داستان کوتاه :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است


برای دوستی که غم های ش قصه شد


همیشه فکر می­کردم مردِ تنهایِ شب را که ببینم لابد توی یک کوچه­ی تاریک با چراغ برق­های پایه چوبی خواهد بود. لابد یک وقتی که از دانش­گاه برمی­گردم، و او گیتار به دست و سیگار بر لب، با پیراهنِ سرخ­پوستیِ آستین چاک­دار، تکیه داده به دیواری تاریک، ترانه­ی مسخره­ی همیشه­گی­اش را خواهد خواند که: «من مردِ تنهایِ شبم ...»، اما مردِ تنهای شبی که من  می­شناسم یک موجودِ لاغرِ سبزه بود با موهای بلند و نیمه تکیده­ی حنایی و ته­ریشی حاصل بی­تیغی، همراه با کوله پوشتیِ لپ­تاپِ «اچ پی»ش. تازه آن هم سر ظهر آمد، نه شب. و نه از دلِ کویرِ و دشت و جنگل و هر قبرستان دیگر، بل که صاف از نافِ بحرین آمد: منامه.  

البته آن موقع اصلاً به نظرم خارجی نزد. هیچ­وقت به نظرم خارجی نزد، صاف راه می­رفت و تندتند حرف می­زد. همه­ی    ارثیه­اش از خارجی بودن همین بود. و البته پانزده میلیونی که شش سال بابت­ش توی شرکت­های عربی جان کنده بود و حقارت کشیده بود تا باهاش بلند شود و بیاید توی ممکلتِ گل وبلبلِ ریشی­ها، همانی که به خیال­ش پدرش از آن فرار کرده بود و پس بایستی چیزِ خوبی می­بود که پدرِ دیسکو تلپِ عرق خوارش از آن دوری می­کرد.     

اولین­ باری که شنیدم­ش گفت: «مناره­های منامه از این جا خیلی بلندتر بودند، اما هیچ وقت صدای اذان­ش تا دمِ درِ حیاط­ش هم نمی­رسید ... ». آن موقع توی بالکن نشسته بودم و داشتم بهمن دود می­کردم. او  نگاه دوخته بود به مناره­های سازه­ایِ پیش­ساخته­ای که نه چندان خوش­قواره فرو شده بودند به سقفِ مسجدِ ابالفضل. نه­فهمیدم با من بود یا با خودش؛ خاکستر سیگار را تکاندم و همان­طور که به دیوار تکیه داده بودم رو به­ش گفتم: «اسم­ت اباالفضل بود؟ نه؟!». سر برگرداند و مثل    آدم­هایی که بخواهند در یک مصاحبه­ی شغلی حاضرجوابی کنند گفت: «نه! عباس. عباسِ حسینی. ... البته توی پاسپورت­م عباس حسین هست، اما از این دومی بیش­تر از اولی خجالت می­کشم. می­دونی ... اولی می­گه «عباسی از قبیله­ی حسین» که من نیستم، ولی دومی از اون هم نامربوط­تر می­گه« عباسِ حسین» که  ... خودت به­تر می­شناسیش .. واسه همین­م از دومی­ش بیش­تر از اولی­ش شرم­م میشه.»

همه­چیز و همه­کس­ش را یک­هو بیرون ریخت، تنها با همان سؤالِ بی­هدف پرت کرده­ی من. سؤالی که درست مثلِ خاکسترِ سیگار، فقط همین­جوری و به عادت تکانده بودم روی ذهنِ او. و همه­کس و همه­چیزش را ریخت بیرون. انگار که برای    گفتن­شان تنها دنبال بهانه می­گشته. راستی چرا فکر می­کرد من «اباالفضل» یا «عباس» را به­تر از او می­شناسم؟ شاید هم  این­طور فکر نمی­کرد، بل­که تنها خواسته بود جمله­ای گفته باشد، همین­جوری و از رویِ ... مثلِ من. هر چه که بود، ازش خوش­م آمد.

اخلاق­های خاصی داشت، اگر تا سر خیابان باهاش می­رفتی و می­آمدی آن قدر برای­ت به فارسی و عربی و انگلیسی و ایتالیایی چرت و چورت می­گفت که فکر می­کردی ظرفِ این آدم همین­قدر کوچک است و راز جای­ناشو؛ فکر می­کردی که هیچ جنبه­ی ناگفته­ای ندارد، هیچ خاطره­ی بیرون ریخته­ای ندارد؛ فکر می­کردی که شناخته­ای­ش، و آن به چه؟ به بی­خود بودن و  سطحی­بودن. اما بعضی وقت­ها یک چیزهایی ازش می­دیدی یا می­شنیدی که همه­ی آن وجهِ معروف، برای­ت ناشناخته می­شد و پر از رمز. به هم می­آمدیم؛ او توی مؤسسه­ی بین­المللی درسِ انیمیشن می­خواند و من توی مؤسسه­ی غیرانتفاعی درسِِ گرافیک. او ترمی یک میلیون می­داد و من ترمی چهارصد و پنجاه­هزار تومان. او شب­ها تا صبح و دو بار هم کامل توی هفته طرح می­زد برای شرکت تبلیغاتی و من جیره­خوارِ پدرم بودم به هفته­ای شصت­هزار تومان. او تنها خاطره­ی خوشی که از پدرش داشت، مالِ تولد 10 ساله­گی­اش بود که برای­ش یک جفت کفشِ نایک خریده بود و من تنها خاطره­ی بدی که از پدرم یاد داشتم، کشیده­اش به خاطرِ سیگاری شدن­م بود. او هر هفته برای مادرِ غریب­ش توی بحرین ده­هزارتومان ایرانسل یک کله،  سرِپا حرف می­زد و از ایران برای­ش می­گفت؛ و من حتی­المقدور از خانه دوری می­جستم. ... من کم­حرف بودم و کم­حوصله، و او سراسر شورِ زنده­گی بود و بالا پریدن­های شگفت­زده­گی، ... پس با این حساب خیلی به هم می­آمدیم(!)

از دادگاه که برگشت دیگر یک مال باخته­ی کامل محسوب می­شد: یک آدمِ تبعاً خارجی و ادعایِ 15 میلیون سرمایه­ای که به اسمِ شراکت از او دزدیده بودند، و در طرفِ دیگرش زنکه­ی صاحب شرکت که 6 سال توی معروف­ترین خیابانِ شهر دفتر داشت. و هر اهلِ حساب و حقوقی که باشد، (بی هیچ قرابتی با حق و حساب­گری) همان اول سرش می­شود که بازنده کیست. و بازنده عباس حسین بود. فرزند سلیم و تبعه­ی کشورِ بحرین. به شماره شناسنامه­ی ... هیچ. تنها با دولا برگِ پاسپورت که یک سال بیش­تر تمدید نشده بود. از دادگاه که برگشت، یک مال باخته­ی کامل بود، اما یک کلام هم حرفِ گله­آمیزی نزد. تنها رسیدهای بی­خاصیتِ عربی­اش را چپاند تویِ کیف لپ­تاپ­ش و شال و کلاه کرد بزند بیرون:

·         حالا کجا داری میری؟

·         شاه چراغ ...

·         بذار من­م آماده شم.

یک شبِ تمام توی شاه چراغ قدم زد و چرخید. بعد هم بی­هیچ کلامی، بی­هیچ گلایه­ای، یا نه اصلاً بی­هیچ خاطره­ای ... یا دردِ لعنتیِ دلی، صبح رفت دانش­گاه. دانش­گاهی که به قولِ خودش غیرقانونی درس­ش را می­خواند بی احتسابِ آن یک     میلیون­های قانونی که می­ریخت به حسابِ قانونی­شان.

ترم­م که تمام شد رفتم شهرمان. یک بار تعارف­ش کردم که بیاید، اما فقط تعارف. خیلی رسمِ مهمان شدن نمی­دانست.     تابه­حال درست درمان توی یک خانه­واده نبود و آن سه چهار باری هم که می­خواست تشکیل­ش بدهد به خیالِ خودش، موردِ نوازشِ اهلِ خانه قرار گرفت: «پسره­ی یک لاقبا ... عربِ فراری ... بی سر و پا ... پررو ... بی پدر » که این آخری را هرچند که داشت، اما من کلی نصیحت­ش کرده بودم که دورِ تعریفِ ماسبق­ش خیط بکشد. این که طرف «از دار ودسته­ی منتظریِ اول انقلاب بوده و بعد متواری شده و رفته بحرین به بیزینس و حالا هم کارِ موردِ علاقه­اش دیسکو هست و عرق، یا نمایش­های خصوصیِ کلوپ­های استریپ.». هیچ­وقت فهم­ش بیجک نمی­گرفت. ساده و البته کمی احمقانه می­گفت: «نمی­شود که با دروغ رفت توی خانه­ی مردم»، می­گفت: «حرمتِ خانه و اهل­خانه و دل و صاحب­دل را که نمی­شود به دروغ چرکین کرد». به­ش می­گفتم: «چی­چی کرد؟ ... تو باز چهار خط کتاب خواندی جو گرفت­ت؟ ... اصلاً کی گفته دروغ بگی طرف؟! من می­گم اصلاً نگو ...»، اما گفتِ من توی کت­ش نمی­رفت. همان اول رو می­کرد هر چه که بود را. هربار تنها لباسِ پلوخوری­اش را که یک دست کت­شلوارِ مسخره­ی شطرنجی بود می­پوشید و می­رفت خواست­گاری و همه­ی بیست­و­چهار سال نفس کشیدنِ به زحمت­ش را می­ریخت رویِ گل­میزِ کوتاهِ بی­پذیراییِ مردمی که به مهمان نوازی مشهور بودند. بی مادر یا پدری که      آستین­هاشان کمی تا قسمتی بالا باشد، بی آینده­ای، ... همه گذشته ... و طبقِ معمول، جوابِ گنده­ی «نه»ای که همان اول از دهانِ مبارکِ پدرِ خواست­گاری شده کوفته می­شد توی سرِ عباس. اما اصلاً توی این خط­ها نبود. فکر می­کرد روال همین است. اصلاً همیشه این قدر خوش­خیال بود. با خوش­خیالی آمده بود ایران، با خوش­خیالی همه­ی آن پانزده­میلیون سگ­دو انباشته­اش را به آن زنکه داده بود به شراکت. با خوش­خیالی رفت دانش­گاه. با خوش­خیالی به دکترهای ایرانی اعتماد کرد و اول هشت جایِ پای­ش را جروار جر کرد به بهانه­ی عملِ میخ چه، و بعد هم معده­اش را سوراخ کرد به حسابِ برنامه­ی غذایی، و بعدترش هم کیسه­اش را خالی کرد به مشاوره­ی روانی. با خوش­خیالی از تک­و­توک دخترهای دانش­کده و دیگرهایی که دورش می­دید خوش­ش می­آمد و با خوش­خیالی می­رفت خواست­گاری. و بعد هم با خوش­خیالی، بعد از جواب­شدن، از کسی دیگر خوش­ش می­آمد. به همین راحتی. آن قدر تویِ زنده­گی تنها بود و تنهایی کشیده بود که به خیال­ش درد هم یک چیزی است مثل تنفس، لازم و همه گیر. ... و با همه­ی این­ها پس من حق داشتم که خیلی جدی خیالِ دعوت کردن­ش به شهرمان برای دو هفته­ تعطیلیِ بین ترمی را نکنم. این آدم به نظرم به خواب­گاه بیش­تر می آمد تا خانه، که با خوش­خیالی ماهی 80 تومان بدهد برایِ آن یک تکه­جا و دل­ش خوش باشد که صاحب «جا» شده است، با سه نفرِ دیگر و سقفی که خیلی غیرقانونی، یعنی بی­اذنِ تحصیل راه­ش داده است زیرش. ... اما انگار خیلی تعارف سرش نمی­شد.

بدون هماهنگی،  شش روز بعدِ من راه افتاد آمد شهرستان. دم­دم­های سحر، حوالیِ ساعتِ 4، زنگ خانه خورد و وقتی پدر با چشم­های پف کرده پرسید: ­«کیه؟» صدایی از پشتِ اف­اف، انگار که سال­ها مالِ همین خانه باشد گفت: «عباس­م. عباسِ حسینی». و برای اولین بار پدر و مادر و خواهر 6 ساله­ام، مردِ تنهای شب را که حالا نصف موهاش ریخته بود و ریش­ش با ریشِ سیدحسن رقابت می­کرد دیدند. ساعتِ چهارِ صبح، با یک کوله­ی همیشه­گی و ژاکتِ گَپِ قرمز. همه پف کرده ایستاده بودیم ورودیِ حال و مهمانِ ناخوانده، یا لااقل جدی­نه­خوانده را برانداز می­کردیم. با پدرم مردانه دست داد، خواهرم را بوسید و به مادرم عرضِ سلام کرد. بعد همان­طور لبخند به لب، مثلِ احمق­ها ایستاد و ما را تماشا کرد. پدر و مادرم سربرگرداندند طرفِ من. و من کلافه و هنوز کمی گیج دست­ش را گرفتم و بردم­ اتاق­م. نمازِ صبح را خواندیم، سفره صبح را انداختیم و در سکوتِ آزار دهنده­ای صبحانه خوردیم. یک روز که گذشت، با پیژامه ِ راه­راهِ بابا که به جایِ شلوارک داده بودیم به­ش و شلوار کردیِ بابا که پایِ خودش بود و شلوار کشی­ای که من به­پا­داشتم، یخِ جمع شکست. حالا مهمانی­اش را باور کرده بودیم. همان طور که رویِ مبل نشسته بودیم، بابا پرسید: «خب عباس خان! رشته­ی مدرسه­ت چی بود؟ ...».

·         الهیاتِ مسیحی.

پدرم تخمه پرید توی گلوی­ش. عباس اما راحت سیب­ش را گاز می­زد. اضافه کرد: «تنها رشته­ای بود که شهریه نمی­خواست ... ».

صبحِ روزِ بعد با هم رفتیم تپه. تپه­ی شهدای گم­نام. قدم­قدم­زنان رفتیم. شهر که مثل همیشه ساکت بود. هوا هم نه­مثلِ همیشه  ابری. دو دور، دورِ مقبره­ها گشتیم و حمد و سوره­ای، و بعد گوشه­ی بلندایِ تپه نشستیم روی خاک به تماشای شهر. از آن جا چند تا زمین گندم کاشته معلوم بود، گردِ شهر را گرفته، و بلوارِ نه چندان طولانی­ای که منتهی می­شد به میدانِ خوش­آمدِ شهر. خلافِ شیراز، این­جا عباس بدجوری کم­حرف شده بود. نارحت نشان نمی­داد، اما کلامی هم نمی­زد. از بالا پایین پریدن­هاش کم شده بود. با گوشه­ی آرنج­م زدم به پهلوش و گفتم: «یه سؤال ازت بپرسم، خدایی­ش بی­تعارف جواب  می­دی؟». نگاه­م کرد و گفت: «بی­تعارف؟!!». خنده­ام گرفت. او بی­تعارف، این همه راه را بلند شده بود و آمده بود این جا و من از او می­پرسیدم «بی­تعارف». گفتم: «چی شد که اومدی ایران؟ ... مگه نمی­گی که بحرین با همه­ی سختی­هایی که داشت، حداقل یک کارِ پدرمادردار به تو داده بود؟ ... پس چرا ... ؟». لبخندی زد، کمی جابه­جا شد، بعد گفت: «راستی یادم رفت به­ت بگم پدرم، مادرم رو فرستاده آمریکا. ...نیویورک ... خودش هم قراره بقیه­ی کارهایِ فروش خونه و انتقال­ش رو بکنه و بعد بره ... گرین کارت گرفتن. ... » چشم­هاش را باریک کرد و ادامه داد: «البته نه برایِ من ... »، گفتم: «پس چی کار می­کنی؟». گفت: «فعلاً که ویزایِ مهمان برام گرفتن. قراره دو ماه برم اون­جا، تا مادرم تنهاست ... بعد هم می­رم بحرین پیشِ عموم.» با تعجب پرسیدم: «برنمی­گردی ایران؟». گفت: «نه ... مهلتِ پاسپورتم تموم شده ... تمدیدش هم نکردند برام ... شناسنامه­ی ایرانی هم که ندارم ...» پرسیدم: «دانش گاه­ت پس چی میشه؟». گفت: «بازرس که اومده بود، گفت که جلویِ تحصیل­م گرفته بشه ... گفت غیرِقانونیه تحصیل کسی که پاسپورتِ تحصیل نداشته باشه ...» گفتم: «پولت ...؟»، گفت: «اون اما قانونیه ... دانش­گاه پول­ش رو گرفته ...». سرم را انداختم پایین.

از پدرم که خداحافظی می­کرد، اول محکم باهاش دست داد، بعد سفت بغل­ش کرد. تعجب کردم، پدرم هم. توی گوش­م گفت: «نذار آغوشِ یک هم­چو پدری خالی بمونه ...». از مادر و خواهرم که خداحافظی کرد، رساندم­ش ترمینال. بابا اصرار کرد که برای مشایعت بیاید، اما گفتم می­خواهم تنها ببرم­ش. پایِ اتوبوس، برایِ آخر بار ازش پرسیدم: «چرا آمدی ایران؟...». سرش را انداخت پایین و گفت: «توی تلویزیون دیده بودم­تان. امام خمینی را دیده بودم، دوست­ش داشتم. ... فکر می­کردم مناره­هاتان خیلی بلند باشد، آن­قدر که اذان­ش یک محله را بردارد ...». و رفت. همین.

 

 

26 آذر 1391

5:58 صبح                     
سجاد پورخسروانی
۲۶ آذر ۹۱ ، ۰۶:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ اضافه

 

روایتِ پسرک

"بعضی وقت ها ساعت ها می خوابند، درست مثل من و شما. یا مثلاً بابات که لنگِ ظهر شده و هنوز که هنوزه تشک ش پهنه. ..." بابا که به شکم خوابیده، دستِ راست ش را بالا می آورد و با صدایِ خمود می گوید: "من بیدارم ها!" و دوباره دست ش را رها می کند روی تشک. پدربزرگ ادامه می دهد: "گوش ت با منه علی؟ ... مثلِ همه ی موجوداتِ عالم. این جور وقت ها، کافیه پشت ش رو باز کنی، یک باطریِ پنج هزار تومنیِ نو بندازی روش و بسم الله. تیک تاک، تیک تاک، میشه عینِ روزِ اول ش ... ". یک هو صدایِ داد بابا بلند می شود. مامان سامان را فرستاده است سراغ بابا که بیدارش کند. سامان هم نشسته است روی پشت بابا و گوش های ش را می کشد: "پوشو بابا! ام روز تولدِ علیِ ها. باید بریم براش کیک بگیریم. ..."؛ صدای مامان از توی آشپزخانه می آید که:  "وروجک مگه نگفتم صداش رو در نیار ...". سامان شاکی ادامه می دهد: "اما خودت گفتی که ..." مامان  سریع می دود که جلوی دهانِ سامان را بگیرد. من خودم را می زنم به آن کوچه ی معروف. پدر بزرگ می گوید: "گوشت با منه علی؟" می گویم: "آره آقا جون!". ادامه می دهد: "شما که آقای ما باشی، جون م برات بگه  که، ساعت جماعت بعضی زمان ها می خوابند. اما بعضی وقت ها هم می میرند، دیگر آن موقع اگر هزار بار هم سرویس ش کنی یا باطری ش رو عوض کنی یا چه می دونم رشوه به ش بدی یا چه، دیگه توفیری نمی کنه. همینیه که هست: یه ساعتِ مرده. ...".

 شب که شد و سورپرایزِ برثدیِ بنده، آن موقع بود که تازه فهمیدم چرا این قدر به "ساعت" و زنده و مرده ش گیر داده بود: برای هدیه ی تولدم ساعت خریده بود. یک ساعتِ دستِ دویِ "ال.پی: لایف پالس" که معلوم نیست از کجا گیر آورده بود. به قولی بدترین ساعتِ دنیا، که تنها یک دوره ی چهار ساله تولید شده بود و بعد از بس خرابیِ ساعت ها و خوابیدن ش زیاد بود که ... اِ! ... پس به خاطرِ همین اندر بابِ خوابیدنِ ساعت سخن می راند. منظورش این بود که گه گداری می خوابد.

  • پدر بزرگ، این را از کجا گیر آوردی؟
  • قشنگه! نیست؟ مخصوصاً اون عقربه های دورگیری شده ش. نگاه کن چه صفحه ی گردِ نقره ایِ اصیلی داره. پسر، اینا زمانِ ما تهِ لوکسی گری بود.
  • چی چی گری؟
  • کولسی گری دیگه. یعنی خیلی لوکس بود. یعنی هر کی از اینا داشت، با دست نشون ش می دادند.

نگاهی به شمایلِ پیرمردیِ ساعتِ بندچرمیِ ال.پی کردم و گفتم: "فکر کنم من م اگه این رو تو دانش گاه بپوشم همه با دست نشون م بدن."

  • اگه؟ اگه بپوشی؟ ... پسر تو هیچ می دونی من چه قدر بالای این با رفیقِ قدیمی م چونه زدم که حاضر شد بهم بفروشه تش؟ ... اون وقت می گی "اگه بپوش م؟" این. ال پی اصله پسر. اصلِ ... اصلِ ... حالا یادم نیست اصل کجاست، اما اصله اصله. پشت ش رو خوندی؟ رفیق م می گه ...

ساعت را برگرداندم. پشت ش به انگلیسی نوشته بود: "Life Pulse, Like living Pulse.": "ال.پی، مثلِ نبضِ زنده گی"، خوب که چی؟ آن موقع ها هم لابد از این شعارهای تبلیغاتیِ مفت که پشتِ اسم کالاشان می آورند کم نبوده: "هم راه اول: هیچ کس تنها نیست. عطرِ بیک: عطرِ جوانی. پپسی: طعمِ خوشِ زنده گی". و از این اراجیفِ معمولِ بفروش ها. دسته های ساعت را روی هم دولا کردم  و گذاشتم ش توی جیبِ پیرهن م، یعنی که بعداً می پوشم ش.

هدیه ها را به ترتیبِ قد و قواره چیدم روی تخت. می خواستم اولین هدیه هایِ به کار بیا را برایِ روزِ اولِ دانش گاه حاضر کنم. می خواستم روزِ اولِ مهر، روزِ اولِ دانش گاه، خوش پوش ترینِ آدمِ دنیا باشم که به خانمِ رحیمی سلام می کند. و لابد جوابِ سلامِ می شنفد. خانم رحیمی را هفت ترمی می شد که می شناختم، یعنی با این ترمِ پایان نامه می شد هشت ترم. یعنی می شد چهارسال، و من چهار سال بود که می خواستم ایشان را دوست بدارم. و چهار سال بود که داشتم لوازم دوست داشتن یک آدم را تهیه می کردم: کارم را تابستان تثبیت کرده بودم، توی یک شرکتِ نقشه کشی، آن هم با کلی مکافات. آن هم کی؟ من که از هر چه ریاضی و هندسه بود متنفر بودم.  کلی دزدکی رفته بودم سرِ کلاسِ بچه های معماری و خارج از کلاس هم اتوکد و از این بامبول های نقشه کشی، تا این که بالاخره قرار شد با لیسانسِ نقاشی ای که این ترم می گرفتم، به جایِ یک نقشه کشِ ساختمان قبول م کنند. و منِ متنفر از راننده گی، یک پی کیِ سفیدِ 3 ملیونی ای هم به فراستِ هچلِ وام، ترمِ گذشته جور کرده بودم. و کلی چیزهای دیگر که به خیال م برای دوست داشتن کسی  لازم است. هفت ترمِ تمام. و چند روزِ دیگر می شد اولِ ترم و من می خواستم به خودم اجازه ی دوست داشتن کسی را بدهم. و حالا تویِ این جمعِ نوبرانه ی هدیه ها که قرار بود شأنِ یک آدم دوست بدار را رقم بزنند، از همه ناچسب تر هدیه ی پدربزرگ بود. ال.پیِ مدام بخوابِ پیرمردی. دست کردم توی جیب م و درش آوردم، مثلِ این که بیدار بود. پدربزرگ یکی دو هفته ای می ماند، پس برای ناراحت نشدن او هم که باشد پوشیدم ش. راست ش هم چین بدک هم نبود. اگر کفشِ چرمِ قهوه ای می پوشیدم و کیفِ قهوه ایِ چرمی با خودم می بردم، می شد با پیراهنِ خاکستری و شلوارِ نخیِ مشکی و احتمالاً ژاکتِ قهوه ای، تیپِ بسازی باهاش درست کرد. نوبرانه هم بود. ذوق کردم از این تناسبِ تیپی که دچارش شده بودم، ساعت هم انگار. ثانیه شمارهاش را تند تند رد می کرد و بعضی وقت ها هم روی یک عدد دو سه بار تیک می زد. شاید ساعت هم، حالِ مرا فهمیده بود، مثلِ این که داستانِ عاشقانه ای را برای دوست ت تعریف کرده باشی و او هیجان زده.

 

روایتِ ال.پی

داستانِ عاشقانه ای شنیده بودم. بعد از این که از دستِ خاطراتِ مدامِ حسرت های آن پیرمردِ چروک خلاص شده بودم، برای اولین بار بود که چیزی قلب م را به هیجان می آورد. ... هووووووو ه. ... حالا شده بودم ساعتِ یک جوانِ عاشق پیشه. عجب تجربه ی کم نظیری می توانست باشد برای ما ال.پی ها که زود نسل مان را ورچیدند. انگار بعدِ سال ها خوابیدن و غم و غصه ی پیرمرد را از گذشته های تلف کرده اش خوردن، رسیده بودم دستِ یک آدمِ عاقل که می دانست چه طور از ثانیه های کمِ زنده گی اش درست استفاده کند. جوری که به قولِ پدرم مجبور نباشد به جایِ "زنده گی" کردن، "حسرت زنده گی" کردن را بکند. البته راست ش مادرم با این نظرِ پدرم مخالف بود. مادرم، یک فستینایِ سوئیسی است و نمی دانم چه طور راضی شد توی آن مغازه ی همه رقمه ی  ساعت فروشی با پدرم که مثلِ خودم یک ال.پیِ کلاسیک بود، دوست بشود و پدر و مادریِ منِ تازه ساخته شده را برعهده بگیرد. هر وقت، خریداری وارد مغازه می شد، پدر شروع می کرد به جامعه شناسی یارو: "نگاش کن! یارو فردا شب، شبِ عروسی شه، اون وقت، نگاه کن چطوری با  زنه حرف می زنه! انگار که اومده به طرف پولاشو نشون بده. ... اِاِ اِ! ... خب طرف می گه من این ژاپونیه رو دوست دارم، تو چی کار داری که ارزونه ... مگه همه باید رولکس ببندن؟ ...". بعد هم عقربه ی نصیحت ش را می گرفت طرفِ من که: "پسر جان هیچ می دونی چرا به ما می گن ال.پی؟ هیچ می دونی لایف پالس یعنی چی؟ ... بعد بلند جوری که مادر بشنود تیک می زد که:" یعنی نبضِ زنده گی. ما به مردم زنده گی رو نشون می دیم، نه زمان رو. این مردم نیاز ندارن که قدرِ زمان رو بدونند، این ها باهاس قدر زنده گی رو بدونند. ما ال.پی هستیم، هر وقت که باید به کسی بگیم عجله کنه،  زمان رو براشون تند می کنیم، جوری که حسابِ کار بیاد دست شون. بفهم ن که اگه زود اقدام نکنن، زنده گی از دست شون می ره. هر وقت ناراحت بودن، ناراحت می شیم، هر وقت خوش حال بودن، به شون زمان می دیم، واسه خوش حالی چه فرقی می کنه که ساعتِ شیشِ صبح باشه، یا نهِ شب؟ هان؟ ما باید به زمان های باارزشِ آدم ها فرصت بدیم، و به زمان های بی ارزش شون رویِ تندمون رو نشون بدیم. اصلاً اصالتاً ما ال.پی ها ساعت های احساساتی هستیم." و این قسمت ش را با گوشه برقی به مادر می گوید: "واسه همین هم هست که مادرت عاشقِ من شد." اما همیشه حرف های پدر که تمام می شد، وقتی دوباره چرت ش می گرفت، یا کلاً می خوابید. مادر آرام زیرِ گوش م می گفت: "ما ساعتیم ال.پی جان. و مردم از ما چه توقعی دارند؟ این که زمانِ درست رو نشون شون بدیم". می گفت" این تنها دلیلِ ساختن ساعت هاست." هر وقت که خواب م می گرفت، یا دل م، مادر با تأسف می گفت "این قدر سر به هوا نباش پسر." می گفت "آدم ها از ساعت های سر به هوا خوش شان نمی آید"، می گفت "آدم ها به هم چو ساعت هایی می گویند "خراب" و خراب را اگر نتوانند درست کنند، یا مجاب ش به گردشِ دقیق و نمایشِ بی احساس و بی طرفانه  و بی لطف زمان، آن وقت می گیرند و تکه تکه اش می کنند و از تکه هاش دیگری ای می سازند که او نباشد یا طردش می کنند و می سپاردندش به زباله دانی، به قبرستانِ دست ساخته هایی شان که دیگر توانِ خدمت کردن به شان را ندارند." و راست می گفت. این را وقتی فهمیدم که پدرم را یک مشتری بعد از یک هفته آورد و پس داد. بدجوری تو هم بود پدر. نمی دانم چه دیده بود که این جوری شده بود. صاحب مغازه هم که نتوانست مجاب ش کند به درست کار کردن، یک دلّیِ سربریده روغن، پر از قطعاتِ ساعت آورد و پدر را انداخت توی آن. و نه همین طور، بل که اول با چکشی تکه تکه اش کرد، بعد چرخ دنده ها و فنرهاش را جدا، و عقربه و صفحه اش را هم جدا انداخت توی آن دلّی. مادر با حفظِ هیبتِ کلاسیکانه اش گفت: "درس گرفتی؟". اما نگرفتم. یعنی من ال.پی بودم. همین بودم. "رولکس" نبودم، "مگا" هم نبودم. حتی "ویولت" و "گس" و "سندرز" و "ادوکس" هم نبودم. حتی تر، از این آشغال های چینی هم نبودم که بی دلیل بخوابند، یا با وجودِ باطریِ تازه، بازخودشان را بزنند به کوچه ی علی چپ و چپکی زمان را نشان بدهند. من ال.پی بودم. نبضِ زنده گی. حتی بعد از این که تویِ ستونِ همه ی ویژه نامه های بررسیِ ساعت ها گریدم افتاد به پایین ترین و بعدش هم حتی از گرید افتادم و خط تولیدمان برچیده شد(!) ...هاه. ... احمق ها این جور نوشته بودند: "...خط تولید ...".  حتی نمی دانستند که ما ال.پی ها را ماشینی تولید نمی کنند. حتی نمی دانستند که همه ی ما را دستی می سازند، و آن کارخانه ی کوچکی که سردرش آرمِ ال.پی زده اند، تنها قطعات مان را تولید می کند. احمق ها نمی دانستند که ال.پی یعنی چه و گفتند "خراب".

اما با این چیزها که نمی شد از ال.پی بودن دست کشید. بالأخره یک نفر توی این دنیا بایستی به مردم از زمانه شان می گفت. نمی شد که همه اش از زمان گفت. ... و عجب فرصتی گیرم آمده بود. دم خوری با یک جوانِ عاشق پیشه. یکی که احتمالاً می خواهد زنده گی کند. نمی خواهد بگذارد شصت سال ش بشود و بعد، به پرستاری که آخرین سرم ش را عوض می کند بگوید: "کاش زنده گی کرده بودم."

 

روایتِ پسرک

زمان ش رسیده بود. ام روز، اول روزِ مهر بود. چه قدر که از دی روز این احساسِ توی پوستِ خودم نگنجیدن را دارم. و تنها چیزهای که الآن نگران م کرده اند، یک هنوز نیامدنِ خانمِ رحیمی است، و دیگری بازی در آوردنِ این ساعتِ الکی خوش. معلوم نیست چه ش هست. همین جور روی این ثانیه و آن ثانیه مکث می کند، و بعد دوباره بعدی، و اصلاً یک جوری می گردد که من هم دست شویی م گرفته. ساعت را می آورم بالا، می گذارم ش روی گوش م: "تیک تیک تیک ... ویژ ... تیک تیک تیک ... ویژ ... "مثلِ قلبِ منتظری می زند. سریع و بی وقفه. دوست م با آرنج می زند به بازوی م: "خانم رحیمی اومد." یک هو قلب م می ریزد. در چیزی میانِ شرم و دل تنگی و هیجان و خواستن ... و دوست داشتن. برمی گردم. خودش است. همان طور بشّاش و سرحال. با چادرِ آستین دارِ عربی. و صورتِ کشیده و سفید، بی نیازِ به آرایش. و لب خندی که خطی ممتد و باریک از گوشه ی لب ش می گیرد و می رود تا حوالیِ گونه. و چشمانی که شرم تا به حال نگذاشته است درست ببینم شان. توی همین فکر ها هستم و درگیرِ تقلایِ کش داری برای سلام کردن. ... که سلام می کند و جعبه شکلات را می آورد جلو:

  • سلام! بفرمایید، شیرینیِ عقده ...
  • مبارک باشه ... .

 

روایتِ ال.پی

بی اختیار، بی سلام، بی که حتی هنوز درست عمقِ از دست دادن را فهمیده باشد، دست می برد و شکلاتی برمی دارد. و می گوید: "مبارک باشه". ثانیه هاش از کار افتاده بود. توی قلب ش، چیزی شبیهِ خالی بودن ووووو می کشید. مثلِ لحظه ای که به حقیقتِ بزرگی آگاهی یافته باشی. و تلخ. و ندانی که دیگر جای ت رویِ زمینی که بودن ت را بار می کشد کجاست.

تلخ شده بود. تلخِ تلخ. یک شکلاتِ 30 درصد، که نصفِ بیش ترش را شکر تشکیل می داد، آن چنان تلخ ش کرده بود که دیگر حتی از گفتن ش عاجز شده بود. تلخِ تلخ. تا آخر کلاس. بی گفتی، بی شنفتی. و بعد، تویِ راهِ خواب گاه، آن قدر سنگین و خسته، که جایی بی اراده بنشیند گوشه ی جویِ سیاهی و بزند زیرِ گریه.

 

روایتِ راوی

تلخ شده بود. تلخِ تلخ. با دستِ چپ ش اشک هاش را پاک کرد دست ش را که آورد پایین، ساعتِ ال.پیِ قدیمیِ پدربزرگ ش را دید. در جا می زد. تلپ ... تلپ ... تلپ ... . رویِ یک ثانیه. و نه جلوتر، پیش تر یا پس تر. یکی محکم زد روی ساعت: ... وییییژ ... تلپ ... تلپ ... تلپ ... .  ساعت را از مچِ دست ش باز کرد. می خواست همه ی گذشته ی تلخ ش را یک جا بریزد دور. ... و اول با ساعت شروع کرد. ... ساعت را گذاشت روی پیش خوانِ مغازه ی ساعت فروشی:

  • حاجی این رو چند می خری؟

ساعت فروشِ میان سال نگاهی به بر و رویِ ساعت انداخت و بعد لب هاش را به بالا جمع کرد و چانه اش را چروک اندخت:

  • خرابه ... .

   

روایتِ ال.پی

مادرم می گفت، ساعت ها باید دقیق و منظم کار کنند، و الّا زود می میرند. مادرم راست می گفت. ال.پی ها زود می میرند. اما ساعت های منظمِ اهالیِ منظمِ زمان،  زود پیر می شوند.

سجاد پورخسروانی
۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

  • بابا! مامان من رو دوست نداره؟

یعنی یک بچه معنای دوست داشتن را می فهمد؟ و به راستی  اگر بچه ها نفهمند، دیگر که می فهمد؟ مرد صورت ش را برد نزدیک صورتِ بچه و با ریشِ خشن ش چند بار صورت فسقلی را مثل سیمی که کفِ قابلمه ی سیاهی را می سابد، خاراند  و به عذابی خنده دارش گفت:

  • دم بریده،  مگه می شه مامانِ آدم، آدم رو دوست نداشته باشه؟!!

اما این سؤال خودش هم بود. سؤالی که سال ها بود جای جواب ش توی دل ش خالی مانده بود. فسقلی را زمین گذاشت.

  • خانم این خریدِ شما تموم نشد؟ ... نمی رسیم بریم زیارت ها.

زن گوشه ی مقنعه اش را کنار زد و گفت:

  • هان؟ با منی عقیل؟ بیا این جا این رو نگاه کن. به نظرت این روفرشیِ به مبلِ تویِ هال نمی آد؟! هم سته، هم که خیلی به چشم می آد. نه؟

عقیل نگاهِ ناامیدانه ای به او کرد. نگاهی به دستِ بنیامین کرد توی دست ش، بعد هم نگاهی انداخت به خود بنیامین که نمی توانست از آن پایین آن ور ویترین و چیزی را که مادرش از آن حرف می زد ببیند. دست ش را گرم تر توی مشت فشرد. نگاهی به زن کرد که روی ش به ویترین بود. گفت: "چرا!"، هر چند که می دانست عاطفه منتظر هیچ جوابی از سوی او نخواهد بود، و این سؤال تنها واسطه ای بوده است بین پسندِ او و درخواستِ او برای خرید آن چیز. مثل همه ی مواقع. دست ش کمی کشیده می شد. نگاه کرد، بنیامین هوس جایی کرده بود. پا داد تا همراهی اش کند. دست ش را رها کرد و پشت سرش راه افتاد. الاغِ عروسکیِ دست فروش، گوشه ی پیاده رو می رقصید. بنیامین رفت و جلویِ عروسک  نشست روی دو پا. دست هاش را هم مشت کرد و گذاشت روی گونه اش، تکیه داده بر شکم. عقیل لب خندی زد و او هم همان طور، میان گوشه ی پیاده رو، بی خیالِ جماعتِ پیاده، نشست روی دو پا. بنیامین گفت: "خرگوشه؟". دست فروش پیر که رویِ صندلیِ تاشوی ش نشسته بود سریع  جواب داد: "نه! خودِ خره! یعنی الاغه". بعد هر سه تایی زدند زیرِ خنده. عاطفه که تازه متوجه آن ها شده بود، با هیاهویِ زنانه ای آمد جلو و گفت: "اِ...! عقیل! نشستی رو زمین؟ پوشو آبرومون رفت." دستِ بینامین را گرفت و سریع کشاند سمتِ مغازه ی لباس بچه و با غرولند گفت: "من رو باش، دو تا بچه پیدا کرده ام!". عقیل از جا بلند شد. عاطفه بنیامین را برده بود پشت ویترین و درباره ی لباسی ازش باهاش حرف می زد که قدِ بنیامین و بلندیِ ویترین اجازه ی دیدن ش را به او نمی داد. و عاطفه انگار که با خود حرف می زد: "از این خوش ت می یاد مامان؟ نگاه چه خوشگله! فردا شب که رفتیم عروسیِ خاله ت، این رو می پوشی، چه قدر هم به ت می آد ... " و بنیامین نمی دانست که او به راستی با که حرف می زند. عقیل نگاه ش را از عاطفه گرفت سمتِ پیرمرد. پیرمرد هم. نگاه شان در تلاقیِ هم آهِ مشترکی را انگار که سر می دادند. عقیل دست ش را برد توی جیب ش و گفت: "ممنون حاجی جان! چنده این خرگوشه؟". و پیرمرد که تلخندی می زد، با تعارفاتِ این بارِ واقعیِ یک فروشنده حساب و کتاب ش را  کرد.

توی ماشین به حرف های عاطفه گوش می دادند که مبنای مشترکِ همه شان عروسیِ فرداشبِ خواهرش بود.  بنیامین از صندلی عقب خم شد و الاغ ش را گرفت جلوی  عاطفه: "مامان نگاه! این رو بابایی برام گرفته". عاطفه بی که نگاه ش کند گفت: "باشه، قشنگه" و دست ش را به نشانه ی پس زدنِ آن تکان داد. بنیامین توی صندلی ش جاگیر شد و غم گینانه به الاغ ش نگاه  کرد. باطری های الاغ را در آورد. انگار الاغ نرقص را بیش تر از الاغ برقص دوست می داشت.  آن شبِ قبلِ عروسی را عقیل در کنار عاطفه خوابید و بنیامین در کنار الاغ.

روز عروسی با همه ی کت و شلواری ها و بچه های نونوارِ عروسکی و دکوراسیونِ دکوراتیو چین و رقص نورها و پیانوها و رقص های تازه مد شده ی والس و چه از راه می رسید. نمی دانست چرا، اما یک هو هوایِ مادرش را کرده بود عقیل. به عاطفه گفت. عاطفه اخمی در هم کشید و یادش آورد که مادرش همان کسی است که یک بار او را تنها گذاشته و طلاقِ پدرش را به لفت و لیس ش با مرد دیگری فروخته و "عجب مادر بدی است" و "کدام مادری با فرزندش هم چین کاری را می کند؟" و "همین که پول درمان ش را داده ای و توی آسایش گاهِ درجه یک ثبت ش کرده ای بس است". اما در نهایت که می دانست این حرف های ش راه به جایی نمی برند، گفت که آماده باشند و با لباس هاشای عروسی شان بروند و مواظب لباس ها باشند و زود هم برگردند. عقیل گفت: "بنیامین را نمی برم. تنها می روم". عاطفه گفت: "نه! ببرش. من این جا کلی سرم شلوغه. ببر اون جا حداقل با مادربرزگ ش بازی کنه". کارِ مادرش داشت. می خواست تنها باشد. اما دیگر کاری ش نمی شد کرد. توی راه بنیامین پرسید: "بابا! مامان من رو دوست نداره؟"

پیرزن، رویِ تخت ش نشسته بود و یکی از چهارمیله ی دوربلند شده ی اطراف تخت را گرفته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. وقتی عقیل را دید، اشک ش را پاک کرد - هر چند نمی شود درست تفاوت وجود اشکی بر گوشه ی چشمِ پیرزنی را با نه وجودش تشخیص داد، انگار که همیشه می گریند- و  با لب خند به او و نوه اش که خیلی هم نمی توانست نسبت به او احساس مادربزرگی داشته باشد نگاه کرد.

  • به به نوه ی گل م! با خودت چی داری؟ خرگوشه؟
  • نه! این الاغه! فقط گوش هاش شبیهِ خرگوشه.

راست می گفتند که پیرها معصوم می شوند. و مادرش حالا چیزی میانِ دردِ معصیت بود و ساده گیِ بچه گی. چیزی که یک عمر از خودش دریغ کرده بودند. کمی که از بازیِ بنیامین با مادربزرگش گذشت، عقیل خم شد و او را از روی تخت برداشت و به پرستاری در بیرون اتاق و ته سالن اشاره کرد و گفت: " برو به اون خانم پرستاره الاغ ت رو نشون بده!". بنیامین از اتاق بیرون رفت. عقیل به دور و برش نگاهی انداخت.  جز چند پیرزنِ دیگر،  کسی توی اتاق نبود که دو تاشان هم خواب بودند. صندلی را کشید جلوی تخت و آهسته جوری که انگار می خواهد رازی را با مادرش در میان بگذارد گفت: "مادر! شما من رو دوست نداشتید؟! ..." و خیره شد به لب های او. پیرزن جاخورد. از وقتی که شوهرِ دوم ش مرده بود و پسرش را و گاهی دخترش را از نو می دید. هیچ وقت نشده بود که از گذشته هایی که هیچ خوش نداشت در موردشان حرفی بزند صحبتی و سؤالی از آن ها بشنود. غیر از آن نیش های پشت تلفنیِ زنِ عقیل، هیچ نشانه ی آشکاری از کسی که بود، نداشت. بچه های از شوهرِ دوم ش هم که هیچ وقت نبودند که بخواهند ناراحت کننده باشند یا خوش حال کننده. پیرزن دنبالِ جمله ای می گشت برای گفتن. خیلی وقت بود که حتی تویِ تنهایی های خودش هم به خاطراتِ گذشته ی خودش خیانت می کرد و مثلِ سانسورچیِ ماهری آن قسمتِ نامردانه ی نامادرانه اش را حذف می کرد. مثل همان قسمتی که همه ی جهازش را که می شد همه ی داراییِ شوهرِ قبلی و بچه ها، بار زده بود و رفته بود خانه ی شوهر جدید. و بچه ها را گذاشته بود و تکه موکتی برای کف و تلویزیونِ  سی آر تیِ رنگیِ قدیمی ای و یک لپ تاپ که به کارش نمی آمد. یا آن موقع که زنگ زده بود خانه و به بچه ها گفته بود که اگر پدرشان بیرون شان کند، راه شان نخواهد داد، یا ... . سرش پایین بود. لب ش تکان می خورد و سعی داشت جمله ای را از میان آن ها عبور دهد. عقیل هم چنان به لب های پیرزن نگاه می کرد.

  • مادر! شما من و هانیه رو دوست نداشتید؟
  • من ... شما رو نمی دیدم ... .

***

شب عروسی بود. عروسیِ خواهر زن ش با مردی لابد شبیه او. هر چند عقیل نابوده و یتیمِ  مادر زنده نشده.یا بزرگ شده با یک خواهرِ کوچک تر از خودش و پدری ارتشی  که لطافت مادرانه را نداشت، اما ریش های سختِ پدرانه را چرا. و او از آن مرد مادر بودنِ سخت را آموخته بود. عقیل با بنیامین گوشه ای پشتِ میزی گوشه گیر  نشسته بودند. بنیامین پرسید: "بابا! مامان من رو دوست نداره؟!" ... عقیل مکثی کرد و گفت: " ... چرا".    

 

سجاد پورخسروانی
۱۰ مهر ۹۱ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه