بایگانی فروردين ۱۳۹۲ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]


باید کمی در نماهایِ معرف‌مان* بازنگری کنیم. البت کمی که چه عرض کنم ... خیلی. بالاخص در نماهایِ شخصیتیِ این آدم‌های ارزشی که قرارِ نمایش‌شان را داریم. من هم‌چین آدمِ ارزشی‌ای نیستم اما در مقامِ تفاوت گذاشتن میانِ دوجین چیزِ به هم ناچسب که باشد، می‌توانم بفهم‌م که کم‌ارزترین روشِ معرفیِ یک مأمورِ اطلاعاتیِ مسلمان، نشان دادنِ  اولیه‌اش پایِ سیبلِ تیراندازی است. آخر این‌طور دیگر چه فرقی بینِ «قهرمان»ِ منِ مسلمان است با «قهرمان»ِ سکولاریسمِ کاپیتال‌پرست؟ هان؟ ... اگر قرار، پُزِ سلاح دادن است و اسنایپر، که این «جیسون استاتم» قهرمان‌تر است. ... نیست؟ می‌دانید چند هدف را در دقیقه می‌زند؟ ... تازه کارش توی تخت هم بد نیست. بی تربیت؟ باشد. اما ربطِ سبکی که در آن قهرمان‌ش ماچوست با تخت «اگر، آن‌گاه» است. الزاماتِ جامعه‌ی سکولار در اومانیسم است و یکی از افتخاراتِ اومانیسم هم خوش‌کار بودن در تخت(!)

جایِ این احمقانه کپی کردن‌ها می‌شد از ساده‌ترین نماهایِ حتی -تو بگو- شعاری استفاده کرد. مثلِ نماز خواندن. قهرمانِ یک ملت، نماینده‌ی ایمانِ یک ملت است. پس قهرمانِ امتِ اسلام، پیش از به‌ترین تک‌تیرانداز بودن و سینه‌ی مردم را جر دادن بایستی مؤمن‌ترینِ آدم‌ها در دین‌ش باشد. پس نمایِ معرف یک هم‌چو آدمی هم بایستی چیزی باشد در خورِ ایدئولوژی،  نه جلوه‌ای در تقلیدِ هالیوودی.   

ـــــــــــــــــــــــــ

·     نمایِ معرف در سینمایِ کلاسیک به نمایی گفته می‌شود که خصوصیاتِ کلی و اولیه‌ی فضا یا کاراکتر در آن به نمایش درمی‌آید( و معمولاً اولین نماست) . خلاصه: «نمایی برایِ معرفی».

 

سجاد پورخسروانی
۲۳ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: مقاله] 



«حبّه‌ی حب» را که می‌نوشتم راویِ رؤیت‌کننده‌ای بودم تنها که نقلِ رفته را آورده بود. جهانی را نقش می‌زدم  که درست ما‌به‌ازایِ بیرون‌ش نبود. جهانی تکه، جهانی پاره که تنها و تنها درونِ ذهن مخاطب  شکل می‌گرفت. و فکر می‌کنم که واقعیت جهان هم یک هم‌چو چیزی باشد(کاری به حقیقت‌ش ندارم). ما ساکنانِ یک هم‌چو جهانی هستیم. نه ساکنانِ جهانی که هست، بل ساکنانِ جهانی که شناخته‌ایم. جهانِ ما، باورِ ماست. خاطرِ همین هم هست که هروقت با ناشناخته روبه رو می‌شویم ترس برمان می‌دارد. «بی‌گانه» یعنی چیزی که پیش‌تر از این تویِ منظومه‌ی ذهنیِ ما وجود نداشته. ناشناس، چه از کره‌ی ماه باشد، چه از محله‌ی خاکی‌ای از همین شهرِ خودمان، اگر پیش‌تر وجودش را تویِ عالمِ ذهن‌مان تصدیق نکرده باشد «بی‌گانه» می‌زند و پس ترس‌ناک. یکی از راه‌های بیرون ریختنِ ترس‌های آدمی هم همین وسعت دادن به عالمِ شناخت‌ش هست. چیزِ ترس‌ناک زمانی که شناخته شد دیگر ترس‌ناک نیست، شاید «مهیب» شود تنها. اما همان هیبت هم تا زمانی مهیب است که ما راهِ زمین زدن‌ش را نشناخته باشیم. ایران مهیب است برایِ غربی چون نمی‌شناسدش. نمی‌داند چه دارد و چه ندارد. عالَمِ مسلمانی را تنفس نکرده. و تازه وقتی عالِمِ به اسلام شد، برای‌ش مهیب می‌شویم، چون مؤمنِ به اسلام نیست. و تازه همین من و توی مؤمن‌احتمال هم ترس‌های خودمان را داریم؛ چه که اسلام برامان حریم دارد و حرام. و حریم و حرام برایِ آن‌کس که مؤقن نشده مهیب است. یعنی محرم نشده تا سرک کشیده باشد به اندرونیِ حرام‌ها. ... بگذریم. قدِ این حرف‌ها نیستم.

غرض این که عرضِ این نوشته استوار بر این اعتقاد است که ما آدمِ عالمِ استنباطیم. اصلاً چه‌طور می‌شود بخشی از دنیا بود و دادِ استدلال زد؟ چه‌طور می‌شود این پایین گیر در خاک داشت و عقده در ذهن و حبّ و بغض در دل و داعیه‌ی منطقِ استدلالی داشت؟ ... نمی‌شود. یا لااقل به زعمِ استنباطیِ ما می‌نشود. پس تنها یک راه پیشِ پایِ یک هم‌چو آدمی است: «استنباط» و این استنباط بر پایه‌ی دنیایِ «پاره»؛ دنیایی که تنها «پاره‌ها»ش به ما رسیده. انگار کن پازلی نامتناهی را؛ سهمِ من و تو از این پازل، وُسعِ من و توست از تکه‌هاش. این پاره‌هایِ پازل است که انگاره‌ای از عالم به ما می‌دهد. البت من منکرِ پیام‌بری و راهِ استدلال نیستم، اما آن‌چه کفِ دست‌م تا به حال بوده، همین بوده: «استنباط». حتی ما قرآن را هم یک جورهایی تفسیر به استنباط می‌کنیم. مگر غیر از این است که ما عالمِ سوبژکتیوِ «آیه» را در تفسیرِ موضوعی‌اش نسبت می‌دهیم به عالمِ ابژه تا مثلاً ام‌روزی‌اش کرده باشیم؟ ... و مگر ما عالمِ ابژه را به تمامی شناخته‌ایم؟ خیر. پس قرآن راهِ استنباط را می رود باز، نه استدلال را. هر چند اعتقادِ من و تو این است که نازل کننده‌ی قرآن را زبانِ استدلال بوده به خیراتِ این آیات، اما همین من وتو باز مجبوریم در نقلِ خدایی‌اش از «زبان داشتن‌ش» استعاره بیاوریم.

حالا وارد کن همین پاره‌پنداریِ جهان را در عالمِ ادبیات؛ می‌شود موضوعِ این مقاله: «پاره‌نویسی». پاره‌نویسی یعنی این که نویسنده در مقامِ یک پاره‌جمع‌کن بیش‌ترین همّ‌ش را در ریخت‌گریِ کار و شاکله‌بندی‌ش به کار بگیرد اما در نهایت نمای بنای‌ش را به ذهنِ مخاطب بگذارد. روایت‌های‌ش را نزدیک و مربوط بیاورد اما ترتیب‌ش را نه. کار بزند، عقب و جلو کند و مثلِ تکه‌هایِ یک پازل که یکی در میان‌شان گم است بچیند کنارِ هم. آن وقت است که ذهنِ مواجهه‌کننده با اثر می‌شود عالمِ استنباطِ او در پردازشِ جهانی که می‌انگارد. من این کار را در «حبّه‌ی حب» کرده‌ام. در «ساعت‌ها زود پیر می‌شوند» هم. از نمونه‌هایِ داستان کوتاهِ این روش یکی هم تویِ مجله‌ی هم‌شهری داستان دیده‌ام: «شش و سی دقیقه‌ی عصر»ِ آرش سالاری. حبّه‌ی حب پاره دیالوگ‌ها را پرداخته بود. ده دوازده تا حرف از دهانِ این و آن، بی حرفِ ربط، بی نقلِ صاحب حرف. آرشِ سالاری هم آمده بود 79 تا تکه «اس‌ام‌اس»‌هایِ دو تا بابا را گذاشته بود در معرض با ذکرِ زمانِ فرستادن‌ش. همین. و عالمِ داستان را ساخته بود و داستان روایت شده بود. البته «پاره‌نویس» فقط مالِ قالبِ داستان‌کوتاه نیست. من اولین‌بار به گمان‌م این چنین استفاده‌ای را پاره‌پردازی را- تویِ «از به» دیده بودم. توصیه‌ی اکیدِ این روش را به نویسنده‌هایی می‌کنم که خیلی حوصله‌ی ربط و بست جویی را ندارند. البته به طورِ معمول، کار در این روش نازل‌تر از یک کارِ شسته رفته‌ی ربط و بست‌دار در‌می‌آید، اما گاهی هم آن‌گاه که انتخاب به اختیارِ طبع بوده باشد و نه به اجبارِ ضعف- می‌شود شاه‌کارهایی از یک هم‌چو روشی در آورد. یکی‌ش همین «از به»ی امیرخانی که ذکرش آمد. امیرخانی در این کار -که گاهِ نوشتن‌ش جرأتِ کارِ تجربی را به خرج داده- برداشته مجموعه نامه‌هایی تنظیم کرده که ترتیب‌شان داستانی را به تمامی روایت می‌کند. کارِ امیرخانی تویِ این اثر، مثلِ کارِِ کارآگاه‌های انگلیسیِ این سریال‌هاست که از در کنار هم گذاشتنِ اجزایِ صحنه‌ی جرم به کشفِ مجرم می‌رسند. از جزء استنباطِ کل می‌کند و بعد استنباطی هم در ذهنِ خواننده اضاف می‌آید. «می‌نی‌مال» به‌ترین مثالِ یک هم‌چو نوشتنی است. مثلِ همین می‌نی‌مال‌های شهدا که برمی‌دارند بیست-سی خاطره در می‌آورند  و ردیف می‌کنند. امیرخانی پاره‌نویسی را به رمان تعمیم داده. و بسیاری از این داستان‌کوتاه نویس‌های گم‌نام هم آورده‌اندش توی عالمِ داستان‌کوتاه. «قیصرپاره‌ها»(می‌نی‌مالِ قیصر امین‌پور) را هم بنا دارم این‌جوری ببندم.

«پاره‌نویسی» شاید در نگاهِ اول مثلِ کارِ این خبرگزاری‌ها بیاید با آن کارکردِ کذاشان که پُرَت می‌کنند از تکه‌هایِ بی‌حاصلِ جهان، اما این‌جوری نیست. تفاوتِ «پاره‌نویسی» که تقدیرش کرده‌ام این‌جا و خبرنویسی که تقبیح‌ش کرده بودم چندی پیش، این است که این پاره‌نویسی- ربطِ ماجرا را حفظ می‌کند. جهانی که ماجرا در آن اتفاق می‌افتد را ایضاً. هوایِ زمان‌ش را مثلِ بخش‌بندی‌هایِ صحنه‌ای و سکانسیِ سینما دارد و پس اگر پازلِ نامتناهی‌ای را هم نقش می‌زند باز تصویرکی روی‌ت می‌آورد که کار را به آن تمام کنی؛ باقی‌اش می‌ماند به کمال. اما این خبرهایِ تلویزیونی چنان بی‌ربط از عالم، خبر می‌آرند که تو درمی‌مانی. ذهن‌ت هیچ بستی را میانِ این اراجیف نمی‌تواند بزند. «تولدِ گوسفندِ 3 کله در اراک» با «قتلِ کودکانِ فلسطینی» با «دعوایِ سرِ نانواییِ محله‌ی احمدی‌نژاد» با «فرستادنِ موشکِ امید به فضا» هیچ سمفونیِ معلومی را نمی‌سازد. کارِ نویسنده‌ی «پاره‌پرداز» اما گزینش به‌ترین تکه‌هاست. تکه‌هایی که اگر نشودشان حتی دقیق در یک ردیفِ پازل چید، اما می‌شود یکی درمیان‌شان گذاشت. تکه‌هایی که حداقل مالِ یک قابِ پازل‌ند نه درهم از ده‌ها پازل.

تجربه‌ی نه چندان عالم‌گیر(!)ِ من این پاره‌نویسی را حتی در عالمِ علومِ انسانی هم برمی‌تابد. یک نوشته‌ی کلاسی برایِ درسِ انسان‌شناسیِ فرهنگی پیش‌ترها زده بودم با عنوانِ «نوروزی که نمی‌شویم»، که فقیرانه همین منشِ پاره‌نویسی را آمده بود. مشتی عکس گرفته بودم و ضمیمه‌ی هر کدام روایت‌شان، و این شده بود تمامیتِ ناتمامی از واقعه‌ی نوروزِ آن سالِ منِ هنرجو.

نمونه‌ی دیگرِ یک هم‌چو استفاده‌ای را شاید بشود در داستان‌های بلندِ مصطفی مستور دید. و پس ایشان آورنده‌ی «پاره‌پردازی» به عالمِ داستان بلند. (... و عجب تشخصی!). به هر رو این‌هم ابزاری است در عالمِ قلم که اگر نه مریدکشانه اما مرام‌ورزانه می‌تواند کمک حالِ بسیاری از قلم‌ها شود. همین.

 

 

سجاد پورخسروانی

جمعه، 16 فروردین 92     



سجاد پورخسروانی
۱۷ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]


درباره‌ی سریال «پای‌تخت 2»

 

یادم نیست درست چند سال پیش بود که تویِ یکی از این مجلاتِ زردِ سینمایی (مجله‌ی مردم را می‌خوانی، گُنده هم بارش می‌کنی؟) درباره‌ی احتمالِ ساختِ قسمت دوم فیلمِ «گلادیاتور» چیزکی خواندم. راسل کرو خیلی صاف و پوست کنده برگشته بود و گفته بود که: «من نیستم». باورش این بود که سری‌ساختن‌ها معمولاً کار دست آدم می‌دهد. یارو بعدِ کلی زور زدن، یک کارِ موفق می‌سازد و چندی می‌شود چهره‌ی ماه. اما همین که سر و صداها خوابید و شر و شورها جایِ خودش را به نگاه‌های منتظر طرفداران داد، طرف به صرافت این می‌افتد که بزند و قسمتِ دوم آن کذا را بسازد، و خب کار هم یک چیزِ بسیار بسیار کذایی‌ای از آب در می‌آید که نگو. جوری که حتی طعمِ خوشِ قسمتِ اول کار را هم دست‌خوشِ تلخی می­کند. در بسیاری از آثارِ سینمایی این اتفاق افتاده است. چه آن‌ورِ آب، که اهلِ سینمای‌ش هشت تایِ ما ریش‌سفید دارد و چه این‌ورِ آب که کلی ورثه(!) مثلِ اخراجی‌ها که سه از دو بدتر بود و دو از یک. یا مثلِ Expendables 2 که از هر سه! (از اخراجی‌ها 1و 2 و از اکپندبلزِ 1). تازه این تویِ عالمِ فیلم است. حالا انگار کن این قائله‌ی سریال‌سازی را وارد کنی به عالمِ سریال‌های تلویزیونی. چه شود؟!!!

با همین مقدمه‌ی ذهنی هم بودم وقتی زیرنوشته‌ی «پای‌تخت 2» را دیدم. ... و با خودم گفتم: «واویلا». چنان آهی از نهادم بلند شد که حتم دارم اگر روزِ اول برایِ نویسنده‌اش «تنابنده» می‌کشیدم کلاً از خیر کار می‌گذشت. با همین پیش‌نوشت ذهنی هم قیدِ دیدن‌ش را زدم. اما وقتی دهمِ فروردین، در گیرودارِ مهمان‌داری توفیق‌ش نصیب‌م شد، یک آهِ دیگر از سینه‌ام بلند شد به پشیمانی. و حالا که آخرین قسمت‌ش تمام شده، مجبورم با این تعرفه‌ی 2 گیگیِ ایرانسل تویِ اینترنت بگردم دنبالِ باقی قسمت‌های ندیده.

آن‌موقع برایِ من که خیلی منطقی می‌زد این‌که کار بد در آمده باشد. پای‌تختِ 1 حرف‌های‌ش را زده بود. دیگر چیزی باقی نمانده بود از آن فضایِ آلوده‌ی تهران که بخواهی کمیک، قاب‌ش کنی و هدیه‌اش. و خب من هم گولِ همین نام‌ش را خوردم. اما پای‌تختِ 2، قائله‌ی تهران نبود دیگر، روایتی بود برای پایِ تخت‌نشینی‌های جاهایِ دیگر این مملکت و الحق که این «تنابنده» خوب کارش را انجام داده بود. بُن‌کن کرده از تهران و روایت را برده به دیگر جاهایِ این مملکت که ارزشِ دیده شدن دارند. این‌کار از آن دسته کارهایی است که می‌فهمد این را که ایران تنها «تهران» نیست. انگِ شهرستانی و دهاتی تویِ پیشانیِ کسی نمی‌خواباند. دیگر قرار نیست یک بچه تهرانیِ آبِ کرج خورده شهرستان را روایت کند و بعد آه بکشد که «بله! خوش‌به‌حالِ شما که دور از دودید و دل‌هره و شلوغی و ...» و از این ارجیف. و بعد هم برگردد به شهرش و به هر تازه به شهر رسیده‌ی نشان از شهرستان داری بگوید: «دهاتی!». حالا راوی دیگر خود یک خانواده‌ی غیرِ تهرانی است.(تویِ داستان عرض می‌کنم!) کسانی که معنیِ «شهرِ شما به مهمان‌نوازی مشهور است» را وقتی از دهانِ یک پا‌ی‌تختی خارج می‌شود را خوب می­فهمند و پس زیرِ بغلِ کسی هم نمی­زنند از این هندوانه­ها.

اتفاقِ «پای­تختِ 2» بسیار خوش­یمن است از این جهت که مسأله­ای را پیش کشیده که مبتلابه­ِ همه­ی ماست: «مسأله­ی خانه­واده». مسئله­ای که بعضی وقت­ها آن­قدر رنجور می­کند ما را که تنها مجبوریم ساکت سرش کنیم، برویم تویِ خودمان و هی دامن بزنیم به دنیایِ منفردی که ساخته­ایم. اصلِ درگیری­هایِ خانه­واده هم که می­دانید، در سفر است. در سفر است که آدمی ممکن است تویِ هچل­های سرزده بیفتد و آن خُلقِ دیگرش را نشان دهد. در سفر است که معنایِ«هم­راهی»ِ اعضایِ یک خانه­واده به تجلی می­رسد. آدم­هایی که تا همین دی­روز هر کدام برای خودشان اتاقی داشته­اند و به محضِ رنجور شدن می­چپیدند توی­ش. همین آدم­ها حالا مجبورند در یک مکانِ دو متر در شش مترِ ماشین­نام منطقِ هم را تاب بیاورند و روی ترش نکنند. به نظرِ من این مهم­ترین مقوله­ای است که بایسته­ی حالِ رسانه­ی ماست. و انصافاً که عیدِ ام­سال، این «پای­تخت» بود که آبرویِ رسانه­ی ملی را خرید.

قصه­ی پای­تخت قصه­ی سفر است. هم به اعتبارِ رفتن­ش، هم به اعتبارِ «هم­راه»، هم به اعتبارِ «مجرا» و هم به اعتبارِ «مقصد». این چهار شق را که بررسی کنیم بن مایه­ی کار دست­مان می­آید:

رفتن این‌جا نماینده‌ی امکان است. نماینده‌ی این­که بُن‌کن کنی از خودت و بزنی به جاده. بزنی به تمامیِ مخاطراتِ ممکنی که پیش­ت می­آید. آن هم با که؟ با همه­ی داشته­ات: «پدرت، زن‌ت، فرزندان‌ت، خویش‌ت و آشنای‌ت.» و پذیرش همه با همه­ی ضعف­ها و منیت­هایی که دارند. (بلاتشبیه یادآورِ حضرتِ اباعبدالله). مجرا هم می­شود همین اسمی که من نوشته­ام­ش بر پیشانیِ کار: «پای­تخت­های ایران» و «پایِ تخت­هایِ ایران». اولی به اعتبار این که هر ولایتی برایِ خودش پای­تختی است از نوعی زنده­گی و بودن را سر کردن. و دومی به بهانه­ی ایستادنِ پایِ این منشِ پهن شده. هر ولایتی از ایران، زمینی است گسترده بر زیرِ پایِ آدمیانی که دست به انتخابِ نوعی زنده­گی زده­اند. پیش­تر گفتم، همه­اش که تهران و فرهنگِ تهرانی نیست. به خدا قسم اگر علی­آبادی­ها واقعاً این­طوری باشند من جول­و­پلاس­م را جمع می­کنم و همین ام­سال مهاجرِ آن­جا می­شوم. این سریال شده است قابی برایِ نمایشِ صادقانه­ی (و البته محدود من حیث القاب بودنِ) دیگر مدل­هایِ زنده­گی. مگر هم­اینی که هر روز دوستانِ «جنگِ نرم»پرداز درگیرش هستند مدلِ زنده­گی و لنگی­شان من بابِ ذیق­ش نیست؟! بفرمایید: «پای­تخت»؛ ماحصلِ لمسِ صادقانه­ی یک هنرمند با ولایت­هایِ همین مملکتِ خودتان. بی که بخواهد از آن کلمه­های گُنده­ی «Life Style» و چه و چه و چه بلغور کند. مجرایِ این کار شهرها و موقعیت­هایی است که رد می­کنند آن جماعت و سمتِ مقصدشان می­روند. و مقصد؟ سنگ­نشانه­ای از مقصود: «زنده­گی». و این زنده­گی متجلی شده برایِ هر کدام در نقشی. «نقی» آمده به نصبِ گنبدی و «پروانه» به هم­کَسیِ او و «بچه­ها» به سرگرمی و «ارسطو» به شوفری و پدرش به پدری(!) و شعله به حساب­داری و دیگران به تدین. و همه شریک در نقشِ هم. این­ها همه­اش یعنی زنده­گی و این زنده­گی را اگر صادقانه تعریف­ش کنی -چنان که پای­تخت کرده- می­شود هم­راه­ش شد و به گذرا بودن­ش با همه­ی خوشی­ها و ناخوشی­های ش باور آورد و پس آرامش داشت. چنان که نقی باور داشت وقتی روی  سقفِ ماشینِ درآب فرو رفته­ی قرضی­اش نشسته بود و میوه می­خورد یا وقتی که آن مردکِ شکارچی را از چاه بیرون کشید و از حکمت­هاش می­گفت. این کار، باورنشان است از خُلقی که بایسته­ی زنده­گی است. جدال­هاشان را دیده­اید؟ من اصلاً عاشقِ همین جَدَل­هاشان شدم:

-         مردِ حسابی تو هیچ می­فهمی چی می­گی؟ تو باز جو گرفت­ت؟

-         آقا! من بالاخره برایِ خودم عالق و بالق شدم که. من می­تونم برایِ خودم فکر کنم که ...       

نیم­ماه این کار را ایرانی­ها دیدند و باهاش خندیدند و شورِ دسته­گل­های به آب داده­اش را خوردند. نیم­ماه ایرانی­ها با «طنزِ موقعیت و رفتار»ِ این کار هم­راه شدند و با ادبی  آشنا شدند که می­شود در آن دچارِ گرفتاری­ای بود و حالِ خوش داشت. اصلاً این گرفتاری را من و شماییم که تعریف می­کنیم و وقتی خیلی­خیلی گنده­اش می­کنیم می شود مصیبت. در آب افتادنِ ماشین یا جواب رد شنیدن از دختری که خاطرخواهِ اویی مصیبت نیست، اتفاق است. و اتفاق هم که می­دانید اصلاً برایِ حادث شدن است تا ما سرش کنیم و اسم­ش را بگذاریم زنده­گی. زنده­گیِ بی­اتفاق زنده­گی نیست که. به قولِ این لرها «گی» است.

پای­تخت با این کم گفته­هایِ من نه چیزکی بالاتر می­رود و نه چیزکی پایین­تر می­آید. چون در عالمِ صدق نفس کشیده. و چیزی که حیِّ این عالم باشد تویِ دلِ آدم­ها جای می­گیرد، نه تویِ قوه­ی عاقله­شان که من و توی نقدبنویس بالا و پایین­ش کنیم. ... و این کارِ هنر است. این که پیش از حلول به قوه­ی عاقله­ی تو بر دلِ تو بنشیند. پس اگر قرار باشد از این گُنده­گوزی­های هنرمند­مأبانه هم در کنیم، برایِ این کار می­شود. این کار، کاری است بابِ طبعِ همه. مثبتِ سنی هم ندارد. حتی اگر قرار باشد بین­المللی­اش هم کنی می­شود، چون عمیقاً بومی است.    

از این­ها که بگذرم می­ماند چند نکته­ی فنی مانده در کار که به گمان­م ذکرش چندان تذکره­ی شوم نشود. اولین این که کار را مقدم کارگردانی کرده بود و مقدم هم که می­دانید طیِ این سال­ها چه علاقه­ای به نماهایِ بی­هویت پیدا کرده. و دوم این که کار (که احتمالاً با دوربین­هایِ سونی تصویربرداری شده بود) بسیار از لحاظِ رنگی زنده بود،  که خب دَم­شان هم گرم، یک حالِ بصری دادند. اما در موردِ آن نکته­ی اول و کارگردانیِ آقایِ مقدم:

·     بی­هویتیِ دوربین که اوایل خیلی هم برای­م مشهود نبود ضربه­ای است که در کارگردانیِ نما افتاده. ما نمی­دانیم دوربین چه نقطه نظری دارد. اول که دوربین را کج و رویِ شانه دیدم، گفتم که خب این به کار می­خورد. اما بعد که نماهایِ ثابت­ش یا ریلی یا کرینی­اش را دیدم، این تصورِ از نقطه نظر برای­م به هم ریخت. یک کارِ تصویری هم بایستی مثلِ یک کارِ نوشتاری دارایِ زاویه­ی دید باشد. اگر نه مثلِ آن اول شخص و دوم شخص و چه وچه، اما بایستی جوری باشد که موضعِ دوربین نسبت به آن معلوم باشد. در عالمِ سینما نمی­توان بی­موضع بود، همان­طور که در عالمِ قلم هم نمی­شود. چون موضع زاده­ی زاویه است و محدوده. ما خدا نیستیم که تا فیها خالدونِ مردم دست­مان باشد. پس بایستی یک زاویه متناسب با موضع­مان مشخص کنیم و کار را به همین منوال ببندیم. والا این­طوری دیگر High Angel و Low Angel و دیگرها بی­معنا می­شوند در کار. هال­انگل تنها زاده­ی عدمِ امکانِ زاویه­هایِ دیگر نیست که. های­انگل کلمه­ای است از کلمه­هایِ کارگردان برایِ نقلِ اثر. به جز این، و چند مشکلِ تدوین، از لحاظِ فنی کارِ روانی بود. بدون وقفه و با پیوسته­گیِ هضم شونده­ای.

 

خبرک­هایی هم از اتفاق­هایِ تلخی که در طولِ ضبط اثر برایِ عوامل این سریال پیش آمده رسیده که امیدوارم جدی نبوده باشد. اگر هم بوده، خدا صبرشان دهد. والسلام.  

 


نسخه ی پی دی افِ "پای تخت های ایران"

سجاد پورخسروانی
۱۶ فروردين ۹۲ ، ۰۳:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]


نمی­دانم درست مشکل­م با این نوروز و عیدش چیست، اما می­دانم که سال­هاست  هر وقت می­آید، دل­م گیرِ گیرِ گیر می­شود. نه گیرِ کسی، فقط گیر. مثلِ نرم­افزاری که گیرِ خرابیِ یک فایل­ش باشد و بالا نیاورد. مثلِ ماشینی که چهار ستون­ش سالم باشد و رویِ فرم، اما یک سرِ باتری­ش خراب، یا مثلاً فیلترِ روغن یا بنزین­ش نادرست. به همین کوچکی و جزئی اما کارلنگ کن. نوروز که می­شود -این سال­ها- دل­م همین­جوری­ها گیر است. گیرِ جزئیات بسیار کوچک اما دل گیر انداز. مثلِ "محضِ خاطرِ جزئیات" یا "خُلقِ ناخوشِ خداحافظی" یا چه و چه،  که یا پیش­تر نوشته­م­شان یا قرارِ این متن­اند. نمی­دانم، شاید اگر خانه­واده­ای نمی­بود، با همه­ی دل­تنگی­ای که بهار داشت، باز می­شد به نظاره­ی نو شدن­ش نشست و تنها به عنوانِ بخشی از خانه­واده­ی بزرگِ طبیعت سبز شدن­ش را جشن گرفت. دیگر آن موقع لازم نبود که هی بردارم و به جایِ هرچه توصیفِ طبیعت که ممکن است، خودم را نه بخشی از طبیعت، که بخشی از یک سیستمِ بزرگِ اجتماعی بدانم که برایِ نقلِ عیب­هاش مجبور است قیدِ "نرم­افزار" به کار برد و "ماشین". ... چیزهایی که هیچ­گاه بهاری نمی­شوند.

دل­م گیرِ چیزهایِ بی­شمارِ دیگری هم هست البت،  که خاطره­ی بهار فقدان­شان را یادآورم می­شود. مثلِ لفظِ "پدربزرگ" که سال­هاست دیگر به کسی نگفته­ام. یا دوست داشتن که مدتی است دیگر کسی را نمی­توانم. یا آرام­ش که سال­هاست حتی به خواب هم ندیده­ام­ش. یا احترام که .... بگذریم. همان که گفتم: " نمی­دانم درست مشکل­م با این نوروز چیست" ... حتی زور نوشته­های این اواخرم نیز که نامِ نابرازنده­ی "داستان" بر آن­ها نهاده­ام و بیش­تر به سخن­رانی می­زنند تا "روایت"، شرحِ حالِ روزگارِ "گیر"ِ بهاری­م هست. روزگاری آن­قدر تنگ که گویی از درونِ قبرش روایت می­کنم.  روزگاری آن­چنان تنگ که رسیدن­ش را نویدی نی­دانم و تمام شدن­ش را چنان حسرتی نکشم. روزگاری که مجبورم تنها به سر کردن­ش و تاب­ش را آوردن. بی­که اجری باشد این تحمل را. ... و ماحصلِ این روزگار، این بار نیز "نوروزی که نمی­شویم"ی است که شرح می­دهم. تکه پاره­هایی که در فواصلِ مختلف، گیریِ دلم را زور آورده:

 

 

1: مَسکن بی مُسکّن

همیشه فکر می­کردم که بالاخره دردهای عالم را درمانی هست، اما این روزها، با پای­بندِ این خاک شدن، تلخ فهمیده­ام که هیچ دردی از دردهایِ عالم را درمانی نیست، تنها تسکینی شاید! ... و مسکّن هر چه که می­خواهد باشد، توفیری در اصلِ مکافات ندارد. یکی مثلِ من وتو به نوشتن، دردمان را تسکین می­دهیم. یکی به کاری دیگر. یکی هم اصلاً می­رود تویِ اصلِ خطِ نعشه­گی ... . یکی هم شاید خودش را آویزانِ ضریحی کند به مناجات. فرقی که دارد، اما همه­اش فراموشی است. همه مثلِ هم مسکّن انداخته­ایم بالا و لختی فارغ شده­ایم از دردهامان ... (شاید بهانه­ای برایِ داستانی. شهری که مردم­ش مُسکّن پرست­ند! اسم­ش هم "مَسکن بی مُسکّن"!)

 

2: قلّکِ فولادی

مثل قلک بزرگی است این ضریح­های امام­زاده­ها و بزرگ­زاده­ها. قلک­هایی به جمعِ چه؟ به جمعِ مصالح و دک و پزِ اضافی، اضافه به حرم. از انصاف نمی­خواهم پای بیرون بگذارم -اگر اصلاً در محدوده­اش باشم!-، اما این ضریح­ها شده­اند کانه قلک­های بزرگی انباشته از دردهایِ آدمیانِ مسلمان­نام، در عوضِ روایِ حاجت ... . و خب البته شاید این­جوری دیگر عجیب نباشد این که حاجت ناروایِ پرداخت کرده­ای برایِ باز پس گیریِ وجه­اش برگردد. حالا تو بگو "پنجاه تا تک تومانی رقمی نیست که بیارزد به زحمت­ش" ...خدا از دهان­ت بشنود، این­جوری دیگر اصلاً 5.000 تومان هم رقمی نیست؛ اصلاً فرضِ ناممکنِ 50.000 تومان هم. اما این واقعاً رقم گزافی است که بنده ایمان­ش را پایِ حاجت نارواییِ این بزرگ­زاده ها بفروشد. رقم خیلی خیلی زیادی است که "ارز"َش از "ارز"ِ بعضِ این بزرگ­زاده ها هم بیش­تر است. مگر نه این که با فروریختنِ ایمانی، قلبِ مأمنی خواهد ریخت؟ و مگر نه این که این لفظِ "مأمن" را به ازایِ "حرمِ امن خدا" می­شود گرفت؟

"روزی خواهد رسید که مساجد از زیورها پر می­شوند و از ایمان­ها تهی". بارها شنیده­اید این را. و شنیده­ام. حالا خاصیتِ جانشینی برش حادث کن، می­شود: "روزی خواهد رسید که "امام­زاده­ها/ بزرگ­زاده­ها/ حرم­ها" از "50 تومانی/ 5.000 تومانی/ 50.000 تومانی" پر می­شوند و از "همان ایمان ایضاً" تهی". ... نمی­شود؟!!!

اگر این قلک­ها را پلمپ می­کردند و کار را به صدقه می­کشاندند و خرج را می­سپردند به اهلِ صدقه، آن­گاه نه دستِ طلبی -تو بگو طلب­کاری و اضافه کن "به ناحق"- بر یقه­ی فولادیِ ضریحی می­رفت، و هم حاجتی روا شده بود از حاجت­مندِ بی­دخیل. هم ایضاً آن گزاره، بی­مصداق می­شد و هم گره­هایِ سستِ ایمانِ جماعتِ "دین کاسب" بر باد رفته نبود. (البت شاید خیلی هم ضرر نباشد ریختنِ ایمانِ کسبه که خود متضمنِ Elit شدنِ "ایمان" است(!) و از نااهل جدا آمدن!)

این نقد نیست. منتها خودِ نامؤمن­م را هرگاه می­بینم به پرداختِ سکه­ای از آن شکافِ باریکِ شیشه­ای، به استدعای حاجتی است. و بارها این حاجت ناروایی­ها کار دستِ دلِ دین دوست­م داده.

پس فکر کنم دیگر هیچ­وقت "پرداخت"ی نداشته باشم؛ آخر آن چه می­خرم بسی کم­ترست از آن چه که می­فروشم: "ذره ایمان­م را در برابرِ استدعایِ حاجت!". این را البت شاید عقلِ "ایمان­سنج"تان به حسابِ بدایمانیِ من بگذارد ... که خب بگذارد! به آن­جای­م! ... من اما فکر می­کنم که همین­قدر که حرم آرام­م می­کند کافی باشد بهرِ دلِ بی­بخارِ  این روزهای­م. همین.

از طرفی اسلام اصلاً دین دیده­باوری نیست. پس ابهت یک حادثه نبایستی خیلی نقشی در بهتِ حادثه بیننده­ی مسلمان داشته باشد، و در باورِ قدرِ آن چیز. مثلاً هیچ­گاه نبایستی ابهتِ اهرام در نظرِ مسلمان نشان­گرِ ابهت فرعون باشد یا این رسمِ مسخره­ی آمون پرستی ... و دیگرها.

ام­شب مردکِ زائری می­خواست پنج هزار تومانیِ تاخورده­اش را خورد کند، و لابد هزار را از آن -یا اگر کم­ترش میسر شد- خرجِ حاجت. با این­حساب هر خرجِ حاجتی می­شود بودجه­ای برایِ گسترشِ حرم. و این حرم مگر در عمل چه قدر مأمنی می­کند برایِ آن یارو؟ ... سرِ خسته­ای را آیا شب بالشی می­کند؟ خیر. گسترش حرم تنها و تنها به معنیِ پرداخت به دیده­باوریِ امت اسلام است. والّا حرمِ تک ضریحِ پنجره چوبی -جز در استقامت- چه توفیری با ضریحِ فولادیِ چند و چون دارد در چند و چونیِ ایمانِ مسلم؟ هان؟ مثلِ ماجرای کعبه است و مسجدالحرام که به روایتِ "جلال" روزی کوچکیِ مسجد، بزرگیِ کعبه را نمایان می­ساخت و حالا بزرگیِ مسجد کوچکی آن را توی چشم می­زند و خب پس بایسته است کعبه را از نو ساختن و بزرگ کردن لابد و به زیور آراستن ایضاً ... و همینی که اگر تا ته­ش بروی تازه اولِ راهِ بت­پرستی خواهی بود و شرک.

 

3: خارج از جوّ!

یکی از احادیثی که در مورد "جلال" معتبر می­دانم این است که "او حتی مجیزگوییِ خدا را هم نکرد". آن هم در آن بازارِ آشفته­ی مجیزگوییِ ایرانِ قبل از انقلاب. و البته بعدِ انقلاب­ش هم که ما دیده­ایم هم­چین این رسم باطل نشد. چه این­که، در ایرانِ ام­روزه­ای که من می­شناسم، به بهانه­ی "حریم، حرم و پس احترام" جوزده­گیِ ریاکول کرده­ای را باب می­کنند که گیرِ این نوشته است:

"مستندها و یادداشت­هایِ مناطقِ زیارتی." یکی­ش همین اردوهای مناطق عملیاتی که یک پارچه "جوزده­گی" است نه معرفت. که اگر قرارِ معرفت بود از بین نمی­رفت و فراموش نمی­شد. شاید معرفت عوض شود -تو بگو ارتقا یا Upgrade- اما از بین نمی­رود. این سفرهایِ به قولِ خودشان راهیانِ نور در عرضِ یک هفته جوزده­ات می­کند و در عرضِ نیم­روز خارج­ت از "جو"... . حالا برمی­دارند و مشتی جملاتِ ویترینیِ شعاری که معلوم نیست از کدام محدثی معتبر آمده می­کنند تویِ کله­ی تصمیم ناگیرنده­ی بچه­ی مردم و لابد انتظارِ تحول در حدِ عرفان هم دارند. (این چال اسکندرانِ ما به­تر از این عمل می­کند)

آن­هم که؟ هم­آنی که ام­روز "روایتِ راهیانِ نور" را می­نویسد برایِ سپاه و فردا "روایتِ کویرِ لوت" را برای استان­داری یزد و پس فردا "روایتِ مک دونالدهایِ عسلویه" را برایِ " ؟". این­ها کلمات براشان بابِ معاش است تنها. ارجی و شرفی در خود ندارند و نه در نسبتِ با حقیقت­ند(!)

 

4: لکنتِ نوشته

لکنتِ نوشته بخشی است از Parolِ نوشته. بایستی به آن احترام گذاشت. نبایستی با ویرایش­هایِ استاندارد گند کشید به فردیتِ حضرتِ نویسنده! ... .

 

5:تفرد و بافت

اصلاً چیزی به نامِ بافت را ظرفیت­های محدود است که می­سازد. (مثلِ بافت­های روستایی) نه یک هوش­مندی و زیبایی­شناسیِ خاص. بل که فقط وفقط همان محدودیت­ها. و این محدودیت­ها گاه حتی در هوش و حساب­کتاب و قریحه. و الّا روستاها و روستایی­ها و ایضاً شهرها و شهری­ها - که کمی چُسِ تمدن درداده­ترند فقط از قبلی­ها- پرند از فردیت­ها و پس تفاوت­ها و جزئیاتِ بافت ناساز. و مگر بافتی که ما نمی­توانیم ادعایِ زیبایی­اش را کنیم، چیزی جز همان بی­بافتیِ فردیت ساخته است؟ مشتی جزئیاتِ تنها "ضعف نشان" که بایسته­ای بوده­اند از نداریِ امکانی دیگر در بروز و پرداخت ... . یک دیوار کاه­گلیِ خشت­بنیه با ترک­هایی حاصلِ  کم­آبی مفرط و کم بنیه­ای ملات "کاه­گل" و زیادیِ آفتاب­. و آن­وقت همین­ها گیره شده برایِ عبورِ سیم برقِ "توسعه­ی روستایی"! با کوچه­هایی که درهم پشکل­ریز است و ماسه­ریز و خاکی. نشان­مند از شاخصه­ی سیستمِ حمل و نقلِ روستایی: حشم. و آن­وقت مسیرِ عبورِ تاکسیِ زردِ شهر. و آن­وقت تیرِ برق کاشته. و آن­وقت صندوقِ پست! آن­هم برای خانه­هایی که حتی صاحبان­شان بی­خبرند از پلاک­ش و هر وقت بخواهند نامه بنویسند به خودشان(!) تنها قید می­کنند: "روستای فلان، برسد به دستِ مش بهمان."

آدم­ها حداقل به ازایِ تعدادِ انگشتانِ دستِ "خودشان و هم­سر و هم­شیره و هم­قبیله و هم­سایه و هم­ده­شان" عَلَمِ تفاوت­ند با هم. و آن­وقت این­قدر ملزم به استانداریزه­ی جمع.

 

6: خُلقِ خداحافظی

از خُلق­های ناخوشی که والد و والده­ی محترم و محترمه­ی ما دارند یک این که گاهِ خداحافظی که می­شود هر چه واژه­ی رنجاننده که گیرشان می­آید پرت می­کنند طرفِ آن بی چاره­ای که گاهِ رفتن­ش رسیده. و عمراً اگر بگذارند یارو با "دلی آرام و قلبی مطمئن" عرصه­ی متبرک وجودشان را ترک کند. حتماً بایستی گفت و گلایه­ای از دستِ " - همیشه همین­طوری هستید!" و " - یعنی این قدر پیشِ ما اذیت شدید که ..." و " -حالا من هر چه می­خواهد بگویم، شما که کارِ خودت را می­کنی ..." و " -ما ارزشِ یک روز بیش­تر ماندنِ شما را هم نداشتیم ..." بارِ یارو کنند تا اگر کوله­ی سفرش هم سبک باشد، لااقل چیزی رویِ دل­ش سنگینی بکند.

 

7: چاره­هایِ درد، چاله­هایِ قلب

دردِ قلب را -نه قلب درد را- نمی­شود کاری­ش کرد. فقط می­شود آن را چال کرد در اعماقِ خودِ قلب و هی خاک ریخت روش. می­شود از دیگران پنهان­ش کرد، اما نمی­توانی از خودت هم ایضاً. ... نمی­شود برای قلب، درد قلب را انکار کرد. فقط باید هی خاک ریخت روی­ش تا جلوی زبانه کشیدن­ش را گرفت. ... تا جایی که دیگر نشود، ...  آن موقع است که دیگر برایِ پنهان کردن­ش خودت را چال می­کنند.

 

8: ریش­پوشی

ریش از به­ترین سترهایی است که می­توانی خیلی چیزها را پشت آن پنهان کنی؛ حالتِ صورت­ت را، درهم شکستن­ت را، ایده و عقیده­ات را، ضعف­ت را. حتی کوچکیِ چانه و گونه­ی پر جوش­ت را ... . آن­قدر هست که بتوانی حتی خودت را پشت­ش پنهان کنی.

 

9: خیالِ باطلِ ترمیم

از ذکرِ مصیبتِ خودِ نوروز که بگذرم تازه می­رسم بر سرِ ذکرِ مصیبتِ مجلس داریِ آن. این که  کس و کار داشتن با همه­ی حجمِ انعام­ش گاهی چه­قدر آزار دهنده می­شود. مگر تو در تمنایِ صله­ات چه چیزی بیش­تر از "احترام" از آن­ها خواسته­ای که با تمامِ سعی­شان در هم می­شکنندش؟ هان؟ ... خیلی است این که چیزناخواسته، حتی دعوت نشده و دعوت نکرده به زیارتِ صورِ قبیحه­شان یک گوشه بنشینی و عرضِ سلامی و فرورفتن در خودی و انتظارِ این که قدِ آن تابلویِ زهوار در رفته­ی چهارچوب سبز احترام­ت را نگه دارند و بوقِ اضافی تویِ خلوتِ گوش و دل و جانِ بی کس­ت نزنند؟ ... آخر چه­قدر تلقین که "مرنج و مرنجان" و باز هم دوستان شاکیِ این که در بازیِ رنج، هم­بازی­شان نشده ای ... و برنجانندت و خیلی سرراست بگویی که "لطفاً مخرجِ مشترکِ رنج­پردازی­تان را بگیرید طرفی دیگر" و به­شان بربخورد... . نمی­دانم.

خیلی نخواسته­ام، به خدا قسم که خیلی نیست این­که گفته­ام: "لطفاً پا رویِ دمِ خرم نگذارید". با همه­ی تابلوهایِ راه­نما و تجربه­ی تاریخیِ دوستان از کمّ و کِیفِ دردی که دم­م می­تواند بر خویش کشاند. .... .

ام­روز عید بود. این را نه از "یا محول" های­ش فهمیدم، نه از "ثانیه شماری" های­ش، نه از "عطرِ محبتِ نفس­های آغوش آماده"، نه از "تلالویِ قرآنِ جلویِ آیینه"، نه حتی از "شورِ رنگ کردنِ تخمِ­مرغ­های سفره"، نه از "لب جنباندنِ ماهیِ تویِ سفره"، نه از" سرهایِ در فکر فرو رفته" و نه از هیچ نشانه­ی ثوابِ دیگر. این را تنها از دست دادن­ها و روبوسی­هایِ صدتایک­غاز فهمیدم که مرزی بود میانِ سالی که گذشت و سالی که آمد. همین. ... و برایِ من که هیچ­گاه دربندِ رسومِ سفره نبوده­ام ... و هیچ­وقت هم معنای­ش را -منهایِ این که رسم است- درست نفهمیده­ام، خیلی نشان بود به بی­شأنیِ سالی که به قرارداد نو می­شود ... . و ما همه پای­نابندِ این قراردادِ (تو بگو) مضحک.

نمی­دانید دلِ محتاجِ ترمیم­م را به امیدِ کدام مرمت­نامه به این سفر کشاندم ... و حالا در هم شکسته­تر ... و ناامیدتر ... از خیالِ باطلِ ترمیم.  

یادم نمی­آید که هیچ وقتِ چیزی بیش از یک دلقک بوده باشم برایِ این خانه­واده­ی محترم. دلقکی که تنها وظیفه­اش عمل کردن به آن نقشِ کمیکِ "سجاد" بودن­ش هست و پایین مجلس شکل­ک در آوردن که دوستان بزرگی­شان را در آیینه­ی کوچکی و تحقیرِ من ببینند و  دل­شان خوش باشد این که کسی هستند از طائفه­ی عاقل­اندرسفیه نگاه اندازان ... حالا حالِ از خویش رانده­ها را درست درک می­کنم. ... حالِ عموی­م را ... حال دایی­ام را ... حالِ ... حالِ خودِ خودِ خودم را. حالِ موجودِ بلامصرفِ بی­شأنی که قدرِ یک مهمانِ گنده­دماغِ از راه رسیده هم قدر ندارد ... که اگر به دروغ هم شده، - آن هم نه محضِ خاطرِ او که محضِ خاطرِ شأنِ خودشان- چهرخند بر او بنمایند و کمی تحمل­ش که بعدِ ساعتی نشستن و چهارتا استکان چایِ گلستان خوردن راه­ش را بگیرد و برود ردِ کارش.

نمی­دانم. دل­م گرفته. حتی بیش­تر از آن که رگ­م گرفته باشد. (آخر خیلی کم پیش می­آید که برایِ خودم رگِ گردنی شوم)   

آدم­ها چه­قدر که این روزها محق­ند به سنگ شدن.  ... (شاید یک داستانی هم درباره­ی این نوشتم. اگر(از دل که گذشته­ام،) دماغی باقی باشد. درباره­ی مردی که می­خواست سنگ باشد. بس که انسان بودن زجرش داده بود) ... . همین. والسلام. و الذکرُ الترحیم عندِ العید!

 

 

10: بالی برایِ رنج

بعضِ از این مورچه­های بال­دار را که آدم می­بیند فکر برش می­دارد که "ای بابا! بال هم در عالمِ خلقتِ این جانوران عجب چیزِ بی­حساب و کتابی بوده است ها!". یارو -حضرتِ مورچه- بعدِ یک عمر بی­بال سر کردن و شش پا بر زمین داشتن حال بایستی بپر باشد و عالمی خیلی­خیلی گنده­تر از عالمِ سیرِ سابق­ش را سیاحت کند. آن هم با چه زحمتی! ... دو تا بالِ نافرمِ بلند، که دو سوم بیش از هیکل­ش طول دارد را بایستی یک جایی بالایِ تن­ش جمع و جور کند و تویِ این تجمع­های مورچه­ای هم هی این­ور و آن­ور شود و بال را با هزار زحمت از زیرِ دست و پایِ جماعت بکشد بیرون. به هر بادی هم که بی­قرار می­شوند، به هر طرف بر باد رفته. اصلاً معاشِ این جماعت، خاکی است و عظمتِ عظم­شان هم. آن­وقت بایستی خودشان را قاطیِ جماعتِ "بپر" ببینند و مدام به در و دیوار بخورند و تویِ توریِ پنجره­ها گیر کنند و محوِ جمالِ "مه­تابی" گیج بزنند. ...

نمی­دانم این بی­چاره­ها هم آیا هیچ­وقت دستِ گلایه­ای به درگاهِ خداشان بلند کرده­اند یا نه، فقط به غریزه­ای مدام شده­اند به "الحمد" گفتن!  

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

"نوروزی که نمی­شویم"، نقلِ مثلاً  انسان شناسانه­ی سه سال پیشِ من از "نوروز" بود که می­توانید از قسمتِ "مقاله­های پیشینِ من" دانلودش کنید.         

 

سجاد پورخسروانی
۱۰ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه