مقاله ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۳ مطلب با موضوع «مقاله ها» ثبت شده است


چند کلامی درباره­ی تحلیلِ استقلالِ فردی در خانه­واده ذیل  سبکِ زنده­گیِ ایرانی

 

نه عاشقِ جلوه­ی غرب­م و نه متحیّرِ شوکتِ آن. که نه جلال مال غرب است، نه جمال. ... اما غرب هم مِلکی است از املاک خدا، و پس آدمیانِ مسکن گزیده­اش هم در خود پنهان دارند آن چه را که خدا از فطرت در خلق­ش نهاده است. خب که چه؟ خب این که برای پرداختن به آن گنده­چینیِ بالا که آورده­ام، ناگزیرم از مدحِ برخی از عمل­کردهای سبک زنده­گیِ غربی. همان­ها که برخی «لاقَیدی»ش می­نامند، و من «قیدگشاییِ به جای»ش می­دانم. منتها پیش از این که بحث­م را ادا کنم، دو تا کلمه هستند که بایستی ازشان عبور کرد: فطرت و غریزه.

اگر فطرت را با غریزه خلط نکنم، باید بگویم که خیلی وقت­ها فرامینِ این دو درست عین هم در می­آیند. و از آن­جا که حدود مشخصی بر این دو مفروض نیست، در اکثر اوقات تعریف ایرانی از محل امر، بسته به پسندِ ایرانی می­افتد. یعنی اگر قرار است درباره­ی دل­بسته­گیِ یک دانه پسر به یک دانه دختر (یا در تقدم بالعکس)  خواست­گاهِ علاقه تعیین شود، بسته به این که خانه­واده­ی پسر -یا دختر- از یارو -یا خانه­واده­اش- خوش­شان بیاید یا نه، حوزه­ی این وادی تغییر می­کند. اگر    خوش­شان آمد: این دو دست هم را می­گیرند و دوست­داشتن­شان می­شود فطری؛ و اگر خوش­شان نیامد: این هوس است و غریزی(!) ... اما جدای از این اسم­ها، از هر حوزه­ای که باشد، - یعنی چه پسر از بر و رویِ طرف خوش­ش آمده باشد و پر و پاچه­اش، چه از منشِ او-  گر به طبع خانه­واده خوش باشد هر دو مستقیم­ند به ازدواج. و از آن طرف بعدُ العاقبتِ کار اگر به جدایی کشید و مهریه کُشی، می­گویند این ازدواجِ کذا به امرِ «غریزه و هوس»(به قرابتی که برای این دو کلمه به وجود آورده­اند توجه بفرمایید!) بوده است، و اگر زنده­گی شان دوام یافت و سال­های در کنارِ هم­شان به درازا  کشید می­گویند «از روی عشق»بوده است و«فطرت»(!)               

پس از این سنجه­های ناسنج که بگذریم، مشترک­یم بر سرِ این که تعریفِ غریزه و فطرت، جز در مقامِ سوبژه چندان مقدور نیست. مثلاً می­گویند غریزه به حسابِ نیازهای جسمانیِ پنهانِ آدمی می­رسد و فطرت به نیازهای پنهانِ روحانی. یا فطرت کارش تعالی دادنِ آدمی است و غریزه کارش دوام دادنِ آدمی مِن حیثِ حیات. یعنی یکی­اش آدم را در زنده­گیِ دنیایی زنده نگه می­دارد و آن دیگری آدمی را آدم. یا که حیاتِ را  اگر بر  روحانی و جسمانی قسم کنیم، سیخونکِ جسمانی­اش دستِ غریزه است و نیش­گونِ روحانی­اش دستِ فطرت. و از این اطناب­های خرفهم کنی، که با یک سؤالِ ساده از آن تهِ کلاس عقیم می­شوند:

·         مرزِ روح و جسم کجاست؟

و تو تازه می­رسی به این که اگر «مرزِ روح و جسم»ی توی کتاب­های درسی آدمیان بود، دیگر کارِ خلقت را به «الله»       وا­نمی­گذاشتند و هر فیزیک­دان و شیمی­دان و زیست­دانی، فرانکشتاینی در پسِ آزمایش­گاه به رفت و روب و  Answering Machin  گماشته بود و جمله دستیارها و منشی­ها و نظافت­چی­ها نسل­شان برچیده می­شد. چطور می­شود گفت که مثلاً کاری مثلِ "غذاخوردن" تنها غریزی است؟ ... با این حساب، «قربتةً الی الله»ی که مرد جوانِ شام خورده­ای پایِ سفره­ی دوباره­ی با مادرش سر می­دهد، از کجایِ غریزه می­آید؟ ... لابد پاسخ­ش را می­گذارید به نیت! بگذریم.

کار را بدین­جا کشاندم که چراییِ ترکیبِ جای­گزین­م را ضمانت کرده باشم: «نیازهای مشروعِ انسان». و کار را از این ترکیب پی می­گیرم:  

اول که این ترجیح، اختیار را هم،  بر دو مفهوم «فطرت» و «غریزه» اضافه می­آورد. دوم این که به گذرایی و تغییرِ   خواست­های آدمی در طی زمان اشاره دارد. و سوم این که شرع را ( و قانون را وصله­ی آن) در خود جای داده است.

«نیازهای مشروعِ انسان» و پیش­تر از آن «نیازهای انسان»، واقعی یا کاذب، حقیقی یا خرافه، تنها اصلِ تکوینِ تمدن اگر نباشد، مهم­ترینِ آن­هاست. بابایِ عریانی که ما ام­روزه به «انسانِ اولیه»ش یاد می­کنیم و هر روزه هم بر قدمت­ش افزوده  می­شود، یک زمانی برای فرارِ از شرِ تهدیدِ طبیعت خودش را ملزم به جمع زیستی کرد (یک نیاز). یک زمانی برای روزیِ خود را از او ستاندن، دست به کارِ ساختِ ابزار شد(یک نیاز). یک زمانی تویِ جمع، برای احساس آرامش و ثباتِ ریختِ زنده­گی­اش حصاری به نام خانه­واده گردِ خودش و چند تن خونیِ دیگر کشید(یک نیاز). یک زمانی برای فرار از تهدیدِ جمع، جامعه را در برآوردنِ قانون و شرع بنا نهاد(یک نیاز). یک زمانی برایِ جایِ خالیِ ذهن و قلب­ش به ماورای آن چه که سلطه داشت، روی آورد(یک نیاز). یک زمانی برایِ سامان دادنِ به سلطه­های درونِ خانواده (تو همان فرارش بخوان) حدودِ عرفیِ درون فامیلی تعریف کرد(یک نیاز). ... انسان با نیازهای­ش دور و برِ خودش را شکل داد. همه­ی تمدن همین ریختی روی کار آمده. همه­ی حدود و قوانین و شعائر،  و در یک کلمه «عرف» یا «فرهنگ» از نیازهای انسان برآمده است.(البته این منهایِ احتسابِ حقایقِ هدایتِ الهی است که من می­نه­دانم­ش.)

گاهی اما این برآمده­ها چنان با هاله­ای از تقدس پوشیده می­شوند و به شکلِ امور ثابت در می­آیند که دیگر حتی به همان «نیازهای مشروعِ انسان» هم فرصتِ خواهشی دیگر نمی­دهند. (چه رسد دیگر به «نیازهای انسان»). و «استقلالِ فردی جدای از خانواده» هم توی این مملکت یک فحشی است نظیرِ همان «نیازهایِ مشروع»؛ مورد سنگسار واقع شده. به مدلِ مرسومِ غربی­اش نگاه کنید: رسمِ «بلوغ» و «امکانِ کار کردن» و «فارغ شدن از نان­خواریِ خانواده»،  و پس استقلال. و از استقلال چه چیزی در می آید: «شخصیت». شخصیتی که مثلِ تمامی آدم­های دیگرِ رویِ کره­ی زمین برای او حقوقی و پس مسئولیت­هایی به وجود می­آورد. حق انتخاب و البته «حقِ اشتباه» مسلم ترینِ آن­هاست. یک پسرِ 22 ساله­ی آمریکایی، بعدِ تسویه حساب با «فادر و مادر»ِ محترم، جول و پلاس­ش را زیرِ سقفی  پهن می­کند که اندازه­ی جیب­ش هست و همت­ش (و اصلاً سلیقه­اش). و پس دخترکی که فردا روز قرار است بیاید زیرِ سقفِ مهرِ او، دختری خواهد بود که او را به حسابِ او   می­شناسد و می­خواهد، نه به حسابِ پولِ تهِ جیبِ ددیِ محترم یا مامِ محترمه. و با همین رسمِ به حساب ساده و «انسان اولیه»ای جلویِ انتظارات بیش از حدِّ قبل از ازدواج گرفته می­شود و اصلاً رسمِ اعیان پروری از بین می­رود. مدلی که کشورِ ما سال­هاست لنگِ نداشتن است. مدلی که با سخنانِ پیرمردانه­ی مصلحت­خواهانه توی این ممکلت توزیع می­شود: «جانِ مادرتان این خرج­های سنگینِ عروسی را روا مدارید. که هم بدجلوه­گی می­کند در چشمِ مردم، و هم بداقبالی می­کند به فرهنگ مردم!». قضیه خیلی راحت­تر از این حرف­هاست، اگر کسی نداشت، پس خرجِ اضافه و گزافه هم نمی­کند. تمام شد. ... این­ور اما بستِ  ناجورِ خانه­واده به کلمه­ی مضحکِ «آبروداری»، اول کمرِ پدرِ خانواده را می­شکند، بعد حلقه­ی مهرِ زوج را و در آخر بنایِ بدیمنی است اضافه بر فرهنگِ ازدواج. ... و «شبِ عروسی» و «تالارِ رقص» و «شامِ مهمانی» و افتضاحاتی که تنها درشده­اند برایِ دو سال زنده­گی احمقانه­ی دو تا مرغِ عشقِ تخمی. که بعدِ دو سال از گذشتِ زنده­گی­شان که      خوش­خوشانِ وام­های ابوی­شان ته کشید، تازه می­فهمند دچار چه غلطی شده­اند با عرضه­ی نه­داشته­ی پسر و شکمِ برآمده­ی دختر. 

توجیهِ خیلی­ها توی این مملکت نسبت به مسأله­ی استقلالِ فردی (یعنی همین رسمِ 18 ساله­گی: Shoot Out The Honey) از بین بردنِ مهرِ بین خانه­واده است، که بنده شخصاً فحش­های کاف­دارِ بچسبِ بسیاری برای این برهان دارم. کافی است یک نگاهِ اجمالی - احتمالاً بعدِ سال­ها- به دور و برِ خانه­نام­تان بیندازید و عمقِ فاجعه را رصد کنید. کافی است تنها به رابطه­ی خوش­شکلِ پدرها و پسرهای زیرِ یک سقفِ این مملکت نگاهی بیندازید. رابطه­ای مملو از ترس، حسِ غلبه، گاهاً حسِ انزجار؛ حسِّ پدری که دم­دست­ترین توصیف­ش از پسرش «یک لا قبا» است و پسری که دقیق­ترین توصیف­ش از پدر «پیرمردِ دِمُدِه­ی غرغرو» است. و بزرگ­ترین اشتراک­شان، آن دو زار حقوقِ بازنشسته­گیِ تهِ جیبِ همان پیرمردِ دمده­ی غرغروست. توی غرب اما، پسر، اگر سبزی­فروش هم باشد دارای عزت است. و سر زدن­ش به خانه­واده منت. حالا به نظرتانِ بندِ مهرِ این­ورِ آب محکم­تر است در یک خانه­واده یا آن­ور؟ ...

یا دیگر معضلِ مبتلابهِ عمومِ جامعه­ی ما در خانواده­ها زمانی است که لزومِ یگانه­گیِ «اعتقاد» در یک خانواده پیش می­آید. ننه بابایی که از بدوِ تولد، «اشهد» توی گوشِ کودک­شان می خوانند و تا جوانی جان­می­کنند به مسلم­شدن و            مؤمن­شدن­ش، و نمی دانند که اسلام، دینِ موروثی آباء و اجدادیِ کسی نیست که بشود پشتِ سه جلدش نوشت و قباله­ی ایمان­ش را داد دستِ طرف که « یارو! انتَ مُسلِم». ما «حقیقت جوی»تر هستیم در مواجهه­ی با اندیشه­ها یا غربی جماعت؟ ... چند از ما جماعت در انجیل سردوانده است و خوفِ نصرانی شدن­ش می­برده­ایم؟(قریب به هیچ) حالا چه قدر مسلمانِ از پدر و مادر مسیحیِ غربی داریم؟(مطمئناً بیش­تر از این طرفِ معادله) ... کی و کجا ما را ملزم به داشتنِ دین پدران­مان کرده­اند در اسلام؟ ... مگر نه این که در اسلام، مرامِ هر کس خودیافته است و نه موروثی؟ مگر نه این که در اسلام ملامت شده­گان همه به دین پدران­شان بوده­اند؟ ... ما حتی تویِ توحید هم از غربِ عقب­یم. به قولِ یوسف­علیِ میرشکاک: «غرب، از وادیِ توحید یک گام مهجور مانده است و شرق، دو گام. غرب در گام تقوایِ الهی پیشه کردن، و شرقِ در این، و هم در تقوایِ دیگری دور ریختن»1. به قولِ میرشکاک، غربی ازخدا نمی­ترسد، پس از هیچ­کسِ دیگر هم نمی­ترسد. و شرقی از خدا نمی­ترسد، اما از زن­ش، پدرش، صاحب­خانه­اش، رئیس­ش مثل سگ می­ترسد. و حالا ایمان پیش­کش، وارثِ تخت و تاجِ پدری، در اثباتِ خلفِ بودن ش حتی باید به پرستنده­ی بی چون و چرایِ حزبِ احمقانه­ی پدر هم در آید.

و ... و ... و ... . که اگر جلال بود جای­ش «الخ» می­گذاشت با کلی فحش. اما مقصر کیست؟! ... نی­دانم. راست­ش به این جای کار دیگر فکر نکرده بودم. خودِ خانواده؟ جامعه؟ قانون؟ عرف؟ ... چشم بر «نیاز» بستن؟ همه­ی این­ها و مضاف بر این­ها. مسلماً تویِ جامعه­ای که برایِ 30 ساله­اش شغل مثلِ تخمِ طلا نایاب است، کسی به فکرِ استقلال فردی از 17 ساله­گی یا پیش­تر نخواهد افتاد. و مسلماًتر توی جامعه­ای که عَلَمَ­کِ احترام­ها «چشم» گفتن است، و «چون؟ چرا؟» گفتن به مثابه کفر، کسی فرهنگِ استقلال را برنخواهد تافت ... هر چند 32 سال باشد که شعار «استقلال» از فک­شان نیفتد، اما هنوز از هجی کردن­ش در مسائلِ فردی­شان واهمه  دارند. ... کاش یک بار هم  که شده برای ادایِ دِین به امامی که غیور می خواست مان، دست از این بنده بودن ها و در خفا شیرشدن ها  برمی داشتیم. ...

یادم هست جایی نوشته بود یا که نوشته بودم، غرورِ مرد، همه داشته­ی مرد است. و اگر کسی مرد را بی غرورش خواست، پس او را مرده خواسته است. حالا می­پرسم غرورِ جوان­های غیرمستقلِ این مملکت کجاست؟ روی زینِ موتور؟ وقتی عربده می­کشند؟ یا تویِ خانه وقتی به تیپِ پدرشان می­زنند؟!!! ... والسلام. والتأسف.

 

 6 آذر 91

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1)       از تلخ پروا نیست/ یوسف­علی میرشکاک/ گفت و گو/ مجله ی سوره/  دوره ی چهارم/ شماره ی سوم

 

 

 

سجاد پورخسروانی
۰۷ آذر ۹۱ ، ۰۱:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

بسم الله الرحمن الرحیم

الم(1) ذلک الکتاب لا ریب فیه، هدی للمتقین(2)  الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلاة و مما رزقناهم ینفقون(3)  و الذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالاخرة هم یؤقنون(4) اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون(5)

 

به سفارش جبهه کتاب می نویسم و از جبهه کتاب. اما دلّالی جبهه را نمی کنم، آخر اعتبار این آیه ها بیش از آن اند که خاطرِ یک کتاب فروشیِ چند متری. اعتبارش یکی به این است که یادآوری می کند آدم را -آدم کتاب خوان را(1)- به این که جنسِ هدایتِ متقین از کلام است. کلمه، همان که معجزه ی پیامبر است: قرآن.

و خب حالا این متقین که اند؟ یا که می شوند؟ کسانی که "به غیب -آن چه که نمی بینند- ایمان دارند" و "نماز را - باز آن چه که به دستورِ غیب برمی گردد- برپا می دارند" و "از روزی شان- بر حسبِ سفارش همان غیب باز- انفاق می کنند". نقطه مشترک همه ی این ها در ریزه دریافتِ عامی که من در یافته ام این است که ایمان به چیزی که چشم ها و گوش ها در نمی یابند، با مطالعه حاصل می آید. و هر چند این سخن از سرِ نامفسری باشد و عامیانه، اما بر من گواهی است از این که راهِ علمِ غیب، از علمِ آَشکار می آید. این خاصیت کتاب است. این جور نیست که مثلاً بگوییم این کتاب- قرآن- تنها به واسطه ی خدایی شدن ش هست که ارز پیدا کرده است. خیر. آن هست، اما تنها آن نیست. که اگرغیر از این بود چرا دیدار نه؟ - هم چون اعجازِ قومِ یهود- یا چه می دانم تلویزیون نه؟ یا رادیو نه؟ سینما، اصلاً موبایل؟ ... یک جواب ش این است که: "برو بابا حال ت خوش نیست! آن موقع که از این جینگولک بازی ها نبوده!" و جواب دیگر این که: "کتاب به ترین محملی بوده و هست که می شود با آن معرفت عمیق را منتقل کرد و در عین حال، بی که تنها تعلیم باشد، کشف هم بشود". و من در مقام میرزا بنویس، دومی را منطق نوشته هایم می گیرم. به همین راحتی. پس شما هم یا ول کن یا با من بر این طریق باش.

حالا کتاب چه می کند؟ شق القمر؟ ... راست ش را بخواهید از آن هم سخت تر: "شق الباور". کتاب به اعتبارِ تعقلی بودن ش، تنها ابزاری است که مدام می کند یک یافته را. در بخش هایی مشترک از مجموعه کتاب های "نیل پستمن"(2) که جامعه شناسی است آمریکایی و همه ی همّ و غم ش مقایسه ی جامعه ی کتاب محور است با جامعه ی تلویزیون محور، گفته می شود که کتاب فرهنگی را می سازد که بر اساس آن اصل اساسی تمامی تصمیم های آدمی منطق است و تفکر و اصل اساسی تمام جدال های آدمی هم گزاره های فکری. این همه شغل را که بر پایه ی کتاب ت روی آمده ببینید: "وکالت، قضاوت، اقتصاد، حساب رسی" و جمله شغل هایی که اگر گیرِ غول بروکراسی و تخمه ی ناخلفِ مارکسیست که کارها را همه یک شکل و آدم ها را همه حیوان فرض کرده است، نمی افتادند می شد گفت که شغل هایی نازل شده ی الهی اند.

کتاب خوان و کسی که فرهنگ ش را بر اساس کتاب پایه ریخته است، اهل صبر است، اهل مداقّه است، و اتفاقاً در عرصه ی عمل هم اوست که اهل انقلاب است. چه که کتاب اندیشه می آفریند، و اندیشه تصمیم، و تصمیم عمل. اما تلویزیون که ربط ش با مخاطب بر اثر است، تنها می تواند آشوب بیافریند. ما با آن چه که می بینیم، به مثابه یک واقع کنش می کنیم. چه با مستند و خبرش، چه با فیلم و سریال ش، و چه با شو و هرزه نگاری اش- که این آخری حتی زنای ذهنی را به گواهیِ حسن عباسی سوغات می آرد-. تلویزیون به تو اجازه ی تفکر نمی دهد. یک تجربه ی ثانویه است از چیزی که هم چین معلوم هم نیست که واقعی باشد و حتی نمی تواند مثل یک آینه ی بزرگ بی طرف بماند: کادرش پیش تر برای تو انتخاب کرده است، لحن ش پیش تر برای تو حبّ و بغض تعیین کرده است، پایان ش پیش تر برای تو عاقبت رقم زده است. و تو می پنداری که واقعه دیده ای. خیر. ضمن این که اصلاً دیدار به واقعیت است، اما گفتار و کلام از این پیش تر می رود و از "حق" هر چند تخیلی حرف می زند. تلویزیون به هست اشاره دارد و کلام و کتاب به بایدها. و مگر غیر از این است که اندیشه ها به حدیثِ امام علی(ع) به نوشته در می آیند، اما به تصویر نه(آن چنان که باید).

بگذریم. چهار خط مانده، و آن چهار خط را می خواهم اطاله بیایم که ثابت کنم یک "فروش گاهِ توزیع آثار -کتاب- جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی" چه نقشی می تواند در جا انداختن آن فرهنگ، که پایه اش کتاب است داشته باشد. این را هم توی پرانتز بگویم که در مواجهه با کتاب ما دو نوع فرهنگ داریم: "فرهنگی که از کتاب خواندن پدید می آید" و " فرهنگی که به کتاب خواندن منجر می شود" و این هر دو در رابطه ای دو سویه.

  • کتاب جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی:

کتاب رسانه ای عمیق که وقتی خوانده می شود، می شود درباره ی معانی اش به قضاوت نشست. می شود در آن معانی را کشف کرد. می شود در آن از حق حرف زد و اندیشید و از دیدنی ها به معانی رسید و از معانی به نادیدنی ها اشاره کرد: مثلاً خدا را می شود در کتاب گفت و تعریف داد و نوشت، اما در عالم تصویر چه طور؟ تنها با داستان. و داستان چیست؟ کلام. این یک چرخه ی محتوم است.

جبهه: جایی که در آن باید موضع داشت، و از آن موضع دفاع کرد، برتری جست یا در مقابل برتر قدعلم کرد. درست مثل همین بازی های "من روشن فکرم"، "من لائیک م"، "من مسلمان م"، "من مسیحی ام" و چه.

حالا فرهنگ: ول کن بابا!

انقلاب: همیشه منقلب شدن. همیشه در انقلاب بودن.

اسلام: یک ایدئولوژی.

و ترکیب همه ی این ها اگر متضمن همه شان باشد، پس "کتاب فروشیِ جبهه ی فرهنگی انقلاب اسلامی" یعنی جایی که بشود عصاره ی این معنا را پیدا کرد. و اگر همه ی این ها تنها اسمی نباشند و شعاری و درپشت چنین عنوانِ عریض و طویلی "عملی" باشد و "واقع"ی، پس اهمیت چنان مرکزی به اعتبار همه ی آن گزاره های گفته شده است. همین.     

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1) کتاب نه خوان هم به وصله ی منبر و کتاب خوان است که وصل می شود به کتاب. و خب پس جدای از این عالم نیست.

(2) "تکنوپولی"، " زنده گی در عیش، مردن در خوشی"، "زوال دوران کودکی": همه از انتشارات اطلاعات و ترجمه ی دکتر صادق طباطبایی.

 

آمار انتشار کتاب را هم می توانید از این آدرس ها پیدا کنید:

سایتِ باغ کتاب: bagheketab.ir

مقاله ی ژورنالیستی: "نگاهی به چالش های افزایش سرانه ی مطالعه در ایران"/ آرشیو روزنامه ی جمهوری اسلامی/ 18، 05، 1391

گزارشِ: "رشد 19 هزار درصدی انتشار کتاب در 30 سال اخیر"/ خبرگزاری فارس/ 14، 11، 1386

مقاله ی "با یار مهربان، مهربان تر باشیم"ِ آقای مهدی فضائلی/ 21، اردی بهشت، 1391

سایت وردلمترزِ یونسکو: Worldometers.info

 

 

سجاد پورخسروانی
۱۲ مهر ۹۱ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

سریع نوشتی درباره ی هنر گرافیک:

 

چه چیزی اصالت دارد؟ چه چیزی ندارد؟  اصلاً اصالت چیست؟

وقتی قرار باشد از بوم زاد تو گفته آید، آن که پدر و مادرش معلوم، سلسله ی پدران ش معلوم، ریشه ی درختِ خانودگی اش گره خورده به اصل بود، می شود اصیل. حالا اصیل چیست؟ الله اعلم. یعنی احتمالاً غیر از خدا، اهالیِ فلسفه و حکمت هم چیزکی به خیال شان می دانند.  اما من نه اهل فلسفه و حکمت م - هر چند در هر دو غوری دارم- و نه نعوذبالله خدا. پس ول کن م همین اول داستان قضیه ی اصالت را به تر است.

پس حالا مجبورم به جای استفاده از این گزاره ی "گرافیک را بی اصالت می دانم"، بگویم "گرافیک را فاقد ماندگاری و ذات هنری والا می دانم". و خب من که باشم؟ یک گرافیست؟ نه! یک آدمِ فتوشاپ کارِ دانش گاهِ هنر رفته ی واحدِ گرافیک پاس کرده. و خب یک هم چو آدمی، اگر درست بخواهی حساب کنی، هم بیش تر کاسبی اش کماً می گیرد و هم بیش تر با سفارش دهنده ی کارِ گرافیک درگیر است. پس از این مقام می خواهم ادامه ی قضاوت ام را بروم:

اگر بشود پوستر و اطلاعیه را اصلی ترین وادیِ گرافیک دانست، وبعد از آن لوگو را، باید اعتراف کرد که پوستر در سیرِ تاریخیِ خودش طفیلیِ تولید انبوه و مصرف گراییِ مفرط زمانه ی به اصطلاح ماشینیزه شده است. تاریخ این گواهی را می دهد. من حوصله ی گفتن ش را ندارم، اگر می خواهید، بروید بخوانید: "انفطار صورت، سید مرتضی آوینی". که آن هم منابعِ خودش را معرفی می کند. عموماً توی کتاب های تاریخ گرافیک، یک ارزیابیِ زرشکی می آید که: "گرافیک دنباله ی نقاشی است و مثلاً به همان قدمت و اصالت و ارز." و یا مثلاً "قدمت گرافیک، به دیوار نوشته های غارهای لاسکو است و چه". درست مثل همان گزافه ای که درباره ی انیمیشن می گویند، و این را نمی گویند که اصل انیمیشن در ندیدنِ فریم است و نامانایی اش در چشم.(اگر یک بیست و چهارم ثانیه یا کسری با همین مقادیر را مانایی ننامیم.)

گفتن این مسأله که گرافیک دنباله ی نقاشی است، درست به همان مضحکی است که مثلاً بگوییم تولید انبوه ظرف و ظروفِ سرامیکی دنباله ی کوزه سازی و سفال سازی دستی است. بله! ابزارها پیش رفت می کنند، انسان ها زیاد می شوند و برطرف کردن نیازهاشان مشکل تر، اما آیا به ازای هر انسانی که به دنیا می آید، به همان نسبت هم نیروی تولید به وجود نمی آید که همان انسان باشد؟ شاید بگویید که چه در سی روز صد تا کوزه بسازی و چه در ربع ساعت  صد تا، و خب صد تا صدتاست! اما از نظر من صدتایِ یک دستِ یک رنگِ یک نفس، خیلی با آن صدتایِ نفسِ انسان آمیخته فرق می کند. اولی حاصل حرص است و عجله  و منجر به  سود و فروش و دوباره حرص بر آن، و دومی حاصل زحمت است و نیاز و منجر به معاش. همین. یکی آمیخته با عرقِ آدمی و حالِ آدمی است؛ و دیگری آمیخته به چه؟ به کارخانه ی بابای آدمی؟... بگذریم.

گرافیک مانا نیست. اصلِ اساسیِ کار در شرکت های تبلیغاتی، جاذبه است و سرعت عمل. حالا بعضی ها به اشتباه این دو را رقابت و خلاقیت شاید بنامند. اما گرافیک یکی از ذوق سوزترینِ صنعت هاست. کشفِ رنگ و فرم و تناسب در او هست، اما به دلایلِ ماهویِ گرافیک که پسندِ سفارش دهنده  اصل است و سرعت طراحی، این هر دو منجر می شوند به ذوق سوزی. یک زمانی یک "میکل آنجلو بوناروتی"ای چهار سال به قولی و 14 سال به قولی دیگر وقت می گذاشت پایِ یک طراحیِ سقفی. و همه مدت هم خوابیده. و ام روز روز، توی هر کدام از شرکت های تبلیغاتی که باشی، صبح، یارو بنرِ مغازه اش جر می خورد، و تا عصر از تو طرحی  نو(!) و جذاب(!) و جیغ(!) برای "لوازم یدکی فروشی" اش می خواهد. و از این نوع سفارش ها روزی 40 بار و برای هر کدام حداقل 6 طرح بایستی بزنی تا آقا خوش ش بیاید.

علتِ دیگری که بر ناماناییِ گرافیک واردمی دانم این است که در طراحیِ گرافیک، "به روز" و "مد" تعریف می شود، و کم تر "سبک" مفروض است. و سرعتِ عوض شدن مدها هم تقریباً روزانه. البته این سیر مسلماً در غرب کندتر و گرافیک شاید به نوعی "هنر"تر از این ور آب باشد، اما در هر شرایطی هم که باشد، نمی توان از این واقعیت تاریخی و البته ماهویِ گرافیک گذشت که تولد گرافیک و بروزِ نیازی که گرافیک را باعث شد، اطلاعیه ها و خبرنوشته های دیواری بود. من لوگوها را خیلی کم می توان م از دنیای گرافیک بدانم. طراحی اصلی لوگو بر اساسِ ایده و فرم است و حتی در اکثر موارد بر پایه ی طراحی دست است.

گرافیکِ مالِ دنیایِ زودگذر و پریشان است. دنیای پر تغییری که هر روز خودِ سابق ش را تکذیب می کند. پس گرافیک نیز که "هنرِ زمانه ی پرآشوب" است، باید مدام تغییر کند. و پس کی وقتِ تفکر و کشفِ والا دارد؟ هیچ. نه گرافیک این وقت را دارد، و نه گرافیست. شاید یک روزی می شد از طریق نقاشی یا خطاطی، هنرمند به سلوکِ معنوی خویش برسد، اما گرافیک، نه تنها این قابلیت را ندارد، که شدتِ گذرش حتی ساده ترین مسائلِ فکری آدم را مختل می تواند کند. و این آن کاری نیست که مولا علی(ع) می فرمودند که: "با کار، اندیشه ها عمل می آیند".

وقتی به نیازشناسیِ گرافیک نگاه می کنیم، می رسیم به تصویری به مثابه توالت های سرپاییِ ولکرد های انگلیسی. گرافیک درست مثل یک هنر سرپایی است. سرعت و جاذبیت و در عین حال ساده گی اصلِ مسلم آن است. و اگر منصفانه نگاه کنیم، هیچ کدامِ این ها را در هنرهایِ اصیلِ پیشین اصل نمی بینیم، یا حتی حاشیه ای نزدیک به اصل.

و در آخر این که "هنر" هر نوعی اش که هست، برآمده از دلِ پررمز و رازِ هنرمند است. اما گرافیک، راست ش را بخواهید، تنها شاید بتوان برآمده از جیبِ لاغرِ او دانست. هر چند اذعان دارم، که می شود با این ابزارِ جدید هنری خلق کرد که شبیهِ گرافیک باشد، اما هیچ کدام ازآن عناصر را نداشته باشند، و از همه مهم تر برآمده از دلِ خواهش مند و شاید دردمندِ آدمی باشند و پس هنری  باشد اصیل. این اصیل گفتن همان جرأتی است که در ابتدا نداشتم. اما حالا با جرأت اصل م را اصلِ دنیا می گیرم و پس اصلی ترین شاخصه ی هر هنری را، پیوسته بودن به این اصل، یعنی دردمندیِ هنرمند و تابش ش به بیرون یا سیل ش به بیرون می دانم. والسلام.  

سجاد پورخسروانی
۰۸ مهر ۹۱ ، ۲۳:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه