.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

 

1:   سنگ ین

مرد جوان با تیشه، ایستاده بود رو به هیکل آن صخره ی بزرگ. دست ش را کرد زیر جل ش و کتابی در آورد. قرآن بود. چند خطی خواند، دوباره بست ش و دوباره قرارش داد زیرِ جلِ قاطری که می آورد. دست هاش را به هم مالید، "یاالله"ی به دلِ صخره گفت و شروع کرد به کندن. ... تا سنگ، از دلِ تخته سنگ متولد شد. او و چند هم پاله ی دیگر. مرد سوارِ قاطرشان کرد و راهیِ روستای ش شد. روستایی در میانه ی تاکستان. سنگ ها را پیاده کرد. آخرین سنگ هایی بود که برایِ خانه اش نیاز داشت. زنِ جوانی خنده بر لب و بشّاش برای ش آب انگور آورد. مرد، بی هیچ اظهار خسته گی سلام ش داد، کاسه ی آب انگور را گرفت، نیم ش را به اصرار به دهانِ زن ریخت و نیمِ دیگرش را خودش نوشید. و بعد آخرین ردیفِ دیوار را چید. سنگ ها که جاگیر شدند، تیرهای چوبیِ سقف را کار گذاشت و بعدتر، در فراغتِ بلندایِ زمان، که انگار همیشه وقتی هم اضاف می آوردند، بقیه ی خانه را ساخت.

دومین پاییزِ اقامتِ سنگ، او دیوارِ اتاقکی بود که آن مرد و زنِِ جوان،  اولین کودک شان را از خدا هدیه می گرفتند. دخترکی فسقلی و سرخ گونه، انگار که که گلِ سپیدِ خجالتی ای. با چشم های درشتِ روشن، مثل نگینی کاشته بر ... یا نه، همان چشم های درشتِ روشن، بی نیازِ تشبیه به چیزی دیگر. سنگ از همان اول، عاشقِ دخترک شد. خیلی خواستنی بود، مخصوصاً وقتی بزرگ تر شد  و موهای حناییِ روشن ش را تکیه می دادبه دیوار و چشم می گذاشت برایِ مادری که حالا آبستنِ برادرِ کوچک ش بود. آرزو داشت، کاش پایین تر بود. کاش تکیه گاهِ هم قد و قواره ای برای سرِ دخترک بود. تا شب ها که سرش را می گذاشت روی دیوار  و کمرش را تکیه می داد به بالشت،  تا با عروسک های کوچکِ پارچه ای اش بازی کند، انگشت های ش را بتواند بزند توی موهاش و نوازش ش کند، یا برای ش لالایی بخواند. کاش آدم بود تا می توانست عاشقِ زنِ زیبایی باشد. کاش آدم بود تا می توانست دخترک کوچکی داشته باشد. کاش آدم بود، تا شب ها موهای دخترک ش را نوازش کند و با هم سرش برایِ لالاییِ دخترک شان، قصه ها از عصرها که ندیده بودند بگوید. قصه ی کوهی که سنگ شد، قصه ی سنگی که دوست داشت آدم شود، قصه ی سنگی که ... .

سنگ ها نمی خوابند. اما گویی آن شب، رؤیایِ زیبایِ آدم شدن، دست از بیداریِ او برنمی داشت. تا نیمه های شب، به آدم شدن فکر می کرد، و آرزو می کرد که کاش آدم بود. تا نیمه های شب به آدم شدن فکر می کرد و به حرف هایِ پیرِ سنگ ها که همیشه می گفت: "خاک شوید، تا آدم شوید". و او نمی فهمید حرف ش را. تا نیمه های شب فکر می کرد، تا نیمه های شب، که مادر دخترک پریشان پرید توی اتاق و دخترک را به آغوش کشید تا به پدر برسد که داد می زد: "بعثی ها! ... بعثی ها! ... بمباران! ... بماران!". ... و تازه آن وقت بود که فهمید زمین می لرزد، و تازه آن وقت بود که فهمید دارد فرو می ریزد، و تا آن وقت بود که ... دخترک را لمس کرد.

***

 

2:  سنگ این

چشم هاش را بست. دیگر برای آن روزش کافی بود. سعی کرد به چیزی فکر نکند. سعی کرد مثل سابق ش گوشه گیر باشد و صدای ش هم در نیاید. خیلی سخت بود برای ش. آدم شدن خیلی سخت بود برای ش. حال ش از اینی که بود به هم می خورد. دوست داشت همان بی اختیارِ سابق می بود. اصلاً دوست داشت نمی بود. دوست داشت بعدِ آن واقعه با سنگ نه بودن، خاک هم نمی بود، آدم هم نمی شد که حالا مسخره اش کنند و سر به سرش بگذارند ... . با خودش گفت: "یعنی این ها هم روزی سنگ بوده اند؟". نمی دانست. سرش سنگین بود. بیش تر از هر شب. می خواست بخوابد: تنها وجهِ خوبِ آدم بودن؛ که مشکلات را مثلِ تکه سنگی بی مصرف -حالا خودش هم تعبیرِ ننگ می داد از سنگ- می انداخت دور و عالم رؤیا چیزی غیر از آن چه بود را برای ش مهیا می ساخت. خوابید. خودش را سنگ دید. هم آن چه که بود. تکه سنگی جدا شده از کوهی به دست فلزابزارِ آدمی. و بعد هی خراشیده شدن و هی مکعبی تر شدن. و سنگِ دیوارِ ساختمانِ خانه ای شدن. و بعد کودکی را زیرِ سایه اش به دنیا آوردن. و بعد بلاهت آدمی ... و جنگ. و دختربچه ای که سال ها آرزوی در آغوش کشیدن ش را داشت. و بمبی. و با صدای مهیبی فروریختن بر سرِ عزیزی. و نالیدن از آرزویی که محقق شده بود. و ...

  • نه! آدم نه ... آدمی نه. گو سنگ باش یا کوه، هستم. می شوم. گو ریگ باش یا خاک، می شوم. ... حتی کودِ حیوانی به پرورش گلی، اما، آدم نه! تو را به خدایی ات نه!

و حالا آدم شده بود.

  • حدید! پوشو! ... پوشو آکواریوم رو با سنگ شکوندن نامردا!

خستگی در تمام بدن ش ریشه دوانده بود. پتو را کنار زد و بلند شد. کفِ غرفه خیس بود. رفیق ش زودتر لامپِ وسط غرفه را روشن کرد و شروع کرد به فحش دادن.

  • مادر فلان ... دِ لامصبا این همه غرفه ی پدر مادر دارِ بفروش. آخه عدل باید بیایین توی غرفه ی درِ پیتِ ماهی گلی ما؟ ... اِ اِ اِ! ... ببین! بی پدرا با ماهی ها چی کار کردن.

سنگی توی آکواریوم پنج شیشه ای بود. سنگ را برداشت، ماهی گلی ای زیرش له شده بود. چشم هاش جوری از ترس و درد بیرون زده بود که رفیق ش حتی یادش رفت  آن چه را که ضرر داده بودند. سنگ را محکم کوبید زمین و لعنتی برش فرستاد. سنگ هم بی صدا، انگار که شرمنده از اتفاقی، افتاد روی موکتِ کف و ساکن شد. دو دستی دست کرد زیرِ ماهی و آوردش بالا جلوی نور. دمش له شده بود و آب ششِ راست ش جوری رفته توی بدنِ قرمزش که انگار لبِ گزیده ای. و در آن میان سفیدی ای که از لایِ فلس های کوچک ش بیرون می زد. حدید، خم شد و دو دستی از روی زمین سنگ را برداشت  و آوردش بالا تا نزدیکی های دستِ رفیق ش رو به نور. رفیق ش نگاهی تکفیرانه به او انداخت و گفت: "معلومه چی کار می کنی؟ با همین سنگِ لعنتی زدن کار و کاسبی مون رو داغون کردن".

حدید دست ش را برد جلو. یکی از دست هاش را ازِ زیرِ بارِ سنگ خلاص کرد و با آن، یکی از دست های رفیق ش را از زیر تنِ ماهی کشید. بعد سنگ را گذاشت کفِ دست رفیق ش. نگاهی به سنگ انداخت و بعد مثل این که می خواهد رازِ دردناکی را برای ش فاش کند گفت: "این، سنگ ینه" بعد دست ش را گذاشت روی قلبِ رفیق ش و گفت: "اما، این، سنگ اینه".

مدت ها بود که حدید سنگ را می فهمید. با این حال به او می گفتند حدید.    

***

 

3: سنگ

"... کونوا حجارةً او حدیدا"* سنگ باشید یا آهن، یا هر چه ی دیگر، باز هم برانگیخته می شوید. هر چند این آیه ابلاغِ جوابی است به کافران و منکران ش، اما باز او ترجیح می داد که سنگ باشد یا آهن. و نه ... آهن نه، سنگ. همان طور که دوستان ش می گفتند: "سنگ!". و چرا؟ چون دیگر از این بازی های متمدنانه ی معاشرانه در نمی آورد؟ می گفتند سنگ است. و بود. چون این چیزی بود که دوست داشت باشد. و چون چیزی بود که فکر می کرد از آدم بودن ش در میان آدم هایی که می شناخت خیلی به تر است ... چون از این لوس بازی های متظاهرانه ی دوست داشتن در نمی آورد. چون صادق بود. سنگ بود، چون سنگ ین بود. سنگ بود چون دیگر طاقتِ فلز بودن آدم ها را نداشت. ...  آدم های موفق این عصر مگر  جز برقی و لب خندی و دست دراز کردنی و بعد با همان دست، تا دسته توی قلب ت فرو رفتن کارِ دیگری هم بلد بودند؟ ... و خب او  نمی خواست که این ها باشد، و پس "سنگ" شد.

می گفتند سنگ است. و بود. آسته می رفت و آسته می آمد. و حتی اگر گربه هم شاخ ش می زد، عین خیال ش نه بود. توی خانه که بود، تنها، توی اتاق ش کز می کرد و کتاب می خواند یا چیز می نوشت، و سنگ بود. توی دانش گاه اگر می رفت، توی کتاب خانه کز می کرد و چیز می خواند یا چیز می نوشت، و سنگ بود. توی خواب گاه اگر بود، توی خودش کز می کرد و کتاب می خواند، یا چیز می نوشت، و سنگ بود. یک باز هم که رفت بسیج، به چند روزش بیش تر نکشید، ودوباره سنگ شد. و از "بسیج" رانده. و یک بار هم که به کسی دل بست، به چند روزش نکشید، و سنگ شد. و از "کسی" رانده. سنگ بود. توی مسافرت سنگ بود. توی خانه سنگ بود. در جمع رفقا سنگ بود. در جمعِ هم کاران سنگ بود. در جمع سنگ بود. در شهر سنگ بود. در خودش هم کم کم ک داشت سنگ می شد. هیچ وقت هم نه نالید. هیچ وقت هم نگریید. هیچ وقت هم نه خواست. هیچ وقت هم نگفت. ... و همه گفتند و خواستند و نالیدند و گرییدند که "او سنگ است". و او سنگ بود.

یک بار یک شاعر مسلکی همه را جمع کرد و اندر سنگ بودنِ او و از زبانِ او چنین خطابه راند:

  • به سنگ شدن خو گرفته ام. حتی گاهی اشکی، یا توجه ای، از سنگ شدن، روی م نمی گرداند. حتی گناهی دیگر، زیبارویی دیگر، بزرگی دیگر، زیبایی ای دیگر، مهربانی دیگر، و همه ی چیزهایی که می توانست منِ سابق م را کُند کُنَد از سنگ شدن، دیگر کاری ازشان برنمی آید. پس گشتم و گشتم، تا از ماهیتِ این هویت جدیدم چیزکی دریابم. و یافته ام، این که سنگ را برجا می گذارند و گاه جرز دیوارش می کنند و گاه پای بر او می گذارند و یا به دشمنی پرتاب ش می کنند و در همه ی این ها از سنگ شکننده تر نیست. اما آهن را که من نیستم، و می نشوم را، سوار می شوند و می تازند و نرم و سخت را-حتی سنگ را- می برند و می تراشند و راه شان را از میان ش باز می کنند. عاقبت سنگ تنهایی است و بی محبتی و تکفیر. همان طور که توی همه ی شعرهای بشکن، سنگ را بشکان می خوانند. اما در عین حال هیچ کس آهن را که سنگ را هم می برد، بد نه نامیده است. شاید بتوان با سنگ سری را شکست. شاید بتوان سنگی را بر دلی سنگینی کرد. شاید بشود سنگ را خورد کرد و پناهنده اش را مدفونِ آوارش. اما این ها همه گواه شکننده بودن سنگ است. درست مثلِ من که سنگ م و شکننده. درست مثل من که می ترسم کسی را در پناه بگیرم و روزی آوارش شوم. می ترسم دلی را بخواهم و سنگینی اش شوم. اما خیلی گران است بر سنگی ام که نامردی های آهن را به نامِ من بنویسند. منِ سنگ هیچ گاه سردی ای در قلبی نشدم. هیچ وقت با خون سردی و بی خبری تا دسته  از پشت توی کمر کسی فرو نرفتم. هیچ وقت گردنی را نبریدم. هیچ وقت بی صدا و دزدانه سرِ کسی را شکاف ندادم. هر وقت هم بنای ریختن داشت م با همه ی صدایی که می توانستم ریختم و با همه ی رعبی که ایجاد کردم نالیدم. وقتی هم بر سر کسی خراب شدم، با خراب کردن م از سرش برم داشتند، اما این آهن بی پدر را جوری از قلب های از تپش ایستاده و گردن های از جنبیدن بازمانده بیرون کشیدند و خون ش را تمیز کردند که انگار آب از آب تکان نخورده است؛ با این حال سنگ م می خوانند و همیشه متهم م می کنند به دشمنی کردن. اما آهن را همیشه زیرِ جُل شان می گیرند و توی هر میهمانی روی میزش می گذارند و با آن مرکب ها می سازند و هی برق ش می اندازند و هی می برند و باز مدام از سنگ ها که ما باشیم و توی عزلتِ دیگر ساخته یا خودساخته ی خود همیشه بوده ایم، بد می گویند و خودشان بد می کنند. خب چه می شود گفت، سنگ یم دیگر. ساکت و سر به زیر و ... سنگ.

...

اما، او دیگر خیلی وقت بود که تصمیم ش را گرفته بود، پس هم چنان ساکت و سر به زیر و سنگ ماند. و سنگ بود. همین.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تعبیری که مصطفی مستور از یکی از کتاب های ش می دهد.   

*بخشی از سوره ی الاسراء، آیه ی 51

 

 

سجاد پورخسروانی
۱۴ مهر ۹۱ ، ۲۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

بسم الله الرحمن الرحیم

الم(1) ذلک الکتاب لا ریب فیه، هدی للمتقین(2)  الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلاة و مما رزقناهم ینفقون(3)  و الذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالاخرة هم یؤقنون(4) اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون(5)

 

به سفارش جبهه کتاب می نویسم و از جبهه کتاب. اما دلّالی جبهه را نمی کنم، آخر اعتبار این آیه ها بیش از آن اند که خاطرِ یک کتاب فروشیِ چند متری. اعتبارش یکی به این است که یادآوری می کند آدم را -آدم کتاب خوان را(1)- به این که جنسِ هدایتِ متقین از کلام است. کلمه، همان که معجزه ی پیامبر است: قرآن.

و خب حالا این متقین که اند؟ یا که می شوند؟ کسانی که "به غیب -آن چه که نمی بینند- ایمان دارند" و "نماز را - باز آن چه که به دستورِ غیب برمی گردد- برپا می دارند" و "از روزی شان- بر حسبِ سفارش همان غیب باز- انفاق می کنند". نقطه مشترک همه ی این ها در ریزه دریافتِ عامی که من در یافته ام این است که ایمان به چیزی که چشم ها و گوش ها در نمی یابند، با مطالعه حاصل می آید. و هر چند این سخن از سرِ نامفسری باشد و عامیانه، اما بر من گواهی است از این که راهِ علمِ غیب، از علمِ آَشکار می آید. این خاصیت کتاب است. این جور نیست که مثلاً بگوییم این کتاب- قرآن- تنها به واسطه ی خدایی شدن ش هست که ارز پیدا کرده است. خیر. آن هست، اما تنها آن نیست. که اگرغیر از این بود چرا دیدار نه؟ - هم چون اعجازِ قومِ یهود- یا چه می دانم تلویزیون نه؟ یا رادیو نه؟ سینما، اصلاً موبایل؟ ... یک جواب ش این است که: "برو بابا حال ت خوش نیست! آن موقع که از این جینگولک بازی ها نبوده!" و جواب دیگر این که: "کتاب به ترین محملی بوده و هست که می شود با آن معرفت عمیق را منتقل کرد و در عین حال، بی که تنها تعلیم باشد، کشف هم بشود". و من در مقام میرزا بنویس، دومی را منطق نوشته هایم می گیرم. به همین راحتی. پس شما هم یا ول کن یا با من بر این طریق باش.

حالا کتاب چه می کند؟ شق القمر؟ ... راست ش را بخواهید از آن هم سخت تر: "شق الباور". کتاب به اعتبارِ تعقلی بودن ش، تنها ابزاری است که مدام می کند یک یافته را. در بخش هایی مشترک از مجموعه کتاب های "نیل پستمن"(2) که جامعه شناسی است آمریکایی و همه ی همّ و غم ش مقایسه ی جامعه ی کتاب محور است با جامعه ی تلویزیون محور، گفته می شود که کتاب فرهنگی را می سازد که بر اساس آن اصل اساسی تمامی تصمیم های آدمی منطق است و تفکر و اصل اساسی تمام جدال های آدمی هم گزاره های فکری. این همه شغل را که بر پایه ی کتاب ت روی آمده ببینید: "وکالت، قضاوت، اقتصاد، حساب رسی" و جمله شغل هایی که اگر گیرِ غول بروکراسی و تخمه ی ناخلفِ مارکسیست که کارها را همه یک شکل و آدم ها را همه حیوان فرض کرده است، نمی افتادند می شد گفت که شغل هایی نازل شده ی الهی اند.

کتاب خوان و کسی که فرهنگ ش را بر اساس کتاب پایه ریخته است، اهل صبر است، اهل مداقّه است، و اتفاقاً در عرصه ی عمل هم اوست که اهل انقلاب است. چه که کتاب اندیشه می آفریند، و اندیشه تصمیم، و تصمیم عمل. اما تلویزیون که ربط ش با مخاطب بر اثر است، تنها می تواند آشوب بیافریند. ما با آن چه که می بینیم، به مثابه یک واقع کنش می کنیم. چه با مستند و خبرش، چه با فیلم و سریال ش، و چه با شو و هرزه نگاری اش- که این آخری حتی زنای ذهنی را به گواهیِ حسن عباسی سوغات می آرد-. تلویزیون به تو اجازه ی تفکر نمی دهد. یک تجربه ی ثانویه است از چیزی که هم چین معلوم هم نیست که واقعی باشد و حتی نمی تواند مثل یک آینه ی بزرگ بی طرف بماند: کادرش پیش تر برای تو انتخاب کرده است، لحن ش پیش تر برای تو حبّ و بغض تعیین کرده است، پایان ش پیش تر برای تو عاقبت رقم زده است. و تو می پنداری که واقعه دیده ای. خیر. ضمن این که اصلاً دیدار به واقعیت است، اما گفتار و کلام از این پیش تر می رود و از "حق" هر چند تخیلی حرف می زند. تلویزیون به هست اشاره دارد و کلام و کتاب به بایدها. و مگر غیر از این است که اندیشه ها به حدیثِ امام علی(ع) به نوشته در می آیند، اما به تصویر نه(آن چنان که باید).

بگذریم. چهار خط مانده، و آن چهار خط را می خواهم اطاله بیایم که ثابت کنم یک "فروش گاهِ توزیع آثار -کتاب- جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی" چه نقشی می تواند در جا انداختن آن فرهنگ، که پایه اش کتاب است داشته باشد. این را هم توی پرانتز بگویم که در مواجهه با کتاب ما دو نوع فرهنگ داریم: "فرهنگی که از کتاب خواندن پدید می آید" و " فرهنگی که به کتاب خواندن منجر می شود" و این هر دو در رابطه ای دو سویه.

  • کتاب جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی:

کتاب رسانه ای عمیق که وقتی خوانده می شود، می شود درباره ی معانی اش به قضاوت نشست. می شود در آن معانی را کشف کرد. می شود در آن از حق حرف زد و اندیشید و از دیدنی ها به معانی رسید و از معانی به نادیدنی ها اشاره کرد: مثلاً خدا را می شود در کتاب گفت و تعریف داد و نوشت، اما در عالم تصویر چه طور؟ تنها با داستان. و داستان چیست؟ کلام. این یک چرخه ی محتوم است.

جبهه: جایی که در آن باید موضع داشت، و از آن موضع دفاع کرد، برتری جست یا در مقابل برتر قدعلم کرد. درست مثل همین بازی های "من روشن فکرم"، "من لائیک م"، "من مسلمان م"، "من مسیحی ام" و چه.

حالا فرهنگ: ول کن بابا!

انقلاب: همیشه منقلب شدن. همیشه در انقلاب بودن.

اسلام: یک ایدئولوژی.

و ترکیب همه ی این ها اگر متضمن همه شان باشد، پس "کتاب فروشیِ جبهه ی فرهنگی انقلاب اسلامی" یعنی جایی که بشود عصاره ی این معنا را پیدا کرد. و اگر همه ی این ها تنها اسمی نباشند و شعاری و درپشت چنین عنوانِ عریض و طویلی "عملی" باشد و "واقع"ی، پس اهمیت چنان مرکزی به اعتبار همه ی آن گزاره های گفته شده است. همین.     

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1) کتاب نه خوان هم به وصله ی منبر و کتاب خوان است که وصل می شود به کتاب. و خب پس جدای از این عالم نیست.

(2) "تکنوپولی"، " زنده گی در عیش، مردن در خوشی"، "زوال دوران کودکی": همه از انتشارات اطلاعات و ترجمه ی دکتر صادق طباطبایی.

 

آمار انتشار کتاب را هم می توانید از این آدرس ها پیدا کنید:

سایتِ باغ کتاب: bagheketab.ir

مقاله ی ژورنالیستی: "نگاهی به چالش های افزایش سرانه ی مطالعه در ایران"/ آرشیو روزنامه ی جمهوری اسلامی/ 18، 05، 1391

گزارشِ: "رشد 19 هزار درصدی انتشار کتاب در 30 سال اخیر"/ خبرگزاری فارس/ 14، 11، 1386

مقاله ی "با یار مهربان، مهربان تر باشیم"ِ آقای مهدی فضائلی/ 21، اردی بهشت، 1391

سایت وردلمترزِ یونسکو: Worldometers.info

 

 

سجاد پورخسروانی
۱۲ مهر ۹۱ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

  • بابا! مامان من رو دوست نداره؟

یعنی یک بچه معنای دوست داشتن را می فهمد؟ و به راستی  اگر بچه ها نفهمند، دیگر که می فهمد؟ مرد صورت ش را برد نزدیک صورتِ بچه و با ریشِ خشن ش چند بار صورت فسقلی را مثل سیمی که کفِ قابلمه ی سیاهی را می سابد، خاراند  و به عذابی خنده دارش گفت:

  • دم بریده،  مگه می شه مامانِ آدم، آدم رو دوست نداشته باشه؟!!

اما این سؤال خودش هم بود. سؤالی که سال ها بود جای جواب ش توی دل ش خالی مانده بود. فسقلی را زمین گذاشت.

  • خانم این خریدِ شما تموم نشد؟ ... نمی رسیم بریم زیارت ها.

زن گوشه ی مقنعه اش را کنار زد و گفت:

  • هان؟ با منی عقیل؟ بیا این جا این رو نگاه کن. به نظرت این روفرشیِ به مبلِ تویِ هال نمی آد؟! هم سته، هم که خیلی به چشم می آد. نه؟

عقیل نگاهِ ناامیدانه ای به او کرد. نگاهی به دستِ بنیامین کرد توی دست ش، بعد هم نگاهی انداخت به خود بنیامین که نمی توانست از آن پایین آن ور ویترین و چیزی را که مادرش از آن حرف می زد ببیند. دست ش را گرم تر توی مشت فشرد. نگاهی به زن کرد که روی ش به ویترین بود. گفت: "چرا!"، هر چند که می دانست عاطفه منتظر هیچ جوابی از سوی او نخواهد بود، و این سؤال تنها واسطه ای بوده است بین پسندِ او و درخواستِ او برای خرید آن چیز. مثل همه ی مواقع. دست ش کمی کشیده می شد. نگاه کرد، بنیامین هوس جایی کرده بود. پا داد تا همراهی اش کند. دست ش را رها کرد و پشت سرش راه افتاد. الاغِ عروسکیِ دست فروش، گوشه ی پیاده رو می رقصید. بنیامین رفت و جلویِ عروسک  نشست روی دو پا. دست هاش را هم مشت کرد و گذاشت روی گونه اش، تکیه داده بر شکم. عقیل لب خندی زد و او هم همان طور، میان گوشه ی پیاده رو، بی خیالِ جماعتِ پیاده، نشست روی دو پا. بنیامین گفت: "خرگوشه؟". دست فروش پیر که رویِ صندلیِ تاشوی ش نشسته بود سریع  جواب داد: "نه! خودِ خره! یعنی الاغه". بعد هر سه تایی زدند زیرِ خنده. عاطفه که تازه متوجه آن ها شده بود، با هیاهویِ زنانه ای آمد جلو و گفت: "اِ...! عقیل! نشستی رو زمین؟ پوشو آبرومون رفت." دستِ بینامین را گرفت و سریع کشاند سمتِ مغازه ی لباس بچه و با غرولند گفت: "من رو باش، دو تا بچه پیدا کرده ام!". عقیل از جا بلند شد. عاطفه بنیامین را برده بود پشت ویترین و درباره ی لباسی ازش باهاش حرف می زد که قدِ بنیامین و بلندیِ ویترین اجازه ی دیدن ش را به او نمی داد. و عاطفه انگار که با خود حرف می زد: "از این خوش ت می یاد مامان؟ نگاه چه خوشگله! فردا شب که رفتیم عروسیِ خاله ت، این رو می پوشی، چه قدر هم به ت می آد ... " و بنیامین نمی دانست که او به راستی با که حرف می زند. عقیل نگاه ش را از عاطفه گرفت سمتِ پیرمرد. پیرمرد هم. نگاه شان در تلاقیِ هم آهِ مشترکی را انگار که سر می دادند. عقیل دست ش را برد توی جیب ش و گفت: "ممنون حاجی جان! چنده این خرگوشه؟". و پیرمرد که تلخندی می زد، با تعارفاتِ این بارِ واقعیِ یک فروشنده حساب و کتاب ش را  کرد.

توی ماشین به حرف های عاطفه گوش می دادند که مبنای مشترکِ همه شان عروسیِ فرداشبِ خواهرش بود.  بنیامین از صندلی عقب خم شد و الاغ ش را گرفت جلوی  عاطفه: "مامان نگاه! این رو بابایی برام گرفته". عاطفه بی که نگاه ش کند گفت: "باشه، قشنگه" و دست ش را به نشانه ی پس زدنِ آن تکان داد. بنیامین توی صندلی ش جاگیر شد و غم گینانه به الاغ ش نگاه  کرد. باطری های الاغ را در آورد. انگار الاغ نرقص را بیش تر از الاغ برقص دوست می داشت.  آن شبِ قبلِ عروسی را عقیل در کنار عاطفه خوابید و بنیامین در کنار الاغ.

روز عروسی با همه ی کت و شلواری ها و بچه های نونوارِ عروسکی و دکوراسیونِ دکوراتیو چین و رقص نورها و پیانوها و رقص های تازه مد شده ی والس و چه از راه می رسید. نمی دانست چرا، اما یک هو هوایِ مادرش را کرده بود عقیل. به عاطفه گفت. عاطفه اخمی در هم کشید و یادش آورد که مادرش همان کسی است که یک بار او را تنها گذاشته و طلاقِ پدرش را به لفت و لیس ش با مرد دیگری فروخته و "عجب مادر بدی است" و "کدام مادری با فرزندش هم چین کاری را می کند؟" و "همین که پول درمان ش را داده ای و توی آسایش گاهِ درجه یک ثبت ش کرده ای بس است". اما در نهایت که می دانست این حرف های ش راه به جایی نمی برند، گفت که آماده باشند و با لباس هاشای عروسی شان بروند و مواظب لباس ها باشند و زود هم برگردند. عقیل گفت: "بنیامین را نمی برم. تنها می روم". عاطفه گفت: "نه! ببرش. من این جا کلی سرم شلوغه. ببر اون جا حداقل با مادربرزگ ش بازی کنه". کارِ مادرش داشت. می خواست تنها باشد. اما دیگر کاری ش نمی شد کرد. توی راه بنیامین پرسید: "بابا! مامان من رو دوست نداره؟"

پیرزن، رویِ تخت ش نشسته بود و یکی از چهارمیله ی دوربلند شده ی اطراف تخت را گرفته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. وقتی عقیل را دید، اشک ش را پاک کرد - هر چند نمی شود درست تفاوت وجود اشکی بر گوشه ی چشمِ پیرزنی را با نه وجودش تشخیص داد، انگار که همیشه می گریند- و  با لب خند به او و نوه اش که خیلی هم نمی توانست نسبت به او احساس مادربزرگی داشته باشد نگاه کرد.

  • به به نوه ی گل م! با خودت چی داری؟ خرگوشه؟
  • نه! این الاغه! فقط گوش هاش شبیهِ خرگوشه.

راست می گفتند که پیرها معصوم می شوند. و مادرش حالا چیزی میانِ دردِ معصیت بود و ساده گیِ بچه گی. چیزی که یک عمر از خودش دریغ کرده بودند. کمی که از بازیِ بنیامین با مادربزرگش گذشت، عقیل خم شد و او را از روی تخت برداشت و به پرستاری در بیرون اتاق و ته سالن اشاره کرد و گفت: " برو به اون خانم پرستاره الاغ ت رو نشون بده!". بنیامین از اتاق بیرون رفت. عقیل به دور و برش نگاهی انداخت.  جز چند پیرزنِ دیگر،  کسی توی اتاق نبود که دو تاشان هم خواب بودند. صندلی را کشید جلوی تخت و آهسته جوری که انگار می خواهد رازی را با مادرش در میان بگذارد گفت: "مادر! شما من رو دوست نداشتید؟! ..." و خیره شد به لب های او. پیرزن جاخورد. از وقتی که شوهرِ دوم ش مرده بود و پسرش را و گاهی دخترش را از نو می دید. هیچ وقت نشده بود که از گذشته هایی که هیچ خوش نداشت در موردشان حرفی بزند صحبتی و سؤالی از آن ها بشنود. غیر از آن نیش های پشت تلفنیِ زنِ عقیل، هیچ نشانه ی آشکاری از کسی که بود، نداشت. بچه های از شوهرِ دوم ش هم که هیچ وقت نبودند که بخواهند ناراحت کننده باشند یا خوش حال کننده. پیرزن دنبالِ جمله ای می گشت برای گفتن. خیلی وقت بود که حتی تویِ تنهایی های خودش هم به خاطراتِ گذشته ی خودش خیانت می کرد و مثلِ سانسورچیِ ماهری آن قسمتِ نامردانه ی نامادرانه اش را حذف می کرد. مثل همان قسمتی که همه ی جهازش را که می شد همه ی داراییِ شوهرِ قبلی و بچه ها، بار زده بود و رفته بود خانه ی شوهر جدید. و بچه ها را گذاشته بود و تکه موکتی برای کف و تلویزیونِ  سی آر تیِ رنگیِ قدیمی ای و یک لپ تاپ که به کارش نمی آمد. یا آن موقع که زنگ زده بود خانه و به بچه ها گفته بود که اگر پدرشان بیرون شان کند، راه شان نخواهد داد، یا ... . سرش پایین بود. لب ش تکان می خورد و سعی داشت جمله ای را از میان آن ها عبور دهد. عقیل هم چنان به لب های پیرزن نگاه می کرد.

  • مادر! شما من و هانیه رو دوست نداشتید؟
  • من ... شما رو نمی دیدم ... .

***

شب عروسی بود. عروسیِ خواهر زن ش با مردی لابد شبیه او. هر چند عقیل نابوده و یتیمِ  مادر زنده نشده.یا بزرگ شده با یک خواهرِ کوچک تر از خودش و پدری ارتشی  که لطافت مادرانه را نداشت، اما ریش های سختِ پدرانه را چرا. و او از آن مرد مادر بودنِ سخت را آموخته بود. عقیل با بنیامین گوشه ای پشتِ میزی گوشه گیر  نشسته بودند. بنیامین پرسید: "بابا! مامان من رو دوست نداره؟!" ... عقیل مکثی کرد و گفت: " ... چرا".    

 

سجاد پورخسروانی
۱۰ مهر ۹۱ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه

سریع نوشتی درباره ی هنر گرافیک:

 

چه چیزی اصالت دارد؟ چه چیزی ندارد؟  اصلاً اصالت چیست؟

وقتی قرار باشد از بوم زاد تو گفته آید، آن که پدر و مادرش معلوم، سلسله ی پدران ش معلوم، ریشه ی درختِ خانودگی اش گره خورده به اصل بود، می شود اصیل. حالا اصیل چیست؟ الله اعلم. یعنی احتمالاً غیر از خدا، اهالیِ فلسفه و حکمت هم چیزکی به خیال شان می دانند.  اما من نه اهل فلسفه و حکمت م - هر چند در هر دو غوری دارم- و نه نعوذبالله خدا. پس ول کن م همین اول داستان قضیه ی اصالت را به تر است.

پس حالا مجبورم به جای استفاده از این گزاره ی "گرافیک را بی اصالت می دانم"، بگویم "گرافیک را فاقد ماندگاری و ذات هنری والا می دانم". و خب من که باشم؟ یک گرافیست؟ نه! یک آدمِ فتوشاپ کارِ دانش گاهِ هنر رفته ی واحدِ گرافیک پاس کرده. و خب یک هم چو آدمی، اگر درست بخواهی حساب کنی، هم بیش تر کاسبی اش کماً می گیرد و هم بیش تر با سفارش دهنده ی کارِ گرافیک درگیر است. پس از این مقام می خواهم ادامه ی قضاوت ام را بروم:

اگر بشود پوستر و اطلاعیه را اصلی ترین وادیِ گرافیک دانست، وبعد از آن لوگو را، باید اعتراف کرد که پوستر در سیرِ تاریخیِ خودش طفیلیِ تولید انبوه و مصرف گراییِ مفرط زمانه ی به اصطلاح ماشینیزه شده است. تاریخ این گواهی را می دهد. من حوصله ی گفتن ش را ندارم، اگر می خواهید، بروید بخوانید: "انفطار صورت، سید مرتضی آوینی". که آن هم منابعِ خودش را معرفی می کند. عموماً توی کتاب های تاریخ گرافیک، یک ارزیابیِ زرشکی می آید که: "گرافیک دنباله ی نقاشی است و مثلاً به همان قدمت و اصالت و ارز." و یا مثلاً "قدمت گرافیک، به دیوار نوشته های غارهای لاسکو است و چه". درست مثل همان گزافه ای که درباره ی انیمیشن می گویند، و این را نمی گویند که اصل انیمیشن در ندیدنِ فریم است و نامانایی اش در چشم.(اگر یک بیست و چهارم ثانیه یا کسری با همین مقادیر را مانایی ننامیم.)

گفتن این مسأله که گرافیک دنباله ی نقاشی است، درست به همان مضحکی است که مثلاً بگوییم تولید انبوه ظرف و ظروفِ سرامیکی دنباله ی کوزه سازی و سفال سازی دستی است. بله! ابزارها پیش رفت می کنند، انسان ها زیاد می شوند و برطرف کردن نیازهاشان مشکل تر، اما آیا به ازای هر انسانی که به دنیا می آید، به همان نسبت هم نیروی تولید به وجود نمی آید که همان انسان باشد؟ شاید بگویید که چه در سی روز صد تا کوزه بسازی و چه در ربع ساعت  صد تا، و خب صد تا صدتاست! اما از نظر من صدتایِ یک دستِ یک رنگِ یک نفس، خیلی با آن صدتایِ نفسِ انسان آمیخته فرق می کند. اولی حاصل حرص است و عجله  و منجر به  سود و فروش و دوباره حرص بر آن، و دومی حاصل زحمت است و نیاز و منجر به معاش. همین. یکی آمیخته با عرقِ آدمی و حالِ آدمی است؛ و دیگری آمیخته به چه؟ به کارخانه ی بابای آدمی؟... بگذریم.

گرافیک مانا نیست. اصلِ اساسیِ کار در شرکت های تبلیغاتی، جاذبه است و سرعت عمل. حالا بعضی ها به اشتباه این دو را رقابت و خلاقیت شاید بنامند. اما گرافیک یکی از ذوق سوزترینِ صنعت هاست. کشفِ رنگ و فرم و تناسب در او هست، اما به دلایلِ ماهویِ گرافیک که پسندِ سفارش دهنده  اصل است و سرعت طراحی، این هر دو منجر می شوند به ذوق سوزی. یک زمانی یک "میکل آنجلو بوناروتی"ای چهار سال به قولی و 14 سال به قولی دیگر وقت می گذاشت پایِ یک طراحیِ سقفی. و همه مدت هم خوابیده. و ام روز روز، توی هر کدام از شرکت های تبلیغاتی که باشی، صبح، یارو بنرِ مغازه اش جر می خورد، و تا عصر از تو طرحی  نو(!) و جذاب(!) و جیغ(!) برای "لوازم یدکی فروشی" اش می خواهد. و از این نوع سفارش ها روزی 40 بار و برای هر کدام حداقل 6 طرح بایستی بزنی تا آقا خوش ش بیاید.

علتِ دیگری که بر ناماناییِ گرافیک واردمی دانم این است که در طراحیِ گرافیک، "به روز" و "مد" تعریف می شود، و کم تر "سبک" مفروض است. و سرعتِ عوض شدن مدها هم تقریباً روزانه. البته این سیر مسلماً در غرب کندتر و گرافیک شاید به نوعی "هنر"تر از این ور آب باشد، اما در هر شرایطی هم که باشد، نمی توان از این واقعیت تاریخی و البته ماهویِ گرافیک گذشت که تولد گرافیک و بروزِ نیازی که گرافیک را باعث شد، اطلاعیه ها و خبرنوشته های دیواری بود. من لوگوها را خیلی کم می توان م از دنیای گرافیک بدانم. طراحی اصلی لوگو بر اساسِ ایده و فرم است و حتی در اکثر موارد بر پایه ی طراحی دست است.

گرافیکِ مالِ دنیایِ زودگذر و پریشان است. دنیای پر تغییری که هر روز خودِ سابق ش را تکذیب می کند. پس گرافیک نیز که "هنرِ زمانه ی پرآشوب" است، باید مدام تغییر کند. و پس کی وقتِ تفکر و کشفِ والا دارد؟ هیچ. نه گرافیک این وقت را دارد، و نه گرافیست. شاید یک روزی می شد از طریق نقاشی یا خطاطی، هنرمند به سلوکِ معنوی خویش برسد، اما گرافیک، نه تنها این قابلیت را ندارد، که شدتِ گذرش حتی ساده ترین مسائلِ فکری آدم را مختل می تواند کند. و این آن کاری نیست که مولا علی(ع) می فرمودند که: "با کار، اندیشه ها عمل می آیند".

وقتی به نیازشناسیِ گرافیک نگاه می کنیم، می رسیم به تصویری به مثابه توالت های سرپاییِ ولکرد های انگلیسی. گرافیک درست مثل یک هنر سرپایی است. سرعت و جاذبیت و در عین حال ساده گی اصلِ مسلم آن است. و اگر منصفانه نگاه کنیم، هیچ کدامِ این ها را در هنرهایِ اصیلِ پیشین اصل نمی بینیم، یا حتی حاشیه ای نزدیک به اصل.

و در آخر این که "هنر" هر نوعی اش که هست، برآمده از دلِ پررمز و رازِ هنرمند است. اما گرافیک، راست ش را بخواهید، تنها شاید بتوان برآمده از جیبِ لاغرِ او دانست. هر چند اذعان دارم، که می شود با این ابزارِ جدید هنری خلق کرد که شبیهِ گرافیک باشد، اما هیچ کدام ازآن عناصر را نداشته باشند، و از همه مهم تر برآمده از دلِ خواهش مند و شاید دردمندِ آدمی باشند و پس هنری  باشد اصیل. این اصیل گفتن همان جرأتی است که در ابتدا نداشتم. اما حالا با جرأت اصل م را اصلِ دنیا می گیرم و پس اصلی ترین شاخصه ی هر هنری را، پیوسته بودن به این اصل، یعنی دردمندیِ هنرمند و تابش ش به بیرون یا سیل ش به بیرون می دانم. والسلام.  

سجاد پورخسروانی
۰۸ مهر ۹۱ ، ۲۳:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه

ریز و استخوانی، با یک عینکِ دوربینِ 1.5 در 1.7 دهم. ریشِ ستاری سفید و خاکستری. هر وقت توی خواب گاه می دیدی ش یک پیژامه ی راه راهِ سفید و آبی پای ش بود و یک پیراهن آبی آستین بلند که می کرد توی پیژامه اش. بعلاوه ی جلیقه ی قهوه ای کتی. هر وقت هم بیرون می دیدی ش همین ها بعلاوه ی یک کت وشلوارِ قهوه ای راه راه. پیرمرد، مسئول خواب گاه مان بود. همیشه خواب گاه بود، یا توی محله قدم می زد.  هر وقت  یک بخت برگشته ی صفر کیلومتر پای ش به خواب گاه می رسید  و می خواست بنای رفاقت را باهاش بگذارد، درباره ی زن و بچه اش ازش می پرسید،پیرمرد هم  آتشی می شد که: "مگر خودت خوار مادر نداری بزمچه؟"، بعد هم "لا اله الا الله"کنان راه ش را می گرفت و می رفت. بعضی وقت ها با خودمان فکر می کردیم که این کلک ش هست برای طفره رفتن از این سؤال؛ خب بالأخره آدمی یا زن و بچه دارد، یا ندارد، این که فحش ندارد دیگر. اما این قصه ی تکراریِ ما همیشه مدام بود. اولین بار که دیدم ش، اواخرِ شهریورِ اولین سالی بود که می خواستم بروم خواب گاه ش. عطر زده بودم و موهام را مرتب کرده بودم، انگار که می خواهم بروم خواستگاری اش. بچه ها بهم رسانده بودند که از شعر خوش ش می آید، من هم دو سه تا بیت شعرِ در کوچه ای حفظ کرده بودم که وقت ش برای ش بخوان م.

  • کدوم دانش گاه درس می خونی؟ چی می خونی؟ زن گرفتی یا مجردی؟ اهل سیگار میگار که نیستی، هان؟ بنگی منگی چی؟ قلیون هم این جا قدغنه! پول ت نقده یا؟ تا دیر وقت که بیرون نمی مونی؟ دعوایی که نیستی؟ مهمونِ سر خود که نمی یاری؟ ننه بابات که زرت و زورت بلند نمیشن بیان دمِ درِ این جا؟ دخترباز که نیستی؟  حواست باشه همه ی خواب گاه ها تا 11 بازه، اما ما این جا ساعتِ 10:40 دقیقه می بندیم، فهمیدی؟

حالا مگر یک ربع ساعت این ور یا آن ور چه توفیری داشت که ریسکِ درگیر شدن با قوانین خواب گاهی را می کرد؟ هفت خانِ سؤالات ش که تمام شد، تازه اسم م را پرسید، گفتم سلمان، سلمانِ بی کسی. آمدم شروع کنم برای ش شعر خواندن: "مانده ام در کوچه های بی کسی/ سنگِ قبرم را نمی سازد کسی ..." گفت: "مگر بابات مرده؟ به این چرت و پرت هام می گن شعر؟ اون م تو شهرِ حافظ؟"

همیشه صبح می زد بیرون و یک کاسه آش سبزی و یک قرص نان بربری می گرفت و زودتر از هر دانش جویی می نشست توی اتاقکِ سرپرستی و صبحانه می خورد. معلوم بود از این پیرمردهای قانونیِ سفت و سخت است. اگر روزی وارد خواب گاه می شدی و توی حیاط می دیدی اش و سلام ش نمی کردی، زیر لب می گفت: "زمانِ ما هر کس سبیل چخماقی می گذاشت و قمه کمر می بست و لنگ گردن می انداخت، اما سلام بلد بود و پیرمردها را احترام می کرد، می گفتیم سواد مولوی دارد. یعنی فتوتِ مرشدیِ مولانا قونیه ای را دارد، اما حالا هر بی سر و پایِ بی ادبی اسم ش شده دانش جو!!! ... ترررررررررررررر!" و بی چاره آن یارو بعد از آن تا پای ش به حیاط می رسید حواس ش بود که اول سلام کند.

یک شب بچه ها شورش را درآورده بودند، شبِ امتحان بود و زده به کله شان، بساطِ پاسور و قلیان را علم کرده بودند توی هال. هیچ کس هم البته مخالفتی نداشت. من هم هم رنگِ جماعت. هر چند بازی را بلد نبودیم، اما از فحش ها و گفت های بچه ها می توانستیم بفهمیم کی برده است و کی باخته، بعد هم یک دلِ سیر، قبل از امتحان می خندیدیم. ... اما یک هو پیرمرد آمد داخل. بچه ها کیسه ها را ماست کردند. پاسورها را با قلیان ها جمع کرد و بردِ اضافیِ مصادره ای های ش. بعد هم هر کس را که توانست از گوش گرفت و انداخت توی پشت بام، در را هم قفل کرد. بدجوری ازش حساب می بردیم. پیرمرد با یک ترکه ی انار جوری زهر چشم می گرفت که هر تازه به دوران رسیده ی دبیرستانیِ تخسی که پای ش به خواب گاه می رسید، با چشیدن ش رسمِ خواب گاه نشینی و حتی دانش جویی می آمد دست ش. جوری که یک بار هم به عنوان سرپرست نمونه ی خواب گاهِ خودگردانِ انوری از طرف رئیس دانش گاه تقدیر شد. البته رئیس دانش گاه احتمالاً قابلیت ها دیگر این آدم را نمی دانست، والِّا حتماً حراستی، امور دانش جویی ای، چیزی می سپرد دست ش. اتاقِ مصادره ای اش از کلِ مصادره شده های تاریخِ حراست دانش گاه بیش تر چیز داشت. همه شان هم دست نه خورده و همان طور مثل روزی که گرفته بودشان. یک حیاط داشتیم با یک درخت ازگیل. فصل ش که می شد همه ی ازگیل ها را می چید و می سپرد به  مسئول شب مان که بین بچه ها تقسیم کند. یک عکس هم از جنگ داشت. مثل این که به گفته ی همسایه ی پیرمردِ خیاط مان که خودش هم توی عکس بود، دو سالی آخرِ جنگ رفته بود جبهه. می گفت حاج صلواتیِ جبهه بوده. هر جای خواب گاه را هم که می دیدی یک نشانه از پیرمرد بود. نوشته ی ناجوری که برای پوشاندن ش روی ش کاغذ سفید زده بود و بعدش روی همان کاغذ، عکس امام. یا تار عنکبوتی که یک خط گنده کشیده بود دورش و نوشته بود: "هیچ کس به خانه ی این زبان بسته دست نزند". یا قرآنِ توی هال که همه ی صفحات ش را خودش حاشیه نویسی کرده بود. هر پرده ای را  هم که بچه ها سوراخ می کردند  یا موکتی که می سوزاندند، نخ و سوزن، یا وصله ی موکت می آورد و می داد دستِ خاطی و می گفت: "بدوز". همه ی خانه قدیمی که کرده بودش خواب گاهِ دانش جویی پر بود از این جور کارهایِ ریزِ پیرمردی که از هیچ کس جز همان پیرمردها نمی توانست بربیاید. خانه انگار که کس ش بود، یا موجودی زنده که می توانست بی احترامی ها را بشنود یا ناراحت شود. زیرزمین هم داشت این خانه، زیر زمینی سوخته و تاریک. زیرزمینی که از همه ی خانه، تنها آن جای ش دست نخورده مانده بود و بوی هفتاد سال پیش را با کمی سوخته گی می داد. یک قفلِ گنده زده بود روی ش و همه ی شیشه هاش را هم مات کار گذاشته بود. نه احدی به آن جا وارد می شد، نه احدی می دانست آن پایین چه خبر است. یک بار هم که از امور خواب گاه ها آمده بودند سرکشی، به ش پیش نهاد داده بودند که آن جا را تر و تمیز بکند و چند تا تخت هم آن جا بتپاند. که پیرمرد مردِ کت شلواری را با لغت از درِ خواب گاه انداخته بود بیرون و بعد هم پایِ لرزش 400،000 تومان جریمه داد.

طرف های سرمایِ برفیِ اسفند بود. آخر ترم بود و فصلِ سردِ امتحانات. تا ساعتِ نه ونیم برامان کلاس گذاشته بودند که جبرانِ دیر باز کردن اول مهر را کرده باشند. دانش گاه تا خواب گاه نیم ساعتی راه بود. وقتی پای م را توی حیاط گذاشتم، چراغِ کم سویِ زیرزمین باز بود. فکر کردم دزد آمده. اما مزخرف بود چنین فکری. کدام دزدِ خرفتی می آمد خواب گاه دزدی، آن وقت می رفت توی زیرزمینِ قدغنِ پیرمرد؟ دور و برم را پاییدم، خبری از پیرمرد نبود، حسِ کنجکاوی از همه ی خسته گیِ پایانِ ترم بیش تر کشش داشت. یواش رفتم سراغِ پله هایِ طبقه پایین. دست گرفتم به نرده ها و یواش یواش و خمیده خودم را رساندم به گوشه ی در. چشم هام را چسباندم با باریکه ی بازِ در و نگاه م را دواندم آن تو. گوش هام را تیز کردم تا ببینم چه خبر است. پیرمرد نشسته بود روی صندلیِ نیم سوخته ای و تکه ی فرشِ سوخته ای را گرفته بود توی دست. از زمزمه های ش تنها این را توانستم بشنوم: "هر بلایی کز آسمان آید، گرچه بر دیگری روا باشد، به زمین نارسیده می پرسد: خانه ی انوری کجا باشد؟"

پیرمرد خودش را تکان داد، ترسیدم، سریع بلند شدم و جلدی از پله ها رفتم بالا. توی اتاق که رسیدم، بچه ها داشتند آخرین جزوه های امتحان کذاییِ در پیش شان را می خواندند. به بچه گفتم: "بچه ها می دانید چه دیدم؟" همه با ولعی که نشان از طفره رفتن از درس خواندن داشت پرسیدند: نه! چه؟" آمدم قضیه ی پیرمرد را بگویم، اما دیدم برای آن نگاه های تشنه هم چین لطفی ندارد، گفتم: "ام شب سرِ انوری مثل این که شلوغه، فکر کنم بشه ام شب که جامِ حذفیِ ورق داشته باشیم." بچه ها یک هورایی برام کشیدند که وقتی توی تیمِ بدمینتون برنده شده بودم، هم چین هورایی برای م نکشیده بودند. یک هم از آن آخر یک بطریِ نیمه دلستر داری برای م انداخت و گفت: "بیا! این م مژده گونی".

یک دور دیگر که جزوه ها را خواندیم، بساط را کفِ هال پهن کردیم. خیلی از بچه ها خودکار آبی هاشان ته کشیده بود. قرار شد شرطی خودکار بازی کنند. قلیان را هم یکی روی پشت بام چاق کرد و آورد برای تماشاچی ها که ما باشیم. علی هم دونگ بچه ها را گرفته بود و ایستک خریده بود. دو دور که بازی کردند، تازه گرم شدیم، آن قدرِ توی این دورِ آخری هوی کشیده بودیم و خنده سر داده بودیم که خیال مان تختِ تخت بود از بابت پیرمرد. حتی آن بنده خدایی را که با وعده ی تقلب رساندن به ش گذاشته بودیم ش دمِ راه پله تا نگه بانی بدهد، گفتیم که بیاید بنشیند و بازی را تماشا کند. دورِ سوم بود. فاضل بدجور همه ی کارت ها را تارانده بود، یک کارت از میان کارت های ش بیرون کشید و به عنوان آخرین نفرِ کارت گذار چسباند رویِ زمین. یک هو ملت ریسه رفت از خنده. خرشانس همه را صاحب شده بود. از بس خندیده بودم، دل م درد گرفته بود، یک هو همه ساکت شدند، دیدم که دارند به من نگاه می کنند. پیرمرد در آستانه ی در ایستاده بود. نامردها همه نگاه من می کردند، خب مگر دروغ گفته بودم؟ دیدند که تا سه دور طرف اصلاً پیدای ش نشد. عجب بدشانسی بودم من. حالا بارِ مسئولیت روی دوشِ من بود. خودم را جمع و جور کردم که توضیح دهم. یک هو پیرمرد آمد جلو. آمد سمتِ مسئول شب مان که خودش هم پایِ بازی بود. کلیدی دست ش بود. کلیدی که همه مان می شناختیم ش، کلیدِ اتاقِ مصادره ها. احمد و داود بدجوری نگاه م می کردند، انگار که می گفتند: "تو باعث شدی که این قلیان های ما مصادره بشود. خاک بر سرت!" و این قسمت آخرش را چنان ماهرانه در تماس چشمی گفتند که به راستی خاک ش را روی سرم حس کردم. هیچ کس حرفی نمی زد. فرصتِ در رفتن هم نبود. اصلاً قلیان و ورق و خنده و ایستک روی دست و دهان همه مان یخ زده بود، مثل نمای فریز که توی تصویر برداری یادمان می دادند.

  • آقام یه قهوه خونه داشت. سال های اولِ زنده گی ش مثلِ باقیِ جوان های آن زمان اهل قلیان و رفیق بود. البته توی رفیق ش که حرفی نبود، اما توی قلیان ش ... بعدِ عروسی ش اما کنار گذاشت. ننه م خدا بیامرز می گفت. اما با این حال باز عاقبتِ بابای من مردن از مرضِ ریه بود. نمی توانست مثل ما باقیِ آدم ها نفس بکشد. توی خواب صدای خلت و خرخر و نفس های زورکی ش با هم می آمد. ما هم سن و سالی نداشیتم، حال مان به هم می خورد.

کاکایِ آقام هم اهلِ قمار بود. یادمه اون آخرا پایِ قمار، دخترعموم رو گرو گذاشت ...

کاکایِ خودم م زمانِ شاه اهلِ می خونه بود، یه شب که زنِ همسایه شون اومده بود درِ خونه که یخ بگیره، بی ناموسی  کرده بود. گرفتن و حلق آویزش کردند، حالا شما این آب کربن ها رو می خورید و به حسابِ خودتون با یادِ الکل ش حال می کنید؟

این کلیدِ اتاقِ چیزهایی هست که از ترمِ اول ازتان گرفتم، عهدِ ما این بوده که ترمِ آخر که سر عقل اومدید، اون ها رو به صاحب شان پس بدم، اما یه ضرورتی پیش اومده، که همین صبح همه رو برمی گردونم ... حالا هر کس مخیره هر کار می خواد باهاشون بکنه ... اگه از من می پرسید، من یه دله ی آشغالیِ بزرگ گذاشتم دمِ در.

این اتاق هام سرپناهِ شما بودند، اگه حرمتِ هم رو نگه می دارید، چون که رفیقِ هم بودید، این اتاق ها و سقف ها و گلیم ها و پرده ها هم رفیق تون بودن، حرمت دارن ... معلوم نیست خاکستر کدوم آدمی توی این ها باشه ... حرمت دارن ...  همین.

کلید را داد دستِ مسئولِ شب، سرش را اندخت پایین و رفت. همه مان کپ کرده بودیم. معلوم نبود ام روز از کدام دنده بلند شده بود که تنها به نصیحت بسنده کرده بود. هر چه که بود، بازی دیگر جواب نمی داد. کیسه ها را ماست نکردیم، دوغ شده بودند، وا رفته بودند. بلند شدیم رفتیم بخوابیم.

 از امتحان که برگشت م، بچه ها دمِ درِ اتاقِ مصادره ها ایستاده بودند. چیزک هایی را که مالِ خودشان بود، از مسئول شب می گرفتند و یکی یکی می آمدند سمتِ آن سطلِ زباله ی بزرگ و می انداختند توی ش. خنده ام گرفت، پیرمرد به سطلِ پلاستیکیِ به این بزرگی می گفت دلّی! همه، بلا استثناء آن چیزهای شان را که روزی به خاطرِ مصادره شدن شان، هفت جد و آباء پیرمرد را فحش داده بودند بابت شان، مثل یک مراسمِ آیینیِ عجیب غریب می ریختند توی سطل زباله. پیرمرد مرده بود. گلوی م گرفت. آن شب هیچ کس یک کلمه حرف نزد. انگار همه گلوشان گرفته بود.

ترم که تمام شد. همه برگشتیم ولایت. ترم که شروع شد همه برگشتیم خواب گاه. خواب گاه را اجاره داده بودند به دانش گاهی دیگر. همه بی خواب گاه شدیم. آخر پیرمرد نبود که جای مان را پیش پیش برامان نگه دارد و سرِ ترم، زنگ بزند و تلفنی قرارداد ببندد. حالا مردکی سیگاری مسئول خواب گاه شده بود. زیرزمین را هم جارو کرده بود و نونوار. زیرزمینی که خیاطِ همسایه می گفت، بقایایِ آتش گرفته ی زن و بچه و خانه ی  پیرمرد توی ش انبار شده. حتی گواه می داد، دیوارهایِ این خانه ی جدید از ملاتِ خاکستر زن و بچه ی آن خدا بیامرز بوده. می گفت خودش خاکسترها را جمع کرد و داد دست بنّا: "بهش گفتم با این خاکسترها می خوای چی کار کنی؟ گفت می خوام یتیم خونه بزنم".  و به یک از همین دیوارها مردکِ سیگار به لب پای ش را تکیه داده بود و ما را وانداز می کرد که چه طور از خواب گاه مان بیرون می رویم. رو کردم به اتاقِ سرپرستی و گفتم: "خداحافظ!" گفت: "علیکِ خداحافظ!". گفتم: "با تو نه بودم! با خانه بودم". سرم را انداختم پایین و مثل همه ی چهل نفرِ دیگر از خواب گاه بیرون رفتم. راستی یتیم شده بودیم.

 

1 مهر 1391 

سجاد پورخسروانی
۰۱ مهر ۹۱ ، ۲۳:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه