گربه نوروزی ها
[دسته بندی: داستان کوتاه]
حتم قبول دارید اینکه داستانی را که مقدمه داشته باشد ... (مراجعه به مقدمهی 2)؛ حالا حساب کن که دو تا هم داشته باشد. یک اینی که هم الآن دارید میخوانید به توجیهِ «چرا گذاشتمش» و دیگری آن که بعداً ضعفخواریِ خودِ متن را میکند. حالا هر چه قدر هم که میخواهد من جمله ردیف کنم به توجیهِ این «گذاشته» و «نبشته» که مثلاً «... حوصلهی داستان کردنش را نداشتم، اما خودسانسور هم نیستم، پس ...» یا «... ماحصلِ روده درازیهایِ مونولوگ مانندی است که ...» یا «خیال نداشتم این قدر طولانی شود اما نوشته راهِ خودش را رفت و خیال نداشتم اصلاً بگذارمش اما باز نوشته راهِ خودش را پیدا کرد...» یا «... نمیدانستم با یادداشتهایش چه کنم پس ...» یا «به من که باشد میگویم سخنرانی-شعر است بر وزنِ (...)-شعر» و چه و چه و چه که فقط حرف مفتند ... . پس، بنا بر اصلِ «لطفاً با خوانندهتان مثلِ گوسفند نباشید!» خواستم همینجا بگویم که به خودم هم که باشد حوصلهی بیش از یکبار خواندنش را نمیبرم. و خب متنی که به دوبار خواندن نیارزد، به یکبار خواندن هم نمیارزد ... پس تصمیم با خودتان که بخوانیدش یا نه، و بعد دیگر یقهی من را نگیرید که ... .
***
حتم قبول دارید این را که داستانی که مقدمه داشته باشد، بایستی تویِ داستان بودنش شک کرد؛ با این حساب، اراجیفِ زیر را که ماحصلِ برادههایِ قبرستان گردیام بوده و خیلی حوصلهی داستان کردنشان را نداشتم، (و اصلاً مگر این روزها حوصلهی چه کاری را دارم؟) شکخوان کنید ... یا ...(مراجعه به مقدمه ی 1)
***
زمینِ خاکیِ قبرستان هر بهار پر میشود از سبزههای نو رسیدهی خدا، موجوداتِ بیمنّتی که مزد از خدا گرفته، میشوند رشتههای ظریفِ حوائجِ آدمها تا سیزده که شد گرهشان بزنند به گلایههاشان. «چه اسم بودنِ آدمها» هم هیچ فرقی براشان نمیکند: مسلمان باشی یا مسیحی، فارس باشی یا ترک، ارمنی باشی یا ایرانی ... و از این دست گنده دَرکردنها که تنها به دردِ تنظیمِ اختلاط گازهای آسمانِ شهر میخورد و بس. بعدِ سبزه و شکوفه هم نوبتِ گربه نوروزیهای فسقل و پشمالو میرسد که گُل به گل، درست مثلِ شبنمهای بارانِ شبانهای که من و تو در خوابِ شبانهاش سر کرده باشیم رویِ زمینِ خدا سبز میشوند و شروع میکنند به چریدن؛ -با آن نیم مثقال معدهای که لابد دارند-. بعد هم که باران ... . البت خیلی از این هم پالههای ما، نشان به نشانِ کتابِ زیستشان-ویکی پدیا- میخواهند قانعم کنند که «اواخرِ اسفند، بعد از بارشِ بارانِ بهاری، سر و کلهی این موجودات که در نواحیِ شیراز به آن گربه نوروزی گفته میشود، پیدا میشود ... » و الخ. اما من بارها گوش سپردهام به این ریزهها، وقتی صبح سرشان را از حلقهی به خود پیچیدهی هیکلشان در میآوردند، بی که سبزهای به دهانشان باشد، و میدانم که صدایِ جویدن چیزی را که زیرِ دهانشان می شنوم. چیزی است غریب و دعا مانند. چیزی مثلِ دعایِ باران. ... به خدا راست میگویم؛ بارها و بارها امتحان کردهام. یک بار هم شما امتحان کنید ... بروید رویِ زمینی که خاطرِ شهرداری به آسفالت کردنش خوش نیامده باشد ... گربه نوروزیِ درهم پیچیدهای را انتخاب کنید، به قاعدهی سر و زانو و کف دستتان باقی را کنار بزنید و جا باز کنید ... صورت به زمین بچسبانید، خفتِ چراگاهِ آن پشمالو و گوش فرا دهید: ...اوو ... این صدایِ خمیازهشان ... قرچ ... قرچ ... قرچ ... و اینهم صدایِ راز و نیازی که پیش از صرفِ سبزه در پیشگاهِ باری تعالی دارند. مطمئن باش که دعایِ باران است. اصلاً مطمئن باش که دلیلِ باران است. یا لااقل بخشی از آن ... من بارها این کار را کردهام، مخصوصاً بعد از این که ساکن اینجا شدم. حالا راحتتر هم میتوانم بیترسِ له کردنِ گربهای گوش زمین بگذارم و به قرچ قروچشان گوش دهم. صدایِ نبضِ زمین است انگار. همانقدر آرام که 1400 سال پیش. همان قدر آرام که 34 سالِ پیش. همانقدر آرام که ... . اصلاً زمین همیشه آرام است، برعکسِ آدمها که هیچوقت آرام و قرار ندارند، و اینهمه به چه بهانه؟ به بهانهی اندکی آرامش. یادش به خیر، بهار که میآمد، جز نویدِ گربه نوروزی و سبزه -که البته این دو خود نوید دهندهی نوروز هستند تا عکسش-، نویدِ آرامش هم بود. آرامشی که با ورجه وورجههای ما همراه بود و با قلیان کشیدنها و نرم خندیدنهای ننه باباها و ننه بزرگ بابا بزرگها ... نمیدانم از آن سالها چندی میگذرد. اینجا زمان همچین معنایِ درست و حسابیای ندارد. زمان برایِ خانهی من، یک عصرِ پنج شنبه است که با کلی چشم انتظاری بایستی مهمانت را خمیازه بکشی آیا بیاید یا نه ... و وقتی هم که میآید انگار که خوابگردی پایش باز شده به خانِ تو. بیدعوت، بینیت، بیجملاتِ شورانگیزی که انتخاب شده باشند برایِ سرِ سفرهی میزبان ناقل آمدن. بعضیهاشان واقعاً حوصلهام را سر میبرند، با یک دستهگل و مشتی مشتلق -انگار که به خواستگاریِ دختری آفتاب ندیده و ترکهای- . و سرِ سفره از هر دری و هر خری زر میزنند الا از تو که میزبانی و منتظر. انگار نه انگار که تمامِ هفته را خمیازه کشیدهای به نوبتِ مهمانیِ عصرِ پنجشنبهای. گاهی اوقات حتی فکر میکنم که من را نمیبینند. آنقدر گرم خودشانند که نگو. دستگاهِ مصیبت هم که میخوانند جوری گریه میکنند انگار مراسمی موسمی و تشریفاتی. با چشمهایی که به همه چیز میزند جز دلِ تنگ، گرفته یا چه میدانم مصیبت دیده. البت من از مصیبتشان خبر دارم، خودشان هم خبر دارند که خبر دارم، اما به خیالِ خودشان سرِ شورهایِ بنده را گرمِ کُنار کردهاند و نمیدانند که خورههایِ کلهی خودشان چه عزمِ راسخی دارند.
بگذریم. ذکرِ بهار میرفت. بهاری که این سالها جز رنج چیزی خاطرم نمیآورد. البته برایِ همسایههای ما که نه ... بهار خیلی هم نوید است، اما برایِ این مهمانهای ناسازِ بدمسلک ... هی ... خدا کی بود؟ کی بود که خاطرِ بهار خیلی روشن میزد؟ این هم از مصائب این منطقهنشینی است دیگر. همچین از دنیا دورت نگه میدارد که هر چه خاطره از دنیا داری فراموشت میشود. ... آهان! ... . بهارِ سالها سال پیش. آن موقعها همیشه حکایتِ پیک نوروزی بود و حرصِ تعطیلیِ زودتر مدرسهها و گندمی که مامانجان میکاشت و ماهی گلیای که پدربزرگ پولش را میداد تا با رفیقِ دوچرخه دارم برویم و از تویِ هزار تا ماهیِ گلیِ یک شکل و یک فرم و یک اندازه که هر کدام سیصد تومان پولشان میشد، یکی را برداریم که به گمانمان از همه خاصتر بزند. یکی که نگاهش بابِ سفرهی باصفای ما باشد. یکی که کینه نداشته باشد. درد چرا! اما دردِ بی عزیزی، نه دردِ بالهای که عفونت کرده باشد و حتی تا «توپ در کردن» و «محوّل الحول خواندنِ ما» هم نکشد. بعد، بعدِ کلی خم شدن و آکواریومِ شیشهای را از این سر تا آن سرش دویدن، یکیش میشد مالِ ما و میرفت تویِ پلاستیکِ فریزِ دولایهای که یک سرش را من میگرفتم و یک سرِ دیگرش را رفیقم. و تا نزدیکیهای خانه میآمدیم و رویِ دست گرفته، بالاتر از گردنهامان و البته گردنها هم پایینتر از معمول ... که جیغِ رفیق بلند میشد که «ای وای! دوچرخهام!» و دویدنهای او تا ماهیفروشی و بعد نوبتِ او و همین رسمِ شیرینِ ماهیگلی. ... اوه! راستی این سالها دیدهاید سرِ سفره ملت چهها که نمیگذارند؟ ... مارمولک! چه بود اسمش؟ ... سمندر! ... . آدم چندشش میشود. دو تا مارمولکِ رنگی میگذارند سرِ سفرهی عیدشان و جانور با آن چشمهایِ سرخِ خورندهاش تا آخر همچین نگاهت میکند که هر چه گرد است و رنگی زهرِ مارت میشود. یکی همین تخممرغهایِ پوستِ پیاز پز شدهای که هر یکی را با هزار حرص و جوش رنگ کردهایم و ساعتها جلسه گذاشتهایم اندر بابِ طرحِ امسالشان و عاقبت هم مثلِ همیشه گواش برداشتهایم و افتادهایم به جانشان. و هیچکداممان هم هیچوقت طرح برگزیده را بعدِ روبوسیهایِ تحویلِ سال ندیدهایم ... البته -شما که غریبه نیستید- من چرا! ... . و الباقیِ اقلام که کمابیش تویِ دکانِ عیدداریِ شما هم پیدا میشود. ...
... یا بهتر است بگویم که پیدا میشد. راستش اینها مالِ حداقل ده دوازده سال پیشند. آن موقعها که هنوز طرحِ تعویضِ خودرو نیامده بود و ما و دیگر عموزادهها میچپیدیم پشتِ وانتِ مدلِ 52 عمو و میرفتیم سراغ بزرگهامان: پدربزرگ و بیبی. ... عید همیشه همینریختی بود. هر کس سبزهاش را میگذاشت جلویِ کاپوت و مثلِ ماشینهای آذین شده به عروسی راه میافتاد سمتِ خانهی پدری. ما هم با پنج عمو و ماشینهایِ درپیتِ زیرِ 55 و البته یک موتورِ کراس که مالِ عمو کوچکه بود. می رفتیم عید دیدنیِ بزرگهامان و بعد با آنها راه میافتادیم سمتِ خانههای دیگر. خاله و پسرخالهی پدری و داییِ مادری و عمه فلانی و شوهرعمه بیسانی. ... همیشه روزِ اول عید، سرِ پدربزرگ و بیبی دعوا میشد، این که کدامشان را کدام عمو بقاپد. مثلِ طلسمی خوشیمن که بابِ اولِ سال بود. و اگر نبود بزرگیِ عمو بزرگه و ماشینش، حتم به گیسکشی هم میکشید کار. همیشه عیدمان، تویِ هر ماشین یک جایِ خالی برایِ یکی از بزرگها بود ... جایی که بعدها هم خالی ماند، ... بیفلسفه ... بیخاطره. عید، همیشه همهگی یک راست میرفتیم سراغِ پدربزرگ. پدربزرگ هم که مرد، یک راست میرفتیم سرِ خاک. بعد هم که بیبی... .
هر چه که بود گذشت. سالِ اولِ خاکِ پدربزرگ یادم نمیرود. تازه فهمیده بودیم که بیبی چند سال است مشهد نرفته! چند سال است حتی تا همین امامزاده اسماعیلِ خودمان هم نرفته ... بس که ما میرفتیم سراغش برایِ حاجت گرفتن. آن سالها که چراغِ پدربزرگ روشن بود، خانهی پدری حکمِ امامزادهی ما را داشت. وقتی هم که او مرد، خانهی پدری پاتوقِ شب خاطرههامان. ... این هر دو که مردند، خانهی پدری شد چیزی در حدودِ زمینِ رهنآبادِ ما که دو سالی میشد سری هم بهش نزده بودیم. و تنها خاطرمان جمع بود که یکی از همین روزها نرخش بالا میرود و میشودش به بهایِ خوبی فروخت.
الآن ده سال است که از خاطرهی پدربزرگ و بیبی و خانهشان و قبرشان میگذرد. بعدِ این سالها مطمئن نیستم که فانیها –و به خیالِ خودشان باقیها- حتی درست ردیف و نبشِ خاکِ پدربزرگ و بیبی خاطرشان باشد. قبرستان شده مدفنِ خاطرههایی که انگار واقعاً بنا بوده که دفن شوند. همینجور پرت افتاده از دنیایِ زندهها. مبادا که زندهها از ترسِ مردهها شبشان بلرزد. گاهی هم که خبری میشود، درست همانجور که گفتمتان، مهمانهای بیآداب، اتوکشیده میآیند با دسته گلی و پرپرش میکنند رویِ سنگ نوشتهای که سالها جز به باران شسته نشده و ذکرِ فاتحهای و بعد هم انگار که تشریفاتشان تمام، به کمال، بیخداحافظی میگذارند و میروند پس کارشان. تنها چیزی که این سالها به روشنی از رویِ خطوطِ صورتشان خواندهام، -و شاید هم کمی از عمقِ نگاهِ سطحیشان- بلاتکلیفی است: معلومترین شرحِ حالِ دلها و بازویهایِ امروزهی این جماعت. آنوقت به من گیر دادهاند که چرا ... بگذریم.
بگذریم ... مثلِ همیشه. مثلِ همین رهگذرانی که گه و گاه بی که درست دلیلِ کارشان یادشان باشد میآیند قبرستان و مثلِ قدم زنیای در پارک پا میگذراند و پا برمیدارند. با این تفاوت که، گاهی سرِ قبری یا گودیای هنوز بیجنازه -که شاید مالِ خودشان باشد یا مالِ آدمی پرت که تویِ عمرشان هم اسمش را نشنیدهاند- میایستند و بعد گامی دیگر و ایستادن سرِ قبری دیگر. مثلِ اکثرِ این پیرمردهایِ توریست که آمدهاند از عاقبتِ دیارِ باقیشان خاطر جمع شوند. -تویِ دههای که حتی میت هم رویِ زمین میماند-. این ریخت پیرمردها که دیروز یکیشان را دیدم و بدجوری دلم سمتِ پدربزرگ رفت، با دستهایی از پشت آویخته یا کیسهای آب در دست، از رویِ قبرها رد میشوند و مدام، -بیشتر از همهی جوانها- به اسمی آشنا برمیخورند که یکروز، یکجایی اسمشان را رودررو هجی کردهاند. ... و بلا ... بلا ... بلا. که چه؟ که بگویم اینجا قبرستان است؟ خب هست. که چه؟ که آخرینِ وصلهی ناجورِ دنیا؟ که آخرین نشانهی دنیایِ مردهگان و آخرین بستِ واصلِ دنیایِ مردهها و زندهها؟ و ربطی که برای آرامیدههایش –مردهها- چشم به راهی دارد و برایِ زوارش –زندهها- دل انتظاری؟ ... بیخیال! ول کنم این خزعبلات را ... که چه؟ که روایتِ ماوقعِ قبرستان گردیِ جماعتِ باقی (!) را بدهم؟ بیا:
تایمِ عیادتِ از اموات همان 20 دقیقهای است که نوارِ خاکبرسریِ قبرستان یک دور کامل میخواند تا به تکرار شدن. و بعد لابد سانسِ بعد برایِ زندههایی که حتی بعضاً یادشان نیست که این سنگِ قبرِ لعنتی که رویش نشانیهایِ آشنا میدهد مالِ کدام جد و کمر و تخم اندازشان است. اصلاً مالِ خودشان؟ یا مالِ زنشان؟ ... تازهگیها آرامگاهِ خانهوادهگی هم مُد شده! 12 عدد موزاییکِ مربعی؛ 6 تا در طول، دو تا هم در عرض، میشود سهمِ زمینِ هر کس از این ارثیهی «ما عاقبهٌ»ِ هر فرد. بیشترش را میشود خرید البت، اما نمیشود بیشتر از این لم داد تویِ خاکِ خدا. ضمنِ این که این روزها قدِّ پهنایت چالت نمیکنند، بل قدِّ تمدن سهمالچالهات میشود، مثلِ باقیِ امورِ دنیایِ فانی که استانداردیزه شدهاند ... .
یکی از این آرامگاهها را هم ما خریدهایم به ... . ما که نه! پدرم. ... به نرخِ نصفِ آن چهاردیواری که درونش عمری جاری شدیم. (لابد به سرمایهگذاریِ ابدی!) و بی مرده مانده بود که من پا پیش گذاشتم. حالا چه ریخت و چرا؟ چه اهمیت دارد؟ من هم مثلِ یکی از همین «داغِ جوان» بر «گردهی پدر» گذاشتنها رفتم زیرِ خاک. یا حالا به تصادف یا قتلِ نفس. واقعاً چه فرقی میکند؟ این که یکی مصیبت است و دیگری مکافات؟ ول کنید این مردهبندی ها را تو را به خدا! میخواهید سرِ قبرم بیایید، میخواهید نه! ... دیگر این حرام حلال کردنها بابتِ «سرِ قبرِ خودکشته» حاضر شدنهاتان چیست؟ ... خانهی عاقبتِ من، هر کجا که باشد و رویِ هر قلهای یا تهِ هر درهای، مسلماً به آن مردکِ خپلِ انکرالصوت نیامده که بالا سرِ قبرم عربدهی «خدایا به فاطمهی زهرا ببخشایش» سر میدهد و بعد هم که «پنجاه هزار تومان»ش را گرفت، تضمین میدهد که «به آبرویِ دعاهایِ شما که خدا میبخشدش ...». مردیکهی عنتر حالم را حسابی گرفته بود. اصلاً واسه خاطرِ همین عنتربازیهایِ جماعتِ باقی بود که آمدم جزوِ فانیها ... (یا حالا برعکس).
بندهخدا پدربزرگ هم بعدِ مراسمِ هفتم، دیگر هیچ پنجشنبهای سرِ مزارش حاضر نشد که نشد. قهر کرده بود. یک سالِ تمام است که خویشها میآیند و سرِ قبری فاتحه میخوانند که مردهاش به گوش نیست. حالا هم که خیال دارند قبر پدربزرگ و بیبی را بیاورند تویِ آرامگاهِ خانهوادهگیمان. پدربزرگ تهدید کرده که این بار را دیگر عاق میکند و بیبی قسمش داده به جانِ مردهی من که نه! من را که از همان اول چسباندهاند به دیوارِ شرقی، با این حساب که شش تایِ دیگر بغل دستم جا شوند. دو ردیف هم پایینِ پا. اینجوری میشود گفت که سرمایهی آخرتشان شاملِ من و پدر و مادرشان و خودشان و دو تا خواهرم و تک برادر بشود. بعد هم لابد خانوادهی علّیهی عمو اینها که هنوز از مواهبِ از قوم بیگانهگیِ ما مستفیض نشدهاند. با اینحساب دیگر هیچکس نگرانِ میتش مانده بر زمین نخواهد بود.
... با اینحساب بهار، هر چهقدر هم که بهاری بزند باز برایِ جماعتِ ما دلگیر است. با این حساب، بهار دلگیر است. با این حساب بهار برایِ گربه نوروزیها هم دلگیر است. خاطرِ همین هم هست که از شهر بُنکَن شدهاند به قبرستان، تا آن قدر دعایِ باران بخوانند و آن قدر قبرها از آب پر شود که دیگر آدمها این قدرِ قصدِ قبرستان نکنند و تویِ همان یک ریزه جایِ دنیا نامشان بقیهی بقایشان را بلغور کنند. تا دنیایِ آنها باشد مالِ آنها و دنیایِ ما باشد مالِ ما. تا ... .
... آخ اگر این گورکنها بفهمند! ... همهی گربه نوروزیها را با بیلکُش میکنند.
دانلودِ نسخه ی پی دی افِ "گربه نوروزی ها"