داستان ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۱ مطلب با موضوع «داستان ها» ثبت شده است


[دسته بندی: داستان کوتاه]




چه چیزی به ارزش های ما اعتبار می دهد؟ چه چیزی مشخص می کند که در یک بازه ی شاید هفتاد ساله، بیست و پنج هزار و دویست روز، باید برای چه چیزهایی تلاش کرد و باید از چه چیزهایی گذشت؟ چه چیزی بعضِ آدم ها را راضی می کند که برای به دست آوردنِ یک مدرک، دوازده سال از زنده گی شان را بگذارند پای تحصیل؟ یک سال از عمرشان را بگذارند برای مرور منابعی که شاید توی کنکور بیاید. سی سال از عمرشان را بگذارند برای این که شاید یک بازنشسته گیِ آرام ش بخش داشته باشند. هفت ساعت یا بیش تر از هر روزشان را بگذارند برای یک کار. ... و هفتاد سالِ زنده گی شان را بگذارند برای آن چیزی که اسم ش بهشت است؟ بهشت های زنده گیِ ما یک هو، از کجا، سر و کله شان پیدا می شود؟ از کجا معلوم که زنده گیِ پای دارِ زناشویی و تشکیلِ خانه واده، سَرتر از زنده گیِ لذت جویِ بی بند و بار باشد؟ از کجا معلوم که همه ی آن "تحفه"هایی که در پایانِ این همه تلاش وجود دارد، بیارزد؟ اصلاً از کجا معلوم که این طیفِ انگاشته ی ارزش ها، وارونه نباشد؟ ... از کجا معلوم که لذت های کوتاه مدت، به از بلندمدت های ش نباشد؟ هان؟ چیزی که راحت به وصول ش بتوان رسید و راحت از شرش راحت شد ... ؟؟

... همه ی این شکیات، و حرف هایِ دیگری که توی داستان آمده، به گمان م آن چیزهایی است که در داستانِ "فاحشه" به شان پرداخته ام ... شاید بدتان بیاید، شاید هم بدتر. اما چیزی که این جا ضمانت ش را می کنم این است که این از آن داستان هایی نیست که هیچ کس "خوش" ش بیاید. این داستان، داستانی است درباره ی داوریِ ارزش ها ... همین:

 

لینکِ دانلود داستان کوتاهِ "فاحشه"  

سجاد پورخسروانی
۲۰ مهر ۹۳ ، ۱۵:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه]




خیلی از افراد نمی توانند درباره ی خودشان قضاوت درستی داشته باشند، این که خوب ند یا بدند. آن ها معمولاً نمی دانند که چه قدر از طیفِ خاکستریِ انتخاب هاشان میلِ در سیاه دارد و چه قدرش سفید است. نمی دانند باید از خودشان بدشان بیاید یا این که به خودشان ببالند. البته آن هایی هم که بدند و می دانند که بدند خیلی از خودشان بدشان نمی آید، بل که بیش تر یک جورهایی با خودشان کنار آمده اند. مثلاً خودِ من. من از آن دسته افرادم که دقیقاً می دانم کجایِ آن طیف قرار گرفته ام. من آدمِ بدی هستم. آیا این باعث می شود که در موردِ خودم احساسِ بدی داشته باشم؟ خیر. به خودم می گویم که لیاقت م مردن است؟ ابدا. دوست دارم یک نفر پیدا شود و من را از دستِ خودم خلاص کند؟ مسلماً نه. پس من چه طور آدمی هستم؟ به نظرم کسی که خودش را شناخته. من مدت هاست که می دانم آدم بدی هستم. فقط یک مشکل است، این که نمی دانم از کِی بد شدم؟ پس با این مسئله مشکلی ندارم که چه قدر آدم بدی هستم، فقط نمی دانم این بد شدن از کی و با چه کاری شروع شد؟ من هم مثلِ همه ی آدم های دیگر اول ش بی گناه بودم. یعنی هنوز به جایی نرسیده بودم که بخواهم انتخابی بکنم و آن انتخاب "خوب" باشد یا "بد"، که مرا خوب کند یا بد. اما وقتی آدم اولین انتخاب های زنده گی اش را می کند، بی توجه به این که چه قدر آن انتخاب ها در ساختنِ طیفِ خاکستری اش نقش دارد ... خب طول می کشد که نتیجه ی آن انتخاب ها خودشان را نشان دهند و آدم از آن به بعدش تصمیم بگیرد که آیا آن ها را تکرار کند یا نه. برای من، آن اولین نتیجه مهم است، نه آن اولین انتخاب. پس وقتی می پرسم که "کِی بد شدم؟"، منظورم این است که "کِی" فهمیدم که کاری را که دارم می کنم "بد" است، و آگاهانه نسبت به این مسئله هم چنان آن کار را انجام می دادم.

خب، نمی دانم. کارهای بدِ زیادی بوده که من توی زنده گی مرتکب شده ام. بعضی هاشان آن قدر شفاف ند که حتی می توان م بگویم کدام شان بدتر است؛ مثلاً تلویزیون نگاه کردنِ من یکی از بدترین کارهایی بود که انجام دادم. البته خب این شاید به خودیِ خود کارِ چندان بدی نباشد، اما گفتم که: "برای من ملاکِ بدبودنِ یک کار، نتیجه ای است که از آن حاصل می شود". و فکر کنم همه ی اتفاقاتی که بعدش افتاد، نتیجه ی تلویزیون نگاه کردن باشد. یعنی جورِ دیگری نمی شود به آن نگاه کرد.  نتیجه ی تلویزیون نگاه کردن م این بود که زن م ترک م کرد. و بعد هم باعث شد که زنِ دوم م باز ترک م کند، و بعد هم بچه های م. دیدید؟ حالا فرض کن می خواستم بگویم که بزرگ ترین "بد"ی ام این بود که "زن ها و بچه های م ترک م کردند"؛ نمی شود. اصلاً یک جور مظلوم بازی درآوردن است که توی مرامِ ما "بد"ها نیست. اصلاً این کاری نبود که من کرده باشم، بل که کاری بود که آن ها کردند. همه ی کاری که من در این مسئله انجام دادم این بود که کاری نکنم. نشستم تلویزیون دیدم و ... همین. وقتی زن م داشت از من دور می شد، همین طور نشستم و تلویزیون نگاه کردم، وقتی زن م از خانه رفت، همین جور نشستم و تلویزیون نگاه کردم. وقتی ابلاغیه ی دادگاه آمد درِ خانه، همین جور نشستم و تلویزیون نگاه کردم، و وقتی که دادگاه بدونِ حضورِ من داشت طلاقِ در غیاب می گرفت، من همان طور نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی فک و فامیل گشتند و یک نفر را برای م پیدا کردند من داشتم همین جور تلویزیون نگاه می کردم. وقتی آن بنده خدا با هزار امید و آرزو-و البته فراموش نکنیم که همه اش به خاطرِ بچه ها- آمد خانه، من نشستم و تلویزیون نگاه کردم. وقتی او هم ذله شد و رفت، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی برایِ دخترم خواست گار آمد، من نشستم و تلویزیون م را نگاه کرم. وقتی زنِ سابق م همه ی کارهای عروسی را انجام می داد، من به غیرِ از این که کارتِ حساب م را بدهم به ش تا خرج و مخارجِ عروسی را بپردازد، داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی پسرم رفت دانش گاه و هیچ وقت دیگر برنگشت، داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی دخترم طلاق گرفت و رفت با مادرش زنده گی کند، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم، تا این که تلویزیون سوخت و من نشستم به سیگار کشیدن. دیدید؟ همه ی آن اتفاق ها ماحصل این بود که من فقط یک کارِ بد انجام می دادم. و آن کار هم "تلویزیون" نگاه کردن بود. با این که من دیده بودم که نتیجه ی این تلویزیون نگاه کردن "بد" است، باز هم تلویزیون نگاه می کردم و همین هم بود که من را "بد" می کرد.

البته در همه ی موارد داستان به این راحتی ها نیست. چون بعضی موقع ها من واقعاً نمی دانستم کدام کار نتیجه ی کدام کار است و من همین جور حدسی کارهای بد انجام می دادم. مثلاً نگاه کنید، من نمی دانستم که ازدواج کردن، کارِ بدی بود که نتیجه اش طلاق شد، یا عاشق شدن. یا مثلاً فرض کنید من نمی دانستم که بچه دار شدن کارِ بدی بود یا بچه دوست داشتن. خب البته که ازدواج نتیجه ی عاشق شدن است و طلاق هم نتیجه ی ازدواج، اما آدم باید بداند که "بد"ی دقیقاً از کجایِ کار شروع می شود؟ آدم نباید عاشق شود؟ یا این که نباید وقتی عاشق شد ازدواج کند؟ که خب اگر جواب عاشق شدن باشد، یک فرضیه ی جدید به وجود می آید که پس ازدواجِ منهای عشق، به خودیِ خود کارِ بدی نیست. گرفتید مطلب را؟ حالا فرض کن تو آن کارِ بد را کردی و ازدواج کردی، حالا بچه دوست داری، در حالی که می دانی حوصله ی بچه داری را نداری، ولی بچه دار می شوی. اشتباهی که این جا صورت گرفته کدام است؟ بچه دوست داشتن؟ بچه دار شدن؟ یا بچه را در عینِ حوصله ی بچه داری را نداشتن، دوست داشتن؟ یا بچه دار شدن در عینِ این که حوصله ی بچه داری نداری؟ یا اصلاً بچه دار شدن در حالی که بچه دوست داری؟ ... می بینید؟ کارِ خیلی بیخ دارد. بعضِ وقت ها واقعاً نمی شود آن کارِ بد را تشخیص داد. بعضی وقت ها فقط نتیجه های بد هستند که دور و بر آدم را گرفته اند و آدم سر در نمی آورد که چرا؟!

درست خاطرِ همین هم هست که آمده ام خدمتِ شما آقای دکتر. می خواهم بدانم که دقیقاً کی واردِ حوزه ی بد بودن شده ام؟ می دانید، کی دقیقاً بد شدم که همه ی این ماجراها شروع شد؟ راست ش دل م می خواهد قبل از این که این سرطانِ ریه از پا درم بیاورد، ملتفت شوم که از کِی آدمِ بدی بوده ام. شاید شما که آدمِ بدی نیستید این را نفهمید، اما این یک جور قوت قلب به آدمی می دهد که بداند از کِی افسارِ کارهای ش دستِ خودش بوده. الآن خیلی کارها توی ذهن م هست، مثلاً دفعه ی اولی که دیگر نماز نخواندم، یا دفعه ی اولی که دیگر روزه نگرفتم. یا اولین نخِ سیگارم. یا اولین تی شرتی که ... چرا می خندید؟ نه جداً، مسخره نمی کنم. می دانید که تی شرت آستین کوتاه است دیگر؟ هان؟ ... اولین باری که صورتم را تیغ کشیدم. اولین باری که نشستم پای ماه واره. اولین باری که دروغ گفتم. اولین باری که حیا نکردم. اولین باری که ... یا شاید بشود گفت آخرین باری که رفتم زیارت. اولین باری که عاشق شدم، اولین باری که این عشق را توی دل م نگه داشتم، اولین باری که بعدِ فهمیدنِ این که طرف خواست گار دارد خفه خون گرفتم و ریختم توی خودم. اولین باری که عشق م را انکار کردم. اولین باری که همه چیز را انکار کردم. اولین باری که خدا را انکار کردم. اولین باری که دیگر چیزی برای م مهم نبود. اولین باری که دیگر حوصله ی فک و فامیل را نداشتم. اولین باری که دیگر حوصله ی پیرمردها را نداشتم که بخواهم بزنم روی ترمز رو تا جایی برسانم شان. اولین باری که شوت کشیدم زیرِ یک گربه ی مزاحم. اولین باری که ... نمی دانم ... چراغ قرمز را رد کردم. اولین باری که رکابی پوشیدم. ... باز هم خندیدید که! ... اولین باری که شکیلا گوش دادم ... اولین باری که نماز نخواندم ... این را گفتم، هان؟ ... باشد. اولین باری که ... .     

به شخصه پیش نهاد می کنم بیاییم این ها را لیست کنیم، بعد یک لیست هم از نتیجه های بد درست کنیم، بعد سعی کنیم این ها را به هم ربط دهیم، این که مثلاً کدام به کدام ربط دارد، یا کدام باعثِ کدام شده است؟هان؟ چه طور است؟ ... راستی این تلویزیون تان کنترل هم دارد؟              

سجاد پورخسروانی
۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه] 






      شاید اولین چیزی که هر دانش‌جویِ تازه‌واردی را توی این دانش‌گاه به وجد می‌آورد، شنیدن داستانِ آن بابایِ سیبیلویِ 36 ساله است که ام‌سال پنج‌مین کارشناسی‌اش را توی دانش‌گاه شروع کرده است. پنج رشته‌ی مختلف، همه‌اش هم کارشناسی. دانش‌گاه غیرانتفاعی هم که بدش نمی‌آید. پشت‌ش وایساده مثلِ چی! انگار که یکی از افتخارات‌ش در خر کردن تحصیلی! به هر حال دانش‌گاهِ ما یک هم‌چو جاذبه‌ای دارد و هر سال هم پایه‌اش کلفت‌تر می‌شود. خاصه از زمانِ جلسه‌ی دفاعِ سالِ گذشته‌اش که آن جمله‌ی تاریخی را گفت: «دلیل داره!». یکی از اساتید پرسید«چرا این همه رشته؟ همه‌اش توی این دانش‌گاه؟ همه‌اش کارشناسی؟» و او فقط گفت: «دلیل داره!».

حالا هر وقت آقایِ «دلیل داره» وارد دانش‌گاه می‌شود همه پچ‌پچ‌شان شروع می‌شود که «دلیل داره! بله! دلیل داره!». اما انگار نه انگار. یارو اصلاً رگ ندارد. حتی آن یک باری که مسئولِ جوان جدید بوفه بقیه‌ی پول‌ش را پس نداد و گفت: «دلیل داره!». ابدا به روی خودش نیاورد؛ لیوانِ چای را برداشت و رفت نشست گوشه‌ی یک میزِ چهارنفره‌ی خالی و شروع کرد به هورت کشیدنِ چای، بدون قند، بدون هم‌صحبت. البته پایِ صحبت که بیفتد هم‌چین مشکلی با حرف زدن ندارد. لااقل در زمینه‌ی رفتار اجتماعی مثلِ بقیه‌ی ما عادی است. یا عادی رفتار می‌کند. می‌شود رفت کنارش نشست و از هر دری که دل‌ت خواست باهاش صحبت کرد. او هم نظرِ مقابل‌ش را می‌گوید. حتی اگر درباره‌ی چهارتا کارشناسی‌اش بپرسی نظرِ کاملاً کارشناسی درباره‌ی هر کدام از آن‌ها می‌دهد:

·     معماری یه رشته‌ی نه چندان خلاقه توی این کشوره. از یه طرف توی دانش‌گاه‌ها و سر کلاس‌ها به ما میگن تا می‌تونیم خلاقیت به خرج بدیم تو طرح‌هامون، از اون طرف وقتی از دانش‌گاه زدی بیرون، بازارِ کار یک هم‌چو غلطی رو قبول نمی‌کنه. چیزی که بازار کار می‌خواد، چیزی که سفارش‌دهنده می‌خواد همون ساختمون‌های چهاردیواریِ مکعبیه که تو قراره فقط محاسباتِ سازه‌ای‌ش رو براشون انجام بدی. در یه کلام، معمار توی این کشور هنرمند نیست، فقط محاسبه کننده است. همین.  تازه مسئله‌ی کاربرد که بیاد، وضع از این هم خراب‌تره ...

و از این چیزها. اما تا بپرسی که «چرا؟ ...» چرا این همه سال را صرفِ تجدید تحصیل توی رشته‌های مختلف این دانش‌گاه کردی؟ فقط از زیرش در می‌رود یا همان جوابِ همیشه‌گیِ «دلیل داره!» را با خنده تحویل‌ت می‌دهد. درباره‌ی همه‌چیز و همه‌کس حرف دارد، حرف می‌زند. درباره‌ی همه‌چیز و همه‌کس می‌شود باهاش حرف زد. درباره‌ی همه چیز نظر می‌دهد، اما انگار هیچ نظری درباره‌ی کاری که می‌کند ندارد. یعنی بیا از او بپرس که خب چرا ادامه تحصیل نمی‌دهی؟ چرا نمی‌روی ارشد بخوانی؟ چرا نمی‌روی دکترا بخوانی ... هیچ جوابی ندارد، یا نمی‌دهد. یک‌جوری رفتار می‌کند که انگار «شده دیگر!» و همین. هیچ نظری درباره‌ی کاری که می‌کند ندارد. فقط همان جمله‌ی کلیشه که «دلیل داره!».

دوست شدن با یک هم‌چو آدمی سخت است؛ دوستیِ صمیمی. درحالی که با او می‌شود در موردِ هر چیزی راحت بود و سن‌ش و تجربه‌اش این اجازه را می‌دهد که بتواند کمکِ زیادی برای تو باشد اما با این حال دانستن این که یک رازِ نگفته‌ای میانِ تو او هست، همین، یک مانع ایجاد می‌کند که بشود به او نزدیک شد. بشود او را دوست خود دانست یا که چه. البته همه‌ یک مشتِ راز نگفته دارند، یک مشت دلیل که نمی‌شود برای هر کسی گفت، اما حداقل دیگران نمی‌دانند که ما یک چنین چیزهایی را داریم، اما در موردِ این آدم این جوری نیست. همه می‌دانند. یعنی خب خدایی‌ش عجیب است. یک بابایی چهار سال، و حالا سالِ پنجم که ... .

توی دو تا از کلاس‌ها باهاش هم کلاس هستم. یکی عمومی، یکی هم تاریخ هنر؛ که این یکی را تا به حال چهار بار پاس کرده. دوبارش با همین استاد بوده، دوبارش هم با کسانِ دیگر. این هم از لطایف وجود یک هم‌چو آدمی در هر دانش‌گاه ست؛ بعضِ وقت‌ها که استاد نمی‌رسد بیاید، یا که حوصله‌ی درست حسابی ندارد می‌سپارد دست او که کلاس را بگرداند. می‌گوید: «تو که خودت واردتری!». از این جور اتفاق‌ها که برگردد به مسئله‌ی او(!)، گه‌گداری توی دانش‌گاه می افتد. مثلاً یک آب‌دارچی دارد رئیس دانش‌گاه که خیلی بدعنق است، اما تا وقتی چشم‌ش به او می‌افتد، گل از گل‌ش می‌شکفد، یک‌جوری که انگار نوه‌اش را دیده. با خنده می‌گوید: «چی شد بابا؟ جور نشد؟!» و او سرش را تکان می‌دهد که: «نه هنوز باباجان! شما دعا کنی جور می‌شه». می‌پرسم چه می‌گوید؟ می‌گوید منظورش «خریدنِ دانش‌گاست». و می‌خندد. توی اتاق رئیس هم که باشد، باز همین ها را می‌پرسد. توی دفتر رئیس جدید، در حالی که به رئیس اشاره می‌کرد، درآمده بود که: «ای بابا! تو که سابقه‌ات از همه‌ی این‌ها بیش‌تره، پس چرا نمی‌دن بهت ...؟».

راننده تاکسی است. یک سمندِ زردِ ... تاکسی دیگر. هر وقت تعطیل می‌شود از همین دمِ در دانش‌گاه مسافر می‌زند و می‌رود پیِ مسافرکشی‌اش. شنیده‌ام زن هم دارد؛ بچه  گمان نمی‌کنم. هر چند بعدِ یک مدت برای هر کس ماجرایِ این آدم عادی می‌شود، اما باز هم بعضِ وقت‌ها هست که سَرِ بی کاری، عصرهای کافه سلف، بعضی‌ها روی بیاورند به شایعه پراکنی یا گمانه‌زنی درباره‌ی آن دلیلِ عجیب و غریب. یکی از بچه‌ها به نقل از برادرش که دانش‌جویِ سابق بوده می‌گفت که یک خانمی هست که هر سال جلسه‌ی دفاعیه ی او شرکت می‌کند و بعد بدون این که یک کلام بین‌شان رد و بدل شود می‌گذارد و می‌رود. می‌گفت از یکی که پرسیده بود، از قضا این خانم از هم کلاسی‌های سالِ اول او بوده. یکی دیگر می‌گوید که پارسال متوجه چیزی شده و بعد از سال بالایی‌ها پرسیده. می‌گفت یک عکسِ چهارنفره است که هر سال، قبلِ دفاع، در می‌آورد و می‌گذارد روی میز، کنارِ متن پایان‌نامه‌اش. 45 درجه، رو به تخته. یکی دیگر می‌گفت این بابا یک جور وسواسِ تحصیلی دارد. می‌گفت مادرش گفته -و توضیحِ این که مادرش روان پزشک است- که این‌جور آدم‌ها تا یک‌جور احساسِ خوشنودی و اقناع از یک مرحله‌ای نکنند، فکر می‌کنند که آن مرحله تمام نشده و هی مدام تکرارش می‌کنند. یکی دیگر از بچه‌ها هم می‌گفت که شنیده توی همان سال‌های اولِ تحصیل، پدرش فوت می‌کند و از آن‌جا که او با آن رشته‌ای که می‌خوانده مخالف بوده، حالا هر دفعه به تأسفِ آن، یک رشته‌ی جدید را تمام می‌کند و از این خیال‌بافی‌ها که «... بعد می‌رود مدرک‌ش را می‌گذارد روی قبرِ پدر» و از این اراجیف.

همه‌ی این‌ها با این‌که انگار دنبالِ دلیلِ آن آدم می‌گردند، اما به طورِ مشترکی حسِ ظالمانه‌ی یک جور تحقیر را نسبت به او دارند. انگار که -نمی‌دانم-، مثلاً جاشان را تنگ کرده. حتی یکی از استادها هم همین حس را داشت. بعدِ تحویل گرفتنِ مقاله‌اش پرانده بود که «بله! من هم اگر بی‌کار بودم می‌رفتم چهار تا دکترا می‌گرفتم ...». کاری ندارم که یارو توی همان یکی‌ش هم مانده، به هر حال، چیزی که مهم‌تر از خودِ دلیل می‌زند، مسئله «دلیل داشتن» است. هیچ‌کس باور نمی‌کند که هیچ دلیلِ معقولی برای این کارِ نامعقول وجود داشته باشد.

اواخر سال، که می‌شد ترمِ آخرم، هم‌چین احساسِ خوبی نداشتم. احساسی داشتم که نمی‌شد با هیچ‌کس درمیان‌ش گذاشت. یک جورهایی حسِ خالی بودن از مسیری که درش قرار گرفتم. این که نمی‌دانستم بعدش قرار است چه اتفاقی بیفتد. این‌که خیلی از شانس‌ها را از دست داده بودم، این‌که آن دختری که دل‌م می‌خواست را نتوانسته بودم به دست بیاورم، این که نمی‌دانستم تکلیف‌م بعد از این چیست. این‌که نمی‌دانستم مدرک‌م را که گرفتم، پای‌م را که از این دانش‌گاه بیرون گذاشتم، بعد چه می‌شود. این‌که ... این‌که داشتم می‌رفتم و این رفتن به نظرم غم‌گین بود، این‌که هیچ‌کس انگار این غم را نداشت و نمی‌فهمید. روزِ دفاع برای همه حکمِ عروسی را داشت و من حسی مثلِ مراسم ختم داشتم.  ... و از این حس‌ها. دل‌م می‌خواست کاش می‌شد دوباره برگشت و از اول ترمِ یک را شروع کرد و ... . بگذریم. دفاع‌م که تمام شد، او آمد کنارم نشست، بدونِ این‌که مثلِ بقیه تبریک بگوید، به تنه‌ام زد و گفت: «چیه؟ ناراحتی؟». دهن کج کردم که: «دلیل داره!». بدون این که ناراحت شود گفت: «می‌دونم! دلیل داره!».




دانلود پی دی افِ "مجموعه دلایل"

        

 

سجاد پورخسروانی
۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه
[دسته بندی: داستان کوتاه]




صبحِ شنبه که از خواب بیدار شدند مادربزرگ مرده بود. این را بعد از این‌که برای صبحانه صدای‌ش زدند و جواب نداد فهمیدند. عموماً خواب‌ش آن قدرها سنگین نبود که متوجه نشود. حتی اگر انگشتِ اشاره‌ات را،  لمسِ تنه‌اش می‌کردی، بیدار می‌شد. تقسیمِ وظایف کردند: دختر و مادر نشستند گریه کردند  و پدر و پسر زنگ زدند بیمارستان. آمبولانس که رسید، آمبولانس‌چی‌ها یک فرم دادند دستِ پدر و رفتند پِی جمع کردنِ جنازه. پدر فرم را گذاشت رویِ پامیزیِ کشیده‌ی جلوی کاناپه و با خودکاری که معمولاً برای حل کردنِ جدول از آن استفاده می‌کرد شروع کرد به پر کردنِ جاهایِ خالی: «نام و نام خانه‌وادگیِ متوفی. نام پدر. نام مادر. شماره شناسنامه. کد ملی. آدرسِ دائمیِ محل سکونت متوفی. جنسیت متوفی ...» و تمام چیزهایی که اگر «متوفی» را از آن‌ها حذف می‌کردی می‌شد بدهی برای تقاضایِ وام خودرو یا ثبت نام کلاسِ شنا و فرانسه. یک از گزینه‌ها معطل‌ش کرد. نوشته بود «ساعتِ فوت:». جوابی برای‌ش نداشت؛ پسر هم، دختر هم، مادر هم. تکنسینِ اورژانس گفت: «طوری نیست! پزشک قانونی خودش تشخیص می‌دهد» و فرم را با جنازه سوارِ آمبولانس کرد و راهیِ سردخانه شدند.

مسئله‌ی مهمی نبود، حداقل از خودِ مردن که مهم‌تر نبود. به خاطرِ همین هم سعی نکردند که درباره‌اش حرفی بزنند. هر کدام برگشتند سرِ کارِ خودشان، مادر و دختر، سرِ عزاداری و پدر و پسر، سرِ پی‌گیری مسائلی که بایستی بعدِ یک «مرده‌دار شدن» پی‌اش را گرفت. پسر دفتر تلفن را آورد و شروع کرد به علامت زدن و پدر به ترتیبِ علامت‌ها شروع کرد به شماره‌گیری. فک و فامیل یکی‌یکی سر و کله‌شان پیدا شد. قرار شده بود که نروند خانه‌ی مادربزرگ، بنا را گذاشته بودند که مراسم را همان‌جا تویِ همان خانه بگیرند. مأموریتِ بعدیِ مردها سیاه‌ریخت کردنِ خانه و اهلِ خانه بود. مأموریتِ بعدیِ خانم‌ها هم ماتم‌زده‌نما کردنِ همان‌ها. تصمیمِ ناگفته‌ای که وجود داشت این بود که کسی حرفی از متوفی نزند. همین هم کمک‌شان می‌کرد که بیش‌تر به چیزهایی که توی کله شان بود برسند تا چیزهایی که باید توی کله‌شان بکنند. برای آن جمعِ چهار نفره، که صبحِ شنبه‌شان را با «خبر»ی تازه شروع کرده بودند، مهم‌ترین چیزی که می‌توانست توی کله‌شان باشد گزینه‌ی ساعتِ فوتِ متوفی بود.

 پدر جلویِ در ایستاده بود و دست‌ها را از ساعد گرفته، خیرمقدم می‌گفت! کارِ چندان درگیر کننده‌ای نداشت. یک دست لباس مشکی- که حُکمِ لباس فرم را داشت- و یک کمر هم که مدام خم و راست می‌شد. بقیه‌ی حواس‌ش می‌ماند برای خودش تا به این فکر کند که کِی آخرین بار مادرِ هم‌سرش را  زنده دیده است. چیزی که برای‌ش مسلم بود، این بود که حتم تا جمعه زنده بود. یعنی حتماً می‌بایست زنده بوده باشد. شروع کرد به مرور کردنِ آخرین خاطراتِ روزِ قبل:

·     صبح، مثل همه‌ی صبح‌های جمعه، دیر از خواب بیدار شده بود. دیر صبحانه خورده بود. نشسته بود پایِ تلویزیون. کمی جدول حل کرده بود و بعدِ ناهار هم چرتِ بعد از ظهرش را زده بود. عصر دوباره نشسته بود پایِ تلویزیون و دم‌دم‌های غروب هم رفته بود نانوایی و دو تا دانه نان خریده بود برای شام. بعدِ شام هم دوباره تلویزیون و برگشته بود توی تخت.

مادربزرگ هیچ کجای این مرور نبود. دوباره سریع مرور کرد. تنها چیزی که توانست به این‌ها اضافه کند این بود:

·         وقتِ نهار صدای‌ش زدیم، نیامد؛ گفت: «میل ندارم».

چیزِ دیگری به خاطرش نمی‌آمد. جایِ ساعدهای‌ش را عوض کرد و ساعدِ دستِ چپ‌ش را از توی دستِ راست بیرون کشید و ساعدِ دستِ راست را گذاشت توی مچِ دستِ چپ. سیاه پوشِ تازه‌ای جلویِ در ظاهر شد. خم و شد و آهسته  و بغض‌آلودناک(!) گفت: «خوش آمدید».

دختر آبِ قندِ دیگری درست کرد و رفت سراغِ یک تازه‌غشی. این پنجمین آبِ قندی بود که درست می‌کرد. این حتی از نرسیدن به کارهای پروژه‌اش هم بیش‌تر کلافه‌اش می‌کرد. این آخری را که رساند، قیدِ مجلس‌داری را زد. نشست گوشه‌ی آشپزخانه و چمباته زد روی زمین و به چیزهایی که از دی‌روز گذشته بود فکر کرد:

·      بچه‌های دانش‌گاه زنگ زدند و گفتند که پایانِ هفته‌ی آینده تحویل کار است. باید پروژه‌اش را تا پنج‌شنبه‌ی بعد می‌رساند. پس برنامه‌ی خرید با بچه‌ها منتفی بود. بایستی روزِ جمعه می‌ماند خانه و می‌نشست پشتِ یک میزِ پاکوتاه و پروژه‌اش را می‌بست. تنها وقتی که میانِ این‌ها خیره به مانیتور نبود، وقتِ نهار بود و شام. نهار را مجبور بود به مامان کمک کند و شام هم که ظرف‌هاش با او بود. مادربزرگ هم که انگار آن جمعه شب عادتِ شستن ظرف‌های شام را فراموش کرده بود. نه ظهر آمده بود نهار و نه بعدِ شام -که هیچ‌وقت نمی‌خورد- رفته بود پایِ سینکِ ظرف‌شویی تا آن‌ها برگردند و بگویند «نه مادربزرگ! شما چرا زحمت می‌کشید؟!»

صدایی بیخِ گوش‌ش گفت: «یک آبِ قندِ دیگه درست می‌کنی؟! واسه ...»

پسر شیشه‌ی ماشین را پایین داد و دست‌ش را گرفت جلویِ هوای داغی که از حرکتِ ماشین درست می‌شد. اطلاعیه‌ها را تحویل گرفته بود و با یکی از جوان‌های فامیل افتاده بود توی خیابان‌ها به نصب‌شان. او راننده‌گی می‌کرد و آن دیگری اطلاعیه‌ها را می‌چسباند. جلویِ مسجدِ ترمینال ایستاد. نگاه‌ش افتاد به یکی از اطلاعیه‌ها که روی صندلی ولو شده بود. یادِ روزی افتاد که آمده بود ترمینال دنبالِ مادربزرگ. چادرِ خاکستریِ روشنی سرکرده بود و زیرِ آن، پیراهن سبزِ گل سفیدش را پوشیده بود و روسریِ شیری رنگ‌ش را. سلام کرده بود و گفته بود: «بالأخره ما رو قابل دونستید مادربزرگ. نمی‌گید ما دل‌مون پُکید از بس شما رو ندیدیم؟» و سعی کرده بود که او را ببوسد. اما مثلِ همیشه مادربزرگ آن قدر غرقِ بوس‌ش کرده بود که نوبتی به او نرسیده بود. با خودش گفت: «کِی مُردی مادربزرگ؟». سعی کرد روزِ قبل از صبحِ شنبه را به یاد بیاورد:

·         چهار امتیاز از رکورد عقب بود ...

این همه‌ی چیزی بود که از جمعه به خاطر می‌آورد. این که توی آن بازیِ کامپیوتری چهارامتیاز از بالاترین رکوردِ ثبت شده عقب بود. چیزِ دیگری از روزِ تعطیل‌ش یادش نیامد.

مادر نشسته بود میانِ جمعیتِ ناله کننده و چادرِ مشکی‌اش را جمع کرده بود تویِ بغل. حفظِ شأن هم دیگر چندان برای‌ش مهم نبود. دست‌هاش را مثلِ دختربچه‌های غم‌گین حلقه کرده بود دور پاهاش و چادر را-تنها نشانه‌ی زنانه‌گی‌اش- پیچیده بود دورِ آن. دیگر، صداها برای‌ش محو شده بود. اشک‌ش هم دیگر نمی‌آمد. گرم‌ش بود، اما دل‌ش نمی‌خواست حالت‌ش را به هم بزند. همین جوری راحت‌تر بود. داشت به این فکر می‌کرد که آیا مادرش آن شب، کسی را هم صدا زده بود؟ پیش‌تر به‌ش گفته بود که اگر حال‌ش بد شد، صدای‌ش بزند. می‌دانست قلب‌ش کمی اذیت می‌کند. قلبِ همه‌ی پیرها اذیت می‌کند. سپرده بود بچه‌ها شب‌ها حواس‌شان جمع باشد که اگر ناله‌ای شنیدند سریع برسند بالا سرش. با خودش گفت: «چرا صدامان نزدی مادر؟». آخرین باری که صدای‌ش زده بود، یعنی صدای‌ش را شنیده بود برای ناهار بود که گفته بود: «گرسنه نیستم ...» و آن‌ها هم اصرار نکرده بودند. شام را هم که عادت نداشت بخورد. قبلِ خواب هم که از جلویِ اتاق‌ش رد شده بود، دیده بود خوابیده. همان‌طور که همیشه می‌خوابید. دو تا بالشت می‌گذاشت زیرِ سرش و به پهلوی راست، رو به هال دراز می‌کشید. قرص‌ها و دواهای‌ش هم کنارِ سرش، بغلِ یک بطریِ کوچکِ آب به صف بودند.

وقتی هم دختر صبحِ روز شنبه رفت تا صدای‌ش کند، سرش را گذاشته بود روی دو تا بالشت و به پهلوی راست، رو به هال دراز کشیده بود. قرص ها و دواهای‌ش هم کنارِ سرش، بغلِ یک بطریِ آبِ نیمه پر، به صف بودند. پیراهنِ سبزِ گل سفیدش را پوشیده بود و روسریِ شیری رنگ‌ش را سرکرده بود. چادرِ خاکستریِ روشن‌ش را هم تا سینه کشیده بود روی‌ش و چشم‌های‌ش را بسته بود.

فردا که رفتند جنازه را تحویل بگیرند، تویِ گواهیِ فوت درج شده بود: «ساعت و تاریخِ فوت: 22 ساعت قبل از صدورِ گواهی. ساعتِ 2 بعداز ظهرِ جمعه».                     





سجاد پورخسروانی
۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه] 

 



خاطرِ دل‌هایی که برای دوست داشتن مرددند



دکتر روی‌ش را کرد سمتِ پرستارِ مانتو سورمه‌ای و برگه‌های توی دست‌ش را نشان‌ش داد. ثریا که هنوز مردد بود که برود یا بماند کمی به آن‌ها خیره ماند و بعد که مطمئن شد رویِ حرفِ دکتر دیگر با او نیست، قدمِ پس برداشت و از اتاق خارج شد. فسقلی را به بغل چسباند و با گام‌های بی‌هدف راه‌ش را گرفت سمتِ خروجیِ بخشِ اطفال. توی لابیِ بیمارستان، به ساعت نگاهی انداخت و سرانداخته و آرام رفت نشست روی نزدیک‌ترین صندلیِ فلزیِ انتظار. از قضا آن روز انتظارش هم هم‌چین طولانی نشده بود. دکتر زودتر از موعدِ مقرر کارش را راه انداخته بود و راهی‌اش کرده بود پِیِ کارش. حالا به جای انتظارِ دکتر، بایستی انتظارِ مهدی را می‌کشید که قرار بود بیاید دنبال‌ش و بروند خانه. نیم ساعتی تا تمام شدنِ شیفت مهدی مانده بود. با احتسابِ بیست دقیقه راهی که باید از کارخانه طی می‌کرد تا بیمارستان، پنجاه دقیقه وقت داشت برای آخرین تصمیم‌ش. مناسبت را هم که حساب می‌کرد، لابدک گازش را می‌گرفت و پنج دقیقه از آن پنجاه دقیقه زودتر خودش را به ورودیِ بیمارستان می‌رساند. فسقلی را از سینه کند، خواباند روی پاهای‌ش و خیره شد توی چشم‌های‌ش. از آن چشم‌ها بود که آدم دل‌ش می‌خواست «مامانی» صدای‌ش کند. و چه‌قدر هم که انتظارِ این صداکردن را کشیده بود. چه قدر دعا و نذر و استخاره. چه قدر هی رفت مشهد و پشت بندش دکترِ نازایی. توی آن دوره زمانه «اجاق کوری» هم بامسما شده بود: «نازایی»! با این‌حال چیزی از اصلِ مطلب کم نمی‌کرد. وقتی چشم تو چشم می‌شدی با خانه‌واده‌ی شوهر، اسمِ بی‌بچه‌گی‌ات هر چه می‌خواست باشد، جوری تا تهِ چشمان‌ت زهرِ نفرین می‌ریختند و به چشمِ یک نیمه‌زن نگاه‌ت می‌کردند که دل‌ت می‌خواست اصلاً زن زاده نمی‌شدی. زن باشی و مادر نباشی؟ آن‌هم توی دوره زمانه‌ای که مادری یک تیپ است و تریپ تا یک وظیفه و منش؟! ...

ثریا سر بچه را نزدیک‌تر آورد و توی چشمان‌ش دقیق شد. تهِ زلالیِ چشم‌ش انگار چند قطره آبیِ فیروزه‌ای ریخته باشند. دل‌ش خواست «مامانی» صدای‌ش کند. دل‌ش خواست «ثناء» صدای‌ش کند. دل‌ش خواست این همان «ثنا»ی او باشد. «ثنا»یی که ماه‌ها توی دل‌ش پروانده بود و توی این شیرخوارگاه و آن مؤسسه‌ی کودکان بی‌سرپرست دنبال‌ش گشته بود. دل‌ش می‌خواست این «ثنا»ی او باشد. ثنایی که وقتی بزرگ شد، موهای حنایی‌اش را قبلِ مدرسه، یا بعدِ حمام بیاورد نشانِ مامانی‌اش بدهد تا برای‌ش شانه‌شان کند و ببافدشان. دل‌ش می‌خواست آن لکه‌ی چروکِ کوچکِ روی پیشانی هیچ وقت آن‌جا نمی‌بود. هیچ فکر نمی‌کرد که یک هم‌چو چروکِ کوچکی نشانه‌ی آن چنان دردِ بزرگی توی تنِ این فسقلی باشد. اسمِ قلب که می‌آمد، دل‌ش کوچک می‌شد، اسمِ سوراخِ دریچه که می‌آمد، دل‌ش سوز می‌شد، دهلیز و بطن را هم که نمی‌فهمید که بخواهد جوری‌ش بشود یا نه. تنها حسی که اسمِ این دو بهش می‌داد نفرینی بود که دوست داشت مثلِ مداد مشکی بکشد سرتا پایِ هر چه دکترِ خبرِ بد دهنده است. پیش خودش فکر کرد که البته این هیچ ربطی به دکترها ندارد، بی‌چاره‌ها دارند کارشان را می‌کنند. اما آخر چرا کارشان باید میانِ این همه آدم بیفتد به ثنایِ او؟ هان؟ خودِ دکترها گفته بودند که احتمالِ مبتلا شدن به مشکلِ قلبیِ توی رحمِ مادر، چیزی است در مایه‌های هشت از هزار. یعنی از هر هزار نفر هشت نفرشان و از این هشت نفر هم، فقط بیست درصدشان به این مرضِ خاص مبتلا می‌شوند: «سوراخیِ دریچه‌ی قلب، دهلیز و بطن‌ها». حالا از میان آن بیست درصد از آن هشت نفر درستِ درست آونگِ روزگار باید بچرخد و بندش رویِ ثنایِ او پاره شود؟ آخر کجای این عدل است؟ ...

کفِ دستِ راست‌ش سوخت. حواس‌ش نبود که چه‌طور پشتِ گردنِ فسقلی را محکم توی دست گرفته است. هول برش داشت، آهسته فسقلی را برگرداند و گردن‌ش را نگاه کرد، قرمز شده بود و عرقی اما خبری از گلایه نبود؛ آرام می‌خندید. دو تا بلندیِ کوچک گوشه‌های لب‌هاش معلوم شده بود. ملیح می‌خندید. برقِ چشمانِ درشت‌ش هم ملاحتِ این زیبایی را چند برابر می‌کرد. آرام بود. ثریا با خودش فکر کرد، برای یک هم‌چو فسقلی‌ای که پابه دنیا نگذاشته، دنیا، رویِ خشنِ خودش را به او نشان داده، چه‌قدر این متانت بزرگ است و سنگین. یک لحظه جای خودش را با او عوض گرفت. فسقلی مثلِ مادرِ مهربانی که دلِ دخترش را خوانده باشد و با نگاهی آرام و مهربان همه‌ی نصیحت‌های‌ش را بکند، به او زل زده بود. درست به چشمانش. چشمانی که همه‌ی غم‌بارِ دلِ ثریا را توی خودش جمع کرده بود و داشت آهسته‌آهسته جریانِ درد را از تویِ آن بیرون می‌داد؛ ثریا داشت آرام می‌بارید.

یک قطره چکید روی صورتِ فسقلی. ثریا با سرانگشتِ شصت آرام ردِ اشک را از روی صورتِ فسقلی پاک کرد. خنده‌اش وضوح بیش‌تری گرفت. خنده‌ای آن‌چنان آرام که هر کسِ دیگر بود حتم دچار نعشه‌گیِ لطیفی می‌شد. اما این خنده، این درخشنده‌گی، این صورتِ گرد، این چشم‌های درشت و ته آبی، این دانه دانه موهایِ حنایی و نارس، برای ثریا تنها درد را بیش‌تر می‌کرد. آرزو کرد کاش زودتر مهدی برسد. لااقل می‌توانست او را هم شریک این جرمِ خودش بکند. جرمی که روزگار هلپی گذاشته بود تویِ کاسه‌ی دل‌ش. باید بچه را پس می‌داد. خرجِ دوادرمانِ بچه قَدِّ تمامِ هزینه‌های درمانِ نازاییِ او بود که ثمر نداد. بعدش هم تازه معلوم نبود توی پانزده شانزده ساله‌گی دوباره مشکلِ قلب‌ش عود نکند و تمام کرده‌های‌ش دود نشود برود هوا. کلافه‌گی هم به غم‌های‌ش اضاف آمده بود. با خودش فکر کرد اصلاً از کجا معلوم هم‌چو مرضی که می‌گویند در کار باشد؟ مگر این‌جایی که مرا فرستاده‌اند دکترِ خودشان نیست؟ مگر نمی‌گویند پیش‌تر هم نشان‌ش داده‌اند و گفته طوری‌ش نیست؟ اصلاً شاید دارند ما را امتحان می‌کنند! هان؟! من و مهدی را، که نشان بدهیم چه‌قدر پدر و مادرِ خوبی هستیم. که تا کجایِ کار ایستاده‌ایم. خودشان گفتند «شش ماه امتحانی». خودشان گفتند «باید برآوردتان کنیم»، شاید این‌هم یکی از آن برآوردهای‌شان باشد. دست‌ش به چروکِ کوچکِ روی پیشانیِ فسقلی افتاد. دل‌ش دوباره به رعشه افتاد. به آن لکه‌ی کوچکِ بی‌آزار نگاه کرد. لکه‌ای به نشانه‌ی مهلکه‌ای. دوباره با انگشتِ اشاره آهسته کشید رویِ صورتِ فسقلی. برای لحظه‌ای صورت‌ش در هم شد. نگاه‌ش شد شبیهِ طلب‌کارها. با چشمان‌ش انگار می‌گفت اگر بچه‌ی خودت هم بودم باز همین کار را باهام می‌کردی؟ ول‌م می‌کردی به امانِ خدا؟ ثریا با خودش فکر کرد: «شاید!». شاید اصلاً مادر و پدرِ واقعی‌اش هم به خاطر همین ول‌ش کرده بودند. دو تا آدم که دیده‌اند داشتنِ یک بچه‌ی معیوب بدتر از نداشتنِ بچه است لابد. دو تا آدم که شاید از ترسِ سرکوفت‌های خانه‌واده بچه را رها کرده‌اند تا این جوری لااقل صدایِ بچه‌ی معیوب‌دار شدن‌شان در نیاید. شاید هم اصلاً دوست‌ش داشته‌اند، اما تحملِ از دست دادن‌ش را نه. ثریا با خودش گفت: «اگه بچه‌ی خودم هم بودی ...». فسقلی خندید. «اگه بچه‌ی خودت بود چی؟!». صدای مهدی بود. مثلِ این که هم‌چین هم با خودش نگفته بود. صدای‌ش آن قدر بلند رفته بود که شده بود نشانه‌ای برای مهدی تا توی آن لابیِ درندشت بتواند از پشتِ سر، پیدای‌ش کند. مهدی دست برد و روسریِ سبزِ نخ درشتِ ثریا را مرتب کرد. سرش را که پایین بود پایید و سلام سلامتی داد. نگاه‌ش به چشم‌های تَرِ ثریا که افتاد شصت‌ش خبردار شد که طوری شده است.

مهدی و ثریا توی ماشین نشسته بودند و به طرفِ جایی در میانه‌ی شهر می‌راندند. جایی که هنوز معلوم نبود قرار است شیرخوارگاه باشد یا خانه. مهدی، پشتِ چراغ قرمز دو تا انگشتِ شصت و اشاره‌اش را برد دورِ گونه‌ی فسقلی که توی بغلِ ثریا خوابیده بود و آرام نوازش‌ش داد. لب‌خندی زد و به چشم‌هاش نگاه کرد. بعد به ثریا. بوقِ ممتدِ ماشین‌های پشتِ سر حالی‌اش کردند که چراغ سبز شده. دنده را جا زد و راه افتادند. آهسته می‌راند. از حاشیه‌ی بلوار. رسیدند نزدیک امام‌زاده. نگه داشت. می‌دانست ثریا دل و دماغِ پیاده شدن ندارد. بدون این‌که چیزی بگوید دست گیره را کشید که پیاده شود. صدایِ بغض‌آلودِ ثریا، هم‌چون نفسی که سعی می‌کرد راهِ خروج از حلقی را پیدا کند گفت: «کجا؟». مهدی تنه‌ی راست‌ش را که می‌خواست از ماشین پیاده شود شل کرد و سنگینی‌اش دوباره روی صندلی افتاد. گفت: «یه آشیخ هست این‌جا ... می‌خوام برم استخاره بگیرم!...» ثریا نه پوزخند زد، نه حرفی. مهدی پیاده شد. ثریا پیشِ خودش به دشمنی‌ای که با کلمه‌ی «استخاره» داشت فکر می‌کرد. تا یادش می‌آمد، همه‌ی زنده گی‌اش را همین استخاره‌ها گرفته بود. استخاره‌ی این که قبولیِ سالِ اولِ کنکور را برود یا نه، مهدی را قبول کند یا نه، این که بچه‌دار می‌شود یا نه، دوا درمان را ادامه دهد یا نه. و تنفس‌گاهِ میان آن همه استخاره و فالِ حافظ و نذرِ شله زرد و شکرِ شبِ عید، تنها کفری بود که به مذهبِ تفأل‌ش اضاف می‌شد. بارها رفته بود امام رضا و بچه خواسته بود. از شهرشان تا مشهد، هر چه امام‌زاده بود، آباد کرده بود، هر چه کفتر بود دان داده بود، هر چه قبرِ بزرگ‌زاده بود گلاب پاشیده بود و هر چه ضریح بود پنج هزار تومانی انداخته بود ... و حالا زورِ کفرش بیش‌تر از این حرف‌ها شده بود که بخواهد برایِ این بارِ آخر ناامید شدن‌ش دخیلِ استخاره ببندد. مهدی هم نقل‌ش نقلِ این نبود که چه قدر به استخاره اعتقاد دارد یا نه، نقلِ این بود که هر وقت کله‌اش دیگر نمی‌کشید، هر وقت غلطی را یا درستی را می‌خواست ماست‌مالی کند که بعد پشیمان نشود می‌رفت سراغ این که یک نیرویی، یک جادویی، یک حرفی از ورایِ عالمِ عقلا و آدم‌ها بهش اذن دهند و جواز.

ثریا سرش را به پنجره تکیه داد و به نمِ بارانی که از پشتِ شیشه  سُر می‌خورد و می‌رفت تا طاق‌چه‌ی دَرِ شاگرد چشم دوخت. قطره در میانه ی راه متوقف شد. ثریا آرام سرش را از شیشه جدا کرد و آرام کوبید به پنجره تا قطره راهی شود. قطره از جای‌ش تکان نخورد. دست‌ش را از زیرِ فسقلی آزاد کرد و با پشتِ انگشتِ اشاره‌اش تقه‌ای زد روی شیشه، درست از این‌ورِ جایی که قطره ایستاده بود. قطره تکان نخورد. سرش را نزدیک‌تر برد و چشم‌ش را خوابند پشتِ قطره. سیاهیِ چادری در باد، نشسته کنار تکه سنگی از قبرستانِ امام‌زاده تصویرِ میانِ قطره بود. سرش را از شیشه کند. نگاه کرد. زنکی با چادرِ مشکی نشسته بود گوشه‌ی قبرستان و دست رویِ قبر می‌کشید.

غروبِ بی خورشیدی بود. ابر تمامِ آسمان را گرفته بود و فقط باد پشت بندش چهار تا قطره‌ی شبنم‌گون از ابرها که خسّت‌شان گرفته بود می‌دوشید. هوا خاکستری بود. نه روزِ روز، نه شبِ شب. ابریِ هنگامِ غروب. ثریا دست‌گیره‌ی در را کشید و از ماشین پیاده شد. باد گوشه‌ی مانتوی‌ش را به بازی گرفت. ثریا پتویِ نازکِ دورِ فسقلی را جمع‌تر کرد و روی گونه‌های‌ش را بیش‌تر پوشاند. رفت سمتِ قبرستان. رفت سمتِ سیاهیِ چادر. قطعه‌ی زیرِ پانزده سال بود. اکثرِ چهره‌ها رویِ سنگ‌ها حکاکی شده بود. اکثرِ قبرها رُزِ قرمزِ تازه داشت، پرپر شده. رسید بالا سرِ خانمِ چادری. زن متوجه‌اش نشد، داشت با سبحان حرف می‌زد. کسی آن دور و برها نبود. ثریا نگاهِ سنگ کرد، نوشته بود: «سبحانِ متین، تولد:1378، وفات: 1385». پسرک هفت ساله بوده که مرده و هفت سال بود که مرده بود. زن جوری با سنگِ قبر حرف می‌زد که حتم برت می‌داشت که طرف‌ش، درست نشسته روبه‌روی‌ش. گاهی درد دل می‌کرد، گاهی گلایه‌ی زنده‌ها را می‌برد، گاهی خاطره‌ی روزش را تعریف می‌کرد و می‌خندید و میانِ هر کدام از این‌ها دستی نوازش‌گر روی قبر می‌کشید. ... ثریا صدایِ بوق ماشینی شنید. سر برگرداند. مهدی بود، پای راست‌ش را گذاشته بود توی ماشین و با پایِ چپ، تمام قد ایستاده بود و با دستِ چپ‌ش که تکیه داده به سقفِ ماشین بود برای ثریا دست تکان می‌داد. ثریا برگشت و به زن نگاه کرد. کاملاً متوجهِ دور و برش بود. حداقل سی قبرِ «عزیزِ سفر کرده» می‌دید. به چشم‌های فسقلی خیره شد. مگر چه می‌خواست از بچه‌دار بودن؟ جز مادر بودن؟ و «مادری» مگر جز «حتی در از دست دادن مادری» است؟ ... دستی رویِ صورتِ لطیفِ فسقل کشید. پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «ثناء جان ... مامانی ... بریم خونه؟» و گام‌های مطمئن‌ش را گرفت سمتِ ماشین.    




دانلود پی دی افِ "ثناء"                    

 

سجاد پورخسروانی
۲۲ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه