پای‌تخت‌های ایران :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۰۳ ق.ظ

پای‌تخت‌های ایران

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]


درباره‌ی سریال «پای‌تخت 2»

 

یادم نیست درست چند سال پیش بود که تویِ یکی از این مجلاتِ زردِ سینمایی (مجله‌ی مردم را می‌خوانی، گُنده هم بارش می‌کنی؟) درباره‌ی احتمالِ ساختِ قسمت دوم فیلمِ «گلادیاتور» چیزکی خواندم. راسل کرو خیلی صاف و پوست کنده برگشته بود و گفته بود که: «من نیستم». باورش این بود که سری‌ساختن‌ها معمولاً کار دست آدم می‌دهد. یارو بعدِ کلی زور زدن، یک کارِ موفق می‌سازد و چندی می‌شود چهره‌ی ماه. اما همین که سر و صداها خوابید و شر و شورها جایِ خودش را به نگاه‌های منتظر طرفداران داد، طرف به صرافت این می‌افتد که بزند و قسمتِ دوم آن کذا را بسازد، و خب کار هم یک چیزِ بسیار بسیار کذایی‌ای از آب در می‌آید که نگو. جوری که حتی طعمِ خوشِ قسمتِ اول کار را هم دست‌خوشِ تلخی می­کند. در بسیاری از آثارِ سینمایی این اتفاق افتاده است. چه آن‌ورِ آب، که اهلِ سینمای‌ش هشت تایِ ما ریش‌سفید دارد و چه این‌ورِ آب که کلی ورثه(!) مثلِ اخراجی‌ها که سه از دو بدتر بود و دو از یک. یا مثلِ Expendables 2 که از هر سه! (از اخراجی‌ها 1و 2 و از اکپندبلزِ 1). تازه این تویِ عالمِ فیلم است. حالا انگار کن این قائله‌ی سریال‌سازی را وارد کنی به عالمِ سریال‌های تلویزیونی. چه شود؟!!!

با همین مقدمه‌ی ذهنی هم بودم وقتی زیرنوشته‌ی «پای‌تخت 2» را دیدم. ... و با خودم گفتم: «واویلا». چنان آهی از نهادم بلند شد که حتم دارم اگر روزِ اول برایِ نویسنده‌اش «تنابنده» می‌کشیدم کلاً از خیر کار می‌گذشت. با همین پیش‌نوشت ذهنی هم قیدِ دیدن‌ش را زدم. اما وقتی دهمِ فروردین، در گیرودارِ مهمان‌داری توفیق‌ش نصیب‌م شد، یک آهِ دیگر از سینه‌ام بلند شد به پشیمانی. و حالا که آخرین قسمت‌ش تمام شده، مجبورم با این تعرفه‌ی 2 گیگیِ ایرانسل تویِ اینترنت بگردم دنبالِ باقی قسمت‌های ندیده.

آن‌موقع برایِ من که خیلی منطقی می‌زد این‌که کار بد در آمده باشد. پای‌تختِ 1 حرف‌های‌ش را زده بود. دیگر چیزی باقی نمانده بود از آن فضایِ آلوده‌ی تهران که بخواهی کمیک، قاب‌ش کنی و هدیه‌اش. و خب من هم گولِ همین نام‌ش را خوردم. اما پای‌تختِ 2، قائله‌ی تهران نبود دیگر، روایتی بود برای پایِ تخت‌نشینی‌های جاهایِ دیگر این مملکت و الحق که این «تنابنده» خوب کارش را انجام داده بود. بُن‌کن کرده از تهران و روایت را برده به دیگر جاهایِ این مملکت که ارزشِ دیده شدن دارند. این‌کار از آن دسته کارهایی است که می‌فهمد این را که ایران تنها «تهران» نیست. انگِ شهرستانی و دهاتی تویِ پیشانیِ کسی نمی‌خواباند. دیگر قرار نیست یک بچه تهرانیِ آبِ کرج خورده شهرستان را روایت کند و بعد آه بکشد که «بله! خوش‌به‌حالِ شما که دور از دودید و دل‌هره و شلوغی و ...» و از این ارجیف. و بعد هم برگردد به شهرش و به هر تازه به شهر رسیده‌ی نشان از شهرستان داری بگوید: «دهاتی!». حالا راوی دیگر خود یک خانواده‌ی غیرِ تهرانی است.(تویِ داستان عرض می‌کنم!) کسانی که معنیِ «شهرِ شما به مهمان‌نوازی مشهور است» را وقتی از دهانِ یک پا‌ی‌تختی خارج می‌شود را خوب می­فهمند و پس زیرِ بغلِ کسی هم نمی­زنند از این هندوانه­ها.

اتفاقِ «پای­تختِ 2» بسیار خوش­یمن است از این جهت که مسأله­ای را پیش کشیده که مبتلابه­ِ همه­ی ماست: «مسأله­ی خانه­واده». مسئله­ای که بعضی وقت­ها آن­قدر رنجور می­کند ما را که تنها مجبوریم ساکت سرش کنیم، برویم تویِ خودمان و هی دامن بزنیم به دنیایِ منفردی که ساخته­ایم. اصلِ درگیری­هایِ خانه­واده هم که می­دانید، در سفر است. در سفر است که آدمی ممکن است تویِ هچل­های سرزده بیفتد و آن خُلقِ دیگرش را نشان دهد. در سفر است که معنایِ«هم­راهی»ِ اعضایِ یک خانه­واده به تجلی می­رسد. آدم­هایی که تا همین دی­روز هر کدام برای خودشان اتاقی داشته­اند و به محضِ رنجور شدن می­چپیدند توی­ش. همین آدم­ها حالا مجبورند در یک مکانِ دو متر در شش مترِ ماشین­نام منطقِ هم را تاب بیاورند و روی ترش نکنند. به نظرِ من این مهم­ترین مقوله­ای است که بایسته­ی حالِ رسانه­ی ماست. و انصافاً که عیدِ ام­سال، این «پای­تخت» بود که آبرویِ رسانه­ی ملی را خرید.

قصه­ی پای­تخت قصه­ی سفر است. هم به اعتبارِ رفتن­ش، هم به اعتبارِ «هم­راه»، هم به اعتبارِ «مجرا» و هم به اعتبارِ «مقصد». این چهار شق را که بررسی کنیم بن مایه­ی کار دست­مان می­آید:

رفتن این‌جا نماینده‌ی امکان است. نماینده‌ی این­که بُن‌کن کنی از خودت و بزنی به جاده. بزنی به تمامیِ مخاطراتِ ممکنی که پیش­ت می­آید. آن هم با که؟ با همه­ی داشته­ات: «پدرت، زن‌ت، فرزندان‌ت، خویش‌ت و آشنای‌ت.» و پذیرش همه با همه­ی ضعف­ها و منیت­هایی که دارند. (بلاتشبیه یادآورِ حضرتِ اباعبدالله). مجرا هم می­شود همین اسمی که من نوشته­ام­ش بر پیشانیِ کار: «پای­تخت­های ایران» و «پایِ تخت­هایِ ایران». اولی به اعتبار این که هر ولایتی برایِ خودش پای­تختی است از نوعی زنده­گی و بودن را سر کردن. و دومی به بهانه­ی ایستادنِ پایِ این منشِ پهن شده. هر ولایتی از ایران، زمینی است گسترده بر زیرِ پایِ آدمیانی که دست به انتخابِ نوعی زنده­گی زده­اند. پیش­تر گفتم، همه­اش که تهران و فرهنگِ تهرانی نیست. به خدا قسم اگر علی­آبادی­ها واقعاً این­طوری باشند من جول­و­پلاس­م را جمع می­کنم و همین ام­سال مهاجرِ آن­جا می­شوم. این سریال شده است قابی برایِ نمایشِ صادقانه­ی (و البته محدود من حیث القاب بودنِ) دیگر مدل­هایِ زنده­گی. مگر هم­اینی که هر روز دوستانِ «جنگِ نرم»پرداز درگیرش هستند مدلِ زنده­گی و لنگی­شان من بابِ ذیق­ش نیست؟! بفرمایید: «پای­تخت»؛ ماحصلِ لمسِ صادقانه­ی یک هنرمند با ولایت­هایِ همین مملکتِ خودتان. بی که بخواهد از آن کلمه­های گُنده­ی «Life Style» و چه و چه و چه بلغور کند. مجرایِ این کار شهرها و موقعیت­هایی است که رد می­کنند آن جماعت و سمتِ مقصدشان می­روند. و مقصد؟ سنگ­نشانه­ای از مقصود: «زنده­گی». و این زنده­گی متجلی شده برایِ هر کدام در نقشی. «نقی» آمده به نصبِ گنبدی و «پروانه» به هم­کَسیِ او و «بچه­ها» به سرگرمی و «ارسطو» به شوفری و پدرش به پدری(!) و شعله به حساب­داری و دیگران به تدین. و همه شریک در نقشِ هم. این­ها همه­اش یعنی زنده­گی و این زنده­گی را اگر صادقانه تعریف­ش کنی -چنان که پای­تخت کرده- می­شود هم­راه­ش شد و به گذرا بودن­ش با همه­ی خوشی­ها و ناخوشی­های ش باور آورد و پس آرامش داشت. چنان که نقی باور داشت وقتی روی  سقفِ ماشینِ درآب فرو رفته­ی قرضی­اش نشسته بود و میوه می­خورد یا وقتی که آن مردکِ شکارچی را از چاه بیرون کشید و از حکمت­هاش می­گفت. این کار، باورنشان است از خُلقی که بایسته­ی زنده­گی است. جدال­هاشان را دیده­اید؟ من اصلاً عاشقِ همین جَدَل­هاشان شدم:

-         مردِ حسابی تو هیچ می­فهمی چی می­گی؟ تو باز جو گرفت­ت؟

-         آقا! من بالاخره برایِ خودم عالق و بالق شدم که. من می­تونم برایِ خودم فکر کنم که ...       

نیم­ماه این کار را ایرانی­ها دیدند و باهاش خندیدند و شورِ دسته­گل­های به آب داده­اش را خوردند. نیم­ماه ایرانی­ها با «طنزِ موقعیت و رفتار»ِ این کار هم­راه شدند و با ادبی  آشنا شدند که می­شود در آن دچارِ گرفتاری­ای بود و حالِ خوش داشت. اصلاً این گرفتاری را من و شماییم که تعریف می­کنیم و وقتی خیلی­خیلی گنده­اش می­کنیم می شود مصیبت. در آب افتادنِ ماشین یا جواب رد شنیدن از دختری که خاطرخواهِ اویی مصیبت نیست، اتفاق است. و اتفاق هم که می­دانید اصلاً برایِ حادث شدن است تا ما سرش کنیم و اسم­ش را بگذاریم زنده­گی. زنده­گیِ بی­اتفاق زنده­گی نیست که. به قولِ این لرها «گی» است.

پای­تخت با این کم گفته­هایِ من نه چیزکی بالاتر می­رود و نه چیزکی پایین­تر می­آید. چون در عالمِ صدق نفس کشیده. و چیزی که حیِّ این عالم باشد تویِ دلِ آدم­ها جای می­گیرد، نه تویِ قوه­ی عاقله­شان که من و توی نقدبنویس بالا و پایین­ش کنیم. ... و این کارِ هنر است. این که پیش از حلول به قوه­ی عاقله­ی تو بر دلِ تو بنشیند. پس اگر قرار باشد از این گُنده­گوزی­های هنرمند­مأبانه هم در کنیم، برایِ این کار می­شود. این کار، کاری است بابِ طبعِ همه. مثبتِ سنی هم ندارد. حتی اگر قرار باشد بین­المللی­اش هم کنی می­شود، چون عمیقاً بومی است.    

از این­ها که بگذرم می­ماند چند نکته­ی فنی مانده در کار که به گمان­م ذکرش چندان تذکره­ی شوم نشود. اولین این که کار را مقدم کارگردانی کرده بود و مقدم هم که می­دانید طیِ این سال­ها چه علاقه­ای به نماهایِ بی­هویت پیدا کرده. و دوم این که کار (که احتمالاً با دوربین­هایِ سونی تصویربرداری شده بود) بسیار از لحاظِ رنگی زنده بود،  که خب دَم­شان هم گرم، یک حالِ بصری دادند. اما در موردِ آن نکته­ی اول و کارگردانیِ آقایِ مقدم:

·     بی­هویتیِ دوربین که اوایل خیلی هم برای­م مشهود نبود ضربه­ای است که در کارگردانیِ نما افتاده. ما نمی­دانیم دوربین چه نقطه نظری دارد. اول که دوربین را کج و رویِ شانه دیدم، گفتم که خب این به کار می­خورد. اما بعد که نماهایِ ثابت­ش یا ریلی یا کرینی­اش را دیدم، این تصورِ از نقطه نظر برای­م به هم ریخت. یک کارِ تصویری هم بایستی مثلِ یک کارِ نوشتاری دارایِ زاویه­ی دید باشد. اگر نه مثلِ آن اول شخص و دوم شخص و چه وچه، اما بایستی جوری باشد که موضعِ دوربین نسبت به آن معلوم باشد. در عالمِ سینما نمی­توان بی­موضع بود، همان­طور که در عالمِ قلم هم نمی­شود. چون موضع زاده­ی زاویه است و محدوده. ما خدا نیستیم که تا فیها خالدونِ مردم دست­مان باشد. پس بایستی یک زاویه متناسب با موضع­مان مشخص کنیم و کار را به همین منوال ببندیم. والا این­طوری دیگر High Angel و Low Angel و دیگرها بی­معنا می­شوند در کار. هال­انگل تنها زاده­ی عدمِ امکانِ زاویه­هایِ دیگر نیست که. های­انگل کلمه­ای است از کلمه­هایِ کارگردان برایِ نقلِ اثر. به جز این، و چند مشکلِ تدوین، از لحاظِ فنی کارِ روانی بود. بدون وقفه و با پیوسته­گیِ هضم شونده­ای.

 

خبرک­هایی هم از اتفاق­هایِ تلخی که در طولِ ضبط اثر برایِ عوامل این سریال پیش آمده رسیده که امیدوارم جدی نبوده باشد. اگر هم بوده، خدا صبرشان دهد. والسلام.  

 


نسخه ی پی دی افِ "پای تخت های ایران"



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

پای‌تخت‌های ایران

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۰۳ ق.ظ

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]


درباره‌ی سریال «پای‌تخت 2»

 

یادم نیست درست چند سال پیش بود که تویِ یکی از این مجلاتِ زردِ سینمایی (مجله‌ی مردم را می‌خوانی، گُنده هم بارش می‌کنی؟) درباره‌ی احتمالِ ساختِ قسمت دوم فیلمِ «گلادیاتور» چیزکی خواندم. راسل کرو خیلی صاف و پوست کنده برگشته بود و گفته بود که: «من نیستم». باورش این بود که سری‌ساختن‌ها معمولاً کار دست آدم می‌دهد. یارو بعدِ کلی زور زدن، یک کارِ موفق می‌سازد و چندی می‌شود چهره‌ی ماه. اما همین که سر و صداها خوابید و شر و شورها جایِ خودش را به نگاه‌های منتظر طرفداران داد، طرف به صرافت این می‌افتد که بزند و قسمتِ دوم آن کذا را بسازد، و خب کار هم یک چیزِ بسیار بسیار کذایی‌ای از آب در می‌آید که نگو. جوری که حتی طعمِ خوشِ قسمتِ اول کار را هم دست‌خوشِ تلخی می­کند. در بسیاری از آثارِ سینمایی این اتفاق افتاده است. چه آن‌ورِ آب، که اهلِ سینمای‌ش هشت تایِ ما ریش‌سفید دارد و چه این‌ورِ آب که کلی ورثه(!) مثلِ اخراجی‌ها که سه از دو بدتر بود و دو از یک. یا مثلِ Expendables 2 که از هر سه! (از اخراجی‌ها 1و 2 و از اکپندبلزِ 1). تازه این تویِ عالمِ فیلم است. حالا انگار کن این قائله‌ی سریال‌سازی را وارد کنی به عالمِ سریال‌های تلویزیونی. چه شود؟!!!

با همین مقدمه‌ی ذهنی هم بودم وقتی زیرنوشته‌ی «پای‌تخت 2» را دیدم. ... و با خودم گفتم: «واویلا». چنان آهی از نهادم بلند شد که حتم دارم اگر روزِ اول برایِ نویسنده‌اش «تنابنده» می‌کشیدم کلاً از خیر کار می‌گذشت. با همین پیش‌نوشت ذهنی هم قیدِ دیدن‌ش را زدم. اما وقتی دهمِ فروردین، در گیرودارِ مهمان‌داری توفیق‌ش نصیب‌م شد، یک آهِ دیگر از سینه‌ام بلند شد به پشیمانی. و حالا که آخرین قسمت‌ش تمام شده، مجبورم با این تعرفه‌ی 2 گیگیِ ایرانسل تویِ اینترنت بگردم دنبالِ باقی قسمت‌های ندیده.

آن‌موقع برایِ من که خیلی منطقی می‌زد این‌که کار بد در آمده باشد. پای‌تختِ 1 حرف‌های‌ش را زده بود. دیگر چیزی باقی نمانده بود از آن فضایِ آلوده‌ی تهران که بخواهی کمیک، قاب‌ش کنی و هدیه‌اش. و خب من هم گولِ همین نام‌ش را خوردم. اما پای‌تختِ 2، قائله‌ی تهران نبود دیگر، روایتی بود برای پایِ تخت‌نشینی‌های جاهایِ دیگر این مملکت و الحق که این «تنابنده» خوب کارش را انجام داده بود. بُن‌کن کرده از تهران و روایت را برده به دیگر جاهایِ این مملکت که ارزشِ دیده شدن دارند. این‌کار از آن دسته کارهایی است که می‌فهمد این را که ایران تنها «تهران» نیست. انگِ شهرستانی و دهاتی تویِ پیشانیِ کسی نمی‌خواباند. دیگر قرار نیست یک بچه تهرانیِ آبِ کرج خورده شهرستان را روایت کند و بعد آه بکشد که «بله! خوش‌به‌حالِ شما که دور از دودید و دل‌هره و شلوغی و ...» و از این ارجیف. و بعد هم برگردد به شهرش و به هر تازه به شهر رسیده‌ی نشان از شهرستان داری بگوید: «دهاتی!». حالا راوی دیگر خود یک خانواده‌ی غیرِ تهرانی است.(تویِ داستان عرض می‌کنم!) کسانی که معنیِ «شهرِ شما به مهمان‌نوازی مشهور است» را وقتی از دهانِ یک پا‌ی‌تختی خارج می‌شود را خوب می­فهمند و پس زیرِ بغلِ کسی هم نمی­زنند از این هندوانه­ها.

اتفاقِ «پای­تختِ 2» بسیار خوش­یمن است از این جهت که مسأله­ای را پیش کشیده که مبتلابه­ِ همه­ی ماست: «مسأله­ی خانه­واده». مسئله­ای که بعضی وقت­ها آن­قدر رنجور می­کند ما را که تنها مجبوریم ساکت سرش کنیم، برویم تویِ خودمان و هی دامن بزنیم به دنیایِ منفردی که ساخته­ایم. اصلِ درگیری­هایِ خانه­واده هم که می­دانید، در سفر است. در سفر است که آدمی ممکن است تویِ هچل­های سرزده بیفتد و آن خُلقِ دیگرش را نشان دهد. در سفر است که معنایِ«هم­راهی»ِ اعضایِ یک خانه­واده به تجلی می­رسد. آدم­هایی که تا همین دی­روز هر کدام برای خودشان اتاقی داشته­اند و به محضِ رنجور شدن می­چپیدند توی­ش. همین آدم­ها حالا مجبورند در یک مکانِ دو متر در شش مترِ ماشین­نام منطقِ هم را تاب بیاورند و روی ترش نکنند. به نظرِ من این مهم­ترین مقوله­ای است که بایسته­ی حالِ رسانه­ی ماست. و انصافاً که عیدِ ام­سال، این «پای­تخت» بود که آبرویِ رسانه­ی ملی را خرید.

قصه­ی پای­تخت قصه­ی سفر است. هم به اعتبارِ رفتن­ش، هم به اعتبارِ «هم­راه»، هم به اعتبارِ «مجرا» و هم به اعتبارِ «مقصد». این چهار شق را که بررسی کنیم بن مایه­ی کار دست­مان می­آید:

رفتن این‌جا نماینده‌ی امکان است. نماینده‌ی این­که بُن‌کن کنی از خودت و بزنی به جاده. بزنی به تمامیِ مخاطراتِ ممکنی که پیش­ت می­آید. آن هم با که؟ با همه­ی داشته­ات: «پدرت، زن‌ت، فرزندان‌ت، خویش‌ت و آشنای‌ت.» و پذیرش همه با همه­ی ضعف­ها و منیت­هایی که دارند. (بلاتشبیه یادآورِ حضرتِ اباعبدالله). مجرا هم می­شود همین اسمی که من نوشته­ام­ش بر پیشانیِ کار: «پای­تخت­های ایران» و «پایِ تخت­هایِ ایران». اولی به اعتبار این که هر ولایتی برایِ خودش پای­تختی است از نوعی زنده­گی و بودن را سر کردن. و دومی به بهانه­ی ایستادنِ پایِ این منشِ پهن شده. هر ولایتی از ایران، زمینی است گسترده بر زیرِ پایِ آدمیانی که دست به انتخابِ نوعی زنده­گی زده­اند. پیش­تر گفتم، همه­اش که تهران و فرهنگِ تهرانی نیست. به خدا قسم اگر علی­آبادی­ها واقعاً این­طوری باشند من جول­و­پلاس­م را جمع می­کنم و همین ام­سال مهاجرِ آن­جا می­شوم. این سریال شده است قابی برایِ نمایشِ صادقانه­ی (و البته محدود من حیث القاب بودنِ) دیگر مدل­هایِ زنده­گی. مگر هم­اینی که هر روز دوستانِ «جنگِ نرم»پرداز درگیرش هستند مدلِ زنده­گی و لنگی­شان من بابِ ذیق­ش نیست؟! بفرمایید: «پای­تخت»؛ ماحصلِ لمسِ صادقانه­ی یک هنرمند با ولایت­هایِ همین مملکتِ خودتان. بی که بخواهد از آن کلمه­های گُنده­ی «Life Style» و چه و چه و چه بلغور کند. مجرایِ این کار شهرها و موقعیت­هایی است که رد می­کنند آن جماعت و سمتِ مقصدشان می­روند. و مقصد؟ سنگ­نشانه­ای از مقصود: «زنده­گی». و این زنده­گی متجلی شده برایِ هر کدام در نقشی. «نقی» آمده به نصبِ گنبدی و «پروانه» به هم­کَسیِ او و «بچه­ها» به سرگرمی و «ارسطو» به شوفری و پدرش به پدری(!) و شعله به حساب­داری و دیگران به تدین. و همه شریک در نقشِ هم. این­ها همه­اش یعنی زنده­گی و این زنده­گی را اگر صادقانه تعریف­ش کنی -چنان که پای­تخت کرده- می­شود هم­راه­ش شد و به گذرا بودن­ش با همه­ی خوشی­ها و ناخوشی­های ش باور آورد و پس آرامش داشت. چنان که نقی باور داشت وقتی روی  سقفِ ماشینِ درآب فرو رفته­ی قرضی­اش نشسته بود و میوه می­خورد یا وقتی که آن مردکِ شکارچی را از چاه بیرون کشید و از حکمت­هاش می­گفت. این کار، باورنشان است از خُلقی که بایسته­ی زنده­گی است. جدال­هاشان را دیده­اید؟ من اصلاً عاشقِ همین جَدَل­هاشان شدم:

-         مردِ حسابی تو هیچ می­فهمی چی می­گی؟ تو باز جو گرفت­ت؟

-         آقا! من بالاخره برایِ خودم عالق و بالق شدم که. من می­تونم برایِ خودم فکر کنم که ...       

نیم­ماه این کار را ایرانی­ها دیدند و باهاش خندیدند و شورِ دسته­گل­های به آب داده­اش را خوردند. نیم­ماه ایرانی­ها با «طنزِ موقعیت و رفتار»ِ این کار هم­راه شدند و با ادبی  آشنا شدند که می­شود در آن دچارِ گرفتاری­ای بود و حالِ خوش داشت. اصلاً این گرفتاری را من و شماییم که تعریف می­کنیم و وقتی خیلی­خیلی گنده­اش می­کنیم می شود مصیبت. در آب افتادنِ ماشین یا جواب رد شنیدن از دختری که خاطرخواهِ اویی مصیبت نیست، اتفاق است. و اتفاق هم که می­دانید اصلاً برایِ حادث شدن است تا ما سرش کنیم و اسم­ش را بگذاریم زنده­گی. زنده­گیِ بی­اتفاق زنده­گی نیست که. به قولِ این لرها «گی» است.

پای­تخت با این کم گفته­هایِ من نه چیزکی بالاتر می­رود و نه چیزکی پایین­تر می­آید. چون در عالمِ صدق نفس کشیده. و چیزی که حیِّ این عالم باشد تویِ دلِ آدم­ها جای می­گیرد، نه تویِ قوه­ی عاقله­شان که من و توی نقدبنویس بالا و پایین­ش کنیم. ... و این کارِ هنر است. این که پیش از حلول به قوه­ی عاقله­ی تو بر دلِ تو بنشیند. پس اگر قرار باشد از این گُنده­گوزی­های هنرمند­مأبانه هم در کنیم، برایِ این کار می­شود. این کار، کاری است بابِ طبعِ همه. مثبتِ سنی هم ندارد. حتی اگر قرار باشد بین­المللی­اش هم کنی می­شود، چون عمیقاً بومی است.    

از این­ها که بگذرم می­ماند چند نکته­ی فنی مانده در کار که به گمان­م ذکرش چندان تذکره­ی شوم نشود. اولین این که کار را مقدم کارگردانی کرده بود و مقدم هم که می­دانید طیِ این سال­ها چه علاقه­ای به نماهایِ بی­هویت پیدا کرده. و دوم این که کار (که احتمالاً با دوربین­هایِ سونی تصویربرداری شده بود) بسیار از لحاظِ رنگی زنده بود،  که خب دَم­شان هم گرم، یک حالِ بصری دادند. اما در موردِ آن نکته­ی اول و کارگردانیِ آقایِ مقدم:

·     بی­هویتیِ دوربین که اوایل خیلی هم برای­م مشهود نبود ضربه­ای است که در کارگردانیِ نما افتاده. ما نمی­دانیم دوربین چه نقطه نظری دارد. اول که دوربین را کج و رویِ شانه دیدم، گفتم که خب این به کار می­خورد. اما بعد که نماهایِ ثابت­ش یا ریلی یا کرینی­اش را دیدم، این تصورِ از نقطه نظر برای­م به هم ریخت. یک کارِ تصویری هم بایستی مثلِ یک کارِ نوشتاری دارایِ زاویه­ی دید باشد. اگر نه مثلِ آن اول شخص و دوم شخص و چه وچه، اما بایستی جوری باشد که موضعِ دوربین نسبت به آن معلوم باشد. در عالمِ سینما نمی­توان بی­موضع بود، همان­طور که در عالمِ قلم هم نمی­شود. چون موضع زاده­ی زاویه است و محدوده. ما خدا نیستیم که تا فیها خالدونِ مردم دست­مان باشد. پس بایستی یک زاویه متناسب با موضع­مان مشخص کنیم و کار را به همین منوال ببندیم. والا این­طوری دیگر High Angel و Low Angel و دیگرها بی­معنا می­شوند در کار. هال­انگل تنها زاده­ی عدمِ امکانِ زاویه­هایِ دیگر نیست که. های­انگل کلمه­ای است از کلمه­هایِ کارگردان برایِ نقلِ اثر. به جز این، و چند مشکلِ تدوین، از لحاظِ فنی کارِ روانی بود. بدون وقفه و با پیوسته­گیِ هضم شونده­ای.

 

خبرک­هایی هم از اتفاق­هایِ تلخی که در طولِ ضبط اثر برایِ عوامل این سریال پیش آمده رسیده که امیدوارم جدی نبوده باشد. اگر هم بوده، خدا صبرشان دهد. والسلام.  

 


نسخه ی پی دی افِ "پای تخت های ایران"

۹۲/۰۱/۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

پایتخت 2

پای تخت های ایران

نظرات  (۲)

سلام

خوشحال میشم سر بزنید

تبادل لینک می کنم

۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۳۷ شهدا را یاد کنیم

سلام

جالب بود

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی