کُلتِ 45 :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۱۴ ب.ظ

کُلتِ 45

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]





درباره ی رمانِ جدید حسام الدین مطهری: "کُلتِ 45"

 

"کلت 45" را به واسطه ی امیرخانی بود که دست گرفتم و مشغول خواندن ش شدم. همین که او در مراسمِ رونمایی از کتاب بود آن قدر اعتبار به کتاب می بخشید که 15000 تومان جلینگی از پولی که پیش تر برای کاری دیگر در نظر گرفته بودم بدهم و اولین شماره ی کتاب را که پا به کتاب فروشی شهرِ کوچک مان گذاشت بخرم. اما به جز این، کتاب در نگاهِ اول، جاذبه ی دیگری ندارد. یک طرحِ روی جلد است و یک حاشیه ی تاخورده ی جلد، که اولی -با این که خوب به محتوایِ کتاب می خورد، اما- همی چین آشِ دهن سوزی من حیثِ چشم گیری نیست و دومی هم که ناجور تویِ ذوق می زند: "... که خوشبختانه نگذاشت مثلِ خیلی ها در نوشتن ادا واطوار دربیاورم". از این حرف هاست که دافعه شان بیش از جاذبه شان است و بیش از آن که تبلیغ باشند تحمیق است. الا ایها الحال این ها اولین چیزهایی بود که در مواجهه ی با کتاب خودش را نشان می دهد. به علاوه ی فرمت ش که قطعِ رقعی است و صفحه بندی ای که نشان از پیرویِ او از سیاقِ امیرخانی دارد: فونت بی-نازنین 14 و حروف چینیِ باز برایِ راحت خوان شدن.

اما وارد کتاب که می شوی و بسم اللهِ فصل ها را می گویی، دیگر همه ی آن کیفیت های سابق از بین می رود. یعنی گیرم اگر امیرخانی توفیقی هم برای خرید کتاب محسوب می شده، دیگر نمی تواند اعتباری باشد برای خوانده شدنِ آن (حتی نویسنده اش هم نمی تواند). تنها کسی که می تواند مجاب کند تو را به خواندنِ 559 صفحه، خودِ کتاب است. زبان ش، لحن ش و داستان ش. و خب به نظرم این ها با آن توقعاتی که مثلاً مقدمه ی حاشیه ی تاخورده برای خواننده ایجاد کرده، یک کمی دیر حادث می شود. تو هنوز فصلِ اول را تمام نکرده ای که با دیدنِ قلم همه اش داری به این فکر می کنی که مثلاً "این رمانِ کاملی نیست". چه این که بحثِ از ویرایش و کنار گذاشتنِ ادا اطوار به قولِ نویسنده متبادر کننده ی این پیام به ذهن است که: "با ویرایش کاملِ زبان و فرمول نویسیِ اتفاقات می شود رمانِ کامل نوشت. رمانی مبرا از ادا و اطوار". در حالی که چنین نیست. ویرایش وظیفه اش قابل فهم تر کردن و روان تر کردن نوشته است، اما برطرف کردنِ مثلاً لکنت نوشته دیگر کارِ ویرایش نیست، چون لکنتِ نوشته بخشی است از نوشته و شخصیتِ نویسنده. بخشی است از Parol. این اشتباه است که مثلاً لکنت های لهجه ایِ یک نوشته ی شهرستانی بابتِ این که خوانشِ راحت تری پیدا کند در پای تخت از بین برود. این هویتِ نگاهِ نویسنده به عالم را از بین می برد. ... و از این قبیل. منظور این که با شروعِ کتاب، آن قدر بدتبلیغی تویِ همان یک ریزه جایِ حاشیه به کار رفته که تو اصلاً یک جورهایی جری می شوی نسبت به کتاب پیش از این که روی غلتکِ داستان بیفتی و نگاه منصفانه ای به  کتاب داشته باشی.

شروع کتاب یک مقدمه ی طولانی است. یک مقدمه، هم برایِ شرحِ داستان و هم برایِ آشناییِ خواننده(و البته هم نویسنده) با فضایِ داستان. یکی از ضعف های این کتاب -به نظرِ بنده- همین طولانی شدنِ مقدمه است. یعنی اگر یکی کمی از منِ نوعی کم حوصله تر باشی و عرقِ کتاب خوانی هم نداشته باشی، بیش از سه چهار فصل کارِ خواندن را پیش نمی بری و همان اول یک گوشه ای ول ش می کنی به امان خدا(یا شاید هم هدیه اش کردی!). این مقدمه آن جور که توی حوصله ی من نشسته، تا فصلِ هفده ادامه دارد. یعنی چیزی حدودِ 240 صفحه. و خب این کم نیست. تو باید 240 صفحه را با زحمت بخوانی (یا به قولِ حسام الدین مطهری تلخی اش را یواش یواش توی دهن تحمل کنی) تا برسی به اصلِ ماجرا و کششی که کتاب به واسطه ی متن ش ایجاد می کند. یک تغییر محسوسی که بین فصلِ هفده (یا حالا شانزده-پانزده، کنتور که نمی اندازد) با قبل و بعدش احساس می شود، همین مقدمه بودن یا از مقدمه درآمدنِ کار است. ضمن این که از فصلِ هفده به بعد، هر چه پیش تر می روی روآمدنِ قلمِ نویسنده و تسلطِ او به روایت گری و تفاوت ش با فصل های ابتدایی بیش ترمی شود؛(که خب این برایِ یک نویسنده ی نوقلم چیزِ بعیدی نیست) شما بردار چند جمله از فصلِ سه بخوان، بعد همان را مقایسه کن با چند جمله از فصلِ 23. تفاوت ش-لااقل از نظرِ من- کاملاً مشهود  است. علاوه بر این، بعدِ هفده که پیش می روی، هر چه بیش تر ویژه گی های قلمی دارد مالِ خودِ نویسنده می شود. یکی مثلِ "قلمبه نویسی های ش" و یک مثلِ "شعارهای ش". چه این که فصل های اول، معلوم ت می زند که بعضِ کلمات کار، مالِ مطهری نیست. اصلاً تویِ دهان ش جا نمی شود. یک تقلیدی است از گُنده نویسی های مثلاً رضا امیرخانی. در حالی که آن کلمه ها که امیرخانی به کار می برد، مالِ خودش است. هم به داستان می نشیند، هم هجی کردن ش در دهانِ امیرخانی روان است و قابل قبول. در موردِ شعارها هم همین طور. هر چه از هفده به قبلِ کتاب می روی، شعارها نچسب تر می شود و غیرقابل حل تر در متن، نشانه اش هم این که تو نمی توانی یک جمله اش را مثلاً برداری و بکنی جزوِ زمزمه های شعاریِ خودت. یک چیزی مثلاً در مایه های "مؤمن در هیچ چهارچوبی نمی گنجد"ِ داستان سیستان.  اما از این که می گذری و پیش می روی، یواش یواش شعارها هم بچسب تر می شوند به کار. مثلاً این را از فصلِ سی و چهارِ کتاب داشته باشید:"دنیا داشت به آدم هایِ دورِ جنازه ی شهین می گفت: من صاحبِ لحظاتِ کوچکِ بی اهمیتی هستم که زندگی تان را زیر و رو می کند.". این واقعاً بچسب است. اصلاً جوری تویِ ذهن من مانده که اگر اراده کنم هم نمی توانم بیرون ش اندازم. به این می گویند یک شعارِ درست درمان. و خب این شعارها آهسته آهسته بخشی از کتاب می شوند و مقبولِ سیرِ داستان. تبدیل می شوند به چیزهایی که جدای از متن نیستند که تو زورکی چپانده باشی به کتاب. درباره ی علتِ این که چرا کار این طوری شده اما(تقسیم به دو پاره ی زبانی، لحنی پیش و پس از هفده)، نمی توانم حکم خاصی دهم. ممکن است کتاب خطی نویس، شده باشد و این بابتِ آن. شاید هم ویرایشِ زیاده، اولِ کارِ را دست خوشِ تصنع کرده باشد. اما هر چه هست، مشخصاً یکی از دلایل ش این است که قسمتِ هفده به قبل سهمِ بسیار کم تری از چیزی به نامِ "حادثه" دارد. حادثه یا ماجرا هم اگر کم باشد، نوشته تبدیل می شود به یک سری ذهن نوشته ی شخصی که حُکم های ش غیرقابلِ انتقال ند به دیگری است. اما همان طور که گفتم، حضورِ پررنگِ حادثه، مخصوصاً از فصلِ نوزده به بعد، این ناچسبی و همه ی آن دیگر ایراداتی که گفتم را برطرف کرده.

جدایِ از این حرف ها، که وجهه ی فنیِ کتاب ند، شیوه ی روایت گری و اصلاً خودِ داستان واجد اهمیت است. داستان، ماجرایِ یک خانه واده ی چهارنفره است که قبل از انقلاب از هم پاشیده می شود. بابای خانه واده، که یک حمزه نامی است عضوِ سازمان مجاهدین خلق، (و البته بسیار هم آدمِ سوسولی است) با هم سرش مهین، اولِ داستان دست گیر می شود. این ها می روند کنار. چیزی که می ماند دو تا خطِ روایتِ موازی است که یکی مالِ پسرِ این خانه واده -صالح- است و یکی مالِ دخترِ خانه واده- مینو-. دو خطِ اصلی ماجرا می شود مالِ این دو تا آدم و آدم های دور و برِ این دوتا. و خطِ تعلیقِ اصلی هم سرنوشت این دوتاست. یکی می شود دخترِ خانه واده ای متوسط بدون گرایشات غلیظ دینی و دیگری می رود تحت سرپرستیِ یک حاجی بازاریِ سفت و سخت مذهبی. آن اولی-دختر- به مرور می شود عضوِ سازمانِ مجاهدین خلق و دومی بر سیرِ سرنوشت می شود عضوی از کمیته ی انقلاب. و یک هو در اوجِ ماجرا، وقتی قرار است این دو خطِ موازی به هم برسند، "بنگ!".

فکرِ بکری بوده انتخاب این ماجرا. نویسنده به جایِ نشان دادنِ سیرِ تاریخِ کشورها، آمده سیرِ تاریخِ آدم ها را نسبت به سرگذشتِ کشورها نشان داده. این یعنی نگاهِ نویسنده گون انداختن به اتفاقات. یعنی جدای از ارزش گذاری های ایدئولوژیک، بیایی و دنیایِ آدم ها را نقش کنی. لذا "تغییر" اصلِ اساسیِ این رمان است به نظرِ من. دو تا آدم از یک خانه واده، جدا می افتند و در سیرِ رسیدن شان به هم جوری تغییر می کنند که" این" رو به رویِ" آن" می ایستد و به جایِ آغوشی که احتمالاً خواننده، برای این قسمت از ماجرا در جایی از ذهن ش تعبیه کرده تبدیل می شود به یک "بنگ!"ِ بزرگ که نقطه اوجِ ماجراست. و تازه این "بنگ!"ِ خواننده است. "بنگ!"ِ شخصیت هم جایِ خودش را دارد.

ارزشِ این نمایشِ تغییرها در کیفیتِ باوراندنِ آن ها است. فرضاً اگر به آدم بگویند که یک زنِ مادرِ مسلمانِ دل سوز ، به خاطرِ پیوستن به یک سازمانی می شود کمونیستِ فرزند کشِ بی احساس، کسی شاید باور نکند. باور هم اگر کند، به این راحتی ها تویِ کت ش نمی رود که آدمِ اولی با دومی توفیر چندانی داشته. پیشِ خودش به گوینده ی گزاره شک می کند و می گوید طرف اغراق کرده. اما این کتاب، به راحتی این سیرِ تغییر را نشان می دهد. باور پذیر است و البته دردناک که برادری رو به رویِ خواهری بایستد و مادری رو به روی پسری و برادری رو به رویِ برادری توی این کتاب. دلایلِ سقوط رژیم و دیگر اتفاقات تاریخی هم حتی در برخوردِ میانِ آدم ها در این کتاب باورپذیر شده. سقوط شاه، در نمایه ای که کتاب از آدم ها می دهد، کاملاً قطعی است. روی کار آمدن یک گروه متخاصم و البته بسیار معتقد به کارش در قالب مجاهدین خلق بسیار بدیهی می زند. فرض کن دختری مامانی، از یک خانه واده ی مذهبیِ مسلمان که نصفِ اوقاتِ نوجوانی اش به دل تنگ شدن وپا تویِ بغل گرفتن گذشته و وقتی انقلاب شده از دیدنِ خون و جنازه به هقّه ی گریه افتاده و رنگ باخته، وقتی خبرِ اعدامِ پدرش را شنیده بیش از این که خشم گین شود، افسرده شده؛ وقتی خبرِ پیدا کردنِ مادرش را گرفته، پیش از هر حساب و کتابی بال درآورده؛ آدمی دل رحم و مهربان و محجوب، روزی تبدیل بشود به کسی که خاطرِ خوش آمدِ سازمان آبرویِ یک معلمِ میان سال را ببرد، فقط و فقط به جرمِ حزب اللهی بودن. یا آمار آدم هایی را که قرار است طیِ آن ماه کشته شوند را در بیاورد، فقط از روی نشانه ی ریشو بودن. خب این عجیب است، اما حسام الدین خانِ مطهری نشان داده که شدنی است و اتفاقاً توی یک دوره ای چه قدر هم که عادی. با این حساب، منافقین را بهتر از هر کتابِ ترمی-واحدی ای شناسانده. چون آدم های ش را شناسانده. این سیرِ شدن را نشان داده. و این هنری است که هر کس نمی تواند انجام دهد، مگر این که نویسنده باشد و حسام الدین خان کسی است که با این کارش ثابت کرده نویسنده است؛ کسی که بی صبرانه منتظرِ کتابِ بعدیِ او خواهم بود.

کتاب نماهای بدیعی هم دارد. مثلاً نمای انقلابِ فصلِ بیست و دو. صحنه هایی که می گوید این آدم ها بودند که انقلاب کردند نه ایده ها، عشق ها بودند نه حساب گری ها. یک صحنه داریم که مردم دارند شعار می دهند و پیش می روند. سربازها جلوی شان صف می کشند و آتش می کنند. کسانی که می مانند مردم ند. توی این صحنه می بینیم که مثلاً آن آخوندِ بلندگو به دست فرار می کند، چون ماشین زیر پای ش هست. مجتبی که به گمان م طلبه است فرار می کند. صالح فرار می کند ... اما کسانی که می مانند و تقدیرگونه انقلاب را رقم می زنند مردمند. یا مثلاً فصلِ بعد، حماقت و عجزِ سازمان مجاهدین را می بینیم وقتی که نماینده اش تکیه داده به پنجره و سیگار به لب می گوید: "این انقلاب نیست! شبهِ انقلاب است" یک چُسی که برایِ دل داریِ خودش در می دهد. و مضحک بودنِ ماجرا را نویسنده بدون این که بخواهد از کلمات مضحک استفاده کند نشان می دهد. این جا قشنگ معلوم می شود که مجاهدین چه طور توسط مردم پس زده می شوند. از همین فصل هم هست که مجاهدینِ خلق، علیهِ خلق می شوند. یعنی بدون تفسیرهای متعدد علوم سیاسی نویسنده توانسته این بر علیهِ خلق شدنِ منافقین را به خوبی نشان دهد. حتی دلایل شان را: یک سازمانی که به زورِ اسلحه می خواسته این کشور را نجات دهد، مثلِ بچه فینی ها از صحنه ی تقریرِ تاریخ کنار زده می شود و خب البته که بایستی کفری شود. صحنه ی دیگری هم که من بسیار دوست ش دارم مالِ فصلِ بیست وچهار است که صالح متوجه رفاقتِ یک دخترِ چادری با یک دخترِ بی حجاب می شود. این هر دو آخر تویِ انقلاب مایه گذاشته اند و "از مردم" محسوب می شوند. کسانی اند که خون هم داده اند، و بعد نویسنده با یک جمله ی بچسب می گوید: "صالح نمی دانست که سال ها بعد، آن ها تابِ تحمل هم دیگر را از دست می دهند. او غیب بین نبود وگرنه می فهمید که به زودی دخترها آن قدر تفاوت های شان را گنده و مهم می کردند که دیگر نمی توانستند به خاطرِ اشتراکات شان کنار هم باشند. جفت شان به زودی آدم ها را این طوری تقسیم بندی می کردند: "مثلِ من"، "متفاوت با من"."

این نگاه بسیار منصفانه و در عین حال دل سوزانه ای است به بعضی وقایع. اصلاً دل سوزی حق است برای یک هم چو منظره هایی. و همان طور که گفتم این تنها از یک "نویسنده" برمی آید. کسی که آدم ها بیش از ایده ها برای ش مهم باشد. و عاقبت را به آخرت ترجیح دهد. ... بگذریم.

یک نمایِ جالبِ دیگر هم نمایِ از درون نگرِ مجاهدین است. نویسنده چون تک منظری نکرده، پس یک طرفه هم به قاضی نرفته. نویسنده می داند و می نمایاند که منافق و انقلابی هر دو کاری را می کنند که به گمان شان درست است. و برایِ این که غلطیِ چنین جزم اندیشی ای را برساند یک جا از دهانِ صالح می گوید "کاش اگر تیرم به کسی هم خورد، مستحقِ آن بوده باشد." صالح با خودش می گوید "من که خدا نیستم و از حق وغیرحق اش اطلاعی ندارم، اما کاش که حق باشد." دعا می کند که به ناحق کسی را نکشد. یعنی پس تا حدودی به این فکر می کند که ممکن است برحق نباشد. و این معلوم ترین تفاوتِ اوست با منافق ها، کسانی که حتی بعد از آتش زدنِ آدمِ اشتباهی برمی گردند و می گویند: "آن ها حتی اگر ربطی هم به حزب اللهی ها نداشتند، خیلی غلط کردند که رفتند و متأجرِ یک فالانژ شدند. خیلی بی خود کردند پول شان را دادند به همچین آدمی. برای همین هم مستحق چنین خشمی بودند. ...". و بعد یکی دیگران که یادش می آید بچه ای هم میانِ آن ها بوده با خودش می گوید: "آن بچه داشت توی محیطی بزرگ می شد که در نهایت یک فالانژ از آب در می آمد. مرگ نعمتِ او بود"! به همین راحتی! ... جالب تر این که نماز خواندنِ منافق را هم نشان می دهد، البته "با کفش، بی وضو، بی مهر". یا مثلاً یک جایی دارد که می گوید: "دخترهای سوسنگردی وقتی مورد تجاوز قرار گرفتند اسلحه نداشتند، اما تیمِ رؤیایی هفت ژ.3 تمیز در گوشه ی کابینت خانه پنهان کرده بود ...". این خیلی یادآوریِ شریفی است که نویسنده کرده. منافقی می گوید: "سازمان اعتقادی به این جنگ ندارد، نیروهای ما می روند تا حضورشان را نشان بدهند. مأموریت دیگر اعضای سازمان در جبهه مصادره ی انقلابیِ اسلحه ها به نفعِ سازمان است"! مصادره ی انقلابیِ اسلحه ها. بی وجدان ها در شرایطی که مردمِ این سرزمین دارند شهید می دهند و می شوند، رفته اند اسلحه دودر کنند و اسم ش را هم می گذارند مصادره ی انقلابی! این دیگر نیاز به قضاوت کردن ندارد. معلوم الحال است. تجربه ی ثانویه ای است که باعث می شود خواننده کلاهِ خودش را قاضی کند. نیاز به خطابه های طولانی نیست. همین یک صفحه پنبه ی همه ی گنده گوزی های منافقین را می زند. ... و از این دست.

به هرحال این کتاب درباره ی سرگذشتِ آدم هاست و آدم ها هم هر چه که باشند و هر قدر هم لعین، باز آدم ند و بدعاقبی شان درد دارد و دریغ. چه این که شیوه ی نوشته هم به همین دریغ گویی می گذرد و نه صرفاً خط بطلان کشیدن بر اندیشه های فلان و بهمان کس. این کاری است درباره ی محبت، نه نفرت، و در عین حال برانگیزاننده ی حسرت برای کسانی که دچارِ نفرت می شوند. توی این کتاب شما از آخرین بازمانده-مهین- منتفر نمی شوی، بل که حتی دل ت برای ش می سوزد، دل ت به حال ش می سوزد. دریغ گویی می کنی برای ش و اگر کمی رقت قلب داشته باشی حتی می گریی. مثلِ صالح که برای مینو می گریست. و این گریستن ش مِن بابِ "مردن" ش یا "توسط که مردن" ش نیست، به این خاطر است که "منافق" مرده بود. ... این کار به گریه ات هم نیاندازد، چکه ی بغض ش را می اندازد توی حلق ت یا سنگینیِ واقعیت ش را رویِ سینه ات ... چیزی که تلخ است، اما چشیدن ش لازم.      

 

جایی اولِ کار گفته ام که کتاب را به اعتبارِ امیرخانی گرفته ام. اما بیش از این کتاب و نویسنده نیازی به اعتبارِ اضافه ندارد. کتابِ شریفی است که هر جا بنشینم توصیه اش را خواهم کرد و حتم دارم اگر دستِ منافق به نویسنده اش برسد، شهیدش خواهد کرد. پس چه دلیلی برتر از این برای انصافِ نوشته؟ هان؟ ... .          



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

کُلتِ 45

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۱۴ ب.ظ

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]





درباره ی رمانِ جدید حسام الدین مطهری: "کُلتِ 45"

 

"کلت 45" را به واسطه ی امیرخانی بود که دست گرفتم و مشغول خواندن ش شدم. همین که او در مراسمِ رونمایی از کتاب بود آن قدر اعتبار به کتاب می بخشید که 15000 تومان جلینگی از پولی که پیش تر برای کاری دیگر در نظر گرفته بودم بدهم و اولین شماره ی کتاب را که پا به کتاب فروشی شهرِ کوچک مان گذاشت بخرم. اما به جز این، کتاب در نگاهِ اول، جاذبه ی دیگری ندارد. یک طرحِ روی جلد است و یک حاشیه ی تاخورده ی جلد، که اولی -با این که خوب به محتوایِ کتاب می خورد، اما- همی چین آشِ دهن سوزی من حیثِ چشم گیری نیست و دومی هم که ناجور تویِ ذوق می زند: "... که خوشبختانه نگذاشت مثلِ خیلی ها در نوشتن ادا واطوار دربیاورم". از این حرف هاست که دافعه شان بیش از جاذبه شان است و بیش از آن که تبلیغ باشند تحمیق است. الا ایها الحال این ها اولین چیزهایی بود که در مواجهه ی با کتاب خودش را نشان می دهد. به علاوه ی فرمت ش که قطعِ رقعی است و صفحه بندی ای که نشان از پیرویِ او از سیاقِ امیرخانی دارد: فونت بی-نازنین 14 و حروف چینیِ باز برایِ راحت خوان شدن.

اما وارد کتاب که می شوی و بسم اللهِ فصل ها را می گویی، دیگر همه ی آن کیفیت های سابق از بین می رود. یعنی گیرم اگر امیرخانی توفیقی هم برای خرید کتاب محسوب می شده، دیگر نمی تواند اعتباری باشد برای خوانده شدنِ آن (حتی نویسنده اش هم نمی تواند). تنها کسی که می تواند مجاب کند تو را به خواندنِ 559 صفحه، خودِ کتاب است. زبان ش، لحن ش و داستان ش. و خب به نظرم این ها با آن توقعاتی که مثلاً مقدمه ی حاشیه ی تاخورده برای خواننده ایجاد کرده، یک کمی دیر حادث می شود. تو هنوز فصلِ اول را تمام نکرده ای که با دیدنِ قلم همه اش داری به این فکر می کنی که مثلاً "این رمانِ کاملی نیست". چه این که بحثِ از ویرایش و کنار گذاشتنِ ادا اطوار به قولِ نویسنده متبادر کننده ی این پیام به ذهن است که: "با ویرایش کاملِ زبان و فرمول نویسیِ اتفاقات می شود رمانِ کامل نوشت. رمانی مبرا از ادا و اطوار". در حالی که چنین نیست. ویرایش وظیفه اش قابل فهم تر کردن و روان تر کردن نوشته است، اما برطرف کردنِ مثلاً لکنت نوشته دیگر کارِ ویرایش نیست، چون لکنتِ نوشته بخشی است از نوشته و شخصیتِ نویسنده. بخشی است از Parol. این اشتباه است که مثلاً لکنت های لهجه ایِ یک نوشته ی شهرستانی بابتِ این که خوانشِ راحت تری پیدا کند در پای تخت از بین برود. این هویتِ نگاهِ نویسنده به عالم را از بین می برد. ... و از این قبیل. منظور این که با شروعِ کتاب، آن قدر بدتبلیغی تویِ همان یک ریزه جایِ حاشیه به کار رفته که تو اصلاً یک جورهایی جری می شوی نسبت به کتاب پیش از این که روی غلتکِ داستان بیفتی و نگاه منصفانه ای به  کتاب داشته باشی.

شروع کتاب یک مقدمه ی طولانی است. یک مقدمه، هم برایِ شرحِ داستان و هم برایِ آشناییِ خواننده(و البته هم نویسنده) با فضایِ داستان. یکی از ضعف های این کتاب -به نظرِ بنده- همین طولانی شدنِ مقدمه است. یعنی اگر یکی کمی از منِ نوعی کم حوصله تر باشی و عرقِ کتاب خوانی هم نداشته باشی، بیش از سه چهار فصل کارِ خواندن را پیش نمی بری و همان اول یک گوشه ای ول ش می کنی به امان خدا(یا شاید هم هدیه اش کردی!). این مقدمه آن جور که توی حوصله ی من نشسته، تا فصلِ هفده ادامه دارد. یعنی چیزی حدودِ 240 صفحه. و خب این کم نیست. تو باید 240 صفحه را با زحمت بخوانی (یا به قولِ حسام الدین مطهری تلخی اش را یواش یواش توی دهن تحمل کنی) تا برسی به اصلِ ماجرا و کششی که کتاب به واسطه ی متن ش ایجاد می کند. یک تغییر محسوسی که بین فصلِ هفده (یا حالا شانزده-پانزده، کنتور که نمی اندازد) با قبل و بعدش احساس می شود، همین مقدمه بودن یا از مقدمه درآمدنِ کار است. ضمن این که از فصلِ هفده به بعد، هر چه پیش تر می روی روآمدنِ قلمِ نویسنده و تسلطِ او به روایت گری و تفاوت ش با فصل های ابتدایی بیش ترمی شود؛(که خب این برایِ یک نویسنده ی نوقلم چیزِ بعیدی نیست) شما بردار چند جمله از فصلِ سه بخوان، بعد همان را مقایسه کن با چند جمله از فصلِ 23. تفاوت ش-لااقل از نظرِ من- کاملاً مشهود  است. علاوه بر این، بعدِ هفده که پیش می روی، هر چه بیش تر ویژه گی های قلمی دارد مالِ خودِ نویسنده می شود. یکی مثلِ "قلمبه نویسی های ش" و یک مثلِ "شعارهای ش". چه این که فصل های اول، معلوم ت می زند که بعضِ کلمات کار، مالِ مطهری نیست. اصلاً تویِ دهان ش جا نمی شود. یک تقلیدی است از گُنده نویسی های مثلاً رضا امیرخانی. در حالی که آن کلمه ها که امیرخانی به کار می برد، مالِ خودش است. هم به داستان می نشیند، هم هجی کردن ش در دهانِ امیرخانی روان است و قابل قبول. در موردِ شعارها هم همین طور. هر چه از هفده به قبلِ کتاب می روی، شعارها نچسب تر می شود و غیرقابل حل تر در متن، نشانه اش هم این که تو نمی توانی یک جمله اش را مثلاً برداری و بکنی جزوِ زمزمه های شعاریِ خودت. یک چیزی مثلاً در مایه های "مؤمن در هیچ چهارچوبی نمی گنجد"ِ داستان سیستان.  اما از این که می گذری و پیش می روی، یواش یواش شعارها هم بچسب تر می شوند به کار. مثلاً این را از فصلِ سی و چهارِ کتاب داشته باشید:"دنیا داشت به آدم هایِ دورِ جنازه ی شهین می گفت: من صاحبِ لحظاتِ کوچکِ بی اهمیتی هستم که زندگی تان را زیر و رو می کند.". این واقعاً بچسب است. اصلاً جوری تویِ ذهن من مانده که اگر اراده کنم هم نمی توانم بیرون ش اندازم. به این می گویند یک شعارِ درست درمان. و خب این شعارها آهسته آهسته بخشی از کتاب می شوند و مقبولِ سیرِ داستان. تبدیل می شوند به چیزهایی که جدای از متن نیستند که تو زورکی چپانده باشی به کتاب. درباره ی علتِ این که چرا کار این طوری شده اما(تقسیم به دو پاره ی زبانی، لحنی پیش و پس از هفده)، نمی توانم حکم خاصی دهم. ممکن است کتاب خطی نویس، شده باشد و این بابتِ آن. شاید هم ویرایشِ زیاده، اولِ کارِ را دست خوشِ تصنع کرده باشد. اما هر چه هست، مشخصاً یکی از دلایل ش این است که قسمتِ هفده به قبل سهمِ بسیار کم تری از چیزی به نامِ "حادثه" دارد. حادثه یا ماجرا هم اگر کم باشد، نوشته تبدیل می شود به یک سری ذهن نوشته ی شخصی که حُکم های ش غیرقابلِ انتقال ند به دیگری است. اما همان طور که گفتم، حضورِ پررنگِ حادثه، مخصوصاً از فصلِ نوزده به بعد، این ناچسبی و همه ی آن دیگر ایراداتی که گفتم را برطرف کرده.

جدایِ از این حرف ها، که وجهه ی فنیِ کتاب ند، شیوه ی روایت گری و اصلاً خودِ داستان واجد اهمیت است. داستان، ماجرایِ یک خانه واده ی چهارنفره است که قبل از انقلاب از هم پاشیده می شود. بابای خانه واده، که یک حمزه نامی است عضوِ سازمان مجاهدین خلق، (و البته بسیار هم آدمِ سوسولی است) با هم سرش مهین، اولِ داستان دست گیر می شود. این ها می روند کنار. چیزی که می ماند دو تا خطِ روایتِ موازی است که یکی مالِ پسرِ این خانه واده -صالح- است و یکی مالِ دخترِ خانه واده- مینو-. دو خطِ اصلی ماجرا می شود مالِ این دو تا آدم و آدم های دور و برِ این دوتا. و خطِ تعلیقِ اصلی هم سرنوشت این دوتاست. یکی می شود دخترِ خانه واده ای متوسط بدون گرایشات غلیظ دینی و دیگری می رود تحت سرپرستیِ یک حاجی بازاریِ سفت و سخت مذهبی. آن اولی-دختر- به مرور می شود عضوِ سازمانِ مجاهدین خلق و دومی بر سیرِ سرنوشت می شود عضوی از کمیته ی انقلاب. و یک هو در اوجِ ماجرا، وقتی قرار است این دو خطِ موازی به هم برسند، "بنگ!".

فکرِ بکری بوده انتخاب این ماجرا. نویسنده به جایِ نشان دادنِ سیرِ تاریخِ کشورها، آمده سیرِ تاریخِ آدم ها را نسبت به سرگذشتِ کشورها نشان داده. این یعنی نگاهِ نویسنده گون انداختن به اتفاقات. یعنی جدای از ارزش گذاری های ایدئولوژیک، بیایی و دنیایِ آدم ها را نقش کنی. لذا "تغییر" اصلِ اساسیِ این رمان است به نظرِ من. دو تا آدم از یک خانه واده، جدا می افتند و در سیرِ رسیدن شان به هم جوری تغییر می کنند که" این" رو به رویِ" آن" می ایستد و به جایِ آغوشی که احتمالاً خواننده، برای این قسمت از ماجرا در جایی از ذهن ش تعبیه کرده تبدیل می شود به یک "بنگ!"ِ بزرگ که نقطه اوجِ ماجراست. و تازه این "بنگ!"ِ خواننده است. "بنگ!"ِ شخصیت هم جایِ خودش را دارد.

ارزشِ این نمایشِ تغییرها در کیفیتِ باوراندنِ آن ها است. فرضاً اگر به آدم بگویند که یک زنِ مادرِ مسلمانِ دل سوز ، به خاطرِ پیوستن به یک سازمانی می شود کمونیستِ فرزند کشِ بی احساس، کسی شاید باور نکند. باور هم اگر کند، به این راحتی ها تویِ کت ش نمی رود که آدمِ اولی با دومی توفیر چندانی داشته. پیشِ خودش به گوینده ی گزاره شک می کند و می گوید طرف اغراق کرده. اما این کتاب، به راحتی این سیرِ تغییر را نشان می دهد. باور پذیر است و البته دردناک که برادری رو به رویِ خواهری بایستد و مادری رو به روی پسری و برادری رو به رویِ برادری توی این کتاب. دلایلِ سقوط رژیم و دیگر اتفاقات تاریخی هم حتی در برخوردِ میانِ آدم ها در این کتاب باورپذیر شده. سقوط شاه، در نمایه ای که کتاب از آدم ها می دهد، کاملاً قطعی است. روی کار آمدن یک گروه متخاصم و البته بسیار معتقد به کارش در قالب مجاهدین خلق بسیار بدیهی می زند. فرض کن دختری مامانی، از یک خانه واده ی مذهبیِ مسلمان که نصفِ اوقاتِ نوجوانی اش به دل تنگ شدن وپا تویِ بغل گرفتن گذشته و وقتی انقلاب شده از دیدنِ خون و جنازه به هقّه ی گریه افتاده و رنگ باخته، وقتی خبرِ اعدامِ پدرش را شنیده بیش از این که خشم گین شود، افسرده شده؛ وقتی خبرِ پیدا کردنِ مادرش را گرفته، پیش از هر حساب و کتابی بال درآورده؛ آدمی دل رحم و مهربان و محجوب، روزی تبدیل بشود به کسی که خاطرِ خوش آمدِ سازمان آبرویِ یک معلمِ میان سال را ببرد، فقط و فقط به جرمِ حزب اللهی بودن. یا آمار آدم هایی را که قرار است طیِ آن ماه کشته شوند را در بیاورد، فقط از روی نشانه ی ریشو بودن. خب این عجیب است، اما حسام الدین خانِ مطهری نشان داده که شدنی است و اتفاقاً توی یک دوره ای چه قدر هم که عادی. با این حساب، منافقین را بهتر از هر کتابِ ترمی-واحدی ای شناسانده. چون آدم های ش را شناسانده. این سیرِ شدن را نشان داده. و این هنری است که هر کس نمی تواند انجام دهد، مگر این که نویسنده باشد و حسام الدین خان کسی است که با این کارش ثابت کرده نویسنده است؛ کسی که بی صبرانه منتظرِ کتابِ بعدیِ او خواهم بود.

کتاب نماهای بدیعی هم دارد. مثلاً نمای انقلابِ فصلِ بیست و دو. صحنه هایی که می گوید این آدم ها بودند که انقلاب کردند نه ایده ها، عشق ها بودند نه حساب گری ها. یک صحنه داریم که مردم دارند شعار می دهند و پیش می روند. سربازها جلوی شان صف می کشند و آتش می کنند. کسانی که می مانند مردم ند. توی این صحنه می بینیم که مثلاً آن آخوندِ بلندگو به دست فرار می کند، چون ماشین زیر پای ش هست. مجتبی که به گمان م طلبه است فرار می کند. صالح فرار می کند ... اما کسانی که می مانند و تقدیرگونه انقلاب را رقم می زنند مردمند. یا مثلاً فصلِ بعد، حماقت و عجزِ سازمان مجاهدین را می بینیم وقتی که نماینده اش تکیه داده به پنجره و سیگار به لب می گوید: "این انقلاب نیست! شبهِ انقلاب است" یک چُسی که برایِ دل داریِ خودش در می دهد. و مضحک بودنِ ماجرا را نویسنده بدون این که بخواهد از کلمات مضحک استفاده کند نشان می دهد. این جا قشنگ معلوم می شود که مجاهدین چه طور توسط مردم پس زده می شوند. از همین فصل هم هست که مجاهدینِ خلق، علیهِ خلق می شوند. یعنی بدون تفسیرهای متعدد علوم سیاسی نویسنده توانسته این بر علیهِ خلق شدنِ منافقین را به خوبی نشان دهد. حتی دلایل شان را: یک سازمانی که به زورِ اسلحه می خواسته این کشور را نجات دهد، مثلِ بچه فینی ها از صحنه ی تقریرِ تاریخ کنار زده می شود و خب البته که بایستی کفری شود. صحنه ی دیگری هم که من بسیار دوست ش دارم مالِ فصلِ بیست وچهار است که صالح متوجه رفاقتِ یک دخترِ چادری با یک دخترِ بی حجاب می شود. این هر دو آخر تویِ انقلاب مایه گذاشته اند و "از مردم" محسوب می شوند. کسانی اند که خون هم داده اند، و بعد نویسنده با یک جمله ی بچسب می گوید: "صالح نمی دانست که سال ها بعد، آن ها تابِ تحمل هم دیگر را از دست می دهند. او غیب بین نبود وگرنه می فهمید که به زودی دخترها آن قدر تفاوت های شان را گنده و مهم می کردند که دیگر نمی توانستند به خاطرِ اشتراکات شان کنار هم باشند. جفت شان به زودی آدم ها را این طوری تقسیم بندی می کردند: "مثلِ من"، "متفاوت با من"."

این نگاه بسیار منصفانه و در عین حال دل سوزانه ای است به بعضی وقایع. اصلاً دل سوزی حق است برای یک هم چو منظره هایی. و همان طور که گفتم این تنها از یک "نویسنده" برمی آید. کسی که آدم ها بیش از ایده ها برای ش مهم باشد. و عاقبت را به آخرت ترجیح دهد. ... بگذریم.

یک نمایِ جالبِ دیگر هم نمایِ از درون نگرِ مجاهدین است. نویسنده چون تک منظری نکرده، پس یک طرفه هم به قاضی نرفته. نویسنده می داند و می نمایاند که منافق و انقلابی هر دو کاری را می کنند که به گمان شان درست است. و برایِ این که غلطیِ چنین جزم اندیشی ای را برساند یک جا از دهانِ صالح می گوید "کاش اگر تیرم به کسی هم خورد، مستحقِ آن بوده باشد." صالح با خودش می گوید "من که خدا نیستم و از حق وغیرحق اش اطلاعی ندارم، اما کاش که حق باشد." دعا می کند که به ناحق کسی را نکشد. یعنی پس تا حدودی به این فکر می کند که ممکن است برحق نباشد. و این معلوم ترین تفاوتِ اوست با منافق ها، کسانی که حتی بعد از آتش زدنِ آدمِ اشتباهی برمی گردند و می گویند: "آن ها حتی اگر ربطی هم به حزب اللهی ها نداشتند، خیلی غلط کردند که رفتند و متأجرِ یک فالانژ شدند. خیلی بی خود کردند پول شان را دادند به همچین آدمی. برای همین هم مستحق چنین خشمی بودند. ...". و بعد یکی دیگران که یادش می آید بچه ای هم میانِ آن ها بوده با خودش می گوید: "آن بچه داشت توی محیطی بزرگ می شد که در نهایت یک فالانژ از آب در می آمد. مرگ نعمتِ او بود"! به همین راحتی! ... جالب تر این که نماز خواندنِ منافق را هم نشان می دهد، البته "با کفش، بی وضو، بی مهر". یا مثلاً یک جایی دارد که می گوید: "دخترهای سوسنگردی وقتی مورد تجاوز قرار گرفتند اسلحه نداشتند، اما تیمِ رؤیایی هفت ژ.3 تمیز در گوشه ی کابینت خانه پنهان کرده بود ...". این خیلی یادآوریِ شریفی است که نویسنده کرده. منافقی می گوید: "سازمان اعتقادی به این جنگ ندارد، نیروهای ما می روند تا حضورشان را نشان بدهند. مأموریت دیگر اعضای سازمان در جبهه مصادره ی انقلابیِ اسلحه ها به نفعِ سازمان است"! مصادره ی انقلابیِ اسلحه ها. بی وجدان ها در شرایطی که مردمِ این سرزمین دارند شهید می دهند و می شوند، رفته اند اسلحه دودر کنند و اسم ش را هم می گذارند مصادره ی انقلابی! این دیگر نیاز به قضاوت کردن ندارد. معلوم الحال است. تجربه ی ثانویه ای است که باعث می شود خواننده کلاهِ خودش را قاضی کند. نیاز به خطابه های طولانی نیست. همین یک صفحه پنبه ی همه ی گنده گوزی های منافقین را می زند. ... و از این دست.

به هرحال این کتاب درباره ی سرگذشتِ آدم هاست و آدم ها هم هر چه که باشند و هر قدر هم لعین، باز آدم ند و بدعاقبی شان درد دارد و دریغ. چه این که شیوه ی نوشته هم به همین دریغ گویی می گذرد و نه صرفاً خط بطلان کشیدن بر اندیشه های فلان و بهمان کس. این کاری است درباره ی محبت، نه نفرت، و در عین حال برانگیزاننده ی حسرت برای کسانی که دچارِ نفرت می شوند. توی این کتاب شما از آخرین بازمانده-مهین- منتفر نمی شوی، بل که حتی دل ت برای ش می سوزد، دل ت به حال ش می سوزد. دریغ گویی می کنی برای ش و اگر کمی رقت قلب داشته باشی حتی می گریی. مثلِ صالح که برای مینو می گریست. و این گریستن ش مِن بابِ "مردن" ش یا "توسط که مردن" ش نیست، به این خاطر است که "منافق" مرده بود. ... این کار به گریه ات هم نیاندازد، چکه ی بغض ش را می اندازد توی حلق ت یا سنگینیِ واقعیت ش را رویِ سینه ات ... چیزی که تلخ است، اما چشیدن ش لازم.      

 

جایی اولِ کار گفته ام که کتاب را به اعتبارِ امیرخانی گرفته ام. اما بیش از این کتاب و نویسنده نیازی به اعتبارِ اضافه ندارد. کتابِ شریفی است که هر جا بنشینم توصیه اش را خواهم کرد و حتم دارم اگر دستِ منافق به نویسنده اش برسد، شهیدش خواهد کرد. پس چه دلیلی برتر از این برای انصافِ نوشته؟ هان؟ ... .          

۹۲/۰۵/۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

کُلتِ 45

نظرات  (۲)

۱۳ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۲۵ مـصــطــفـــا
سلام
با این اوصاف همه چیز مهیاست برای خواندنش...
البته دو تا مشکل هست! 
یکی 559 صفحه که 240 صفحه اولش آن چنان جذب کننده نیست!
و دوم 15 هزار تومان وجه رایج مملکت...!
راستی نمی دانم عمدی بوده یا سهوی ولی اگر سهوی بوده «علی ایها الحال» غلط است. درستش «علی ای حال» (به معنی «به هر حال») است.

۲۷ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۱ سجاد پورخسروانی
اضافه بر این ها، چیزی را که نمی فهم م این است که اصلاً چه نیازی به"نقبی به گذشته"ای بوده که توی فصلِ اول آمده. زمانِ داستان گذشته است. یعنی حالِ داستان بازه ای است تاریخی پیش از "حال"ی که در فصل یک ادعا می شود. شروعِ داستان زمانی است که روایتِ حمزه فیروزی شروع می شود و پایان ش نیز جایی که صالح تیر می خورد. بعدی وجود ندارد دیگر. یعنی اصلاً بعدی نیاز نیست. با این حساب فصلِ اول و آن فصلِ آخر که برمی گردیم به زمانِ حال، اضافی است؛ چیزی ندارد که به داستان اضاف کند. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی