مناره های منامه :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۱۰ ق.ظ

مناره های منامه

برای دوستی که غم های ش قصه شد


همیشه فکر می­کردم مردِ تنهایِ شب را که ببینم لابد توی یک کوچه­ی تاریک با چراغ برق­های پایه چوبی خواهد بود. لابد یک وقتی که از دانش­گاه برمی­گردم، و او گیتار به دست و سیگار بر لب، با پیراهنِ سرخ­پوستیِ آستین چاک­دار، تکیه داده به دیواری تاریک، ترانه­ی مسخره­ی همیشه­گی­اش را خواهد خواند که: «من مردِ تنهایِ شبم ...»، اما مردِ تنهای شبی که من  می­شناسم یک موجودِ لاغرِ سبزه بود با موهای بلند و نیمه تکیده­ی حنایی و ته­ریشی حاصل بی­تیغی، همراه با کوله پوشتیِ لپ­تاپِ «اچ پی»ش. تازه آن هم سر ظهر آمد، نه شب. و نه از دلِ کویرِ و دشت و جنگل و هر قبرستان دیگر، بل که صاف از نافِ بحرین آمد: منامه.  

البته آن موقع اصلاً به نظرم خارجی نزد. هیچ­وقت به نظرم خارجی نزد، صاف راه می­رفت و تندتند حرف می­زد. همه­ی    ارثیه­اش از خارجی بودن همین بود. و البته پانزده میلیونی که شش سال بابت­ش توی شرکت­های عربی جان کنده بود و حقارت کشیده بود تا باهاش بلند شود و بیاید توی ممکلتِ گل وبلبلِ ریشی­ها، همانی که به خیال­ش پدرش از آن فرار کرده بود و پس بایستی چیزِ خوبی می­بود که پدرِ دیسکو تلپِ عرق خوارش از آن دوری می­کرد.     

اولین­ باری که شنیدم­ش گفت: «مناره­های منامه از این جا خیلی بلندتر بودند، اما هیچ وقت صدای اذان­ش تا دمِ درِ حیاط­ش هم نمی­رسید ... ». آن موقع توی بالکن نشسته بودم و داشتم بهمن دود می­کردم. او  نگاه دوخته بود به مناره­های سازه­ایِ پیش­ساخته­ای که نه چندان خوش­قواره فرو شده بودند به سقفِ مسجدِ ابالفضل. نه­فهمیدم با من بود یا با خودش؛ خاکستر سیگار را تکاندم و همان­طور که به دیوار تکیه داده بودم رو به­ش گفتم: «اسم­ت اباالفضل بود؟ نه؟!». سر برگرداند و مثل    آدم­هایی که بخواهند در یک مصاحبه­ی شغلی حاضرجوابی کنند گفت: «نه! عباس. عباسِ حسینی. ... البته توی پاسپورت­م عباس حسین هست، اما از این دومی بیش­تر از اولی خجالت می­کشم. می­دونی ... اولی می­گه «عباسی از قبیله­ی حسین» که من نیستم، ولی دومی از اون هم نامربوط­تر می­گه« عباسِ حسین» که  ... خودت به­تر می­شناسیش .. واسه همین­م از دومی­ش بیش­تر از اولی­ش شرم­م میشه.»

همه­چیز و همه­کس­ش را یک­هو بیرون ریخت، تنها با همان سؤالِ بی­هدف پرت کرده­ی من. سؤالی که درست مثلِ خاکسترِ سیگار، فقط همین­جوری و به عادت تکانده بودم روی ذهنِ او. و همه­کس و همه­چیزش را ریخت بیرون. انگار که برای    گفتن­شان تنها دنبال بهانه می­گشته. راستی چرا فکر می­کرد من «اباالفضل» یا «عباس» را به­تر از او می­شناسم؟ شاید هم  این­طور فکر نمی­کرد، بل­که تنها خواسته بود جمله­ای گفته باشد، همین­جوری و از رویِ ... مثلِ من. هر چه که بود، ازش خوش­م آمد.

اخلاق­های خاصی داشت، اگر تا سر خیابان باهاش می­رفتی و می­آمدی آن قدر برای­ت به فارسی و عربی و انگلیسی و ایتالیایی چرت و چورت می­گفت که فکر می­کردی ظرفِ این آدم همین­قدر کوچک است و راز جای­ناشو؛ فکر می­کردی که هیچ جنبه­ی ناگفته­ای ندارد، هیچ خاطره­ی بیرون ریخته­ای ندارد؛ فکر می­کردی که شناخته­ای­ش، و آن به چه؟ به بی­خود بودن و  سطحی­بودن. اما بعضی وقت­ها یک چیزهایی ازش می­دیدی یا می­شنیدی که همه­ی آن وجهِ معروف، برای­ت ناشناخته می­شد و پر از رمز. به هم می­آمدیم؛ او توی مؤسسه­ی بین­المللی درسِ انیمیشن می­خواند و من توی مؤسسه­ی غیرانتفاعی درسِِ گرافیک. او ترمی یک میلیون می­داد و من ترمی چهارصد و پنجاه­هزار تومان. او شب­ها تا صبح و دو بار هم کامل توی هفته طرح می­زد برای شرکت تبلیغاتی و من جیره­خوارِ پدرم بودم به هفته­ای شصت­هزار تومان. او تنها خاطره­ی خوشی که از پدرش داشت، مالِ تولد 10 ساله­گی­اش بود که برای­ش یک جفت کفشِ نایک خریده بود و من تنها خاطره­ی بدی که از پدرم یاد داشتم، کشیده­اش به خاطرِ سیگاری شدن­م بود. او هر هفته برای مادرِ غریب­ش توی بحرین ده­هزارتومان ایرانسل یک کله،  سرِپا حرف می­زد و از ایران برای­ش می­گفت؛ و من حتی­المقدور از خانه دوری می­جستم. ... من کم­حرف بودم و کم­حوصله، و او سراسر شورِ زنده­گی بود و بالا پریدن­های شگفت­زده­گی، ... پس با این حساب خیلی به هم می­آمدیم(!)

از دادگاه که برگشت دیگر یک مال باخته­ی کامل محسوب می­شد: یک آدمِ تبعاً خارجی و ادعایِ 15 میلیون سرمایه­ای که به اسمِ شراکت از او دزدیده بودند، و در طرفِ دیگرش زنکه­ی صاحب شرکت که 6 سال توی معروف­ترین خیابانِ شهر دفتر داشت. و هر اهلِ حساب و حقوقی که باشد، (بی هیچ قرابتی با حق و حساب­گری) همان اول سرش می­شود که بازنده کیست. و بازنده عباس حسین بود. فرزند سلیم و تبعه­ی کشورِ بحرین. به شماره شناسنامه­ی ... هیچ. تنها با دولا برگِ پاسپورت که یک سال بیش­تر تمدید نشده بود. از دادگاه که برگشت، یک مال باخته­ی کامل بود، اما یک کلام هم حرفِ گله­آمیزی نزد. تنها رسیدهای بی­خاصیتِ عربی­اش را چپاند تویِ کیف لپ­تاپ­ش و شال و کلاه کرد بزند بیرون:

·         حالا کجا داری میری؟

·         شاه چراغ ...

·         بذار من­م آماده شم.

یک شبِ تمام توی شاه چراغ قدم زد و چرخید. بعد هم بی­هیچ کلامی، بی­هیچ گلایه­ای، یا نه اصلاً بی­هیچ خاطره­ای ... یا دردِ لعنتیِ دلی، صبح رفت دانش­گاه. دانش­گاهی که به قولِ خودش غیرقانونی درس­ش را می­خواند بی احتسابِ آن یک     میلیون­های قانونی که می­ریخت به حسابِ قانونی­شان.

ترم­م که تمام شد رفتم شهرمان. یک بار تعارف­ش کردم که بیاید، اما فقط تعارف. خیلی رسمِ مهمان شدن نمی­دانست.     تابه­حال درست درمان توی یک خانه­واده نبود و آن سه چهار باری هم که می­خواست تشکیل­ش بدهد به خیالِ خودش، موردِ نوازشِ اهلِ خانه قرار گرفت: «پسره­ی یک لاقبا ... عربِ فراری ... بی سر و پا ... پررو ... بی پدر » که این آخری را هرچند که داشت، اما من کلی نصیحت­ش کرده بودم که دورِ تعریفِ ماسبق­ش خیط بکشد. این که طرف «از دار ودسته­ی منتظریِ اول انقلاب بوده و بعد متواری شده و رفته بحرین به بیزینس و حالا هم کارِ موردِ علاقه­اش دیسکو هست و عرق، یا نمایش­های خصوصیِ کلوپ­های استریپ.». هیچ­وقت فهم­ش بیجک نمی­گرفت. ساده و البته کمی احمقانه می­گفت: «نمی­شود که با دروغ رفت توی خانه­ی مردم»، می­گفت: «حرمتِ خانه و اهل­خانه و دل و صاحب­دل را که نمی­شود به دروغ چرکین کرد». به­ش می­گفتم: «چی­چی کرد؟ ... تو باز چهار خط کتاب خواندی جو گرفت­ت؟ ... اصلاً کی گفته دروغ بگی طرف؟! من می­گم اصلاً نگو ...»، اما گفتِ من توی کت­ش نمی­رفت. همان اول رو می­کرد هر چه که بود را. هربار تنها لباسِ پلوخوری­اش را که یک دست کت­شلوارِ مسخره­ی شطرنجی بود می­پوشید و می­رفت خواست­گاری و همه­ی بیست­و­چهار سال نفس کشیدنِ به زحمت­ش را می­ریخت رویِ گل­میزِ کوتاهِ بی­پذیراییِ مردمی که به مهمان نوازی مشهور بودند. بی مادر یا پدری که      آستین­هاشان کمی تا قسمتی بالا باشد، بی آینده­ای، ... همه گذشته ... و طبقِ معمول، جوابِ گنده­ی «نه»ای که همان اول از دهانِ مبارکِ پدرِ خواست­گاری شده کوفته می­شد توی سرِ عباس. اما اصلاً توی این خط­ها نبود. فکر می­کرد روال همین است. اصلاً همیشه این قدر خوش­خیال بود. با خوش­خیالی آمده بود ایران، با خوش­خیالی همه­ی آن پانزده­میلیون سگ­دو انباشته­اش را به آن زنکه داده بود به شراکت. با خوش­خیالی رفت دانش­گاه. با خوش­خیالی به دکترهای ایرانی اعتماد کرد و اول هشت جایِ پای­ش را جروار جر کرد به بهانه­ی عملِ میخ چه، و بعد هم معده­اش را سوراخ کرد به حسابِ برنامه­ی غذایی، و بعدترش هم کیسه­اش را خالی کرد به مشاوره­ی روانی. با خوش­خیالی از تک­و­توک دخترهای دانش­کده و دیگرهایی که دورش می­دید خوش­ش می­آمد و با خوش­خیالی می­رفت خواست­گاری. و بعد هم با خوش­خیالی، بعد از جواب­شدن، از کسی دیگر خوش­ش می­آمد. به همین راحتی. آن قدر تویِ زنده­گی تنها بود و تنهایی کشیده بود که به خیال­ش درد هم یک چیزی است مثل تنفس، لازم و همه گیر. ... و با همه­ی این­ها پس من حق داشتم که خیلی جدی خیالِ دعوت کردن­ش به شهرمان برای دو هفته­ تعطیلیِ بین ترمی را نکنم. این آدم به نظرم به خواب­گاه بیش­تر می آمد تا خانه، که با خوش­خیالی ماهی 80 تومان بدهد برایِ آن یک تکه­جا و دل­ش خوش باشد که صاحب «جا» شده است، با سه نفرِ دیگر و سقفی که خیلی غیرقانونی، یعنی بی­اذنِ تحصیل راه­ش داده است زیرش. ... اما انگار خیلی تعارف سرش نمی­شد.

بدون هماهنگی،  شش روز بعدِ من راه افتاد آمد شهرستان. دم­دم­های سحر، حوالیِ ساعتِ 4، زنگ خانه خورد و وقتی پدر با چشم­های پف کرده پرسید: ­«کیه؟» صدایی از پشتِ اف­اف، انگار که سال­ها مالِ همین خانه باشد گفت: «عباس­م. عباسِ حسینی». و برای اولین بار پدر و مادر و خواهر 6 ساله­ام، مردِ تنهای شب را که حالا نصف موهاش ریخته بود و ریش­ش با ریشِ سیدحسن رقابت می­کرد دیدند. ساعتِ چهارِ صبح، با یک کوله­ی همیشه­گی و ژاکتِ گَپِ قرمز. همه پف کرده ایستاده بودیم ورودیِ حال و مهمانِ ناخوانده، یا لااقل جدی­نه­خوانده را برانداز می­کردیم. با پدرم مردانه دست داد، خواهرم را بوسید و به مادرم عرضِ سلام کرد. بعد همان­طور لبخند به لب، مثلِ احمق­ها ایستاد و ما را تماشا کرد. پدر و مادرم سربرگرداندند طرفِ من. و من کلافه و هنوز کمی گیج دست­ش را گرفتم و بردم­ اتاق­م. نمازِ صبح را خواندیم، سفره صبح را انداختیم و در سکوتِ آزار دهنده­ای صبحانه خوردیم. یک روز که گذشت، با پیژامه ِ راه­راهِ بابا که به جایِ شلوارک داده بودیم به­ش و شلوار کردیِ بابا که پایِ خودش بود و شلوار کشی­ای که من به­پا­داشتم، یخِ جمع شکست. حالا مهمانی­اش را باور کرده بودیم. همان طور که رویِ مبل نشسته بودیم، بابا پرسید: «خب عباس خان! رشته­ی مدرسه­ت چی بود؟ ...».

·         الهیاتِ مسیحی.

پدرم تخمه پرید توی گلوی­ش. عباس اما راحت سیب­ش را گاز می­زد. اضافه کرد: «تنها رشته­ای بود که شهریه نمی­خواست ... ».

صبحِ روزِ بعد با هم رفتیم تپه. تپه­ی شهدای گم­نام. قدم­قدم­زنان رفتیم. شهر که مثل همیشه ساکت بود. هوا هم نه­مثلِ همیشه  ابری. دو دور، دورِ مقبره­ها گشتیم و حمد و سوره­ای، و بعد گوشه­ی بلندایِ تپه نشستیم روی خاک به تماشای شهر. از آن جا چند تا زمین گندم کاشته معلوم بود، گردِ شهر را گرفته، و بلوارِ نه چندان طولانی­ای که منتهی می­شد به میدانِ خوش­آمدِ شهر. خلافِ شیراز، این­جا عباس بدجوری کم­حرف شده بود. نارحت نشان نمی­داد، اما کلامی هم نمی­زد. از بالا پایین پریدن­هاش کم شده بود. با گوشه­ی آرنج­م زدم به پهلوش و گفتم: «یه سؤال ازت بپرسم، خدایی­ش بی­تعارف جواب  می­دی؟». نگاه­م کرد و گفت: «بی­تعارف؟!!». خنده­ام گرفت. او بی­تعارف، این همه راه را بلند شده بود و آمده بود این جا و من از او می­پرسیدم «بی­تعارف». گفتم: «چی شد که اومدی ایران؟ ... مگه نمی­گی که بحرین با همه­ی سختی­هایی که داشت، حداقل یک کارِ پدرمادردار به تو داده بود؟ ... پس چرا ... ؟». لبخندی زد، کمی جابه­جا شد، بعد گفت: «راستی یادم رفت به­ت بگم پدرم، مادرم رو فرستاده آمریکا. ...نیویورک ... خودش هم قراره بقیه­ی کارهایِ فروش خونه و انتقال­ش رو بکنه و بعد بره ... گرین کارت گرفتن. ... » چشم­هاش را باریک کرد و ادامه داد: «البته نه برایِ من ... »، گفتم: «پس چی کار می­کنی؟». گفت: «فعلاً که ویزایِ مهمان برام گرفتن. قراره دو ماه برم اون­جا، تا مادرم تنهاست ... بعد هم می­رم بحرین پیشِ عموم.» با تعجب پرسیدم: «برنمی­گردی ایران؟». گفت: «نه ... مهلتِ پاسپورتم تموم شده ... تمدیدش هم نکردند برام ... شناسنامه­ی ایرانی هم که ندارم ...» پرسیدم: «دانش گاه­ت پس چی میشه؟». گفت: «بازرس که اومده بود، گفت که جلویِ تحصیل­م گرفته بشه ... گفت غیرِقانونیه تحصیل کسی که پاسپورتِ تحصیل نداشته باشه ...» گفتم: «پولت ...؟»، گفت: «اون اما قانونیه ... دانش­گاه پول­ش رو گرفته ...». سرم را انداختم پایین.

از پدرم که خداحافظی می­کرد، اول محکم باهاش دست داد، بعد سفت بغل­ش کرد. تعجب کردم، پدرم هم. توی گوش­م گفت: «نذار آغوشِ یک هم­چو پدری خالی بمونه ...». از مادر و خواهرم که خداحافظی کرد، رساندم­ش ترمینال. بابا اصرار کرد که برای مشایعت بیاید، اما گفتم می­خواهم تنها ببرم­ش. پایِ اتوبوس، برایِ آخر بار ازش پرسیدم: «چرا آمدی ایران؟...». سرش را انداخت پایین و گفت: «توی تلویزیون دیده بودم­تان. امام خمینی را دیده بودم، دوست­ش داشتم. ... فکر می­کردم مناره­هاتان خیلی بلند باشد، آن­قدر که اذان­ش یک محله را بردارد ...». و رفت. همین.

 

 

26 آذر 1391

5:58 صبح                     


نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

مناره های منامه

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۱۰ ق.ظ

برای دوستی که غم های ش قصه شد


همیشه فکر می­کردم مردِ تنهایِ شب را که ببینم لابد توی یک کوچه­ی تاریک با چراغ برق­های پایه چوبی خواهد بود. لابد یک وقتی که از دانش­گاه برمی­گردم، و او گیتار به دست و سیگار بر لب، با پیراهنِ سرخ­پوستیِ آستین چاک­دار، تکیه داده به دیواری تاریک، ترانه­ی مسخره­ی همیشه­گی­اش را خواهد خواند که: «من مردِ تنهایِ شبم ...»، اما مردِ تنهای شبی که من  می­شناسم یک موجودِ لاغرِ سبزه بود با موهای بلند و نیمه تکیده­ی حنایی و ته­ریشی حاصل بی­تیغی، همراه با کوله پوشتیِ لپ­تاپِ «اچ پی»ش. تازه آن هم سر ظهر آمد، نه شب. و نه از دلِ کویرِ و دشت و جنگل و هر قبرستان دیگر، بل که صاف از نافِ بحرین آمد: منامه.  

البته آن موقع اصلاً به نظرم خارجی نزد. هیچ­وقت به نظرم خارجی نزد، صاف راه می­رفت و تندتند حرف می­زد. همه­ی    ارثیه­اش از خارجی بودن همین بود. و البته پانزده میلیونی که شش سال بابت­ش توی شرکت­های عربی جان کنده بود و حقارت کشیده بود تا باهاش بلند شود و بیاید توی ممکلتِ گل وبلبلِ ریشی­ها، همانی که به خیال­ش پدرش از آن فرار کرده بود و پس بایستی چیزِ خوبی می­بود که پدرِ دیسکو تلپِ عرق خوارش از آن دوری می­کرد.     

اولین­ باری که شنیدم­ش گفت: «مناره­های منامه از این جا خیلی بلندتر بودند، اما هیچ وقت صدای اذان­ش تا دمِ درِ حیاط­ش هم نمی­رسید ... ». آن موقع توی بالکن نشسته بودم و داشتم بهمن دود می­کردم. او  نگاه دوخته بود به مناره­های سازه­ایِ پیش­ساخته­ای که نه چندان خوش­قواره فرو شده بودند به سقفِ مسجدِ ابالفضل. نه­فهمیدم با من بود یا با خودش؛ خاکستر سیگار را تکاندم و همان­طور که به دیوار تکیه داده بودم رو به­ش گفتم: «اسم­ت اباالفضل بود؟ نه؟!». سر برگرداند و مثل    آدم­هایی که بخواهند در یک مصاحبه­ی شغلی حاضرجوابی کنند گفت: «نه! عباس. عباسِ حسینی. ... البته توی پاسپورت­م عباس حسین هست، اما از این دومی بیش­تر از اولی خجالت می­کشم. می­دونی ... اولی می­گه «عباسی از قبیله­ی حسین» که من نیستم، ولی دومی از اون هم نامربوط­تر می­گه« عباسِ حسین» که  ... خودت به­تر می­شناسیش .. واسه همین­م از دومی­ش بیش­تر از اولی­ش شرم­م میشه.»

همه­چیز و همه­کس­ش را یک­هو بیرون ریخت، تنها با همان سؤالِ بی­هدف پرت کرده­ی من. سؤالی که درست مثلِ خاکسترِ سیگار، فقط همین­جوری و به عادت تکانده بودم روی ذهنِ او. و همه­کس و همه­چیزش را ریخت بیرون. انگار که برای    گفتن­شان تنها دنبال بهانه می­گشته. راستی چرا فکر می­کرد من «اباالفضل» یا «عباس» را به­تر از او می­شناسم؟ شاید هم  این­طور فکر نمی­کرد، بل­که تنها خواسته بود جمله­ای گفته باشد، همین­جوری و از رویِ ... مثلِ من. هر چه که بود، ازش خوش­م آمد.

اخلاق­های خاصی داشت، اگر تا سر خیابان باهاش می­رفتی و می­آمدی آن قدر برای­ت به فارسی و عربی و انگلیسی و ایتالیایی چرت و چورت می­گفت که فکر می­کردی ظرفِ این آدم همین­قدر کوچک است و راز جای­ناشو؛ فکر می­کردی که هیچ جنبه­ی ناگفته­ای ندارد، هیچ خاطره­ی بیرون ریخته­ای ندارد؛ فکر می­کردی که شناخته­ای­ش، و آن به چه؟ به بی­خود بودن و  سطحی­بودن. اما بعضی وقت­ها یک چیزهایی ازش می­دیدی یا می­شنیدی که همه­ی آن وجهِ معروف، برای­ت ناشناخته می­شد و پر از رمز. به هم می­آمدیم؛ او توی مؤسسه­ی بین­المللی درسِ انیمیشن می­خواند و من توی مؤسسه­ی غیرانتفاعی درسِِ گرافیک. او ترمی یک میلیون می­داد و من ترمی چهارصد و پنجاه­هزار تومان. او شب­ها تا صبح و دو بار هم کامل توی هفته طرح می­زد برای شرکت تبلیغاتی و من جیره­خوارِ پدرم بودم به هفته­ای شصت­هزار تومان. او تنها خاطره­ی خوشی که از پدرش داشت، مالِ تولد 10 ساله­گی­اش بود که برای­ش یک جفت کفشِ نایک خریده بود و من تنها خاطره­ی بدی که از پدرم یاد داشتم، کشیده­اش به خاطرِ سیگاری شدن­م بود. او هر هفته برای مادرِ غریب­ش توی بحرین ده­هزارتومان ایرانسل یک کله،  سرِپا حرف می­زد و از ایران برای­ش می­گفت؛ و من حتی­المقدور از خانه دوری می­جستم. ... من کم­حرف بودم و کم­حوصله، و او سراسر شورِ زنده­گی بود و بالا پریدن­های شگفت­زده­گی، ... پس با این حساب خیلی به هم می­آمدیم(!)

از دادگاه که برگشت دیگر یک مال باخته­ی کامل محسوب می­شد: یک آدمِ تبعاً خارجی و ادعایِ 15 میلیون سرمایه­ای که به اسمِ شراکت از او دزدیده بودند، و در طرفِ دیگرش زنکه­ی صاحب شرکت که 6 سال توی معروف­ترین خیابانِ شهر دفتر داشت. و هر اهلِ حساب و حقوقی که باشد، (بی هیچ قرابتی با حق و حساب­گری) همان اول سرش می­شود که بازنده کیست. و بازنده عباس حسین بود. فرزند سلیم و تبعه­ی کشورِ بحرین. به شماره شناسنامه­ی ... هیچ. تنها با دولا برگِ پاسپورت که یک سال بیش­تر تمدید نشده بود. از دادگاه که برگشت، یک مال باخته­ی کامل بود، اما یک کلام هم حرفِ گله­آمیزی نزد. تنها رسیدهای بی­خاصیتِ عربی­اش را چپاند تویِ کیف لپ­تاپ­ش و شال و کلاه کرد بزند بیرون:

·         حالا کجا داری میری؟

·         شاه چراغ ...

·         بذار من­م آماده شم.

یک شبِ تمام توی شاه چراغ قدم زد و چرخید. بعد هم بی­هیچ کلامی، بی­هیچ گلایه­ای، یا نه اصلاً بی­هیچ خاطره­ای ... یا دردِ لعنتیِ دلی، صبح رفت دانش­گاه. دانش­گاهی که به قولِ خودش غیرقانونی درس­ش را می­خواند بی احتسابِ آن یک     میلیون­های قانونی که می­ریخت به حسابِ قانونی­شان.

ترم­م که تمام شد رفتم شهرمان. یک بار تعارف­ش کردم که بیاید، اما فقط تعارف. خیلی رسمِ مهمان شدن نمی­دانست.     تابه­حال درست درمان توی یک خانه­واده نبود و آن سه چهار باری هم که می­خواست تشکیل­ش بدهد به خیالِ خودش، موردِ نوازشِ اهلِ خانه قرار گرفت: «پسره­ی یک لاقبا ... عربِ فراری ... بی سر و پا ... پررو ... بی پدر » که این آخری را هرچند که داشت، اما من کلی نصیحت­ش کرده بودم که دورِ تعریفِ ماسبق­ش خیط بکشد. این که طرف «از دار ودسته­ی منتظریِ اول انقلاب بوده و بعد متواری شده و رفته بحرین به بیزینس و حالا هم کارِ موردِ علاقه­اش دیسکو هست و عرق، یا نمایش­های خصوصیِ کلوپ­های استریپ.». هیچ­وقت فهم­ش بیجک نمی­گرفت. ساده و البته کمی احمقانه می­گفت: «نمی­شود که با دروغ رفت توی خانه­ی مردم»، می­گفت: «حرمتِ خانه و اهل­خانه و دل و صاحب­دل را که نمی­شود به دروغ چرکین کرد». به­ش می­گفتم: «چی­چی کرد؟ ... تو باز چهار خط کتاب خواندی جو گرفت­ت؟ ... اصلاً کی گفته دروغ بگی طرف؟! من می­گم اصلاً نگو ...»، اما گفتِ من توی کت­ش نمی­رفت. همان اول رو می­کرد هر چه که بود را. هربار تنها لباسِ پلوخوری­اش را که یک دست کت­شلوارِ مسخره­ی شطرنجی بود می­پوشید و می­رفت خواست­گاری و همه­ی بیست­و­چهار سال نفس کشیدنِ به زحمت­ش را می­ریخت رویِ گل­میزِ کوتاهِ بی­پذیراییِ مردمی که به مهمان نوازی مشهور بودند. بی مادر یا پدری که      آستین­هاشان کمی تا قسمتی بالا باشد، بی آینده­ای، ... همه گذشته ... و طبقِ معمول، جوابِ گنده­ی «نه»ای که همان اول از دهانِ مبارکِ پدرِ خواست­گاری شده کوفته می­شد توی سرِ عباس. اما اصلاً توی این خط­ها نبود. فکر می­کرد روال همین است. اصلاً همیشه این قدر خوش­خیال بود. با خوش­خیالی آمده بود ایران، با خوش­خیالی همه­ی آن پانزده­میلیون سگ­دو انباشته­اش را به آن زنکه داده بود به شراکت. با خوش­خیالی رفت دانش­گاه. با خوش­خیالی به دکترهای ایرانی اعتماد کرد و اول هشت جایِ پای­ش را جروار جر کرد به بهانه­ی عملِ میخ چه، و بعد هم معده­اش را سوراخ کرد به حسابِ برنامه­ی غذایی، و بعدترش هم کیسه­اش را خالی کرد به مشاوره­ی روانی. با خوش­خیالی از تک­و­توک دخترهای دانش­کده و دیگرهایی که دورش می­دید خوش­ش می­آمد و با خوش­خیالی می­رفت خواست­گاری. و بعد هم با خوش­خیالی، بعد از جواب­شدن، از کسی دیگر خوش­ش می­آمد. به همین راحتی. آن قدر تویِ زنده­گی تنها بود و تنهایی کشیده بود که به خیال­ش درد هم یک چیزی است مثل تنفس، لازم و همه گیر. ... و با همه­ی این­ها پس من حق داشتم که خیلی جدی خیالِ دعوت کردن­ش به شهرمان برای دو هفته­ تعطیلیِ بین ترمی را نکنم. این آدم به نظرم به خواب­گاه بیش­تر می آمد تا خانه، که با خوش­خیالی ماهی 80 تومان بدهد برایِ آن یک تکه­جا و دل­ش خوش باشد که صاحب «جا» شده است، با سه نفرِ دیگر و سقفی که خیلی غیرقانونی، یعنی بی­اذنِ تحصیل راه­ش داده است زیرش. ... اما انگار خیلی تعارف سرش نمی­شد.

بدون هماهنگی،  شش روز بعدِ من راه افتاد آمد شهرستان. دم­دم­های سحر، حوالیِ ساعتِ 4، زنگ خانه خورد و وقتی پدر با چشم­های پف کرده پرسید: ­«کیه؟» صدایی از پشتِ اف­اف، انگار که سال­ها مالِ همین خانه باشد گفت: «عباس­م. عباسِ حسینی». و برای اولین بار پدر و مادر و خواهر 6 ساله­ام، مردِ تنهای شب را که حالا نصف موهاش ریخته بود و ریش­ش با ریشِ سیدحسن رقابت می­کرد دیدند. ساعتِ چهارِ صبح، با یک کوله­ی همیشه­گی و ژاکتِ گَپِ قرمز. همه پف کرده ایستاده بودیم ورودیِ حال و مهمانِ ناخوانده، یا لااقل جدی­نه­خوانده را برانداز می­کردیم. با پدرم مردانه دست داد، خواهرم را بوسید و به مادرم عرضِ سلام کرد. بعد همان­طور لبخند به لب، مثلِ احمق­ها ایستاد و ما را تماشا کرد. پدر و مادرم سربرگرداندند طرفِ من. و من کلافه و هنوز کمی گیج دست­ش را گرفتم و بردم­ اتاق­م. نمازِ صبح را خواندیم، سفره صبح را انداختیم و در سکوتِ آزار دهنده­ای صبحانه خوردیم. یک روز که گذشت، با پیژامه ِ راه­راهِ بابا که به جایِ شلوارک داده بودیم به­ش و شلوار کردیِ بابا که پایِ خودش بود و شلوار کشی­ای که من به­پا­داشتم، یخِ جمع شکست. حالا مهمانی­اش را باور کرده بودیم. همان طور که رویِ مبل نشسته بودیم، بابا پرسید: «خب عباس خان! رشته­ی مدرسه­ت چی بود؟ ...».

·         الهیاتِ مسیحی.

پدرم تخمه پرید توی گلوی­ش. عباس اما راحت سیب­ش را گاز می­زد. اضافه کرد: «تنها رشته­ای بود که شهریه نمی­خواست ... ».

صبحِ روزِ بعد با هم رفتیم تپه. تپه­ی شهدای گم­نام. قدم­قدم­زنان رفتیم. شهر که مثل همیشه ساکت بود. هوا هم نه­مثلِ همیشه  ابری. دو دور، دورِ مقبره­ها گشتیم و حمد و سوره­ای، و بعد گوشه­ی بلندایِ تپه نشستیم روی خاک به تماشای شهر. از آن جا چند تا زمین گندم کاشته معلوم بود، گردِ شهر را گرفته، و بلوارِ نه چندان طولانی­ای که منتهی می­شد به میدانِ خوش­آمدِ شهر. خلافِ شیراز، این­جا عباس بدجوری کم­حرف شده بود. نارحت نشان نمی­داد، اما کلامی هم نمی­زد. از بالا پایین پریدن­هاش کم شده بود. با گوشه­ی آرنج­م زدم به پهلوش و گفتم: «یه سؤال ازت بپرسم، خدایی­ش بی­تعارف جواب  می­دی؟». نگاه­م کرد و گفت: «بی­تعارف؟!!». خنده­ام گرفت. او بی­تعارف، این همه راه را بلند شده بود و آمده بود این جا و من از او می­پرسیدم «بی­تعارف». گفتم: «چی شد که اومدی ایران؟ ... مگه نمی­گی که بحرین با همه­ی سختی­هایی که داشت، حداقل یک کارِ پدرمادردار به تو داده بود؟ ... پس چرا ... ؟». لبخندی زد، کمی جابه­جا شد، بعد گفت: «راستی یادم رفت به­ت بگم پدرم، مادرم رو فرستاده آمریکا. ...نیویورک ... خودش هم قراره بقیه­ی کارهایِ فروش خونه و انتقال­ش رو بکنه و بعد بره ... گرین کارت گرفتن. ... » چشم­هاش را باریک کرد و ادامه داد: «البته نه برایِ من ... »، گفتم: «پس چی کار می­کنی؟». گفت: «فعلاً که ویزایِ مهمان برام گرفتن. قراره دو ماه برم اون­جا، تا مادرم تنهاست ... بعد هم می­رم بحرین پیشِ عموم.» با تعجب پرسیدم: «برنمی­گردی ایران؟». گفت: «نه ... مهلتِ پاسپورتم تموم شده ... تمدیدش هم نکردند برام ... شناسنامه­ی ایرانی هم که ندارم ...» پرسیدم: «دانش گاه­ت پس چی میشه؟». گفت: «بازرس که اومده بود، گفت که جلویِ تحصیل­م گرفته بشه ... گفت غیرِقانونیه تحصیل کسی که پاسپورتِ تحصیل نداشته باشه ...» گفتم: «پولت ...؟»، گفت: «اون اما قانونیه ... دانش­گاه پول­ش رو گرفته ...». سرم را انداختم پایین.

از پدرم که خداحافظی می­کرد، اول محکم باهاش دست داد، بعد سفت بغل­ش کرد. تعجب کردم، پدرم هم. توی گوش­م گفت: «نذار آغوشِ یک هم­چو پدری خالی بمونه ...». از مادر و خواهرم که خداحافظی کرد، رساندم­ش ترمینال. بابا اصرار کرد که برای مشایعت بیاید، اما گفتم می­خواهم تنها ببرم­ش. پایِ اتوبوس، برایِ آخر بار ازش پرسیدم: «چرا آمدی ایران؟...». سرش را انداخت پایین و گفت: «توی تلویزیون دیده بودم­تان. امام خمینی را دیده بودم، دوست­ش داشتم. ... فکر می­کردم مناره­هاتان خیلی بلند باشد، آن­قدر که اذان­ش یک محله را بردارد ...». و رفت. همین.

 

 

26 آذر 1391

5:58 صبح                     
۹۱/۰۹/۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۴)

سلام . بی تعارف میگم داستانت واقعا متاثرم کرد در واقع اشکمو در آورد. یاد تمام اون چیزایی افتادم که به عنوان یه ایرانی بودیم و الان دیگه نیستیم. انگار که دلم از مهمان نوازی که نه چون عباس هم از خودمان بود، آشنای غریب نوازی مان گرفت. یاد فیلم کتاب قانون افتادم و آمنه. یاد به قول خودت اوایل خودمان. این داستانت جزو اون دسته از داستانات بود که نصیحت نداشت، حرف یه آدم بی درد درد کشیده نبود، حرف دلتنگی بود و راست. وقتی آخرشو خوندم بی اختیار حس کردم یکی از آشناهام داره میره، و دلتنگش شدم. آشنایی که داره میره اونم با یه دل شکست،ه و اون قدر ساده و خوش خیال که حتی نمیدونه الان دلش از این مردمی که از دور دوستشون داشت بدجوری گرفته.
خسته نباشی که اینقدر زحمت کشیدی.
حس خوبی هست که کسی در موردت بنویسه حداقل یکنفر در موردت فکر کرده باشه.کم یا زیاد بد یا خوب این شخصیت فقط خدا میتونه در موردش قضاوت کنه شاید یکی از معدود احساسهای زیبای من بود وقتی خوندمش!ولی از اونجای که برخلاف چزتو پرت گویی در مقابل چیزهای زیبا چیزی جز سکوت نمیبینم.

همه این اتفاق و جهل مستتر در این سبک بد بودن هامون.. تکان دهنده بود
۱۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۳ yaldamolavi@hotmail.com
عالی بود آ سجاد .... مرد تنهای شب 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی