عزبیت: مدل زنده گی :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عزبیت: مدل زنده گی» ثبت شده است


البت دروغ چرا؟ یک جایی هست که هم خدا گواه­ش را داده و هم فرستاده­ی خدا، و آن­هم ارضِ خون­گرمِ «جهنم». گفته می­شود که عزب­ها به بهشت نمی­روند، اما اضاف کنم که مسلماً به پارک هم خیلی نمی­روند، کار را که دیگر اصلاً نگو، به خیال­شان هم نمی­رود. به خیال­شان نمی­شود عزب بود و کارمندِ خوب هم بود ایضاً، آخر عزب جماعت که بند نمی­شود یک­جا. نه از اخراجی می­ترسد و نه از توبیخی. حدش هم که سر رسید، کوله­اش را برمی­دارد، سرِ دکه­ی روزنامه­فروشی یک ستون آگهیِ استخدام می­خرد و می­رود سراغِ بعدی. زن و بچه و گیر و پایِ­دربند که ندارد که سرخم کند و چشم­چشم­گویانِ رئیس، رقمِ آخرِ ماه را برآورد کند. عزب همین است، به قولِ قدما یک آسمان­جولِ بی­خیال. ...

... خیال کرده­اند اما! عزب را هم ردیفِ غضب می­آورند و به خیالِ دلِ متأهل­شان که همین درستیِ ماجرا را رقم خواهد زد. نمی­دانند که نسلِ سوم و چهارمی است که می­رود که عزب باشد و نمی­دانند که عزب بودنِ جماعتِ یک کشور، عزب بودنِ یک کشور است. و توِ خواننده که احتمالاً این اراجیفِ رفته را به حسابِ «دلِ پرِ عزبِ ما» از زمانه انگاشته­ای، عزب را بردار و فقدانِ محبت، رشد، تکلیف، تعهد و از این دست بگذار. و بعد لب­هات را بگز که یک ریشوی کف کرده، در عینِ بی­چشم و رویی  برداشته است و آن کلمه­ی غضب­بردارِ سرخ­کننده را هی گذاشته است و هی تعمیم داده است و هی تکرارش کرده ... . همین جوری­هاست، عزب، کلمه­ای است ناخوش­آیند.   کلمه­ای که مالِ یک جور آدم­هایِ عجیب­غریبِ طبیعت­ستیز است که برخلافِ فطرتِ انسانی و غریزه­ی شاید حیوانی­شان، دوری جسته­اند از عالمِ نسوان. آدم­هایی که هیچ وقت به مجالسِ متأهلی دعوت نمی­شوند، هیچ ارجی در پیشِ رفیقان ندارند، و ایضاً از کلیه­ی مشاغلِ دولتی و سه­لتی و کلاً «لتی»-به قولِ امیرخانی- بی­بهره­اند. یا حداقل از مزایای­ش. بعد هم توی هر اداره­ای که باشند، نخاله محسوب می­شوند و فلذا بایسته است این که مثلِ خر ازشان کار بکشی و مثلِ سگ پاچه­شان را بگیری. ... منتهایِ داستان، منطقِ روایی، این­جا  زیرِ سؤال می­رود که «اکثرکُم عزب». و از این گزاره این­جور استنباط می­آید  که پس «اکثرکم» مشتمل­ید بر احکامِ رفته بر      بی­ایمانیِ عزب جماعت.

همین هم هست، فکر کرده­ای نیست؟ ... اگر تو عزب بین بوده­ای و قاضی، من عزب بوده­ام و مجرم. و که از مجرم عالم­تر است به جرم­ش؟! غیرِ خدا-. عزبی یعنی زنده­گیِ خویش­مدارانه. و تو گر در بندِ خویش ماندی، روزی ناگزیر به خویش­ستیزی خواهی رسید. ... ول کن­م این ارجیف را. قصدِ مقاله ندارم، چه دیگر آن­گاه، نمی­توانستم کلماتِ صادقانه­ای هم­چون کلمه­ی سطر بعد بیاورم. قصدم روزنگاره­ای است که از بدِ ماجرا تنها گوینده­اش ما شده­ایم. مایی که تنها عزبِ روزگار نیستم، و دیگر عزبان انگار که سرشان به کارِ مهم­تری غیر از زنده­گی گرم است.

 این­ها که رفت، همه­گی شمایل بود. اما مسأله­ی عزبیت، که می­شودش این­جا با نام «تفرد» راند و من می­نه­رانم-چه که عجیب خوش­ریخت و مامانی می­شود و نباید- گوشت و خون و استخوانی هم دارد، و حتی روحی. پس بایسته است از آن­ها سخن گفتن. خیلی­ها مسأله­ی عزبیت را به مذاقِ کورِ عزب جماعت برمی­گردانند، مخصوصاً تویِ این دوره زمانه­ی «من هنوز فردِ آرزوهام رو پیدا نکردم». اما هر­کس هم­چو شکرِ شیرینی خورده، گُه خورده(این همان کلمه­ای بود که پیش­تر ذکرش آمد). بنده به عنوانِ یک پایه­ی همیشه­گیِ مجالسِ عزب­نشینی خدمت­تان عرض می­کنم که هر کدام از این شازده پسرها و شاه­زاده دخترها بنا بر آمارِ موجود (از این حرف­های خر کنی) حداقل یک­بار قلب­شان پیش پایِ کسی لرزیده است و خاطرِ کسی را تویِ خواب برده­اند. مسأله بر سرِ فرهنگی است که می­رود که «عزبیت» را قبح­زدایی کند و «دیر از دایره­ی عزبیت درآمدن» را معقول بنمایاند.

پیش­ترها، دبیرستان که بودیم، عادتِ شهرگردی و پیاده­روی­های عصرانه یا شبانه، مسلمِ همیشه­مان بود. و بنده برای اولین­بار می­خواهم پرده از رازِ چیزناکی در این مورد بردارم؛ و آن این­که در این پیاده­روی­های نوجوانانه، آدمی، چه پسر-که ما بوده­ایم- و چه دختر-که خیر- اصلِ ثابتی برای حرف زدن دارد: اصلِ راستینِ جنس مخالف. اگر عیب است، اگر زشت است، اگر لب گزی می­آورد، ... به هر رو همین است. توی دوره­ی دبیرستان آدم­ها دو دسته­اند، دسته­ی اول را که ول­ش-که صبح تا شب به فکرِ کنکورند- و دسته­ی دوم هم­اینی که گفتم. طرف مسجدی باشد یا محفلی، ریشی باشد یا موسیخکی، خوش­درس باشد یا نه، همین است. دسته­ی سوم را اگر شما یافتی، اول در مذکر یا مؤنث بودن­ش شک کن.

یک رفیق داشتیم، و البت هنوز هم داریم که هر وقت ما را می­دید می­گفت: «فلانی! گرفتی؟!» و منظورش «زن» بود. بنده­خدا اصلاً همه­ی همّ­و­غم­ش همین بود و حالا دارد جوری دوره­ی ارشدش را مثلِ آدم­های بریده از دنیا و درویش­مسلک می­گذراند که انگار از روزِ ازل «زن»ی در عالم نبوده. گرفتید چه شد؟ یارو بعدِ چهار سال درس خواندن و چند سال پشت کنکور ماندن و سربازی رفتن و ارشد­نشین شدن، بالکل خاطرِ ازدواج از کله­اش -تو بگو از قلب­ش- افتاده. و راست­ش این که، «ازدواج» تنها چیزی نبوده که از کله اش افتاده. نمازش را هم دیگر      بی­خیال شده. حوصله­ی فک و فامیل و دوست و رفیق را هم ندارد دیگر، و حتی همان درس­خوانی­ش هم دیگر    درسِ­خوانیِ یک آدم درس­دوست نیست. یارو درس می­خواند، کلاس می­رود، کار می­کند، فقط و فقط برای این­که این­ها همین­جوری افتاده­اند در زنده­گی­ش. و چه زنده­گی­ای؟ ... زنده گی­ای که توی آن نشود محبت ورزید و محبت دید که زنده­گی نیست ... شاید یک چیز باشد در همان مایه­های «گی».

ام­روزه روز عاقل­ترینِ آدم­های عصر من وقتی یک داماد بیست ساله می­بینند پقی می­زنند زیرِ خنده و دست­شان را به نشانه­ی حرفِ مهمی زدن می­برند زیرِ چانه­ی مبارک­شان که: «بچه­اند و بچه­بازی است». یادشان نیست که بچه سن نیست، ماهیتی است که گاهی تا شصت ساله­گی هم ادامه می­یابد. و یکی از عواملِ پیربچه شدن­ها، همین عزبیت است. آدمِ عزب، فقط یک آدمِ تنهایِ غیرمتأهل نیست. آدمِ عزب، موجودی است که با همه­ی بزرگی و گاه دانش­اندوخته­گی­اش، بچه است. آدمِ متأهل، با همه­ی شاید سر در کتاب نابوده­گی­ش، چیزها می­داند که آدمِ عزب توی معادلاتِ درجه­ی سومِ پیچیده­ی کوانتومی­ش حتی احتمالی برای آن­ها نمی­تواند قائل شود. آدمِ عزب، تنها یک آدمِ عزب نیست که توی کتاب­ها همیشه جای­ش تویِ نخاله­ها باشد، آدمِ عزب، آدمی است      بی­کِشته زمینی. آدمی است که بذرِ محبت و دیگرخواهی و از خویش برون آمده­گی در او عقیم مانده. آدمی است که اگر توی قصر هم باشد، بخت­ش نافرم است. گواهِ اولِ این سیاهه­ها را مکرر می­شوم: «جهنم پر است از     عزب­ها». فقط بحثِ اکمالِ نصفِ دین نیست، بحثِ نصف شخصیت است، بحثِ نصف ایمان است، بحثِ همه­ی زنده­گی است. بحثِ همه­ی شکوفه­های ممکنِ آدمی است که در «دریغ کردن یا شدنِ آدمی» از «با دیگری تؤامان شدن» نافعل گشته­اند. مثلِ شاخه­هایِ خشکی که دیگر فقط به درد لباسِ زیر پهن کردن می خورند و هیزم شدن.

آدمِ عزب، تنها موجودِ بداقبالِ جامعه­ستیز نیست، مدلی است از زنده­گی که شیطان تبلیغ­ش می­کند، و جامعه­ی مسلمانِ ما میل­ش. جامعه­ای که توی خواست­گاری­های­ش همه­ی لوازمِ ازدواجِ یک آدم را می­فرستند تهِ صف تا جایی برای عرضِ اندامِ «مایملک» و «چه داشته»ی طرف پیدا شود. و آن همه­ی پس­رانده چه­اند؟ دوست داشتن و دوست داشته شدن و معقول بودن و مؤمن بودن. هیچ ابویِ محترمی سرِ مجلسِ خواست­گاری، کاری به  مردانه­گیِ خواست­گار ندارد. هیچ مادری نمی­پرسد: «آیا شما دختر مرا دوست دارید؟». این­ها که مهم نیست انگار. تنها چیزی که پرسیده می­شود این است که: «آیا حضرت داماد خانه­ی سرِ نبش و ماشینِ 18 میلیونی و کارِ با مزایا دارد یا خیر؟». و هیچ­کس نیست که به اولیایِ محترم و ایضاً محترمه­ی عروسِ بالقوه بگوید که «یارو! برو دخترت را بده به سمساریِ سرِ محل پس!». همه­ی پدردخترها سوداگر شده­اند انگار.

یک ماجرایی که همیشه برای­م جالبیت دارد، مدلِ زنده­گی بگذشته­ای است که در جنگ اتفاق­ش رفت. مدلِ زنده­گی­ای که آدمِ عزبِ بیست ساله را از جبهه می­کشاند شهر به خواست­گاریِ دختری، و بعد از یک هفته   برمی­گرداند و بی­خیالِ آن زیباروی منتظر، جنازه­ی شهیدش را پس می­فرستاد برای­ش. رسم غریبی داشتند   این­ها. توی جنگ بودند و شاد بودند. هیچ وقت هم ازدواج و جهاد را منافیِ هم ندیدند و سدِّ راهِ هم. عجیب بود، عجیب­تر از این که هم­چو منی بتوان­م درونِ هم­چو نوشته­ای ذکرش را آرم. من تنها می­توانم دست بگیرم  دعوتیه­ی شیطان را و مثلِ باقیِ مردمانِ این تاریخ، دنیایِ منفردش را تبلیغ کنم و بعد بنال­م  که «بله! روزگار هم عجب گَنده بازارِ بی­مهر شده­ای است» و از این اراجیف... .

بس کنم. حوصله­ام بیش از این نیست. سه تا کار داشتم برای نوشتن و ایضاً «شهرِ نو»یی که قصه­اش طولانی شد و 12 ماه است که به تعلیق­ش انداخته­ام و این همه از صدقه سرِ ملولیِ قلم. و آن هم از ملولیِ دل ... که خودتان به­تر می­دانید. این­ها را هم که نوشتم، بایسته­ای بود که آمد، وگر­نه واجب­تر این بود که «حیا: بستِ جامعه­ی وحدانی» و «من­های ممکن» و «زنای ذهنی» ، که سه مقاله­اند در دستِ نوشتن را پیش­تر ارزانی دارم. و اوجب این که ... بخوابم. بر هر رو، کم­داشتِ این نوشته را به حسابِ دردآلوده­گی و اول­بارگویه­گی­ام بگیرید، و بخشیدن و نابخشیدن را هم بدانید که برای­م پشیزی اهمیت ندارد. اما اگر شما براتان مهم است ... و  اگر دشمنِ مدلی هستید که می­رود که همه­گیر شود، پس اضافه کنید در زیر بایسته­هاتان را. همین.          

  

ــــــــــــــــــــ

 (1) دزدیِ قالتاقانه­ای از نامِ کتابِ «جایی برای پیرمردها نیست» نوشته­ی «کارمک مک­کارتی».     

 

سجاد پورخسروانی
۱۳ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه