روزهایِ ناخوشِ نوروز :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهایِ ناخوشِ نوروز» ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]


نمی­دانم درست مشکل­م با این نوروز و عیدش چیست، اما می­دانم که سال­هاست  هر وقت می­آید، دل­م گیرِ گیرِ گیر می­شود. نه گیرِ کسی، فقط گیر. مثلِ نرم­افزاری که گیرِ خرابیِ یک فایل­ش باشد و بالا نیاورد. مثلِ ماشینی که چهار ستون­ش سالم باشد و رویِ فرم، اما یک سرِ باتری­ش خراب، یا مثلاً فیلترِ روغن یا بنزین­ش نادرست. به همین کوچکی و جزئی اما کارلنگ کن. نوروز که می­شود -این سال­ها- دل­م همین­جوری­ها گیر است. گیرِ جزئیات بسیار کوچک اما دل گیر انداز. مثلِ "محضِ خاطرِ جزئیات" یا "خُلقِ ناخوشِ خداحافظی" یا چه و چه،  که یا پیش­تر نوشته­م­شان یا قرارِ این متن­اند. نمی­دانم، شاید اگر خانه­واده­ای نمی­بود، با همه­ی دل­تنگی­ای که بهار داشت، باز می­شد به نظاره­ی نو شدن­ش نشست و تنها به عنوانِ بخشی از خانه­واده­ی بزرگِ طبیعت سبز شدن­ش را جشن گرفت. دیگر آن موقع لازم نبود که هی بردارم و به جایِ هرچه توصیفِ طبیعت که ممکن است، خودم را نه بخشی از طبیعت، که بخشی از یک سیستمِ بزرگِ اجتماعی بدانم که برایِ نقلِ عیب­هاش مجبور است قیدِ "نرم­افزار" به کار برد و "ماشین". ... چیزهایی که هیچ­گاه بهاری نمی­شوند.

دل­م گیرِ چیزهایِ بی­شمارِ دیگری هم هست البت،  که خاطره­ی بهار فقدان­شان را یادآورم می­شود. مثلِ لفظِ "پدربزرگ" که سال­هاست دیگر به کسی نگفته­ام. یا دوست داشتن که مدتی است دیگر کسی را نمی­توانم. یا آرام­ش که سال­هاست حتی به خواب هم ندیده­ام­ش. یا احترام که .... بگذریم. همان که گفتم: " نمی­دانم درست مشکل­م با این نوروز چیست" ... حتی زور نوشته­های این اواخرم نیز که نامِ نابرازنده­ی "داستان" بر آن­ها نهاده­ام و بیش­تر به سخن­رانی می­زنند تا "روایت"، شرحِ حالِ روزگارِ "گیر"ِ بهاری­م هست. روزگاری آن­قدر تنگ که گویی از درونِ قبرش روایت می­کنم.  روزگاری آن­چنان تنگ که رسیدن­ش را نویدی نی­دانم و تمام شدن­ش را چنان حسرتی نکشم. روزگاری که مجبورم تنها به سر کردن­ش و تاب­ش را آوردن. بی­که اجری باشد این تحمل را. ... و ماحصلِ این روزگار، این بار نیز "نوروزی که نمی­شویم"ی است که شرح می­دهم. تکه پاره­هایی که در فواصلِ مختلف، گیریِ دلم را زور آورده:

 

 

1: مَسکن بی مُسکّن

همیشه فکر می­کردم که بالاخره دردهای عالم را درمانی هست، اما این روزها، با پای­بندِ این خاک شدن، تلخ فهمیده­ام که هیچ دردی از دردهایِ عالم را درمانی نیست، تنها تسکینی شاید! ... و مسکّن هر چه که می­خواهد باشد، توفیری در اصلِ مکافات ندارد. یکی مثلِ من وتو به نوشتن، دردمان را تسکین می­دهیم. یکی به کاری دیگر. یکی هم اصلاً می­رود تویِ اصلِ خطِ نعشه­گی ... . یکی هم شاید خودش را آویزانِ ضریحی کند به مناجات. فرقی که دارد، اما همه­اش فراموشی است. همه مثلِ هم مسکّن انداخته­ایم بالا و لختی فارغ شده­ایم از دردهامان ... (شاید بهانه­ای برایِ داستانی. شهری که مردم­ش مُسکّن پرست­ند! اسم­ش هم "مَسکن بی مُسکّن"!)

 

2: قلّکِ فولادی

مثل قلک بزرگی است این ضریح­های امام­زاده­ها و بزرگ­زاده­ها. قلک­هایی به جمعِ چه؟ به جمعِ مصالح و دک و پزِ اضافی، اضافه به حرم. از انصاف نمی­خواهم پای بیرون بگذارم -اگر اصلاً در محدوده­اش باشم!-، اما این ضریح­ها شده­اند کانه قلک­های بزرگی انباشته از دردهایِ آدمیانِ مسلمان­نام، در عوضِ روایِ حاجت ... . و خب البته شاید این­جوری دیگر عجیب نباشد این که حاجت ناروایِ پرداخت کرده­ای برایِ باز پس گیریِ وجه­اش برگردد. حالا تو بگو "پنجاه تا تک تومانی رقمی نیست که بیارزد به زحمت­ش" ...خدا از دهان­ت بشنود، این­جوری دیگر اصلاً 5.000 تومان هم رقمی نیست؛ اصلاً فرضِ ناممکنِ 50.000 تومان هم. اما این واقعاً رقم گزافی است که بنده ایمان­ش را پایِ حاجت نارواییِ این بزرگ­زاده ها بفروشد. رقم خیلی خیلی زیادی است که "ارز"َش از "ارز"ِ بعضِ این بزرگ­زاده ها هم بیش­تر است. مگر نه این که با فروریختنِ ایمانی، قلبِ مأمنی خواهد ریخت؟ و مگر نه این که این لفظِ "مأمن" را به ازایِ "حرمِ امن خدا" می­شود گرفت؟

"روزی خواهد رسید که مساجد از زیورها پر می­شوند و از ایمان­ها تهی". بارها شنیده­اید این را. و شنیده­ام. حالا خاصیتِ جانشینی برش حادث کن، می­شود: "روزی خواهد رسید که "امام­زاده­ها/ بزرگ­زاده­ها/ حرم­ها" از "50 تومانی/ 5.000 تومانی/ 50.000 تومانی" پر می­شوند و از "همان ایمان ایضاً" تهی". ... نمی­شود؟!!!

اگر این قلک­ها را پلمپ می­کردند و کار را به صدقه می­کشاندند و خرج را می­سپردند به اهلِ صدقه، آن­گاه نه دستِ طلبی -تو بگو طلب­کاری و اضافه کن "به ناحق"- بر یقه­ی فولادیِ ضریحی می­رفت، و هم حاجتی روا شده بود از حاجت­مندِ بی­دخیل. هم ایضاً آن گزاره، بی­مصداق می­شد و هم گره­هایِ سستِ ایمانِ جماعتِ "دین کاسب" بر باد رفته نبود. (البت شاید خیلی هم ضرر نباشد ریختنِ ایمانِ کسبه که خود متضمنِ Elit شدنِ "ایمان" است(!) و از نااهل جدا آمدن!)

این نقد نیست. منتها خودِ نامؤمن­م را هرگاه می­بینم به پرداختِ سکه­ای از آن شکافِ باریکِ شیشه­ای، به استدعای حاجتی است. و بارها این حاجت ناروایی­ها کار دستِ دلِ دین دوست­م داده.

پس فکر کنم دیگر هیچ­وقت "پرداخت"ی نداشته باشم؛ آخر آن چه می­خرم بسی کم­ترست از آن چه که می­فروشم: "ذره ایمان­م را در برابرِ استدعایِ حاجت!". این را البت شاید عقلِ "ایمان­سنج"تان به حسابِ بدایمانیِ من بگذارد ... که خب بگذارد! به آن­جای­م! ... من اما فکر می­کنم که همین­قدر که حرم آرام­م می­کند کافی باشد بهرِ دلِ بی­بخارِ  این روزهای­م. همین.

از طرفی اسلام اصلاً دین دیده­باوری نیست. پس ابهت یک حادثه نبایستی خیلی نقشی در بهتِ حادثه بیننده­ی مسلمان داشته باشد، و در باورِ قدرِ آن چیز. مثلاً هیچ­گاه نبایستی ابهتِ اهرام در نظرِ مسلمان نشان­گرِ ابهت فرعون باشد یا این رسمِ مسخره­ی آمون پرستی ... و دیگرها.

ام­شب مردکِ زائری می­خواست پنج هزار تومانیِ تاخورده­اش را خورد کند، و لابد هزار را از آن -یا اگر کم­ترش میسر شد- خرجِ حاجت. با این­حساب هر خرجِ حاجتی می­شود بودجه­ای برایِ گسترشِ حرم. و این حرم مگر در عمل چه قدر مأمنی می­کند برایِ آن یارو؟ ... سرِ خسته­ای را آیا شب بالشی می­کند؟ خیر. گسترش حرم تنها و تنها به معنیِ پرداخت به دیده­باوریِ امت اسلام است. والّا حرمِ تک ضریحِ پنجره چوبی -جز در استقامت- چه توفیری با ضریحِ فولادیِ چند و چون دارد در چند و چونیِ ایمانِ مسلم؟ هان؟ مثلِ ماجرای کعبه است و مسجدالحرام که به روایتِ "جلال" روزی کوچکیِ مسجد، بزرگیِ کعبه را نمایان می­ساخت و حالا بزرگیِ مسجد کوچکی آن را توی چشم می­زند و خب پس بایسته است کعبه را از نو ساختن و بزرگ کردن لابد و به زیور آراستن ایضاً ... و همینی که اگر تا ته­ش بروی تازه اولِ راهِ بت­پرستی خواهی بود و شرک.

 

3: خارج از جوّ!

یکی از احادیثی که در مورد "جلال" معتبر می­دانم این است که "او حتی مجیزگوییِ خدا را هم نکرد". آن هم در آن بازارِ آشفته­ی مجیزگوییِ ایرانِ قبل از انقلاب. و البته بعدِ انقلاب­ش هم که ما دیده­ایم هم­چین این رسم باطل نشد. چه این­که، در ایرانِ ام­روزه­ای که من می­شناسم، به بهانه­ی "حریم، حرم و پس احترام" جوزده­گیِ ریاکول کرده­ای را باب می­کنند که گیرِ این نوشته است:

"مستندها و یادداشت­هایِ مناطقِ زیارتی." یکی­ش همین اردوهای مناطق عملیاتی که یک پارچه "جوزده­گی" است نه معرفت. که اگر قرارِ معرفت بود از بین نمی­رفت و فراموش نمی­شد. شاید معرفت عوض شود -تو بگو ارتقا یا Upgrade- اما از بین نمی­رود. این سفرهایِ به قولِ خودشان راهیانِ نور در عرضِ یک هفته جوزده­ات می­کند و در عرضِ نیم­روز خارج­ت از "جو"... . حالا برمی­دارند و مشتی جملاتِ ویترینیِ شعاری که معلوم نیست از کدام محدثی معتبر آمده می­کنند تویِ کله­ی تصمیم ناگیرنده­ی بچه­ی مردم و لابد انتظارِ تحول در حدِ عرفان هم دارند. (این چال اسکندرانِ ما به­تر از این عمل می­کند)

آن­هم که؟ هم­آنی که ام­روز "روایتِ راهیانِ نور" را می­نویسد برایِ سپاه و فردا "روایتِ کویرِ لوت" را برای استان­داری یزد و پس فردا "روایتِ مک دونالدهایِ عسلویه" را برایِ " ؟". این­ها کلمات براشان بابِ معاش است تنها. ارجی و شرفی در خود ندارند و نه در نسبتِ با حقیقت­ند(!)

 

4: لکنتِ نوشته

لکنتِ نوشته بخشی است از Parolِ نوشته. بایستی به آن احترام گذاشت. نبایستی با ویرایش­هایِ استاندارد گند کشید به فردیتِ حضرتِ نویسنده! ... .

 

5:تفرد و بافت

اصلاً چیزی به نامِ بافت را ظرفیت­های محدود است که می­سازد. (مثلِ بافت­های روستایی) نه یک هوش­مندی و زیبایی­شناسیِ خاص. بل که فقط وفقط همان محدودیت­ها. و این محدودیت­ها گاه حتی در هوش و حساب­کتاب و قریحه. و الّا روستاها و روستایی­ها و ایضاً شهرها و شهری­ها - که کمی چُسِ تمدن درداده­ترند فقط از قبلی­ها- پرند از فردیت­ها و پس تفاوت­ها و جزئیاتِ بافت ناساز. و مگر بافتی که ما نمی­توانیم ادعایِ زیبایی­اش را کنیم، چیزی جز همان بی­بافتیِ فردیت ساخته است؟ مشتی جزئیاتِ تنها "ضعف نشان" که بایسته­ای بوده­اند از نداریِ امکانی دیگر در بروز و پرداخت ... . یک دیوار کاه­گلیِ خشت­بنیه با ترک­هایی حاصلِ  کم­آبی مفرط و کم بنیه­ای ملات "کاه­گل" و زیادیِ آفتاب­. و آن­وقت همین­ها گیره شده برایِ عبورِ سیم برقِ "توسعه­ی روستایی"! با کوچه­هایی که درهم پشکل­ریز است و ماسه­ریز و خاکی. نشان­مند از شاخصه­ی سیستمِ حمل و نقلِ روستایی: حشم. و آن­وقت مسیرِ عبورِ تاکسیِ زردِ شهر. و آن­وقت تیرِ برق کاشته. و آن­وقت صندوقِ پست! آن­هم برای خانه­هایی که حتی صاحبان­شان بی­خبرند از پلاک­ش و هر وقت بخواهند نامه بنویسند به خودشان(!) تنها قید می­کنند: "روستای فلان، برسد به دستِ مش بهمان."

آدم­ها حداقل به ازایِ تعدادِ انگشتانِ دستِ "خودشان و هم­سر و هم­شیره و هم­قبیله و هم­سایه و هم­ده­شان" عَلَمِ تفاوت­ند با هم. و آن­وقت این­قدر ملزم به استانداریزه­ی جمع.

 

6: خُلقِ خداحافظی

از خُلق­های ناخوشی که والد و والده­ی محترم و محترمه­ی ما دارند یک این که گاهِ خداحافظی که می­شود هر چه واژه­ی رنجاننده که گیرشان می­آید پرت می­کنند طرفِ آن بی چاره­ای که گاهِ رفتن­ش رسیده. و عمراً اگر بگذارند یارو با "دلی آرام و قلبی مطمئن" عرصه­ی متبرک وجودشان را ترک کند. حتماً بایستی گفت و گلایه­ای از دستِ " - همیشه همین­طوری هستید!" و " - یعنی این قدر پیشِ ما اذیت شدید که ..." و " -حالا من هر چه می­خواهد بگویم، شما که کارِ خودت را می­کنی ..." و " -ما ارزشِ یک روز بیش­تر ماندنِ شما را هم نداشتیم ..." بارِ یارو کنند تا اگر کوله­ی سفرش هم سبک باشد، لااقل چیزی رویِ دل­ش سنگینی بکند.

 

7: چاره­هایِ درد، چاله­هایِ قلب

دردِ قلب را -نه قلب درد را- نمی­شود کاری­ش کرد. فقط می­شود آن را چال کرد در اعماقِ خودِ قلب و هی خاک ریخت روش. می­شود از دیگران پنهان­ش کرد، اما نمی­توانی از خودت هم ایضاً. ... نمی­شود برای قلب، درد قلب را انکار کرد. فقط باید هی خاک ریخت روی­ش تا جلوی زبانه کشیدن­ش را گرفت. ... تا جایی که دیگر نشود، ...  آن موقع است که دیگر برایِ پنهان کردن­ش خودت را چال می­کنند.

 

8: ریش­پوشی

ریش از به­ترین سترهایی است که می­توانی خیلی چیزها را پشت آن پنهان کنی؛ حالتِ صورت­ت را، درهم شکستن­ت را، ایده و عقیده­ات را، ضعف­ت را. حتی کوچکیِ چانه و گونه­ی پر جوش­ت را ... . آن­قدر هست که بتوانی حتی خودت را پشت­ش پنهان کنی.

 

9: خیالِ باطلِ ترمیم

از ذکرِ مصیبتِ خودِ نوروز که بگذرم تازه می­رسم بر سرِ ذکرِ مصیبتِ مجلس داریِ آن. این که  کس و کار داشتن با همه­ی حجمِ انعام­ش گاهی چه­قدر آزار دهنده می­شود. مگر تو در تمنایِ صله­ات چه چیزی بیش­تر از "احترام" از آن­ها خواسته­ای که با تمامِ سعی­شان در هم می­شکنندش؟ هان؟ ... خیلی است این که چیزناخواسته، حتی دعوت نشده و دعوت نکرده به زیارتِ صورِ قبیحه­شان یک گوشه بنشینی و عرضِ سلامی و فرورفتن در خودی و انتظارِ این که قدِ آن تابلویِ زهوار در رفته­ی چهارچوب سبز احترام­ت را نگه دارند و بوقِ اضافی تویِ خلوتِ گوش و دل و جانِ بی کس­ت نزنند؟ ... آخر چه­قدر تلقین که "مرنج و مرنجان" و باز هم دوستان شاکیِ این که در بازیِ رنج، هم­بازی­شان نشده ای ... و برنجانندت و خیلی سرراست بگویی که "لطفاً مخرجِ مشترکِ رنج­پردازی­تان را بگیرید طرفی دیگر" و به­شان بربخورد... . نمی­دانم.

خیلی نخواسته­ام، به خدا قسم که خیلی نیست این­که گفته­ام: "لطفاً پا رویِ دمِ خرم نگذارید". با همه­ی تابلوهایِ راه­نما و تجربه­ی تاریخیِ دوستان از کمّ و کِیفِ دردی که دم­م می­تواند بر خویش کشاند. .... .

ام­روز عید بود. این را نه از "یا محول" های­ش فهمیدم، نه از "ثانیه شماری" های­ش، نه از "عطرِ محبتِ نفس­های آغوش آماده"، نه از "تلالویِ قرآنِ جلویِ آیینه"، نه حتی از "شورِ رنگ کردنِ تخمِ­مرغ­های سفره"، نه از "لب جنباندنِ ماهیِ تویِ سفره"، نه از" سرهایِ در فکر فرو رفته" و نه از هیچ نشانه­ی ثوابِ دیگر. این را تنها از دست دادن­ها و روبوسی­هایِ صدتایک­غاز فهمیدم که مرزی بود میانِ سالی که گذشت و سالی که آمد. همین. ... و برایِ من که هیچ­گاه دربندِ رسومِ سفره نبوده­ام ... و هیچ­وقت هم معنای­ش را -منهایِ این که رسم است- درست نفهمیده­ام، خیلی نشان بود به بی­شأنیِ سالی که به قرارداد نو می­شود ... . و ما همه پای­نابندِ این قراردادِ (تو بگو) مضحک.

نمی­دانید دلِ محتاجِ ترمیم­م را به امیدِ کدام مرمت­نامه به این سفر کشاندم ... و حالا در هم شکسته­تر ... و ناامیدتر ... از خیالِ باطلِ ترمیم.  

یادم نمی­آید که هیچ وقتِ چیزی بیش از یک دلقک بوده باشم برایِ این خانه­واده­ی محترم. دلقکی که تنها وظیفه­اش عمل کردن به آن نقشِ کمیکِ "سجاد" بودن­ش هست و پایین مجلس شکل­ک در آوردن که دوستان بزرگی­شان را در آیینه­ی کوچکی و تحقیرِ من ببینند و  دل­شان خوش باشد این که کسی هستند از طائفه­ی عاقل­اندرسفیه نگاه اندازان ... حالا حالِ از خویش رانده­ها را درست درک می­کنم. ... حالِ عموی­م را ... حال دایی­ام را ... حالِ ... حالِ خودِ خودِ خودم را. حالِ موجودِ بلامصرفِ بی­شأنی که قدرِ یک مهمانِ گنده­دماغِ از راه رسیده هم قدر ندارد ... که اگر به دروغ هم شده، - آن هم نه محضِ خاطرِ او که محضِ خاطرِ شأنِ خودشان- چهرخند بر او بنمایند و کمی تحمل­ش که بعدِ ساعتی نشستن و چهارتا استکان چایِ گلستان خوردن راه­ش را بگیرد و برود ردِ کارش.

نمی­دانم. دل­م گرفته. حتی بیش­تر از آن که رگ­م گرفته باشد. (آخر خیلی کم پیش می­آید که برایِ خودم رگِ گردنی شوم)   

آدم­ها چه­قدر که این روزها محق­ند به سنگ شدن.  ... (شاید یک داستانی هم درباره­ی این نوشتم. اگر(از دل که گذشته­ام،) دماغی باقی باشد. درباره­ی مردی که می­خواست سنگ باشد. بس که انسان بودن زجرش داده بود) ... . همین. والسلام. و الذکرُ الترحیم عندِ العید!

 

 

10: بالی برایِ رنج

بعضِ از این مورچه­های بال­دار را که آدم می­بیند فکر برش می­دارد که "ای بابا! بال هم در عالمِ خلقتِ این جانوران عجب چیزِ بی­حساب و کتابی بوده است ها!". یارو -حضرتِ مورچه- بعدِ یک عمر بی­بال سر کردن و شش پا بر زمین داشتن حال بایستی بپر باشد و عالمی خیلی­خیلی گنده­تر از عالمِ سیرِ سابق­ش را سیاحت کند. آن هم با چه زحمتی! ... دو تا بالِ نافرمِ بلند، که دو سوم بیش از هیکل­ش طول دارد را بایستی یک جایی بالایِ تن­ش جمع و جور کند و تویِ این تجمع­های مورچه­ای هم هی این­ور و آن­ور شود و بال را با هزار زحمت از زیرِ دست و پایِ جماعت بکشد بیرون. به هر بادی هم که بی­قرار می­شوند، به هر طرف بر باد رفته. اصلاً معاشِ این جماعت، خاکی است و عظمتِ عظم­شان هم. آن­وقت بایستی خودشان را قاطیِ جماعتِ "بپر" ببینند و مدام به در و دیوار بخورند و تویِ توریِ پنجره­ها گیر کنند و محوِ جمالِ "مه­تابی" گیج بزنند. ...

نمی­دانم این بی­چاره­ها هم آیا هیچ­وقت دستِ گلایه­ای به درگاهِ خداشان بلند کرده­اند یا نه، فقط به غریزه­ای مدام شده­اند به "الحمد" گفتن!  

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

"نوروزی که نمی­شویم"، نقلِ مثلاً  انسان شناسانه­ی سه سال پیشِ من از "نوروز" بود که می­توانید از قسمتِ "مقاله­های پیشینِ من" دانلودش کنید.         

 

سجاد پورخسروانی
۱۰ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه