قدرِ اقتدار :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
جمعه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۳۵ ب.ظ

قدرِ اقتدار

[دسته بندی: روزنگاره]




می شود گفت که پدربزرگِ من خیلی آدمِ مقتدری بود. توی محله ای که زنده گی می کرد، احترامِ تمام داشت.  کاری که می کرد-شغلِ شریفِ چاه کنی-، آن قدر مهم بود که هیچ کس به فکرش هم نرسید که بخواهد سرِ نرخ ش با او مجادله کند، یا توی کارش دخالت کند. توی خانه هم که بیش تر از هر جایِ دیگر "بزرگ" بود. وقتی پدرم یا یکی از عموها درباره ی پدربزرگ حرف می زند-دستِ خودم نیست-، ظن می کنم که از تیره ی پادشاهان چین بوده. یک حکیمِ تمام کمال بوده، یک مؤمنِ تمام کمال بوده، یک پدرِ تمام کمال بوده ... با این که هر چهار پنج ماه شاید فقط یک بار می توانسته یک کفِ دست گوشت بیاورد خانه. که آن را هم می انداخته تویِ آب و هفت هشت باری ازش آب گوشت می گرفته!

چرا قدمایِ ما این قدر اقتدار داشتند؟ چرا هر کدام شان که از راه می رسیده، سرِ هر کوچه ای و پایِ هر سفره، حتی سرِ چاهکِ خلا هم که بوده، "حکمت" از خودش در می کرده و جمله ی قصار می گفته؟ چرا همه ی قدمای ما فکر می کردند که این قدر بارشان هست؟ چرا فکر می کردند-جوری که خودشان هم حالی شان نبوده- یک هم دستی ای با "خدا" داشته اند؟ چرا جایِ پیرمردهایِ دی روزی صفه ی کدخدایی بود و ام روز، ویلچرِ آسایش گاه است؟

به نظرم جواب ش در کلمه ی "عزلت" است. دنیایِ پیرمردهای دی روز کوچک بود. پدربزرگ م همه ی زنده گی اش را توی چاه گذرانده بود ... و همین این حس را به او می داد که همه ی زنده گی "چاه" است؛ پس حق داشت که فکر کند درباره ی عالم و آدم زیاد می داند. حق داشت که خودش را سرتر از همه ی معلم هایی بداند که به پسرهای ش توی مدرسه ی اجباریِ شاهی درس می دادند. حق داشت که جمله ی "عاقبت به خیر نمی شی پسر!" را به نافِ آن پسرش ببندد که دم دم های عصر یواشکی رفته بود سینما؛ و گمان کند این حرف ش به مثابه حکمی است که همین الآن خدا داده قلم ش بگیرند. احتمالاً او هم -مثلِ همه ی ریزه زنده های دیگر- فکر می کرده که از آینده خبر دارد.

دنیایِ کوچک، به آدم ها این باور را می دهد که عمق ش را شناخته اند، که راست هم هست. اما نکته این جاست که همه ی آدم های دنیاهای کوچک فکر می کنند که حکم های شان درباره ی کُلِ عالم صادق است: این اجنبی ها از پهنِ خوک هم نجس ترند! ... هنر نزدِ ایرانیان است و بس! ... حضرتِ آدم یقیناً ایرانی بود! ... پیام برِ ما، پیام برِ ماست، کم الکی نیست که! ... و از این مزخرفات. حکم های کلی در موردِ دنیایی که حتی جرأت دیدن ش را نداشته اند. نمونه ی عالی اش همین "حافظ"ِ خودمان. یارو پای ش را از شهرِ رازش بیرون نگذاشته، آن وقت برای همه ی دوران ها و همه ی آدم ها نطق ریخته.

حدِ اقتدار، قواره ی اقتدار، و اصلاً "وجود"ِ اقتدار به نظرِ من بسته به "کوچکی"ِ منطقه ی زیستِ آدم هاست. پادشاهِ من، به اندازه ی همین کشورِ خودش، پادشاه است. پای ش را که از این جا بیرون گذاشت، پهن هم حساب ش نمی کنند. حدِ قدرت و قواره ی قدرت ش فقط به قدرِ کوچکِ ملک خودش است.

که البته به نظرم این "بد" هم نیست. من یکی که ترجیح می دهم پادشاهِ یک فسقل شهر باشم تا گدای -یا حتی شهروندِ عادیِ- یک کلان شهر. واقعیتی که من از آن حرف می زنم این است که "دنیا را نمی شود شناخت"، "شناختِ دنیا" یک ترکیبِ نشدنی است. پس به تر است همین دنیایِ ریزه ی خودمان را بچسبیم. این احساسی است که شایدِ همه ی شما به نوعی با آن مواجه شده باشید. بنده شدیداً آدم بی جنبه ای هستم. وقتی پای م به تهران یا شهرِ بزرگ می خورد، دست و پای م را گم می کنم. همیشه تویِ متروی تهران با خودم فکر کرده ام که همه ی آدم ها دارند نگاه م می کنند. همیشه فکر کرده ام که شهرستانی بودن و دهاتی بودن یک خال کوبی است که روی پیشانی ام یا طرزِ نگاه کردن م خورده. انگار همه می دانند که من نمی توانم آدرس های م را خودم پیدا کنم. انگار همه می دانند که من توی سرراست ترین خیابانِ شهرشان -انقلاب-، گم می شوم. انگار همه می دانند که "شأنِ نویسنده گی"ای که من توی شهرستان برایِ خودم قائل م، توی تهران پشکل هم حساب نمی شود. انگار همه خیلی چیزها را می دانند، درباره ی من، ولی من نه براشان مهم م، نه اصلاً وجود دارم. وقتی می روم تهران، کوچک می شوم. و این فقط در موردِ تهران نیست، وقتی توی همان شهرستان هم می روم خانه ی یکی که کمی کلفت تر از آدم های معمولِ زنده گی ام هست، آن جا هم کوچک می شوم. اقتداری که توی خانه یا میان دوستان دارم و می توان م با آن، برای همه ی عالم حکم بریزم کوچک می شود و مثلِ سوسکی که از دیده شدن بترسد، فرار می کند سمتِ اولین سوراخِ آن حوالی. و خب شاید فکر کنید که من مشکلی دارم یا من خیلی از لحاظِ شخصیتی متزلزل م، اما به گمان م این در موردِ همه صدق می کند. بازی گر ایرانی وقتی یک بازی گر خارجی را می بیند، دست و پای ش را گم می کند. نماینده مجلسِ مصری، وقتی نماینده ی سنایِ آمریکایی را می بیند، دست به سینه می رود ... و الی آخر. هر چند آدم هایِ کمی مثلِ جلال هستند که چنین نباشند، اما ابدا قضیه، قضیه ی سربلندی و مناعت طبع نیست. بحثِ اقتداری است که بسته به حد است. بسته به شناخت. من پای م را که از حوزه ی شناختیِ خودم بیرون گذاشتم، می شود بی اقتدار. ... معلمِ عربی اگر خواست درباره ی شیمی افاضه ی فضل کند، ریده می شود به هیکل ش ... بحثِ بازه ی شناخت است. و خب مشکل این جاست که "شناخت" شدنی نیست. پس در دنیایی که محکوم است به "جهانی" شدن ما مواجه ایم با خیلِ آدم هایی که مرجع نیستند. آدم های بی اقتدار و کوچکی که روزها برده ی مدنیت ند و شب ها-احیاناً اگر خلوتی باشد-، خدایِ شکست خورده ی اقتدارِ خودشان. همین. 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

قدرِ اقتدار

جمعه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۳۵ ب.ظ

[دسته بندی: روزنگاره]




می شود گفت که پدربزرگِ من خیلی آدمِ مقتدری بود. توی محله ای که زنده گی می کرد، احترامِ تمام داشت.  کاری که می کرد-شغلِ شریفِ چاه کنی-، آن قدر مهم بود که هیچ کس به فکرش هم نرسید که بخواهد سرِ نرخ ش با او مجادله کند، یا توی کارش دخالت کند. توی خانه هم که بیش تر از هر جایِ دیگر "بزرگ" بود. وقتی پدرم یا یکی از عموها درباره ی پدربزرگ حرف می زند-دستِ خودم نیست-، ظن می کنم که از تیره ی پادشاهان چین بوده. یک حکیمِ تمام کمال بوده، یک مؤمنِ تمام کمال بوده، یک پدرِ تمام کمال بوده ... با این که هر چهار پنج ماه شاید فقط یک بار می توانسته یک کفِ دست گوشت بیاورد خانه. که آن را هم می انداخته تویِ آب و هفت هشت باری ازش آب گوشت می گرفته!

چرا قدمایِ ما این قدر اقتدار داشتند؟ چرا هر کدام شان که از راه می رسیده، سرِ هر کوچه ای و پایِ هر سفره، حتی سرِ چاهکِ خلا هم که بوده، "حکمت" از خودش در می کرده و جمله ی قصار می گفته؟ چرا همه ی قدمای ما فکر می کردند که این قدر بارشان هست؟ چرا فکر می کردند-جوری که خودشان هم حالی شان نبوده- یک هم دستی ای با "خدا" داشته اند؟ چرا جایِ پیرمردهایِ دی روزی صفه ی کدخدایی بود و ام روز، ویلچرِ آسایش گاه است؟

به نظرم جواب ش در کلمه ی "عزلت" است. دنیایِ پیرمردهای دی روز کوچک بود. پدربزرگ م همه ی زنده گی اش را توی چاه گذرانده بود ... و همین این حس را به او می داد که همه ی زنده گی "چاه" است؛ پس حق داشت که فکر کند درباره ی عالم و آدم زیاد می داند. حق داشت که خودش را سرتر از همه ی معلم هایی بداند که به پسرهای ش توی مدرسه ی اجباریِ شاهی درس می دادند. حق داشت که جمله ی "عاقبت به خیر نمی شی پسر!" را به نافِ آن پسرش ببندد که دم دم های عصر یواشکی رفته بود سینما؛ و گمان کند این حرف ش به مثابه حکمی است که همین الآن خدا داده قلم ش بگیرند. احتمالاً او هم -مثلِ همه ی ریزه زنده های دیگر- فکر می کرده که از آینده خبر دارد.

دنیایِ کوچک، به آدم ها این باور را می دهد که عمق ش را شناخته اند، که راست هم هست. اما نکته این جاست که همه ی آدم های دنیاهای کوچک فکر می کنند که حکم های شان درباره ی کُلِ عالم صادق است: این اجنبی ها از پهنِ خوک هم نجس ترند! ... هنر نزدِ ایرانیان است و بس! ... حضرتِ آدم یقیناً ایرانی بود! ... پیام برِ ما، پیام برِ ماست، کم الکی نیست که! ... و از این مزخرفات. حکم های کلی در موردِ دنیایی که حتی جرأت دیدن ش را نداشته اند. نمونه ی عالی اش همین "حافظ"ِ خودمان. یارو پای ش را از شهرِ رازش بیرون نگذاشته، آن وقت برای همه ی دوران ها و همه ی آدم ها نطق ریخته.

حدِ اقتدار، قواره ی اقتدار، و اصلاً "وجود"ِ اقتدار به نظرِ من بسته به "کوچکی"ِ منطقه ی زیستِ آدم هاست. پادشاهِ من، به اندازه ی همین کشورِ خودش، پادشاه است. پای ش را که از این جا بیرون گذاشت، پهن هم حساب ش نمی کنند. حدِ قدرت و قواره ی قدرت ش فقط به قدرِ کوچکِ ملک خودش است.

که البته به نظرم این "بد" هم نیست. من یکی که ترجیح می دهم پادشاهِ یک فسقل شهر باشم تا گدای -یا حتی شهروندِ عادیِ- یک کلان شهر. واقعیتی که من از آن حرف می زنم این است که "دنیا را نمی شود شناخت"، "شناختِ دنیا" یک ترکیبِ نشدنی است. پس به تر است همین دنیایِ ریزه ی خودمان را بچسبیم. این احساسی است که شایدِ همه ی شما به نوعی با آن مواجه شده باشید. بنده شدیداً آدم بی جنبه ای هستم. وقتی پای م به تهران یا شهرِ بزرگ می خورد، دست و پای م را گم می کنم. همیشه تویِ متروی تهران با خودم فکر کرده ام که همه ی آدم ها دارند نگاه م می کنند. همیشه فکر کرده ام که شهرستانی بودن و دهاتی بودن یک خال کوبی است که روی پیشانی ام یا طرزِ نگاه کردن م خورده. انگار همه می دانند که من نمی توانم آدرس های م را خودم پیدا کنم. انگار همه می دانند که من توی سرراست ترین خیابانِ شهرشان -انقلاب-، گم می شوم. انگار همه می دانند که "شأنِ نویسنده گی"ای که من توی شهرستان برایِ خودم قائل م، توی تهران پشکل هم حساب نمی شود. انگار همه خیلی چیزها را می دانند، درباره ی من، ولی من نه براشان مهم م، نه اصلاً وجود دارم. وقتی می روم تهران، کوچک می شوم. و این فقط در موردِ تهران نیست، وقتی توی همان شهرستان هم می روم خانه ی یکی که کمی کلفت تر از آدم های معمولِ زنده گی ام هست، آن جا هم کوچک می شوم. اقتداری که توی خانه یا میان دوستان دارم و می توان م با آن، برای همه ی عالم حکم بریزم کوچک می شود و مثلِ سوسکی که از دیده شدن بترسد، فرار می کند سمتِ اولین سوراخِ آن حوالی. و خب شاید فکر کنید که من مشکلی دارم یا من خیلی از لحاظِ شخصیتی متزلزل م، اما به گمان م این در موردِ همه صدق می کند. بازی گر ایرانی وقتی یک بازی گر خارجی را می بیند، دست و پای ش را گم می کند. نماینده مجلسِ مصری، وقتی نماینده ی سنایِ آمریکایی را می بیند، دست به سینه می رود ... و الی آخر. هر چند آدم هایِ کمی مثلِ جلال هستند که چنین نباشند، اما ابدا قضیه، قضیه ی سربلندی و مناعت طبع نیست. بحثِ اقتداری است که بسته به حد است. بسته به شناخت. من پای م را که از حوزه ی شناختیِ خودم بیرون گذاشتم، می شود بی اقتدار. ... معلمِ عربی اگر خواست درباره ی شیمی افاضه ی فضل کند، ریده می شود به هیکل ش ... بحثِ بازه ی شناخت است. و خب مشکل این جاست که "شناخت" شدنی نیست. پس در دنیایی که محکوم است به "جهانی" شدن ما مواجه ایم با خیلِ آدم هایی که مرجع نیستند. آدم های بی اقتدار و کوچکی که روزها برده ی مدنیت ند و شب ها-احیاناً اگر خلوتی باشد-، خدایِ شکست خورده ی اقتدارِ خودشان. همین. 

۹۳/۱۲/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

قدرِ اقتدار

نظرات  (۱)

۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۴ سجاد پورخسروانی
بالا بردنِ تعدادِ مخاطب در این مورد، مثلِ بالا بردنِ مرضِ بواسیر برای فروشِ بیش ترِ درمانِ بواسیر است. ... پس: نه خیر، بنده به همین دو سه تا آدمِ بی کار(خیلی می بخشید!) و احتمالاً بی مایه(از نوعِ پول و پله اش) که تا تهِ سیاه های این سایت را می خوانند، اکتفا می کنم.
(در جوابِ دوستی که پیام ش پاک شد!)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی