روزهایِ ناخوشِ نوروز :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۲۴ ب.ظ

روزهایِ ناخوشِ نوروز

[دسته بندی: روزنگاره]


نمی­دانم درست مشکل­م با این نوروز و عیدش چیست، اما می­دانم که سال­هاست  هر وقت می­آید، دل­م گیرِ گیرِ گیر می­شود. نه گیرِ کسی، فقط گیر. مثلِ نرم­افزاری که گیرِ خرابیِ یک فایل­ش باشد و بالا نیاورد. مثلِ ماشینی که چهار ستون­ش سالم باشد و رویِ فرم، اما یک سرِ باتری­ش خراب، یا مثلاً فیلترِ روغن یا بنزین­ش نادرست. به همین کوچکی و جزئی اما کارلنگ کن. نوروز که می­شود -این سال­ها- دل­م همین­جوری­ها گیر است. گیرِ جزئیات بسیار کوچک اما دل گیر انداز. مثلِ "محضِ خاطرِ جزئیات" یا "خُلقِ ناخوشِ خداحافظی" یا چه و چه،  که یا پیش­تر نوشته­م­شان یا قرارِ این متن­اند. نمی­دانم، شاید اگر خانه­واده­ای نمی­بود، با همه­ی دل­تنگی­ای که بهار داشت، باز می­شد به نظاره­ی نو شدن­ش نشست و تنها به عنوانِ بخشی از خانه­واده­ی بزرگِ طبیعت سبز شدن­ش را جشن گرفت. دیگر آن موقع لازم نبود که هی بردارم و به جایِ هرچه توصیفِ طبیعت که ممکن است، خودم را نه بخشی از طبیعت، که بخشی از یک سیستمِ بزرگِ اجتماعی بدانم که برایِ نقلِ عیب­هاش مجبور است قیدِ "نرم­افزار" به کار برد و "ماشین". ... چیزهایی که هیچ­گاه بهاری نمی­شوند.

دل­م گیرِ چیزهایِ بی­شمارِ دیگری هم هست البت،  که خاطره­ی بهار فقدان­شان را یادآورم می­شود. مثلِ لفظِ "پدربزرگ" که سال­هاست دیگر به کسی نگفته­ام. یا دوست داشتن که مدتی است دیگر کسی را نمی­توانم. یا آرام­ش که سال­هاست حتی به خواب هم ندیده­ام­ش. یا احترام که .... بگذریم. همان که گفتم: " نمی­دانم درست مشکل­م با این نوروز چیست" ... حتی زور نوشته­های این اواخرم نیز که نامِ نابرازنده­ی "داستان" بر آن­ها نهاده­ام و بیش­تر به سخن­رانی می­زنند تا "روایت"، شرحِ حالِ روزگارِ "گیر"ِ بهاری­م هست. روزگاری آن­قدر تنگ که گویی از درونِ قبرش روایت می­کنم.  روزگاری آن­چنان تنگ که رسیدن­ش را نویدی نی­دانم و تمام شدن­ش را چنان حسرتی نکشم. روزگاری که مجبورم تنها به سر کردن­ش و تاب­ش را آوردن. بی­که اجری باشد این تحمل را. ... و ماحصلِ این روزگار، این بار نیز "نوروزی که نمی­شویم"ی است که شرح می­دهم. تکه پاره­هایی که در فواصلِ مختلف، گیریِ دلم را زور آورده:

 

 

1: مَسکن بی مُسکّن

همیشه فکر می­کردم که بالاخره دردهای عالم را درمانی هست، اما این روزها، با پای­بندِ این خاک شدن، تلخ فهمیده­ام که هیچ دردی از دردهایِ عالم را درمانی نیست، تنها تسکینی شاید! ... و مسکّن هر چه که می­خواهد باشد، توفیری در اصلِ مکافات ندارد. یکی مثلِ من وتو به نوشتن، دردمان را تسکین می­دهیم. یکی به کاری دیگر. یکی هم اصلاً می­رود تویِ اصلِ خطِ نعشه­گی ... . یکی هم شاید خودش را آویزانِ ضریحی کند به مناجات. فرقی که دارد، اما همه­اش فراموشی است. همه مثلِ هم مسکّن انداخته­ایم بالا و لختی فارغ شده­ایم از دردهامان ... (شاید بهانه­ای برایِ داستانی. شهری که مردم­ش مُسکّن پرست­ند! اسم­ش هم "مَسکن بی مُسکّن"!)

 

2: قلّکِ فولادی

مثل قلک بزرگی است این ضریح­های امام­زاده­ها و بزرگ­زاده­ها. قلک­هایی به جمعِ چه؟ به جمعِ مصالح و دک و پزِ اضافی، اضافه به حرم. از انصاف نمی­خواهم پای بیرون بگذارم -اگر اصلاً در محدوده­اش باشم!-، اما این ضریح­ها شده­اند کانه قلک­های بزرگی انباشته از دردهایِ آدمیانِ مسلمان­نام، در عوضِ روایِ حاجت ... . و خب البته شاید این­جوری دیگر عجیب نباشد این که حاجت ناروایِ پرداخت کرده­ای برایِ باز پس گیریِ وجه­اش برگردد. حالا تو بگو "پنجاه تا تک تومانی رقمی نیست که بیارزد به زحمت­ش" ...خدا از دهان­ت بشنود، این­جوری دیگر اصلاً 5.000 تومان هم رقمی نیست؛ اصلاً فرضِ ناممکنِ 50.000 تومان هم. اما این واقعاً رقم گزافی است که بنده ایمان­ش را پایِ حاجت نارواییِ این بزرگ­زاده ها بفروشد. رقم خیلی خیلی زیادی است که "ارز"َش از "ارز"ِ بعضِ این بزرگ­زاده ها هم بیش­تر است. مگر نه این که با فروریختنِ ایمانی، قلبِ مأمنی خواهد ریخت؟ و مگر نه این که این لفظِ "مأمن" را به ازایِ "حرمِ امن خدا" می­شود گرفت؟

"روزی خواهد رسید که مساجد از زیورها پر می­شوند و از ایمان­ها تهی". بارها شنیده­اید این را. و شنیده­ام. حالا خاصیتِ جانشینی برش حادث کن، می­شود: "روزی خواهد رسید که "امام­زاده­ها/ بزرگ­زاده­ها/ حرم­ها" از "50 تومانی/ 5.000 تومانی/ 50.000 تومانی" پر می­شوند و از "همان ایمان ایضاً" تهی". ... نمی­شود؟!!!

اگر این قلک­ها را پلمپ می­کردند و کار را به صدقه می­کشاندند و خرج را می­سپردند به اهلِ صدقه، آن­گاه نه دستِ طلبی -تو بگو طلب­کاری و اضافه کن "به ناحق"- بر یقه­ی فولادیِ ضریحی می­رفت، و هم حاجتی روا شده بود از حاجت­مندِ بی­دخیل. هم ایضاً آن گزاره، بی­مصداق می­شد و هم گره­هایِ سستِ ایمانِ جماعتِ "دین کاسب" بر باد رفته نبود. (البت شاید خیلی هم ضرر نباشد ریختنِ ایمانِ کسبه که خود متضمنِ Elit شدنِ "ایمان" است(!) و از نااهل جدا آمدن!)

این نقد نیست. منتها خودِ نامؤمن­م را هرگاه می­بینم به پرداختِ سکه­ای از آن شکافِ باریکِ شیشه­ای، به استدعای حاجتی است. و بارها این حاجت ناروایی­ها کار دستِ دلِ دین دوست­م داده.

پس فکر کنم دیگر هیچ­وقت "پرداخت"ی نداشته باشم؛ آخر آن چه می­خرم بسی کم­ترست از آن چه که می­فروشم: "ذره ایمان­م را در برابرِ استدعایِ حاجت!". این را البت شاید عقلِ "ایمان­سنج"تان به حسابِ بدایمانیِ من بگذارد ... که خب بگذارد! به آن­جای­م! ... من اما فکر می­کنم که همین­قدر که حرم آرام­م می­کند کافی باشد بهرِ دلِ بی­بخارِ  این روزهای­م. همین.

از طرفی اسلام اصلاً دین دیده­باوری نیست. پس ابهت یک حادثه نبایستی خیلی نقشی در بهتِ حادثه بیننده­ی مسلمان داشته باشد، و در باورِ قدرِ آن چیز. مثلاً هیچ­گاه نبایستی ابهتِ اهرام در نظرِ مسلمان نشان­گرِ ابهت فرعون باشد یا این رسمِ مسخره­ی آمون پرستی ... و دیگرها.

ام­شب مردکِ زائری می­خواست پنج هزار تومانیِ تاخورده­اش را خورد کند، و لابد هزار را از آن -یا اگر کم­ترش میسر شد- خرجِ حاجت. با این­حساب هر خرجِ حاجتی می­شود بودجه­ای برایِ گسترشِ حرم. و این حرم مگر در عمل چه قدر مأمنی می­کند برایِ آن یارو؟ ... سرِ خسته­ای را آیا شب بالشی می­کند؟ خیر. گسترش حرم تنها و تنها به معنیِ پرداخت به دیده­باوریِ امت اسلام است. والّا حرمِ تک ضریحِ پنجره چوبی -جز در استقامت- چه توفیری با ضریحِ فولادیِ چند و چون دارد در چند و چونیِ ایمانِ مسلم؟ هان؟ مثلِ ماجرای کعبه است و مسجدالحرام که به روایتِ "جلال" روزی کوچکیِ مسجد، بزرگیِ کعبه را نمایان می­ساخت و حالا بزرگیِ مسجد کوچکی آن را توی چشم می­زند و خب پس بایسته است کعبه را از نو ساختن و بزرگ کردن لابد و به زیور آراستن ایضاً ... و همینی که اگر تا ته­ش بروی تازه اولِ راهِ بت­پرستی خواهی بود و شرک.

 

3: خارج از جوّ!

یکی از احادیثی که در مورد "جلال" معتبر می­دانم این است که "او حتی مجیزگوییِ خدا را هم نکرد". آن هم در آن بازارِ آشفته­ی مجیزگوییِ ایرانِ قبل از انقلاب. و البته بعدِ انقلاب­ش هم که ما دیده­ایم هم­چین این رسم باطل نشد. چه این­که، در ایرانِ ام­روزه­ای که من می­شناسم، به بهانه­ی "حریم، حرم و پس احترام" جوزده­گیِ ریاکول کرده­ای را باب می­کنند که گیرِ این نوشته است:

"مستندها و یادداشت­هایِ مناطقِ زیارتی." یکی­ش همین اردوهای مناطق عملیاتی که یک پارچه "جوزده­گی" است نه معرفت. که اگر قرارِ معرفت بود از بین نمی­رفت و فراموش نمی­شد. شاید معرفت عوض شود -تو بگو ارتقا یا Upgrade- اما از بین نمی­رود. این سفرهایِ به قولِ خودشان راهیانِ نور در عرضِ یک هفته جوزده­ات می­کند و در عرضِ نیم­روز خارج­ت از "جو"... . حالا برمی­دارند و مشتی جملاتِ ویترینیِ شعاری که معلوم نیست از کدام محدثی معتبر آمده می­کنند تویِ کله­ی تصمیم ناگیرنده­ی بچه­ی مردم و لابد انتظارِ تحول در حدِ عرفان هم دارند. (این چال اسکندرانِ ما به­تر از این عمل می­کند)

آن­هم که؟ هم­آنی که ام­روز "روایتِ راهیانِ نور" را می­نویسد برایِ سپاه و فردا "روایتِ کویرِ لوت" را برای استان­داری یزد و پس فردا "روایتِ مک دونالدهایِ عسلویه" را برایِ " ؟". این­ها کلمات براشان بابِ معاش است تنها. ارجی و شرفی در خود ندارند و نه در نسبتِ با حقیقت­ند(!)

 

4: لکنتِ نوشته

لکنتِ نوشته بخشی است از Parolِ نوشته. بایستی به آن احترام گذاشت. نبایستی با ویرایش­هایِ استاندارد گند کشید به فردیتِ حضرتِ نویسنده! ... .

 

5:تفرد و بافت

اصلاً چیزی به نامِ بافت را ظرفیت­های محدود است که می­سازد. (مثلِ بافت­های روستایی) نه یک هوش­مندی و زیبایی­شناسیِ خاص. بل که فقط وفقط همان محدودیت­ها. و این محدودیت­ها گاه حتی در هوش و حساب­کتاب و قریحه. و الّا روستاها و روستایی­ها و ایضاً شهرها و شهری­ها - که کمی چُسِ تمدن درداده­ترند فقط از قبلی­ها- پرند از فردیت­ها و پس تفاوت­ها و جزئیاتِ بافت ناساز. و مگر بافتی که ما نمی­توانیم ادعایِ زیبایی­اش را کنیم، چیزی جز همان بی­بافتیِ فردیت ساخته است؟ مشتی جزئیاتِ تنها "ضعف نشان" که بایسته­ای بوده­اند از نداریِ امکانی دیگر در بروز و پرداخت ... . یک دیوار کاه­گلیِ خشت­بنیه با ترک­هایی حاصلِ  کم­آبی مفرط و کم بنیه­ای ملات "کاه­گل" و زیادیِ آفتاب­. و آن­وقت همین­ها گیره شده برایِ عبورِ سیم برقِ "توسعه­ی روستایی"! با کوچه­هایی که درهم پشکل­ریز است و ماسه­ریز و خاکی. نشان­مند از شاخصه­ی سیستمِ حمل و نقلِ روستایی: حشم. و آن­وقت مسیرِ عبورِ تاکسیِ زردِ شهر. و آن­وقت تیرِ برق کاشته. و آن­وقت صندوقِ پست! آن­هم برای خانه­هایی که حتی صاحبان­شان بی­خبرند از پلاک­ش و هر وقت بخواهند نامه بنویسند به خودشان(!) تنها قید می­کنند: "روستای فلان، برسد به دستِ مش بهمان."

آدم­ها حداقل به ازایِ تعدادِ انگشتانِ دستِ "خودشان و هم­سر و هم­شیره و هم­قبیله و هم­سایه و هم­ده­شان" عَلَمِ تفاوت­ند با هم. و آن­وقت این­قدر ملزم به استانداریزه­ی جمع.

 

6: خُلقِ خداحافظی

از خُلق­های ناخوشی که والد و والده­ی محترم و محترمه­ی ما دارند یک این که گاهِ خداحافظی که می­شود هر چه واژه­ی رنجاننده که گیرشان می­آید پرت می­کنند طرفِ آن بی چاره­ای که گاهِ رفتن­ش رسیده. و عمراً اگر بگذارند یارو با "دلی آرام و قلبی مطمئن" عرصه­ی متبرک وجودشان را ترک کند. حتماً بایستی گفت و گلایه­ای از دستِ " - همیشه همین­طوری هستید!" و " - یعنی این قدر پیشِ ما اذیت شدید که ..." و " -حالا من هر چه می­خواهد بگویم، شما که کارِ خودت را می­کنی ..." و " -ما ارزشِ یک روز بیش­تر ماندنِ شما را هم نداشتیم ..." بارِ یارو کنند تا اگر کوله­ی سفرش هم سبک باشد، لااقل چیزی رویِ دل­ش سنگینی بکند.

 

7: چاره­هایِ درد، چاله­هایِ قلب

دردِ قلب را -نه قلب درد را- نمی­شود کاری­ش کرد. فقط می­شود آن را چال کرد در اعماقِ خودِ قلب و هی خاک ریخت روش. می­شود از دیگران پنهان­ش کرد، اما نمی­توانی از خودت هم ایضاً. ... نمی­شود برای قلب، درد قلب را انکار کرد. فقط باید هی خاک ریخت روی­ش تا جلوی زبانه کشیدن­ش را گرفت. ... تا جایی که دیگر نشود، ...  آن موقع است که دیگر برایِ پنهان کردن­ش خودت را چال می­کنند.

 

8: ریش­پوشی

ریش از به­ترین سترهایی است که می­توانی خیلی چیزها را پشت آن پنهان کنی؛ حالتِ صورت­ت را، درهم شکستن­ت را، ایده و عقیده­ات را، ضعف­ت را. حتی کوچکیِ چانه و گونه­ی پر جوش­ت را ... . آن­قدر هست که بتوانی حتی خودت را پشت­ش پنهان کنی.

 

9: خیالِ باطلِ ترمیم

از ذکرِ مصیبتِ خودِ نوروز که بگذرم تازه می­رسم بر سرِ ذکرِ مصیبتِ مجلس داریِ آن. این که  کس و کار داشتن با همه­ی حجمِ انعام­ش گاهی چه­قدر آزار دهنده می­شود. مگر تو در تمنایِ صله­ات چه چیزی بیش­تر از "احترام" از آن­ها خواسته­ای که با تمامِ سعی­شان در هم می­شکنندش؟ هان؟ ... خیلی است این که چیزناخواسته، حتی دعوت نشده و دعوت نکرده به زیارتِ صورِ قبیحه­شان یک گوشه بنشینی و عرضِ سلامی و فرورفتن در خودی و انتظارِ این که قدِ آن تابلویِ زهوار در رفته­ی چهارچوب سبز احترام­ت را نگه دارند و بوقِ اضافی تویِ خلوتِ گوش و دل و جانِ بی کس­ت نزنند؟ ... آخر چه­قدر تلقین که "مرنج و مرنجان" و باز هم دوستان شاکیِ این که در بازیِ رنج، هم­بازی­شان نشده ای ... و برنجانندت و خیلی سرراست بگویی که "لطفاً مخرجِ مشترکِ رنج­پردازی­تان را بگیرید طرفی دیگر" و به­شان بربخورد... . نمی­دانم.

خیلی نخواسته­ام، به خدا قسم که خیلی نیست این­که گفته­ام: "لطفاً پا رویِ دمِ خرم نگذارید". با همه­ی تابلوهایِ راه­نما و تجربه­ی تاریخیِ دوستان از کمّ و کِیفِ دردی که دم­م می­تواند بر خویش کشاند. .... .

ام­روز عید بود. این را نه از "یا محول" های­ش فهمیدم، نه از "ثانیه شماری" های­ش، نه از "عطرِ محبتِ نفس­های آغوش آماده"، نه از "تلالویِ قرآنِ جلویِ آیینه"، نه حتی از "شورِ رنگ کردنِ تخمِ­مرغ­های سفره"، نه از "لب جنباندنِ ماهیِ تویِ سفره"، نه از" سرهایِ در فکر فرو رفته" و نه از هیچ نشانه­ی ثوابِ دیگر. این را تنها از دست دادن­ها و روبوسی­هایِ صدتایک­غاز فهمیدم که مرزی بود میانِ سالی که گذشت و سالی که آمد. همین. ... و برایِ من که هیچ­گاه دربندِ رسومِ سفره نبوده­ام ... و هیچ­وقت هم معنای­ش را -منهایِ این که رسم است- درست نفهمیده­ام، خیلی نشان بود به بی­شأنیِ سالی که به قرارداد نو می­شود ... . و ما همه پای­نابندِ این قراردادِ (تو بگو) مضحک.

نمی­دانید دلِ محتاجِ ترمیم­م را به امیدِ کدام مرمت­نامه به این سفر کشاندم ... و حالا در هم شکسته­تر ... و ناامیدتر ... از خیالِ باطلِ ترمیم.  

یادم نمی­آید که هیچ وقتِ چیزی بیش از یک دلقک بوده باشم برایِ این خانه­واده­ی محترم. دلقکی که تنها وظیفه­اش عمل کردن به آن نقشِ کمیکِ "سجاد" بودن­ش هست و پایین مجلس شکل­ک در آوردن که دوستان بزرگی­شان را در آیینه­ی کوچکی و تحقیرِ من ببینند و  دل­شان خوش باشد این که کسی هستند از طائفه­ی عاقل­اندرسفیه نگاه اندازان ... حالا حالِ از خویش رانده­ها را درست درک می­کنم. ... حالِ عموی­م را ... حال دایی­ام را ... حالِ ... حالِ خودِ خودِ خودم را. حالِ موجودِ بلامصرفِ بی­شأنی که قدرِ یک مهمانِ گنده­دماغِ از راه رسیده هم قدر ندارد ... که اگر به دروغ هم شده، - آن هم نه محضِ خاطرِ او که محضِ خاطرِ شأنِ خودشان- چهرخند بر او بنمایند و کمی تحمل­ش که بعدِ ساعتی نشستن و چهارتا استکان چایِ گلستان خوردن راه­ش را بگیرد و برود ردِ کارش.

نمی­دانم. دل­م گرفته. حتی بیش­تر از آن که رگ­م گرفته باشد. (آخر خیلی کم پیش می­آید که برایِ خودم رگِ گردنی شوم)   

آدم­ها چه­قدر که این روزها محق­ند به سنگ شدن.  ... (شاید یک داستانی هم درباره­ی این نوشتم. اگر(از دل که گذشته­ام،) دماغی باقی باشد. درباره­ی مردی که می­خواست سنگ باشد. بس که انسان بودن زجرش داده بود) ... . همین. والسلام. و الذکرُ الترحیم عندِ العید!

 

 

10: بالی برایِ رنج

بعضِ از این مورچه­های بال­دار را که آدم می­بیند فکر برش می­دارد که "ای بابا! بال هم در عالمِ خلقتِ این جانوران عجب چیزِ بی­حساب و کتابی بوده است ها!". یارو -حضرتِ مورچه- بعدِ یک عمر بی­بال سر کردن و شش پا بر زمین داشتن حال بایستی بپر باشد و عالمی خیلی­خیلی گنده­تر از عالمِ سیرِ سابق­ش را سیاحت کند. آن هم با چه زحمتی! ... دو تا بالِ نافرمِ بلند، که دو سوم بیش از هیکل­ش طول دارد را بایستی یک جایی بالایِ تن­ش جمع و جور کند و تویِ این تجمع­های مورچه­ای هم هی این­ور و آن­ور شود و بال را با هزار زحمت از زیرِ دست و پایِ جماعت بکشد بیرون. به هر بادی هم که بی­قرار می­شوند، به هر طرف بر باد رفته. اصلاً معاشِ این جماعت، خاکی است و عظمتِ عظم­شان هم. آن­وقت بایستی خودشان را قاطیِ جماعتِ "بپر" ببینند و مدام به در و دیوار بخورند و تویِ توریِ پنجره­ها گیر کنند و محوِ جمالِ "مه­تابی" گیج بزنند. ...

نمی­دانم این بی­چاره­ها هم آیا هیچ­وقت دستِ گلایه­ای به درگاهِ خداشان بلند کرده­اند یا نه، فقط به غریزه­ای مدام شده­اند به "الحمد" گفتن!  

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

"نوروزی که نمی­شویم"، نقلِ مثلاً  انسان شناسانه­ی سه سال پیشِ من از "نوروز" بود که می­توانید از قسمتِ "مقاله­های پیشینِ من" دانلودش کنید.         

 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

روزهایِ ناخوشِ نوروز

شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۲۴ ب.ظ

[دسته بندی: روزنگاره]


نمی­دانم درست مشکل­م با این نوروز و عیدش چیست، اما می­دانم که سال­هاست  هر وقت می­آید، دل­م گیرِ گیرِ گیر می­شود. نه گیرِ کسی، فقط گیر. مثلِ نرم­افزاری که گیرِ خرابیِ یک فایل­ش باشد و بالا نیاورد. مثلِ ماشینی که چهار ستون­ش سالم باشد و رویِ فرم، اما یک سرِ باتری­ش خراب، یا مثلاً فیلترِ روغن یا بنزین­ش نادرست. به همین کوچکی و جزئی اما کارلنگ کن. نوروز که می­شود -این سال­ها- دل­م همین­جوری­ها گیر است. گیرِ جزئیات بسیار کوچک اما دل گیر انداز. مثلِ "محضِ خاطرِ جزئیات" یا "خُلقِ ناخوشِ خداحافظی" یا چه و چه،  که یا پیش­تر نوشته­م­شان یا قرارِ این متن­اند. نمی­دانم، شاید اگر خانه­واده­ای نمی­بود، با همه­ی دل­تنگی­ای که بهار داشت، باز می­شد به نظاره­ی نو شدن­ش نشست و تنها به عنوانِ بخشی از خانه­واده­ی بزرگِ طبیعت سبز شدن­ش را جشن گرفت. دیگر آن موقع لازم نبود که هی بردارم و به جایِ هرچه توصیفِ طبیعت که ممکن است، خودم را نه بخشی از طبیعت، که بخشی از یک سیستمِ بزرگِ اجتماعی بدانم که برایِ نقلِ عیب­هاش مجبور است قیدِ "نرم­افزار" به کار برد و "ماشین". ... چیزهایی که هیچ­گاه بهاری نمی­شوند.

دل­م گیرِ چیزهایِ بی­شمارِ دیگری هم هست البت،  که خاطره­ی بهار فقدان­شان را یادآورم می­شود. مثلِ لفظِ "پدربزرگ" که سال­هاست دیگر به کسی نگفته­ام. یا دوست داشتن که مدتی است دیگر کسی را نمی­توانم. یا آرام­ش که سال­هاست حتی به خواب هم ندیده­ام­ش. یا احترام که .... بگذریم. همان که گفتم: " نمی­دانم درست مشکل­م با این نوروز چیست" ... حتی زور نوشته­های این اواخرم نیز که نامِ نابرازنده­ی "داستان" بر آن­ها نهاده­ام و بیش­تر به سخن­رانی می­زنند تا "روایت"، شرحِ حالِ روزگارِ "گیر"ِ بهاری­م هست. روزگاری آن­قدر تنگ که گویی از درونِ قبرش روایت می­کنم.  روزگاری آن­چنان تنگ که رسیدن­ش را نویدی نی­دانم و تمام شدن­ش را چنان حسرتی نکشم. روزگاری که مجبورم تنها به سر کردن­ش و تاب­ش را آوردن. بی­که اجری باشد این تحمل را. ... و ماحصلِ این روزگار، این بار نیز "نوروزی که نمی­شویم"ی است که شرح می­دهم. تکه پاره­هایی که در فواصلِ مختلف، گیریِ دلم را زور آورده:

 

 

1: مَسکن بی مُسکّن

همیشه فکر می­کردم که بالاخره دردهای عالم را درمانی هست، اما این روزها، با پای­بندِ این خاک شدن، تلخ فهمیده­ام که هیچ دردی از دردهایِ عالم را درمانی نیست، تنها تسکینی شاید! ... و مسکّن هر چه که می­خواهد باشد، توفیری در اصلِ مکافات ندارد. یکی مثلِ من وتو به نوشتن، دردمان را تسکین می­دهیم. یکی به کاری دیگر. یکی هم اصلاً می­رود تویِ اصلِ خطِ نعشه­گی ... . یکی هم شاید خودش را آویزانِ ضریحی کند به مناجات. فرقی که دارد، اما همه­اش فراموشی است. همه مثلِ هم مسکّن انداخته­ایم بالا و لختی فارغ شده­ایم از دردهامان ... (شاید بهانه­ای برایِ داستانی. شهری که مردم­ش مُسکّن پرست­ند! اسم­ش هم "مَسکن بی مُسکّن"!)

 

2: قلّکِ فولادی

مثل قلک بزرگی است این ضریح­های امام­زاده­ها و بزرگ­زاده­ها. قلک­هایی به جمعِ چه؟ به جمعِ مصالح و دک و پزِ اضافی، اضافه به حرم. از انصاف نمی­خواهم پای بیرون بگذارم -اگر اصلاً در محدوده­اش باشم!-، اما این ضریح­ها شده­اند کانه قلک­های بزرگی انباشته از دردهایِ آدمیانِ مسلمان­نام، در عوضِ روایِ حاجت ... . و خب البته شاید این­جوری دیگر عجیب نباشد این که حاجت ناروایِ پرداخت کرده­ای برایِ باز پس گیریِ وجه­اش برگردد. حالا تو بگو "پنجاه تا تک تومانی رقمی نیست که بیارزد به زحمت­ش" ...خدا از دهان­ت بشنود، این­جوری دیگر اصلاً 5.000 تومان هم رقمی نیست؛ اصلاً فرضِ ناممکنِ 50.000 تومان هم. اما این واقعاً رقم گزافی است که بنده ایمان­ش را پایِ حاجت نارواییِ این بزرگ­زاده ها بفروشد. رقم خیلی خیلی زیادی است که "ارز"َش از "ارز"ِ بعضِ این بزرگ­زاده ها هم بیش­تر است. مگر نه این که با فروریختنِ ایمانی، قلبِ مأمنی خواهد ریخت؟ و مگر نه این که این لفظِ "مأمن" را به ازایِ "حرمِ امن خدا" می­شود گرفت؟

"روزی خواهد رسید که مساجد از زیورها پر می­شوند و از ایمان­ها تهی". بارها شنیده­اید این را. و شنیده­ام. حالا خاصیتِ جانشینی برش حادث کن، می­شود: "روزی خواهد رسید که "امام­زاده­ها/ بزرگ­زاده­ها/ حرم­ها" از "50 تومانی/ 5.000 تومانی/ 50.000 تومانی" پر می­شوند و از "همان ایمان ایضاً" تهی". ... نمی­شود؟!!!

اگر این قلک­ها را پلمپ می­کردند و کار را به صدقه می­کشاندند و خرج را می­سپردند به اهلِ صدقه، آن­گاه نه دستِ طلبی -تو بگو طلب­کاری و اضافه کن "به ناحق"- بر یقه­ی فولادیِ ضریحی می­رفت، و هم حاجتی روا شده بود از حاجت­مندِ بی­دخیل. هم ایضاً آن گزاره، بی­مصداق می­شد و هم گره­هایِ سستِ ایمانِ جماعتِ "دین کاسب" بر باد رفته نبود. (البت شاید خیلی هم ضرر نباشد ریختنِ ایمانِ کسبه که خود متضمنِ Elit شدنِ "ایمان" است(!) و از نااهل جدا آمدن!)

این نقد نیست. منتها خودِ نامؤمن­م را هرگاه می­بینم به پرداختِ سکه­ای از آن شکافِ باریکِ شیشه­ای، به استدعای حاجتی است. و بارها این حاجت ناروایی­ها کار دستِ دلِ دین دوست­م داده.

پس فکر کنم دیگر هیچ­وقت "پرداخت"ی نداشته باشم؛ آخر آن چه می­خرم بسی کم­ترست از آن چه که می­فروشم: "ذره ایمان­م را در برابرِ استدعایِ حاجت!". این را البت شاید عقلِ "ایمان­سنج"تان به حسابِ بدایمانیِ من بگذارد ... که خب بگذارد! به آن­جای­م! ... من اما فکر می­کنم که همین­قدر که حرم آرام­م می­کند کافی باشد بهرِ دلِ بی­بخارِ  این روزهای­م. همین.

از طرفی اسلام اصلاً دین دیده­باوری نیست. پس ابهت یک حادثه نبایستی خیلی نقشی در بهتِ حادثه بیننده­ی مسلمان داشته باشد، و در باورِ قدرِ آن چیز. مثلاً هیچ­گاه نبایستی ابهتِ اهرام در نظرِ مسلمان نشان­گرِ ابهت فرعون باشد یا این رسمِ مسخره­ی آمون پرستی ... و دیگرها.

ام­شب مردکِ زائری می­خواست پنج هزار تومانیِ تاخورده­اش را خورد کند، و لابد هزار را از آن -یا اگر کم­ترش میسر شد- خرجِ حاجت. با این­حساب هر خرجِ حاجتی می­شود بودجه­ای برایِ گسترشِ حرم. و این حرم مگر در عمل چه قدر مأمنی می­کند برایِ آن یارو؟ ... سرِ خسته­ای را آیا شب بالشی می­کند؟ خیر. گسترش حرم تنها و تنها به معنیِ پرداخت به دیده­باوریِ امت اسلام است. والّا حرمِ تک ضریحِ پنجره چوبی -جز در استقامت- چه توفیری با ضریحِ فولادیِ چند و چون دارد در چند و چونیِ ایمانِ مسلم؟ هان؟ مثلِ ماجرای کعبه است و مسجدالحرام که به روایتِ "جلال" روزی کوچکیِ مسجد، بزرگیِ کعبه را نمایان می­ساخت و حالا بزرگیِ مسجد کوچکی آن را توی چشم می­زند و خب پس بایسته است کعبه را از نو ساختن و بزرگ کردن لابد و به زیور آراستن ایضاً ... و همینی که اگر تا ته­ش بروی تازه اولِ راهِ بت­پرستی خواهی بود و شرک.

 

3: خارج از جوّ!

یکی از احادیثی که در مورد "جلال" معتبر می­دانم این است که "او حتی مجیزگوییِ خدا را هم نکرد". آن هم در آن بازارِ آشفته­ی مجیزگوییِ ایرانِ قبل از انقلاب. و البته بعدِ انقلاب­ش هم که ما دیده­ایم هم­چین این رسم باطل نشد. چه این­که، در ایرانِ ام­روزه­ای که من می­شناسم، به بهانه­ی "حریم، حرم و پس احترام" جوزده­گیِ ریاکول کرده­ای را باب می­کنند که گیرِ این نوشته است:

"مستندها و یادداشت­هایِ مناطقِ زیارتی." یکی­ش همین اردوهای مناطق عملیاتی که یک پارچه "جوزده­گی" است نه معرفت. که اگر قرارِ معرفت بود از بین نمی­رفت و فراموش نمی­شد. شاید معرفت عوض شود -تو بگو ارتقا یا Upgrade- اما از بین نمی­رود. این سفرهایِ به قولِ خودشان راهیانِ نور در عرضِ یک هفته جوزده­ات می­کند و در عرضِ نیم­روز خارج­ت از "جو"... . حالا برمی­دارند و مشتی جملاتِ ویترینیِ شعاری که معلوم نیست از کدام محدثی معتبر آمده می­کنند تویِ کله­ی تصمیم ناگیرنده­ی بچه­ی مردم و لابد انتظارِ تحول در حدِ عرفان هم دارند. (این چال اسکندرانِ ما به­تر از این عمل می­کند)

آن­هم که؟ هم­آنی که ام­روز "روایتِ راهیانِ نور" را می­نویسد برایِ سپاه و فردا "روایتِ کویرِ لوت" را برای استان­داری یزد و پس فردا "روایتِ مک دونالدهایِ عسلویه" را برایِ " ؟". این­ها کلمات براشان بابِ معاش است تنها. ارجی و شرفی در خود ندارند و نه در نسبتِ با حقیقت­ند(!)

 

4: لکنتِ نوشته

لکنتِ نوشته بخشی است از Parolِ نوشته. بایستی به آن احترام گذاشت. نبایستی با ویرایش­هایِ استاندارد گند کشید به فردیتِ حضرتِ نویسنده! ... .

 

5:تفرد و بافت

اصلاً چیزی به نامِ بافت را ظرفیت­های محدود است که می­سازد. (مثلِ بافت­های روستایی) نه یک هوش­مندی و زیبایی­شناسیِ خاص. بل که فقط وفقط همان محدودیت­ها. و این محدودیت­ها گاه حتی در هوش و حساب­کتاب و قریحه. و الّا روستاها و روستایی­ها و ایضاً شهرها و شهری­ها - که کمی چُسِ تمدن درداده­ترند فقط از قبلی­ها- پرند از فردیت­ها و پس تفاوت­ها و جزئیاتِ بافت ناساز. و مگر بافتی که ما نمی­توانیم ادعایِ زیبایی­اش را کنیم، چیزی جز همان بی­بافتیِ فردیت ساخته است؟ مشتی جزئیاتِ تنها "ضعف نشان" که بایسته­ای بوده­اند از نداریِ امکانی دیگر در بروز و پرداخت ... . یک دیوار کاه­گلیِ خشت­بنیه با ترک­هایی حاصلِ  کم­آبی مفرط و کم بنیه­ای ملات "کاه­گل" و زیادیِ آفتاب­. و آن­وقت همین­ها گیره شده برایِ عبورِ سیم برقِ "توسعه­ی روستایی"! با کوچه­هایی که درهم پشکل­ریز است و ماسه­ریز و خاکی. نشان­مند از شاخصه­ی سیستمِ حمل و نقلِ روستایی: حشم. و آن­وقت مسیرِ عبورِ تاکسیِ زردِ شهر. و آن­وقت تیرِ برق کاشته. و آن­وقت صندوقِ پست! آن­هم برای خانه­هایی که حتی صاحبان­شان بی­خبرند از پلاک­ش و هر وقت بخواهند نامه بنویسند به خودشان(!) تنها قید می­کنند: "روستای فلان، برسد به دستِ مش بهمان."

آدم­ها حداقل به ازایِ تعدادِ انگشتانِ دستِ "خودشان و هم­سر و هم­شیره و هم­قبیله و هم­سایه و هم­ده­شان" عَلَمِ تفاوت­ند با هم. و آن­وقت این­قدر ملزم به استانداریزه­ی جمع.

 

6: خُلقِ خداحافظی

از خُلق­های ناخوشی که والد و والده­ی محترم و محترمه­ی ما دارند یک این که گاهِ خداحافظی که می­شود هر چه واژه­ی رنجاننده که گیرشان می­آید پرت می­کنند طرفِ آن بی چاره­ای که گاهِ رفتن­ش رسیده. و عمراً اگر بگذارند یارو با "دلی آرام و قلبی مطمئن" عرصه­ی متبرک وجودشان را ترک کند. حتماً بایستی گفت و گلایه­ای از دستِ " - همیشه همین­طوری هستید!" و " - یعنی این قدر پیشِ ما اذیت شدید که ..." و " -حالا من هر چه می­خواهد بگویم، شما که کارِ خودت را می­کنی ..." و " -ما ارزشِ یک روز بیش­تر ماندنِ شما را هم نداشتیم ..." بارِ یارو کنند تا اگر کوله­ی سفرش هم سبک باشد، لااقل چیزی رویِ دل­ش سنگینی بکند.

 

7: چاره­هایِ درد، چاله­هایِ قلب

دردِ قلب را -نه قلب درد را- نمی­شود کاری­ش کرد. فقط می­شود آن را چال کرد در اعماقِ خودِ قلب و هی خاک ریخت روش. می­شود از دیگران پنهان­ش کرد، اما نمی­توانی از خودت هم ایضاً. ... نمی­شود برای قلب، درد قلب را انکار کرد. فقط باید هی خاک ریخت روی­ش تا جلوی زبانه کشیدن­ش را گرفت. ... تا جایی که دیگر نشود، ...  آن موقع است که دیگر برایِ پنهان کردن­ش خودت را چال می­کنند.

 

8: ریش­پوشی

ریش از به­ترین سترهایی است که می­توانی خیلی چیزها را پشت آن پنهان کنی؛ حالتِ صورت­ت را، درهم شکستن­ت را، ایده و عقیده­ات را، ضعف­ت را. حتی کوچکیِ چانه و گونه­ی پر جوش­ت را ... . آن­قدر هست که بتوانی حتی خودت را پشت­ش پنهان کنی.

 

9: خیالِ باطلِ ترمیم

از ذکرِ مصیبتِ خودِ نوروز که بگذرم تازه می­رسم بر سرِ ذکرِ مصیبتِ مجلس داریِ آن. این که  کس و کار داشتن با همه­ی حجمِ انعام­ش گاهی چه­قدر آزار دهنده می­شود. مگر تو در تمنایِ صله­ات چه چیزی بیش­تر از "احترام" از آن­ها خواسته­ای که با تمامِ سعی­شان در هم می­شکنندش؟ هان؟ ... خیلی است این که چیزناخواسته، حتی دعوت نشده و دعوت نکرده به زیارتِ صورِ قبیحه­شان یک گوشه بنشینی و عرضِ سلامی و فرورفتن در خودی و انتظارِ این که قدِ آن تابلویِ زهوار در رفته­ی چهارچوب سبز احترام­ت را نگه دارند و بوقِ اضافی تویِ خلوتِ گوش و دل و جانِ بی کس­ت نزنند؟ ... آخر چه­قدر تلقین که "مرنج و مرنجان" و باز هم دوستان شاکیِ این که در بازیِ رنج، هم­بازی­شان نشده ای ... و برنجانندت و خیلی سرراست بگویی که "لطفاً مخرجِ مشترکِ رنج­پردازی­تان را بگیرید طرفی دیگر" و به­شان بربخورد... . نمی­دانم.

خیلی نخواسته­ام، به خدا قسم که خیلی نیست این­که گفته­ام: "لطفاً پا رویِ دمِ خرم نگذارید". با همه­ی تابلوهایِ راه­نما و تجربه­ی تاریخیِ دوستان از کمّ و کِیفِ دردی که دم­م می­تواند بر خویش کشاند. .... .

ام­روز عید بود. این را نه از "یا محول" های­ش فهمیدم، نه از "ثانیه شماری" های­ش، نه از "عطرِ محبتِ نفس­های آغوش آماده"، نه از "تلالویِ قرآنِ جلویِ آیینه"، نه حتی از "شورِ رنگ کردنِ تخمِ­مرغ­های سفره"، نه از "لب جنباندنِ ماهیِ تویِ سفره"، نه از" سرهایِ در فکر فرو رفته" و نه از هیچ نشانه­ی ثوابِ دیگر. این را تنها از دست دادن­ها و روبوسی­هایِ صدتایک­غاز فهمیدم که مرزی بود میانِ سالی که گذشت و سالی که آمد. همین. ... و برایِ من که هیچ­گاه دربندِ رسومِ سفره نبوده­ام ... و هیچ­وقت هم معنای­ش را -منهایِ این که رسم است- درست نفهمیده­ام، خیلی نشان بود به بی­شأنیِ سالی که به قرارداد نو می­شود ... . و ما همه پای­نابندِ این قراردادِ (تو بگو) مضحک.

نمی­دانید دلِ محتاجِ ترمیم­م را به امیدِ کدام مرمت­نامه به این سفر کشاندم ... و حالا در هم شکسته­تر ... و ناامیدتر ... از خیالِ باطلِ ترمیم.  

یادم نمی­آید که هیچ وقتِ چیزی بیش از یک دلقک بوده باشم برایِ این خانه­واده­ی محترم. دلقکی که تنها وظیفه­اش عمل کردن به آن نقشِ کمیکِ "سجاد" بودن­ش هست و پایین مجلس شکل­ک در آوردن که دوستان بزرگی­شان را در آیینه­ی کوچکی و تحقیرِ من ببینند و  دل­شان خوش باشد این که کسی هستند از طائفه­ی عاقل­اندرسفیه نگاه اندازان ... حالا حالِ از خویش رانده­ها را درست درک می­کنم. ... حالِ عموی­م را ... حال دایی­ام را ... حالِ ... حالِ خودِ خودِ خودم را. حالِ موجودِ بلامصرفِ بی­شأنی که قدرِ یک مهمانِ گنده­دماغِ از راه رسیده هم قدر ندارد ... که اگر به دروغ هم شده، - آن هم نه محضِ خاطرِ او که محضِ خاطرِ شأنِ خودشان- چهرخند بر او بنمایند و کمی تحمل­ش که بعدِ ساعتی نشستن و چهارتا استکان چایِ گلستان خوردن راه­ش را بگیرد و برود ردِ کارش.

نمی­دانم. دل­م گرفته. حتی بیش­تر از آن که رگ­م گرفته باشد. (آخر خیلی کم پیش می­آید که برایِ خودم رگِ گردنی شوم)   

آدم­ها چه­قدر که این روزها محق­ند به سنگ شدن.  ... (شاید یک داستانی هم درباره­ی این نوشتم. اگر(از دل که گذشته­ام،) دماغی باقی باشد. درباره­ی مردی که می­خواست سنگ باشد. بس که انسان بودن زجرش داده بود) ... . همین. والسلام. و الذکرُ الترحیم عندِ العید!

 

 

10: بالی برایِ رنج

بعضِ از این مورچه­های بال­دار را که آدم می­بیند فکر برش می­دارد که "ای بابا! بال هم در عالمِ خلقتِ این جانوران عجب چیزِ بی­حساب و کتابی بوده است ها!". یارو -حضرتِ مورچه- بعدِ یک عمر بی­بال سر کردن و شش پا بر زمین داشتن حال بایستی بپر باشد و عالمی خیلی­خیلی گنده­تر از عالمِ سیرِ سابق­ش را سیاحت کند. آن هم با چه زحمتی! ... دو تا بالِ نافرمِ بلند، که دو سوم بیش از هیکل­ش طول دارد را بایستی یک جایی بالایِ تن­ش جمع و جور کند و تویِ این تجمع­های مورچه­ای هم هی این­ور و آن­ور شود و بال را با هزار زحمت از زیرِ دست و پایِ جماعت بکشد بیرون. به هر بادی هم که بی­قرار می­شوند، به هر طرف بر باد رفته. اصلاً معاشِ این جماعت، خاکی است و عظمتِ عظم­شان هم. آن­وقت بایستی خودشان را قاطیِ جماعتِ "بپر" ببینند و مدام به در و دیوار بخورند و تویِ توریِ پنجره­ها گیر کنند و محوِ جمالِ "مه­تابی" گیج بزنند. ...

نمی­دانم این بی­چاره­ها هم آیا هیچ­وقت دستِ گلایه­ای به درگاهِ خداشان بلند کرده­اند یا نه، فقط به غریزه­ای مدام شده­اند به "الحمد" گفتن!  

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

"نوروزی که نمی­شویم"، نقلِ مثلاً  انسان شناسانه­ی سه سال پیشِ من از "نوروز" بود که می­توانید از قسمتِ "مقاله­های پیشینِ من" دانلودش کنید.         

 

۹۲/۰۱/۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

روزهایِ ناخوشِ نوروز

نظرات  (۲)

یک فاتحه و نه چیزی بیشتر
۱۶ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۳۲ احسان کریم خانی
پس این تو هستی!
«دن کیخوته»
پاسخ:
این اخویِ ما که آن چنان هم لفظِ برادر را بین مان برنمی تابد (نمی تابم؟) پیش ترها (که احتمالاً فکر می کرد آدم شدنی هم در ما ممکن هست) حرف های ش را به تنبیه چنین می زد: "... دل م از وحشتِ زندانِ سکندر بگرفت!" که یعنی: "بی چوبِ خورده، داد موقوف" یا "... عطرِ گلی در شهر پیچید/ عطرِ گلی که من نبودم/ آخر منِ بی ماجرا که/ در بندِ روییدن نبودم ... " که یعنی ... . اما این روزها تنها بسنده کرده به فاتحه ای فرستادن. دیگر رفیق کِشیِ اش ته کشیده انگار، با رفیق کُشی سر می کند ... . باز هم دم ش گرم. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی