روایتِ من از ساعت ها زود پیر می شوند :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۳۹ ب.ظ

روایتِ من از ساعت ها زود پیر می شوند

صدقِ زنده گی همان مدتی است که بی سرنگ و اکسیژن وباطری و شارژ می گذرد. و این صدق را عافیت طلبیِ نوین از انسان ها گرفته. یک سال، هشت ماه یا شش ماه بیش تر یا کم تر، مجبورشان می کنند به زنده گی کردن و آن چه زنده گی ای؟ بی قلب، بی عضله، بی عصب. ... بی اختیار. و آن چه زنده گی ای؟ زنده گی ای که سه ماه ش را به بستری بودن می گذرد، و مابقی اش هم به سعیِ در یادآوریِ این که که بوده ای و چه داشته ای. پسرک کیست، دخترک کیست. زن ت کجاست و کی مرده. مادرت و پدرت که بوده اند. و اصلاً تو که هستی. و بعد هم که یادت آمد: حسرتِ زنده گی ... یک آهِ گنده ... و بعد یک غشِ رقیق ... و بعد دوباره کپسول اکسیژن و سرم و باطریِ نو و از یاد بردن دوباره و انتظار برای این که کی می روی. از دنیایی که دیگر نمی فهمی اش، نمی فهمندت. دنیایی که اگر بیش از عمرت توی ش نگه ت دارند، باید به سیاقِ ماشین، زنده بمانی. مکانیکی و برقی. زنده گی ای که آدم ها به بهایِ ماشین شدن می خرند. آن هم ماشینِ بی مصرف. یک توده ی مکانیکیِ بی حرف، بی تولید ... و پس اضافی برای دنیایِ تولیدِ انبوه. اما ماشین هایی مثلِ " ال.پی" که ساخته ی ذهن م بود، به هیچ نمی خرند این ماشین شدن را. و سرِ وقت، وقتی که وقت ش برسد، آدم ها خسته بشوند ازشان و بکشندشان، یا عمرِ طولانیِ منظمی را -با پیر بودن- سر کنند و بعد وقت ش برسد، می افتند و می میرند. نه یک روز بیش تر، نه یک روز کم تر. ساعت ها پیر می شوند، آری! ساعت ها زود پیر می شوند، هر چند دیر بمیرند.

اما آدم ها؟ آدم ها شصت سال" زنده گی" نمی کنند، آدم ها -اغلب دیده ام، و اغلب چنین زیسته ام که- شصت سال "حسرتِ زنده گی کردن" می کنند.

این جا "ال.پی" را نمادِ (بازیکن ناداشته ی) ساعتی گرفتم که برای آدم ها ثانیه های سرشدنِ زنده گی شان را نمی شمارند؛ ثانیه های زمان را نمی شمارند، بل آن چه که می شمارند لحظه های زمانه است. اگر خوب، اگر بد، اگر غم گین، از خوش گین. آخر نمی شود که ساعت مچی ات را دربیاوری و مثلاً ساعت و دقیقه و ثانیه بدهی به ظهورِ حضرت ش. نمی شود تقویمِ رومیزی ات را برداری و دورِ یک روزِ خاص خط بکشی و بگویی همین است: "روزِ آمدن ش".  که اگر چنین بود خدا می کرد. مثل خیلی مقرر کردن های پیش که گشت. ... اما، نه! ... حضرت ش به روز و فصل و سال و ساعت معهود نشده است ... به زمان معهود نشده است ... به زمانه معهودش کرده اند ... به روزی که همه دل شان نرگس بخواهد.

و من ساعتی را تصویر کردم که این ها را می فهمید، و آدم هایی که نی. آدم ها، زمانه، همان که خدا او را معهود کرده بدان، منتظرِ زمان بودند: زمانِ ظهور، زمانِ مناسب، زمانِ برنامه ریزی شده، زمانِ دوست داشتن، زمانِ گفتن، زمانِ بخش ش، زمانِ بخشیدن، زمانِ خاست گاری، زمانِ در آغوش کشیدنِ پدری که هیچ گاه تا سرِ خاک فرصت ش را نمی کنی، زمانِ متأسف م گفتن، زمانِ دوست ت دارم گفتن، زمانِ بله گفتن، زمانِ نه گفتن ... و هیچ کس پیامبرِ زمانه اش نمی شود تا زمان ش برسد. و زمان ش کی می رسد؟ نمی رسد! گذشته است. گذشته ی دورِ دور. گذشته ی پیامبران. یا آینده ی دورِ دور. آینده ی موعودهای زمان(!) زمانه اصلاً انگار یادش رفته که "زمانه" است و نبایستی هی به "زمان" چشم ببندد. و ال.پی کسی بود که قرار بود یادشان بیاورد. ساعتی که نان به نرخِ زمان(!) نمی خورد. داغ ش زمانه بود، تا یادشان بیاورد که: "... لا یغیر القوم الا ما بانفسهم ... ". همین.   



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

روایتِ من از ساعت ها زود پیر می شوند

شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۳۹ ب.ظ

صدقِ زنده گی همان مدتی است که بی سرنگ و اکسیژن وباطری و شارژ می گذرد. و این صدق را عافیت طلبیِ نوین از انسان ها گرفته. یک سال، هشت ماه یا شش ماه بیش تر یا کم تر، مجبورشان می کنند به زنده گی کردن و آن چه زنده گی ای؟ بی قلب، بی عضله، بی عصب. ... بی اختیار. و آن چه زنده گی ای؟ زنده گی ای که سه ماه ش را به بستری بودن می گذرد، و مابقی اش هم به سعیِ در یادآوریِ این که که بوده ای و چه داشته ای. پسرک کیست، دخترک کیست. زن ت کجاست و کی مرده. مادرت و پدرت که بوده اند. و اصلاً تو که هستی. و بعد هم که یادت آمد: حسرتِ زنده گی ... یک آهِ گنده ... و بعد یک غشِ رقیق ... و بعد دوباره کپسول اکسیژن و سرم و باطریِ نو و از یاد بردن دوباره و انتظار برای این که کی می روی. از دنیایی که دیگر نمی فهمی اش، نمی فهمندت. دنیایی که اگر بیش از عمرت توی ش نگه ت دارند، باید به سیاقِ ماشین، زنده بمانی. مکانیکی و برقی. زنده گی ای که آدم ها به بهایِ ماشین شدن می خرند. آن هم ماشینِ بی مصرف. یک توده ی مکانیکیِ بی حرف، بی تولید ... و پس اضافی برای دنیایِ تولیدِ انبوه. اما ماشین هایی مثلِ " ال.پی" که ساخته ی ذهن م بود، به هیچ نمی خرند این ماشین شدن را. و سرِ وقت، وقتی که وقت ش برسد، آدم ها خسته بشوند ازشان و بکشندشان، یا عمرِ طولانیِ منظمی را -با پیر بودن- سر کنند و بعد وقت ش برسد، می افتند و می میرند. نه یک روز بیش تر، نه یک روز کم تر. ساعت ها پیر می شوند، آری! ساعت ها زود پیر می شوند، هر چند دیر بمیرند.

اما آدم ها؟ آدم ها شصت سال" زنده گی" نمی کنند، آدم ها -اغلب دیده ام، و اغلب چنین زیسته ام که- شصت سال "حسرتِ زنده گی کردن" می کنند.

این جا "ال.پی" را نمادِ (بازیکن ناداشته ی) ساعتی گرفتم که برای آدم ها ثانیه های سرشدنِ زنده گی شان را نمی شمارند؛ ثانیه های زمان را نمی شمارند، بل آن چه که می شمارند لحظه های زمانه است. اگر خوب، اگر بد، اگر غم گین، از خوش گین. آخر نمی شود که ساعت مچی ات را دربیاوری و مثلاً ساعت و دقیقه و ثانیه بدهی به ظهورِ حضرت ش. نمی شود تقویمِ رومیزی ات را برداری و دورِ یک روزِ خاص خط بکشی و بگویی همین است: "روزِ آمدن ش".  که اگر چنین بود خدا می کرد. مثل خیلی مقرر کردن های پیش که گشت. ... اما، نه! ... حضرت ش به روز و فصل و سال و ساعت معهود نشده است ... به زمان معهود نشده است ... به زمانه معهودش کرده اند ... به روزی که همه دل شان نرگس بخواهد.

و من ساعتی را تصویر کردم که این ها را می فهمید، و آدم هایی که نی. آدم ها، زمانه، همان که خدا او را معهود کرده بدان، منتظرِ زمان بودند: زمانِ ظهور، زمانِ مناسب، زمانِ برنامه ریزی شده، زمانِ دوست داشتن، زمانِ گفتن، زمانِ بخش ش، زمانِ بخشیدن، زمانِ خاست گاری، زمانِ در آغوش کشیدنِ پدری که هیچ گاه تا سرِ خاک فرصت ش را نمی کنی، زمانِ متأسف م گفتن، زمانِ دوست ت دارم گفتن، زمانِ بله گفتن، زمانِ نه گفتن ... و هیچ کس پیامبرِ زمانه اش نمی شود تا زمان ش برسد. و زمان ش کی می رسد؟ نمی رسد! گذشته است. گذشته ی دورِ دور. گذشته ی پیامبران. یا آینده ی دورِ دور. آینده ی موعودهای زمان(!) زمانه اصلاً انگار یادش رفته که "زمانه" است و نبایستی هی به "زمان" چشم ببندد. و ال.پی کسی بود که قرار بود یادشان بیاورد. ساعتی که نان به نرخِ زمان(!) نمی خورد. داغ ش زمانه بود، تا یادشان بیاورد که: "... لا یغیر القوم الا ما بانفسهم ... ". همین.   

۹۱/۰۷/۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۲)

سلام

به نظرم کار شما یه مشکلی داره و اونم اینه که شما توی چد خط کوتاه، مفاهیم بسیاری رو می خواین به خوانندتون انتقال بدین... به نظرم هر متنی یه گنجایش خاصی برای مفاهبم داره.../
تولدت مبارک...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی