روزنگاره ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۳ مطلب با موضوع «روزنگاره ها» ثبت شده است


همه ی غم های عالم هم که تویِ دل ت جمع شده باشد -و البته که تویِ دلِ کم ظرفیتِ تو جمع می نشود-، باز هم نمی توانی جلویِ شعفی که باران با خودش می آرد را بگیری. باران می آید، بعدِ یک روزِ ابریِ طولانی، که تنگِ تنگِ تنگ کرده است آسمان ش را، و تویِ دل تنگ را از تنگ دلی در می آورد. خیلی شاعرانه شد؟ نه؟! ... کجای ش را دیده اید؟ ...  این جا شیراز است، و اولین بارانِ پاییزی دارد رویِ خودش را نشان می دهد، هم راه با برگ های فرو افتاده ای که رفت گران از کی تا به حال جمع شان کرده اند گوشه های باغ چه های پیاده رو، و باد، بی خیالِ این نظمِ شهری، همه شان را مثلِ نقل ریزانِ یک عروسی بر سر و رویِ عابران می ریزد. درست مثلِ این مانگاهایِ درام که گوشه ی آرامِ داستان را برگ پوشانی می کنند ... و البته زیباتر از آن. باران می بارد. انگار خدا می داند که با کدام نعمت ش به همه ی آن غم ها بگوید: "زکّی!". ... عجب کاربلدی است خدا، حتی اگر این باران ببارد به رسمِ ویرانی. حتی اگر ببارد و پایه های سستِ این دیوارهایِ لجوج را مهیایِ ویرانی  کند، و بعد مثل همین چند هفته ی گذشته، زلزله ای کارِ تمامیِ مردمِ شهر را بسازد. و ... . با این حال باز معتقدم که خدا کار بلد است و باران، نعمت.

اصلاً این روشِ باران است. تند می آید و توفنده و رعد آسا. به هیأتِ دشمنی می آید و دوستی می کند. جنگ هم مثلِ باران است. مثلِ باران رویِ سرِ مردم خراب می شود و مثل باران به نموِ چیزی کمک می کند. جنگ به نموِ "غیرت" کمک می کند.( همینی که ندارم ش و کلی وقت است که خیال دارم پشتِ انگشترم بنویسم "یا غیور"، شاید افاقه کند). ... جنگ هم مثلِ باران است؛ سخت و سهم گین و سبز. و سبز هم که همیشه وام دارِ سرخ.        

سجاد پورخسروانی
۲۹ مهر ۹۱ ، ۲۱:۴۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ اضافه

صدقِ زنده گی همان مدتی است که بی سرنگ و اکسیژن وباطری و شارژ می گذرد. و این صدق را عافیت طلبیِ نوین از انسان ها گرفته. یک سال، هشت ماه یا شش ماه بیش تر یا کم تر، مجبورشان می کنند به زنده گی کردن و آن چه زنده گی ای؟ بی قلب، بی عضله، بی عصب. ... بی اختیار. و آن چه زنده گی ای؟ زنده گی ای که سه ماه ش را به بستری بودن می گذرد، و مابقی اش هم به سعیِ در یادآوریِ این که که بوده ای و چه داشته ای. پسرک کیست، دخترک کیست. زن ت کجاست و کی مرده. مادرت و پدرت که بوده اند. و اصلاً تو که هستی. و بعد هم که یادت آمد: حسرتِ زنده گی ... یک آهِ گنده ... و بعد یک غشِ رقیق ... و بعد دوباره کپسول اکسیژن و سرم و باطریِ نو و از یاد بردن دوباره و انتظار برای این که کی می روی. از دنیایی که دیگر نمی فهمی اش، نمی فهمندت. دنیایی که اگر بیش از عمرت توی ش نگه ت دارند، باید به سیاقِ ماشین، زنده بمانی. مکانیکی و برقی. زنده گی ای که آدم ها به بهایِ ماشین شدن می خرند. آن هم ماشینِ بی مصرف. یک توده ی مکانیکیِ بی حرف، بی تولید ... و پس اضافی برای دنیایِ تولیدِ انبوه. اما ماشین هایی مثلِ " ال.پی" که ساخته ی ذهن م بود، به هیچ نمی خرند این ماشین شدن را. و سرِ وقت، وقتی که وقت ش برسد، آدم ها خسته بشوند ازشان و بکشندشان، یا عمرِ طولانیِ منظمی را -با پیر بودن- سر کنند و بعد وقت ش برسد، می افتند و می میرند. نه یک روز بیش تر، نه یک روز کم تر. ساعت ها پیر می شوند، آری! ساعت ها زود پیر می شوند، هر چند دیر بمیرند.

اما آدم ها؟ آدم ها شصت سال" زنده گی" نمی کنند، آدم ها -اغلب دیده ام، و اغلب چنین زیسته ام که- شصت سال "حسرتِ زنده گی کردن" می کنند.

این جا "ال.پی" را نمادِ (بازیکن ناداشته ی) ساعتی گرفتم که برای آدم ها ثانیه های سرشدنِ زنده گی شان را نمی شمارند؛ ثانیه های زمان را نمی شمارند، بل آن چه که می شمارند لحظه های زمانه است. اگر خوب، اگر بد، اگر غم گین، از خوش گین. آخر نمی شود که ساعت مچی ات را دربیاوری و مثلاً ساعت و دقیقه و ثانیه بدهی به ظهورِ حضرت ش. نمی شود تقویمِ رومیزی ات را برداری و دورِ یک روزِ خاص خط بکشی و بگویی همین است: "روزِ آمدن ش".  که اگر چنین بود خدا می کرد. مثل خیلی مقرر کردن های پیش که گشت. ... اما، نه! ... حضرت ش به روز و فصل و سال و ساعت معهود نشده است ... به زمان معهود نشده است ... به زمانه معهودش کرده اند ... به روزی که همه دل شان نرگس بخواهد.

و من ساعتی را تصویر کردم که این ها را می فهمید، و آدم هایی که نی. آدم ها، زمانه، همان که خدا او را معهود کرده بدان، منتظرِ زمان بودند: زمانِ ظهور، زمانِ مناسب، زمانِ برنامه ریزی شده، زمانِ دوست داشتن، زمانِ گفتن، زمانِ بخش ش، زمانِ بخشیدن، زمانِ خاست گاری، زمانِ در آغوش کشیدنِ پدری که هیچ گاه تا سرِ خاک فرصت ش را نمی کنی، زمانِ متأسف م گفتن، زمانِ دوست ت دارم گفتن، زمانِ بله گفتن، زمانِ نه گفتن ... و هیچ کس پیامبرِ زمانه اش نمی شود تا زمان ش برسد. و زمان ش کی می رسد؟ نمی رسد! گذشته است. گذشته ی دورِ دور. گذشته ی پیامبران. یا آینده ی دورِ دور. آینده ی موعودهای زمان(!) زمانه اصلاً انگار یادش رفته که "زمانه" است و نبایستی هی به "زمان" چشم ببندد. و ال.پی کسی بود که قرار بود یادشان بیاورد. ساعتی که نان به نرخِ زمان(!) نمی خورد. داغ ش زمانه بود، تا یادشان بیاورد که: "... لا یغیر القوم الا ما بانفسهم ... ". همین.   

سجاد پورخسروانی
۲۹ مهر ۹۱ ، ۲۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

زمین تنگ است. حتی آفریننده اش هم گواه داده است. حتی برگزیده اش را هم تنگیِ زمین گاهی خسته می کند. قبول. اما  سدِّ راهِ رفتنِ آدم های خوب نبایستی شد. اگر قصدِ رفتن شان  هست، و اگر فرصت ش. پس من و تو حق نداریم به بهانه ی دل تنگی و خالی ماندن زمین از مهربان، سدِّ راهِ رفتن آن ها شویم. مخصوصاٌ توی شرایطی که راهِ همیشه باز و فرصت همیشه ای برای رفتن نیست.

نمی دانم. اگر عزیزِ من هم بنایِ رفتن داشت، باز هم همین طور منطقی و سخت برخورد می کردم، یا نه: دخیلِ هزار ضریحِ زمین می شدم به نگه داشتن ش. ... نمی دانم. اما این را می دانم که گاهی دوستیِ ما خیلی خرج برمی دارد برای دوست مان. ... و این را برای دوستی می نویسم، که لجاجتِ دوست داشتن ش بیش از مرامِ رفاقت ش هست: "همیشه فرصتِ رفتن نیست. پس لااقل اگر کسی را فرصتی دست داد، زنجیرِ زارِ رفتن ش مشو". همین. 

سجاد پورخسروانی
۱۶ مهر ۹۱ ، ۲۳:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

برای ادای باتجربه ها را درآوردن کافی است که یک سابقه ی بدبیاری برای خودت جور کنی. از هر چیز و هر  ناچیز غر بزنی و همه اش را یا بندازی گردن حکومت و دولت و مدیر جماعت، یا که از ناسازی روزگار بنالی. بعد از همه ی این ها هم به صورت نمادین دست بر آسمان بگشایی و بگویی: "خدایا! راضی ام به رضایت!!"

  • چرا باید کودکان مان را از این سن و سال با معنیِ نفاق آشنا کنیم؟ چرا باید سبک زنده گی ای از مسلمانی مان نشان شان دهیم که از هر چه مسلمان و مسلمانی است بی زار شوند؟ یا نه عاقبت الامر بشوند یک مسلمانِ التقاطی ای مثلِ خودمان که برای جلب توجهِ این و آن، و نمایش بزرگیِ کودن انه شان بایستی شهید نمایی کنند؟ هان؟ چرا؟

یادش به خیر مردی را که تاریخ گواهی می دهد این  که یکی از جرم های ش در 25 سال خانه نشین شدن، این بود که رویی گشاده داشت و طبعی شوخ. و در مصائب جانبِ صبر را می گرفت و راضی بود به رضای خدای ش.

 این روزها وقتی که معاش م تنگ می آید، وقتی که با بدنشین هم نشین می شوم، وقتی که فکر می کنم این تنِ چوب ناخورده را این همه مصیبت بسیار است، و وقتی که احساس می کنم که فلک با من مسأله پیدا کرده است ... مثل همه ی آدم های دیگر-البته اگر کافر نباشم و همه را هم کیشِ خود ندانم- خلق م تنگ می شود و به خودم حق می دهم که اخم در هم کشم و با نزدیکی درشتی کنم ... اما ...؛

 گاهی که بر من خرده می گیرند که چرا این همه بی خیالی نسبت به درشتی های دیگران؟ و یا مثلاً چرا این همه می خندی؟ یا مثلاً چرا هیچ چیز را جدی نمی گیری؟ مثل همه می خواهم جدی ات م را با داد زدن سر کسی عیان کنم؛ یا جسارتی را که به شأن نداشته ام می شود، با جسارت به شأنی که شریف است جبران ... اما ...؛

گاهی که شعف ناک می شوم از خبری و می خواهم جلوی ش را بگیرم و حفظِ پریستیژ کنم که مثلاً بگویند: "بله! فلانی بس که سنگین است هیچ وقت نمی خندد!"...؛

 گاهی که کسی از روی نابلدی یا نادانی کاری را می کند که ناکار است؛ می روم که بزنم توی دهن ش یا خیلی ملاطفت انه خشتک ش را بکشم روی سرش، یا حداقل توی جمع سکه ی یک پول ش کنم ... اما ...؛

... اما ... اما ...اما ...اما ... اما ... اما ... ، تازه یادم می آید که خلق مردانه را به 25 سال حکومت، که تازه بر حق هم بود نه داد و تازه یادم می آید سخن مردی را در عالم که می گفت: "مؤمن غم ش را در دل نگه می دارد  و خوش حالی اش را در چهره نمایان می کند."

... اما باز همان ها که گفتم می کنم. قرآن را باز می کنم:

  • "اِنَّ الذین کذبوا بایاتنا و استکبروا عنها لا تفلح لهم ابواب السماء و لایدخلون الجنة حتی یلج الجمل فی سم الخیاط و کذلک نجری المجرمین" قرآن کریم، الاعراف ،آیه 40، جزء 8

آری! کسانی که آیات ما را دروغ انگاشتند و از روی تکبر از پذیرفتن آن ها خودداری کردند، درهای آسمان به روی آن ها گشوده نمی شود و به بهشت در نمی آیند تا این که شتر به سوراخ سوزن فرو شود، و ما گنه کاران را این گونه سزا می دهیم.

 

سجاد پورخسروانی
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه


این هم از آن رسوم من در آوردی نامرسوم بود. عهد کرده بودم که چهل روز نروم حرم ش تا ترکِ بدخلقی نکرده ام. اما پای بند همین خودساخته ی خودخواسته هم نه ماندم. و هنوز همینی هستم که هستم. ... سر یک هفته عهد شکن شدم و نالایق پای در حرم ش گذاشتم. و بزرگ، نالایق را که بخواهد دست به سر کند، جوری دست به سر می کند و می راند که حتی دست به سر شده فرصت فهمیدن ش را هم نکند. بگذریم از کجیِ روزگار و آدم هایی که از همه ی کرامات انسانی جز جیب پر پول و بابای خرپول چیزی گیرشان نیامده و خب چه ناله؟ که "خدایا! آن ها را که عقل دادی و ایضاً شعور، چه ندادی؟ و آن ها را که این ها نه، خب شاید حق شان باشد که از این فقر کمی اسکناس مچاله شده جای ش داشته باشند". بالأخره هر کسی را صبح دولتی است و چند صباحی هم پاینده گی، و خب مگر هر کس را چند روز سواره گی می شود؟ به قدِ عمرش؟ باشد. حرفی نیست. از همه ی این ها می گذرم. به خیال م این که تنها اتاق م را از من می گیرند، اما درد آن که مجاوری شاه چراغ را به بی لیاقتی ام از من می گیرند؛ دیگر این که باقی اش چه شد بهانه است ... دردا.
سجاد پورخسروانی
۲۸ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه