داستان ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۱ مطلب با موضوع «داستان ها» ثبت شده است


 

روایتِ پسرک

"بعضی وقت ها ساعت ها می خوابند، درست مثل من و شما. یا مثلاً بابات که لنگِ ظهر شده و هنوز که هنوزه تشک ش پهنه. ..." بابا که به شکم خوابیده، دستِ راست ش را بالا می آورد و با صدایِ خمود می گوید: "من بیدارم ها!" و دوباره دست ش را رها می کند روی تشک. پدربزرگ ادامه می دهد: "گوش ت با منه علی؟ ... مثلِ همه ی موجوداتِ عالم. این جور وقت ها، کافیه پشت ش رو باز کنی، یک باطریِ پنج هزار تومنیِ نو بندازی روش و بسم الله. تیک تاک، تیک تاک، میشه عینِ روزِ اول ش ... ". یک هو صدایِ داد بابا بلند می شود. مامان سامان را فرستاده است سراغ بابا که بیدارش کند. سامان هم نشسته است روی پشت بابا و گوش های ش را می کشد: "پوشو بابا! ام روز تولدِ علیِ ها. باید بریم براش کیک بگیریم. ..."؛ صدای مامان از توی آشپزخانه می آید که:  "وروجک مگه نگفتم صداش رو در نیار ...". سامان شاکی ادامه می دهد: "اما خودت گفتی که ..." مامان  سریع می دود که جلوی دهانِ سامان را بگیرد. من خودم را می زنم به آن کوچه ی معروف. پدر بزرگ می گوید: "گوشت با منه علی؟" می گویم: "آره آقا جون!". ادامه می دهد: "شما که آقای ما باشی، جون م برات بگه  که، ساعت جماعت بعضی زمان ها می خوابند. اما بعضی وقت ها هم می میرند، دیگر آن موقع اگر هزار بار هم سرویس ش کنی یا باطری ش رو عوض کنی یا چه می دونم رشوه به ش بدی یا چه، دیگه توفیری نمی کنه. همینیه که هست: یه ساعتِ مرده. ...".

 شب که شد و سورپرایزِ برثدیِ بنده، آن موقع بود که تازه فهمیدم چرا این قدر به "ساعت" و زنده و مرده ش گیر داده بود: برای هدیه ی تولدم ساعت خریده بود. یک ساعتِ دستِ دویِ "ال.پی: لایف پالس" که معلوم نیست از کجا گیر آورده بود. به قولی بدترین ساعتِ دنیا، که تنها یک دوره ی چهار ساله تولید شده بود و بعد از بس خرابیِ ساعت ها و خوابیدن ش زیاد بود که ... اِ! ... پس به خاطرِ همین اندر بابِ خوابیدنِ ساعت سخن می راند. منظورش این بود که گه گداری می خوابد.

  • پدر بزرگ، این را از کجا گیر آوردی؟
  • قشنگه! نیست؟ مخصوصاً اون عقربه های دورگیری شده ش. نگاه کن چه صفحه ی گردِ نقره ایِ اصیلی داره. پسر، اینا زمانِ ما تهِ لوکسی گری بود.
  • چی چی گری؟
  • کولسی گری دیگه. یعنی خیلی لوکس بود. یعنی هر کی از اینا داشت، با دست نشون ش می دادند.

نگاهی به شمایلِ پیرمردیِ ساعتِ بندچرمیِ ال.پی کردم و گفتم: "فکر کنم من م اگه این رو تو دانش گاه بپوشم همه با دست نشون م بدن."

  • اگه؟ اگه بپوشی؟ ... پسر تو هیچ می دونی من چه قدر بالای این با رفیقِ قدیمی م چونه زدم که حاضر شد بهم بفروشه تش؟ ... اون وقت می گی "اگه بپوش م؟" این. ال پی اصله پسر. اصلِ ... اصلِ ... حالا یادم نیست اصل کجاست، اما اصله اصله. پشت ش رو خوندی؟ رفیق م می گه ...

ساعت را برگرداندم. پشت ش به انگلیسی نوشته بود: "Life Pulse, Like living Pulse.": "ال.پی، مثلِ نبضِ زنده گی"، خوب که چی؟ آن موقع ها هم لابد از این شعارهای تبلیغاتیِ مفت که پشتِ اسم کالاشان می آورند کم نبوده: "هم راه اول: هیچ کس تنها نیست. عطرِ بیک: عطرِ جوانی. پپسی: طعمِ خوشِ زنده گی". و از این اراجیفِ معمولِ بفروش ها. دسته های ساعت را روی هم دولا کردم  و گذاشتم ش توی جیبِ پیرهن م، یعنی که بعداً می پوشم ش.

هدیه ها را به ترتیبِ قد و قواره چیدم روی تخت. می خواستم اولین هدیه هایِ به کار بیا را برایِ روزِ اولِ دانش گاه حاضر کنم. می خواستم روزِ اولِ مهر، روزِ اولِ دانش گاه، خوش پوش ترینِ آدمِ دنیا باشم که به خانمِ رحیمی سلام می کند. و لابد جوابِ سلامِ می شنفد. خانم رحیمی را هفت ترمی می شد که می شناختم، یعنی با این ترمِ پایان نامه می شد هشت ترم. یعنی می شد چهارسال، و من چهار سال بود که می خواستم ایشان را دوست بدارم. و چهار سال بود که داشتم لوازم دوست داشتن یک آدم را تهیه می کردم: کارم را تابستان تثبیت کرده بودم، توی یک شرکتِ نقشه کشی، آن هم با کلی مکافات. آن هم کی؟ من که از هر چه ریاضی و هندسه بود متنفر بودم.  کلی دزدکی رفته بودم سرِ کلاسِ بچه های معماری و خارج از کلاس هم اتوکد و از این بامبول های نقشه کشی، تا این که بالاخره قرار شد با لیسانسِ نقاشی ای که این ترم می گرفتم، به جایِ یک نقشه کشِ ساختمان قبول م کنند. و منِ متنفر از راننده گی، یک پی کیِ سفیدِ 3 ملیونی ای هم به فراستِ هچلِ وام، ترمِ گذشته جور کرده بودم. و کلی چیزهای دیگر که به خیال م برای دوست داشتن کسی  لازم است. هفت ترمِ تمام. و چند روزِ دیگر می شد اولِ ترم و من می خواستم به خودم اجازه ی دوست داشتن کسی را بدهم. و حالا تویِ این جمعِ نوبرانه ی هدیه ها که قرار بود شأنِ یک آدم دوست بدار را رقم بزنند، از همه ناچسب تر هدیه ی پدربزرگ بود. ال.پیِ مدام بخوابِ پیرمردی. دست کردم توی جیب م و درش آوردم، مثلِ این که بیدار بود. پدربزرگ یکی دو هفته ای می ماند، پس برای ناراحت نشدن او هم که باشد پوشیدم ش. راست ش هم چین بدک هم نبود. اگر کفشِ چرمِ قهوه ای می پوشیدم و کیفِ قهوه ایِ چرمی با خودم می بردم، می شد با پیراهنِ خاکستری و شلوارِ نخیِ مشکی و احتمالاً ژاکتِ قهوه ای، تیپِ بسازی باهاش درست کرد. نوبرانه هم بود. ذوق کردم از این تناسبِ تیپی که دچارش شده بودم، ساعت هم انگار. ثانیه شمارهاش را تند تند رد می کرد و بعضی وقت ها هم روی یک عدد دو سه بار تیک می زد. شاید ساعت هم، حالِ مرا فهمیده بود، مثلِ این که داستانِ عاشقانه ای را برای دوست ت تعریف کرده باشی و او هیجان زده.

 

روایتِ ال.پی

داستانِ عاشقانه ای شنیده بودم. بعد از این که از دستِ خاطراتِ مدامِ حسرت های آن پیرمردِ چروک خلاص شده بودم، برای اولین بار بود که چیزی قلب م را به هیجان می آورد. ... هووووووو ه. ... حالا شده بودم ساعتِ یک جوانِ عاشق پیشه. عجب تجربه ی کم نظیری می توانست باشد برای ما ال.پی ها که زود نسل مان را ورچیدند. انگار بعدِ سال ها خوابیدن و غم و غصه ی پیرمرد را از گذشته های تلف کرده اش خوردن، رسیده بودم دستِ یک آدمِ عاقل که می دانست چه طور از ثانیه های کمِ زنده گی اش درست استفاده کند. جوری که به قولِ پدرم مجبور نباشد به جایِ "زنده گی" کردن، "حسرت زنده گی" کردن را بکند. البته راست ش مادرم با این نظرِ پدرم مخالف بود. مادرم، یک فستینایِ سوئیسی است و نمی دانم چه طور راضی شد توی آن مغازه ی همه رقمه ی  ساعت فروشی با پدرم که مثلِ خودم یک ال.پیِ کلاسیک بود، دوست بشود و پدر و مادریِ منِ تازه ساخته شده را برعهده بگیرد. هر وقت، خریداری وارد مغازه می شد، پدر شروع می کرد به جامعه شناسی یارو: "نگاش کن! یارو فردا شب، شبِ عروسی شه، اون وقت، نگاه کن چطوری با  زنه حرف می زنه! انگار که اومده به طرف پولاشو نشون بده. ... اِاِ اِ! ... خب طرف می گه من این ژاپونیه رو دوست دارم، تو چی کار داری که ارزونه ... مگه همه باید رولکس ببندن؟ ...". بعد هم عقربه ی نصیحت ش را می گرفت طرفِ من که: "پسر جان هیچ می دونی چرا به ما می گن ال.پی؟ هیچ می دونی لایف پالس یعنی چی؟ ... بعد بلند جوری که مادر بشنود تیک می زد که:" یعنی نبضِ زنده گی. ما به مردم زنده گی رو نشون می دیم، نه زمان رو. این مردم نیاز ندارن که قدرِ زمان رو بدونند، این ها باهاس قدر زنده گی رو بدونند. ما ال.پی هستیم، هر وقت که باید به کسی بگیم عجله کنه،  زمان رو براشون تند می کنیم، جوری که حسابِ کار بیاد دست شون. بفهم ن که اگه زود اقدام نکنن، زنده گی از دست شون می ره. هر وقت ناراحت بودن، ناراحت می شیم، هر وقت خوش حال بودن، به شون زمان می دیم، واسه خوش حالی چه فرقی می کنه که ساعتِ شیشِ صبح باشه، یا نهِ شب؟ هان؟ ما باید به زمان های باارزشِ آدم ها فرصت بدیم، و به زمان های بی ارزش شون رویِ تندمون رو نشون بدیم. اصلاً اصالتاً ما ال.پی ها ساعت های احساساتی هستیم." و این قسمت ش را با گوشه برقی به مادر می گوید: "واسه همین هم هست که مادرت عاشقِ من شد." اما همیشه حرف های پدر که تمام می شد، وقتی دوباره چرت ش می گرفت، یا کلاً می خوابید. مادر آرام زیرِ گوش م می گفت: "ما ساعتیم ال.پی جان. و مردم از ما چه توقعی دارند؟ این که زمانِ درست رو نشون شون بدیم". می گفت" این تنها دلیلِ ساختن ساعت هاست." هر وقت که خواب م می گرفت، یا دل م، مادر با تأسف می گفت "این قدر سر به هوا نباش پسر." می گفت "آدم ها از ساعت های سر به هوا خوش شان نمی آید"، می گفت "آدم ها به هم چو ساعت هایی می گویند "خراب" و خراب را اگر نتوانند درست کنند، یا مجاب ش به گردشِ دقیق و نمایشِ بی احساس و بی طرفانه  و بی لطف زمان، آن وقت می گیرند و تکه تکه اش می کنند و از تکه هاش دیگری ای می سازند که او نباشد یا طردش می کنند و می سپاردندش به زباله دانی، به قبرستانِ دست ساخته هایی شان که دیگر توانِ خدمت کردن به شان را ندارند." و راست می گفت. این را وقتی فهمیدم که پدرم را یک مشتری بعد از یک هفته آورد و پس داد. بدجوری تو هم بود پدر. نمی دانم چه دیده بود که این جوری شده بود. صاحب مغازه هم که نتوانست مجاب ش کند به درست کار کردن، یک دلّیِ سربریده روغن، پر از قطعاتِ ساعت آورد و پدر را انداخت توی آن. و نه همین طور، بل که اول با چکشی تکه تکه اش کرد، بعد چرخ دنده ها و فنرهاش را جدا، و عقربه و صفحه اش را هم جدا انداخت توی آن دلّی. مادر با حفظِ هیبتِ کلاسیکانه اش گفت: "درس گرفتی؟". اما نگرفتم. یعنی من ال.پی بودم. همین بودم. "رولکس" نبودم، "مگا" هم نبودم. حتی "ویولت" و "گس" و "سندرز" و "ادوکس" هم نبودم. حتی تر، از این آشغال های چینی هم نبودم که بی دلیل بخوابند، یا با وجودِ باطریِ تازه، بازخودشان را بزنند به کوچه ی علی چپ و چپکی زمان را نشان بدهند. من ال.پی بودم. نبضِ زنده گی. حتی بعد از این که تویِ ستونِ همه ی ویژه نامه های بررسیِ ساعت ها گریدم افتاد به پایین ترین و بعدش هم حتی از گرید افتادم و خط تولیدمان برچیده شد(!) ...هاه. ... احمق ها این جور نوشته بودند: "...خط تولید ...".  حتی نمی دانستند که ما ال.پی ها را ماشینی تولید نمی کنند. حتی نمی دانستند که همه ی ما را دستی می سازند، و آن کارخانه ی کوچکی که سردرش آرمِ ال.پی زده اند، تنها قطعات مان را تولید می کند. احمق ها نمی دانستند که ال.پی یعنی چه و گفتند "خراب".

اما با این چیزها که نمی شد از ال.پی بودن دست کشید. بالأخره یک نفر توی این دنیا بایستی به مردم از زمانه شان می گفت. نمی شد که همه اش از زمان گفت. ... و عجب فرصتی گیرم آمده بود. دم خوری با یک جوانِ عاشق پیشه. یکی که احتمالاً می خواهد زنده گی کند. نمی خواهد بگذارد شصت سال ش بشود و بعد، به پرستاری که آخرین سرم ش را عوض می کند بگوید: "کاش زنده گی کرده بودم."

 

روایتِ پسرک

زمان ش رسیده بود. ام روز، اول روزِ مهر بود. چه قدر که از دی روز این احساسِ توی پوستِ خودم نگنجیدن را دارم. و تنها چیزهای که الآن نگران م کرده اند، یک هنوز نیامدنِ خانمِ رحیمی است، و دیگری بازی در آوردنِ این ساعتِ الکی خوش. معلوم نیست چه ش هست. همین جور روی این ثانیه و آن ثانیه مکث می کند، و بعد دوباره بعدی، و اصلاً یک جوری می گردد که من هم دست شویی م گرفته. ساعت را می آورم بالا، می گذارم ش روی گوش م: "تیک تیک تیک ... ویژ ... تیک تیک تیک ... ویژ ... "مثلِ قلبِ منتظری می زند. سریع و بی وقفه. دوست م با آرنج می زند به بازوی م: "خانم رحیمی اومد." یک هو قلب م می ریزد. در چیزی میانِ شرم و دل تنگی و هیجان و خواستن ... و دوست داشتن. برمی گردم. خودش است. همان طور بشّاش و سرحال. با چادرِ آستین دارِ عربی. و صورتِ کشیده و سفید، بی نیازِ به آرایش. و لب خندی که خطی ممتد و باریک از گوشه ی لب ش می گیرد و می رود تا حوالیِ گونه. و چشمانی که شرم تا به حال نگذاشته است درست ببینم شان. توی همین فکر ها هستم و درگیرِ تقلایِ کش داری برای سلام کردن. ... که سلام می کند و جعبه شکلات را می آورد جلو:

  • سلام! بفرمایید، شیرینیِ عقده ...
  • مبارک باشه ... .

 

روایتِ ال.پی

بی اختیار، بی سلام، بی که حتی هنوز درست عمقِ از دست دادن را فهمیده باشد، دست می برد و شکلاتی برمی دارد. و می گوید: "مبارک باشه". ثانیه هاش از کار افتاده بود. توی قلب ش، چیزی شبیهِ خالی بودن ووووو می کشید. مثلِ لحظه ای که به حقیقتِ بزرگی آگاهی یافته باشی. و تلخ. و ندانی که دیگر جای ت رویِ زمینی که بودن ت را بار می کشد کجاست.

تلخ شده بود. تلخِ تلخ. یک شکلاتِ 30 درصد، که نصفِ بیش ترش را شکر تشکیل می داد، آن چنان تلخ ش کرده بود که دیگر حتی از گفتن ش عاجز شده بود. تلخِ تلخ. تا آخر کلاس. بی گفتی، بی شنفتی. و بعد، تویِ راهِ خواب گاه، آن قدر سنگین و خسته، که جایی بی اراده بنشیند گوشه ی جویِ سیاهی و بزند زیرِ گریه.

 

روایتِ راوی

تلخ شده بود. تلخِ تلخ. با دستِ چپ ش اشک هاش را پاک کرد دست ش را که آورد پایین، ساعتِ ال.پیِ قدیمیِ پدربزرگ ش را دید. در جا می زد. تلپ ... تلپ ... تلپ ... . رویِ یک ثانیه. و نه جلوتر، پیش تر یا پس تر. یکی محکم زد روی ساعت: ... وییییژ ... تلپ ... تلپ ... تلپ ... .  ساعت را از مچِ دست ش باز کرد. می خواست همه ی گذشته ی تلخ ش را یک جا بریزد دور. ... و اول با ساعت شروع کرد. ... ساعت را گذاشت روی پیش خوانِ مغازه ی ساعت فروشی:

  • حاجی این رو چند می خری؟

ساعت فروشِ میان سال نگاهی به بر و رویِ ساعت انداخت و بعد لب هاش را به بالا جمع کرد و چانه اش را چروک اندخت:

  • خرابه ... .

   

روایتِ ال.پی

مادرم می گفت، ساعت ها باید دقیق و منظم کار کنند، و الّا زود می میرند. مادرم راست می گفت. ال.پی ها زود می میرند. اما ساعت های منظمِ اهالیِ منظمِ زمان،  زود پیر می شوند.

سجاد پورخسروانی
۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

راسته ی حرم، جایی بود که به نظرش به تر از دیگر جاها می شد کار گیر آورد. مخصوصاً این که چند ترمی درس دانش گاه خوانده بود و به زبانِ نگاهِ مردم آشنا بود و با دختر بودن ش می توانست به تر بفروش باشد. راسته را از اول گرفت و رفت جلو. اولین مغازه ی راسته، یک عطر فروشیِ 4 متری بود. و  صاحب مغازه مردک 30 ساله ای بود که تهِ مغازه می نشست و نگاه ش بپایِ دو تا کارگری که استخدام کرده بود برای ورقه ی عطرآلود دست مردم دادن.دخترکی و پسرکی. و هر دو کار بلد: اگر زنی رد می شد یا دختری، کارِ پسر بود که ورقه ی فلش دارِ عطرآلود را تعارف کند، و اگر مردی یا پسری، کارِ دخترک بود که همان طور شل و مثلاً ریلکس، ابرو و بیندازد بالا و تکه مقوایِ عطری را بگیرد جلوی او. گذشت؛

 نانوایی و کله پزی و میوه فروشی را که رد کرد، رسید به انگشتر فروشی. مغازه ای با کلی انگشتر و تسبیح و مهرنماز و جامهری و از این جور  سوغاتی های زیارت. مردی تسبیح به دستی ایستاده بود روبه رویِ ویترین مغازه و به توضیحات فروشنده گوش می کرد. دست راست ش، چهار انگشتر برای هر انگشت، و دست چپ ش، سه تا، و لابد نگرانِ جمالِ آن یکی انگشتِ بی انگشتر مانده اش بود، که داشت بر سرِ 20،000 تومان از آن سیصد و پنجاه هزار تومانِ قیمت انگشتر چانه می زد. و انگشتر فروش هم داشت مصرانه اندر خواصِ آن تکه سنگ می گفت که: "ایمان را زیاد می کند. ترس را می کشد. بلا را دور می کند. دعا را مؤثر می کند و ...". گذشت؛

جلوتر، مردی، نشسته بر زمین، با لباسی مندرس، پایِ مصنوعی اش را گذاشته بود کنارش و  روی زمین تکه پارچه ای پهن کرده بود به گدایی. گذشت؛

جلوتر، دکه ای سیگار می فروخت و قلیان اجاره می داد و بلند داد می زد که: "قلیان، درست چسبیده به حرم! می شه تو این چمنا نشست و قلیون کشید و با جمالِ گنبد آقا حال کرد". خنده اش گرفت. سریع فروی ش داد. گذشت؛

جلوتر، مردی در مغازه، لباس زیرِ زنانه می فروخت. و حاج خانم ها در انواعِ چادری و مانتویی و دیگر مدل های عجیب غریبی که نمی شناخت، وارد می شدند، و با رضایت خارج. گذشت؛

اکنون به آخرِ راسته رسیده بود. با خودش گفت: "کدام ش را انتخاب کنم؟ کدام را بفروش م؟" مروری کرد: "یکی ناموس می فروخت. یکی آبرو می فروخت. یکی ایمان می فروخت. یکی حیا می فروخت. یکی هم سم." بعد فکر کرد که کدام  از همه  کثافت کم تری دارد؛ گفت: "تن می فروشم".

 

سجاد پورخسروانی
۱۸ مهر ۹۱ ، ۲۳:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

 

1:   سنگ ین

مرد جوان با تیشه، ایستاده بود رو به هیکل آن صخره ی بزرگ. دست ش را کرد زیر جل ش و کتابی در آورد. قرآن بود. چند خطی خواند، دوباره بست ش و دوباره قرارش داد زیرِ جلِ قاطری که می آورد. دست هاش را به هم مالید، "یاالله"ی به دلِ صخره گفت و شروع کرد به کندن. ... تا سنگ، از دلِ تخته سنگ متولد شد. او و چند هم پاله ی دیگر. مرد سوارِ قاطرشان کرد و راهیِ روستای ش شد. روستایی در میانه ی تاکستان. سنگ ها را پیاده کرد. آخرین سنگ هایی بود که برایِ خانه اش نیاز داشت. زنِ جوانی خنده بر لب و بشّاش برای ش آب انگور آورد. مرد، بی هیچ اظهار خسته گی سلام ش داد، کاسه ی آب انگور را گرفت، نیم ش را به اصرار به دهانِ زن ریخت و نیمِ دیگرش را خودش نوشید. و بعد آخرین ردیفِ دیوار را چید. سنگ ها که جاگیر شدند، تیرهای چوبیِ سقف را کار گذاشت و بعدتر، در فراغتِ بلندایِ زمان، که انگار همیشه وقتی هم اضاف می آوردند، بقیه ی خانه را ساخت.

دومین پاییزِ اقامتِ سنگ، او دیوارِ اتاقکی بود که آن مرد و زنِِ جوان،  اولین کودک شان را از خدا هدیه می گرفتند. دخترکی فسقلی و سرخ گونه، انگار که که گلِ سپیدِ خجالتی ای. با چشم های درشتِ روشن، مثل نگینی کاشته بر ... یا نه، همان چشم های درشتِ روشن، بی نیازِ تشبیه به چیزی دیگر. سنگ از همان اول، عاشقِ دخترک شد. خیلی خواستنی بود، مخصوصاً وقتی بزرگ تر شد  و موهای حناییِ روشن ش را تکیه می دادبه دیوار و چشم می گذاشت برایِ مادری که حالا آبستنِ برادرِ کوچک ش بود. آرزو داشت، کاش پایین تر بود. کاش تکیه گاهِ هم قد و قواره ای برای سرِ دخترک بود. تا شب ها که سرش را می گذاشت روی دیوار  و کمرش را تکیه می داد به بالشت،  تا با عروسک های کوچکِ پارچه ای اش بازی کند، انگشت های ش را بتواند بزند توی موهاش و نوازش ش کند، یا برای ش لالایی بخواند. کاش آدم بود تا می توانست عاشقِ زنِ زیبایی باشد. کاش آدم بود تا می توانست دخترک کوچکی داشته باشد. کاش آدم بود، تا شب ها موهای دخترک ش را نوازش کند و با هم سرش برایِ لالاییِ دخترک شان، قصه ها از عصرها که ندیده بودند بگوید. قصه ی کوهی که سنگ شد، قصه ی سنگی که دوست داشت آدم شود، قصه ی سنگی که ... .

سنگ ها نمی خوابند. اما گویی آن شب، رؤیایِ زیبایِ آدم شدن، دست از بیداریِ او برنمی داشت. تا نیمه های شب، به آدم شدن فکر می کرد، و آرزو می کرد که کاش آدم بود. تا نیمه های شب به آدم شدن فکر می کرد و به حرف هایِ پیرِ سنگ ها که همیشه می گفت: "خاک شوید، تا آدم شوید". و او نمی فهمید حرف ش را. تا نیمه های شب فکر می کرد، تا نیمه های شب، که مادر دخترک پریشان پرید توی اتاق و دخترک را به آغوش کشید تا به پدر برسد که داد می زد: "بعثی ها! ... بعثی ها! ... بمباران! ... بماران!". ... و تازه آن وقت بود که فهمید زمین می لرزد، و تازه آن وقت بود که فهمید دارد فرو می ریزد، و تا آن وقت بود که ... دخترک را لمس کرد.

***

 

2:  سنگ این

چشم هاش را بست. دیگر برای آن روزش کافی بود. سعی کرد به چیزی فکر نکند. سعی کرد مثل سابق ش گوشه گیر باشد و صدای ش هم در نیاید. خیلی سخت بود برای ش. آدم شدن خیلی سخت بود برای ش. حال ش از اینی که بود به هم می خورد. دوست داشت همان بی اختیارِ سابق می بود. اصلاً دوست داشت نمی بود. دوست داشت بعدِ آن واقعه با سنگ نه بودن، خاک هم نمی بود، آدم هم نمی شد که حالا مسخره اش کنند و سر به سرش بگذارند ... . با خودش گفت: "یعنی این ها هم روزی سنگ بوده اند؟". نمی دانست. سرش سنگین بود. بیش تر از هر شب. می خواست بخوابد: تنها وجهِ خوبِ آدم بودن؛ که مشکلات را مثلِ تکه سنگی بی مصرف -حالا خودش هم تعبیرِ ننگ می داد از سنگ- می انداخت دور و عالم رؤیا چیزی غیر از آن چه بود را برای ش مهیا می ساخت. خوابید. خودش را سنگ دید. هم آن چه که بود. تکه سنگی جدا شده از کوهی به دست فلزابزارِ آدمی. و بعد هی خراشیده شدن و هی مکعبی تر شدن. و سنگِ دیوارِ ساختمانِ خانه ای شدن. و بعد کودکی را زیرِ سایه اش به دنیا آوردن. و بعد بلاهت آدمی ... و جنگ. و دختربچه ای که سال ها آرزوی در آغوش کشیدن ش را داشت. و بمبی. و با صدای مهیبی فروریختن بر سرِ عزیزی. و نالیدن از آرزویی که محقق شده بود. و ...

  • نه! آدم نه ... آدمی نه. گو سنگ باش یا کوه، هستم. می شوم. گو ریگ باش یا خاک، می شوم. ... حتی کودِ حیوانی به پرورش گلی، اما، آدم نه! تو را به خدایی ات نه!

و حالا آدم شده بود.

  • حدید! پوشو! ... پوشو آکواریوم رو با سنگ شکوندن نامردا!

خستگی در تمام بدن ش ریشه دوانده بود. پتو را کنار زد و بلند شد. کفِ غرفه خیس بود. رفیق ش زودتر لامپِ وسط غرفه را روشن کرد و شروع کرد به فحش دادن.

  • مادر فلان ... دِ لامصبا این همه غرفه ی پدر مادر دارِ بفروش. آخه عدل باید بیایین توی غرفه ی درِ پیتِ ماهی گلی ما؟ ... اِ اِ اِ! ... ببین! بی پدرا با ماهی ها چی کار کردن.

سنگی توی آکواریوم پنج شیشه ای بود. سنگ را برداشت، ماهی گلی ای زیرش له شده بود. چشم هاش جوری از ترس و درد بیرون زده بود که رفیق ش حتی یادش رفت  آن چه را که ضرر داده بودند. سنگ را محکم کوبید زمین و لعنتی برش فرستاد. سنگ هم بی صدا، انگار که شرمنده از اتفاقی، افتاد روی موکتِ کف و ساکن شد. دو دستی دست کرد زیرِ ماهی و آوردش بالا جلوی نور. دمش له شده بود و آب ششِ راست ش جوری رفته توی بدنِ قرمزش که انگار لبِ گزیده ای. و در آن میان سفیدی ای که از لایِ فلس های کوچک ش بیرون می زد. حدید، خم شد و دو دستی از روی زمین سنگ را برداشت  و آوردش بالا تا نزدیکی های دستِ رفیق ش رو به نور. رفیق ش نگاهی تکفیرانه به او انداخت و گفت: "معلومه چی کار می کنی؟ با همین سنگِ لعنتی زدن کار و کاسبی مون رو داغون کردن".

حدید دست ش را برد جلو. یکی از دست هاش را ازِ زیرِ بارِ سنگ خلاص کرد و با آن، یکی از دست های رفیق ش را از زیر تنِ ماهی کشید. بعد سنگ را گذاشت کفِ دست رفیق ش. نگاهی به سنگ انداخت و بعد مثل این که می خواهد رازِ دردناکی را برای ش فاش کند گفت: "این، سنگ ینه" بعد دست ش را گذاشت روی قلبِ رفیق ش و گفت: "اما، این، سنگ اینه".

مدت ها بود که حدید سنگ را می فهمید. با این حال به او می گفتند حدید.    

***

 

3: سنگ

"... کونوا حجارةً او حدیدا"* سنگ باشید یا آهن، یا هر چه ی دیگر، باز هم برانگیخته می شوید. هر چند این آیه ابلاغِ جوابی است به کافران و منکران ش، اما باز او ترجیح می داد که سنگ باشد یا آهن. و نه ... آهن نه، سنگ. همان طور که دوستان ش می گفتند: "سنگ!". و چرا؟ چون دیگر از این بازی های متمدنانه ی معاشرانه در نمی آورد؟ می گفتند سنگ است. و بود. چون این چیزی بود که دوست داشت باشد. و چون چیزی بود که فکر می کرد از آدم بودن ش در میان آدم هایی که می شناخت خیلی به تر است ... چون از این لوس بازی های متظاهرانه ی دوست داشتن در نمی آورد. چون صادق بود. سنگ بود، چون سنگ ین بود. سنگ بود چون دیگر طاقتِ فلز بودن آدم ها را نداشت. ...  آدم های موفق این عصر مگر  جز برقی و لب خندی و دست دراز کردنی و بعد با همان دست، تا دسته توی قلب ت فرو رفتن کارِ دیگری هم بلد بودند؟ ... و خب او  نمی خواست که این ها باشد، و پس "سنگ" شد.

می گفتند سنگ است. و بود. آسته می رفت و آسته می آمد. و حتی اگر گربه هم شاخ ش می زد، عین خیال ش نه بود. توی خانه که بود، تنها، توی اتاق ش کز می کرد و کتاب می خواند یا چیز می نوشت، و سنگ بود. توی دانش گاه اگر می رفت، توی کتاب خانه کز می کرد و چیز می خواند یا چیز می نوشت، و سنگ بود. توی خواب گاه اگر بود، توی خودش کز می کرد و کتاب می خواند، یا چیز می نوشت، و سنگ بود. یک باز هم که رفت بسیج، به چند روزش بیش تر نکشید، ودوباره سنگ شد. و از "بسیج" رانده. و یک بار هم که به کسی دل بست، به چند روزش نکشید، و سنگ شد. و از "کسی" رانده. سنگ بود. توی مسافرت سنگ بود. توی خانه سنگ بود. در جمع رفقا سنگ بود. در جمعِ هم کاران سنگ بود. در جمع سنگ بود. در شهر سنگ بود. در خودش هم کم کم ک داشت سنگ می شد. هیچ وقت هم نه نالید. هیچ وقت هم نگریید. هیچ وقت هم نه خواست. هیچ وقت هم نگفت. ... و همه گفتند و خواستند و نالیدند و گرییدند که "او سنگ است". و او سنگ بود.

یک بار یک شاعر مسلکی همه را جمع کرد و اندر سنگ بودنِ او و از زبانِ او چنین خطابه راند:

  • به سنگ شدن خو گرفته ام. حتی گاهی اشکی، یا توجه ای، از سنگ شدن، روی م نمی گرداند. حتی گناهی دیگر، زیبارویی دیگر، بزرگی دیگر، زیبایی ای دیگر، مهربانی دیگر، و همه ی چیزهایی که می توانست منِ سابق م را کُند کُنَد از سنگ شدن، دیگر کاری ازشان برنمی آید. پس گشتم و گشتم، تا از ماهیتِ این هویت جدیدم چیزکی دریابم. و یافته ام، این که سنگ را برجا می گذارند و گاه جرز دیوارش می کنند و گاه پای بر او می گذارند و یا به دشمنی پرتاب ش می کنند و در همه ی این ها از سنگ شکننده تر نیست. اما آهن را که من نیستم، و می نشوم را، سوار می شوند و می تازند و نرم و سخت را-حتی سنگ را- می برند و می تراشند و راه شان را از میان ش باز می کنند. عاقبت سنگ تنهایی است و بی محبتی و تکفیر. همان طور که توی همه ی شعرهای بشکن، سنگ را بشکان می خوانند. اما در عین حال هیچ کس آهن را که سنگ را هم می برد، بد نه نامیده است. شاید بتوان با سنگ سری را شکست. شاید بتوان سنگی را بر دلی سنگینی کرد. شاید بشود سنگ را خورد کرد و پناهنده اش را مدفونِ آوارش. اما این ها همه گواه شکننده بودن سنگ است. درست مثلِ من که سنگ م و شکننده. درست مثل من که می ترسم کسی را در پناه بگیرم و روزی آوارش شوم. می ترسم دلی را بخواهم و سنگینی اش شوم. اما خیلی گران است بر سنگی ام که نامردی های آهن را به نامِ من بنویسند. منِ سنگ هیچ گاه سردی ای در قلبی نشدم. هیچ وقت با خون سردی و بی خبری تا دسته  از پشت توی کمر کسی فرو نرفتم. هیچ وقت گردنی را نبریدم. هیچ وقت بی صدا و دزدانه سرِ کسی را شکاف ندادم. هر وقت هم بنای ریختن داشت م با همه ی صدایی که می توانستم ریختم و با همه ی رعبی که ایجاد کردم نالیدم. وقتی هم بر سر کسی خراب شدم، با خراب کردن م از سرش برم داشتند، اما این آهن بی پدر را جوری از قلب های از تپش ایستاده و گردن های از جنبیدن بازمانده بیرون کشیدند و خون ش را تمیز کردند که انگار آب از آب تکان نخورده است؛ با این حال سنگ م می خوانند و همیشه متهم م می کنند به دشمنی کردن. اما آهن را همیشه زیرِ جُل شان می گیرند و توی هر میهمانی روی میزش می گذارند و با آن مرکب ها می سازند و هی برق ش می اندازند و هی می برند و باز مدام از سنگ ها که ما باشیم و توی عزلتِ دیگر ساخته یا خودساخته ی خود همیشه بوده ایم، بد می گویند و خودشان بد می کنند. خب چه می شود گفت، سنگ یم دیگر. ساکت و سر به زیر و ... سنگ.

...

اما، او دیگر خیلی وقت بود که تصمیم ش را گرفته بود، پس هم چنان ساکت و سر به زیر و سنگ ماند. و سنگ بود. همین.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تعبیری که مصطفی مستور از یکی از کتاب های ش می دهد.   

*بخشی از سوره ی الاسراء، آیه ی 51

 

 

سجاد پورخسروانی
۱۴ مهر ۹۱ ، ۲۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

  • بابا! مامان من رو دوست نداره؟

یعنی یک بچه معنای دوست داشتن را می فهمد؟ و به راستی  اگر بچه ها نفهمند، دیگر که می فهمد؟ مرد صورت ش را برد نزدیک صورتِ بچه و با ریشِ خشن ش چند بار صورت فسقلی را مثل سیمی که کفِ قابلمه ی سیاهی را می سابد، خاراند  و به عذابی خنده دارش گفت:

  • دم بریده،  مگه می شه مامانِ آدم، آدم رو دوست نداشته باشه؟!!

اما این سؤال خودش هم بود. سؤالی که سال ها بود جای جواب ش توی دل ش خالی مانده بود. فسقلی را زمین گذاشت.

  • خانم این خریدِ شما تموم نشد؟ ... نمی رسیم بریم زیارت ها.

زن گوشه ی مقنعه اش را کنار زد و گفت:

  • هان؟ با منی عقیل؟ بیا این جا این رو نگاه کن. به نظرت این روفرشیِ به مبلِ تویِ هال نمی آد؟! هم سته، هم که خیلی به چشم می آد. نه؟

عقیل نگاهِ ناامیدانه ای به او کرد. نگاهی به دستِ بنیامین کرد توی دست ش، بعد هم نگاهی انداخت به خود بنیامین که نمی توانست از آن پایین آن ور ویترین و چیزی را که مادرش از آن حرف می زد ببیند. دست ش را گرم تر توی مشت فشرد. نگاهی به زن کرد که روی ش به ویترین بود. گفت: "چرا!"، هر چند که می دانست عاطفه منتظر هیچ جوابی از سوی او نخواهد بود، و این سؤال تنها واسطه ای بوده است بین پسندِ او و درخواستِ او برای خرید آن چیز. مثل همه ی مواقع. دست ش کمی کشیده می شد. نگاه کرد، بنیامین هوس جایی کرده بود. پا داد تا همراهی اش کند. دست ش را رها کرد و پشت سرش راه افتاد. الاغِ عروسکیِ دست فروش، گوشه ی پیاده رو می رقصید. بنیامین رفت و جلویِ عروسک  نشست روی دو پا. دست هاش را هم مشت کرد و گذاشت روی گونه اش، تکیه داده بر شکم. عقیل لب خندی زد و او هم همان طور، میان گوشه ی پیاده رو، بی خیالِ جماعتِ پیاده، نشست روی دو پا. بنیامین گفت: "خرگوشه؟". دست فروش پیر که رویِ صندلیِ تاشوی ش نشسته بود سریع  جواب داد: "نه! خودِ خره! یعنی الاغه". بعد هر سه تایی زدند زیرِ خنده. عاطفه که تازه متوجه آن ها شده بود، با هیاهویِ زنانه ای آمد جلو و گفت: "اِ...! عقیل! نشستی رو زمین؟ پوشو آبرومون رفت." دستِ بینامین را گرفت و سریع کشاند سمتِ مغازه ی لباس بچه و با غرولند گفت: "من رو باش، دو تا بچه پیدا کرده ام!". عقیل از جا بلند شد. عاطفه بنیامین را برده بود پشت ویترین و درباره ی لباسی ازش باهاش حرف می زد که قدِ بنیامین و بلندیِ ویترین اجازه ی دیدن ش را به او نمی داد. و عاطفه انگار که با خود حرف می زد: "از این خوش ت می یاد مامان؟ نگاه چه خوشگله! فردا شب که رفتیم عروسیِ خاله ت، این رو می پوشی، چه قدر هم به ت می آد ... " و بنیامین نمی دانست که او به راستی با که حرف می زند. عقیل نگاه ش را از عاطفه گرفت سمتِ پیرمرد. پیرمرد هم. نگاه شان در تلاقیِ هم آهِ مشترکی را انگار که سر می دادند. عقیل دست ش را برد توی جیب ش و گفت: "ممنون حاجی جان! چنده این خرگوشه؟". و پیرمرد که تلخندی می زد، با تعارفاتِ این بارِ واقعیِ یک فروشنده حساب و کتاب ش را  کرد.

توی ماشین به حرف های عاطفه گوش می دادند که مبنای مشترکِ همه شان عروسیِ فرداشبِ خواهرش بود.  بنیامین از صندلی عقب خم شد و الاغ ش را گرفت جلوی  عاطفه: "مامان نگاه! این رو بابایی برام گرفته". عاطفه بی که نگاه ش کند گفت: "باشه، قشنگه" و دست ش را به نشانه ی پس زدنِ آن تکان داد. بنیامین توی صندلی ش جاگیر شد و غم گینانه به الاغ ش نگاه  کرد. باطری های الاغ را در آورد. انگار الاغ نرقص را بیش تر از الاغ برقص دوست می داشت.  آن شبِ قبلِ عروسی را عقیل در کنار عاطفه خوابید و بنیامین در کنار الاغ.

روز عروسی با همه ی کت و شلواری ها و بچه های نونوارِ عروسکی و دکوراسیونِ دکوراتیو چین و رقص نورها و پیانوها و رقص های تازه مد شده ی والس و چه از راه می رسید. نمی دانست چرا، اما یک هو هوایِ مادرش را کرده بود عقیل. به عاطفه گفت. عاطفه اخمی در هم کشید و یادش آورد که مادرش همان کسی است که یک بار او را تنها گذاشته و طلاقِ پدرش را به لفت و لیس ش با مرد دیگری فروخته و "عجب مادر بدی است" و "کدام مادری با فرزندش هم چین کاری را می کند؟" و "همین که پول درمان ش را داده ای و توی آسایش گاهِ درجه یک ثبت ش کرده ای بس است". اما در نهایت که می دانست این حرف های ش راه به جایی نمی برند، گفت که آماده باشند و با لباس هاشای عروسی شان بروند و مواظب لباس ها باشند و زود هم برگردند. عقیل گفت: "بنیامین را نمی برم. تنها می روم". عاطفه گفت: "نه! ببرش. من این جا کلی سرم شلوغه. ببر اون جا حداقل با مادربرزگ ش بازی کنه". کارِ مادرش داشت. می خواست تنها باشد. اما دیگر کاری ش نمی شد کرد. توی راه بنیامین پرسید: "بابا! مامان من رو دوست نداره؟"

پیرزن، رویِ تخت ش نشسته بود و یکی از چهارمیله ی دوربلند شده ی اطراف تخت را گرفته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. وقتی عقیل را دید، اشک ش را پاک کرد - هر چند نمی شود درست تفاوت وجود اشکی بر گوشه ی چشمِ پیرزنی را با نه وجودش تشخیص داد، انگار که همیشه می گریند- و  با لب خند به او و نوه اش که خیلی هم نمی توانست نسبت به او احساس مادربزرگی داشته باشد نگاه کرد.

  • به به نوه ی گل م! با خودت چی داری؟ خرگوشه؟
  • نه! این الاغه! فقط گوش هاش شبیهِ خرگوشه.

راست می گفتند که پیرها معصوم می شوند. و مادرش حالا چیزی میانِ دردِ معصیت بود و ساده گیِ بچه گی. چیزی که یک عمر از خودش دریغ کرده بودند. کمی که از بازیِ بنیامین با مادربزرگش گذشت، عقیل خم شد و او را از روی تخت برداشت و به پرستاری در بیرون اتاق و ته سالن اشاره کرد و گفت: " برو به اون خانم پرستاره الاغ ت رو نشون بده!". بنیامین از اتاق بیرون رفت. عقیل به دور و برش نگاهی انداخت.  جز چند پیرزنِ دیگر،  کسی توی اتاق نبود که دو تاشان هم خواب بودند. صندلی را کشید جلوی تخت و آهسته جوری که انگار می خواهد رازی را با مادرش در میان بگذارد گفت: "مادر! شما من رو دوست نداشتید؟! ..." و خیره شد به لب های او. پیرزن جاخورد. از وقتی که شوهرِ دوم ش مرده بود و پسرش را و گاهی دخترش را از نو می دید. هیچ وقت نشده بود که از گذشته هایی که هیچ خوش نداشت در موردشان حرفی بزند صحبتی و سؤالی از آن ها بشنود. غیر از آن نیش های پشت تلفنیِ زنِ عقیل، هیچ نشانه ی آشکاری از کسی که بود، نداشت. بچه های از شوهرِ دوم ش هم که هیچ وقت نبودند که بخواهند ناراحت کننده باشند یا خوش حال کننده. پیرزن دنبالِ جمله ای می گشت برای گفتن. خیلی وقت بود که حتی تویِ تنهایی های خودش هم به خاطراتِ گذشته ی خودش خیانت می کرد و مثلِ سانسورچیِ ماهری آن قسمتِ نامردانه ی نامادرانه اش را حذف می کرد. مثل همان قسمتی که همه ی جهازش را که می شد همه ی داراییِ شوهرِ قبلی و بچه ها، بار زده بود و رفته بود خانه ی شوهر جدید. و بچه ها را گذاشته بود و تکه موکتی برای کف و تلویزیونِ  سی آر تیِ رنگیِ قدیمی ای و یک لپ تاپ که به کارش نمی آمد. یا آن موقع که زنگ زده بود خانه و به بچه ها گفته بود که اگر پدرشان بیرون شان کند، راه شان نخواهد داد، یا ... . سرش پایین بود. لب ش تکان می خورد و سعی داشت جمله ای را از میان آن ها عبور دهد. عقیل هم چنان به لب های پیرزن نگاه می کرد.

  • مادر! شما من و هانیه رو دوست نداشتید؟
  • من ... شما رو نمی دیدم ... .

***

شب عروسی بود. عروسیِ خواهر زن ش با مردی لابد شبیه او. هر چند عقیل نابوده و یتیمِ  مادر زنده نشده.یا بزرگ شده با یک خواهرِ کوچک تر از خودش و پدری ارتشی  که لطافت مادرانه را نداشت، اما ریش های سختِ پدرانه را چرا. و او از آن مرد مادر بودنِ سخت را آموخته بود. عقیل با بنیامین گوشه ای پشتِ میزی گوشه گیر  نشسته بودند. بنیامین پرسید: "بابا! مامان من رو دوست نداره؟!" ... عقیل مکثی کرد و گفت: " ... چرا".    

 

سجاد پورخسروانی
۱۰ مهر ۹۱ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه

ریز و استخوانی، با یک عینکِ دوربینِ 1.5 در 1.7 دهم. ریشِ ستاری سفید و خاکستری. هر وقت توی خواب گاه می دیدی ش یک پیژامه ی راه راهِ سفید و آبی پای ش بود و یک پیراهن آبی آستین بلند که می کرد توی پیژامه اش. بعلاوه ی جلیقه ی قهوه ای کتی. هر وقت هم بیرون می دیدی ش همین ها بعلاوه ی یک کت وشلوارِ قهوه ای راه راه. پیرمرد، مسئول خواب گاه مان بود. همیشه خواب گاه بود، یا توی محله قدم می زد.  هر وقت  یک بخت برگشته ی صفر کیلومتر پای ش به خواب گاه می رسید  و می خواست بنای رفاقت را باهاش بگذارد، درباره ی زن و بچه اش ازش می پرسید،پیرمرد هم  آتشی می شد که: "مگر خودت خوار مادر نداری بزمچه؟"، بعد هم "لا اله الا الله"کنان راه ش را می گرفت و می رفت. بعضی وقت ها با خودمان فکر می کردیم که این کلک ش هست برای طفره رفتن از این سؤال؛ خب بالأخره آدمی یا زن و بچه دارد، یا ندارد، این که فحش ندارد دیگر. اما این قصه ی تکراریِ ما همیشه مدام بود. اولین بار که دیدم ش، اواخرِ شهریورِ اولین سالی بود که می خواستم بروم خواب گاه ش. عطر زده بودم و موهام را مرتب کرده بودم، انگار که می خواهم بروم خواستگاری اش. بچه ها بهم رسانده بودند که از شعر خوش ش می آید، من هم دو سه تا بیت شعرِ در کوچه ای حفظ کرده بودم که وقت ش برای ش بخوان م.

  • کدوم دانش گاه درس می خونی؟ چی می خونی؟ زن گرفتی یا مجردی؟ اهل سیگار میگار که نیستی، هان؟ بنگی منگی چی؟ قلیون هم این جا قدغنه! پول ت نقده یا؟ تا دیر وقت که بیرون نمی مونی؟ دعوایی که نیستی؟ مهمونِ سر خود که نمی یاری؟ ننه بابات که زرت و زورت بلند نمیشن بیان دمِ درِ این جا؟ دخترباز که نیستی؟  حواست باشه همه ی خواب گاه ها تا 11 بازه، اما ما این جا ساعتِ 10:40 دقیقه می بندیم، فهمیدی؟

حالا مگر یک ربع ساعت این ور یا آن ور چه توفیری داشت که ریسکِ درگیر شدن با قوانین خواب گاهی را می کرد؟ هفت خانِ سؤالات ش که تمام شد، تازه اسم م را پرسید، گفتم سلمان، سلمانِ بی کسی. آمدم شروع کنم برای ش شعر خواندن: "مانده ام در کوچه های بی کسی/ سنگِ قبرم را نمی سازد کسی ..." گفت: "مگر بابات مرده؟ به این چرت و پرت هام می گن شعر؟ اون م تو شهرِ حافظ؟"

همیشه صبح می زد بیرون و یک کاسه آش سبزی و یک قرص نان بربری می گرفت و زودتر از هر دانش جویی می نشست توی اتاقکِ سرپرستی و صبحانه می خورد. معلوم بود از این پیرمردهای قانونیِ سفت و سخت است. اگر روزی وارد خواب گاه می شدی و توی حیاط می دیدی اش و سلام ش نمی کردی، زیر لب می گفت: "زمانِ ما هر کس سبیل چخماقی می گذاشت و قمه کمر می بست و لنگ گردن می انداخت، اما سلام بلد بود و پیرمردها را احترام می کرد، می گفتیم سواد مولوی دارد. یعنی فتوتِ مرشدیِ مولانا قونیه ای را دارد، اما حالا هر بی سر و پایِ بی ادبی اسم ش شده دانش جو!!! ... ترررررررررررررر!" و بی چاره آن یارو بعد از آن تا پای ش به حیاط می رسید حواس ش بود که اول سلام کند.

یک شب بچه ها شورش را درآورده بودند، شبِ امتحان بود و زده به کله شان، بساطِ پاسور و قلیان را علم کرده بودند توی هال. هیچ کس هم البته مخالفتی نداشت. من هم هم رنگِ جماعت. هر چند بازی را بلد نبودیم، اما از فحش ها و گفت های بچه ها می توانستیم بفهمیم کی برده است و کی باخته، بعد هم یک دلِ سیر، قبل از امتحان می خندیدیم. ... اما یک هو پیرمرد آمد داخل. بچه ها کیسه ها را ماست کردند. پاسورها را با قلیان ها جمع کرد و بردِ اضافیِ مصادره ای های ش. بعد هم هر کس را که توانست از گوش گرفت و انداخت توی پشت بام، در را هم قفل کرد. بدجوری ازش حساب می بردیم. پیرمرد با یک ترکه ی انار جوری زهر چشم می گرفت که هر تازه به دوران رسیده ی دبیرستانیِ تخسی که پای ش به خواب گاه می رسید، با چشیدن ش رسمِ خواب گاه نشینی و حتی دانش جویی می آمد دست ش. جوری که یک بار هم به عنوان سرپرست نمونه ی خواب گاهِ خودگردانِ انوری از طرف رئیس دانش گاه تقدیر شد. البته رئیس دانش گاه احتمالاً قابلیت ها دیگر این آدم را نمی دانست، والِّا حتماً حراستی، امور دانش جویی ای، چیزی می سپرد دست ش. اتاقِ مصادره ای اش از کلِ مصادره شده های تاریخِ حراست دانش گاه بیش تر چیز داشت. همه شان هم دست نه خورده و همان طور مثل روزی که گرفته بودشان. یک حیاط داشتیم با یک درخت ازگیل. فصل ش که می شد همه ی ازگیل ها را می چید و می سپرد به  مسئول شب مان که بین بچه ها تقسیم کند. یک عکس هم از جنگ داشت. مثل این که به گفته ی همسایه ی پیرمردِ خیاط مان که خودش هم توی عکس بود، دو سالی آخرِ جنگ رفته بود جبهه. می گفت حاج صلواتیِ جبهه بوده. هر جای خواب گاه را هم که می دیدی یک نشانه از پیرمرد بود. نوشته ی ناجوری که برای پوشاندن ش روی ش کاغذ سفید زده بود و بعدش روی همان کاغذ، عکس امام. یا تار عنکبوتی که یک خط گنده کشیده بود دورش و نوشته بود: "هیچ کس به خانه ی این زبان بسته دست نزند". یا قرآنِ توی هال که همه ی صفحات ش را خودش حاشیه نویسی کرده بود. هر پرده ای را  هم که بچه ها سوراخ می کردند  یا موکتی که می سوزاندند، نخ و سوزن، یا وصله ی موکت می آورد و می داد دستِ خاطی و می گفت: "بدوز". همه ی خانه قدیمی که کرده بودش خواب گاهِ دانش جویی پر بود از این جور کارهایِ ریزِ پیرمردی که از هیچ کس جز همان پیرمردها نمی توانست بربیاید. خانه انگار که کس ش بود، یا موجودی زنده که می توانست بی احترامی ها را بشنود یا ناراحت شود. زیرزمین هم داشت این خانه، زیر زمینی سوخته و تاریک. زیرزمینی که از همه ی خانه، تنها آن جای ش دست نخورده مانده بود و بوی هفتاد سال پیش را با کمی سوخته گی می داد. یک قفلِ گنده زده بود روی ش و همه ی شیشه هاش را هم مات کار گذاشته بود. نه احدی به آن جا وارد می شد، نه احدی می دانست آن پایین چه خبر است. یک بار هم که از امور خواب گاه ها آمده بودند سرکشی، به ش پیش نهاد داده بودند که آن جا را تر و تمیز بکند و چند تا تخت هم آن جا بتپاند. که پیرمرد مردِ کت شلواری را با لغت از درِ خواب گاه انداخته بود بیرون و بعد هم پایِ لرزش 400،000 تومان جریمه داد.

طرف های سرمایِ برفیِ اسفند بود. آخر ترم بود و فصلِ سردِ امتحانات. تا ساعتِ نه ونیم برامان کلاس گذاشته بودند که جبرانِ دیر باز کردن اول مهر را کرده باشند. دانش گاه تا خواب گاه نیم ساعتی راه بود. وقتی پای م را توی حیاط گذاشتم، چراغِ کم سویِ زیرزمین باز بود. فکر کردم دزد آمده. اما مزخرف بود چنین فکری. کدام دزدِ خرفتی می آمد خواب گاه دزدی، آن وقت می رفت توی زیرزمینِ قدغنِ پیرمرد؟ دور و برم را پاییدم، خبری از پیرمرد نبود، حسِ کنجکاوی از همه ی خسته گیِ پایانِ ترم بیش تر کشش داشت. یواش رفتم سراغِ پله هایِ طبقه پایین. دست گرفتم به نرده ها و یواش یواش و خمیده خودم را رساندم به گوشه ی در. چشم هام را چسباندم با باریکه ی بازِ در و نگاه م را دواندم آن تو. گوش هام را تیز کردم تا ببینم چه خبر است. پیرمرد نشسته بود روی صندلیِ نیم سوخته ای و تکه ی فرشِ سوخته ای را گرفته بود توی دست. از زمزمه های ش تنها این را توانستم بشنوم: "هر بلایی کز آسمان آید، گرچه بر دیگری روا باشد، به زمین نارسیده می پرسد: خانه ی انوری کجا باشد؟"

پیرمرد خودش را تکان داد، ترسیدم، سریع بلند شدم و جلدی از پله ها رفتم بالا. توی اتاق که رسیدم، بچه ها داشتند آخرین جزوه های امتحان کذاییِ در پیش شان را می خواندند. به بچه گفتم: "بچه ها می دانید چه دیدم؟" همه با ولعی که نشان از طفره رفتن از درس خواندن داشت پرسیدند: نه! چه؟" آمدم قضیه ی پیرمرد را بگویم، اما دیدم برای آن نگاه های تشنه هم چین لطفی ندارد، گفتم: "ام شب سرِ انوری مثل این که شلوغه، فکر کنم بشه ام شب که جامِ حذفیِ ورق داشته باشیم." بچه ها یک هورایی برام کشیدند که وقتی توی تیمِ بدمینتون برنده شده بودم، هم چین هورایی برای م نکشیده بودند. یک هم از آن آخر یک بطریِ نیمه دلستر داری برای م انداخت و گفت: "بیا! این م مژده گونی".

یک دور دیگر که جزوه ها را خواندیم، بساط را کفِ هال پهن کردیم. خیلی از بچه ها خودکار آبی هاشان ته کشیده بود. قرار شد شرطی خودکار بازی کنند. قلیان را هم یکی روی پشت بام چاق کرد و آورد برای تماشاچی ها که ما باشیم. علی هم دونگ بچه ها را گرفته بود و ایستک خریده بود. دو دور که بازی کردند، تازه گرم شدیم، آن قدرِ توی این دورِ آخری هوی کشیده بودیم و خنده سر داده بودیم که خیال مان تختِ تخت بود از بابت پیرمرد. حتی آن بنده خدایی را که با وعده ی تقلب رساندن به ش گذاشته بودیم ش دمِ راه پله تا نگه بانی بدهد، گفتیم که بیاید بنشیند و بازی را تماشا کند. دورِ سوم بود. فاضل بدجور همه ی کارت ها را تارانده بود، یک کارت از میان کارت های ش بیرون کشید و به عنوان آخرین نفرِ کارت گذار چسباند رویِ زمین. یک هو ملت ریسه رفت از خنده. خرشانس همه را صاحب شده بود. از بس خندیده بودم، دل م درد گرفته بود، یک هو همه ساکت شدند، دیدم که دارند به من نگاه می کنند. پیرمرد در آستانه ی در ایستاده بود. نامردها همه نگاه من می کردند، خب مگر دروغ گفته بودم؟ دیدند که تا سه دور طرف اصلاً پیدای ش نشد. عجب بدشانسی بودم من. حالا بارِ مسئولیت روی دوشِ من بود. خودم را جمع و جور کردم که توضیح دهم. یک هو پیرمرد آمد جلو. آمد سمتِ مسئول شب مان که خودش هم پایِ بازی بود. کلیدی دست ش بود. کلیدی که همه مان می شناختیم ش، کلیدِ اتاقِ مصادره ها. احمد و داود بدجوری نگاه م می کردند، انگار که می گفتند: "تو باعث شدی که این قلیان های ما مصادره بشود. خاک بر سرت!" و این قسمت آخرش را چنان ماهرانه در تماس چشمی گفتند که به راستی خاک ش را روی سرم حس کردم. هیچ کس حرفی نمی زد. فرصتِ در رفتن هم نبود. اصلاً قلیان و ورق و خنده و ایستک روی دست و دهان همه مان یخ زده بود، مثل نمای فریز که توی تصویر برداری یادمان می دادند.

  • آقام یه قهوه خونه داشت. سال های اولِ زنده گی ش مثلِ باقیِ جوان های آن زمان اهل قلیان و رفیق بود. البته توی رفیق ش که حرفی نبود، اما توی قلیان ش ... بعدِ عروسی ش اما کنار گذاشت. ننه م خدا بیامرز می گفت. اما با این حال باز عاقبتِ بابای من مردن از مرضِ ریه بود. نمی توانست مثل ما باقیِ آدم ها نفس بکشد. توی خواب صدای خلت و خرخر و نفس های زورکی ش با هم می آمد. ما هم سن و سالی نداشیتم، حال مان به هم می خورد.

کاکایِ آقام هم اهلِ قمار بود. یادمه اون آخرا پایِ قمار، دخترعموم رو گرو گذاشت ...

کاکایِ خودم م زمانِ شاه اهلِ می خونه بود، یه شب که زنِ همسایه شون اومده بود درِ خونه که یخ بگیره، بی ناموسی  کرده بود. گرفتن و حلق آویزش کردند، حالا شما این آب کربن ها رو می خورید و به حسابِ خودتون با یادِ الکل ش حال می کنید؟

این کلیدِ اتاقِ چیزهایی هست که از ترمِ اول ازتان گرفتم، عهدِ ما این بوده که ترمِ آخر که سر عقل اومدید، اون ها رو به صاحب شان پس بدم، اما یه ضرورتی پیش اومده، که همین صبح همه رو برمی گردونم ... حالا هر کس مخیره هر کار می خواد باهاشون بکنه ... اگه از من می پرسید، من یه دله ی آشغالیِ بزرگ گذاشتم دمِ در.

این اتاق هام سرپناهِ شما بودند، اگه حرمتِ هم رو نگه می دارید، چون که رفیقِ هم بودید، این اتاق ها و سقف ها و گلیم ها و پرده ها هم رفیق تون بودن، حرمت دارن ... معلوم نیست خاکستر کدوم آدمی توی این ها باشه ... حرمت دارن ...  همین.

کلید را داد دستِ مسئولِ شب، سرش را اندخت پایین و رفت. همه مان کپ کرده بودیم. معلوم نبود ام روز از کدام دنده بلند شده بود که تنها به نصیحت بسنده کرده بود. هر چه که بود، بازی دیگر جواب نمی داد. کیسه ها را ماست نکردیم، دوغ شده بودند، وا رفته بودند. بلند شدیم رفتیم بخوابیم.

 از امتحان که برگشت م، بچه ها دمِ درِ اتاقِ مصادره ها ایستاده بودند. چیزک هایی را که مالِ خودشان بود، از مسئول شب می گرفتند و یکی یکی می آمدند سمتِ آن سطلِ زباله ی بزرگ و می انداختند توی ش. خنده ام گرفت، پیرمرد به سطلِ پلاستیکیِ به این بزرگی می گفت دلّی! همه، بلا استثناء آن چیزهای شان را که روزی به خاطرِ مصادره شدن شان، هفت جد و آباء پیرمرد را فحش داده بودند بابت شان، مثل یک مراسمِ آیینیِ عجیب غریب می ریختند توی سطل زباله. پیرمرد مرده بود. گلوی م گرفت. آن شب هیچ کس یک کلمه حرف نزد. انگار همه گلوشان گرفته بود.

ترم که تمام شد. همه برگشتیم ولایت. ترم که شروع شد همه برگشتیم خواب گاه. خواب گاه را اجاره داده بودند به دانش گاهی دیگر. همه بی خواب گاه شدیم. آخر پیرمرد نبود که جای مان را پیش پیش برامان نگه دارد و سرِ ترم، زنگ بزند و تلفنی قرارداد ببندد. حالا مردکی سیگاری مسئول خواب گاه شده بود. زیرزمین را هم جارو کرده بود و نونوار. زیرزمینی که خیاطِ همسایه می گفت، بقایایِ آتش گرفته ی زن و بچه و خانه ی  پیرمرد توی ش انبار شده. حتی گواه می داد، دیوارهایِ این خانه ی جدید از ملاتِ خاکستر زن و بچه ی آن خدا بیامرز بوده. می گفت خودش خاکسترها را جمع کرد و داد دست بنّا: "بهش گفتم با این خاکسترها می خوای چی کار کنی؟ گفت می خوام یتیم خونه بزنم".  و به یک از همین دیوارها مردکِ سیگار به لب پای ش را تکیه داده بود و ما را وانداز می کرد که چه طور از خواب گاه مان بیرون می رویم. رو کردم به اتاقِ سرپرستی و گفتم: "خداحافظ!" گفت: "علیکِ خداحافظ!". گفتم: "با تو نه بودم! با خانه بودم". سرم را انداختم پایین و مثل همه ی چهل نفرِ دیگر از خواب گاه بیرون رفتم. راستی یتیم شده بودیم.

 

1 مهر 1391 

سجاد پورخسروانی
۰۱ مهر ۹۱ ، ۲۳:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه