ساعت ها زود پیر می شوند :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۰۷ ب.ظ

ساعت ها زود پیر می شوند

 

روایتِ پسرک

"بعضی وقت ها ساعت ها می خوابند، درست مثل من و شما. یا مثلاً بابات که لنگِ ظهر شده و هنوز که هنوزه تشک ش پهنه. ..." بابا که به شکم خوابیده، دستِ راست ش را بالا می آورد و با صدایِ خمود می گوید: "من بیدارم ها!" و دوباره دست ش را رها می کند روی تشک. پدربزرگ ادامه می دهد: "گوش ت با منه علی؟ ... مثلِ همه ی موجوداتِ عالم. این جور وقت ها، کافیه پشت ش رو باز کنی، یک باطریِ پنج هزار تومنیِ نو بندازی روش و بسم الله. تیک تاک، تیک تاک، میشه عینِ روزِ اول ش ... ". یک هو صدایِ داد بابا بلند می شود. مامان سامان را فرستاده است سراغ بابا که بیدارش کند. سامان هم نشسته است روی پشت بابا و گوش های ش را می کشد: "پوشو بابا! ام روز تولدِ علیِ ها. باید بریم براش کیک بگیریم. ..."؛ صدای مامان از توی آشپزخانه می آید که:  "وروجک مگه نگفتم صداش رو در نیار ...". سامان شاکی ادامه می دهد: "اما خودت گفتی که ..." مامان  سریع می دود که جلوی دهانِ سامان را بگیرد. من خودم را می زنم به آن کوچه ی معروف. پدر بزرگ می گوید: "گوشت با منه علی؟" می گویم: "آره آقا جون!". ادامه می دهد: "شما که آقای ما باشی، جون م برات بگه  که، ساعت جماعت بعضی زمان ها می خوابند. اما بعضی وقت ها هم می میرند، دیگر آن موقع اگر هزار بار هم سرویس ش کنی یا باطری ش رو عوض کنی یا چه می دونم رشوه به ش بدی یا چه، دیگه توفیری نمی کنه. همینیه که هست: یه ساعتِ مرده. ...".

 شب که شد و سورپرایزِ برثدیِ بنده، آن موقع بود که تازه فهمیدم چرا این قدر به "ساعت" و زنده و مرده ش گیر داده بود: برای هدیه ی تولدم ساعت خریده بود. یک ساعتِ دستِ دویِ "ال.پی: لایف پالس" که معلوم نیست از کجا گیر آورده بود. به قولی بدترین ساعتِ دنیا، که تنها یک دوره ی چهار ساله تولید شده بود و بعد از بس خرابیِ ساعت ها و خوابیدن ش زیاد بود که ... اِ! ... پس به خاطرِ همین اندر بابِ خوابیدنِ ساعت سخن می راند. منظورش این بود که گه گداری می خوابد.

نگاهی به شمایلِ پیرمردیِ ساعتِ بندچرمیِ ال.پی کردم و گفتم: "فکر کنم من م اگه این رو تو دانش گاه بپوشم همه با دست نشون م بدن."

ساعت را برگرداندم. پشت ش به انگلیسی نوشته بود: "Life Pulse, Like living Pulse.": "ال.پی، مثلِ نبضِ زنده گی"، خوب که چی؟ آن موقع ها هم لابد از این شعارهای تبلیغاتیِ مفت که پشتِ اسم کالاشان می آورند کم نبوده: "هم راه اول: هیچ کس تنها نیست. عطرِ بیک: عطرِ جوانی. پپسی: طعمِ خوشِ زنده گی". و از این اراجیفِ معمولِ بفروش ها. دسته های ساعت را روی هم دولا کردم  و گذاشتم ش توی جیبِ پیرهن م، یعنی که بعداً می پوشم ش.

هدیه ها را به ترتیبِ قد و قواره چیدم روی تخت. می خواستم اولین هدیه هایِ به کار بیا را برایِ روزِ اولِ دانش گاه حاضر کنم. می خواستم روزِ اولِ مهر، روزِ اولِ دانش گاه، خوش پوش ترینِ آدمِ دنیا باشم که به خانمِ رحیمی سلام می کند. و لابد جوابِ سلامِ می شنفد. خانم رحیمی را هفت ترمی می شد که می شناختم، یعنی با این ترمِ پایان نامه می شد هشت ترم. یعنی می شد چهارسال، و من چهار سال بود که می خواستم ایشان را دوست بدارم. و چهار سال بود که داشتم لوازم دوست داشتن یک آدم را تهیه می کردم: کارم را تابستان تثبیت کرده بودم، توی یک شرکتِ نقشه کشی، آن هم با کلی مکافات. آن هم کی؟ من که از هر چه ریاضی و هندسه بود متنفر بودم.  کلی دزدکی رفته بودم سرِ کلاسِ بچه های معماری و خارج از کلاس هم اتوکد و از این بامبول های نقشه کشی، تا این که بالاخره قرار شد با لیسانسِ نقاشی ای که این ترم می گرفتم، به جایِ یک نقشه کشِ ساختمان قبول م کنند. و منِ متنفر از راننده گی، یک پی کیِ سفیدِ 3 ملیونی ای هم به فراستِ هچلِ وام، ترمِ گذشته جور کرده بودم. و کلی چیزهای دیگر که به خیال م برای دوست داشتن کسی  لازم است. هفت ترمِ تمام. و چند روزِ دیگر می شد اولِ ترم و من می خواستم به خودم اجازه ی دوست داشتن کسی را بدهم. و حالا تویِ این جمعِ نوبرانه ی هدیه ها که قرار بود شأنِ یک آدم دوست بدار را رقم بزنند، از همه ناچسب تر هدیه ی پدربزرگ بود. ال.پیِ مدام بخوابِ پیرمردی. دست کردم توی جیب م و درش آوردم، مثلِ این که بیدار بود. پدربزرگ یکی دو هفته ای می ماند، پس برای ناراحت نشدن او هم که باشد پوشیدم ش. راست ش هم چین بدک هم نبود. اگر کفشِ چرمِ قهوه ای می پوشیدم و کیفِ قهوه ایِ چرمی با خودم می بردم، می شد با پیراهنِ خاکستری و شلوارِ نخیِ مشکی و احتمالاً ژاکتِ قهوه ای، تیپِ بسازی باهاش درست کرد. نوبرانه هم بود. ذوق کردم از این تناسبِ تیپی که دچارش شده بودم، ساعت هم انگار. ثانیه شمارهاش را تند تند رد می کرد و بعضی وقت ها هم روی یک عدد دو سه بار تیک می زد. شاید ساعت هم، حالِ مرا فهمیده بود، مثلِ این که داستانِ عاشقانه ای را برای دوست ت تعریف کرده باشی و او هیجان زده.

 

روایتِ ال.پی

داستانِ عاشقانه ای شنیده بودم. بعد از این که از دستِ خاطراتِ مدامِ حسرت های آن پیرمردِ چروک خلاص شده بودم، برای اولین بار بود که چیزی قلب م را به هیجان می آورد. ... هووووووو ه. ... حالا شده بودم ساعتِ یک جوانِ عاشق پیشه. عجب تجربه ی کم نظیری می توانست باشد برای ما ال.پی ها که زود نسل مان را ورچیدند. انگار بعدِ سال ها خوابیدن و غم و غصه ی پیرمرد را از گذشته های تلف کرده اش خوردن، رسیده بودم دستِ یک آدمِ عاقل که می دانست چه طور از ثانیه های کمِ زنده گی اش درست استفاده کند. جوری که به قولِ پدرم مجبور نباشد به جایِ "زنده گی" کردن، "حسرت زنده گی" کردن را بکند. البته راست ش مادرم با این نظرِ پدرم مخالف بود. مادرم، یک فستینایِ سوئیسی است و نمی دانم چه طور راضی شد توی آن مغازه ی همه رقمه ی  ساعت فروشی با پدرم که مثلِ خودم یک ال.پیِ کلاسیک بود، دوست بشود و پدر و مادریِ منِ تازه ساخته شده را برعهده بگیرد. هر وقت، خریداری وارد مغازه می شد، پدر شروع می کرد به جامعه شناسی یارو: "نگاش کن! یارو فردا شب، شبِ عروسی شه، اون وقت، نگاه کن چطوری با  زنه حرف می زنه! انگار که اومده به طرف پولاشو نشون بده. ... اِاِ اِ! ... خب طرف می گه من این ژاپونیه رو دوست دارم، تو چی کار داری که ارزونه ... مگه همه باید رولکس ببندن؟ ...". بعد هم عقربه ی نصیحت ش را می گرفت طرفِ من که: "پسر جان هیچ می دونی چرا به ما می گن ال.پی؟ هیچ می دونی لایف پالس یعنی چی؟ ... بعد بلند جوری که مادر بشنود تیک می زد که:" یعنی نبضِ زنده گی. ما به مردم زنده گی رو نشون می دیم، نه زمان رو. این مردم نیاز ندارن که قدرِ زمان رو بدونند، این ها باهاس قدر زنده گی رو بدونند. ما ال.پی هستیم، هر وقت که باید به کسی بگیم عجله کنه،  زمان رو براشون تند می کنیم، جوری که حسابِ کار بیاد دست شون. بفهم ن که اگه زود اقدام نکنن، زنده گی از دست شون می ره. هر وقت ناراحت بودن، ناراحت می شیم، هر وقت خوش حال بودن، به شون زمان می دیم، واسه خوش حالی چه فرقی می کنه که ساعتِ شیشِ صبح باشه، یا نهِ شب؟ هان؟ ما باید به زمان های باارزشِ آدم ها فرصت بدیم، و به زمان های بی ارزش شون رویِ تندمون رو نشون بدیم. اصلاً اصالتاً ما ال.پی ها ساعت های احساساتی هستیم." و این قسمت ش را با گوشه برقی به مادر می گوید: "واسه همین هم هست که مادرت عاشقِ من شد." اما همیشه حرف های پدر که تمام می شد، وقتی دوباره چرت ش می گرفت، یا کلاً می خوابید. مادر آرام زیرِ گوش م می گفت: "ما ساعتیم ال.پی جان. و مردم از ما چه توقعی دارند؟ این که زمانِ درست رو نشون شون بدیم". می گفت" این تنها دلیلِ ساختن ساعت هاست." هر وقت که خواب م می گرفت، یا دل م، مادر با تأسف می گفت "این قدر سر به هوا نباش پسر." می گفت "آدم ها از ساعت های سر به هوا خوش شان نمی آید"، می گفت "آدم ها به هم چو ساعت هایی می گویند "خراب" و خراب را اگر نتوانند درست کنند، یا مجاب ش به گردشِ دقیق و نمایشِ بی احساس و بی طرفانه  و بی لطف زمان، آن وقت می گیرند و تکه تکه اش می کنند و از تکه هاش دیگری ای می سازند که او نباشد یا طردش می کنند و می سپاردندش به زباله دانی، به قبرستانِ دست ساخته هایی شان که دیگر توانِ خدمت کردن به شان را ندارند." و راست می گفت. این را وقتی فهمیدم که پدرم را یک مشتری بعد از یک هفته آورد و پس داد. بدجوری تو هم بود پدر. نمی دانم چه دیده بود که این جوری شده بود. صاحب مغازه هم که نتوانست مجاب ش کند به درست کار کردن، یک دلّیِ سربریده روغن، پر از قطعاتِ ساعت آورد و پدر را انداخت توی آن. و نه همین طور، بل که اول با چکشی تکه تکه اش کرد، بعد چرخ دنده ها و فنرهاش را جدا، و عقربه و صفحه اش را هم جدا انداخت توی آن دلّی. مادر با حفظِ هیبتِ کلاسیکانه اش گفت: "درس گرفتی؟". اما نگرفتم. یعنی من ال.پی بودم. همین بودم. "رولکس" نبودم، "مگا" هم نبودم. حتی "ویولت" و "گس" و "سندرز" و "ادوکس" هم نبودم. حتی تر، از این آشغال های چینی هم نبودم که بی دلیل بخوابند، یا با وجودِ باطریِ تازه، بازخودشان را بزنند به کوچه ی علی چپ و چپکی زمان را نشان بدهند. من ال.پی بودم. نبضِ زنده گی. حتی بعد از این که تویِ ستونِ همه ی ویژه نامه های بررسیِ ساعت ها گریدم افتاد به پایین ترین و بعدش هم حتی از گرید افتادم و خط تولیدمان برچیده شد(!) ...هاه. ... احمق ها این جور نوشته بودند: "...خط تولید ...".  حتی نمی دانستند که ما ال.پی ها را ماشینی تولید نمی کنند. حتی نمی دانستند که همه ی ما را دستی می سازند، و آن کارخانه ی کوچکی که سردرش آرمِ ال.پی زده اند، تنها قطعات مان را تولید می کند. احمق ها نمی دانستند که ال.پی یعنی چه و گفتند "خراب".

اما با این چیزها که نمی شد از ال.پی بودن دست کشید. بالأخره یک نفر توی این دنیا بایستی به مردم از زمانه شان می گفت. نمی شد که همه اش از زمان گفت. ... و عجب فرصتی گیرم آمده بود. دم خوری با یک جوانِ عاشق پیشه. یکی که احتمالاً می خواهد زنده گی کند. نمی خواهد بگذارد شصت سال ش بشود و بعد، به پرستاری که آخرین سرم ش را عوض می کند بگوید: "کاش زنده گی کرده بودم."

 

روایتِ پسرک

زمان ش رسیده بود. ام روز، اول روزِ مهر بود. چه قدر که از دی روز این احساسِ توی پوستِ خودم نگنجیدن را دارم. و تنها چیزهای که الآن نگران م کرده اند، یک هنوز نیامدنِ خانمِ رحیمی است، و دیگری بازی در آوردنِ این ساعتِ الکی خوش. معلوم نیست چه ش هست. همین جور روی این ثانیه و آن ثانیه مکث می کند، و بعد دوباره بعدی، و اصلاً یک جوری می گردد که من هم دست شویی م گرفته. ساعت را می آورم بالا، می گذارم ش روی گوش م: "تیک تیک تیک ... ویژ ... تیک تیک تیک ... ویژ ... "مثلِ قلبِ منتظری می زند. سریع و بی وقفه. دوست م با آرنج می زند به بازوی م: "خانم رحیمی اومد." یک هو قلب م می ریزد. در چیزی میانِ شرم و دل تنگی و هیجان و خواستن ... و دوست داشتن. برمی گردم. خودش است. همان طور بشّاش و سرحال. با چادرِ آستین دارِ عربی. و صورتِ کشیده و سفید، بی نیازِ به آرایش. و لب خندی که خطی ممتد و باریک از گوشه ی لب ش می گیرد و می رود تا حوالیِ گونه. و چشمانی که شرم تا به حال نگذاشته است درست ببینم شان. توی همین فکر ها هستم و درگیرِ تقلایِ کش داری برای سلام کردن. ... که سلام می کند و جعبه شکلات را می آورد جلو:

 

روایتِ ال.پی

بی اختیار، بی سلام، بی که حتی هنوز درست عمقِ از دست دادن را فهمیده باشد، دست می برد و شکلاتی برمی دارد. و می گوید: "مبارک باشه". ثانیه هاش از کار افتاده بود. توی قلب ش، چیزی شبیهِ خالی بودن ووووو می کشید. مثلِ لحظه ای که به حقیقتِ بزرگی آگاهی یافته باشی. و تلخ. و ندانی که دیگر جای ت رویِ زمینی که بودن ت را بار می کشد کجاست.

تلخ شده بود. تلخِ تلخ. یک شکلاتِ 30 درصد، که نصفِ بیش ترش را شکر تشکیل می داد، آن چنان تلخ ش کرده بود که دیگر حتی از گفتن ش عاجز شده بود. تلخِ تلخ. تا آخر کلاس. بی گفتی، بی شنفتی. و بعد، تویِ راهِ خواب گاه، آن قدر سنگین و خسته، که جایی بی اراده بنشیند گوشه ی جویِ سیاهی و بزند زیرِ گریه.

 

روایتِ راوی

تلخ شده بود. تلخِ تلخ. با دستِ چپ ش اشک هاش را پاک کرد دست ش را که آورد پایین، ساعتِ ال.پیِ قدیمیِ پدربزرگ ش را دید. در جا می زد. تلپ ... تلپ ... تلپ ... . رویِ یک ثانیه. و نه جلوتر، پیش تر یا پس تر. یکی محکم زد روی ساعت: ... وییییژ ... تلپ ... تلپ ... تلپ ... .  ساعت را از مچِ دست ش باز کرد. می خواست همه ی گذشته ی تلخ ش را یک جا بریزد دور. ... و اول با ساعت شروع کرد. ... ساعت را گذاشت روی پیش خوانِ مغازه ی ساعت فروشی:

ساعت فروشِ میان سال نگاهی به بر و رویِ ساعت انداخت و بعد لب هاش را به بالا جمع کرد و چانه اش را چروک اندخت:

   

روایتِ ال.پی

مادرم می گفت، ساعت ها باید دقیق و منظم کار کنند، و الّا زود می میرند. مادرم راست می گفت. ال.پی ها زود می میرند. اما ساعت های منظمِ اهالیِ منظمِ زمان،  زود پیر می شوند.



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

ساعت ها زود پیر می شوند

شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۰۷ ب.ظ

 

روایتِ پسرک

"بعضی وقت ها ساعت ها می خوابند، درست مثل من و شما. یا مثلاً بابات که لنگِ ظهر شده و هنوز که هنوزه تشک ش پهنه. ..." بابا که به شکم خوابیده، دستِ راست ش را بالا می آورد و با صدایِ خمود می گوید: "من بیدارم ها!" و دوباره دست ش را رها می کند روی تشک. پدربزرگ ادامه می دهد: "گوش ت با منه علی؟ ... مثلِ همه ی موجوداتِ عالم. این جور وقت ها، کافیه پشت ش رو باز کنی، یک باطریِ پنج هزار تومنیِ نو بندازی روش و بسم الله. تیک تاک، تیک تاک، میشه عینِ روزِ اول ش ... ". یک هو صدایِ داد بابا بلند می شود. مامان سامان را فرستاده است سراغ بابا که بیدارش کند. سامان هم نشسته است روی پشت بابا و گوش های ش را می کشد: "پوشو بابا! ام روز تولدِ علیِ ها. باید بریم براش کیک بگیریم. ..."؛ صدای مامان از توی آشپزخانه می آید که:  "وروجک مگه نگفتم صداش رو در نیار ...". سامان شاکی ادامه می دهد: "اما خودت گفتی که ..." مامان  سریع می دود که جلوی دهانِ سامان را بگیرد. من خودم را می زنم به آن کوچه ی معروف. پدر بزرگ می گوید: "گوشت با منه علی؟" می گویم: "آره آقا جون!". ادامه می دهد: "شما که آقای ما باشی، جون م برات بگه  که، ساعت جماعت بعضی زمان ها می خوابند. اما بعضی وقت ها هم می میرند، دیگر آن موقع اگر هزار بار هم سرویس ش کنی یا باطری ش رو عوض کنی یا چه می دونم رشوه به ش بدی یا چه، دیگه توفیری نمی کنه. همینیه که هست: یه ساعتِ مرده. ...".

 شب که شد و سورپرایزِ برثدیِ بنده، آن موقع بود که تازه فهمیدم چرا این قدر به "ساعت" و زنده و مرده ش گیر داده بود: برای هدیه ی تولدم ساعت خریده بود. یک ساعتِ دستِ دویِ "ال.پی: لایف پالس" که معلوم نیست از کجا گیر آورده بود. به قولی بدترین ساعتِ دنیا، که تنها یک دوره ی چهار ساله تولید شده بود و بعد از بس خرابیِ ساعت ها و خوابیدن ش زیاد بود که ... اِ! ... پس به خاطرِ همین اندر بابِ خوابیدنِ ساعت سخن می راند. منظورش این بود که گه گداری می خوابد.

  • پدر بزرگ، این را از کجا گیر آوردی؟
  • قشنگه! نیست؟ مخصوصاً اون عقربه های دورگیری شده ش. نگاه کن چه صفحه ی گردِ نقره ایِ اصیلی داره. پسر، اینا زمانِ ما تهِ لوکسی گری بود.
  • چی چی گری؟
  • کولسی گری دیگه. یعنی خیلی لوکس بود. یعنی هر کی از اینا داشت، با دست نشون ش می دادند.

نگاهی به شمایلِ پیرمردیِ ساعتِ بندچرمیِ ال.پی کردم و گفتم: "فکر کنم من م اگه این رو تو دانش گاه بپوشم همه با دست نشون م بدن."

  • اگه؟ اگه بپوشی؟ ... پسر تو هیچ می دونی من چه قدر بالای این با رفیقِ قدیمی م چونه زدم که حاضر شد بهم بفروشه تش؟ ... اون وقت می گی "اگه بپوش م؟" این. ال پی اصله پسر. اصلِ ... اصلِ ... حالا یادم نیست اصل کجاست، اما اصله اصله. پشت ش رو خوندی؟ رفیق م می گه ...

ساعت را برگرداندم. پشت ش به انگلیسی نوشته بود: "Life Pulse, Like living Pulse.": "ال.پی، مثلِ نبضِ زنده گی"، خوب که چی؟ آن موقع ها هم لابد از این شعارهای تبلیغاتیِ مفت که پشتِ اسم کالاشان می آورند کم نبوده: "هم راه اول: هیچ کس تنها نیست. عطرِ بیک: عطرِ جوانی. پپسی: طعمِ خوشِ زنده گی". و از این اراجیفِ معمولِ بفروش ها. دسته های ساعت را روی هم دولا کردم  و گذاشتم ش توی جیبِ پیرهن م، یعنی که بعداً می پوشم ش.

هدیه ها را به ترتیبِ قد و قواره چیدم روی تخت. می خواستم اولین هدیه هایِ به کار بیا را برایِ روزِ اولِ دانش گاه حاضر کنم. می خواستم روزِ اولِ مهر، روزِ اولِ دانش گاه، خوش پوش ترینِ آدمِ دنیا باشم که به خانمِ رحیمی سلام می کند. و لابد جوابِ سلامِ می شنفد. خانم رحیمی را هفت ترمی می شد که می شناختم، یعنی با این ترمِ پایان نامه می شد هشت ترم. یعنی می شد چهارسال، و من چهار سال بود که می خواستم ایشان را دوست بدارم. و چهار سال بود که داشتم لوازم دوست داشتن یک آدم را تهیه می کردم: کارم را تابستان تثبیت کرده بودم، توی یک شرکتِ نقشه کشی، آن هم با کلی مکافات. آن هم کی؟ من که از هر چه ریاضی و هندسه بود متنفر بودم.  کلی دزدکی رفته بودم سرِ کلاسِ بچه های معماری و خارج از کلاس هم اتوکد و از این بامبول های نقشه کشی، تا این که بالاخره قرار شد با لیسانسِ نقاشی ای که این ترم می گرفتم، به جایِ یک نقشه کشِ ساختمان قبول م کنند. و منِ متنفر از راننده گی، یک پی کیِ سفیدِ 3 ملیونی ای هم به فراستِ هچلِ وام، ترمِ گذشته جور کرده بودم. و کلی چیزهای دیگر که به خیال م برای دوست داشتن کسی  لازم است. هفت ترمِ تمام. و چند روزِ دیگر می شد اولِ ترم و من می خواستم به خودم اجازه ی دوست داشتن کسی را بدهم. و حالا تویِ این جمعِ نوبرانه ی هدیه ها که قرار بود شأنِ یک آدم دوست بدار را رقم بزنند، از همه ناچسب تر هدیه ی پدربزرگ بود. ال.پیِ مدام بخوابِ پیرمردی. دست کردم توی جیب م و درش آوردم، مثلِ این که بیدار بود. پدربزرگ یکی دو هفته ای می ماند، پس برای ناراحت نشدن او هم که باشد پوشیدم ش. راست ش هم چین بدک هم نبود. اگر کفشِ چرمِ قهوه ای می پوشیدم و کیفِ قهوه ایِ چرمی با خودم می بردم، می شد با پیراهنِ خاکستری و شلوارِ نخیِ مشکی و احتمالاً ژاکتِ قهوه ای، تیپِ بسازی باهاش درست کرد. نوبرانه هم بود. ذوق کردم از این تناسبِ تیپی که دچارش شده بودم، ساعت هم انگار. ثانیه شمارهاش را تند تند رد می کرد و بعضی وقت ها هم روی یک عدد دو سه بار تیک می زد. شاید ساعت هم، حالِ مرا فهمیده بود، مثلِ این که داستانِ عاشقانه ای را برای دوست ت تعریف کرده باشی و او هیجان زده.

 

روایتِ ال.پی

داستانِ عاشقانه ای شنیده بودم. بعد از این که از دستِ خاطراتِ مدامِ حسرت های آن پیرمردِ چروک خلاص شده بودم، برای اولین بار بود که چیزی قلب م را به هیجان می آورد. ... هووووووو ه. ... حالا شده بودم ساعتِ یک جوانِ عاشق پیشه. عجب تجربه ی کم نظیری می توانست باشد برای ما ال.پی ها که زود نسل مان را ورچیدند. انگار بعدِ سال ها خوابیدن و غم و غصه ی پیرمرد را از گذشته های تلف کرده اش خوردن، رسیده بودم دستِ یک آدمِ عاقل که می دانست چه طور از ثانیه های کمِ زنده گی اش درست استفاده کند. جوری که به قولِ پدرم مجبور نباشد به جایِ "زنده گی" کردن، "حسرت زنده گی" کردن را بکند. البته راست ش مادرم با این نظرِ پدرم مخالف بود. مادرم، یک فستینایِ سوئیسی است و نمی دانم چه طور راضی شد توی آن مغازه ی همه رقمه ی  ساعت فروشی با پدرم که مثلِ خودم یک ال.پیِ کلاسیک بود، دوست بشود و پدر و مادریِ منِ تازه ساخته شده را برعهده بگیرد. هر وقت، خریداری وارد مغازه می شد، پدر شروع می کرد به جامعه شناسی یارو: "نگاش کن! یارو فردا شب، شبِ عروسی شه، اون وقت، نگاه کن چطوری با  زنه حرف می زنه! انگار که اومده به طرف پولاشو نشون بده. ... اِاِ اِ! ... خب طرف می گه من این ژاپونیه رو دوست دارم، تو چی کار داری که ارزونه ... مگه همه باید رولکس ببندن؟ ...". بعد هم عقربه ی نصیحت ش را می گرفت طرفِ من که: "پسر جان هیچ می دونی چرا به ما می گن ال.پی؟ هیچ می دونی لایف پالس یعنی چی؟ ... بعد بلند جوری که مادر بشنود تیک می زد که:" یعنی نبضِ زنده گی. ما به مردم زنده گی رو نشون می دیم، نه زمان رو. این مردم نیاز ندارن که قدرِ زمان رو بدونند، این ها باهاس قدر زنده گی رو بدونند. ما ال.پی هستیم، هر وقت که باید به کسی بگیم عجله کنه،  زمان رو براشون تند می کنیم، جوری که حسابِ کار بیاد دست شون. بفهم ن که اگه زود اقدام نکنن، زنده گی از دست شون می ره. هر وقت ناراحت بودن، ناراحت می شیم، هر وقت خوش حال بودن، به شون زمان می دیم، واسه خوش حالی چه فرقی می کنه که ساعتِ شیشِ صبح باشه، یا نهِ شب؟ هان؟ ما باید به زمان های باارزشِ آدم ها فرصت بدیم، و به زمان های بی ارزش شون رویِ تندمون رو نشون بدیم. اصلاً اصالتاً ما ال.پی ها ساعت های احساساتی هستیم." و این قسمت ش را با گوشه برقی به مادر می گوید: "واسه همین هم هست که مادرت عاشقِ من شد." اما همیشه حرف های پدر که تمام می شد، وقتی دوباره چرت ش می گرفت، یا کلاً می خوابید. مادر آرام زیرِ گوش م می گفت: "ما ساعتیم ال.پی جان. و مردم از ما چه توقعی دارند؟ این که زمانِ درست رو نشون شون بدیم". می گفت" این تنها دلیلِ ساختن ساعت هاست." هر وقت که خواب م می گرفت، یا دل م، مادر با تأسف می گفت "این قدر سر به هوا نباش پسر." می گفت "آدم ها از ساعت های سر به هوا خوش شان نمی آید"، می گفت "آدم ها به هم چو ساعت هایی می گویند "خراب" و خراب را اگر نتوانند درست کنند، یا مجاب ش به گردشِ دقیق و نمایشِ بی احساس و بی طرفانه  و بی لطف زمان، آن وقت می گیرند و تکه تکه اش می کنند و از تکه هاش دیگری ای می سازند که او نباشد یا طردش می کنند و می سپاردندش به زباله دانی، به قبرستانِ دست ساخته هایی شان که دیگر توانِ خدمت کردن به شان را ندارند." و راست می گفت. این را وقتی فهمیدم که پدرم را یک مشتری بعد از یک هفته آورد و پس داد. بدجوری تو هم بود پدر. نمی دانم چه دیده بود که این جوری شده بود. صاحب مغازه هم که نتوانست مجاب ش کند به درست کار کردن، یک دلّیِ سربریده روغن، پر از قطعاتِ ساعت آورد و پدر را انداخت توی آن. و نه همین طور، بل که اول با چکشی تکه تکه اش کرد، بعد چرخ دنده ها و فنرهاش را جدا، و عقربه و صفحه اش را هم جدا انداخت توی آن دلّی. مادر با حفظِ هیبتِ کلاسیکانه اش گفت: "درس گرفتی؟". اما نگرفتم. یعنی من ال.پی بودم. همین بودم. "رولکس" نبودم، "مگا" هم نبودم. حتی "ویولت" و "گس" و "سندرز" و "ادوکس" هم نبودم. حتی تر، از این آشغال های چینی هم نبودم که بی دلیل بخوابند، یا با وجودِ باطریِ تازه، بازخودشان را بزنند به کوچه ی علی چپ و چپکی زمان را نشان بدهند. من ال.پی بودم. نبضِ زنده گی. حتی بعد از این که تویِ ستونِ همه ی ویژه نامه های بررسیِ ساعت ها گریدم افتاد به پایین ترین و بعدش هم حتی از گرید افتادم و خط تولیدمان برچیده شد(!) ...هاه. ... احمق ها این جور نوشته بودند: "...خط تولید ...".  حتی نمی دانستند که ما ال.پی ها را ماشینی تولید نمی کنند. حتی نمی دانستند که همه ی ما را دستی می سازند، و آن کارخانه ی کوچکی که سردرش آرمِ ال.پی زده اند، تنها قطعات مان را تولید می کند. احمق ها نمی دانستند که ال.پی یعنی چه و گفتند "خراب".

اما با این چیزها که نمی شد از ال.پی بودن دست کشید. بالأخره یک نفر توی این دنیا بایستی به مردم از زمانه شان می گفت. نمی شد که همه اش از زمان گفت. ... و عجب فرصتی گیرم آمده بود. دم خوری با یک جوانِ عاشق پیشه. یکی که احتمالاً می خواهد زنده گی کند. نمی خواهد بگذارد شصت سال ش بشود و بعد، به پرستاری که آخرین سرم ش را عوض می کند بگوید: "کاش زنده گی کرده بودم."

 

روایتِ پسرک

زمان ش رسیده بود. ام روز، اول روزِ مهر بود. چه قدر که از دی روز این احساسِ توی پوستِ خودم نگنجیدن را دارم. و تنها چیزهای که الآن نگران م کرده اند، یک هنوز نیامدنِ خانمِ رحیمی است، و دیگری بازی در آوردنِ این ساعتِ الکی خوش. معلوم نیست چه ش هست. همین جور روی این ثانیه و آن ثانیه مکث می کند، و بعد دوباره بعدی، و اصلاً یک جوری می گردد که من هم دست شویی م گرفته. ساعت را می آورم بالا، می گذارم ش روی گوش م: "تیک تیک تیک ... ویژ ... تیک تیک تیک ... ویژ ... "مثلِ قلبِ منتظری می زند. سریع و بی وقفه. دوست م با آرنج می زند به بازوی م: "خانم رحیمی اومد." یک هو قلب م می ریزد. در چیزی میانِ شرم و دل تنگی و هیجان و خواستن ... و دوست داشتن. برمی گردم. خودش است. همان طور بشّاش و سرحال. با چادرِ آستین دارِ عربی. و صورتِ کشیده و سفید، بی نیازِ به آرایش. و لب خندی که خطی ممتد و باریک از گوشه ی لب ش می گیرد و می رود تا حوالیِ گونه. و چشمانی که شرم تا به حال نگذاشته است درست ببینم شان. توی همین فکر ها هستم و درگیرِ تقلایِ کش داری برای سلام کردن. ... که سلام می کند و جعبه شکلات را می آورد جلو:

  • سلام! بفرمایید، شیرینیِ عقده ...
  • مبارک باشه ... .

 

روایتِ ال.پی

بی اختیار، بی سلام، بی که حتی هنوز درست عمقِ از دست دادن را فهمیده باشد، دست می برد و شکلاتی برمی دارد. و می گوید: "مبارک باشه". ثانیه هاش از کار افتاده بود. توی قلب ش، چیزی شبیهِ خالی بودن ووووو می کشید. مثلِ لحظه ای که به حقیقتِ بزرگی آگاهی یافته باشی. و تلخ. و ندانی که دیگر جای ت رویِ زمینی که بودن ت را بار می کشد کجاست.

تلخ شده بود. تلخِ تلخ. یک شکلاتِ 30 درصد، که نصفِ بیش ترش را شکر تشکیل می داد، آن چنان تلخ ش کرده بود که دیگر حتی از گفتن ش عاجز شده بود. تلخِ تلخ. تا آخر کلاس. بی گفتی، بی شنفتی. و بعد، تویِ راهِ خواب گاه، آن قدر سنگین و خسته، که جایی بی اراده بنشیند گوشه ی جویِ سیاهی و بزند زیرِ گریه.

 

روایتِ راوی

تلخ شده بود. تلخِ تلخ. با دستِ چپ ش اشک هاش را پاک کرد دست ش را که آورد پایین، ساعتِ ال.پیِ قدیمیِ پدربزرگ ش را دید. در جا می زد. تلپ ... تلپ ... تلپ ... . رویِ یک ثانیه. و نه جلوتر، پیش تر یا پس تر. یکی محکم زد روی ساعت: ... وییییژ ... تلپ ... تلپ ... تلپ ... .  ساعت را از مچِ دست ش باز کرد. می خواست همه ی گذشته ی تلخ ش را یک جا بریزد دور. ... و اول با ساعت شروع کرد. ... ساعت را گذاشت روی پیش خوانِ مغازه ی ساعت فروشی:

  • حاجی این رو چند می خری؟

ساعت فروشِ میان سال نگاهی به بر و رویِ ساعت انداخت و بعد لب هاش را به بالا جمع کرد و چانه اش را چروک اندخت:

  • خرابه ... .

   

روایتِ ال.پی

مادرم می گفت، ساعت ها باید دقیق و منظم کار کنند، و الّا زود می میرند. مادرم راست می گفت. ال.پی ها زود می میرند. اما ساعت های منظمِ اهالیِ منظمِ زمان،  زود پیر می شوند.

۹۱/۰۷/۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

ساعت

ال.پی

داستان کوتاه

نظرات  (۱)

سلام. داستانت رو خوندم و در عین اینکه دوستش داشتم عصبانیم کرد که خودم دقیقا علتش رو نفهمیدم. چیز دیگه ای که نفهمیدم این بود که از نگاه نویسنده و راوی، این احساس داشتن خوب بود یا نه؟ من خودم که روش، و تفکر ال-پی رو دوست داشتم. کاش یه همراه داشتیم که نصف اونا با زندگی و لحظاتمون همراه می شد. ولی نمی دونم چرا خودم همیشه ساعتی هستم که اصرار داره زمان رو دقیق نشون بده!؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی