ریش های مادرانه :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۴۲ ب.ظ

ریش های مادرانه

یعنی یک بچه معنای دوست داشتن را می فهمد؟ و به راستی  اگر بچه ها نفهمند، دیگر که می فهمد؟ مرد صورت ش را برد نزدیک صورتِ بچه و با ریشِ خشن ش چند بار صورت فسقلی را مثل سیمی که کفِ قابلمه ی سیاهی را می سابد، خاراند  و به عذابی خنده دارش گفت:

اما این سؤال خودش هم بود. سؤالی که سال ها بود جای جواب ش توی دل ش خالی مانده بود. فسقلی را زمین گذاشت.

زن گوشه ی مقنعه اش را کنار زد و گفت:

عقیل نگاهِ ناامیدانه ای به او کرد. نگاهی به دستِ بنیامین کرد توی دست ش، بعد هم نگاهی انداخت به خود بنیامین که نمی توانست از آن پایین آن ور ویترین و چیزی را که مادرش از آن حرف می زد ببیند. دست ش را گرم تر توی مشت فشرد. نگاهی به زن کرد که روی ش به ویترین بود. گفت: "چرا!"، هر چند که می دانست عاطفه منتظر هیچ جوابی از سوی او نخواهد بود، و این سؤال تنها واسطه ای بوده است بین پسندِ او و درخواستِ او برای خرید آن چیز. مثل همه ی مواقع. دست ش کمی کشیده می شد. نگاه کرد، بنیامین هوس جایی کرده بود. پا داد تا همراهی اش کند. دست ش را رها کرد و پشت سرش راه افتاد. الاغِ عروسکیِ دست فروش، گوشه ی پیاده رو می رقصید. بنیامین رفت و جلویِ عروسک  نشست روی دو پا. دست هاش را هم مشت کرد و گذاشت روی گونه اش، تکیه داده بر شکم. عقیل لب خندی زد و او هم همان طور، میان گوشه ی پیاده رو، بی خیالِ جماعتِ پیاده، نشست روی دو پا. بنیامین گفت: "خرگوشه؟". دست فروش پیر که رویِ صندلیِ تاشوی ش نشسته بود سریع  جواب داد: "نه! خودِ خره! یعنی الاغه". بعد هر سه تایی زدند زیرِ خنده. عاطفه که تازه متوجه آن ها شده بود، با هیاهویِ زنانه ای آمد جلو و گفت: "اِ...! عقیل! نشستی رو زمین؟ پوشو آبرومون رفت." دستِ بینامین را گرفت و سریع کشاند سمتِ مغازه ی لباس بچه و با غرولند گفت: "من رو باش، دو تا بچه پیدا کرده ام!". عقیل از جا بلند شد. عاطفه بنیامین را برده بود پشت ویترین و درباره ی لباسی ازش باهاش حرف می زد که قدِ بنیامین و بلندیِ ویترین اجازه ی دیدن ش را به او نمی داد. و عاطفه انگار که با خود حرف می زد: "از این خوش ت می یاد مامان؟ نگاه چه خوشگله! فردا شب که رفتیم عروسیِ خاله ت، این رو می پوشی، چه قدر هم به ت می آد ... " و بنیامین نمی دانست که او به راستی با که حرف می زند. عقیل نگاه ش را از عاطفه گرفت سمتِ پیرمرد. پیرمرد هم. نگاه شان در تلاقیِ هم آهِ مشترکی را انگار که سر می دادند. عقیل دست ش را برد توی جیب ش و گفت: "ممنون حاجی جان! چنده این خرگوشه؟". و پیرمرد که تلخندی می زد، با تعارفاتِ این بارِ واقعیِ یک فروشنده حساب و کتاب ش را  کرد.

توی ماشین به حرف های عاطفه گوش می دادند که مبنای مشترکِ همه شان عروسیِ فرداشبِ خواهرش بود.  بنیامین از صندلی عقب خم شد و الاغ ش را گرفت جلوی  عاطفه: "مامان نگاه! این رو بابایی برام گرفته". عاطفه بی که نگاه ش کند گفت: "باشه، قشنگه" و دست ش را به نشانه ی پس زدنِ آن تکان داد. بنیامین توی صندلی ش جاگیر شد و غم گینانه به الاغ ش نگاه  کرد. باطری های الاغ را در آورد. انگار الاغ نرقص را بیش تر از الاغ برقص دوست می داشت.  آن شبِ قبلِ عروسی را عقیل در کنار عاطفه خوابید و بنیامین در کنار الاغ.

روز عروسی با همه ی کت و شلواری ها و بچه های نونوارِ عروسکی و دکوراسیونِ دکوراتیو چین و رقص نورها و پیانوها و رقص های تازه مد شده ی والس و چه از راه می رسید. نمی دانست چرا، اما یک هو هوایِ مادرش را کرده بود عقیل. به عاطفه گفت. عاطفه اخمی در هم کشید و یادش آورد که مادرش همان کسی است که یک بار او را تنها گذاشته و طلاقِ پدرش را به لفت و لیس ش با مرد دیگری فروخته و "عجب مادر بدی است" و "کدام مادری با فرزندش هم چین کاری را می کند؟" و "همین که پول درمان ش را داده ای و توی آسایش گاهِ درجه یک ثبت ش کرده ای بس است". اما در نهایت که می دانست این حرف های ش راه به جایی نمی برند، گفت که آماده باشند و با لباس هاشای عروسی شان بروند و مواظب لباس ها باشند و زود هم برگردند. عقیل گفت: "بنیامین را نمی برم. تنها می روم". عاطفه گفت: "نه! ببرش. من این جا کلی سرم شلوغه. ببر اون جا حداقل با مادربرزگ ش بازی کنه". کارِ مادرش داشت. می خواست تنها باشد. اما دیگر کاری ش نمی شد کرد. توی راه بنیامین پرسید: "بابا! مامان من رو دوست نداره؟"

پیرزن، رویِ تخت ش نشسته بود و یکی از چهارمیله ی دوربلند شده ی اطراف تخت را گرفته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. وقتی عقیل را دید، اشک ش را پاک کرد - هر چند نمی شود درست تفاوت وجود اشکی بر گوشه ی چشمِ پیرزنی را با نه وجودش تشخیص داد، انگار که همیشه می گریند- و  با لب خند به او و نوه اش که خیلی هم نمی توانست نسبت به او احساس مادربزرگی داشته باشد نگاه کرد.

راست می گفتند که پیرها معصوم می شوند. و مادرش حالا چیزی میانِ دردِ معصیت بود و ساده گیِ بچه گی. چیزی که یک عمر از خودش دریغ کرده بودند. کمی که از بازیِ بنیامین با مادربزرگش گذشت، عقیل خم شد و او را از روی تخت برداشت و به پرستاری در بیرون اتاق و ته سالن اشاره کرد و گفت: " برو به اون خانم پرستاره الاغ ت رو نشون بده!". بنیامین از اتاق بیرون رفت. عقیل به دور و برش نگاهی انداخت.  جز چند پیرزنِ دیگر،  کسی توی اتاق نبود که دو تاشان هم خواب بودند. صندلی را کشید جلوی تخت و آهسته جوری که انگار می خواهد رازی را با مادرش در میان بگذارد گفت: "مادر! شما من رو دوست نداشتید؟! ..." و خیره شد به لب های او. پیرزن جاخورد. از وقتی که شوهرِ دوم ش مرده بود و پسرش را و گاهی دخترش را از نو می دید. هیچ وقت نشده بود که از گذشته هایی که هیچ خوش نداشت در موردشان حرفی بزند صحبتی و سؤالی از آن ها بشنود. غیر از آن نیش های پشت تلفنیِ زنِ عقیل، هیچ نشانه ی آشکاری از کسی که بود، نداشت. بچه های از شوهرِ دوم ش هم که هیچ وقت نبودند که بخواهند ناراحت کننده باشند یا خوش حال کننده. پیرزن دنبالِ جمله ای می گشت برای گفتن. خیلی وقت بود که حتی تویِ تنهایی های خودش هم به خاطراتِ گذشته ی خودش خیانت می کرد و مثلِ سانسورچیِ ماهری آن قسمتِ نامردانه ی نامادرانه اش را حذف می کرد. مثل همان قسمتی که همه ی جهازش را که می شد همه ی داراییِ شوهرِ قبلی و بچه ها، بار زده بود و رفته بود خانه ی شوهر جدید. و بچه ها را گذاشته بود و تکه موکتی برای کف و تلویزیونِ  سی آر تیِ رنگیِ قدیمی ای و یک لپ تاپ که به کارش نمی آمد. یا آن موقع که زنگ زده بود خانه و به بچه ها گفته بود که اگر پدرشان بیرون شان کند، راه شان نخواهد داد، یا ... . سرش پایین بود. لب ش تکان می خورد و سعی داشت جمله ای را از میان آن ها عبور دهد. عقیل هم چنان به لب های پیرزن نگاه می کرد.

***

شب عروسی بود. عروسیِ خواهر زن ش با مردی لابد شبیه او. هر چند عقیل نابوده و یتیمِ  مادر زنده نشده.یا بزرگ شده با یک خواهرِ کوچک تر از خودش و پدری ارتشی  که لطافت مادرانه را نداشت، اما ریش های سختِ پدرانه را چرا. و او از آن مرد مادر بودنِ سخت را آموخته بود. عقیل با بنیامین گوشه ای پشتِ میزی گوشه گیر  نشسته بودند. بنیامین پرسید: "بابا! مامان من رو دوست نداره؟!" ... عقیل مکثی کرد و گفت: " ... چرا".    

 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

ریش های مادرانه

دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۴۲ ب.ظ

  • بابا! مامان من رو دوست نداره؟

یعنی یک بچه معنای دوست داشتن را می فهمد؟ و به راستی  اگر بچه ها نفهمند، دیگر که می فهمد؟ مرد صورت ش را برد نزدیک صورتِ بچه و با ریشِ خشن ش چند بار صورت فسقلی را مثل سیمی که کفِ قابلمه ی سیاهی را می سابد، خاراند  و به عذابی خنده دارش گفت:

  • دم بریده،  مگه می شه مامانِ آدم، آدم رو دوست نداشته باشه؟!!

اما این سؤال خودش هم بود. سؤالی که سال ها بود جای جواب ش توی دل ش خالی مانده بود. فسقلی را زمین گذاشت.

  • خانم این خریدِ شما تموم نشد؟ ... نمی رسیم بریم زیارت ها.

زن گوشه ی مقنعه اش را کنار زد و گفت:

  • هان؟ با منی عقیل؟ بیا این جا این رو نگاه کن. به نظرت این روفرشیِ به مبلِ تویِ هال نمی آد؟! هم سته، هم که خیلی به چشم می آد. نه؟

عقیل نگاهِ ناامیدانه ای به او کرد. نگاهی به دستِ بنیامین کرد توی دست ش، بعد هم نگاهی انداخت به خود بنیامین که نمی توانست از آن پایین آن ور ویترین و چیزی را که مادرش از آن حرف می زد ببیند. دست ش را گرم تر توی مشت فشرد. نگاهی به زن کرد که روی ش به ویترین بود. گفت: "چرا!"، هر چند که می دانست عاطفه منتظر هیچ جوابی از سوی او نخواهد بود، و این سؤال تنها واسطه ای بوده است بین پسندِ او و درخواستِ او برای خرید آن چیز. مثل همه ی مواقع. دست ش کمی کشیده می شد. نگاه کرد، بنیامین هوس جایی کرده بود. پا داد تا همراهی اش کند. دست ش را رها کرد و پشت سرش راه افتاد. الاغِ عروسکیِ دست فروش، گوشه ی پیاده رو می رقصید. بنیامین رفت و جلویِ عروسک  نشست روی دو پا. دست هاش را هم مشت کرد و گذاشت روی گونه اش، تکیه داده بر شکم. عقیل لب خندی زد و او هم همان طور، میان گوشه ی پیاده رو، بی خیالِ جماعتِ پیاده، نشست روی دو پا. بنیامین گفت: "خرگوشه؟". دست فروش پیر که رویِ صندلیِ تاشوی ش نشسته بود سریع  جواب داد: "نه! خودِ خره! یعنی الاغه". بعد هر سه تایی زدند زیرِ خنده. عاطفه که تازه متوجه آن ها شده بود، با هیاهویِ زنانه ای آمد جلو و گفت: "اِ...! عقیل! نشستی رو زمین؟ پوشو آبرومون رفت." دستِ بینامین را گرفت و سریع کشاند سمتِ مغازه ی لباس بچه و با غرولند گفت: "من رو باش، دو تا بچه پیدا کرده ام!". عقیل از جا بلند شد. عاطفه بنیامین را برده بود پشت ویترین و درباره ی لباسی ازش باهاش حرف می زد که قدِ بنیامین و بلندیِ ویترین اجازه ی دیدن ش را به او نمی داد. و عاطفه انگار که با خود حرف می زد: "از این خوش ت می یاد مامان؟ نگاه چه خوشگله! فردا شب که رفتیم عروسیِ خاله ت، این رو می پوشی، چه قدر هم به ت می آد ... " و بنیامین نمی دانست که او به راستی با که حرف می زند. عقیل نگاه ش را از عاطفه گرفت سمتِ پیرمرد. پیرمرد هم. نگاه شان در تلاقیِ هم آهِ مشترکی را انگار که سر می دادند. عقیل دست ش را برد توی جیب ش و گفت: "ممنون حاجی جان! چنده این خرگوشه؟". و پیرمرد که تلخندی می زد، با تعارفاتِ این بارِ واقعیِ یک فروشنده حساب و کتاب ش را  کرد.

توی ماشین به حرف های عاطفه گوش می دادند که مبنای مشترکِ همه شان عروسیِ فرداشبِ خواهرش بود.  بنیامین از صندلی عقب خم شد و الاغ ش را گرفت جلوی  عاطفه: "مامان نگاه! این رو بابایی برام گرفته". عاطفه بی که نگاه ش کند گفت: "باشه، قشنگه" و دست ش را به نشانه ی پس زدنِ آن تکان داد. بنیامین توی صندلی ش جاگیر شد و غم گینانه به الاغ ش نگاه  کرد. باطری های الاغ را در آورد. انگار الاغ نرقص را بیش تر از الاغ برقص دوست می داشت.  آن شبِ قبلِ عروسی را عقیل در کنار عاطفه خوابید و بنیامین در کنار الاغ.

روز عروسی با همه ی کت و شلواری ها و بچه های نونوارِ عروسکی و دکوراسیونِ دکوراتیو چین و رقص نورها و پیانوها و رقص های تازه مد شده ی والس و چه از راه می رسید. نمی دانست چرا، اما یک هو هوایِ مادرش را کرده بود عقیل. به عاطفه گفت. عاطفه اخمی در هم کشید و یادش آورد که مادرش همان کسی است که یک بار او را تنها گذاشته و طلاقِ پدرش را به لفت و لیس ش با مرد دیگری فروخته و "عجب مادر بدی است" و "کدام مادری با فرزندش هم چین کاری را می کند؟" و "همین که پول درمان ش را داده ای و توی آسایش گاهِ درجه یک ثبت ش کرده ای بس است". اما در نهایت که می دانست این حرف های ش راه به جایی نمی برند، گفت که آماده باشند و با لباس هاشای عروسی شان بروند و مواظب لباس ها باشند و زود هم برگردند. عقیل گفت: "بنیامین را نمی برم. تنها می روم". عاطفه گفت: "نه! ببرش. من این جا کلی سرم شلوغه. ببر اون جا حداقل با مادربرزگ ش بازی کنه". کارِ مادرش داشت. می خواست تنها باشد. اما دیگر کاری ش نمی شد کرد. توی راه بنیامین پرسید: "بابا! مامان من رو دوست نداره؟"

پیرزن، رویِ تخت ش نشسته بود و یکی از چهارمیله ی دوربلند شده ی اطراف تخت را گرفته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. وقتی عقیل را دید، اشک ش را پاک کرد - هر چند نمی شود درست تفاوت وجود اشکی بر گوشه ی چشمِ پیرزنی را با نه وجودش تشخیص داد، انگار که همیشه می گریند- و  با لب خند به او و نوه اش که خیلی هم نمی توانست نسبت به او احساس مادربزرگی داشته باشد نگاه کرد.

  • به به نوه ی گل م! با خودت چی داری؟ خرگوشه؟
  • نه! این الاغه! فقط گوش هاش شبیهِ خرگوشه.

راست می گفتند که پیرها معصوم می شوند. و مادرش حالا چیزی میانِ دردِ معصیت بود و ساده گیِ بچه گی. چیزی که یک عمر از خودش دریغ کرده بودند. کمی که از بازیِ بنیامین با مادربزرگش گذشت، عقیل خم شد و او را از روی تخت برداشت و به پرستاری در بیرون اتاق و ته سالن اشاره کرد و گفت: " برو به اون خانم پرستاره الاغ ت رو نشون بده!". بنیامین از اتاق بیرون رفت. عقیل به دور و برش نگاهی انداخت.  جز چند پیرزنِ دیگر،  کسی توی اتاق نبود که دو تاشان هم خواب بودند. صندلی را کشید جلوی تخت و آهسته جوری که انگار می خواهد رازی را با مادرش در میان بگذارد گفت: "مادر! شما من رو دوست نداشتید؟! ..." و خیره شد به لب های او. پیرزن جاخورد. از وقتی که شوهرِ دوم ش مرده بود و پسرش را و گاهی دخترش را از نو می دید. هیچ وقت نشده بود که از گذشته هایی که هیچ خوش نداشت در موردشان حرفی بزند صحبتی و سؤالی از آن ها بشنود. غیر از آن نیش های پشت تلفنیِ زنِ عقیل، هیچ نشانه ی آشکاری از کسی که بود، نداشت. بچه های از شوهرِ دوم ش هم که هیچ وقت نبودند که بخواهند ناراحت کننده باشند یا خوش حال کننده. پیرزن دنبالِ جمله ای می گشت برای گفتن. خیلی وقت بود که حتی تویِ تنهایی های خودش هم به خاطراتِ گذشته ی خودش خیانت می کرد و مثلِ سانسورچیِ ماهری آن قسمتِ نامردانه ی نامادرانه اش را حذف می کرد. مثل همان قسمتی که همه ی جهازش را که می شد همه ی داراییِ شوهرِ قبلی و بچه ها، بار زده بود و رفته بود خانه ی شوهر جدید. و بچه ها را گذاشته بود و تکه موکتی برای کف و تلویزیونِ  سی آر تیِ رنگیِ قدیمی ای و یک لپ تاپ که به کارش نمی آمد. یا آن موقع که زنگ زده بود خانه و به بچه ها گفته بود که اگر پدرشان بیرون شان کند، راه شان نخواهد داد، یا ... . سرش پایین بود. لب ش تکان می خورد و سعی داشت جمله ای را از میان آن ها عبور دهد. عقیل هم چنان به لب های پیرزن نگاه می کرد.

  • مادر! شما من و هانیه رو دوست نداشتید؟
  • من ... شما رو نمی دیدم ... .

***

شب عروسی بود. عروسیِ خواهر زن ش با مردی لابد شبیه او. هر چند عقیل نابوده و یتیمِ  مادر زنده نشده.یا بزرگ شده با یک خواهرِ کوچک تر از خودش و پدری ارتشی  که لطافت مادرانه را نداشت، اما ریش های سختِ پدرانه را چرا. و او از آن مرد مادر بودنِ سخت را آموخته بود. عقیل با بنیامین گوشه ای پشتِ میزی گوشه گیر  نشسته بودند. بنیامین پرسید: "بابا! مامان من رو دوست نداره؟!" ... عقیل مکثی کرد و گفت: " ... چرا".    

 

نظرات  (۲)

سلام

یک جاهایی کلمات درست انتخاب نشدن و متن کم میاره... به نظرم باید بیشتر روش کار می کردین...

امضاء: کسی که نویسندگی بلت نیس!
پاسخ:
ممنون مسجود. اما اگه مصداقی تر بگی، یا چند تا مثال بزنی بیش تر می تونم روشون کار کنم. بازم ممنون. 
۱۲ مهر ۹۱ ، ۰۸:۳۰ آرزومهبودی

سلام. مطالبتون رو خوندم و برام خیلی جالب بود که اینقدر به جزئیات توجه دارید و نوشته هاتون پر از احساسات شاعرانه و لطیفه. از مطلب "یتیم خانه انوری" بیشتر از همه لذت بردم. قشنگ بود. شما استعداد خوبی دارید پیشنهاد دوستانه من اینه که در کلاسها و انجمن های داستان نویسی شرکت کنید که بتونید با بقیه نویسندگان هم تعامل و تبادل نظر داشته باشید. اگه دوست داشته باشید آدرس و زمان برگزاری انجمن ها رو در اختیارتون میذارم. موفق باشید.

پاسخ:
خیلی لطف دارید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی