مشتریِ شماره ی پنج پی :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۴:۲۷ ب.ظ

مشتریِ شماره ی پنج پی

یک بسته سوسیسِ متوسطِ دوازده هزار تومانیِ دمس، دو تا کمپوتِ آماده­ی سبزی­جاتِ مهرام، یک بسته سبزیِ خورد شده، یک جفت دمپاییِ راحتی، یک جعبه دستمال کاغذیِ سافتلن، یک پکِ 6تایی ماءالشعیرِ قوطی، پنج تا خمیر پیتزا، شش تا پودرِ رخت­شوییِ دست، دو تا مایعِ ظرف­شویی، جدیدترین فیلمِ کیمیایی و یک گلدانِ نقره­ایِ منقوش، دقیقاً اقلامی بودند که مشتریِ شماره «پنج-پی» این­بار برداشته بود. احتمالاً خودش هم این­قدر دقیق از آن چه جمعاً 130.000 تومان بهای­شان می­پرداخت خبر نداشت. کارش حساب شده نبود که. ...

...  اصلاً کارِ کدامِ مشتریِ توریستی­ای حساب شده بود که کارِ این بابا؟! بعد از ظهرهایِ پنج­شنبه شال و کلاه  می­کردند و می­آمدند گشتِ مارکتی. از من می­پرسید هیچ­گاه هیچ لیستِ از پیش تعیین شده­ای برای این­گونه خریدها وجود ندارد، یا اگر هم دارد، عاقبت می­شود چیزی دیگر­. زن­های ماتیک کشیده و مانتویی با لچک­های نصفه­ی رویِ سر، دستِ دخترِ ترگل ورگل­شان یا پسرِ بازی­گوش­شان را می­گیرند و اگر شوهر باشد که چه به­تر، اگر هم نه، خودشان می­زنند به تورِ مارکتیِ همیشه­شان. خودشان برایِ رفعِ بی­کاری، دخترها بیش­تر برایِ به نمایش گذاشتنِ آخرین شلوارِ جین­شان یا سر و کاکلِ آرایش شده­شان، پسرها، جوان­ترهاشان برایِ  تخسی­گری و سبدرانی و بزرگ­ترهاشان برایِ در آوردنِ دلِ سیری از نمایش­گاهِ دخترها. شوهرها هم که دیگر معلوم است ... . پس برایِ یک هم­چو جمعی، لفظِ حساب کتاب­دارِ «حساب­شده» خیلی مأنوس نیست. مثلاً پیرزنی را می­شناسم -مشتریِ شماره­ی چهارِ جیِ دوشنبه- که هر دفعه که زحمت آمدن به خودش می­دهد فقط یک جفت قاشق چنگالِ استیل می­خرد و ... و ... و فقط همان یک جفت. حالا شما کجایِ این کار را می­توانید بگویید       «حساب­شده» ؟ ... با این­حال، حساب ناشده­گیِ مشتریِ شماره­ی «پنجِ پی» یک­جورِ خاصی است. یک­جوری که هم حساب نشده است، هم حساب شده ... یک روشِ عجیبی تویِ این حساب­ناشده­گی­اش دارد، برعکسِ مثلاً مشتریِ «دوازدهِ پی» که یک­وقت سه­شنبه می­آید، یک­بار پنج­شنبه، دفعه­ی بعد صبحِ علی­الطلوع، یک بار هم تهِ شب. و بعد هم مشتی غذایِ آماده می­گیرد و یک بسته آدامسِ وایت و می­رود پیِ کارش.

برای ما نگه­بانانِ مرکزِ خرید، هیچ چیزی به اندازه­ی پیدا کردنِ یک آدم خاص و دنبال کردن­ش تویِ دوربین­ها جالب نیست. بالأخره هر کس هم که باشد، وقتی دوازده ساعت بنشیند پشتِ هشت تا تلویزیونِ امنیتی و همه­ی دل خوشی­اش هم فقط هر دو ساعت یک لیوان چای باشد، حوصله­اش سر می­رود از چک کردنِ این همه آدم که نکند مثلاً ناغافل ساندیسِ حساب­نشده بیاندازند بالا ... و از این چیزها. برای همین، همین­طور که نشسته­ای پشتِ دستگاه­ها، یک­هو یک نفر برای­ت خاص می­شود و مهم. حس می­کنی که فلان آدم را چند دفعه­ی دیگر هم  دیده­ای و در فلان هیئت. و دیگر از آن موقع به بعد هر وقت توی شیفتِ تو پای­ش را تویِ فروشگاه بگذارد حواس­ت جمع­ش می­شود. درست مثلِ همین شماره­ها که گفتم. خودِ شماره­ها هم حکمتی دارند. شماره­ی اول مالِ گیتی است که از آن واردِ مرکز می­شوند. شماره­ی دوم هم مالِ طبقه است. مثلاً «پی» یعنی «پارکینگ» و «جی» یعنی «هم­کف». بعدِ شماره­ی بعضی­هاشان هم که روزهای خاصی می­آیند، اسمِ روز را می­گذارم. مثلِ مشتریِ «نهِ جیِ سه­شنبه» که همیشه­ی خدا با یک عصای تازه از مرکز می­زند بیرون. اما آن­ها را که هر روز   می­آیند و آن­ها را که گه­گداری،  روز نمی­زنم. «پنجِ پی» هم بی­روز است. یعنی گاهی می­آید و               حساب­ناشده­گی­اش را رقم می­زند و می­رود سوارِ 405 آبی نفتی و می­رود رَدِ کارش. این را از سرک کشیدن تویِ دوربین­های پارکینگ فهمیده­ام؛ تلویزیون­هاش یک جای دیگر است. یک­شب، آخرِ وقت که موقعِ تحویلِ شیفت­م بود این بابا سرو کله­اش پیدا شد.  روزگارش هم مثلِ همیشه. یک کتِ سورمه­ای  تن­ش و یک شلوارِ جینِ آبی پایین­تن­ش. موهاش هم طبقِ معمول یک وری رویِ صورت و آنکاردِ ریش­ش هم حداقل مالِ سه ماه پیش. کتِ نگه­بانی را آویزان کردم و کاپشنِ سفیدم را برداشتم که بروم. نگه­بانِ جانشین گفت: «هی فلانی! ببین این یارو چی کار می­کنه!». مانیتور شماره سه را نگاه کردم، منظورش پنجِ پی بود. با بی­خیالی گفتم: «کار همیشه­اش هست». یک بسته سوسیسِ متوسطِ دوازده هزار تومانیِ دمس، دو تا کمپوتِ آماده­ی سبزی­جاتِ مهرام، یک بسته سبزیِ خورد شده، یک جفت دمپاییِ راحتی، یک جعبه دستمال کاغذیِ سافتلن، یک پکِ 6تایی ماءالشعیرِ قوطی، پنج تا خمیر پیتزا، شش تا پودرِ رخت­شوییِ دست، دو تا مایعِ ظرف­شویی، جدیدترین فیلمِ کیمیایی و یک گل­دانِ نقره­ای منقوش محتویاتِ سبدِ این باره­اش بود. نگه­بانِ جانشین گفت: «نمی­خواد کاری­ش بکنیم؟!» . . . گفتم: «ول­ش کن، خیلی مهم نیست ...»؛ البته مهم بود؛ حداقل برایِ مشتریانی که این طور سبدشان به یغما می­رفت مهم بود. برایِ من هم مهم بود که سر از کارش در بیاورم. خُب آدمی که پول­ش به­راه است و حوصله­اش هم به­جا که آن قدر بگردد و  دخترِ مانتو کرمیِ مقنعه پوشِ لاغراندامی را پیدا کند، چرا باید به خودش زحمت بدهد که سبدش را بردارد و همه­ی محتویاتِ داخل­ش را بی­کم­و­کاست بخرد؟ عجیب بود، هر چند تویِ این دوربین­ها عجیب اتفاقِ نامعمولی نیست. ... آدم­هایی را می­شناختم که دست­پختِ خانه­گی­شان را می­آوردند و به خیالِ خودشان یواشکی می­گذاشتند تویِ ردیفِ غذاهای آماده و راه­شان را می­گرفتند و می­رفتند و ما حتی خنده­مان هم نمی­گرفت و فقط تویِ بی­سیم اعلام می­کردیم که برش دارند. باز این که چیزی اضاف کنی به سبدِ دیگران، بیش­تر توی مخیله­ی آدمی هضم می­شود تا این که سبدِ دیگری را، انتخاب­های دیگری را، جنس­های گزینش شده­ی دیگری را، هر قدر که هست برداری و حساب­شان کنی و با خودت ببری خانه. سبد را راه­به­راه برد به گیتِ خروج، بهای­شان را پرداخت و با آسانسور یک راست رفت سراغِ پارکینگ. با همه­ی خسته­گی­م کنج­کاوی­م دست بردار نبود. حالا که فرصت­ش دست داده بود نمی­شد از ماجرا گذشت، دوست داشتم از کارش سر در بیاورم،  به بهانه­ی لیپتون رفتم سراغِ اتاقِ دوربین­های پارکینگ. یارو یک پژوی 405 آبی نفتی داشت. محتویاتِ سبد را ریخت پشتِ ماشین و سبد را همان­جا ول کرد و سوارِ ماشین شد و از پارکینگ زد بیرون. با خودم فکر کردم که حالا مثلاً با این اقلام چه می­کند؟ سوسیس­ها -بدترینِ غذای دنیا- را سرخ می­کند لابد، یکی از کمپوت­ها را خالی می کند رویِ سوسیس­های سرخ شده، سبزیجات را می­پزد و می­ریزد توی کاسه­ای، بعد هم با خمیرِ پیتزا لقمه می­گیرد! جور در نمی­آید. دمپاییِ لاانگشتیِ زنانه چه به دردِ یک مردکِ ریشو می­خورد دیگر؟ باز می­شود بقیه­شان را انبار کرد والّا ... والّا می­گفتم یارو حتماً تویِ رخت­شویی کار می­کند، شب­ها هم شیفتِ واشینگ­دیش دارد.

چایی را زدم و از مرکز خارج شدم. خانه­ام با مرکز یک ساعت و ربع فاصله دارد. با خط واحد که بروی می­شود یک ساعت و چهل دقیقه، منتها برای من که هم­چین توفیری ندارد این که ربع برسم یا چهل دقیقه. مگر قرار است تویِ آن آلونکِ 60 متری چه کسی منتظرم باشد که دیر و زود رفتن­م مهم بزند؟ هیچ. با خودم گفتم: آن بابا چه کسی را دارد که منتظرش باشد؟ حتماً هم­سرِ زیبایی که ... چه می­گویم؟ با وضعی که من از این بابا می­بینم حتم تنها زنده­گی می­کند. با آن شمایلِ ریش­ش معلوم است که تازه­داغی را بر دل­ش حمل می­کند. همیشه­ی خدا هم که همان کتِ سورمه­ای و شلوارِ جینِ­آبی به قواره­اش هست. با این حساب شاید زن­ش مرده باشد. حتماَ زنِ زیبایِ جوانی که معمول­ش مانتویِ کرمی بوده و مقنعه­ی سورمه­ای ... اصلاً شاید هم این مراسمِ عجیب و غریبِ خرید بابتِ همین باشد. شاید اولین باری که هم­دیگر را دیده­اند، دختر، مانتویِ کرمی به تن داشته و مقنعه­ی سورمه­ای؛ لابد توی همین مرکز هم بوده. دخترک آویزانِ سبدی و مرد هم مستأصل از انتخاب. و بعد هم لابد مرد اشتباهی سبدِ دخترک را برداشته و دخترک هم متوجه شده ... و بعد از مرگِ نابه­هنگام­ش، مرد مکرر شده است به همین مراسمِ آیینیِ خودساخته. شاید هم اصلاً این مراسم برگردد به این که خرید همیشه با زن بوده و حساب با مرد. مردها همه چیزشان را بعدِ عاشق شدن می­سپارند به آن دیگری. و یکی از این چیزها جیب­شان هست و اختیارشان. هر کسی هم اگر بود و آن دیگری­ش را از دست می­داد حتماً همین­طور می­شد ... هم­سرِ         دوست­داشتنیِ عزیزی با چشم­های صبور و کمابیش بادامی، لب­هایی کشیده و گوشه­هایی که وقتی به خنده جمع می­شدند دو تا خطِ لطیف میانِ گونه­ها و لب­ها می­کشیدند و لپ­ها را چنان برجسته می­کردند که گویی دو تا کشکِ کوچک انداخته است زیرشان و آرام آرام توی دهان­­ش می­مکدشان ... صورتِ معتدلی با موهایِ قهوه­ایِ تیره  که شاید برایِ هر کس عادی بیاید ولی برایِ پنجِ پی خاص. ... هر کسِ دیگری هم اگر بود حق داشت که بزند به کله­اش، وقتی یک هم­چو گلِ صورتیِ پاکیزه­ای را رویِ تخت بیمارستان از دست می­دهد ... حالا به چه خاطر، چه خاطری دارد؟ ...

... به خاطرِ همین فکر و خیال­ها هم بود که کاری به کارش نداشتم. یک جورهایی باهاش هم­خاطره­گی می­کردم. مرد باشی و نتوانی کسی را که تویِ بازوهات گرفته­ای نجات دهی و آن وقت بی­خاطر باشی؟ ... نه! نمی­شود. البته نمی­دانم چرا این­ها را به­ش ربط می­دادم. هم­ذات پنداری هم اگر می­کردم، مالِ من، این جوری­ها نبود که   بسازم­ش. مالِ من اصلاً تویِ بغل هم نمی­شدش بگیری، آخر هنوز محرم نبودیم. اگر دل­مان هم محرم بود، مهلت نشد که آغوش­مان محرم شود. پیش از آن هپاتیت کارش را ساخت. کارِ هر جفت­مان را ساخت. مثلِ این مردکِ پنجِ پی که نمی­دانم چه چیزی کارش را ساخته که چنین خودش را زده است به بی­دنیایی ... .

روزهایِ من و پنجِ پی همین­جوری­ها می­گذشت. من پشتِ مانیتورها و او پیشِ دوربین­ها. البت این را هم بگویم که همیشه هم نقشه­اش عملی نمی­شد. گاهی مچ­ش وسطِ آن سرقتِ انتخاب گرفته می­شد ... این­جور مواقع، برمی­گشت و چند جمله­ای که نمی­توانستم از این­جا بشنوم­شان می­گفت و سبد را رها می­کرد و می­رفت سراغِ دیگری.

باقیِ مشتری­ها دیگر خیلی برای­م مهم نبودند. آن دیگرها به گمان­م یک مشت آدمِ خرپول یا بی­کار بودند که درازایِ عمر، یا نداریِ خیال این گونه­شان کرده بود ... هیچ­کدام­شان مثلِ پنجِ پی یا من نبودند که ... . بعضی روزها واقعاً به سرم می­زد که بروم سراغ­ش، آدرس یا شماره تلفن­ش را بگیرم و بنایِ رفاقتی باهاش بریزم. حداقل می­شد شب­های جمعه با هم برویم سرِ مزارِ کَس­هامان. یک دسته گلِ صورتی من بگیرم و یک دسته گلِ قرمز او و مثلِ خواست­گارهای خجالتی برویم سراغِ ردیف و شماره­ی خاطرهامان. درست همان جوری که تویِ خاطره­هامان رفته بودیم خواست­گاری. ... با یک دسته­گلِ رزِ صورتی، که شاید خیلی­ها بیش­ترش برایِ سرِ قبر می­پسندیدند تا مراسمِ خواست­گاری. اما او، لاله، همان اولِ کار یک تنگِ بلورِ آب برداشت و گل­ها را فشرد تویِ آن. بعد هم همان لب­خندِ همیشه­گی­ش را که موقعِ سلام و خداحافظِ دانش­گاه نثار می­کرد زد و روی­ش را میانِ چادرِ سفیدِ گل کوچک پنهان کرد. ... اما از کجا معلوم؟ این­ها را که من ساخته بودم برای­ش. واقعاً کسی چه می­داند که این مردکِ پنچِ پی این­جا چه می­کند؟ شاید اصلاً عشق و عاشقی­ای در کار نبوده ... شاید آن مرضی که گفتم، گریبانِ خودِ این بابا را گرفته. کسی چه می­داند؟ شاید تا یک ماه دیگر کارش تمام باشد. آن موقع من هم که باشم دیگر برای­م فرقی نمی­کند این­که تویِ آن سبدِ لعنتی چه ریخته. مهم این است که یک امشبه را بی­خیالِ مرگِ زودهنگام­م سر کنم. اصلاً همین که انتخابِ دیگری را برداری و برایِ خودت سِروش کنی، این حس را به تو    می­دهد که بیش­تر زیسته­ای، در امکانی دیگر. مثلِ این است که تویِ زودمرگ، دیگری­ای بوده­ای خوش­بخت که بسی صورت­های بودن را بوده­ای ... و خب حالا دیگر چه غم اگر تویِ چهل ساله­گی بیفتی و بمیری؟ ... شاید هم نه؛ شاید هم اصلاً غمِ نامردی این چنین­ش کرده باشد. شاید مثلِ خیلی دیگر از این آدم­های مارکت­گرد، عزیزِ هم راه­ش را عمری بوده باشد که نادیده گرفته. و حالا بعدِ مرگ­ش به خودش آمده باشد ... و چه به خود آمدنی ... تلاشِ بیهوده برایِ تکرارِ یک شام با او به سر کردن ... اما هیچ­کدامِ این زن­ها، مثلِ عزیزِ از دست رفته­ی او نیستند لابد ... هیچ­کدامِ این سبدها مثلِ انتخاب های او ... و لابد طعمی که از شوربایِ این­ها می­آید، هیچ  طعمِ     دست­پخت آن که دیگر نیست نمی­شود ... درست مثلِ لاله، که هر چه بعد از آن تویِ این مارکتِ لعنتی گشت زدم و سعی کردم که مثلِ شامِ شبِ خواست­گاری برگزین­م نشد که نشد. انگاری برایِ این پنجِ پی هم هیچ­کسِ دیگر طعمِ لاله­اش را نمی­دهد ... .

... هیچ­کس ... حتی اگر آن کس مرضِ لاعلاجی را نداشته باشد، گوشه­هایِ لب­ش مثلِ لاله خط بیندازد، زیرِ گونه­اش مثلِ گونه­های لاله قلمبه شود ... موهاش قهوه­ایِ تیره باشد ... صورت­ش کشیده و سفید-سرخ و      شش­گوش باشد ... لب­هاش گوشتی و صورتی باشد ... چشم­هاش کشیده و مشکی باشد ... کرمی بپوشد و   سورمه­ای سر کند ... و ... و ... و ... ، اما باز هم لاله نمی­شود.

یک هو مردکِ پنجِ پی رویِ زمین ولو شد. مردم دورش را گرفتند. یکی نبض­ش را گرفت ... تکان نمی­خورد. تویِ صفحه نمایش دقیق شدم، مرده بود. بی آن­که کسی از سرّش سر در بیاورد. اصلاً بعضی رازها همان به­ که راز بمانند ... ام­عصر، دسته گلِ صورتی­ای را می­گیرم و می­روم قبرستان ... سراغِ لاله.

حالا دیگر پنجِ پی­ای هم نیست که اوقات­م را با او سر کنم. چه می­شود کرد؟ آدمی است دیگر ... یک روز هست -گیرم به هزار مصیبت-، یک روز هم دیگر نه. به هر رو فکر کنم که لطفِ بودن­ش بیش­تر از نبودن­ش بود. لااقل مردکِ روزگار خرابی بود که سقفِ روزگارِ خرابم را کمی بالاتر بگیرد و بگذارد تا کمی نفس بگیرم برای ادامه­اش ... لااقل کسی بود که مرا یاد لاله بیندازد. و یادم بیاورد که تویِ بدبیاوری یکه کارخرابِ عالم نیستم. ... چه می­گویم؟ مدتی بعد گذاشتندم مأمورِ گشتِ مرکز. حالا دیگر کارم جلویِ دوربین­ها بود، پایین. و از این پایین چه­قدر خاص بوده­گیِ آدم­ها کم می­شود ... دیگر نمی­توانی ساعت­ها بنشینی و اندر زیبایی­شناسیِ کسی مداقه کنی. حالا، دیگر نه مثلِ چشمِ جهان­بین، بل­که قدِ کوتاهیِ خودت مجبوری میانِ جمعیتی که تکفیرشان می­کردی بپلکی و  گوش­ت به فرمانِ بی­سیم باشد. حالا دیگر تو نیستی که تصمیم گیرنده­ای در موردِ آدم­ها و خبط­هاشان. دیگر نمی­توانی از گناهِ پنجِ پی­ای بگذری یا چشم بر ساندیسِ خورده شده­ای توسطِ بی­نوایی ببندی ... حالا خودت هم زیرِ ذره­بینِ فیش­آیِ دوربینی. همیشه با این رسمِ بگذار-بردارِ دنیا مشکل داشتم. مخصوصاً پیش­ترها که زورِ بازوی­م بیش­تر از زورِ خیال­م بود. مثلِ آن موقعی که دستِ سرنوشت از ترمِ ششِ دانش­گاه پس­م زد و فرستادم سربازی. یا بعد که سربازِ هفت ماهه­ای را که بودم پس زد به معافیتِ کفالت که: «پدرت مرده است . . . و تو    می­مانی و مادری که داغِ بی­شوهری  را ضمیمه­ی تک اولادی کرده است حالا.» 

این­ها من بودم. این­هایی که گذشت، و هیچ­کدام هم خواستِ من نبود. آن دستِ کذایی که گفتم­ش این جور سرم آورد. و فکر می­کنید که چه بایستی می­کردم؟ می­زدم توی سرِ خودم؟ نه! ... زنده­گی که می­کنی، کم­کم­ک  دست­ت می­آید که جبرِ روزگار چه نعمتی است. فرض کن قرار بود اختیارِ تامِ کجا بودن را به تو بدهند. مثلاً فرض کن که می­شد آدمی ننه بابای خودش را انتخاب کند ... می­شد؟ اگر این طور بود، من یکی که هنوز که هنوزست به دنیا نیامده بودم. نمی­دانم. این جزوِ دانسته­های­م نیست، جزوِ شده­های­م هست، این که بعدِ چهل تو جوری شده باشی که از هیچ کارِ خدا دیگر نه­نالی. این پیرپتال­ها را دیده­اید که «الحمدلله» از زبان­شان نمی­افتد؟ ... بازیِ زبانی نیست که. به خدا قسم نیست. من این را از مادرم می­گویم که بعدِ پوکیِ استخوان و کوکیِ پلک­ش مدام می­گفت: «الحمدلله»، انگار که تمامِ عمرش رویِ دست این­ور و آن ورش برده باشند. .. . و خب البت مگر جز این است؟ مگر جز این است که هر وقت، هر کجا که آن دست، دل­ش خواست می­گذاردت زمین و به زبانی که فقط توِ چهل ساله می­فهمی­اش می­گوید: «بسم­الله ...». اگر این­طور نبود که بایستی برمی­گشتی و پای­ت را محکم تویِ کفشِ لجاجت می­کردی که: «نه ... نه ...». اما نمی­کنی. هیچ­کس نمی­کند. همه سرشان را می­اندازند پایین، راستِ شکم­شان را می­گیرند و هی می­کنند به رفتن. ... فوق­ش دو تا «نُچ» هم بالا بیاندازند.

و حالا دستِ سرنوشت مرا از تختِ حکم فرمایی­م گذاشته بود این پایین. جلویِ دوربین­ها و میانِ آدم­ها،  گوش به فرمانِ بی سیم. ... خُب ... «الحمدُلله». (به قولِ یک بابایی این الحمدلله خودش از صد تا فحش بدتر است(!)) از این پایین آدم­ها چه­قدر آدم­تر می زدند. کوچک و ناتوان و حقیر. درست مثلِ خودِ من: منی که می­شناختم. منی که ...

·         ابراهیم! بدو سمتِ نوشیدنی­ها ... یه پسره­ی تخس زده دو تا شیشه­ی دلستر رو شکونده.

راه­م را سریع گرفتم آن سمت. البته هم­چین هم برای­م مهم نبود این که دو تا شیشه­ی هفتصد تومانیِ زپرتی افتاده باشد زمین و شکسته باشد، ولی در مقابلِ آن دوربینی که درست می­دانستم رویِ مانیتورِ شماره­ی هفت حلول کرده است می­بایستی یک تکانی به خودم می­دادم، مبادا دستِ سرنوشت ... . ناغافل خوردم به سبدی که از باریکه­ی ردیفِ ادویه­ها بیرون می­آمد. دخترکِ سبدران با هول سبد را تندی عقب کشید و بعد در یک قدمی­ام نشست رویِ دو پا:

·         آقا حالتون خوبه؟ ببخشید ... من قصد نداشتم ...

·         طوری­م نیست. تقصیرِ خودمه. خودم دویدم.

دست­م را تکیه­گاهِ هیکل­م کردم که بلند شوم، یکی دیگر از نگه­بان­ها رسید کنارم. دست­ش را زیرِ کتف­م گرفت و خواست کمک­م کند. سرم را بالا آوردم. دخترک هم­چنان رویِ دوپا نشسته بود و نگاه­م می­کرد. ... با مانتویِ کرمی و مقنعه­ی سورمه­ای. خودش بود ... دخترکی که چند بار به پستِ پنجِ پی خورده بود و اتفاقاً هر بار هم  مچ­ش را گرفته بود. ... خنده­ام گرفت. توی سبدش را نگاه کرم، از میانِ میله­های سبد، یک بسته لیمو امانیِ خشک شده معلوم بود و سه تا فلفل دلمه­ایِ تازه. هر کدام به رنگی: یکی سبزِ روشن، یکی قرمزِ زنده و دیگری زردِ سرحال.    -درست با همان ترکیبِ رنگی که لاله سفره­ی آن شب را چیده بود- پشت­شان هم یک بسته سبزی خورشت بود و بسته­ای گوشت و پلاستیکی هم لوبیا. همین­ها را که حساب می­کردی، می­شد گفت که آشپزخانه­ای در انتظارِ قرمه­سبزی است ... . دستِ چپ­م را گذاشتم رویِ دستِ نگه­بانِ دیگر و گفتم: « تو برو به بخشِ نوشیدنی­ها برس ... من خوبم». کمی کفِ دست­م خون­دانه شده بود. دخترک دست کرد تویِ سبدش و یک جعبه دست­مال کاغذی برداشت، سریع درش را باز کرد و یکی را تا نصفه بیرون کشید و  جعبه را گرفت سمت­م. نگاه­ش کردم. عینِ لاله بود. دست­مال را بیرون کشیدم و گفتم: «می­دونید که تا حساب­ش نکردید، نمی­تونید درش رو باز کنید؟». با انگشتِ اشاره­اش سریع زد رویِ درِ دست مال و درش را بست. خنده­ام گرفت. خنده­اش گرفت. گوشه­ی لب­هاش پایین کشیده شد و دو تا خطِ گود میانِ گونه و لب­هاش روشن شد. لپ­هاش هم جوری زد بیرون انگار که دو تا کشک را چپانده­ای آن زیر. ... . یادِ لاله افتادم، خودم را جمع کردم، «با اجازه­»ای گفتم و رفتم سمتِ نوشیدنی­ها. ام­عصر که به عیادتِ لاله می­روم حتماً ماجرایِ وفاداری­ام را برای­ش شرح خواهم داد.          

دورِ قبرِ لاله شلوغ بود. پدر و مادرش آمده بودند عیادت. نزدیک نشدم. دسته گل در دست، همان دوردورها باهاش یادِ دل کردم. یادِ زمانی افتاده بودم که باباش خبرِ مریضی­اش را برایِ کلاس آورده بود. ... درست بعدِ شبِ خواست­گاری. ... هه! شبِ خواست­گاری. خودم هم باورم شده! جشنِ فارغ­التحصیلیِ یکی از بچه­های انجمن بود، نه شبِ خواست­گاری. من و لاله هم دعوت بودیم. او برایِ خودش و من هم برایِ خودم. شام را لاله درست کرد و یکی دیگر از دختران. ما هم دورِ سفره­ی یک­بار مصرفِ متری خوردیم­ش. خوش­مزه بود. تویِ کام­م خوش­مزه­ترین غذایِ دنیا می­آمد. شاید برایِ این که می­دانستم لاله درست­ش کرده ... . حس و حالِ خواست­گاری را داشتم که به خواست­گاریِ دخترکِ زیبارویی آمده. یک دسته­گل هم برایِ آن رفیق­مان آورده بودم؛ دسته­گلِ رزِ صورتی. لاله دسته­گل را گرفت و با همان لب­خندِ همیشه­گی­اش گذاشت­ش تویِ تنگِ آب. کیک را که بریدند و دهان­مان را که شیرین کردیم  لاله ناخوش شد. بعد هم از همه معذرت خواهی کرد و رفت. حتی فامیل­ش را هم نمی­دانستم. تویِ انجمن لاله صدای­ش می­کردند و من هم هیچ­گاه جرأت نکردم فامیل­ش را بپرسم. با خودم عهد کرده بودم که وقتی وضع­م به تر شد، بروم خواست­گاری­اش، یا حداقل فامیل­ش را بپرسم­، اما نشد. نه وضعِ من به­تر شد، نه حالِ او. ماهِ اولِ سربازی­م فوت کرد. وقتی خبردار شدم، از دیوارِ پادگان پریدم، سرِ بهشت زهرا یک دسته­گلِ رزِ صورتی گرفتم و رفتم سراغ­ش. بعد هم سه ماه اضافه خدمت خوردم و یک هفته انفرادی.

خانواده­اش دورِ قبر را خالی کردند. خوب که دور شدند رفت­م جلو. «لاله پرهام». قابِ عکس­ش را یادشان رفته بود ببرند. رویِ نوکِ پا نشستم و زانوهام را گذاشتم زمین. عکس­ش را چرخاندم طرفِ خودم ... داشت می­خندید، اما از دو تا خطِ میانِ گونه­هاش خبری نبود ... کمی از موهاش زده بود بیرون؛ مشکی بود. یک مانتویِ سبزِ تیره تن­ش بود و یک شالِ قرمز رنگ. ... انگار لاله­ی من نبود. ... مادرِ خدابیامرزم هم می­گفت. می­گفت «آخه تو از اون دختر چی می­دونستی که حالا نشستی این­جا غم­برک گرفتی پسر؟ تو حتی نمی­دونستی که طرف دوست­ت داشته یا نه. دو جمله با هم هم کلام نشدید ... آخه پسره­ی عزب!  تو چرا می­خوای من آرزویِ عروسی­ت رو به گور ببرم؟ ... » و آخر هم خدابیامرز با همین آرزوی­ش به گور رفت. ... آخر من از او چه می­دانستم؟ راست هم می­گفت بنده خدا. بی­جربزه­گیِ خودم را بسته بودم به حسابِ عاشقی. اما من که خودم به­تر می­دانستم که تویِ آن حال و هوا زن گرفتن مثلِ طاعون گرفتن است. همه­اش به جربزه­ی خودم برمی­گشت که بعدِ جدایی از دانش­گاه و بعد پادویی و چه و چه ... از تمامِ دخترهایی که می­توانستم دوست­شان بدارم ترسیده بودم. آخر همه­ی دخترهایی که می توانستم دوست­شان بدارم حداقل کارشناسی­شان را گرفته بودند و من ترمِ شش ... . انگار هیچ دختری قد و قواره­ی من نبود، مگر همان لاله­ی شش ترمی­ای که مرگ او را با خودش برد ... . لاله­ی خیالاتِ من. لاله­ای که من از او برایِ خودم ساخته بودم و انگار خودش هیچ شباهتی با او نداشت. گل­ها را گذاشتم رویِ قبرش، عکس­ش را صاف تکیه دادم به آیه­الکرسیِ ایستاده­ی قبر و برگشتم. سرِ بهشت زهرا یک دسته گلِ صورتیِ رز خریدم، پسرک گفت: «مگه همین الآن یکی دیگه نخریدید؟». گفتم­ش: «این رو دیگه برای عالم اموات نمی­خوام ... »، دوهزار تومان­ش را دادم و رفتم سمتِ مرکزِ خرید.


دانلود نسخه ی پی دی افِ "مشتریِ شماره ی پنجِ پی"

 

 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

مشتریِ شماره ی پنج پی

دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۴:۲۷ ب.ظ

یک بسته سوسیسِ متوسطِ دوازده هزار تومانیِ دمس، دو تا کمپوتِ آماده­ی سبزی­جاتِ مهرام، یک بسته سبزیِ خورد شده، یک جفت دمپاییِ راحتی، یک جعبه دستمال کاغذیِ سافتلن، یک پکِ 6تایی ماءالشعیرِ قوطی، پنج تا خمیر پیتزا، شش تا پودرِ رخت­شوییِ دست، دو تا مایعِ ظرف­شویی، جدیدترین فیلمِ کیمیایی و یک گلدانِ نقره­ایِ منقوش، دقیقاً اقلامی بودند که مشتریِ شماره «پنج-پی» این­بار برداشته بود. احتمالاً خودش هم این­قدر دقیق از آن چه جمعاً 130.000 تومان بهای­شان می­پرداخت خبر نداشت. کارش حساب شده نبود که. ...

...  اصلاً کارِ کدامِ مشتریِ توریستی­ای حساب شده بود که کارِ این بابا؟! بعد از ظهرهایِ پنج­شنبه شال و کلاه  می­کردند و می­آمدند گشتِ مارکتی. از من می­پرسید هیچ­گاه هیچ لیستِ از پیش تعیین شده­ای برای این­گونه خریدها وجود ندارد، یا اگر هم دارد، عاقبت می­شود چیزی دیگر­. زن­های ماتیک کشیده و مانتویی با لچک­های نصفه­ی رویِ سر، دستِ دخترِ ترگل ورگل­شان یا پسرِ بازی­گوش­شان را می­گیرند و اگر شوهر باشد که چه به­تر، اگر هم نه، خودشان می­زنند به تورِ مارکتیِ همیشه­شان. خودشان برایِ رفعِ بی­کاری، دخترها بیش­تر برایِ به نمایش گذاشتنِ آخرین شلوارِ جین­شان یا سر و کاکلِ آرایش شده­شان، پسرها، جوان­ترهاشان برایِ  تخسی­گری و سبدرانی و بزرگ­ترهاشان برایِ در آوردنِ دلِ سیری از نمایش­گاهِ دخترها. شوهرها هم که دیگر معلوم است ... . پس برایِ یک هم­چو جمعی، لفظِ حساب کتاب­دارِ «حساب­شده» خیلی مأنوس نیست. مثلاً پیرزنی را می­شناسم -مشتریِ شماره­ی چهارِ جیِ دوشنبه- که هر دفعه که زحمت آمدن به خودش می­دهد فقط یک جفت قاشق چنگالِ استیل می­خرد و ... و ... و فقط همان یک جفت. حالا شما کجایِ این کار را می­توانید بگویید       «حساب­شده» ؟ ... با این­حال، حساب ناشده­گیِ مشتریِ شماره­ی «پنجِ پی» یک­جورِ خاصی است. یک­جوری که هم حساب نشده است، هم حساب شده ... یک روشِ عجیبی تویِ این حساب­ناشده­گی­اش دارد، برعکسِ مثلاً مشتریِ «دوازدهِ پی» که یک­وقت سه­شنبه می­آید، یک­بار پنج­شنبه، دفعه­ی بعد صبحِ علی­الطلوع، یک بار هم تهِ شب. و بعد هم مشتی غذایِ آماده می­گیرد و یک بسته آدامسِ وایت و می­رود پیِ کارش.

برای ما نگه­بانانِ مرکزِ خرید، هیچ چیزی به اندازه­ی پیدا کردنِ یک آدم خاص و دنبال کردن­ش تویِ دوربین­ها جالب نیست. بالأخره هر کس هم که باشد، وقتی دوازده ساعت بنشیند پشتِ هشت تا تلویزیونِ امنیتی و همه­ی دل خوشی­اش هم فقط هر دو ساعت یک لیوان چای باشد، حوصله­اش سر می­رود از چک کردنِ این همه آدم که نکند مثلاً ناغافل ساندیسِ حساب­نشده بیاندازند بالا ... و از این چیزها. برای همین، همین­طور که نشسته­ای پشتِ دستگاه­ها، یک­هو یک نفر برای­ت خاص می­شود و مهم. حس می­کنی که فلان آدم را چند دفعه­ی دیگر هم  دیده­ای و در فلان هیئت. و دیگر از آن موقع به بعد هر وقت توی شیفتِ تو پای­ش را تویِ فروشگاه بگذارد حواس­ت جمع­ش می­شود. درست مثلِ همین شماره­ها که گفتم. خودِ شماره­ها هم حکمتی دارند. شماره­ی اول مالِ گیتی است که از آن واردِ مرکز می­شوند. شماره­ی دوم هم مالِ طبقه است. مثلاً «پی» یعنی «پارکینگ» و «جی» یعنی «هم­کف». بعدِ شماره­ی بعضی­هاشان هم که روزهای خاصی می­آیند، اسمِ روز را می­گذارم. مثلِ مشتریِ «نهِ جیِ سه­شنبه» که همیشه­ی خدا با یک عصای تازه از مرکز می­زند بیرون. اما آن­ها را که هر روز   می­آیند و آن­ها را که گه­گداری،  روز نمی­زنم. «پنجِ پی» هم بی­روز است. یعنی گاهی می­آید و               حساب­ناشده­گی­اش را رقم می­زند و می­رود سوارِ 405 آبی نفتی و می­رود رَدِ کارش. این را از سرک کشیدن تویِ دوربین­های پارکینگ فهمیده­ام؛ تلویزیون­هاش یک جای دیگر است. یک­شب، آخرِ وقت که موقعِ تحویلِ شیفت­م بود این بابا سرو کله­اش پیدا شد.  روزگارش هم مثلِ همیشه. یک کتِ سورمه­ای  تن­ش و یک شلوارِ جینِ آبی پایین­تن­ش. موهاش هم طبقِ معمول یک وری رویِ صورت و آنکاردِ ریش­ش هم حداقل مالِ سه ماه پیش. کتِ نگه­بانی را آویزان کردم و کاپشنِ سفیدم را برداشتم که بروم. نگه­بانِ جانشین گفت: «هی فلانی! ببین این یارو چی کار می­کنه!». مانیتور شماره سه را نگاه کردم، منظورش پنجِ پی بود. با بی­خیالی گفتم: «کار همیشه­اش هست». یک بسته سوسیسِ متوسطِ دوازده هزار تومانیِ دمس، دو تا کمپوتِ آماده­ی سبزی­جاتِ مهرام، یک بسته سبزیِ خورد شده، یک جفت دمپاییِ راحتی، یک جعبه دستمال کاغذیِ سافتلن، یک پکِ 6تایی ماءالشعیرِ قوطی، پنج تا خمیر پیتزا، شش تا پودرِ رخت­شوییِ دست، دو تا مایعِ ظرف­شویی، جدیدترین فیلمِ کیمیایی و یک گل­دانِ نقره­ای منقوش محتویاتِ سبدِ این باره­اش بود. نگه­بانِ جانشین گفت: «نمی­خواد کاری­ش بکنیم؟!» . . . گفتم: «ول­ش کن، خیلی مهم نیست ...»؛ البته مهم بود؛ حداقل برایِ مشتریانی که این طور سبدشان به یغما می­رفت مهم بود. برایِ من هم مهم بود که سر از کارش در بیاورم. خُب آدمی که پول­ش به­راه است و حوصله­اش هم به­جا که آن قدر بگردد و  دخترِ مانتو کرمیِ مقنعه پوشِ لاغراندامی را پیدا کند، چرا باید به خودش زحمت بدهد که سبدش را بردارد و همه­ی محتویاتِ داخل­ش را بی­کم­و­کاست بخرد؟ عجیب بود، هر چند تویِ این دوربین­ها عجیب اتفاقِ نامعمولی نیست. ... آدم­هایی را می­شناختم که دست­پختِ خانه­گی­شان را می­آوردند و به خیالِ خودشان یواشکی می­گذاشتند تویِ ردیفِ غذاهای آماده و راه­شان را می­گرفتند و می­رفتند و ما حتی خنده­مان هم نمی­گرفت و فقط تویِ بی­سیم اعلام می­کردیم که برش دارند. باز این که چیزی اضاف کنی به سبدِ دیگران، بیش­تر توی مخیله­ی آدمی هضم می­شود تا این که سبدِ دیگری را، انتخاب­های دیگری را، جنس­های گزینش شده­ی دیگری را، هر قدر که هست برداری و حساب­شان کنی و با خودت ببری خانه. سبد را راه­به­راه برد به گیتِ خروج، بهای­شان را پرداخت و با آسانسور یک راست رفت سراغِ پارکینگ. با همه­ی خسته­گی­م کنج­کاوی­م دست بردار نبود. حالا که فرصت­ش دست داده بود نمی­شد از ماجرا گذشت، دوست داشتم از کارش سر در بیاورم،  به بهانه­ی لیپتون رفتم سراغِ اتاقِ دوربین­های پارکینگ. یارو یک پژوی 405 آبی نفتی داشت. محتویاتِ سبد را ریخت پشتِ ماشین و سبد را همان­جا ول کرد و سوارِ ماشین شد و از پارکینگ زد بیرون. با خودم فکر کردم که حالا مثلاً با این اقلام چه می­کند؟ سوسیس­ها -بدترینِ غذای دنیا- را سرخ می­کند لابد، یکی از کمپوت­ها را خالی می کند رویِ سوسیس­های سرخ شده، سبزیجات را می­پزد و می­ریزد توی کاسه­ای، بعد هم با خمیرِ پیتزا لقمه می­گیرد! جور در نمی­آید. دمپاییِ لاانگشتیِ زنانه چه به دردِ یک مردکِ ریشو می­خورد دیگر؟ باز می­شود بقیه­شان را انبار کرد والّا ... والّا می­گفتم یارو حتماً تویِ رخت­شویی کار می­کند، شب­ها هم شیفتِ واشینگ­دیش دارد.

چایی را زدم و از مرکز خارج شدم. خانه­ام با مرکز یک ساعت و ربع فاصله دارد. با خط واحد که بروی می­شود یک ساعت و چهل دقیقه، منتها برای من که هم­چین توفیری ندارد این که ربع برسم یا چهل دقیقه. مگر قرار است تویِ آن آلونکِ 60 متری چه کسی منتظرم باشد که دیر و زود رفتن­م مهم بزند؟ هیچ. با خودم گفتم: آن بابا چه کسی را دارد که منتظرش باشد؟ حتماً هم­سرِ زیبایی که ... چه می­گویم؟ با وضعی که من از این بابا می­بینم حتم تنها زنده­گی می­کند. با آن شمایلِ ریش­ش معلوم است که تازه­داغی را بر دل­ش حمل می­کند. همیشه­ی خدا هم که همان کتِ سورمه­ای و شلوارِ جینِ­آبی به قواره­اش هست. با این حساب شاید زن­ش مرده باشد. حتماَ زنِ زیبایِ جوانی که معمول­ش مانتویِ کرمی بوده و مقنعه­ی سورمه­ای ... اصلاً شاید هم این مراسمِ عجیب و غریبِ خرید بابتِ همین باشد. شاید اولین باری که هم­دیگر را دیده­اند، دختر، مانتویِ کرمی به تن داشته و مقنعه­ی سورمه­ای؛ لابد توی همین مرکز هم بوده. دخترک آویزانِ سبدی و مرد هم مستأصل از انتخاب. و بعد هم لابد مرد اشتباهی سبدِ دخترک را برداشته و دخترک هم متوجه شده ... و بعد از مرگِ نابه­هنگام­ش، مرد مکرر شده است به همین مراسمِ آیینیِ خودساخته. شاید هم اصلاً این مراسم برگردد به این که خرید همیشه با زن بوده و حساب با مرد. مردها همه چیزشان را بعدِ عاشق شدن می­سپارند به آن دیگری. و یکی از این چیزها جیب­شان هست و اختیارشان. هر کسی هم اگر بود و آن دیگری­ش را از دست می­داد حتماً همین­طور می­شد ... هم­سرِ         دوست­داشتنیِ عزیزی با چشم­های صبور و کمابیش بادامی، لب­هایی کشیده و گوشه­هایی که وقتی به خنده جمع می­شدند دو تا خطِ لطیف میانِ گونه­ها و لب­ها می­کشیدند و لپ­ها را چنان برجسته می­کردند که گویی دو تا کشکِ کوچک انداخته است زیرشان و آرام آرام توی دهان­­ش می­مکدشان ... صورتِ معتدلی با موهایِ قهوه­ایِ تیره  که شاید برایِ هر کس عادی بیاید ولی برایِ پنجِ پی خاص. ... هر کسِ دیگری هم اگر بود حق داشت که بزند به کله­اش، وقتی یک هم­چو گلِ صورتیِ پاکیزه­ای را رویِ تخت بیمارستان از دست می­دهد ... حالا به چه خاطر، چه خاطری دارد؟ ...

... به خاطرِ همین فکر و خیال­ها هم بود که کاری به کارش نداشتم. یک جورهایی باهاش هم­خاطره­گی می­کردم. مرد باشی و نتوانی کسی را که تویِ بازوهات گرفته­ای نجات دهی و آن وقت بی­خاطر باشی؟ ... نه! نمی­شود. البته نمی­دانم چرا این­ها را به­ش ربط می­دادم. هم­ذات پنداری هم اگر می­کردم، مالِ من، این جوری­ها نبود که   بسازم­ش. مالِ من اصلاً تویِ بغل هم نمی­شدش بگیری، آخر هنوز محرم نبودیم. اگر دل­مان هم محرم بود، مهلت نشد که آغوش­مان محرم شود. پیش از آن هپاتیت کارش را ساخت. کارِ هر جفت­مان را ساخت. مثلِ این مردکِ پنجِ پی که نمی­دانم چه چیزی کارش را ساخته که چنین خودش را زده است به بی­دنیایی ... .

روزهایِ من و پنجِ پی همین­جوری­ها می­گذشت. من پشتِ مانیتورها و او پیشِ دوربین­ها. البت این را هم بگویم که همیشه هم نقشه­اش عملی نمی­شد. گاهی مچ­ش وسطِ آن سرقتِ انتخاب گرفته می­شد ... این­جور مواقع، برمی­گشت و چند جمله­ای که نمی­توانستم از این­جا بشنوم­شان می­گفت و سبد را رها می­کرد و می­رفت سراغِ دیگری.

باقیِ مشتری­ها دیگر خیلی برای­م مهم نبودند. آن دیگرها به گمان­م یک مشت آدمِ خرپول یا بی­کار بودند که درازایِ عمر، یا نداریِ خیال این گونه­شان کرده بود ... هیچ­کدام­شان مثلِ پنجِ پی یا من نبودند که ... . بعضی روزها واقعاً به سرم می­زد که بروم سراغ­ش، آدرس یا شماره تلفن­ش را بگیرم و بنایِ رفاقتی باهاش بریزم. حداقل می­شد شب­های جمعه با هم برویم سرِ مزارِ کَس­هامان. یک دسته گلِ صورتی من بگیرم و یک دسته گلِ قرمز او و مثلِ خواست­گارهای خجالتی برویم سراغِ ردیف و شماره­ی خاطرهامان. درست همان جوری که تویِ خاطره­هامان رفته بودیم خواست­گاری. ... با یک دسته­گلِ رزِ صورتی، که شاید خیلی­ها بیش­ترش برایِ سرِ قبر می­پسندیدند تا مراسمِ خواست­گاری. اما او، لاله، همان اولِ کار یک تنگِ بلورِ آب برداشت و گل­ها را فشرد تویِ آن. بعد هم همان لب­خندِ همیشه­گی­ش را که موقعِ سلام و خداحافظِ دانش­گاه نثار می­کرد زد و روی­ش را میانِ چادرِ سفیدِ گل کوچک پنهان کرد. ... اما از کجا معلوم؟ این­ها را که من ساخته بودم برای­ش. واقعاً کسی چه می­داند که این مردکِ پنچِ پی این­جا چه می­کند؟ شاید اصلاً عشق و عاشقی­ای در کار نبوده ... شاید آن مرضی که گفتم، گریبانِ خودِ این بابا را گرفته. کسی چه می­داند؟ شاید تا یک ماه دیگر کارش تمام باشد. آن موقع من هم که باشم دیگر برای­م فرقی نمی­کند این­که تویِ آن سبدِ لعنتی چه ریخته. مهم این است که یک امشبه را بی­خیالِ مرگِ زودهنگام­م سر کنم. اصلاً همین که انتخابِ دیگری را برداری و برایِ خودت سِروش کنی، این حس را به تو    می­دهد که بیش­تر زیسته­ای، در امکانی دیگر. مثلِ این است که تویِ زودمرگ، دیگری­ای بوده­ای خوش­بخت که بسی صورت­های بودن را بوده­ای ... و خب حالا دیگر چه غم اگر تویِ چهل ساله­گی بیفتی و بمیری؟ ... شاید هم نه؛ شاید هم اصلاً غمِ نامردی این چنین­ش کرده باشد. شاید مثلِ خیلی دیگر از این آدم­های مارکت­گرد، عزیزِ هم راه­ش را عمری بوده باشد که نادیده گرفته. و حالا بعدِ مرگ­ش به خودش آمده باشد ... و چه به خود آمدنی ... تلاشِ بیهوده برایِ تکرارِ یک شام با او به سر کردن ... اما هیچ­کدامِ این زن­ها، مثلِ عزیزِ از دست رفته­ی او نیستند لابد ... هیچ­کدامِ این سبدها مثلِ انتخاب های او ... و لابد طعمی که از شوربایِ این­ها می­آید، هیچ  طعمِ     دست­پخت آن که دیگر نیست نمی­شود ... درست مثلِ لاله، که هر چه بعد از آن تویِ این مارکتِ لعنتی گشت زدم و سعی کردم که مثلِ شامِ شبِ خواست­گاری برگزین­م نشد که نشد. انگاری برایِ این پنجِ پی هم هیچ­کسِ دیگر طعمِ لاله­اش را نمی­دهد ... .

... هیچ­کس ... حتی اگر آن کس مرضِ لاعلاجی را نداشته باشد، گوشه­هایِ لب­ش مثلِ لاله خط بیندازد، زیرِ گونه­اش مثلِ گونه­های لاله قلمبه شود ... موهاش قهوه­ایِ تیره باشد ... صورت­ش کشیده و سفید-سرخ و      شش­گوش باشد ... لب­هاش گوشتی و صورتی باشد ... چشم­هاش کشیده و مشکی باشد ... کرمی بپوشد و   سورمه­ای سر کند ... و ... و ... و ... ، اما باز هم لاله نمی­شود.

یک هو مردکِ پنجِ پی رویِ زمین ولو شد. مردم دورش را گرفتند. یکی نبض­ش را گرفت ... تکان نمی­خورد. تویِ صفحه نمایش دقیق شدم، مرده بود. بی آن­که کسی از سرّش سر در بیاورد. اصلاً بعضی رازها همان به­ که راز بمانند ... ام­عصر، دسته گلِ صورتی­ای را می­گیرم و می­روم قبرستان ... سراغِ لاله.

حالا دیگر پنجِ پی­ای هم نیست که اوقات­م را با او سر کنم. چه می­شود کرد؟ آدمی است دیگر ... یک روز هست -گیرم به هزار مصیبت-، یک روز هم دیگر نه. به هر رو فکر کنم که لطفِ بودن­ش بیش­تر از نبودن­ش بود. لااقل مردکِ روزگار خرابی بود که سقفِ روزگارِ خرابم را کمی بالاتر بگیرد و بگذارد تا کمی نفس بگیرم برای ادامه­اش ... لااقل کسی بود که مرا یاد لاله بیندازد. و یادم بیاورد که تویِ بدبیاوری یکه کارخرابِ عالم نیستم. ... چه می­گویم؟ مدتی بعد گذاشتندم مأمورِ گشتِ مرکز. حالا دیگر کارم جلویِ دوربین­ها بود، پایین. و از این پایین چه­قدر خاص بوده­گیِ آدم­ها کم می­شود ... دیگر نمی­توانی ساعت­ها بنشینی و اندر زیبایی­شناسیِ کسی مداقه کنی. حالا، دیگر نه مثلِ چشمِ جهان­بین، بل­که قدِ کوتاهیِ خودت مجبوری میانِ جمعیتی که تکفیرشان می­کردی بپلکی و  گوش­ت به فرمانِ بی­سیم باشد. حالا دیگر تو نیستی که تصمیم گیرنده­ای در موردِ آدم­ها و خبط­هاشان. دیگر نمی­توانی از گناهِ پنجِ پی­ای بگذری یا چشم بر ساندیسِ خورده شده­ای توسطِ بی­نوایی ببندی ... حالا خودت هم زیرِ ذره­بینِ فیش­آیِ دوربینی. همیشه با این رسمِ بگذار-بردارِ دنیا مشکل داشتم. مخصوصاً پیش­ترها که زورِ بازوی­م بیش­تر از زورِ خیال­م بود. مثلِ آن موقعی که دستِ سرنوشت از ترمِ ششِ دانش­گاه پس­م زد و فرستادم سربازی. یا بعد که سربازِ هفت ماهه­ای را که بودم پس زد به معافیتِ کفالت که: «پدرت مرده است . . . و تو    می­مانی و مادری که داغِ بی­شوهری  را ضمیمه­ی تک اولادی کرده است حالا.» 

این­ها من بودم. این­هایی که گذشت، و هیچ­کدام هم خواستِ من نبود. آن دستِ کذایی که گفتم­ش این جور سرم آورد. و فکر می­کنید که چه بایستی می­کردم؟ می­زدم توی سرِ خودم؟ نه! ... زنده­گی که می­کنی، کم­کم­ک  دست­ت می­آید که جبرِ روزگار چه نعمتی است. فرض کن قرار بود اختیارِ تامِ کجا بودن را به تو بدهند. مثلاً فرض کن که می­شد آدمی ننه بابای خودش را انتخاب کند ... می­شد؟ اگر این طور بود، من یکی که هنوز که هنوزست به دنیا نیامده بودم. نمی­دانم. این جزوِ دانسته­های­م نیست، جزوِ شده­های­م هست، این که بعدِ چهل تو جوری شده باشی که از هیچ کارِ خدا دیگر نه­نالی. این پیرپتال­ها را دیده­اید که «الحمدلله» از زبان­شان نمی­افتد؟ ... بازیِ زبانی نیست که. به خدا قسم نیست. من این را از مادرم می­گویم که بعدِ پوکیِ استخوان و کوکیِ پلک­ش مدام می­گفت: «الحمدلله»، انگار که تمامِ عمرش رویِ دست این­ور و آن ورش برده باشند. .. . و خب البت مگر جز این است؟ مگر جز این است که هر وقت، هر کجا که آن دست، دل­ش خواست می­گذاردت زمین و به زبانی که فقط توِ چهل ساله می­فهمی­اش می­گوید: «بسم­الله ...». اگر این­طور نبود که بایستی برمی­گشتی و پای­ت را محکم تویِ کفشِ لجاجت می­کردی که: «نه ... نه ...». اما نمی­کنی. هیچ­کس نمی­کند. همه سرشان را می­اندازند پایین، راستِ شکم­شان را می­گیرند و هی می­کنند به رفتن. ... فوق­ش دو تا «نُچ» هم بالا بیاندازند.

و حالا دستِ سرنوشت مرا از تختِ حکم فرمایی­م گذاشته بود این پایین. جلویِ دوربین­ها و میانِ آدم­ها،  گوش به فرمانِ بی سیم. ... خُب ... «الحمدُلله». (به قولِ یک بابایی این الحمدلله خودش از صد تا فحش بدتر است(!)) از این پایین آدم­ها چه­قدر آدم­تر می زدند. کوچک و ناتوان و حقیر. درست مثلِ خودِ من: منی که می­شناختم. منی که ...

·         ابراهیم! بدو سمتِ نوشیدنی­ها ... یه پسره­ی تخس زده دو تا شیشه­ی دلستر رو شکونده.

راه­م را سریع گرفتم آن سمت. البته هم­چین هم برای­م مهم نبود این که دو تا شیشه­ی هفتصد تومانیِ زپرتی افتاده باشد زمین و شکسته باشد، ولی در مقابلِ آن دوربینی که درست می­دانستم رویِ مانیتورِ شماره­ی هفت حلول کرده است می­بایستی یک تکانی به خودم می­دادم، مبادا دستِ سرنوشت ... . ناغافل خوردم به سبدی که از باریکه­ی ردیفِ ادویه­ها بیرون می­آمد. دخترکِ سبدران با هول سبد را تندی عقب کشید و بعد در یک قدمی­ام نشست رویِ دو پا:

·         آقا حالتون خوبه؟ ببخشید ... من قصد نداشتم ...

·         طوری­م نیست. تقصیرِ خودمه. خودم دویدم.

دست­م را تکیه­گاهِ هیکل­م کردم که بلند شوم، یکی دیگر از نگه­بان­ها رسید کنارم. دست­ش را زیرِ کتف­م گرفت و خواست کمک­م کند. سرم را بالا آوردم. دخترک هم­چنان رویِ دوپا نشسته بود و نگاه­م می­کرد. ... با مانتویِ کرمی و مقنعه­ی سورمه­ای. خودش بود ... دخترکی که چند بار به پستِ پنجِ پی خورده بود و اتفاقاً هر بار هم  مچ­ش را گرفته بود. ... خنده­ام گرفت. توی سبدش را نگاه کرم، از میانِ میله­های سبد، یک بسته لیمو امانیِ خشک شده معلوم بود و سه تا فلفل دلمه­ایِ تازه. هر کدام به رنگی: یکی سبزِ روشن، یکی قرمزِ زنده و دیگری زردِ سرحال.    -درست با همان ترکیبِ رنگی که لاله سفره­ی آن شب را چیده بود- پشت­شان هم یک بسته سبزی خورشت بود و بسته­ای گوشت و پلاستیکی هم لوبیا. همین­ها را که حساب می­کردی، می­شد گفت که آشپزخانه­ای در انتظارِ قرمه­سبزی است ... . دستِ چپ­م را گذاشتم رویِ دستِ نگه­بانِ دیگر و گفتم: « تو برو به بخشِ نوشیدنی­ها برس ... من خوبم». کمی کفِ دست­م خون­دانه شده بود. دخترک دست کرد تویِ سبدش و یک جعبه دست­مال کاغذی برداشت، سریع درش را باز کرد و یکی را تا نصفه بیرون کشید و  جعبه را گرفت سمت­م. نگاه­ش کردم. عینِ لاله بود. دست­مال را بیرون کشیدم و گفتم: «می­دونید که تا حساب­ش نکردید، نمی­تونید درش رو باز کنید؟». با انگشتِ اشاره­اش سریع زد رویِ درِ دست مال و درش را بست. خنده­ام گرفت. خنده­اش گرفت. گوشه­ی لب­هاش پایین کشیده شد و دو تا خطِ گود میانِ گونه و لب­هاش روشن شد. لپ­هاش هم جوری زد بیرون انگار که دو تا کشک را چپانده­ای آن زیر. ... . یادِ لاله افتادم، خودم را جمع کردم، «با اجازه­»ای گفتم و رفتم سمتِ نوشیدنی­ها. ام­عصر که به عیادتِ لاله می­روم حتماً ماجرایِ وفاداری­ام را برای­ش شرح خواهم داد.          

دورِ قبرِ لاله شلوغ بود. پدر و مادرش آمده بودند عیادت. نزدیک نشدم. دسته گل در دست، همان دوردورها باهاش یادِ دل کردم. یادِ زمانی افتاده بودم که باباش خبرِ مریضی­اش را برایِ کلاس آورده بود. ... درست بعدِ شبِ خواست­گاری. ... هه! شبِ خواست­گاری. خودم هم باورم شده! جشنِ فارغ­التحصیلیِ یکی از بچه­های انجمن بود، نه شبِ خواست­گاری. من و لاله هم دعوت بودیم. او برایِ خودش و من هم برایِ خودم. شام را لاله درست کرد و یکی دیگر از دختران. ما هم دورِ سفره­ی یک­بار مصرفِ متری خوردیم­ش. خوش­مزه بود. تویِ کام­م خوش­مزه­ترین غذایِ دنیا می­آمد. شاید برایِ این که می­دانستم لاله درست­ش کرده ... . حس و حالِ خواست­گاری را داشتم که به خواست­گاریِ دخترکِ زیبارویی آمده. یک دسته­گل هم برایِ آن رفیق­مان آورده بودم؛ دسته­گلِ رزِ صورتی. لاله دسته­گل را گرفت و با همان لب­خندِ همیشه­گی­اش گذاشت­ش تویِ تنگِ آب. کیک را که بریدند و دهان­مان را که شیرین کردیم  لاله ناخوش شد. بعد هم از همه معذرت خواهی کرد و رفت. حتی فامیل­ش را هم نمی­دانستم. تویِ انجمن لاله صدای­ش می­کردند و من هم هیچ­گاه جرأت نکردم فامیل­ش را بپرسم. با خودم عهد کرده بودم که وقتی وضع­م به تر شد، بروم خواست­گاری­اش، یا حداقل فامیل­ش را بپرسم­، اما نشد. نه وضعِ من به­تر شد، نه حالِ او. ماهِ اولِ سربازی­م فوت کرد. وقتی خبردار شدم، از دیوارِ پادگان پریدم، سرِ بهشت زهرا یک دسته­گلِ رزِ صورتی گرفتم و رفتم سراغ­ش. بعد هم سه ماه اضافه خدمت خوردم و یک هفته انفرادی.

خانواده­اش دورِ قبر را خالی کردند. خوب که دور شدند رفت­م جلو. «لاله پرهام». قابِ عکس­ش را یادشان رفته بود ببرند. رویِ نوکِ پا نشستم و زانوهام را گذاشتم زمین. عکس­ش را چرخاندم طرفِ خودم ... داشت می­خندید، اما از دو تا خطِ میانِ گونه­هاش خبری نبود ... کمی از موهاش زده بود بیرون؛ مشکی بود. یک مانتویِ سبزِ تیره تن­ش بود و یک شالِ قرمز رنگ. ... انگار لاله­ی من نبود. ... مادرِ خدابیامرزم هم می­گفت. می­گفت «آخه تو از اون دختر چی می­دونستی که حالا نشستی این­جا غم­برک گرفتی پسر؟ تو حتی نمی­دونستی که طرف دوست­ت داشته یا نه. دو جمله با هم هم کلام نشدید ... آخه پسره­ی عزب!  تو چرا می­خوای من آرزویِ عروسی­ت رو به گور ببرم؟ ... » و آخر هم خدابیامرز با همین آرزوی­ش به گور رفت. ... آخر من از او چه می­دانستم؟ راست هم می­گفت بنده خدا. بی­جربزه­گیِ خودم را بسته بودم به حسابِ عاشقی. اما من که خودم به­تر می­دانستم که تویِ آن حال و هوا زن گرفتن مثلِ طاعون گرفتن است. همه­اش به جربزه­ی خودم برمی­گشت که بعدِ جدایی از دانش­گاه و بعد پادویی و چه و چه ... از تمامِ دخترهایی که می­توانستم دوست­شان بدارم ترسیده بودم. آخر همه­ی دخترهایی که می توانستم دوست­شان بدارم حداقل کارشناسی­شان را گرفته بودند و من ترمِ شش ... . انگار هیچ دختری قد و قواره­ی من نبود، مگر همان لاله­ی شش ترمی­ای که مرگ او را با خودش برد ... . لاله­ی خیالاتِ من. لاله­ای که من از او برایِ خودم ساخته بودم و انگار خودش هیچ شباهتی با او نداشت. گل­ها را گذاشتم رویِ قبرش، عکس­ش را صاف تکیه دادم به آیه­الکرسیِ ایستاده­ی قبر و برگشتم. سرِ بهشت زهرا یک دسته گلِ صورتیِ رز خریدم، پسرک گفت: «مگه همین الآن یکی دیگه نخریدید؟». گفتم­ش: «این رو دیگه برای عالم اموات نمی­خوام ... »، دوهزار تومان­ش را دادم و رفتم سمتِ مرکزِ خرید.


دانلود نسخه ی پی دی افِ "مشتریِ شماره ی پنجِ پی"

 

 

۹۱/۱۱/۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۱
سجاد پورخسروانی

مشتریِ شماره ی پنج پی

نظرات  (۳)

۲۳ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۴۶ پرواز بی پروا
سلام سجاد جان
چه توصیف های قشنگی داشت(مقدار زیادی از اولش خوندم و مقدار کمی از آخرش)
راستی وبلاگ منم بروز هست، تشریف بیارید...

داری پس رفت می‌کنی.....

:)
۲۷ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۴۸ عارف‌حسین
داستانتون رو خوندم، زیبا بود هر چند که بعضی جاهاشو نتونستم تصویرسازی کنم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی