گربه نوروزی ها :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۳:۲۸ ب.ظ

گربه نوروزی ها

[دسته بندی: داستان کوتاه]

حتم قبول دارید این­که داستانی را که مقدمه داشته باشد ... (مراجعه به مقدمه­ی 2)؛ حالا حساب کن که دو تا هم داشته باشد. یک اینی که هم الآن دارید می­خوانید به توجیهِ «چرا گذاشتم­ش» و دیگری آن که بعداً ضعف­خواریِ خودِ متن را می­کند. حالا هر چه قدر هم که می­خواهد من جمله ردیف کنم به توجیهِ این «گذاشته» و «نبشته» که مثلاً «... حوصله­ی داستان کردن­ش را نداشتم، اما خودسانسور هم نیستم، پس ...» یا «... ماحصلِ روده درازی­هایِ مونولوگ مانندی است که ...» یا «خیال نداشتم این قدر طولانی شود اما نوشته راهِ خودش را رفت و خیال نداشتم اصلاً بگذارم­ش اما باز نوشته راهِ خودش را پیدا کرد­...» یا «... نمی­دانستم با یادداشت­های­ش چه کنم پس ...» یا «به من که باشد می­گویم سخن­رانی-شعر است بر وزنِ (...)-شعر» و چه و چه و چه  که فقط حرف مفت­ند ... . پس، بنا بر اصلِ «لطفاً با خواننده­تان مثلِ گوسفند نباشید!» خواستم همین­جا بگویم که به خودم هم که باشد حوصله­ی بیش از یک­بار خواندن­ش را نمی­برم. و خب متنی که به دوبار خواندن نیارزد، به یک­بار خواندن هم نمی­ارزد ... پس تصمیم با خودتان که بخوانیدش یا نه، و بعد دیگر یقه­ی من را نگیرید که ... .

*** 


حتم قبول دارید این را که داستانی که مقدمه داشته باشد، بایستی تویِ داستان بودن­ش شک کرد؛ با این حساب، اراجیفِ زیر را که ماحصلِ براده­هایِ قبرستان گردی­ام بوده و خیلی حوصله­ی داستان کردن­شان را نداشتم، (و اصلاً مگر این روزها حوصله­ی چه کاری را دارم؟) شک­خوان­ کنید ... یا ...(مراجعه به مقدمه ی 1)    

***

 

زمینِ خاکیِ قبرستان هر بهار پر می­شود از سبزه­های نو رسیده­ی خدا، موجوداتِ بی­منّتی که مزد از خدا گرفته، می­شوند رشته­های ظریفِ حوائجِ آدم­ها تا سیزده که شد گره­شان بزنند به گلایه­هاشان. «چه اسم بودنِ آدم­ها» هم هیچ فرقی براشان نمی­کند: مسلمان باشی یا مسیحی، فارس باشی یا ترک، ارمنی باشی یا ایرانی ... و از این دست گنده دَرکردن­ها که تنها به دردِ تنظیمِ اختلاط گازهای آسمانِ شهر می­خورد و بس. بعدِ سبزه و شکوفه هم نوبتِ گربه نوروزی­های فسقل و پشمالو می­رسد که گُل به گل، درست مثلِ شبنم­های بارانِ شبانه­ای که من و تو در خوابِ شبانه­اش سر کرده باشیم رویِ زمینِ خدا سبز می­شوند و شروع می­کنند به چریدن؛ -با آن نیم مثقال معده­ای که لابد دارند-. بعد هم که باران ... . البت خیلی از این هم پاله­های ما، نشان به نشانِ کتابِ زیست­شان-ویکی پدیا- می­خواهند قانع­م کنند که «اواخرِ اسفند، بعد از بارشِ بارانِ بهاری، سر و کله­ی این موجودات که در نواحیِ شیراز به آن گربه­ نوروزی گفته می­شود، پیدا می­شود ... » و الخ. اما من بارها گوش سپرده­ام به این ریزه­ها، وقتی صبح سرشان را از حلقه­ی به خود پیچیده­ی هیکل­شان در می­آوردند، بی که سبزه­ای به دهان­شان باشد، و می­دانم که صدایِ جویدن چیزی را که زیرِ دهان­شان می شنوم. چیزی است غریب و دعا مانند. چیزی مثلِ دعایِ باران. ... به خدا راست می­گویم؛ بارها و بارها امتحان کرده­ام. یک بار هم شما امتحان کنید ... بروید رویِ زمینی که خاطرِ شهرداری به آسفالت کردن­ش خوش نیامده باشد ... گربه نوروزیِ درهم پیچیده­ای را انتخاب کنید، به قاعده­ی سر و زانو و کف دست­تان باقی را کنار بزنید و جا باز کنید ... صورت به زمین بچسبانید، خفتِ چراگاهِ آن پشمالو و گوش فرا دهید: ...اوو ... این صدایِ خم­یازه­شان ... قرچ ... قرچ ... قرچ ... و این­هم صدایِ راز و نیازی که پیش از صرفِ سبزه در پیش­گاهِ باری تعالی دارند. مطمئن باش که دعایِ باران است. اصلاً مطمئن باش که دلیلِ باران است. یا لااقل بخشی از آن ... من بارها این کار را کرده­ام، مخصوصاً بعد از این که ساکن این­جا شدم. حالا راحت­تر هم می­توانم بی­ترسِ له کردنِ گربه­ای گوش زمین بگذارم و به قرچ قروچ­شان گوش دهم. صدایِ نبضِ زمین است انگار. همان­قدر آرام که 1400 سال پیش. همان قدر آرام که 34 سالِ پیش. همان­قدر آرام که ... . اصلاً زمین همیشه آرام است، برعکسِ آدم­ها که هیچ­وقت آرام و قرار ندارند، و این­همه به چه بهانه؟ به بهانه­ی اندکی آرام­ش. یادش به خیر، بهار که می­آمد، جز نویدِ گربه نوروزی و سبزه -که البته این دو خود نوید دهنده­ی نوروز هستند تا عکس­ش-، نویدِ آرام­ش هم بود. آرام­شی که  با ورجه وورجه­های ما هم­راه بود و با قلیان کشیدن­ها و نرم خندیدن­های ننه باباها و ننه بزرگ بابا بزرگ­ها ... نمی­دانم از آن سال­ها چندی می­گذرد. این­جا زمان هم­چین معنایِ درست و حسابی­ای ندارد. زمان برایِ خانه­ی من، یک عصرِ پنج شنبه است که با کلی چشم انتظاری بایستی مهمان­ت را خمیازه بکشی آیا بیاید یا نه ... و وقتی هم که می­آید انگار که خواب­گردی پای­ش باز شده به خانِ تو. بی­دعوت، بی­نیت، بی­جملاتِ شورانگیزی که انتخاب شده باشند برایِ سرِ سفره­ی میزبان ناقل آمدن. بعضی­هاشان واقعاً حوصله­ام را سر می­برند، با یک دسته­گل و مشتی مشتلق -انگار که به خواست­گاریِ دختری آفتاب ندیده و ترکه­ای- . و سرِ سفره از هر دری و هر خری زر می­زنند الا از تو که میزبانی و منتظر. انگار نه انگار که تمامِ هفته را خمیازه کشیده­ای به نوبتِ مهمانیِ عصرِ پنج­شنبه­ای. گاهی اوقات حتی فکر می­کنم که من را نمی­بینند. آن­قدر گرم خودشان­ند که نگو. دستگاهِ مصیبت هم که می­خوانند جوری گریه می­کنند انگار مراسمی موسمی و تشریفاتی. با چشم­هایی که به همه چیز می­زند جز دلِ ­تنگ، گرفته یا چه می­دانم مصیبت دیده. البت من از مصیبت­شان خبر دارم، خودشان هم خبر دارند که خبر دارم، اما به خیالِ خودشان سرِ شوره­ایِ بنده را گرمِ کُنار کرده­اند و نمی­دانند که خوره­هایِ کله­ی خودشان چه عزمِ راسخی دارند.

بگذریم. ذکرِ بهار می­رفت. بهاری که این سال­ها جز رنج چیزی خاطرم نمی­آورد. البته برایِ هم­سایه­های ما که نه ... بهار خیلی هم نوید است، اما برایِ این مهمان­های ناسازِ بدمسلک ... هی ... خدا کی بود؟ کی بود که خاطرِ بهار خیلی روشن می­زد؟ این هم از مصائب این منطقه­نشینی است دیگر. هم­چین از دنیا دورت نگه می­دارد که هر چه خاطره از دنیا داری فراموش­ت می­شود. ... آهان! ... . بهارِ سال­ها  سال پیش. آن موقع­ها همیشه حکایتِ پیک نوروزی بود و حرصِ تعطیلیِ زودتر مدرسه­ها و گندمی که مامان­جان می­کاشت و ماهی گلی­ای که پدربزرگ پول­ش را می­داد تا با رفیقِ دوچرخه دارم برویم و از تویِ هزار تا ماهیِ گلیِ یک شکل و یک فرم و یک اندازه که هر کدام سیصد تومان پول­شان می­شد، یکی را برداریم که به گمان­مان از همه خاص­تر بزند. یکی که نگاه­ش بابِ سفره­ی باصفای ما باشد. یکی که کینه نداشته باشد. درد چرا! اما دردِ بی عزیزی، نه دردِ باله­ای که عفونت کرده باشد و حتی تا «توپ در کردن» و «محوّل الحول خواندنِ ما» هم نکشد. بعد، بعدِ کلی خم شدن و آکواریومِ شیشه­ای را از این سر تا آن سرش دویدن، یکی­ش می­شد مالِ ما و می­رفت تویِ پلاستیکِ فریزِ دولایه­ای که یک سرش را من می­گرفتم و یک سرِ دیگرش را رفیق­م. و تا نزدیکی­های خانه می­آمدیم و رویِ دست گرفته، بالاتر از گردن­هامان و البته گردن­ها هم  پایین­تر از معمول ... که جیغِ رفیق بلند می­شد که «ای وای! دوچرخه­ام!» و دویدن­های او تا ماهی­فروشی و بعد نوبتِ او و همین رسمِ شیرینِ ماهی­گلی. ... اوه! راستی این سال­ها دیده­اید سرِ سفره ملت چه­ها که نمی­گذارند؟ ... مارمولک! چه بود اسم­ش؟ ... سمندر! ... . آدم چندش­ش می­شود. دو تا مارمولکِ رنگی می­گذارند سرِ سفره­ی عیدشان و جانور با آن چشم­هایِ سرخِ خورنده­اش تا آخر هم­چین نگاهت می­کند که هر چه گرد است و رنگی زهرِ مارت می­شود. یکی همین تخم­مرغ­هایِ پوستِ پیاز پز شده­ای که هر یکی را با هزار حرص و جوش رنگ کرده­ایم و ساعت­ها جلسه گذاشته­ایم اندر بابِ طرحِ ام­سال­شان و عاقبت هم مثلِ همیشه گواش برداشته­ایم و افتاده­ایم به جان­شان. و هیچ­کدام­مان هم هیچ­وقت طرح برگزیده را بعدِ روبوسی­هایِ تحویلِ سال ندیده­ایم ... البته -شما که غریبه نیستید- من چرا! ... . و الباقیِ اقلام که کمابیش تویِ دکانِ عیدداریِ شما هم پیدا می­شود. ...

... یا به­تر است بگویم که پیدا می­شد. راست­ش این­ها مالِ حداقل ده دوازده سال پیش­ند. آن موقع­ها که هنوز طرحِ تعویضِ خودرو نیامده بود و ما و دیگر عموزاده­ها می­چپیدیم پشتِ وانتِ مدلِ 52 عمو و می­رفتیم سراغ بزرگ­هامان: پدربزرگ و بی­بی. ... عید همیشه همین­ریختی بود. هر کس سبزه­اش را می­گذاشت جلویِ کاپوت و مثلِ ماشین­های آذین شده­ به عروسی راه می­افتاد سمتِ خانه­ی پدری. ما هم با پنج عمو و ماشین­هایِ درپیتِ زیرِ 55 و البته یک موتورِ کراس که مالِ عمو کوچکه بود. می رفتیم عید دیدنیِ بزرگ­هامان و بعد با آن­ها راه می­افتادیم سمتِ خانه­های دیگر. خاله و پسرخاله­ی پدری و داییِ مادری و عمه فلانی و شوهر­عمه بیسانی. ... همیشه روزِ اول عید، سرِ پدربزرگ و بی­بی دعوا می­شد، این که کدام­شان را کدام عمو بقاپد. مثلِ طلسمی خوش­یمن که بابِ اولِ سال بود. و اگر نبود بزرگیِ عمو بزرگه و ماشین­ش، حتم به گیس­کشی هم می­کشید کار. همیشه عیدمان، تویِ هر ماشین یک جایِ خالی برایِ یکی از بزرگ­ها بود ... جایی که بعدها هم خالی ماند، ... بی­فلسفه ... بی­خاطره. عید، همیشه همه­گی یک راست می­رفتیم سراغِ پدربزرگ. پدربزرگ هم که مرد، یک راست می­رفتیم سرِ خاک. بعد هم که بی­بی... .

هر چه که بود گذشت. سالِ اولِ خاکِ پدربزرگ یادم نمی­رود. تازه فهمیده بودیم که بی­بی چند سال است مشهد نرفته! چند سال است حتی تا همین امام­زاده اسماعیلِ خودمان هم نرفته ... بس که ما می­رفتیم سراغ­ش برایِ حاجت گرفتن. آن سال­ها که چراغِ پدربزرگ روشن بود، خانه­ی پدری حکمِ امام­زاده­ی ما را داشت. وقتی هم که او مرد، خانه­ی پدری پاتوقِ شب خاطره­هامان. ... این هر دو که مردند، خانه­ی پدری شد چیزی در حدودِ زمینِ رهن­آبادِ ما که دو سالی می­شد سری هم به­ش نزده بودیم. و تنها خاطرمان جمع بود که یکی از همین روزها نرخ­ش بالا می­رود و می­شودش به بهایِ خوبی فروخت.

الآن ده سال است که از خاطره­ی پدربزرگ و بی­بی و خانه­شان و قبرشان می­گذرد. بعدِ این سال­ها مطمئن نیستم که فانی­ها و به خیالِ خودشان باقی­ها- حتی درست ردیف و نبشِ خاکِ پدربزرگ و بی­بی خاطرشان باشد. قبرستان شده مدفنِ خاطره­هایی که انگار واقعاً بنا بوده که دفن شوند. همین­جور پرت افتاده از دنیایِ زنده­ها. مبادا که زنده­ها از ترسِ مرده­ها شب­شان بلرزد. گاهی هم که خبری می­شود، درست همان­جور که گفتم­تان، مهمان­های بی­آداب، اتوکشیده می­آیند با دسته گلی و پرپرش می­کنند رویِ سنگ نوشته­ای که سال­ها جز به باران شسته نشده و ذکرِ فاتحه­ای و بعد هم انگار که تشریفات­شان تمام، به کمال، بی­خداحافظی می­گذارند و می­روند پس کارشان. تنها چیزی که این سال­ها به روشنی از رویِ خطوطِ صورت­شان خوانده­ام، -و شاید هم کمی از عمقِ نگاهِ سطحی­شان- بلاتکلیفی است: معلوم­ترین شرحِ حالِ دل­ها و بازوی­هایِ ام­روزه­ی این جماعت. آن­وقت به من گیر داده­اند که چرا ... بگذریم.

بگذریم ... مثلِ همیشه. مثلِ همین ره­گذرانی که گه و گاه بی که درست دلیلِ کارشان یادشان باشد می­آیند قبرستان و مثلِ قدم زنی­ای در پارک پا می­گذراند و پا برمی­دارند. با این تفاوت که، گاهی سرِ قبری یا گودی­ای هنوز بی­جنازه -که شاید مالِ خودشان باشد یا مالِ آدمی پرت که تویِ عمرشان هم اسم­ش را نشنیده­اند- می­ایستند و بعد گامی دیگر و ایستادن سرِ قبری دیگر. مثلِ اکثرِ این پیرمردهایِ توریست که آمده­اند از عاقبتِ دیارِ باقی­شان خاطر جمع شوند. -تویِ دهه­ای که حتی میت هم رویِ زمین می­ماند-. این ریخت پیرمردها که دی­روز یکی­شان را دیدم و بدجوری دل­م سمتِ پدربزرگ رفت، با دست­هایی از پشت آویخته یا کیسه­ای آب در دست، از رویِ قبرها رد می­شوند و مدام، -بیش­تر از همه­ی جوان­ها- به اسمی آشنا برمی­خورند که یک­روز، یک­جایی اسم­شان را رودررو هجی کرده­اند. ... و بلا ... بلا ... بلا. که چه؟ که بگویم این­جا قبرستان است؟ خب هست. که چه؟ که آخرینِ وصله­ی ناجورِ دنیا؟ که آخرین نشانه­ی دنیایِ مرده­گان و آخرین بستِ واصلِ دنیایِ مرده­ها و زنده­ها؟ و ربطی که برای آرامیده­های­ش مرده­ها- چشم به راهی دارد و برایِ زوارش زنده­ها- دل انتظاری؟ ... بی­خیال! ول کن­م این خزعبلات را ... که چه؟ که روایتِ ماوقعِ قبرستان گردیِ جماعتِ باقی (!) را بدهم؟ بیا:

تایمِ عیادتِ از اموات همان 20 دقیقه­ای است که نوارِ خاک­بر­سریِ قبرستان یک دور کامل می­خواند تا به تکرار شدن. و بعد لابد سانسِ بعد برایِ زنده­هایی که حتی بعضاً یادشان نیست که این سنگِ قبرِ لعنتی که روی­ش نشانی­هایِ آشنا می­دهد مالِ کدام جد و کمر و تخم اندازشان است. اصلاً مالِ خودشان؟ یا مالِ زن­شان؟ ... تازه­گی­ها آرام­گاهِ خانه­واده­گی هم مُد شده! 12 عدد موزاییکِ مربعی؛ 6 تا در طول، دو تا هم در عرض، می­شود سهمِ زمینِ هر کس از این ارثیه­ی «ما عاقبهٌ»ِ هر فرد. بیش­ترش را می­شود خرید البت، اما نمی­شود بیش­تر از این لم داد تویِ خاکِ خدا. ضمنِ این که این روزها قدِّ پهنای­ت چال­ت نمی­کنند، بل قدِّ تمدن سهم­الچاله­ات می­شود، مثلِ باقیِ امورِ دنیایِ فانی که استانداردیزه شده­اند ... .

یکی از این آرام­گاه­ها را هم ما خریده­ایم به ... . ما که نه! پدرم. ... به نرخِ نصفِ آن چهاردیواری که درون­ش عمری جاری شدیم. (لابد به سرمایه­گذاریِ ابدی!) و بی مرده مانده بود که من پا پیش گذاشتم. حالا چه ریخت و چرا؟ چه اهمیت دارد؟ من هم مثلِ یکی از همین «داغِ جوان» بر «گرده­ی پدر» گذاشتن­ها رفت­م زیرِ خاک. یا حالا به تصادف یا قتلِ نفس. واقعاً چه فرقی می­کند؟ این که یکی مصیبت است و دیگری مکافات؟ ول کنید این مرده­بندی ها را تو را به خدا! می­خواهید سرِ قبرم بیایید، می­خواهید نه! ... دیگر این حرام حلال کردن­ها بابتِ «سرِ قبرِ خودکشته» حاضر شدن­هاتان چیست؟ ... خانه­ی عاقبتِ من، هر کجا که باشد و رویِ هر قله­ای یا تهِ هر دره­ای، مسلماً به آن مردکِ خپلِ انکرالصوت نیامده که بالا سرِ قبرم عربده­ی «خدایا به فاطمه­­ی زهرا ببخشای­ش» سر می­دهد و بعد هم که «پنجاه هزار تومان»ش را گرفت، تضمین می­دهد که «به آبرویِ دعاهایِ شما که خدا می­بخشدش ...». مردیکه­ی عنتر حال­م را حسابی گرفته بود. اصلاً واسه خاطرِ همین عنتربازی­هایِ جماعتِ باقی بود که آمدم جزوِ فانی­ها ... (یا حالا برعکس).

بنده­خدا پدربزرگ هم بعدِ مراسمِ هفت­م، دیگر هیچ پنج­شنبه­ای سرِ مزارش حاضر نشد که نشد. قهر کرده بود. یک سالِ تمام است که خویش­ها می­آیند و سرِ قبری فاتحه می­خوانند که مرده­اش به گوش نیست. حالا هم که خیال دارند قبر پدربزرگ و بی­بی را بیاورند تویِ آرام­گاهِ خانه­واده­گی­مان. پدربزرگ تهدید کرده که این بار را دیگر عاق می­کند و بی­بی قسم­ش داده به جانِ مرده­ی من که نه! من را که از همان اول چسبانده­اند به دیوارِ شرقی، با این حساب که شش تایِ دیگر بغل دست­م جا شوند. دو ردیف هم پایینِ پا. این­جوری می­شود گفت که سرمایه­ی آخرت­شان شاملِ من و پدر و مادرشان و خودشان و دو تا خواهرم و تک برادر بشود. بعد هم لابد خانواده­ی علّیه­ی عمو این­ها که هنوز از مواهبِ از قوم بی­گانه­گیِ ما مستفیض نشده­اند. با این­حساب دیگر هیچ­کس نگرانِ میت­ش مانده بر زمین نخواهد بود.

...  با این­حساب بهار، هر چه­قدر هم که بهاری بزند باز برایِ جماعتِ ما دل­گیر است. با این حساب، بهار دل­گیر است. با این حساب بهار برایِ گربه نوروزی­ها هم دل­گیر است. خاطرِ همین هم هست که از شهر بُن­کَن شده­اند به قبرستان، تا آن قدر دعایِ باران بخوانند و آن قدر قبرها از آب پر شود که دیگر آدم­ها این قدرِ قصدِ قبرستان نکنند و تویِ همان یک ریزه جایِ دنیا نام­شان بقیه­ی بقای­شان را بلغور کنند. تا دنیایِ آن­ها باشد مالِ آن­ها و دنیایِ ما باشد مالِ ما. تا ... .

... آخ اگر این گورکن­ها بفهمند! ... همه­ی گربه نوروزی­ها را با بیل­­کُش می­کنند.

    
           

دانلودِ نسخه ی پی دی افِ "گربه نوروزی ها"       

 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

گربه نوروزی ها

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۳:۲۸ ب.ظ

[دسته بندی: داستان کوتاه]

حتم قبول دارید این­که داستانی را که مقدمه داشته باشد ... (مراجعه به مقدمه­ی 2)؛ حالا حساب کن که دو تا هم داشته باشد. یک اینی که هم الآن دارید می­خوانید به توجیهِ «چرا گذاشتم­ش» و دیگری آن که بعداً ضعف­خواریِ خودِ متن را می­کند. حالا هر چه قدر هم که می­خواهد من جمله ردیف کنم به توجیهِ این «گذاشته» و «نبشته» که مثلاً «... حوصله­ی داستان کردن­ش را نداشتم، اما خودسانسور هم نیستم، پس ...» یا «... ماحصلِ روده درازی­هایِ مونولوگ مانندی است که ...» یا «خیال نداشتم این قدر طولانی شود اما نوشته راهِ خودش را رفت و خیال نداشتم اصلاً بگذارم­ش اما باز نوشته راهِ خودش را پیدا کرد­...» یا «... نمی­دانستم با یادداشت­های­ش چه کنم پس ...» یا «به من که باشد می­گویم سخن­رانی-شعر است بر وزنِ (...)-شعر» و چه و چه و چه  که فقط حرف مفت­ند ... . پس، بنا بر اصلِ «لطفاً با خواننده­تان مثلِ گوسفند نباشید!» خواستم همین­جا بگویم که به خودم هم که باشد حوصله­ی بیش از یک­بار خواندن­ش را نمی­برم. و خب متنی که به دوبار خواندن نیارزد، به یک­بار خواندن هم نمی­ارزد ... پس تصمیم با خودتان که بخوانیدش یا نه، و بعد دیگر یقه­ی من را نگیرید که ... .

*** 


حتم قبول دارید این را که داستانی که مقدمه داشته باشد، بایستی تویِ داستان بودن­ش شک کرد؛ با این حساب، اراجیفِ زیر را که ماحصلِ براده­هایِ قبرستان گردی­ام بوده و خیلی حوصله­ی داستان کردن­شان را نداشتم، (و اصلاً مگر این روزها حوصله­ی چه کاری را دارم؟) شک­خوان­ کنید ... یا ...(مراجعه به مقدمه ی 1)    

***

 

زمینِ خاکیِ قبرستان هر بهار پر می­شود از سبزه­های نو رسیده­ی خدا، موجوداتِ بی­منّتی که مزد از خدا گرفته، می­شوند رشته­های ظریفِ حوائجِ آدم­ها تا سیزده که شد گره­شان بزنند به گلایه­هاشان. «چه اسم بودنِ آدم­ها» هم هیچ فرقی براشان نمی­کند: مسلمان باشی یا مسیحی، فارس باشی یا ترک، ارمنی باشی یا ایرانی ... و از این دست گنده دَرکردن­ها که تنها به دردِ تنظیمِ اختلاط گازهای آسمانِ شهر می­خورد و بس. بعدِ سبزه و شکوفه هم نوبتِ گربه نوروزی­های فسقل و پشمالو می­رسد که گُل به گل، درست مثلِ شبنم­های بارانِ شبانه­ای که من و تو در خوابِ شبانه­اش سر کرده باشیم رویِ زمینِ خدا سبز می­شوند و شروع می­کنند به چریدن؛ -با آن نیم مثقال معده­ای که لابد دارند-. بعد هم که باران ... . البت خیلی از این هم پاله­های ما، نشان به نشانِ کتابِ زیست­شان-ویکی پدیا- می­خواهند قانع­م کنند که «اواخرِ اسفند، بعد از بارشِ بارانِ بهاری، سر و کله­ی این موجودات که در نواحیِ شیراز به آن گربه­ نوروزی گفته می­شود، پیدا می­شود ... » و الخ. اما من بارها گوش سپرده­ام به این ریزه­ها، وقتی صبح سرشان را از حلقه­ی به خود پیچیده­ی هیکل­شان در می­آوردند، بی که سبزه­ای به دهان­شان باشد، و می­دانم که صدایِ جویدن چیزی را که زیرِ دهان­شان می شنوم. چیزی است غریب و دعا مانند. چیزی مثلِ دعایِ باران. ... به خدا راست می­گویم؛ بارها و بارها امتحان کرده­ام. یک بار هم شما امتحان کنید ... بروید رویِ زمینی که خاطرِ شهرداری به آسفالت کردن­ش خوش نیامده باشد ... گربه نوروزیِ درهم پیچیده­ای را انتخاب کنید، به قاعده­ی سر و زانو و کف دست­تان باقی را کنار بزنید و جا باز کنید ... صورت به زمین بچسبانید، خفتِ چراگاهِ آن پشمالو و گوش فرا دهید: ...اوو ... این صدایِ خم­یازه­شان ... قرچ ... قرچ ... قرچ ... و این­هم صدایِ راز و نیازی که پیش از صرفِ سبزه در پیش­گاهِ باری تعالی دارند. مطمئن باش که دعایِ باران است. اصلاً مطمئن باش که دلیلِ باران است. یا لااقل بخشی از آن ... من بارها این کار را کرده­ام، مخصوصاً بعد از این که ساکن این­جا شدم. حالا راحت­تر هم می­توانم بی­ترسِ له کردنِ گربه­ای گوش زمین بگذارم و به قرچ قروچ­شان گوش دهم. صدایِ نبضِ زمین است انگار. همان­قدر آرام که 1400 سال پیش. همان قدر آرام که 34 سالِ پیش. همان­قدر آرام که ... . اصلاً زمین همیشه آرام است، برعکسِ آدم­ها که هیچ­وقت آرام و قرار ندارند، و این­همه به چه بهانه؟ به بهانه­ی اندکی آرام­ش. یادش به خیر، بهار که می­آمد، جز نویدِ گربه نوروزی و سبزه -که البته این دو خود نوید دهنده­ی نوروز هستند تا عکس­ش-، نویدِ آرام­ش هم بود. آرام­شی که  با ورجه وورجه­های ما هم­راه بود و با قلیان کشیدن­ها و نرم خندیدن­های ننه باباها و ننه بزرگ بابا بزرگ­ها ... نمی­دانم از آن سال­ها چندی می­گذرد. این­جا زمان هم­چین معنایِ درست و حسابی­ای ندارد. زمان برایِ خانه­ی من، یک عصرِ پنج شنبه است که با کلی چشم انتظاری بایستی مهمان­ت را خمیازه بکشی آیا بیاید یا نه ... و وقتی هم که می­آید انگار که خواب­گردی پای­ش باز شده به خانِ تو. بی­دعوت، بی­نیت، بی­جملاتِ شورانگیزی که انتخاب شده باشند برایِ سرِ سفره­ی میزبان ناقل آمدن. بعضی­هاشان واقعاً حوصله­ام را سر می­برند، با یک دسته­گل و مشتی مشتلق -انگار که به خواست­گاریِ دختری آفتاب ندیده و ترکه­ای- . و سرِ سفره از هر دری و هر خری زر می­زنند الا از تو که میزبانی و منتظر. انگار نه انگار که تمامِ هفته را خمیازه کشیده­ای به نوبتِ مهمانیِ عصرِ پنج­شنبه­ای. گاهی اوقات حتی فکر می­کنم که من را نمی­بینند. آن­قدر گرم خودشان­ند که نگو. دستگاهِ مصیبت هم که می­خوانند جوری گریه می­کنند انگار مراسمی موسمی و تشریفاتی. با چشم­هایی که به همه چیز می­زند جز دلِ ­تنگ، گرفته یا چه می­دانم مصیبت دیده. البت من از مصیبت­شان خبر دارم، خودشان هم خبر دارند که خبر دارم، اما به خیالِ خودشان سرِ شوره­ایِ بنده را گرمِ کُنار کرده­اند و نمی­دانند که خوره­هایِ کله­ی خودشان چه عزمِ راسخی دارند.

بگذریم. ذکرِ بهار می­رفت. بهاری که این سال­ها جز رنج چیزی خاطرم نمی­آورد. البته برایِ هم­سایه­های ما که نه ... بهار خیلی هم نوید است، اما برایِ این مهمان­های ناسازِ بدمسلک ... هی ... خدا کی بود؟ کی بود که خاطرِ بهار خیلی روشن می­زد؟ این هم از مصائب این منطقه­نشینی است دیگر. هم­چین از دنیا دورت نگه می­دارد که هر چه خاطره از دنیا داری فراموش­ت می­شود. ... آهان! ... . بهارِ سال­ها  سال پیش. آن موقع­ها همیشه حکایتِ پیک نوروزی بود و حرصِ تعطیلیِ زودتر مدرسه­ها و گندمی که مامان­جان می­کاشت و ماهی گلی­ای که پدربزرگ پول­ش را می­داد تا با رفیقِ دوچرخه دارم برویم و از تویِ هزار تا ماهیِ گلیِ یک شکل و یک فرم و یک اندازه که هر کدام سیصد تومان پول­شان می­شد، یکی را برداریم که به گمان­مان از همه خاص­تر بزند. یکی که نگاه­ش بابِ سفره­ی باصفای ما باشد. یکی که کینه نداشته باشد. درد چرا! اما دردِ بی عزیزی، نه دردِ باله­ای که عفونت کرده باشد و حتی تا «توپ در کردن» و «محوّل الحول خواندنِ ما» هم نکشد. بعد، بعدِ کلی خم شدن و آکواریومِ شیشه­ای را از این سر تا آن سرش دویدن، یکی­ش می­شد مالِ ما و می­رفت تویِ پلاستیکِ فریزِ دولایه­ای که یک سرش را من می­گرفتم و یک سرِ دیگرش را رفیق­م. و تا نزدیکی­های خانه می­آمدیم و رویِ دست گرفته، بالاتر از گردن­هامان و البته گردن­ها هم  پایین­تر از معمول ... که جیغِ رفیق بلند می­شد که «ای وای! دوچرخه­ام!» و دویدن­های او تا ماهی­فروشی و بعد نوبتِ او و همین رسمِ شیرینِ ماهی­گلی. ... اوه! راستی این سال­ها دیده­اید سرِ سفره ملت چه­ها که نمی­گذارند؟ ... مارمولک! چه بود اسم­ش؟ ... سمندر! ... . آدم چندش­ش می­شود. دو تا مارمولکِ رنگی می­گذارند سرِ سفره­ی عیدشان و جانور با آن چشم­هایِ سرخِ خورنده­اش تا آخر هم­چین نگاهت می­کند که هر چه گرد است و رنگی زهرِ مارت می­شود. یکی همین تخم­مرغ­هایِ پوستِ پیاز پز شده­ای که هر یکی را با هزار حرص و جوش رنگ کرده­ایم و ساعت­ها جلسه گذاشته­ایم اندر بابِ طرحِ ام­سال­شان و عاقبت هم مثلِ همیشه گواش برداشته­ایم و افتاده­ایم به جان­شان. و هیچ­کدام­مان هم هیچ­وقت طرح برگزیده را بعدِ روبوسی­هایِ تحویلِ سال ندیده­ایم ... البته -شما که غریبه نیستید- من چرا! ... . و الباقیِ اقلام که کمابیش تویِ دکانِ عیدداریِ شما هم پیدا می­شود. ...

... یا به­تر است بگویم که پیدا می­شد. راست­ش این­ها مالِ حداقل ده دوازده سال پیش­ند. آن موقع­ها که هنوز طرحِ تعویضِ خودرو نیامده بود و ما و دیگر عموزاده­ها می­چپیدیم پشتِ وانتِ مدلِ 52 عمو و می­رفتیم سراغ بزرگ­هامان: پدربزرگ و بی­بی. ... عید همیشه همین­ریختی بود. هر کس سبزه­اش را می­گذاشت جلویِ کاپوت و مثلِ ماشین­های آذین شده­ به عروسی راه می­افتاد سمتِ خانه­ی پدری. ما هم با پنج عمو و ماشین­هایِ درپیتِ زیرِ 55 و البته یک موتورِ کراس که مالِ عمو کوچکه بود. می رفتیم عید دیدنیِ بزرگ­هامان و بعد با آن­ها راه می­افتادیم سمتِ خانه­های دیگر. خاله و پسرخاله­ی پدری و داییِ مادری و عمه فلانی و شوهر­عمه بیسانی. ... همیشه روزِ اول عید، سرِ پدربزرگ و بی­بی دعوا می­شد، این که کدام­شان را کدام عمو بقاپد. مثلِ طلسمی خوش­یمن که بابِ اولِ سال بود. و اگر نبود بزرگیِ عمو بزرگه و ماشین­ش، حتم به گیس­کشی هم می­کشید کار. همیشه عیدمان، تویِ هر ماشین یک جایِ خالی برایِ یکی از بزرگ­ها بود ... جایی که بعدها هم خالی ماند، ... بی­فلسفه ... بی­خاطره. عید، همیشه همه­گی یک راست می­رفتیم سراغِ پدربزرگ. پدربزرگ هم که مرد، یک راست می­رفتیم سرِ خاک. بعد هم که بی­بی... .

هر چه که بود گذشت. سالِ اولِ خاکِ پدربزرگ یادم نمی­رود. تازه فهمیده بودیم که بی­بی چند سال است مشهد نرفته! چند سال است حتی تا همین امام­زاده اسماعیلِ خودمان هم نرفته ... بس که ما می­رفتیم سراغ­ش برایِ حاجت گرفتن. آن سال­ها که چراغِ پدربزرگ روشن بود، خانه­ی پدری حکمِ امام­زاده­ی ما را داشت. وقتی هم که او مرد، خانه­ی پدری پاتوقِ شب خاطره­هامان. ... این هر دو که مردند، خانه­ی پدری شد چیزی در حدودِ زمینِ رهن­آبادِ ما که دو سالی می­شد سری هم به­ش نزده بودیم. و تنها خاطرمان جمع بود که یکی از همین روزها نرخ­ش بالا می­رود و می­شودش به بهایِ خوبی فروخت.

الآن ده سال است که از خاطره­ی پدربزرگ و بی­بی و خانه­شان و قبرشان می­گذرد. بعدِ این سال­ها مطمئن نیستم که فانی­ها و به خیالِ خودشان باقی­ها- حتی درست ردیف و نبشِ خاکِ پدربزرگ و بی­بی خاطرشان باشد. قبرستان شده مدفنِ خاطره­هایی که انگار واقعاً بنا بوده که دفن شوند. همین­جور پرت افتاده از دنیایِ زنده­ها. مبادا که زنده­ها از ترسِ مرده­ها شب­شان بلرزد. گاهی هم که خبری می­شود، درست همان­جور که گفتم­تان، مهمان­های بی­آداب، اتوکشیده می­آیند با دسته گلی و پرپرش می­کنند رویِ سنگ نوشته­ای که سال­ها جز به باران شسته نشده و ذکرِ فاتحه­ای و بعد هم انگار که تشریفات­شان تمام، به کمال، بی­خداحافظی می­گذارند و می­روند پس کارشان. تنها چیزی که این سال­ها به روشنی از رویِ خطوطِ صورت­شان خوانده­ام، -و شاید هم کمی از عمقِ نگاهِ سطحی­شان- بلاتکلیفی است: معلوم­ترین شرحِ حالِ دل­ها و بازوی­هایِ ام­روزه­ی این جماعت. آن­وقت به من گیر داده­اند که چرا ... بگذریم.

بگذریم ... مثلِ همیشه. مثلِ همین ره­گذرانی که گه و گاه بی که درست دلیلِ کارشان یادشان باشد می­آیند قبرستان و مثلِ قدم زنی­ای در پارک پا می­گذراند و پا برمی­دارند. با این تفاوت که، گاهی سرِ قبری یا گودی­ای هنوز بی­جنازه -که شاید مالِ خودشان باشد یا مالِ آدمی پرت که تویِ عمرشان هم اسم­ش را نشنیده­اند- می­ایستند و بعد گامی دیگر و ایستادن سرِ قبری دیگر. مثلِ اکثرِ این پیرمردهایِ توریست که آمده­اند از عاقبتِ دیارِ باقی­شان خاطر جمع شوند. -تویِ دهه­ای که حتی میت هم رویِ زمین می­ماند-. این ریخت پیرمردها که دی­روز یکی­شان را دیدم و بدجوری دل­م سمتِ پدربزرگ رفت، با دست­هایی از پشت آویخته یا کیسه­ای آب در دست، از رویِ قبرها رد می­شوند و مدام، -بیش­تر از همه­ی جوان­ها- به اسمی آشنا برمی­خورند که یک­روز، یک­جایی اسم­شان را رودررو هجی کرده­اند. ... و بلا ... بلا ... بلا. که چه؟ که بگویم این­جا قبرستان است؟ خب هست. که چه؟ که آخرینِ وصله­ی ناجورِ دنیا؟ که آخرین نشانه­ی دنیایِ مرده­گان و آخرین بستِ واصلِ دنیایِ مرده­ها و زنده­ها؟ و ربطی که برای آرامیده­های­ش مرده­ها- چشم به راهی دارد و برایِ زوارش زنده­ها- دل انتظاری؟ ... بی­خیال! ول کن­م این خزعبلات را ... که چه؟ که روایتِ ماوقعِ قبرستان گردیِ جماعتِ باقی (!) را بدهم؟ بیا:

تایمِ عیادتِ از اموات همان 20 دقیقه­ای است که نوارِ خاک­بر­سریِ قبرستان یک دور کامل می­خواند تا به تکرار شدن. و بعد لابد سانسِ بعد برایِ زنده­هایی که حتی بعضاً یادشان نیست که این سنگِ قبرِ لعنتی که روی­ش نشانی­هایِ آشنا می­دهد مالِ کدام جد و کمر و تخم اندازشان است. اصلاً مالِ خودشان؟ یا مالِ زن­شان؟ ... تازه­گی­ها آرام­گاهِ خانه­واده­گی هم مُد شده! 12 عدد موزاییکِ مربعی؛ 6 تا در طول، دو تا هم در عرض، می­شود سهمِ زمینِ هر کس از این ارثیه­ی «ما عاقبهٌ»ِ هر فرد. بیش­ترش را می­شود خرید البت، اما نمی­شود بیش­تر از این لم داد تویِ خاکِ خدا. ضمنِ این که این روزها قدِّ پهنای­ت چال­ت نمی­کنند، بل قدِّ تمدن سهم­الچاله­ات می­شود، مثلِ باقیِ امورِ دنیایِ فانی که استانداردیزه شده­اند ... .

یکی از این آرام­گاه­ها را هم ما خریده­ایم به ... . ما که نه! پدرم. ... به نرخِ نصفِ آن چهاردیواری که درون­ش عمری جاری شدیم. (لابد به سرمایه­گذاریِ ابدی!) و بی مرده مانده بود که من پا پیش گذاشتم. حالا چه ریخت و چرا؟ چه اهمیت دارد؟ من هم مثلِ یکی از همین «داغِ جوان» بر «گرده­ی پدر» گذاشتن­ها رفت­م زیرِ خاک. یا حالا به تصادف یا قتلِ نفس. واقعاً چه فرقی می­کند؟ این که یکی مصیبت است و دیگری مکافات؟ ول کنید این مرده­بندی ها را تو را به خدا! می­خواهید سرِ قبرم بیایید، می­خواهید نه! ... دیگر این حرام حلال کردن­ها بابتِ «سرِ قبرِ خودکشته» حاضر شدن­هاتان چیست؟ ... خانه­ی عاقبتِ من، هر کجا که باشد و رویِ هر قله­ای یا تهِ هر دره­ای، مسلماً به آن مردکِ خپلِ انکرالصوت نیامده که بالا سرِ قبرم عربده­ی «خدایا به فاطمه­­ی زهرا ببخشای­ش» سر می­دهد و بعد هم که «پنجاه هزار تومان»ش را گرفت، تضمین می­دهد که «به آبرویِ دعاهایِ شما که خدا می­بخشدش ...». مردیکه­ی عنتر حال­م را حسابی گرفته بود. اصلاً واسه خاطرِ همین عنتربازی­هایِ جماعتِ باقی بود که آمدم جزوِ فانی­ها ... (یا حالا برعکس).

بنده­خدا پدربزرگ هم بعدِ مراسمِ هفت­م، دیگر هیچ پنج­شنبه­ای سرِ مزارش حاضر نشد که نشد. قهر کرده بود. یک سالِ تمام است که خویش­ها می­آیند و سرِ قبری فاتحه می­خوانند که مرده­اش به گوش نیست. حالا هم که خیال دارند قبر پدربزرگ و بی­بی را بیاورند تویِ آرام­گاهِ خانه­واده­گی­مان. پدربزرگ تهدید کرده که این بار را دیگر عاق می­کند و بی­بی قسم­ش داده به جانِ مرده­ی من که نه! من را که از همان اول چسبانده­اند به دیوارِ شرقی، با این حساب که شش تایِ دیگر بغل دست­م جا شوند. دو ردیف هم پایینِ پا. این­جوری می­شود گفت که سرمایه­ی آخرت­شان شاملِ من و پدر و مادرشان و خودشان و دو تا خواهرم و تک برادر بشود. بعد هم لابد خانواده­ی علّیه­ی عمو این­ها که هنوز از مواهبِ از قوم بی­گانه­گیِ ما مستفیض نشده­اند. با این­حساب دیگر هیچ­کس نگرانِ میت­ش مانده بر زمین نخواهد بود.

...  با این­حساب بهار، هر چه­قدر هم که بهاری بزند باز برایِ جماعتِ ما دل­گیر است. با این حساب، بهار دل­گیر است. با این حساب بهار برایِ گربه نوروزی­ها هم دل­گیر است. خاطرِ همین هم هست که از شهر بُن­کَن شده­اند به قبرستان، تا آن قدر دعایِ باران بخوانند و آن قدر قبرها از آب پر شود که دیگر آدم­ها این قدرِ قصدِ قبرستان نکنند و تویِ همان یک ریزه جایِ دنیا نام­شان بقیه­ی بقای­شان را بلغور کنند. تا دنیایِ آن­ها باشد مالِ آن­ها و دنیایِ ما باشد مالِ ما. تا ... .

... آخ اگر این گورکن­ها بفهمند! ... همه­ی گربه نوروزی­ها را با بیل­­کُش می­کنند.

    
           

دانلودِ نسخه ی پی دی افِ "گربه نوروزی ها"       

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی