.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

برای ادای باتجربه ها را درآوردن کافی است که یک سابقه ی بدبیاری برای خودت جور کنی. از هر چیز و هر  ناچیز غر بزنی و همه اش را یا بندازی گردن حکومت و دولت و مدیر جماعت، یا که از ناسازی روزگار بنالی. بعد از همه ی این ها هم به صورت نمادین دست بر آسمان بگشایی و بگویی: "خدایا! راضی ام به رضایت!!"

  • چرا باید کودکان مان را از این سن و سال با معنیِ نفاق آشنا کنیم؟ چرا باید سبک زنده گی ای از مسلمانی مان نشان شان دهیم که از هر چه مسلمان و مسلمانی است بی زار شوند؟ یا نه عاقبت الامر بشوند یک مسلمانِ التقاطی ای مثلِ خودمان که برای جلب توجهِ این و آن، و نمایش بزرگیِ کودن انه شان بایستی شهید نمایی کنند؟ هان؟ چرا؟

یادش به خیر مردی را که تاریخ گواهی می دهد این  که یکی از جرم های ش در 25 سال خانه نشین شدن، این بود که رویی گشاده داشت و طبعی شوخ. و در مصائب جانبِ صبر را می گرفت و راضی بود به رضای خدای ش.

 این روزها وقتی که معاش م تنگ می آید، وقتی که با بدنشین هم نشین می شوم، وقتی که فکر می کنم این تنِ چوب ناخورده را این همه مصیبت بسیار است، و وقتی که احساس می کنم که فلک با من مسأله پیدا کرده است ... مثل همه ی آدم های دیگر-البته اگر کافر نباشم و همه را هم کیشِ خود ندانم- خلق م تنگ می شود و به خودم حق می دهم که اخم در هم کشم و با نزدیکی درشتی کنم ... اما ...؛

 گاهی که بر من خرده می گیرند که چرا این همه بی خیالی نسبت به درشتی های دیگران؟ و یا مثلاً چرا این همه می خندی؟ یا مثلاً چرا هیچ چیز را جدی نمی گیری؟ مثل همه می خواهم جدی ات م را با داد زدن سر کسی عیان کنم؛ یا جسارتی را که به شأن نداشته ام می شود، با جسارت به شأنی که شریف است جبران ... اما ...؛

گاهی که شعف ناک می شوم از خبری و می خواهم جلوی ش را بگیرم و حفظِ پریستیژ کنم که مثلاً بگویند: "بله! فلانی بس که سنگین است هیچ وقت نمی خندد!"...؛

 گاهی که کسی از روی نابلدی یا نادانی کاری را می کند که ناکار است؛ می روم که بزنم توی دهن ش یا خیلی ملاطفت انه خشتک ش را بکشم روی سرش، یا حداقل توی جمع سکه ی یک پول ش کنم ... اما ...؛

... اما ... اما ...اما ...اما ... اما ... اما ... ، تازه یادم می آید که خلق مردانه را به 25 سال حکومت، که تازه بر حق هم بود نه داد و تازه یادم می آید سخن مردی را در عالم که می گفت: "مؤمن غم ش را در دل نگه می دارد  و خوش حالی اش را در چهره نمایان می کند."

... اما باز همان ها که گفتم می کنم. قرآن را باز می کنم:

  • "اِنَّ الذین کذبوا بایاتنا و استکبروا عنها لا تفلح لهم ابواب السماء و لایدخلون الجنة حتی یلج الجمل فی سم الخیاط و کذلک نجری المجرمین" قرآن کریم، الاعراف ،آیه 40، جزء 8

آری! کسانی که آیات ما را دروغ انگاشتند و از روی تکبر از پذیرفتن آن ها خودداری کردند، درهای آسمان به روی آن ها گشوده نمی شود و به بهشت در نمی آیند تا این که شتر به سوراخ سوزن فرو شود، و ما گنه کاران را این گونه سزا می دهیم.

 

سجاد پورخسروانی
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه


این هم از آن رسوم من در آوردی نامرسوم بود. عهد کرده بودم که چهل روز نروم حرم ش تا ترکِ بدخلقی نکرده ام. اما پای بند همین خودساخته ی خودخواسته هم نه ماندم. و هنوز همینی هستم که هستم. ... سر یک هفته عهد شکن شدم و نالایق پای در حرم ش گذاشتم. و بزرگ، نالایق را که بخواهد دست به سر کند، جوری دست به سر می کند و می راند که حتی دست به سر شده فرصت فهمیدن ش را هم نکند. بگذریم از کجیِ روزگار و آدم هایی که از همه ی کرامات انسانی جز جیب پر پول و بابای خرپول چیزی گیرشان نیامده و خب چه ناله؟ که "خدایا! آن ها را که عقل دادی و ایضاً شعور، چه ندادی؟ و آن ها را که این ها نه، خب شاید حق شان باشد که از این فقر کمی اسکناس مچاله شده جای ش داشته باشند". بالأخره هر کسی را صبح دولتی است و چند صباحی هم پاینده گی، و خب مگر هر کس را چند روز سواره گی می شود؟ به قدِ عمرش؟ باشد. حرفی نیست. از همه ی این ها می گذرم. به خیال م این که تنها اتاق م را از من می گیرند، اما درد آن که مجاوری شاه چراغ را به بی لیاقتی ام از من می گیرند؛ دیگر این که باقی اش چه شد بهانه است ... دردا.
سجاد پورخسروانی
۲۸ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

خب یک راه ش هم این است که از دور آدم ها را ببینی و درباره شان قصه بسازی. کمی دیرترش را شجاعی برای امام شان نوشت؛ کمی دورترش را هم من برای خودشان که امت باشند می نویسم. و  وقتی از نزدیک نمی شود و به هزار حیلت و دیگری نمودن بایستی بروی توی دل شان، خب چه به تر که از نه نزدیک بنویسم. و تازه آن هم نه برای آن ها،  که برایِ خودم، مثل همیشه. آدمی سرگردانِ سرگرمی های خودش است تا به سرسایه ای برسد. مگر غیر از این است؟ کدام نویسنده برای مردم می نوشته؟ اصلاً گورِ پدرِ نویسنده گی که وهم برت داشته هستی، کدام آدمِ زنده برای دیگری می خواسته که حالا من بخواهم برای دیگری؟

آمده ام تهران به دعوت راه. یا به قولِ خودشان دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب. و درست به همین درازی وطویلی. اول چیزی که به ذهن م رسید و اول چیزی که توی ذهن م خورد، هر دو جلیلی بودند. مدیر مسئول و چه و چه ی این دفتر دستک. گمان مان می رفت سمتِ یک آدم مؤمن جلوه ی خوش مشرب که بلدِ مهمان داری است بس که مهمان دیده. اما از همان برخوردهای اول ش، معلوم م شد که این آدم انگار جواب سلام دادن ما هم برای ش سخت است. و حالا این که این آدم با آن کبکبه ی رسانه ای و وجهه ای که دارد در بین بچه بسیجی های فرهنگی کار، آیا همیشه این طور است یا نه؟ مسأله ای دیگر. که حتی اگر به قول ناموثق دوستان مان چنین هم باشد، باز آقایِ جلیلیِ هر که و هر چه اجازه ندارد که خودش را با آقای جلیلیِ مدیر مسئولِ راه و پدرسالار دفتر دستک این جبهه ی مطالعات یکی کند. اولی را که اصل ایمان مذموم ش می شمارد و دومی را هم که اخلاق. و من این همه راه را مگر به گداییِ سخن رانی آمده ام؟ که به تر و بیش تر و کم زحمت ترش را توی همین دکان های محصولات فرهنگیِ شهرمان هم پیدا می شد. یا از آن ور شماره تلفن آقای طالب زاده و اردستانی و که و که، وقتی بچه شهرستانی هستی و برای هر ملاقاتی باید 1000 کیلومتر را و 26000 تومان فولوس را رد کنی، به چه درد من می خورد؟ ... بله! گفتند و چه قدر هم که به جا گفتند: "افتاده گی آموز اگر طالب فیضی"،  اما یک: کو فیاض؟ و دو: افتاده گی یعنی مریدی در عالم فیاض دار. و اما مریدی مگر جز به بچه های تهرانی و گه گداری بچه طلبه های انتقالی به کس دیگری می رسد؟ ... خیر! پس رفاقت این جماعتِ جماعت دور هم جمع کنِ، جبهه نامِ ،فرهنگی داعیِ، کاسب را به سلامی از دورشان بخشیدم. و این شد بار آخری که بارِ زحمت می شوم برای دوستان. هر چند توی این مدت هر چه کم ندیدیم، از بچه های بامرام شان بود که الحق توی پذیرایی و برگذاری همان "به فرموده" هم که شده، سنگ تمام گذاشتند. دم شان گرم. معذرت مان پس وازشان و خداحافظِ عمری ای بدرقه ی کارهاشان.   


_____________________________________

می بخشید البته اگر کفری نوشتم؛ اما چه کنم که وقتی کفری می شوم جز این گونه نویسی، راه دیگری یاد ندارم. 

سجاد پورخسروانی
۲۴ شهریور ۹۱ ، ۰۱:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ اضافه
  • ءَ اَدخُلُ یا رَسولَ الله؟ ... ءَ اَدخُلُ یا حجةَ الله؟ ...ءَ اَدخُلُ یا ملائکة الله المقربین المقیمین فی هذه المشهد؟ ...

دست ش را از روی سینه اش برداشت. پوزخندی زد به هیبت تکراری خودش و دعاهایی که نمی دانست مالِ دل خودش هست یا مالِ گرفتاری دیگری و جلو رفت تا وارد شود. ناگهان یک چیزی شنید. ایستاد. به دور و برش نگاهی انداخت، خبری نبود. فکر کرد صدای معمولی ای از یکی از همین زائرین بوده. برگشت و قصد ورود کرد. گامی برداشت، دوباره همان صدا را شنید. سریع برگشت تا پشت سرش را نگاه کند، دستی خورد روی شانه اش: "طوری شده برادر؟" از جای ش پرید، از خدام ورودی حرم بود.

  • کی بود؟

خادم جواب داد: "کی، کی بود؟" مرد سریع جواب داد: "همین صدا دیگه ...". خادم گفت: "کدوم صدا؟" مرد گفت:" همین صدا دیگه ... همین که گفت "لا" " خادم گفت: "لا؟!! ... من که چیزی نشنیدم والله ... شاید یکی از زوار عرب بوده ... حتماً داشته با کسی حرف می زده، از بغل دستِ شما رد شده، شما شنیده ای". مرد با خودش گفت: "نه!" نمی توانست صدایی از این حوالی باشد. اما به روی خادم نیاورد. همان طور ایستاده بود در ورودیِ حرم. خادم اشاره کرد که حرکت کند. دوباره عزم ورود کرد، این بار صدایی بلندتر و نهیب زننده تر شنید: "لا! ... لا اَئذِنُ اَن تَدخُل فی حرمنا". مرد خشک ش زد. صدا توی سرش می پیچید و تکرار می شد انگار. می شنید؛ رسا هم می شنید. مشخصاً صاحب حرم منع ش می کرد از ورود. نمی دانست چه کند. نمی توانست حتی فکر کند که چه کند. دیگر جرأت قدمی برداشتن را نداشت، نه پس، نه پیش. لرزَش گرفته بود. همه ی فکرهای ش به هم پیچ خورده بودند. مثل تاری به هم پیچیده در اسارتِ چیزی که نمی فهمید. قدرت هر کاری از او سلب شده بود. نمی دانست چه کند. با این صدا انگار قاعده ی زنده گی از دست ش در رفته بود. انگار در آستانه ی جایی ایستاده بود که از این به بعدش را نمی شناخت. در مدارِ دنیایی قرار گرفته بود که برای ش ناشناخته می زد. یک جمله، همه ی مفهوم  واقعیت را برای ش دگرگون کرده بود و این همه را نمی توانست یک جا توی آن کله ی یک وجب و نیمی اش جا کند. دیگر جرأت حرکت نداشت. در میانه ی ورودی حرم ایستاد. یکی از گیت ها را اشغال کرد. خادم صدای ش درآمد. مردم هم پشت سرش. هر چه هم می خواستند هل ش دهند، تکان نمی خورد، انگار با میخ به زمین ش دوخته باشند. نفس های تندی می زد. کمی خودش را و چیزی که بر او گذشته بود را مرور کرد. باید فرار می کرد. باید از حرم دور می شد. با احتیاط پا پس کشید. وقتی که دید اتفاقی نمی افتد، کامل برگشت و به طرف میدان دوید. ناگهان صدای ناقاره خانه بلند شد.  ترسید و  زمین خورد. چند نفری دورش دست ش را گرفتند تا بلندش کنند. دست ش را پس کشید و سریع بلند شد و دوباره به سمت میدان دوید.

***

وقتی بر یک اتفاق خیلی مهم می گذری، حتماً باید آن را با دیگری سهیم شوی؛ یا خاطره اش را بازگویی یا واقعه اش را بازسازی، والّا دیوانه می شوی. اما سهیم شدن در اتفاق هایی که فهمیدن شان خیلی سخت است، خیلی سخت است. درست مثل گفتن شان. هی کلمات را بالا و پایین می کنی و جملات را ردیف می کنی تا آن چه دیده ای یا تجربه کرده ای را به آن طرفِ پشتِ گوشی بگویی و در نهایت:

  • یواش یواش داری دیوونه میشی ها. یه صدایی گفت "لا" یعنی چی مرد؟ نکنه  دعای اشتباهی کردی رفتی حرم؟ این "مجنون مجنون"ی که می گند  استعاره هست ها. نرفته باشی گفته باشی"یا امام رضا! قربون ت ما رو مجنون مون کن!". ببنیم نکنه جوِّ معنوی گرفته ات رفتی تو عالم بالا؟ فکر کنم یواش یواش وقت ش باشه که از عالمِ بالا و عشق هاش دل بکنی و بیای روی همین زمین وردستِ خودمون. بابا تو دیگر 34 سالت هست. اصلاً تقصیر این صدا و سیماست که آدم عزب استخدام می کنه.ببین داداش!  همین خواهر خانم خودم هم تحصیلات داره، هم اتفاقاً به تو می خوره، اگه می خوای ...؟

حرف های طولانی سعید تمام شد. گوشی را گذاشت. با خودش فکر کرد: "خواب ت را برای کدام شیرِ پاک خورده ای تعریف کنی که یارو فروید از آب در نیاید؟"* این هم از هم کارهای سازمانی اش. اول از مرکز برش داشتند و فرستادندش مشهد که همه می دانستند هیچ خبری نیست برای گزارش شدن؛ حالا هم که خبری شده بود، دست ش می انداختند. جلیقه ی رسمیِ سازمان را از روی کاناپه برداشت و به جای ش خودش را ولو کرد روی کاناپه. کنترل تلویزیون را برداشت و همین طوری دکمه ای را زد. تلویزیون روشن شد. شبکه ی استانی بود. حرم را نشان می داد هم راه با یک دعای به دل نشینِ توسل. رفت و از توی کتاب خانه، کتاب چه ی دعاهایش را آورد. توسل را باز کرد. یک بار جای نریشن یکی از همین گزارش هاش گفته بود:

  • حرم 24 ساعته است. هم شب دارد، هم روز. اما شب هاش یک چیز دیگر است. هزار و یک جا هم دارد برای نشستن، اما روبه روهایِ گنبد یک چیز دیگری است. با این حال هر کسی را ادبی است و رسمی که به دل ش بنشیند وشاید بارانی شود. البته  شاید برای امام فرقی نکند، اما برای زائر فرق می کند این که توی صحن جمهوری بنشیند و گنبد زرد را تمام قد، کشیده ببیند و با گلو هم راه با یک گل دسته و وا دهد، یا بایستد جلوی بست شیخ طبرسی و نیمه گنبدی پشت گل دسته ببیند و سلام کند، یا از سمت باب الرضا وارد شود و گنبدِ گوهرشاد را پیش تر و گنبد خودِ آقا را بعدترش پت و پهن و بی گلو از پشت شبستان ها ببیند و اذن دخول بگیرد. فرق دارد برای زائر از شرق و غرب و شمال و جنوب ش وارد شدن، یا خارج شدن. فرق دارد برای زائر این که به پنجره ی کدام صحن بچسبد یا به ضریح کدام طبقه. فرق دارد برای دارا و ندار که از روی زیارت نامه ی خودش بخواند یا از موقوفات حرم. این که حتی اول برود سرویس بهداشتی های پله برقی دار و بعد برود نماز و بعد هم زیارت فرق دارد برای ش با این که  سلسله  را بر هم بزند. فرق دارد، حتی اگر برای امام فرقی نکند. لحظه به لحظه اش فرق دارد و شب به شب ش. گریه ها هم حتی فرق دارند. مسلماً گریه ی آن بابایی که کفش آکسفورد پوشیده است و پیراهنِ لاکوسته و شلوارِ دیزل، فرق دارد با آن گیوه به پایِ کلاه به سرِ جلیقه پوش. مرد و زن و پیر و جوان ش فرق دارد. یکی گریه اش از جنس فقر است و یکی از جنس استدعا. یکی دل ش برای مادر خدابیامرزش گرفته و یکی دل ش برای کشتی هاش. یکی گریه اش گرفته و نمی داند چرا، و یک می داند و نمی داند چه طور بایستی گریه کند. حتی بچه ها هم توی این بازی فرق می کند نقش هاشان. یکی با چادر فسقلی اش کله ی باباش را پوشانده و با دو تا دست هاش صورت ش را گرفته که: "بابا! گریه نکن!" و یکی از باباش فاصله گرفته و با بغض گریه های باباش را نگاه می کند. یکی ترسیده که نکند علت گریه های بابا باشد و یکی هم هم پای بابا سر چیزهایی که نمی داند گریه می کند. یکی کله اش را کرده توی قرآن و گریه می زند و یکی بچه ی معلول ش را بغل زده و شانه هاش می لرزد ...

و از چیزهایی که نصف ش دیدنی بود و نصف دیگر ساختنی توی ذهنِ خبرسازِ خبرنگار جماعت تا علم ش کند برای هو کردن. این ها چیزهایی بود که وَقَعَ شان را هر شب که می رفت حرم می دید، اما تنها می توانست کلمات خوش گلِ به درد نه خوری ازشان بسازد  که فوق ش می شد بهانه ی گریه ی مردم شان کرد. اما حقیقتِ این واقعیت ها را نه می فهمید و نه حتی می دید. حرف های سعید پشت گوشی یادش می آمد که: "ببینم مرد، سازمان تو رو فرستاده اون جا که گزارش تهیه کنی یا بری بشی مجاور؟ هان؟ ... ببین داداش! از ما گفتن بود، با این وضعِ کار کردن تو دفعه ی بعد که خواستند برات محلِ خدمت ببرند می فرستندت آنگولا تا از میمون ها گزارش تهیه کنی ها ..." و اصلاً کاش فرستاده بودندش همان جاها. جایی که آدمی می فهمد چیزی را که می بیند. آخر یکی نیست بگوید از این همه حرم رفتن و بست نشستن و گریستن یا نگریستن، کدام دویی شش شده است؟ آن از بچه گی ها که پدرش دست ش را می گرفت و به کشان کشان میان جمعیت می رساندش به کفش داری و بعد هم آن اتاقک تنگ و شلوغ که کول ش می کرد و روی دست می بردش نزدیکی های ضریح و بعد با یا الله های جماعت روی سر و کله شان می رفت تا گرفتنِ آن ضریحِ فولادی که همیشه داخل ش تاریک بود و بعد با اضطراب گم شدن و تنها ماندن روی همان سرها ودست ها برمی گشت به کول بابا و حاصل همه ی این ها چه؟ ترس. و اسم همه ی این ها چه؟ زیارت. با خودش می گفت کاش فرستاده بودندش همان آنگولا. کاش از میمون هایی که می فهمید گزارش تهیه می کرد تا از آدم هایی که نمی فهمید و مجبور بود با هزار کلمه ی خوش گل، بابِ طبع رسانه ی ملی شان کند. نمی دانست. خیلی چیزها را نمی دانست و نمی فهمید، و مهم ترین شان همین اتفاقِ آخری.

زیارت تمام شد. روحانی ای آمد بالای منبر:

  • اول همه ی این باب ها یک عربی نوشتی است به نام اذن دخول. توی آن تو می گویی که امام ت را شناخته ای و به حق ش معترفی. اما من از شما می پرسم؟ هستید؟ آیا می دانید عارف ید به صاحب  این حرمی که توی ش نشسته اید؟ ... حالا اگر معترفید، تازه می رسید به این جا که آیا می دانید چرا این جایید؟ ... وقتی می روید درِ خانه ی بزرگی، اول باید عارف به آن صاحب خانه باشید. بعد که می خواهید اذن دخول بگیرید و وارد شوید، صاحب خانه از کارِ شما می پرسد. اگر بگویید که آمده ام برای دیدن شما، می گوید: بفرمایید، اگر بگویید که آمده ام پناهنده شوم، می گوید: بفرمایید، اگر کارِ شما لنگ است و دنبال چاره اید، می گوید: بفرمایید. اگر مریض دارید و او طبیب است می گوید: بفرمایید، اگر دل تان خسته است و دنبال دامانی برای بارِ غم هاتان می گردید، می گوید: بفرمایید، ... اما یک زمانی هست که شما خودتان هم نمی دانید چه کارِ صاحب خانه دارید، آن گاه اگر من باشم می گویم: اول برو تکلیف ت را با خودت معلوم کن، بعد بیا این جا. هر چند من نیست م و صاحب این خانه همیشه می گوید: بفرمایید. ... اما حق ش این است. والسلام.

همین. همه ی حرف های یک آخوندِ سر منبر بروِ حرمِ به آن بزرگی. همین. انگار آخوندها هم دیگر کنتور می اندازند برای منبر رفتن.

  • ... صاحب خانه می گوید: بفرمایید ... اما یک زمانی ... حق ش این است ...

راست می گفت اما. حرف اگر درد باشد و شنونده اگر صاحبِ درد، چه یک خط، چه یک کتاب. همین. راست می گفت، اما این بار را انگار به خطا زده بود. این بار صاحب حرم ردش کرده بود. شاید آن قدر آمده بود و بی خواست رفته بود که این حق صدای ش درآمده بود. وحالا یکی می گفت: "لا" و آن یکی که؟ "صاحب حرم" ...

***

رفت جلوی باب. این بار دیگر اذن دخول را نخواند. تنها سر خم کرد و با چهره ای که به التماس می ماند، گفت:"آقا اجازه هست؟" صدایی نیامد. دوباره گفت. دوباره صدایی نیامد. سه باره گفت. سه باره صدایی نیامد. با خودش گفت: "حالا به حرف ش می آورم". قدمی پیش نهاد. صدایی نیامد. پیش تر، خبری نشد. باز. و همان طور سکوتی بود که در هم همه ی آدم ها حکم فرمایِ قلب ش شده بود. دیگر صدایی نمی آمد. حتی صدایی به "لا" گفتن. انگار دیگر حتی نگاه راه ندادن ش را هم نداشت. انگار دیگر کاری به  کارش نداشت. دماغ ش بازتر هوا می کشید و بازتر هوا پس می داد. دستان ش گره می شدند. لب هاش گزنده روی هم می رفت. می خواست داد بزند. گلایه کند، می خواست با فریاد بگوید: "بعدِ این همه سال، جواب ما را داده ای و آن هم به "لا" و حالا همان "لا" را هم نمی گویی؟" می خواست اولین خادمی را که به او گیر بدهد بگیرد و ببرد زیر مشت هاش. می خواست به زمین و زمان فحش دهد، آن هم ناموسی. می خواست از صاحب خانه ای که دیگر نمی دیدش گلایه سر دهد. ... پسرکی گوشه ی شلوارش را با دست گرفت و کشید: "آقا! موبایلتو یه لحظه می دی؟ گم شدم، می خوام به بابام زنگ بزنم". خودش را جمع و جور کرد. نگاه کرد به پسرک. خم شد روی زانو:"شماره اش رو بلدی؟" پسرک دست خواهر کوچک ترش را محکم تر در دست فشرد و تکه تکه شماره ها را خواند. شماره را گرفت. بعد گوشی را داد دست پسرک. پسرک سرش را برگرداند سمتی دیگر و در خودش فرو رفت:"بابا! شما کجایید؟ ...  ما جلوی ورودیِ بابِ رضاییم." بعد همان طور که گوشی را کمی از  گوش ش دور می کرد، پدرش را گوشه ای از ستون ها دید. برگشت که گوشی را پس بدهد. گریه اش گرفته بود:"اِه! ... مرد که گریه نمی کنه!" و پسرک گریه خنده با اشکی که معلوم نبود مالِ کدام ش هست رفت سمت بابا. مرد حالا جای ش را با پسرک عوض کرده بود. حالا نوبت او بود که سرش را بیندازد پایین، موبایل را توی مشت ش سفت تر بگیرد و اشکِ ناخواسته اش را پنهان کند. زنی آن طرف تر دهنه ی گوشی را گرفته بود سمتِ گنبد، انگاری که یکی دارد از پشت گوشی سلام می دهد.  دورش هم  سه چهار نفری گریه می کردند. بعد زن گوشی را گرفت و گفت: "باشه عمه جان! برای مادرت هم که طلاق گرفته دعا می کنیم ... نه! نه! قول می دیم که نفرین ش نکنیم!" و بعد از قطع کردن سرش را کامل پنهان می کند زیرِ چادر. مرد دیگر نمی تواند جلوی گریه های پنهان ش را بیش از این بگیرد. دو دست را تکیه گاهِ شانه های لرزان ش می کند به زمین. مردی روی ویلچر از پشت دست ش را می گذارد روی شانه ی مرد و به او همان طور در غرق شدن بیش تر در دردهاش می گوید: "غصه نه خور جوون! هر چی از امام رضا می خوای، به ش بگو، امام رضا امامِ رفعته، هر چی بخوای به ت می ده! ... به ش بگو چی می خوای ازش" و گریه های مرد سنگین تر و پهلوگیرتر می شود. موبایل ش زنگ می خورد: "الو! سلام، یه خبر برات دارم. اسم ت رد شده واسه یه مأموریت. تا فردا پانزدهم خودت رو برسون این جا که اعزام ت کنیم ... شنیدی چی گفتم؟ الو؟ ... اِ ... داری گریه می کنی؟" ...

***

روزنامه ی هم شهری :

  • به گزارش شبکه ی ایمنی هوانوردی، ام روز، پانزدهم آذر ماه، ساعت 13:21  هواپیمای سی-130  حامل خبرنگاران و جمعی از نظامیان که  برای پوشش خبری رزمایش عاشقان ولایت عازم بندرعباس بودند در کنار بلوک 52 شهرک توحید سقوط کرد. اسامی شهدای این سانحه ی هوایی به شرح زیر است ... .

 

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شعر از عباس صفاری

 

 

 

سجاد پورخسروانی
۲۲ شهریور ۹۱ ، ۰۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

بغض هم مثل میوه رسیده و نه رسیده دارد. تا نرسد، نمی توان ش شکست و مصرف نمود. بغضِ کال وقتی می آید سراغ ت عاجز می شوی وناتوان و نمی دانی چه باید کرد. بغض وقتی که نشکند، می شود غضب. هم جای حرف ها ی ش عوض می شود و هم جای عمل هاش. می رسد به کفر، به فریاد، به مشت های محکمی که نمی دانی به سرِ که باید زد و لذا می زنی بر سرِ اولینِ صبورِ مهربانی که می شناسی. می زنی. داد می زنی. فریاد می کنی. غضب می ورزی. کفر می گویی. قرمز می شوی ... و بعد...ساکت ... و بعد بغض ت می رسد ... و می شکند. می زنی زیر گریه ... و آرام می شوی. انگار که آن صبورِ مهربان را بغض های کالِ تو  هم قیمتی است که اول آن ها را می خرد.

ــــــــــــــــــــــــــــ

  • این ترکیبِ "بغض های کال" را از "قیصر" به امانت گرفته ام:

                                                                    بغض های کالِ من چرا چنین ...

 

سجاد پورخسروانی
۱۹ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه