جایی برای عزب ها نیست (1)
البت دروغ چرا؟ یک جایی هست که هم خدا گواهش را داده و هم فرستادهی خدا، و آنهم ارضِ خونگرمِ «جهنم». گفته میشود که عزبها به بهشت نمیروند، اما اضاف کنم که مسلماً به پارک هم خیلی نمیروند، کار را که دیگر اصلاً نگو، به خیالشان هم نمیرود. به خیالشان نمیشود عزب بود و کارمندِ خوب هم بود ایضاً، آخر عزب جماعت که بند نمیشود یکجا. نه از اخراجی میترسد و نه از توبیخی. حدش هم که سر رسید، کولهاش را برمیدارد، سرِ دکهی روزنامهفروشی یک ستون آگهیِ استخدام میخرد و میرود سراغِ بعدی. زن و بچه و گیر و پایِدربند که ندارد که سرخم کند و چشمچشمگویانِ رئیس، رقمِ آخرِ ماه را برآورد کند. عزب همین است، به قولِ قدما یک آسمانجولِ بیخیال. ...
... خیال کردهاند اما! عزب را هم ردیفِ غضب میآورند و به خیالِ دلِ متأهلشان که همین درستیِ ماجرا را رقم خواهد زد. نمیدانند که نسلِ سوم و چهارمی است که میرود که عزب باشد و نمیدانند که عزب بودنِ جماعتِ یک کشور، عزب بودنِ یک کشور است. و توِ خواننده که احتمالاً این اراجیفِ رفته را به حسابِ «دلِ پرِ عزبِ ما» از زمانه انگاشتهای، عزب را بردار و فقدانِ محبت، رشد، تکلیف، تعهد و از این دست بگذار. و بعد لبهات را بگز که یک ریشوی کف کرده، در عینِ بیچشم و رویی برداشته است و آن کلمهی غضببردارِ سرخکننده را هی گذاشته است و هی تعمیم داده است و هی تکرارش کرده ... . همین جوریهاست، عزب، کلمهای است ناخوشآیند. کلمهای که مالِ یک جور آدمهایِ عجیبغریبِ طبیعتستیز است که برخلافِ فطرتِ انسانی و غریزهی شاید حیوانیشان، دوری جستهاند از عالمِ نسوان. آدمهایی که هیچ وقت به مجالسِ متأهلی دعوت نمیشوند، هیچ ارجی در پیشِ رفیقان ندارند، و ایضاً از کلیهی مشاغلِ دولتی و سهلتی و کلاً «لتی»-به قولِ امیرخانی- بیبهرهاند. یا حداقل از مزایایش. بعد هم توی هر ادارهای که باشند، نخاله محسوب میشوند و فلذا بایسته است این که مثلِ خر ازشان کار بکشی و مثلِ سگ پاچهشان را بگیری. ... منتهایِ داستان، منطقِ روایی، اینجا زیرِ سؤال میرود که «اکثرکُم عزب». و از این گزاره اینجور استنباط میآید که پس «اکثرکم» مشتملید بر احکامِ رفته بر بیایمانیِ عزب جماعت.
همین هم هست، فکر کردهای نیست؟ ... اگر تو عزب بین بودهای و قاضی، من عزب بودهام و مجرم. و که از مجرم عالمتر است به جرمش؟! –غیرِ خدا-. عزبی یعنی زندهگیِ خویشمدارانه. و تو گر در بندِ خویش ماندی، روزی ناگزیر به خویشستیزی خواهی رسید. ... ول کنم این ارجیف را. قصدِ مقاله ندارم، چه دیگر آنگاه، نمیتوانستم کلماتِ صادقانهای همچون کلمهی سطر بعد بیاورم. قصدم روزنگارهای است که از بدِ ماجرا تنها گویندهاش ما شدهایم. مایی که تنها عزبِ روزگار نیستم، و دیگر عزبان انگار که سرشان به کارِ مهمتری غیر از زندهگی گرم است.
اینها که رفت، همهگی شمایل بود. اما مسألهی عزبیت، که میشودش اینجا با نام «تفرد» راند و من مینهرانم-چه که عجیب خوشریخت و مامانی میشود و نباید- گوشت و خون و استخوانی هم دارد، و حتی روحی. پس بایسته است از آنها سخن گفتن. خیلیها مسألهی عزبیت را به مذاقِ کورِ عزب جماعت برمیگردانند، مخصوصاً تویِ این دوره زمانهی «من هنوز فردِ آرزوهام رو پیدا نکردم». اما هرکس همچو شکرِ شیرینی خورده، گُه خورده(این همان کلمهای بود که پیشتر ذکرش آمد). بنده به عنوانِ یک پایهی همیشهگیِ مجالسِ عزبنشینی خدمتتان عرض میکنم که هر کدام از این شازده پسرها و شاهزاده دخترها بنا بر آمارِ موجود (از این حرفهای خر کنی) حداقل یکبار قلبشان پیش پایِ کسی لرزیده است و خاطرِ کسی را تویِ خواب بردهاند. مسأله بر سرِ فرهنگی است که میرود که «عزبیت» را قبحزدایی کند و «دیر از دایرهی عزبیت درآمدن» را معقول بنمایاند.
پیشترها، دبیرستان که بودیم، عادتِ شهرگردی و پیادهرویهای عصرانه یا شبانه، مسلمِ همیشهمان بود. و بنده برای اولینبار میخواهم پرده از رازِ چیزناکی در این مورد بردارم؛ و آن اینکه در این پیادهرویهای نوجوانانه، آدمی، چه پسر-که ما بودهایم- و چه دختر-که خیر- اصلِ ثابتی برای حرف زدن دارد: اصلِ راستینِ جنس مخالف. اگر عیب است، اگر زشت است، اگر لب گزی میآورد، ... به هر رو همین است. توی دورهی دبیرستان آدمها دو دستهاند، دستهی اول را که ولش-که صبح تا شب به فکرِ کنکورند- و دستهی دوم هماینی که گفتم. طرف مسجدی باشد یا محفلی، ریشی باشد یا موسیخکی، خوشدرس باشد یا نه، همین است. دستهی سوم را اگر شما یافتی، اول در مذکر یا مؤنث بودنش شک کن.
یک رفیق داشتیم، و البت هنوز هم داریم که هر وقت ما را میدید میگفت: «فلانی! گرفتی؟!» و منظورش «زن» بود. بندهخدا اصلاً همهی همّوغمش همین بود و حالا دارد جوری دورهی ارشدش را مثلِ آدمهای بریده از دنیا و درویشمسلک میگذراند که انگار از روزِ ازل «زن»ی در عالم نبوده. گرفتید چه شد؟ یارو بعدِ چهار سال درس خواندن و چند سال پشت کنکور ماندن و سربازی رفتن و ارشدنشین شدن، بالکل خاطرِ ازدواج از کلهاش -تو بگو از قلبش- افتاده. و راستش این که، «ازدواج» تنها چیزی نبوده که از کله اش افتاده. نمازش را هم دیگر بیخیال شده. حوصلهی فک و فامیل و دوست و رفیق را هم ندارد دیگر، و حتی همان درسخوانیش هم دیگر درسِخوانیِ یک آدم درسدوست نیست. یارو درس میخواند، کلاس میرود، کار میکند، فقط و فقط برای اینکه اینها همینجوری افتادهاند در زندهگیش. و چه زندهگیای؟ ... زنده گیای که توی آن نشود محبت ورزید و محبت دید که زندهگی نیست ... شاید یک چیز باشد در همان مایههای «گی».
امروزه روز عاقلترینِ آدمهای عصر من وقتی یک داماد بیست ساله میبینند پقی میزنند زیرِ خنده و دستشان را به نشانهی حرفِ مهمی زدن میبرند زیرِ چانهی مبارکشان که: «بچهاند و بچهبازی است». یادشان نیست که بچه سن نیست، ماهیتی است که گاهی تا شصت سالهگی هم ادامه مییابد. و یکی از عواملِ پیربچه شدنها، همین عزبیت است. آدمِ عزب، فقط یک آدمِ تنهایِ غیرمتأهل نیست. آدمِ عزب، موجودی است که با همهی بزرگی و گاه دانشاندوختهگیاش، بچه است. آدمِ متأهل، با همهی شاید سر در کتاب نابودهگیش، چیزها میداند که آدمِ عزب توی معادلاتِ درجهی سومِ پیچیدهی کوانتومیش حتی احتمالی برای آنها نمیتواند قائل شود. آدمِ عزب، تنها یک آدمِ عزب نیست که توی کتابها همیشه جایش تویِ نخالهها باشد، آدمِ عزب، آدمی است بیکِشته زمینی. آدمی است که بذرِ محبت و دیگرخواهی و از خویش برون آمدهگی در او عقیم مانده. آدمی است که اگر توی قصر هم باشد، بختش نافرم است. گواهِ اولِ این سیاههها را مکرر میشوم: «جهنم پر است از عزبها». فقط بحثِ اکمالِ نصفِ دین نیست، بحثِ نصف شخصیت است، بحثِ نصف ایمان است، بحثِ همهی زندهگی است. بحثِ همهی شکوفههای ممکنِ آدمی است که در «دریغ کردن یا شدنِ آدمی» از «با دیگری تؤامان شدن» نافعل گشتهاند. مثلِ شاخههایِ خشکی که دیگر فقط به درد لباسِ زیر پهن کردن می خورند و هیزم شدن.
آدمِ عزب، تنها موجودِ بداقبالِ جامعهستیز نیست، مدلی است از زندهگی که شیطان تبلیغش میکند، و جامعهی مسلمانِ ما میلش. جامعهای که توی خواستگاریهایش همهی لوازمِ ازدواجِ یک آدم را میفرستند تهِ صف تا جایی برای عرضِ اندامِ «مایملک» و «چه داشته»ی طرف پیدا شود. و آن همهی پسرانده چهاند؟ دوست داشتن و دوست داشته شدن و معقول بودن و مؤمن بودن. هیچ ابویِ محترمی سرِ مجلسِ خواستگاری، کاری به مردانهگیِ خواستگار ندارد. هیچ مادری نمیپرسد: «آیا شما دختر مرا دوست دارید؟». اینها که مهم نیست انگار. تنها چیزی که پرسیده میشود این است که: «آیا حضرت داماد خانهی سرِ نبش و ماشینِ 18 میلیونی و کارِ با مزایا دارد یا خیر؟». و هیچکس نیست که به اولیایِ محترم و ایضاً محترمهی عروسِ بالقوه بگوید که «یارو! برو دخترت را بده به سمساریِ سرِ محل پس!». همهی پدردخترها سوداگر شدهاند انگار.
یک ماجرایی که همیشه برایم جالبیت دارد، مدلِ زندهگی بگذشتهای است که در جنگ اتفاقش رفت. مدلِ زندهگیای که آدمِ عزبِ بیست ساله را از جبهه میکشاند شهر به خواستگاریِ دختری، و بعد از یک هفته برمیگرداند و بیخیالِ آن زیباروی منتظر، جنازهی شهیدش را پس میفرستاد برایش. رسم غریبی داشتند اینها. توی جنگ بودند و شاد بودند. هیچ وقت هم ازدواج و جهاد را منافیِ هم ندیدند و سدِّ راهِ هم. عجیب بود، عجیبتر از این که همچو منی بتوانم درونِ همچو نوشتهای ذکرش را آرم. من تنها میتوانم دست بگیرم دعوتیهی شیطان را و مثلِ باقیِ مردمانِ این تاریخ، دنیایِ منفردش را تبلیغ کنم و بعد بنالم که «بله! روزگار هم عجب گَنده بازارِ بیمهر شدهای است» و از این اراجیف... .
بس کنم. حوصلهام بیش از این نیست. سه تا کار داشتم برای نوشتن و ایضاً «شهرِ نو»یی که قصهاش طولانی شد و 12 ماه است که به تعلیقش انداختهام و این همه از صدقه سرِ ملولیِ قلم. و آن هم از ملولیِ دل ... که خودتان بهتر میدانید. اینها را هم که نوشتم، بایستهای بود که آمد، وگرنه واجبتر این بود که «حیا: بستِ جامعهی وحدانی» و «منهای ممکن» و «زنای ذهنی» ، که سه مقالهاند در دستِ نوشتن را پیشتر ارزانی دارم. و اوجب این که ... بخوابم. بر هر رو، کمداشتِ این نوشته را به حسابِ دردآلودهگی و اولبارگویهگیام بگیرید، و بخشیدن و نابخشیدن را هم بدانید که برایم پشیزی اهمیت ندارد. اما اگر شما براتان مهم است ... و اگر دشمنِ مدلی هستید که میرود که همهگیر شود، پس اضافه کنید در زیر بایستههاتان را. همین.
ــــــــــــــــــــ
(1) دزدیِ قالتاقانهای از نامِ کتابِ «جایی برای پیرمردها نیست» نوشتهی «کارمک مککارتی».