کسی منتظرم باشد که دیر و زود رفتن­م مهم بزند؟ هیچ. با خودم گفتم: آن بابا چه کسی را دارد که منتظرش باشد؟ حتماً هم­سرِ زیبایی که ... چه می­گویم؟ با وضعی که من از این بابا می­بینم حتم تنها زنده­گی می­کند. با آن شمایلِ ریش­ش معلوم است که تازه­داغی را بر دل­ش حمل می­کند. همیشه­ی خدا هم که همان کتِ سورمه­ای و شلوارِ جینِ­آبی به قواره­اش هست. با این حساب شاید زن­ش مرده باشد. حتماَ زنِ زیبایِ جوانی که معمول­ش مانتویِ کرمی بوده و مقنعه­ی سورمه­ای ... اصلاً شاید هم این مراسمِ عجیب و غریبِ خرید بابتِ همین باشد. شاید اولین باری که هم­دیگر را دیده­اند، دختر، مانتویِ کرمی به تن داشته و مقنعه­ی سورمه­ای؛ لابد توی همین مرکز هم بوده. دخترک آویزانِ سبدی و مرد هم مستأصل از انتخاب. و بعد هم لابد مرد اشتباهی سبدِ دخترک را برداشته و دخترک هم متوجه شده ... و بعد از مرگِ نابه­هنگام­ش، مرد مکرر شده است به همین مراسمِ آیینیِ خودساخته. شاید هم اصلاً این مراسم برگردد به این که خرید همیشه با زن بوده و حساب با مرد. مردها همه چیزشان را بعدِ عاشق شدن می­سپارند به آن دیگری. و یکی از این چیزها جیب­شان هست و اختیارشان. هر کسی هم اگر بود و آن دیگری­ش را از دست می­داد حتماً همین­طور می­شد ... هم­سرِ         دوست­داشتنیِ عزیزی با چشم­های صبور و کمابیش بادامی، لب­هایی کشیده و گوشه­هایی که وقتی به خنده جمع می­شدند دو تا خطِ لطیف میانِ گونه­ها و لب­ها می­کشیدند و لپ­ها را چنان برجسته می­کردند که گویی دو تا کشکِ کوچک انداخته است زیرشان و آرام آرام توی دهان­­ش می­مکدشان ... صورتِ معتدلی با موهایِ قهوه­ایِ تیره  که شاید برایِ هر کس عادی بیاید ولی برایِ پنجِ پی خاص. ... هر کسِ دیگری هم اگر بود حق داشت که بزند به کله­اش، وقتی یک هم­چو گلِ صورتیِ پاکیزه­ای را رویِ تخت بیمارستان از دست می­دهد ... حالا به چه خاطر، چه خاطری دارد؟ ...

... به خاطرِ همین فکر و خیال­ها هم بود که کاری به کارش نداشتم. یک جورهایی باهاش هم­خاطره­گی می­کردم. مرد باشی و نتوانی کسی را که تویِ بازوهات گرفته­ای نجات دهی و آن وقت بی­خاطر باشی؟ ... نه! نمی­شود. البته نمی­دانم چرا این­ها را به­ش ربط می­دادم. هم­ذات پنداری هم اگر می­کردم، مالِ من، این جوری­ها نبود که   بسازم­ش. مالِ من اصلاً تویِ بغل هم نمی­شدش بگیری، آخر هنوز محرم نبودیم. اگر دل­مان هم محرم بود، مهلت نشد که آغوش­مان محرم شود. پیش از آن هپاتیت کارش را ساخت. کارِ هر جفت­مان را ساخت. مثلِ این مردکِ پنجِ پی که نمی­دانم چه چیزی کارش را ساخته که چنین خودش را زده است به بی­دنیایی ... .

روزهایِ من و پنجِ پی همین­جوری­ها می­گذشت. من پشتِ مانیتورها و او پیشِ دوربین­ها. البت این را هم بگویم که همیشه هم نقشه­اش عملی نمی­شد. گاهی مچ­ش وسطِ آن سرقتِ انتخاب گرفته می­شد ... این­جور مواقع، برمی­گشت و چند جمله­ای که نمی­توانستم از این­جا بشنوم­شان می­گفت و سبد را رها می­کرد و می­رفت سراغِ دیگری.

باقیِ مشتری­ها دیگر خیلی برای­م مهم نبودند. آن دیگرها به گمان­م یک مشت آدمِ خرپول یا بی­کار بودند که درازایِ عمر، یا نداریِ خیال این گونه­شان کرده بود ... هیچ­کدام­شان مثلِ پنجِ پی یا من نبودند که ... . بعضی روزها واقعاً به سرم می­زد که بروم سراغ­ش، آدرس یا شماره تلفن­ش را بگیرم و بنایِ رفاقتی باهاش بریزم. حداقل می­شد شب­های جمعه با هم برویم سرِ مزارِ کَس­هامان. یک دسته گلِ صورتی من بگیرم و یک دسته گلِ قرمز او و مثلِ خواست­گارهای خجالتی برویم سراغِ ردیف و شماره­ی خاطرهامان. درست همان جوری که تویِ خاطره­هامان رفته بودیم خواست­گاری. ... با یک دسته­گلِ رزِ صورتی، که شاید خیلی­ها بیش­ترش برایِ سرِ قبر می­پسندیدند تا مراسمِ خواست­گاری. اما او، لاله، همان اولِ کار یک تنگِ بلورِ آب برداشت و گل­ها را فشرد تویِ آن. بعد هم همان لب­خندِ همیشه­گی­ش را که موقعِ سلام و خداحافظِ دانش­گاه نثار می­کرد زد و روی­ش را میانِ چادرِ سفیدِ گل کوچک پنهان کرد. ... اما از کجا معلوم؟ این­ها را که من ساخته بودم برای­ش. واقعاً کسی چه می­داند که این مردکِ پنچِ پی این­جا چه می­کند؟ شاید اصلاً عشق و عاشقی­ای در کار نبوده ... شاید آن مرضی که گفتم، گریبانِ خودِ این بابا را گرفته. کسی چه می­داند؟ شاید تا یک ماه دیگر کارش تمام باشد. آن موقع من هم که باشم دیگر برای­م فرقی نمی­کند این­که تویِ آن سبدِ لعنتی چه ریخته. مهم این است که یک امشبه را بی­خیالِ مرگِ زودهنگام­م سر کنم. اصلاً همین که انتخابِ دیگری را برداری و برایِ خودت سِروش کنی، این حس را به تو    می­دهد که بیش­تر زیسته­ای، در امکانی دیگر. مثلِ این است که تویِ زودمرگ، دیگری­ای بوده­ای خوش­بخت که بسی صورت­های بودن را بوده­ای ... و خب حالا دیگر چه غم اگر تویِ چهل ساله­گی بیفتی و بمیری؟ ... شاید هم نه؛ شاید هم اصلاً غمِ نامردی این چنین­ش کرده باشد. شاید مثلِ خیلی دیگر از این آدم­های مارکت­گرد، عزیزِ هم راه­ش را عمری بوده باشد که نادیده گرفته. و حالا بعدِ مرگ­ش به خودش آمده باشد ... و چه به خود آمدنی ... تلاشِ بیهوده برایِ تکرارِ یک شام با او به سر کردن ... اما هیچ­کدامِ این زن­ها، مثلِ عزیزِ از دست رفته­ی او نیستند لابد ... هیچ­کدامِ این سبدها مثلِ انتخاب های او ... و لابد طعمی که از شوربایِ این­ها می­آید، هیچ  طعمِ     دست­پخت آن که دیگر نیست نمی­شود ... درست مثلِ لاله، که هر چه بعد از آن تویِ این مارکتِ لعنتی گشت زدم و سعی کردم که مثلِ شامِ شبِ خواست­گاری برگزین­م نشد که نشد. انگاری برایِ این پنجِ پی هم هیچ­کسِ دیگر طعمِ لاله­اش را نمی­دهد ... .

... هیچ­کس ... حتی اگر آن کس مرضِ لاعلاجی را نداشته باشد، گوشه­هایِ لب­ش مثلِ لاله خط بیندازد، زیرِ گونه­اش مثلِ گونه­های لاله قلمبه شود ... موهاش قهوه­ایِ تیره باشد ... صورت­ش کشیده و سفید-سرخ و      شش­گوش باشد ... لب­هاش گوشتی و صورتی باشد ... چشم­هاش کشیده و مشکی باشد ... کرمی بپوشد و   سورمه­ای سر کند ... و ... و ... و ... ، اما باز هم لاله نمی­شود.

یک هو مردکِ پنجِ پی رویِ زمین ولو شد. مردم دورش را گرفتند. یکی نبض­ش را گرفت ... تکان نمی­خورد. تویِ صفحه نمایش دقیق شدم، مرده بود. بی آن­که کسی از سرّش سر در بیاورد. اصلاً بعضی رازها همان به­ که راز بمانند ... ام­عصر، دسته گلِ صورتی­ای را می­گیرم و می­روم قبرستان ... سراغِ لاله.

حالا دیگر پنجِ پی­ای هم نیست که اوقات­م را با او سر کنم. چه می­شود کرد؟ آدمی است دیگر ... یک روز هست -گیرم به هزار مصیبت-، یک روز هم دیگر نه. به هر رو فکر کنم که لطفِ بودن­ش بیش­تر از نبودن­ش بود. لااقل مردکِ روزگار خرابی بود که سقفِ روزگارِ خرابم را کمی بالاتر بگیرد و بگذارد تا کمی نفس بگیرم برای ادامه­اش ... لااقل کسی بود که مرا یاد لاله بیندازد. و یادم بیاورد که تویِ بدبیاوری یکه کارخرابِ عالم نیستم. ... چه می­گویم؟ مدتی بعد گذاشتندم مأمورِ گشتِ مرکز. حالا دیگر کارم جلویِ دوربین­ها بود، پایین. و از این پایین چه­قدر خاص بوده­گیِ آدم­ها کم می­شود ... دیگر نمی­توانی ساعت­ها بنشینی و اندر زیبایی­شناسیِ کسی مداقه کنی. حالا، دیگر نه مثلِ چشمِ جهان­بین، بل­که قدِ کوتاهیِ خودت مجبوری میانِ جمعیتی که تکفیرشان می­کردی بپلکی و  گوش­ت به فرمانِ بی­سیم باشد. حالا دیگر تو نیستی که تصمیم گیرنده­ای در موردِ آدم­ها و خبط­هاشان. دیگر نمی­توانی از گناهِ پنجِ پی­ای بگذری یا چشم بر ساندیسِ خورده شده­ای توسطِ بی­نوایی ببندی ... حالا خودت هم زیرِ ذره­بینِ فیش­آیِ دوربینی. همیشه با این رسمِ بگذار-بردارِ دنیا مشکل داشتم. مخصوصاً پیش­ترها که زورِ بازوی­م بیش­تر از زورِ خیال­م بود. مثلِ آن موقعی که دستِ سرنوشت از ترمِ ششِ دانش­گاه پس­م زد و فرستادم سربازی. یا بعد که سربازِ هفت ماهه­ای را که بودم پس زد به معافیتِ کفالت که: «پدرت مرده است . . . و تو    می­مانی و مادری که داغِ بی­شوهری  را ضمیمه­ی تک اولادی کرده است حالا.» 

این­ها من بودم. این­هایی که گذشت، و هیچ­کدام هم خواستِ من نبود. آن دستِ کذایی که گفتم­ش این جور سرم آورد. و فکر می­کنید که چه بایستی می­کردم؟ می­زدم توی سرِ خودم؟ نه! ... زنده­گی که می­کنی، کم­کم­ک  دست­ت می­آید که جبرِ روزگار چه نعمتی است. فرض کن قرار بود اختیارِ تامِ کجا بودن را به تو بدهند. مثلاً فرض کن که می­شد آدمی ننه بابای خودش را انتخاب کند ... می­شد؟ اگر این طور بود، من یکی که هنوز که هنوزست به دنیا نیامده بودم. نمی­دانم. این جزوِ دانسته­های­م نیست، جزوِ شده­های­م هست، این که بعدِ چهل تو جوری شده باشی که از هیچ کارِ خدا دیگر نه­نالی. این پیرپتال­ها را دیده­اید که «الحمدلله» از زبان­شان نمی­افتد؟ ... بازیِ زبانی نیست که. به خدا قسم نیست. من این را از مادرم می­گویم که بعدِ پوکیِ استخوان و کوکیِ پلک­ش مدام می­گفت: «الحمدلله»، انگار که تمامِ عمرش رویِ دست این­ور و آن ورش برده باشند. .. . و خب البت مگر جز این است؟ مگر جز این است که هر وقت، هر کجا که آن دست، دل­ش خواست می­گذاردت زمین و به زبانی که فقط توِ چهل ساله می­فهمی­اش می­گوید: «بسم­الله ...». اگر این­طور نبود که بایستی برمی­گشتی و پای­ت را محکم تویِ کفشِ لجاجت می­کردی که: «نه ... نه ...». اما نمی­کنی. هیچ­کس نمی­کند. همه سرشان را می­اندازند پایین، راستِ شکم­شان را می­گیرند و هی می­کنند به رفتن. ... فوق­ش دو تا «نُچ» هم بالا بیاندازند.

و حالا دستِ سرنوشت مرا از تختِ حکم فرمایی­م گذاشته بود این پایین. جلویِ دوربین­ها و میانِ آدم­ها،  گوش به فرمانِ بی سیم. ... خُب ... «الحمدُلله». (به قولِ یک بابایی این الحمدلله خودش از صد تا فحش بدتر است(!)) از این پایین آدم­ها چه­قدر آدم­تر می زدند. کوچک و ناتوان و حقیر. درست مثلِ خودِ من: منی که می­شناختم. منی که ...

·         ابراهیم! بدو سمتِ نوشیدنی­ها ... یه پسره­ی تخس زده دو تا شیشه­ی دلستر رو شکونده.

راه­م را سریع گرفتم آن سمت. البته هم­چین هم برای­م مهم نبود این که دو تا شیشه­ی هفتصد تومانیِ زپرتی افتاده باشد زمین و شکسته باشد، ولی در مقابلِ آن دوربینی که درست می­دانستم رویِ مانیتورِ شماره­ی هفت حلول کرده است می­بایستی یک تکانی به خودم می­دادم، مبادا دستِ سرنوشت ... . ناغافل خوردم به سبدی که از باریکه­ی ردیفِ ادویه­ها بیرون می­آمد. دخترکِ سبدران با هول سبد را تندی عقب کشید و بعد در یک قدمی­ام نشست رویِ دو پا:

·         آقا حالتون خوبه؟ ببخشید ... من قصد نداشتم ...

·         طوری­م نیست. تقصیرِ خودمه. خودم دویدم.

دست­م را تکیه­گاهِ هیکل­م کردم که بلند شوم، یکی دیگر از نگه­بان­ها رسید کنارم. دست­ش را زیرِ کتف­م گرفت و خواست کمک­م کند. سرم را بالا آوردم. دخترک هم­چنان رویِ دوپا نشسته بود و نگاه­م می­کرد. ... با مانتویِ کرمی و مقنعه­ی سورمه­ای. خودش بود ... دخترکی که چند بار به پستِ پنجِ پی خورده بود و اتفاقاً هر بار هم  مچ­ش را گرفته بود. ... خنده­ام گرفت. توی سبدش را نگاه کرم، از میانِ میله­های سبد، یک بسته لیمو امانیِ خشک شده معلوم بود و سه تا فلفل دلمه­ایِ تازه. هر کدام به رنگی: یکی سبزِ روشن، یکی قرمزِ زنده و دیگری زردِ سرحال.    -درست با همان ترکیبِ رنگی که لاله سفره­ی آن شب را چیده بود- پشت­شان هم یک بسته سبزی خورشت بود و بسته­ای گوشت و پلاستیکی هم لوبیا. همین­ها را که حساب می­کردی، می­شد گفت که آشپزخانه­ای در انتظارِ قرمه­سبزی است ... . دستِ چپ­م را گذاشتم رویِ دستِ نگه­بانِ دیگر و گفتم: « تو برو به بخشِ نوشیدنی­ها برس ... من خوبم». کمی کفِ دست­م خون­دانه شده بود. دخترک دست کرد تویِ سبدش و یک جعبه دست­مال کاغذی برداشت، سریع درش را باز کرد و یکی را تا نصفه بیرون کشید و  جعبه را گرفت سمت­م. نگاه­ش کردم. عینِ لاله بود. دست­مال را بیرون کشیدم و گفتم: «می­دونید که تا حساب­ش نکردید، نمی­تونید درش رو باز کنید؟». با انگشتِ اشاره­اش سریع زد رویِ درِ دست مال و درش را بست. خنده­ام گرفت. خنده­اش گرفت. گوشه­ی لب­هاش پایین کشیده شد و دو تا خطِ گود میانِ گونه و لب­هاش روشن شد. لپ­هاش هم جوری زد بیرون انگار که دو تا کشک را چپانده­ای آن زیر. ... . یادِ لاله افتادم، خودم را جمع کردم، «با اجازه­»ای گفتم و رفتم سمتِ نوشیدنی­ها. ام­عصر که به عیادتِ لاله می­روم حتماً ماجرایِ وفاداری­ام را برای­ش شرح خواهم داد.          

دورِ قبرِ لاله شلوغ بود. پدر و مادرش آمده بودند عیادت. نزدیک نشدم. دسته گل در دست، همان دوردورها باهاش یادِ دل کردم. یادِ زمانی افتاده بودم که باباش خبرِ مریضی­اش را برایِ کلاس آورده بود. ... درست بعدِ شبِ خواست­گاری. ... هه! شبِ خواست­گاری. خودم هم باورم شده! جشنِ فارغ­التحصیلیِ یکی از بچه­های انجمن بود، نه شبِ خواست­گاری. من و لاله هم دعوت بودیم. او برایِ خودش و من هم برایِ خودم. شام را لاله درست کرد و یکی دیگر از دختران. ما هم دورِ سفره­ی یک­بار مصرفِ متری خوردیم­ش. خوش­مزه بود. تویِ کام­م خوش­مزه­ترین غذایِ دنیا می­آمد. شاید برایِ این که می­دانستم لاله درست­ش کرده ... . حس و حالِ خواست­گاری را داشتم که به خواست­گاریِ دخترکِ زیبارویی آمده. یک دسته­گل هم برایِ آن رفیق­مان آورده بودم؛ دسته­گلِ رزِ صورتی. لاله دسته­گل را گرفت و با همان لب­خندِ همیشه­گی­اش گذاشت­ش تویِ تنگِ آب. کیک را که بریدند و دهان­مان را که شیرین کردیم  لاله ناخوش شد. بعد هم از همه معذرت خواهی کرد و رفت. حتی فامیل­ش را هم نمی­دانستم. تویِ انجمن لاله صدای­ش می­کردند و من هم هیچ­گاه جرأت نکردم فامیل­ش را بپرسم. با خودم عهد کرده بودم که وقتی وضع­م به تر شد، بروم خواست­گاری­اش، یا حداقل فامیل­ش را بپرسم­، اما نشد. نه وضعِ من به­تر شد، نه حالِ او. ماهِ اولِ سربازی­م فوت کرد. وقتی خبردار شدم، از دیوارِ پادگان پریدم، سرِ بهشت زهرا یک دسته­گلِ رزِ صورتی گرفتم و رفتم سراغ­ش. بعد هم سه ماه اضافه خدمت خوردم و یک هفته انفرادی.

خانواده­اش دورِ قبر را خالی کردند. خوب که دور شدند رفت­م جلو. «لاله پرهام». قابِ عکس­ش را یادشان رفته بود ببرند. رویِ نوکِ پا نشستم و زانوهام را گذاشتم زمین. عکس­ش را چرخاندم طرفِ خودم ... داشت می­خندید، اما از دو تا خطِ میانِ گونه­هاش خبری نبود ... کمی از موهاش زده بود بیرون؛ مشکی بود. یک مانتویِ سبزِ تیره تن­ش بود و یک شالِ قرمز رنگ. ... انگار لاله­ی من نبود. ... مادرِ خدابیامرزم هم می­گفت. می­گفت «آخه تو از اون دختر چی می­دونستی که حالا نشستی این­جا غم­برک گرفتی پسر؟ تو حتی نمی­دونستی که طرف دوست­ت داشته یا نه. دو جمله با هم هم کلام نشدید ... آخه پسره­ی عزب!  تو چرا می­خوای من آرزویِ عروسی­ت رو به گور ببرم؟ ... » و آخر هم خدابیامرز با همین آرزوی­ش به گور رفت. ... آخر من از او چه می­دانستم؟ راست هم می­گفت بنده خدا. بی­جربزه­گیِ خودم را بسته بودم به حسابِ عاشقی. اما من که خودم به­تر می­دانستم که تویِ آن حال و هوا زن گرفتن مثلِ طاعون گرفتن است. همه­اش به جربزه­ی خودم برمی­گشت که بعدِ جدایی از دانش­گاه و بعد پادویی و چه و چه ... از تمامِ دخترهایی که می­توانستم دوست­شان بدارم ترسیده بودم. آخر همه­ی دخترهایی که می توانستم دوست­شان بدارم حداقل کارشناسی­شان را گرفته بودند و من ترمِ شش ... . انگار هیچ دختری قد و قواره­ی من نبود، مگر همان لاله­ی شش ترمی­ای که مرگ او را با خودش برد ... . لاله­ی خیالاتِ من. لاله­ای که من از او برایِ خودم ساخته بودم و انگار خودش هیچ شباهتی با او نداشت. گل­ها را گذاشتم رویِ قبرش، عکس­ش را صاف تکیه دادم به آیه­الکرسیِ ایستاده­ی قبر و برگشتم. سرِ بهشت زهرا یک دسته گلِ صورتیِ رز خریدم، پسرک گفت: «مگه همین الآن یکی دیگه نخریدید؟». گفتم­ش: «این رو دیگه برای عالم اموات نمی­خوام ... »، دوهزار تومان­ش را دادم و رفتم سمتِ مرکزِ خرید.


دانلود نسخه ی پی دی افِ "مشتریِ شماره ی پنجِ پی"

 

 

سجاد پورخسروانی
۲۳ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳ اضافه

ببینم! کدام تان می دانید که "کلیسایِ جامعِ سان تیاگو" کجایِ این عالم است؟ ... احتمالاً هیچ کدام تان! شما هم حتم مثلِ من نمی دانید کدام قبرستانی است. اما مطئناً یک قبرستانی است دیگر ... کمابیش مثلِ باقیِ قبرستان ها، با این تفاوت که عزیز برایِ مردمی لابد. و خُب کدام قبرستان است که از این حیث مبرا باشد؟ ... بی که قصدِ توهین به اهلِ قبورِ جماعتِ صلیب باور را داشته باشم، باید بگویم که قبرستان، قبرستان است، حتی اگر مفرد باشد و داخلِ کلیسایِ جامعِ خیلی مهمی و مالِ یکی از حواریون ... آن چه که هست، مثلِ باقی، مشتی خاک است، سنگ نشانه ای، ... و لابد دستی استخوان زیرِ آن ... . از این گفته شاید جماعتِ مسیحی نشان درست کند که: "هوی! پس قبرستانِ بقیعِ شما هم ... هکذا..." و خب چه اشکال دارد؟ ... گیریم که خاک هایِ ما بویِ "لا اله الا الله" بدهد، یا مدفن هامان مشتی استخوان نباشد، بل جسدهای سالمِ بزرگانی باشد که ... که چی؟ ما را سَنَنَ؟ So what؟ که ما مرده های درجه یک تری را می پرستیم؟ ... بگذریم، عرض م این ها نیست. این ها هم چین مهم هم نیست. این که قبر کجاست و قبرستان ... بله! آدمِ تویِ قبر مهم است ... ولی آدمِ تویِ قبر که دیگر تویِ قبر نیست. احترامِ میت و جسدِ محمل و چه و چه به جا، اما ما را که برای مشتی خاک، از خاک برنه انگیختاندند. ما را برایِ -حالا هر چه، تو اصلاً بگو روح اگر باور داری- برانگیختانده اند. و این که قبرستانِ بقیع کجاست یا سان تیاگو، هر دو مهم است اگر ... یا نیست اگر ... .

احتمالاً این که سان تیاگو کجاست برای Emilio Esteves  هم هم چین مهم نبوده، والّا اسمِ اثر سینمایی اش را نمی گذاشت The Way؛ می گذاشت "سان تیاگو، عشقِ من" یا چه می دانم" سان تیاگو، قبله ی حاجات"، یا کعبه ی مهمات" (مهمات از جمعِ مهم، نه باروت ماروت)، یا یک تپقی توی همین مایه ها. و لابد توی همین The Way نام گذاشتن ش هم، هم چین حرفِ خاص سازِ The برای ش خاص نبوده، والّا می نوشت The Way Of ...، اما ننوشته. اسم ش همینی است که گفتم تان. به همین سرراستی و کوتاهی. و راست ش را بخواهید همین کوتاه نامِ یک ساعت و چهل و پنج دقیقه ای آن چنان به دل م نشسته که اول صبحی نتوانستم کله ی شب بیدار را بی خیالِ بستر کنم. این بابا، که خودش هم توی فیلم بازی می کند حرف کی زده که پای هیچ منبری از آدابِ زیارت نمی زنند:  زیارت نه یعنی قصدِ قربتِ قبرستان. زیارت یعنی راهی را پیمودن به قیاسِ تجربه ای که آن آدمِ قبرنشین پیموده است. یعنی پیمودن و پالوده شدن. یعنی به خیالِ زیارتی، از منزلِ خویش کندن و از کج راهِ خویش برگشتن تا به دل خواهِ او که خاطرِ زیارت ش را داری، در راهی شوی که او خاطرش هست. زیارت یعنی راه، نه مقبره. یعنی گذر، یک سره ... و الّا زیارت گاه هم می شود عَلَمِ خودخواهی ای که به رنگِ سبز، یا سفید یا چه آویزانِ تنبان ت کنی، یا یله ی گردن ت و برگردی به ولایت ... که بله! ما هم حاجی ... یا کربلایی ... یا مشتی ... یا چه. بی که هیچ بویی گرفته باشی از عصاره ی دانه ی کاشته ی آن بزرگ ... .

فیلم از این جا شروع می شود:

  • سلام! آقایِ تام ایوری؟
  • بله! بفرمایید.
  • پسرتان، آقای دنیل ایوری دی روز، در ابتدایِ مسیرِ سنت ژون فوت کردند ...
  • بوق ق ق ق ق  ....

همین. و بعد پیرمردی شصت و چند ساله راه می افتد یا علی مدد فرانسه. و مواجهه با جسدِ فرزندِ 40 ساله و سوزاندن ش و خاکسترش را به همان راهی بردن که او در طلبِ طی ش بوده ... و با آدم هایی روبه رو شدن، هر کدام کمابیش در فکرِ تغییری ... و راه را سر کردن ... و رسیدن ... بی که بدانند چرا ... و باز همان بودن یا که نه ... و ... تمام. به نظرِ من داستان همین قدر کفایت می کرد. این که بعدش چه شد و چه کردند، من و توییم که بایستی بکنیم و ببینیم. مهم من و توییم. به افاضه ی آن مقال کِ "من های ممکن"ی که پیش تر نوشته بودم، مهم امکان هایی است که در راه به ما اضافه می شود. و همین امکان هاست که زیارت را و در معنایِ وسیع تر سفر را می سازد.

  • چه ناله کننده زیاد است و حاجی کم ... من اکثرُ ضجّی و من اقلُّ حجّی(یا پس و پیش)

اگر اشتباه نکنم، قدیم ها -که ما فقط حسرتِ نان سنگگ ش را می خوریم- که حضراتِ ایرباس و ایرلاین و هما و چه و چه تشریف نداشتند، یا این هیولاهایِ باس نامِ بنزین بلع، ملت یک سفرِ حج شان به طورِ معمول شش ماه یا هشت ماه طول می کشید. و حسنِ شروعِ سفر هم با "اشهد" بود. آدم هایی دست از جان کشیده ... از زن و فرزند و مال و کسب و معاش ... می رفته اند به زیارت. با هم سفرانی که معمولاً هم سفره می شدند تآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ بشوند آن چه که باید. سیرورت هم یعنی همین. اصلاً زیارت نوعی سیرورت است، شدن است، هجرت است. هجرت از چیزی که هستی، مقامی که داری، حب و بغض هایی که اندوخته ی دل ت شده ... و همه را به قصدِ زیارت از دل زدودن ... در راه. دنیا راه است؟ مگر نیست؟ مگر دنیا منزل گهِ موقت نیست؟ یا که محلِ عبور؟ و مگر منزل گهِ موقت و راهِ عبور، غیر از راه است؟ ... و مگر آدمی غیر از مسافر؟ ... . به گمان م اصلِ زیارت این چیزهاست. این چیزهایی که گفتم شان، و آن چیزهایی که فقط می شودشان در راه یاد گرفت ... نه این که به فراستِ قرعه، با یکی از این کاروان های پنچ ستاره(!) ببرندت مکه و مثلِ مشتی کارگزار که به تشریفاتی می روند، جلویِ خانه ی خدا بگویند "بزن زمین و سجده رو و گریه کن و طلب، که گارانتاً مقبول است." ... جمع کن ضجّی! ... مگر دل هم ساندیس است که بچلانی ش نم پس دهد؟ اگر هم پس داد، نم نبوده، عرقِ چشم بوده لابد. و الّا با آن وضعی که من و تو را سوارِ توپولوف کردند و روزنامه ی شرق دست مان دادند و مهمان دارِ خوش گل رژه راندند ... و تو هایده گوش می دادی و من ناصر ... و دوست مان چرت می زد و حاج آقا چایی ... که نمی شود گفت آمده ایم زیارت ... . زیارت، یعنی کندن از خود، نه این که کلی خودِ" تیّاره سوار شده ی"حاجی شده ی"خارج دیده ی" گوگولی مگولیدیگر اضافه مان شود که نه دنده عوض کردنِ هواپیما(!) بیمِ "آخرت" انداخته باشد توی دل مان و نه "سرپایی ریدنِ توی آسمان"، سختی ای بر گرده مان بوده باشد. زیارت هم هم وزنِ سیاحت است، و تو بِه زمن می دانی که سیاحت در مکان معنا می نشود، بل که در گذر است که می شودش گفت. پس بشکنید این بت هایِ ادبی که از زیارت برایِ خودتان ساخته اید ... .

توی داستانِ فیلم، مرد سخت اما بالاجبار هم راه کسانی می شود که بعدتر از عزیزترین کسان شان برای ش عزیزتر می زنند. کسانی که صرفِ هم خانه یا هم سایه یا هم خون بودن شان نیست که هم راه شان می شوی ... بل این بار هم راه ند به معنایِ دقیقِ کلمه. و این هم راهیِ وسعِ بودِ او را توسعه می دهد. یکی شان یک مردکِ چاقالویِ موادی است به نامِ Joost. این بابا قرارِ لاغر شدن با خودش دارد که آمده است این سفر. دیگری شان یک زنِ سیگاریِ گانادایی است که به خیالِ ترکِ سیگار آمده است. و آخرین هم راه شان هم مردک نویسنده ی ایرلندی است که ذوقِ نویسنده گی اش ته کشیده. این جماعت که با هم می شوند، تازه شکل می گیرند، بعدِ عمری زنده گی ... و همان طور که گفتم، هیچ کدام هم به خیالِ زیارت یا نیتِ مذهبی نیامده اند به سفر. اما راه، همه شان را زائر می کند. وقتی به آن دخمه ی باروکیِ کشیده و بلند می رسند، مؤمن ترینِ زوارند. نه آن مردکِ چاقالو لاغر می شود، نه آن زنک سیگاری، تارکِ سیگار، و نه آن نویسنده ی ایرلندی دست یافته به خطابه های گنده ... . پیرمرد خاکسترِ پسرش را نمی گذارد که تویِ مقصد بریزد. هر از چندی، مشتی ش را توی راه می ریزد ... و مشتی هم توی کلیسای جامع و بعد باقی مانده را به بی کرانه ی دریا ... که این یعنی آن سنت سان تیاگو هم "منزلی از منزل گاه هایِ راه".  

بگذریم، زیاد شد.فقط همین که The Way (2010) فیلم خوبی است. نه با شعارهای گنده ی یک فیلم ساز (مثلِ این هایی که من دادم)  و نه با گزنده گی و پرروییِ یک ژورنالیست. فیلمِ متینی است که نه خیالِ موعظه دارد و نه داعیه اش را، و فراتر از هر دوی این ها را می دهد: تجربه ی ثانویه. می شودش با غمی ناکشیده شروع ش کرد و با فهمی نامعلوم مدام ش. ... بروید ببینید. همین.        

سجاد پورخسروانی
۱۸ بهمن ۹۱ ، ۰۷:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ اضافه

همین جوری هاست دیگر، وقتی چیزی برای ورزیدن نداشته باشی، چیزی هم برای نوشتن نخواهی داشت. اینی را هم که الآن دارم می نویسم حتم مالِ ذوق زده گیِ"ایول کم الله"ی است که رفیقِ نه چندان مفارقت دارم به "Canco"ِ مشکی ام گفته. (درباره ی قلم م اظهار لطف کرد و  از آن رو که قلم م cancoی مشکی است پس لابد ...).

راست است. راستِ راست، این که جماعتِ بنویس خودش را در نوشتن بازمی یابد و جماعتِ دیگر خودشان را در دیگرها. اما نمی دانم چون است که چندی بی خیال خویش یابی شده ام، تا آن جا که وبلاگِ دیر به روز شونده ی ما را هم موردِ لطفِ "پس چرا دیگر چیزی نمی نویسی؟" قرار داده اند. بگذریم، لطفِ شرحِ حال، نه به تغییر احوال است و نه به سبک سازیِ بار، که این هر دو را وقتی محمل، که همان "دل" باشد  نه باشد، پس دیگر این روده درازی ها همه لاف است.

دل م خیلی داستان می خواهد. خیلی خیلی. اما همان دل م باز، به نوشتن نمی رود. اصلاً دل وقتی بی دل دار شد همین جوری ها بی بخار هم می شود. و دلِ بی بخارم را چه فایده این که برای وان نوت سفره کنم؟ هان؟ خدا ما را ول کرده، ما خودمان را و او را ... دیگر، دیگرها چه اهمیتی دارد. اگر عمری بود و توفیقی "شهر نو" را انجام می کنم و همین. می نشینم گوشه ای به اشهد گفتن. ... و آن هم نه از رویِ امید، که تنها من حیث التوجیح ... یا ... چه می دانم. الآن هم مثل باقیِ وامانده گی های م بولدیکِ "نمی دانم" حتمی است و مکرر. پس ول کنم این روده درازی ها را ... و فقط همین: دل م خالی است. مثلِ یک تنگِ بی ماهی، مثلِ یک بلورِ بی شمع، مثلِ ... مثلِ ... همین دل.

سجاد پورخسروانی
۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه

یک مادامِ بنویسی یک­جایی توی یکی از همین شماره­های مجله­ی «داستان هم­شهری» از خطرِ تک­روایت حرف زده بود. طرف اهل آمریکای لاتین بود یا آفریقا -درست یادم نیست- و از روایتِ تکی حرف می­زد که طفیلی­اش به آن گذشته بود: تک­روایتِ غربی. تک روایتِ عالم؛ ماحصلِ ساختِ غربی در رسانه­ی غربی. غرب چون     صاحب­رسانه بود، پس صاحب­روایت هم بود و این روایت­ها پیش از آن که روایتِ آفریقا باشد یا آمریکایِ لاتین یا هر مستعمره­ای که کتابِ غربی توی آن وارد می­شود، روایتِ آمریکا بود و مردمان­ش و آرمان­های­ش. روایتِ استعمارگر بود، نه روایتِ مستعمره. و تازه بعد که استعمارگر کاشف شد و ناظر شد و نویسنده،  تازه شد روایتِ آمریکایی از آفریقا. یعنی دریچه­ی دیدِ غربی، آن هم معطوف به دیدگاهِ غربی. فلذا مادامی که نویسنده­ای آفریقایی شروع به دیدن نمی­کرد و متن از دیدگاهِ او صادر نمی­شد، هم­چنان تک­روایت­های غربی، تنها روایتِ موجود بودند. به قولِ همین مادام «آن­وقت­ها کسی نمی­توانست یک کاکا­سیاه را قهرمان یک رمان یا شخصیتِ محوریِ داستانی بیانگارد». اگر هم می­انگاشت، درست همان­جور «کاکا­سیاه» می­انگاشت. ... این درست مثلِ ماجرایِ ماست با خودمان. ما تک روایت­هایی هستیم درونِ جامعه. و این جامعه را تو شبکه­های عصبی­ای بدان که با آن         تک­روایت­ها را تعریف می­شوند. و رسانه یکی از همین شبکه­هاست.

تک­روایت، یک امکانِ ممکن شده است. یک اتفاقِ محقق شده. و همین تک روایت­هاست که آدمی را به او      می­شناساند. اگر چندی به گذشته برگردی و یک سیاه پوست پیدا کنی، فکر می­کنی حکایتِ او از خودش بیش از یک کاکاسیاهِ برده می­تواند باشد؟ خیر. بلال هم همین­جور بود. آدمی که به تک­روایت­ها مأنوس شده، تنها بخشی است از امکانی. اما به خیالِ خودِ آن آدم همه­ی امکان است. یک راننده تصویری که از خود دارد، چیزکی فراتر از یک راننده نیست. یک بقال، یک معلم، یک مهندسِ ساخت­مان، یک دکترِ مریض­کش ... و چه. این­ها همه درافتاده­اند در امکانی و مبتلا به روایتی و خب پس خودشان را هم بدین­وجه می­شناسند. همین دو تا کلمه­ی «شخصیتِ حقیقی» و «شخصیتِ حقوقی» را در نظر آرید. یک بازیِ نامعلومِ بروکراتیک. تو را به دو شخصیت در می­آرند و حقیقت بر تو قائل می­شوند و حقوق. اما واقعاً کسی کاری به حقیقتِ یک آشغال­جمع­کنِ کارتن­خواب ندارد. همه­ی حقیقتِ یک کارتن­خواب در نگاهِ جامعه­ی بروکراتیک همان چیزی است که او می­کند، و پس در چنین جامعه­ای حق­ش هم همان کارتنی است که روی­ش شب­ها تا صبح سگ لرزه می­زند. این­ها بازی­های تحمیقیِ علمایِ کاغذبازی است. و برایِ چه؟ برایِ محتوم کردن­ت به سرنوشتی ذیلِ کاغذ. به تک­روایتِ بروکراسی. و برایِ چه؟ برایِ دوامِ فرمان­روایی­اش. وقتی محمد(ص) بلال را بر بلندایِ خانه­اش فرستاد به اذان گفتن، تنها نوازشِ سیاهی نبود به جبرانِ مصائب­ش. او تک روایتِ برده­گی را فروپاشید به بنده­گی. نوعِ بازی را عوض کرد. آدم­ها را همه بنده نامید و برتری­شان را تنها به بنده­گیِ احسن دانست. پس محمد پیش از این که هر کاری کرده باشد، خطرِ تک­روایت را از میان برد. آدم­ها خودشان را توی این تک روایت­هاست که می­شناسند. حقیقتِ انسان، با واقعیت­ش سخت گره خورده است. نمی­شود ماوقع را به لافِ ماحَقَّ نادیده گرفت.

چگونه می­توان­یم ادعا کن­یم که کسی را شناخته­ایم؟ با شناختِ کرده­های­ش؟ با تاریخ­ش و جغرافیایِ زیست­ش؟ ... خیر! ما آدم­ها را به روایت­هاشان شناخته­ایم ... که البته این جز خرده­شناختی نیست. مگر خودت را که کامل می­دانی و تاریخ و جغرافیای­ت را از بری چه قدر می­توانی مدعایِ شناخت زنی؟ چه قدر خودت را می­شناسی؟ شاید شما هم مثلِ من گاهی به آن چهره­ی توی آینه خوب خیره شده باشید و بعد از مدت­ها حسِّ ناشناختن موجودِ توی آن به­تان دست داده باشد. این چه حسی است؟ حسی که آدمی را از خود می­ترساند. حسی که آدمی را به خودش مشکوک می­کند؟ از خودش ناامید می­کند؟ ... حقیقت این است (یا حداقل واقعیت) که ما خودمان را تنها در داستان است که می­توانیم شناخت؛ در روایت، در اتفاق. سجاد که بود؟ آدمی که فلان کار را کرد و فلان کار را. علی که بود؟ عاملِ فلان عمل. نقی که بود؟ یکی مثلِ  آن دویِ دیگر. ... که بودنِ ما را روایت­هامان و امکان­هامان مشخص می­کنند. پس با بزرگ شدنِ این امکان­ها، و ممکن شدن بخشی از آن­ها این ماییم که بزرگ می­شویم و چند و چون­مان بُعد پیدا می­کند و بسیط می­شویم. آدمی خودش را تنها در حادثه است که می تواند بشناسد، نه در کُنجِ خانه­قاه، نه در اتاقکِ اعتراف. آدمی خودش را توی حوضِ بلا است که می­شناسد ... «و شما را به بلاها می­آزماییم» ... . آزمودنِ خدا تنها سندی نیست که خدا برایِ شناختِ ما پیشِ پای­مان گسترده باشد ... آزمونِ خدا، امکانی است اضافه بر ممکن­های بگذشته و روایتی مضاف بر روایت­های سر کرده ... و پس سندی برایِ ما که خودمان را بشناسیم.

آدمی خودش را هنگامی می­تواند بشناسد که «من»ش شکل بگیرد. و من زمانی شکل می­گیرد که اتفاق بر او حادث شود. وقتی من رو می­آید که نوعی بودن بروز کند، نوعی امکان ممکن شود. این جوری­ها آدم خودش را می­شناسد، در دلِ معرکه. والّا صدسال هم که خانه­قاه نشین باشی، تو را چیزی از چیزی­ات معلوم نآید.

جنگ هم به گمان­م همین ریختی­ها بود. من نمی­توانم از جنگ جز اتفاقِ شگرفِ آدم­سازی در نظر آرم. اگر جنگ نبود، شهدا هم نبودند، و اگر شهدا نبودند، روشنایی­ای هم به راه­های پیشِ رویِ آدمی نبود. جنگ، امکانی برایِ ممکن شدن شخصیت­هایی بود که چه بسا بسیاری­شان پیش­تر عرق فروشِ خیابان فرح بودند. جنگ، امکانِ جمهوریِ آرمانیِ اسلامی را به تک روایتِ سکولاریسمی عالم اضافه کرد.

و این ماجرایِ امکان­ها را من از مبتذل­ترین شکلِ موجودش دریافتم؛ ازانیمه- سریالِ D.gary man . جومونگ هم البت همین بود. تنها ادبِ این بی­ادبانِ رسانه همین است. این که حداقل، امکان را به تو می­نمایانند. جومونگ اگر از آن قصرِ راحتِ عیاشی­های­ش پای برون نمی­گذاشت و پدرش کشته نمی­شد و مادرش بیوه و برادرش دشمن، هیچ­گاه شناخته نمی­شد، نه برای دیگران و نه مهم­تر برایِ خودش ... و اصلاً گورِ پدرِ جومونگ و جمله عنترهای چشم بادمی، روایتِ عاشورا را بنگرید: روایتِ حیاتِ شهادت، اضاف بر تک­روایتِ معاشِ رعایت. روایتِ کرنش اضاف بر تک­روایتِ سازش. ... الخ.

و حالا درد این­جاست: «تکلیفِ نسلِ بی­اتفاق چه می­شود؟ ... تکلیفِ نسلِ بی­امکانی که به قولِ میلادِ عرفان پور از راهِ شمال هم به جبهه نرفت:

در خواب و خیال هم نرفتیم به جنگ

بی رنج و ملال هم نرفتیم به جنگ

ما نسلِ سپید بخت سوم بودیم

از راه شمال هم نرفتیم به جنگ  

 

انتظارِ حادثه؟ ... یکی از دوستان می­گفت، تکلیفِ نسلِ بی­حادثه، انتظارِ حادثه نیست، ابتکارِ حادثه است. ... جلال را ببینید، همه عمر در زمین سیر کرد تا امکان­های­ش بیش­تر شود، و هر چه امکان­های­ش بیش­تر شد، خودش را بیش­تر شناخت و پس خدای­ش را. این لوکِ خوش شانسِ بدقواره­ی مارلبورو کش را ببینید. خودش هست و اسب­ش و دنیایی که در چشم­ش همه امکان­هایی­ند برای این که او خودش را بشناسد ... این مدل، مالِ آن اکسپندبل­سازهایِ گردن­سرخ نیست، مال ماست:

                      «قد خلت من قبلکم سنن فسیروا فی الارض فانظرو کیف کان عاقبه المکذبین هذا بیان للناس وهدی و موعظه للمتقین ( سوره آل عمران آیه 137، 138 )»

زنده­گی سراسر همین است. ازدواج، یک امکان است. پدر و مادر شدن یک امکان است. دانش­جو بودن، سرباز بودن، کارگر بودن، مبتلا بودن، ... در این هوا و فضا یا آن فضا و هوا تنفس کردن همه­گی امکان­ند. و بسته به بُعدِ این امکان­ها، بُعدِ تو ریخته می­شود. تاریخ هم همین است. سیرِ در امکان­های دیگر. و هر چه تو عریض­تر شدی و طویل­تر، در حال و در گذشته، پس خویش­ت را بیش­تر شناخته­ای و پهنایِ امکان­ت گشادتر شده. پس می­توانی به شناختِ خدای­ت امیدوارتر باشی. به شناختِ حقیقت و ورایِ آن شناختِ حق. ... حالا خدای­ت را هم اگر نشناختی، حداقل کِشت­ت را کِشته­ای. دنیا، بسترِ کِشت­های نه­کاشته است. بسترِ امکان­های نمو. بسترِ زمین­ها و زمینه­هایی که می­شودشان کاشت و بعد دیگر مهم نیست این که آسمان تفضل کند یا نه ... .

نمی­دانم. دل­م پر است. پر از غصه­ی امکان­هایی که زنده­گیِ متمدنانه ی ام­روز، از ما دریغ کرده. بچه که بودیم، ابوی امر می­فرمود که «زود بگیر بخواب، تا فردا زود بلند بشی» و من همیشه در این فکر که این «فردا» پس کی خواهد رسید که قرارِ اتفاقِ شگرفی را با خود هم­راه دارد. بزرگ­تر شدیم و فردا نیامد. و  تا وقتی هم که این شب زود خوابی­ها، امکان­های تخطی از حدودِ مُلکِ تمدن را از ما دریغ کند، هیچ­گاه آن «فردایِ اتفاق» نخواهد آمد ... صدایِ غریبی در عالم می­پیچد که: «... اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم ...» ... مهجور و گلایه­مند که: «... مگر نگفتیم؟ بارها  و بارها، و بارها شنیدید و کر شدید ...» ... . لال می­شوم. همین.  

 

15بهمن 1391

سجاد پورخسروانی
۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

البت دروغ چرا؟ یک جایی هست که هم خدا گواه­ش را داده و هم فرستاده­ی خدا، و آن­هم ارضِ خون­گرمِ «جهنم». گفته می­شود که عزب­ها به بهشت نمی­روند، اما اضاف کنم که مسلماً به پارک هم خیلی نمی­روند، کار را که دیگر اصلاً نگو، به خیال­شان هم نمی­رود. به خیال­شان نمی­شود عزب بود و کارمندِ خوب هم بود ایضاً، آخر عزب جماعت که بند نمی­شود یک­جا. نه از اخراجی می­ترسد و نه از توبیخی. حدش هم که سر رسید، کوله­اش را برمی­دارد، سرِ دکه­ی روزنامه­فروشی یک ستون آگهیِ استخدام می­خرد و می­رود سراغِ بعدی. زن و بچه و گیر و پایِ­دربند که ندارد که سرخم کند و چشم­چشم­گویانِ رئیس، رقمِ آخرِ ماه را برآورد کند. عزب همین است، به قولِ قدما یک آسمان­جولِ بی­خیال. ...

... خیال کرده­اند اما! عزب را هم ردیفِ غضب می­آورند و به خیالِ دلِ متأهل­شان که همین درستیِ ماجرا را رقم خواهد زد. نمی­دانند که نسلِ سوم و چهارمی است که می­رود که عزب باشد و نمی­دانند که عزب بودنِ جماعتِ یک کشور، عزب بودنِ یک کشور است. و توِ خواننده که احتمالاً این اراجیفِ رفته را به حسابِ «دلِ پرِ عزبِ ما» از زمانه انگاشته­ای، عزب را بردار و فقدانِ محبت، رشد، تکلیف، تعهد و از این دست بگذار. و بعد لب­هات را بگز که یک ریشوی کف کرده، در عینِ بی­چشم و رویی  برداشته است و آن کلمه­ی غضب­بردارِ سرخ­کننده را هی گذاشته است و هی تعمیم داده است و هی تکرارش کرده ... . همین جوری­هاست، عزب، کلمه­ای است ناخوش­آیند.   کلمه­ای که مالِ یک جور آدم­هایِ عجیب­غریبِ طبیعت­ستیز است که برخلافِ فطرتِ انسانی و غریزه­ی شاید حیوانی­شان، دوری جسته­اند از عالمِ نسوان. آدم­هایی که هیچ وقت به مجالسِ متأهلی دعوت نمی­شوند، هیچ ارجی در پیشِ رفیقان ندارند، و ایضاً از کلیه­ی مشاغلِ دولتی و سه­لتی و کلاً «لتی»-به قولِ امیرخانی- بی­بهره­اند. یا حداقل از مزایای­ش. بعد هم توی هر اداره­ای که باشند، نخاله محسوب می­شوند و فلذا بایسته است این که مثلِ خر ازشان کار بکشی و مثلِ سگ پاچه­شان را بگیری. ... منتهایِ داستان، منطقِ روایی، این­جا  زیرِ سؤال می­رود که «اکثرکُم عزب». و از این گزاره این­جور استنباط می­آید  که پس «اکثرکم» مشتمل­ید بر احکامِ رفته بر      بی­ایمانیِ عزب جماعت.

همین هم هست، فکر کرده­ای نیست؟ ... اگر تو عزب بین بوده­ای و قاضی، من عزب بوده­ام و مجرم. و که از مجرم عالم­تر است به جرم­ش؟! غیرِ خدا-. عزبی یعنی زنده­گیِ خویش­مدارانه. و تو گر در بندِ خویش ماندی، روزی ناگزیر به خویش­ستیزی خواهی رسید. ... ول کن­م این ارجیف را. قصدِ مقاله ندارم، چه دیگر آن­گاه، نمی­توانستم کلماتِ صادقانه­ای هم­چون کلمه­ی سطر بعد بیاورم. قصدم روزنگاره­ای است که از بدِ ماجرا تنها گوینده­اش ما شده­ایم. مایی که تنها عزبِ روزگار نیستم، و دیگر عزبان انگار که سرشان به کارِ مهم­تری غیر از زنده­گی گرم است.

 این­ها که رفت، همه­گی شمایل بود. اما مسأله­ی عزبیت، که می­شودش این­جا با نام «تفرد» راند و من می­نه­رانم-چه که عجیب خوش­ریخت و مامانی می­شود و نباید- گوشت و خون و استخوانی هم دارد، و حتی روحی. پس بایسته است از آن­ها سخن گفتن. خیلی­ها مسأله­ی عزبیت را به مذاقِ کورِ عزب جماعت برمی­گردانند، مخصوصاً تویِ این دوره زمانه­ی «من هنوز فردِ آرزوهام رو پیدا نکردم». اما هر­کس هم­چو شکرِ شیرینی خورده، گُه خورده(این همان کلمه­ای بود که پیش­تر ذکرش آمد). بنده به عنوانِ یک پایه­ی همیشه­گیِ مجالسِ عزب­نشینی خدمت­تان عرض می­کنم که هر کدام از این شازده پسرها و شاه­زاده دخترها بنا بر آمارِ موجود (از این حرف­های خر کنی) حداقل یک­بار قلب­شان پیش پایِ کسی لرزیده است و خاطرِ کسی را تویِ خواب برده­اند. مسأله بر سرِ فرهنگی است که می­رود که «عزبیت» را قبح­زدایی کند و «دیر از دایره­ی عزبیت درآمدن» را معقول بنمایاند.

پیش­ترها، دبیرستان که بودیم، عادتِ شهرگردی و پیاده­روی­های عصرانه یا شبانه، مسلمِ همیشه­مان بود. و بنده برای اولین­بار می­خواهم پرده از رازِ چیزناکی در این مورد بردارم؛ و آن این­که در این پیاده­روی­های نوجوانانه، آدمی، چه پسر-که ما بوده­ایم- و چه دختر-که خیر- اصلِ ثابتی برای حرف زدن دارد: اصلِ راستینِ جنس مخالف. اگر عیب است، اگر زشت است، اگر لب گزی می­آورد، ... به هر رو همین است. توی دوره­ی دبیرستان آدم­ها دو دسته­اند، دسته­ی اول را که ول­ش-که صبح تا شب به فکرِ کنکورند- و دسته­ی دوم هم­اینی که گفتم. طرف مسجدی باشد یا محفلی، ریشی باشد یا موسیخکی، خوش­درس باشد یا نه، همین است. دسته­ی سوم را اگر شما یافتی، اول در مذکر یا مؤنث بودن­ش شک کن.

یک رفیق داشتیم، و البت هنوز هم داریم که هر وقت ما را می­دید می­گفت: «فلانی! گرفتی؟!» و منظورش «زن» بود. بنده­خدا اصلاً همه­ی همّ­و­غم­ش همین بود و حالا دارد جوری دوره­ی ارشدش را مثلِ آدم­های بریده از دنیا و درویش­مسلک می­گذراند که انگار از روزِ ازل «زن»ی در عالم نبوده. گرفتید چه شد؟ یارو بعدِ چهار سال درس خواندن و چند سال پشت کنکور ماندن و سربازی رفتن و ارشد­نشین شدن، بالکل خاطرِ ازدواج از کله­اش -تو بگو از قلب­ش- افتاده. و راست­ش این که، «ازدواج» تنها چیزی نبوده که از کله اش افتاده. نمازش را هم دیگر      بی­خیال شده. حوصله­ی فک و فامیل و دوست و رفیق را هم ندارد دیگر، و حتی همان درس­خوانی­ش هم دیگر    درسِ­خوانیِ یک آدم درس­دوست نیست. یارو درس می­خواند، کلاس می­رود، کار می­کند، فقط و فقط برای این­که این­ها همین­جوری افتاده­اند در زنده­گی­ش. و چه زنده­گی­ای؟ ... زنده گی­ای که توی آن نشود محبت ورزید و محبت دید که زنده­گی نیست ... شاید یک چیز باشد در همان مایه­های «گی».

ام­روزه روز عاقل­ترینِ آدم­های عصر من وقتی یک داماد بیست ساله می­بینند پقی می­زنند زیرِ خنده و دست­شان را به نشانه­ی حرفِ مهمی زدن می­برند زیرِ چانه­ی مبارک­شان که: «بچه­اند و بچه­بازی است». یادشان نیست که بچه سن نیست، ماهیتی است که گاهی تا شصت ساله­گی هم ادامه می­یابد. و یکی از عواملِ پیربچه شدن­ها، همین عزبیت است. آدمِ عزب، فقط یک آدمِ تنهایِ غیرمتأهل نیست. آدمِ عزب، موجودی است که با همه­ی بزرگی و گاه دانش­اندوخته­گی­اش، بچه است. آدمِ متأهل، با همه­ی شاید سر در کتاب نابوده­گی­ش، چیزها می­داند که آدمِ عزب توی معادلاتِ درجه­ی سومِ پیچیده­ی کوانتومی­ش حتی احتمالی برای آن­ها نمی­تواند قائل شود. آدمِ عزب، تنها یک آدمِ عزب نیست که توی کتاب­ها همیشه جای­ش تویِ نخاله­ها باشد، آدمِ عزب، آدمی است      بی­کِشته زمینی. آدمی است که بذرِ محبت و دیگرخواهی و از خویش برون آمده­گی در او عقیم مانده. آدمی است که اگر توی قصر هم باشد، بخت­ش نافرم است. گواهِ اولِ این سیاهه­ها را مکرر می­شوم: «جهنم پر است از     عزب­ها». فقط بحثِ اکمالِ نصفِ دین نیست، بحثِ نصف شخصیت است، بحثِ نصف ایمان است، بحثِ همه­ی زنده­گی است. بحثِ همه­ی شکوفه­های ممکنِ آدمی است که در «دریغ کردن یا شدنِ آدمی» از «با دیگری تؤامان شدن» نافعل گشته­اند. مثلِ شاخه­هایِ خشکی که دیگر فقط به درد لباسِ زیر پهن کردن می خورند و هیزم شدن.

آدمِ عزب، تنها موجودِ بداقبالِ جامعه­ستیز نیست، مدلی است از زنده­گی که شیطان تبلیغ­ش می­کند، و جامعه­ی مسلمانِ ما میل­ش. جامعه­ای که توی خواست­گاری­های­ش همه­ی لوازمِ ازدواجِ یک آدم را می­فرستند تهِ صف تا جایی برای عرضِ اندامِ «مایملک» و «چه داشته»ی طرف پیدا شود. و آن همه­ی پس­رانده چه­اند؟ دوست داشتن و دوست داشته شدن و معقول بودن و مؤمن بودن. هیچ ابویِ محترمی سرِ مجلسِ خواست­گاری، کاری به  مردانه­گیِ خواست­گار ندارد. هیچ مادری نمی­پرسد: «آیا شما دختر مرا دوست دارید؟». این­ها که مهم نیست انگار. تنها چیزی که پرسیده می­شود این است که: «آیا حضرت داماد خانه­ی سرِ نبش و ماشینِ 18 میلیونی و کارِ با مزایا دارد یا خیر؟». و هیچ­کس نیست که به اولیایِ محترم و ایضاً محترمه­ی عروسِ بالقوه بگوید که «یارو! برو دخترت را بده به سمساریِ سرِ محل پس!». همه­ی پدردخترها سوداگر شده­اند انگار.

یک ماجرایی که همیشه برای­م جالبیت دارد، مدلِ زنده­گی بگذشته­ای است که در جنگ اتفاق­ش رفت. مدلِ زنده­گی­ای که آدمِ عزبِ بیست ساله را از جبهه می­کشاند شهر به خواست­گاریِ دختری، و بعد از یک هفته   برمی­گرداند و بی­خیالِ آن زیباروی منتظر، جنازه­ی شهیدش را پس می­فرستاد برای­ش. رسم غریبی داشتند   این­ها. توی جنگ بودند و شاد بودند. هیچ وقت هم ازدواج و جهاد را منافیِ هم ندیدند و سدِّ راهِ هم. عجیب بود، عجیب­تر از این که هم­چو منی بتوان­م درونِ هم­چو نوشته­ای ذکرش را آرم. من تنها می­توانم دست بگیرم  دعوتیه­ی شیطان را و مثلِ باقیِ مردمانِ این تاریخ، دنیایِ منفردش را تبلیغ کنم و بعد بنال­م  که «بله! روزگار هم عجب گَنده بازارِ بی­مهر شده­ای است» و از این اراجیف... .

بس کنم. حوصله­ام بیش از این نیست. سه تا کار داشتم برای نوشتن و ایضاً «شهرِ نو»یی که قصه­اش طولانی شد و 12 ماه است که به تعلیق­ش انداخته­ام و این همه از صدقه سرِ ملولیِ قلم. و آن هم از ملولیِ دل ... که خودتان به­تر می­دانید. این­ها را هم که نوشتم، بایسته­ای بود که آمد، وگر­نه واجب­تر این بود که «حیا: بستِ جامعه­ی وحدانی» و «من­های ممکن» و «زنای ذهنی» ، که سه مقاله­اند در دستِ نوشتن را پیش­تر ارزانی دارم. و اوجب این که ... بخوابم. بر هر رو، کم­داشتِ این نوشته را به حسابِ دردآلوده­گی و اول­بارگویه­گی­ام بگیرید، و بخشیدن و نابخشیدن را هم بدانید که برای­م پشیزی اهمیت ندارد. اما اگر شما براتان مهم است ... و  اگر دشمنِ مدلی هستید که می­رود که همه­گیر شود، پس اضافه کنید در زیر بایسته­هاتان را. همین.          

  

ــــــــــــــــــــ

 (1) دزدیِ قالتاقانه­ای از نامِ کتابِ «جایی برای پیرمردها نیست» نوشته­ی «کارمک مک­کارتی».     

 

سجاد پورخسروانی
۱۳ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه