چند روایت معتبر* از سنگ :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۱۸ ب.ظ

چند روایت معتبر* از سنگ

 

1:   سنگ ین

مرد جوان با تیشه، ایستاده بود رو به هیکل آن صخره ی بزرگ. دست ش را کرد زیر جل ش و کتابی در آورد. قرآن بود. چند خطی خواند، دوباره بست ش و دوباره قرارش داد زیرِ جلِ قاطری که می آورد. دست هاش را به هم مالید، "یاالله"ی به دلِ صخره گفت و شروع کرد به کندن. ... تا سنگ، از دلِ تخته سنگ متولد شد. او و چند هم پاله ی دیگر. مرد سوارِ قاطرشان کرد و راهیِ روستای ش شد. روستایی در میانه ی تاکستان. سنگ ها را پیاده کرد. آخرین سنگ هایی بود که برایِ خانه اش نیاز داشت. زنِ جوانی خنده بر لب و بشّاش برای ش آب انگور آورد. مرد، بی هیچ اظهار خسته گی سلام ش داد، کاسه ی آب انگور را گرفت، نیم ش را به اصرار به دهانِ زن ریخت و نیمِ دیگرش را خودش نوشید. و بعد آخرین ردیفِ دیوار را چید. سنگ ها که جاگیر شدند، تیرهای چوبیِ سقف را کار گذاشت و بعدتر، در فراغتِ بلندایِ زمان، که انگار همیشه وقتی هم اضاف می آوردند، بقیه ی خانه را ساخت.

دومین پاییزِ اقامتِ سنگ، او دیوارِ اتاقکی بود که آن مرد و زنِِ جوان،  اولین کودک شان را از خدا هدیه می گرفتند. دخترکی فسقلی و سرخ گونه، انگار که که گلِ سپیدِ خجالتی ای. با چشم های درشتِ روشن، مثل نگینی کاشته بر ... یا نه، همان چشم های درشتِ روشن، بی نیازِ تشبیه به چیزی دیگر. سنگ از همان اول، عاشقِ دخترک شد. خیلی خواستنی بود، مخصوصاً وقتی بزرگ تر شد  و موهای حناییِ روشن ش را تکیه می دادبه دیوار و چشم می گذاشت برایِ مادری که حالا آبستنِ برادرِ کوچک ش بود. آرزو داشت، کاش پایین تر بود. کاش تکیه گاهِ هم قد و قواره ای برای سرِ دخترک بود. تا شب ها که سرش را می گذاشت روی دیوار  و کمرش را تکیه می داد به بالشت،  تا با عروسک های کوچکِ پارچه ای اش بازی کند، انگشت های ش را بتواند بزند توی موهاش و نوازش ش کند، یا برای ش لالایی بخواند. کاش آدم بود تا می توانست عاشقِ زنِ زیبایی باشد. کاش آدم بود تا می توانست دخترک کوچکی داشته باشد. کاش آدم بود، تا شب ها موهای دخترک ش را نوازش کند و با هم سرش برایِ لالاییِ دخترک شان، قصه ها از عصرها که ندیده بودند بگوید. قصه ی کوهی که سنگ شد، قصه ی سنگی که دوست داشت آدم شود، قصه ی سنگی که ... .

سنگ ها نمی خوابند. اما گویی آن شب، رؤیایِ زیبایِ آدم شدن، دست از بیداریِ او برنمی داشت. تا نیمه های شب، به آدم شدن فکر می کرد، و آرزو می کرد که کاش آدم بود. تا نیمه های شب به آدم شدن فکر می کرد و به حرف هایِ پیرِ سنگ ها که همیشه می گفت: "خاک شوید، تا آدم شوید". و او نمی فهمید حرف ش را. تا نیمه های شب فکر می کرد، تا نیمه های شب، که مادر دخترک پریشان پرید توی اتاق و دخترک را به آغوش کشید تا به پدر برسد که داد می زد: "بعثی ها! ... بعثی ها! ... بمباران! ... بماران!". ... و تازه آن وقت بود که فهمید زمین می لرزد، و تازه آن وقت بود که فهمید دارد فرو می ریزد، و تا آن وقت بود که ... دخترک را لمس کرد.

***

 

2:  سنگ این

چشم هاش را بست. دیگر برای آن روزش کافی بود. سعی کرد به چیزی فکر نکند. سعی کرد مثل سابق ش گوشه گیر باشد و صدای ش هم در نیاید. خیلی سخت بود برای ش. آدم شدن خیلی سخت بود برای ش. حال ش از اینی که بود به هم می خورد. دوست داشت همان بی اختیارِ سابق می بود. اصلاً دوست داشت نمی بود. دوست داشت بعدِ آن واقعه با سنگ نه بودن، خاک هم نمی بود، آدم هم نمی شد که حالا مسخره اش کنند و سر به سرش بگذارند ... . با خودش گفت: "یعنی این ها هم روزی سنگ بوده اند؟". نمی دانست. سرش سنگین بود. بیش تر از هر شب. می خواست بخوابد: تنها وجهِ خوبِ آدم بودن؛ که مشکلات را مثلِ تکه سنگی بی مصرف -حالا خودش هم تعبیرِ ننگ می داد از سنگ- می انداخت دور و عالم رؤیا چیزی غیر از آن چه بود را برای ش مهیا می ساخت. خوابید. خودش را سنگ دید. هم آن چه که بود. تکه سنگی جدا شده از کوهی به دست فلزابزارِ آدمی. و بعد هی خراشیده شدن و هی مکعبی تر شدن. و سنگِ دیوارِ ساختمانِ خانه ای شدن. و بعد کودکی را زیرِ سایه اش به دنیا آوردن. و بعد بلاهت آدمی ... و جنگ. و دختربچه ای که سال ها آرزوی در آغوش کشیدن ش را داشت. و بمبی. و با صدای مهیبی فروریختن بر سرِ عزیزی. و نالیدن از آرزویی که محقق شده بود. و ...

و حالا آدم شده بود.

خستگی در تمام بدن ش ریشه دوانده بود. پتو را کنار زد و بلند شد. کفِ غرفه خیس بود. رفیق ش زودتر لامپِ وسط غرفه را روشن کرد و شروع کرد به فحش دادن.

سنگی توی آکواریوم پنج شیشه ای بود. سنگ را برداشت، ماهی گلی ای زیرش له شده بود. چشم هاش جوری از ترس و درد بیرون زده بود که رفیق ش حتی یادش رفت  آن چه را که ضرر داده بودند. سنگ را محکم کوبید زمین و لعنتی برش فرستاد. سنگ هم بی صدا، انگار که شرمنده از اتفاقی، افتاد روی موکتِ کف و ساکن شد. دو دستی دست کرد زیرِ ماهی و آوردش بالا جلوی نور. دمش له شده بود و آب ششِ راست ش جوری رفته توی بدنِ قرمزش که انگار لبِ گزیده ای. و در آن میان سفیدی ای که از لایِ فلس های کوچک ش بیرون می زد. حدید، خم شد و دو دستی از روی زمین سنگ را برداشت  و آوردش بالا تا نزدیکی های دستِ رفیق ش رو به نور. رفیق ش نگاهی تکفیرانه به او انداخت و گفت: "معلومه چی کار می کنی؟ با همین سنگِ لعنتی زدن کار و کاسبی مون رو داغون کردن".

حدید دست ش را برد جلو. یکی از دست هاش را ازِ زیرِ بارِ سنگ خلاص کرد و با آن، یکی از دست های رفیق ش را از زیر تنِ ماهی کشید. بعد سنگ را گذاشت کفِ دست رفیق ش. نگاهی به سنگ انداخت و بعد مثل این که می خواهد رازِ دردناکی را برای ش فاش کند گفت: "این، سنگ ینه" بعد دست ش را گذاشت روی قلبِ رفیق ش و گفت: "اما، این، سنگ اینه".

مدت ها بود که حدید سنگ را می فهمید. با این حال به او می گفتند حدید.    

***

 

3: سنگ

"... کونوا حجارةً او حدیدا"* سنگ باشید یا آهن، یا هر چه ی دیگر، باز هم برانگیخته می شوید. هر چند این آیه ابلاغِ جوابی است به کافران و منکران ش، اما باز او ترجیح می داد که سنگ باشد یا آهن. و نه ... آهن نه، سنگ. همان طور که دوستان ش می گفتند: "سنگ!". و چرا؟ چون دیگر از این بازی های متمدنانه ی معاشرانه در نمی آورد؟ می گفتند سنگ است. و بود. چون این چیزی بود که دوست داشت باشد. و چون چیزی بود که فکر می کرد از آدم بودن ش در میان آدم هایی که می شناخت خیلی به تر است ... چون از این لوس بازی های متظاهرانه ی دوست داشتن در نمی آورد. چون صادق بود. سنگ بود، چون سنگ ین بود. سنگ بود چون دیگر طاقتِ فلز بودن آدم ها را نداشت. ...  آدم های موفق این عصر مگر  جز برقی و لب خندی و دست دراز کردنی و بعد با همان دست، تا دسته توی قلب ت فرو رفتن کارِ دیگری هم بلد بودند؟ ... و خب او  نمی خواست که این ها باشد، و پس "سنگ" شد.

می گفتند سنگ است. و بود. آسته می رفت و آسته می آمد. و حتی اگر گربه هم شاخ ش می زد، عین خیال ش نه بود. توی خانه که بود، تنها، توی اتاق ش کز می کرد و کتاب می خواند یا چیز می نوشت، و سنگ بود. توی دانش گاه اگر می رفت، توی کتاب خانه کز می کرد و چیز می خواند یا چیز می نوشت، و سنگ بود. توی خواب گاه اگر بود، توی خودش کز می کرد و کتاب می خواند، یا چیز می نوشت، و سنگ بود. یک باز هم که رفت بسیج، به چند روزش بیش تر نکشید، ودوباره سنگ شد. و از "بسیج" رانده. و یک بار هم که به کسی دل بست، به چند روزش نکشید، و سنگ شد. و از "کسی" رانده. سنگ بود. توی مسافرت سنگ بود. توی خانه سنگ بود. در جمع رفقا سنگ بود. در جمعِ هم کاران سنگ بود. در جمع سنگ بود. در شهر سنگ بود. در خودش هم کم کم ک داشت سنگ می شد. هیچ وقت هم نه نالید. هیچ وقت هم نگریید. هیچ وقت هم نه خواست. هیچ وقت هم نگفت. ... و همه گفتند و خواستند و نالیدند و گرییدند که "او سنگ است". و او سنگ بود.

یک بار یک شاعر مسلکی همه را جمع کرد و اندر سنگ بودنِ او و از زبانِ او چنین خطابه راند:

...

اما، او دیگر خیلی وقت بود که تصمیم ش را گرفته بود، پس هم چنان ساکت و سر به زیر و سنگ ماند. و سنگ بود. همین.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تعبیری که مصطفی مستور از یکی از کتاب های ش می دهد.   

*بخشی از سوره ی الاسراء، آیه ی 51

 

 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

چند روایت معتبر* از سنگ

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۱۸ ب.ظ

 

1:   سنگ ین

مرد جوان با تیشه، ایستاده بود رو به هیکل آن صخره ی بزرگ. دست ش را کرد زیر جل ش و کتابی در آورد. قرآن بود. چند خطی خواند، دوباره بست ش و دوباره قرارش داد زیرِ جلِ قاطری که می آورد. دست هاش را به هم مالید، "یاالله"ی به دلِ صخره گفت و شروع کرد به کندن. ... تا سنگ، از دلِ تخته سنگ متولد شد. او و چند هم پاله ی دیگر. مرد سوارِ قاطرشان کرد و راهیِ روستای ش شد. روستایی در میانه ی تاکستان. سنگ ها را پیاده کرد. آخرین سنگ هایی بود که برایِ خانه اش نیاز داشت. زنِ جوانی خنده بر لب و بشّاش برای ش آب انگور آورد. مرد، بی هیچ اظهار خسته گی سلام ش داد، کاسه ی آب انگور را گرفت، نیم ش را به اصرار به دهانِ زن ریخت و نیمِ دیگرش را خودش نوشید. و بعد آخرین ردیفِ دیوار را چید. سنگ ها که جاگیر شدند، تیرهای چوبیِ سقف را کار گذاشت و بعدتر، در فراغتِ بلندایِ زمان، که انگار همیشه وقتی هم اضاف می آوردند، بقیه ی خانه را ساخت.

دومین پاییزِ اقامتِ سنگ، او دیوارِ اتاقکی بود که آن مرد و زنِِ جوان،  اولین کودک شان را از خدا هدیه می گرفتند. دخترکی فسقلی و سرخ گونه، انگار که که گلِ سپیدِ خجالتی ای. با چشم های درشتِ روشن، مثل نگینی کاشته بر ... یا نه، همان چشم های درشتِ روشن، بی نیازِ تشبیه به چیزی دیگر. سنگ از همان اول، عاشقِ دخترک شد. خیلی خواستنی بود، مخصوصاً وقتی بزرگ تر شد  و موهای حناییِ روشن ش را تکیه می دادبه دیوار و چشم می گذاشت برایِ مادری که حالا آبستنِ برادرِ کوچک ش بود. آرزو داشت، کاش پایین تر بود. کاش تکیه گاهِ هم قد و قواره ای برای سرِ دخترک بود. تا شب ها که سرش را می گذاشت روی دیوار  و کمرش را تکیه می داد به بالشت،  تا با عروسک های کوچکِ پارچه ای اش بازی کند، انگشت های ش را بتواند بزند توی موهاش و نوازش ش کند، یا برای ش لالایی بخواند. کاش آدم بود تا می توانست عاشقِ زنِ زیبایی باشد. کاش آدم بود تا می توانست دخترک کوچکی داشته باشد. کاش آدم بود، تا شب ها موهای دخترک ش را نوازش کند و با هم سرش برایِ لالاییِ دخترک شان، قصه ها از عصرها که ندیده بودند بگوید. قصه ی کوهی که سنگ شد، قصه ی سنگی که دوست داشت آدم شود، قصه ی سنگی که ... .

سنگ ها نمی خوابند. اما گویی آن شب، رؤیایِ زیبایِ آدم شدن، دست از بیداریِ او برنمی داشت. تا نیمه های شب، به آدم شدن فکر می کرد، و آرزو می کرد که کاش آدم بود. تا نیمه های شب به آدم شدن فکر می کرد و به حرف هایِ پیرِ سنگ ها که همیشه می گفت: "خاک شوید، تا آدم شوید". و او نمی فهمید حرف ش را. تا نیمه های شب فکر می کرد، تا نیمه های شب، که مادر دخترک پریشان پرید توی اتاق و دخترک را به آغوش کشید تا به پدر برسد که داد می زد: "بعثی ها! ... بعثی ها! ... بمباران! ... بماران!". ... و تازه آن وقت بود که فهمید زمین می لرزد، و تازه آن وقت بود که فهمید دارد فرو می ریزد، و تا آن وقت بود که ... دخترک را لمس کرد.

***

 

2:  سنگ این

چشم هاش را بست. دیگر برای آن روزش کافی بود. سعی کرد به چیزی فکر نکند. سعی کرد مثل سابق ش گوشه گیر باشد و صدای ش هم در نیاید. خیلی سخت بود برای ش. آدم شدن خیلی سخت بود برای ش. حال ش از اینی که بود به هم می خورد. دوست داشت همان بی اختیارِ سابق می بود. اصلاً دوست داشت نمی بود. دوست داشت بعدِ آن واقعه با سنگ نه بودن، خاک هم نمی بود، آدم هم نمی شد که حالا مسخره اش کنند و سر به سرش بگذارند ... . با خودش گفت: "یعنی این ها هم روزی سنگ بوده اند؟". نمی دانست. سرش سنگین بود. بیش تر از هر شب. می خواست بخوابد: تنها وجهِ خوبِ آدم بودن؛ که مشکلات را مثلِ تکه سنگی بی مصرف -حالا خودش هم تعبیرِ ننگ می داد از سنگ- می انداخت دور و عالم رؤیا چیزی غیر از آن چه بود را برای ش مهیا می ساخت. خوابید. خودش را سنگ دید. هم آن چه که بود. تکه سنگی جدا شده از کوهی به دست فلزابزارِ آدمی. و بعد هی خراشیده شدن و هی مکعبی تر شدن. و سنگِ دیوارِ ساختمانِ خانه ای شدن. و بعد کودکی را زیرِ سایه اش به دنیا آوردن. و بعد بلاهت آدمی ... و جنگ. و دختربچه ای که سال ها آرزوی در آغوش کشیدن ش را داشت. و بمبی. و با صدای مهیبی فروریختن بر سرِ عزیزی. و نالیدن از آرزویی که محقق شده بود. و ...

  • نه! آدم نه ... آدمی نه. گو سنگ باش یا کوه، هستم. می شوم. گو ریگ باش یا خاک، می شوم. ... حتی کودِ حیوانی به پرورش گلی، اما، آدم نه! تو را به خدایی ات نه!

و حالا آدم شده بود.

  • حدید! پوشو! ... پوشو آکواریوم رو با سنگ شکوندن نامردا!

خستگی در تمام بدن ش ریشه دوانده بود. پتو را کنار زد و بلند شد. کفِ غرفه خیس بود. رفیق ش زودتر لامپِ وسط غرفه را روشن کرد و شروع کرد به فحش دادن.

  • مادر فلان ... دِ لامصبا این همه غرفه ی پدر مادر دارِ بفروش. آخه عدل باید بیایین توی غرفه ی درِ پیتِ ماهی گلی ما؟ ... اِ اِ اِ! ... ببین! بی پدرا با ماهی ها چی کار کردن.

سنگی توی آکواریوم پنج شیشه ای بود. سنگ را برداشت، ماهی گلی ای زیرش له شده بود. چشم هاش جوری از ترس و درد بیرون زده بود که رفیق ش حتی یادش رفت  آن چه را که ضرر داده بودند. سنگ را محکم کوبید زمین و لعنتی برش فرستاد. سنگ هم بی صدا، انگار که شرمنده از اتفاقی، افتاد روی موکتِ کف و ساکن شد. دو دستی دست کرد زیرِ ماهی و آوردش بالا جلوی نور. دمش له شده بود و آب ششِ راست ش جوری رفته توی بدنِ قرمزش که انگار لبِ گزیده ای. و در آن میان سفیدی ای که از لایِ فلس های کوچک ش بیرون می زد. حدید، خم شد و دو دستی از روی زمین سنگ را برداشت  و آوردش بالا تا نزدیکی های دستِ رفیق ش رو به نور. رفیق ش نگاهی تکفیرانه به او انداخت و گفت: "معلومه چی کار می کنی؟ با همین سنگِ لعنتی زدن کار و کاسبی مون رو داغون کردن".

حدید دست ش را برد جلو. یکی از دست هاش را ازِ زیرِ بارِ سنگ خلاص کرد و با آن، یکی از دست های رفیق ش را از زیر تنِ ماهی کشید. بعد سنگ را گذاشت کفِ دست رفیق ش. نگاهی به سنگ انداخت و بعد مثل این که می خواهد رازِ دردناکی را برای ش فاش کند گفت: "این، سنگ ینه" بعد دست ش را گذاشت روی قلبِ رفیق ش و گفت: "اما، این، سنگ اینه".

مدت ها بود که حدید سنگ را می فهمید. با این حال به او می گفتند حدید.    

***

 

3: سنگ

"... کونوا حجارةً او حدیدا"* سنگ باشید یا آهن، یا هر چه ی دیگر، باز هم برانگیخته می شوید. هر چند این آیه ابلاغِ جوابی است به کافران و منکران ش، اما باز او ترجیح می داد که سنگ باشد یا آهن. و نه ... آهن نه، سنگ. همان طور که دوستان ش می گفتند: "سنگ!". و چرا؟ چون دیگر از این بازی های متمدنانه ی معاشرانه در نمی آورد؟ می گفتند سنگ است. و بود. چون این چیزی بود که دوست داشت باشد. و چون چیزی بود که فکر می کرد از آدم بودن ش در میان آدم هایی که می شناخت خیلی به تر است ... چون از این لوس بازی های متظاهرانه ی دوست داشتن در نمی آورد. چون صادق بود. سنگ بود، چون سنگ ین بود. سنگ بود چون دیگر طاقتِ فلز بودن آدم ها را نداشت. ...  آدم های موفق این عصر مگر  جز برقی و لب خندی و دست دراز کردنی و بعد با همان دست، تا دسته توی قلب ت فرو رفتن کارِ دیگری هم بلد بودند؟ ... و خب او  نمی خواست که این ها باشد، و پس "سنگ" شد.

می گفتند سنگ است. و بود. آسته می رفت و آسته می آمد. و حتی اگر گربه هم شاخ ش می زد، عین خیال ش نه بود. توی خانه که بود، تنها، توی اتاق ش کز می کرد و کتاب می خواند یا چیز می نوشت، و سنگ بود. توی دانش گاه اگر می رفت، توی کتاب خانه کز می کرد و چیز می خواند یا چیز می نوشت، و سنگ بود. توی خواب گاه اگر بود، توی خودش کز می کرد و کتاب می خواند، یا چیز می نوشت، و سنگ بود. یک باز هم که رفت بسیج، به چند روزش بیش تر نکشید، ودوباره سنگ شد. و از "بسیج" رانده. و یک بار هم که به کسی دل بست، به چند روزش نکشید، و سنگ شد. و از "کسی" رانده. سنگ بود. توی مسافرت سنگ بود. توی خانه سنگ بود. در جمع رفقا سنگ بود. در جمعِ هم کاران سنگ بود. در جمع سنگ بود. در شهر سنگ بود. در خودش هم کم کم ک داشت سنگ می شد. هیچ وقت هم نه نالید. هیچ وقت هم نگریید. هیچ وقت هم نه خواست. هیچ وقت هم نگفت. ... و همه گفتند و خواستند و نالیدند و گرییدند که "او سنگ است". و او سنگ بود.

یک بار یک شاعر مسلکی همه را جمع کرد و اندر سنگ بودنِ او و از زبانِ او چنین خطابه راند:

  • به سنگ شدن خو گرفته ام. حتی گاهی اشکی، یا توجه ای، از سنگ شدن، روی م نمی گرداند. حتی گناهی دیگر، زیبارویی دیگر، بزرگی دیگر، زیبایی ای دیگر، مهربانی دیگر، و همه ی چیزهایی که می توانست منِ سابق م را کُند کُنَد از سنگ شدن، دیگر کاری ازشان برنمی آید. پس گشتم و گشتم، تا از ماهیتِ این هویت جدیدم چیزکی دریابم. و یافته ام، این که سنگ را برجا می گذارند و گاه جرز دیوارش می کنند و گاه پای بر او می گذارند و یا به دشمنی پرتاب ش می کنند و در همه ی این ها از سنگ شکننده تر نیست. اما آهن را که من نیستم، و می نشوم را، سوار می شوند و می تازند و نرم و سخت را-حتی سنگ را- می برند و می تراشند و راه شان را از میان ش باز می کنند. عاقبت سنگ تنهایی است و بی محبتی و تکفیر. همان طور که توی همه ی شعرهای بشکن، سنگ را بشکان می خوانند. اما در عین حال هیچ کس آهن را که سنگ را هم می برد، بد نه نامیده است. شاید بتوان با سنگ سری را شکست. شاید بتوان سنگی را بر دلی سنگینی کرد. شاید بشود سنگ را خورد کرد و پناهنده اش را مدفونِ آوارش. اما این ها همه گواه شکننده بودن سنگ است. درست مثلِ من که سنگ م و شکننده. درست مثل من که می ترسم کسی را در پناه بگیرم و روزی آوارش شوم. می ترسم دلی را بخواهم و سنگینی اش شوم. اما خیلی گران است بر سنگی ام که نامردی های آهن را به نامِ من بنویسند. منِ سنگ هیچ گاه سردی ای در قلبی نشدم. هیچ وقت با خون سردی و بی خبری تا دسته  از پشت توی کمر کسی فرو نرفتم. هیچ وقت گردنی را نبریدم. هیچ وقت بی صدا و دزدانه سرِ کسی را شکاف ندادم. هر وقت هم بنای ریختن داشت م با همه ی صدایی که می توانستم ریختم و با همه ی رعبی که ایجاد کردم نالیدم. وقتی هم بر سر کسی خراب شدم، با خراب کردن م از سرش برم داشتند، اما این آهن بی پدر را جوری از قلب های از تپش ایستاده و گردن های از جنبیدن بازمانده بیرون کشیدند و خون ش را تمیز کردند که انگار آب از آب تکان نخورده است؛ با این حال سنگ م می خوانند و همیشه متهم م می کنند به دشمنی کردن. اما آهن را همیشه زیرِ جُل شان می گیرند و توی هر میهمانی روی میزش می گذارند و با آن مرکب ها می سازند و هی برق ش می اندازند و هی می برند و باز مدام از سنگ ها که ما باشیم و توی عزلتِ دیگر ساخته یا خودساخته ی خود همیشه بوده ایم، بد می گویند و خودشان بد می کنند. خب چه می شود گفت، سنگ یم دیگر. ساکت و سر به زیر و ... سنگ.

...

اما، او دیگر خیلی وقت بود که تصمیم ش را گرفته بود، پس هم چنان ساکت و سر به زیر و سنگ ماند. و سنگ بود. همین.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تعبیری که مصطفی مستور از یکی از کتاب های ش می دهد.   

*بخشی از سوره ی الاسراء، آیه ی 51

 

 

۹۱/۰۷/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی