بی زحمت :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ب.ظ

بی زحمت

[دسته بندی: روزنگاره]




من عاشق این م که یک جا بنشینم و هیچ کاری نکنم. جدی می گویم. من خدایِ این کارم. فکر نکنم هیچ کس به تر از من بتواند این کار را انجام دهد. حساب کرده ام، یک بار دقیقاً چهار روز این کار را کردم. روی تخت م، توی اتاق، دقیقاً چهار روز دراز کشیدم. این که این جور بودنی بی بخاریِ محض محسوب می شود اذیت م نمی کند؟ ابداً. در موردِ زحمتی که دیگران برای زنده نگه داشتن م توی این وضعیت می کشند نظرم چیست؟ هیچ نظری ندارم. فکر می کنم که دارند اشتباه می کنند و از طرفی خودم هم حاضر نیستم که تکانی به خودم بدهم برای این قضیه ی بقا. دلیلِ خاصی هم برای این قضیه ندارم، فقط حوصله ی انجامِ هیچ کاری را ندارم. حتی همین نوشتن. یک نگاهی به تاریخِ نگارشِ این متن بیندازید می فهمید چه می گویم. فکر کنم اگر بخواهم در عالمِ فلسفی دنبالِ نمونه اش بگردم، جزوِ دار و دسته ی اپیکوریان محسوب شوم. هر چند به گمان م آن ها هم یک زحمتی چیزی داشتند که معطل ش باشند. من ولی معطل هیچ چیز و هیچ کس نمی مانم. یعنی اگر مثلِ دو خط بالاتر، از دلیل ش بپرسید، طلب کار هم می شوم که اصلاً چه دلیلی دارد که برای زنده گی به خودمان زحمت دهیم؟

فکر کنم زحمت ها را توی این شانزده سالِ تحصیل به اندازه ی کافی کشیده ام؛ فکر می کنم به اندازه ی کافی به هر کچلِ گنده دماغی "بله استاد!" یا "چشم استاد!" گفته ام. فکر می کنم به اندازه ی کافی جلوی پایِ هر الاغی که از سرِ بی عرضه گی معلم شده بلند شده ام و مزخرفاتِ جزوه ایِ هر کندذهنِ سی ساله ای را که قرار بوده توی امتحانِ پایان ترم بیاید، از بر کرده ام. به اندازه ی کافی گچِ معلم و چوب معلم و عطسه ی مبارکِ معلم خورده ام. به قدرِ کافی کونِ جماعتِ استاد را لیس زده ام ... و حالا بعدِ این شانزده سال حقارت، فکر کنم حق دارم که بخواهم از این قضیه دست بکشم و تا آخرِ عمرم به مصاحبه های تخمی و لب خندهای متواضعانه ی "تو را به خدا استخدام م کنید" تن ندهم.

فکر می کنم بس است؛ فکر می کنم بعد از شانزده سال درس خواندنِ بی فایده، نه تنها چیزی به این مملکتِ گهی بده کار نیستم، که باید طلب کارِ آن همه ی ادعایِ فرج هم باشم. که شانزده سال درس خواندن قرار نیست برای من آرامش بیاورد، قرار نیست یک کارِ سرراست و درست حسابی توی آن رشته ی کوفتی و احمقانه که موقعِ انتخاب ش آن همه ذوق مرگ شده بود  جور کند، آن هم فقط برای ادامه ی بقا. قرار نیست پایِ آن همه تشویقِ زوری برای این تنها مزخرفی که بلدم، حسابی باز شود. قرار نیست برای م موجباتِ تشکیلِ زنده گی و الاغ بازی های عشقی را فراهم کند. قرار نیست مرا از زیرِ دِین پدر و و سایه شدیداً ساچوره شده اش بیرون بکشد. قرار نیست این اعصابِ کوفتی و این سردردِ لعنتی را آرام کند. قرار نیست هیچ گهی بخورد.

وقتی سیستمی در این نسبتِ کلان، دست های ش را پایین تنه گرفته و به جایِ هر کاری دارد با چیزش بازی می کند، چرا من نکنم؟ من چه دِینی به این سیستم دارم که بخواهم خودم را بابت پرداخت ش جر دهم؟ به پدر و مادرم دِین دارم که آن ها هم سرویس شده ی همین سیستمِ کوفتی ند. پس گورِ پدرِ هر چه استعداد و هر چه تلاش و هر چه عرضه است. سفتِ سفتِ سفت همین جا می نشینم و مردن م را تماشا می کنم. ... به این می گویند یک زنده گیِ بی زحمت.    



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

بی زحمت

پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ب.ظ

[دسته بندی: روزنگاره]




من عاشق این م که یک جا بنشینم و هیچ کاری نکنم. جدی می گویم. من خدایِ این کارم. فکر نکنم هیچ کس به تر از من بتواند این کار را انجام دهد. حساب کرده ام، یک بار دقیقاً چهار روز این کار را کردم. روی تخت م، توی اتاق، دقیقاً چهار روز دراز کشیدم. این که این جور بودنی بی بخاریِ محض محسوب می شود اذیت م نمی کند؟ ابداً. در موردِ زحمتی که دیگران برای زنده نگه داشتن م توی این وضعیت می کشند نظرم چیست؟ هیچ نظری ندارم. فکر می کنم که دارند اشتباه می کنند و از طرفی خودم هم حاضر نیستم که تکانی به خودم بدهم برای این قضیه ی بقا. دلیلِ خاصی هم برای این قضیه ندارم، فقط حوصله ی انجامِ هیچ کاری را ندارم. حتی همین نوشتن. یک نگاهی به تاریخِ نگارشِ این متن بیندازید می فهمید چه می گویم. فکر کنم اگر بخواهم در عالمِ فلسفی دنبالِ نمونه اش بگردم، جزوِ دار و دسته ی اپیکوریان محسوب شوم. هر چند به گمان م آن ها هم یک زحمتی چیزی داشتند که معطل ش باشند. من ولی معطل هیچ چیز و هیچ کس نمی مانم. یعنی اگر مثلِ دو خط بالاتر، از دلیل ش بپرسید، طلب کار هم می شوم که اصلاً چه دلیلی دارد که برای زنده گی به خودمان زحمت دهیم؟

فکر کنم زحمت ها را توی این شانزده سالِ تحصیل به اندازه ی کافی کشیده ام؛ فکر می کنم به اندازه ی کافی به هر کچلِ گنده دماغی "بله استاد!" یا "چشم استاد!" گفته ام. فکر می کنم به اندازه ی کافی جلوی پایِ هر الاغی که از سرِ بی عرضه گی معلم شده بلند شده ام و مزخرفاتِ جزوه ایِ هر کندذهنِ سی ساله ای را که قرار بوده توی امتحانِ پایان ترم بیاید، از بر کرده ام. به اندازه ی کافی گچِ معلم و چوب معلم و عطسه ی مبارکِ معلم خورده ام. به قدرِ کافی کونِ جماعتِ استاد را لیس زده ام ... و حالا بعدِ این شانزده سال حقارت، فکر کنم حق دارم که بخواهم از این قضیه دست بکشم و تا آخرِ عمرم به مصاحبه های تخمی و لب خندهای متواضعانه ی "تو را به خدا استخدام م کنید" تن ندهم.

فکر می کنم بس است؛ فکر می کنم بعد از شانزده سال درس خواندنِ بی فایده، نه تنها چیزی به این مملکتِ گهی بده کار نیستم، که باید طلب کارِ آن همه ی ادعایِ فرج هم باشم. که شانزده سال درس خواندن قرار نیست برای من آرامش بیاورد، قرار نیست یک کارِ سرراست و درست حسابی توی آن رشته ی کوفتی و احمقانه که موقعِ انتخاب ش آن همه ذوق مرگ شده بود  جور کند، آن هم فقط برای ادامه ی بقا. قرار نیست پایِ آن همه تشویقِ زوری برای این تنها مزخرفی که بلدم، حسابی باز شود. قرار نیست برای م موجباتِ تشکیلِ زنده گی و الاغ بازی های عشقی را فراهم کند. قرار نیست مرا از زیرِ دِین پدر و و سایه شدیداً ساچوره شده اش بیرون بکشد. قرار نیست این اعصابِ کوفتی و این سردردِ لعنتی را آرام کند. قرار نیست هیچ گهی بخورد.

وقتی سیستمی در این نسبتِ کلان، دست های ش را پایین تنه گرفته و به جایِ هر کاری دارد با چیزش بازی می کند، چرا من نکنم؟ من چه دِینی به این سیستم دارم که بخواهم خودم را بابت پرداخت ش جر دهم؟ به پدر و مادرم دِین دارم که آن ها هم سرویس شده ی همین سیستمِ کوفتی ند. پس گورِ پدرِ هر چه استعداد و هر چه تلاش و هر چه عرضه است. سفتِ سفتِ سفت همین جا می نشینم و مردن م را تماشا می کنم. ... به این می گویند یک زنده گیِ بی زحمت.    

۹۴/۰۱/۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

بی زحمت

نظرات  (۲)

چقدر تلخ :(
منم بعضی وقتها پیش خودم میگم حالا که داره درس تموم میشه، واقعا باید برم سر کار ؟! من که آردها رو بیختم و الکم رو هم آویختم/ تازه باید کار کنم ؟!

چه می شود کرد، دنیا محل آسایش نیست...
۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۸ جنیفرخوشگله
درود بر دلدادگان جنیفر
چیزهممون توچیزروزگار

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی