.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]





-درباره ی سریالِ Archer و حکمت ش(!)-


این که آرچر و رفقای ش عوضی هستند  نیازی به اثباتِ خاصی ندارد. یعنی اصلاً لازم نیست که دنبالِ نمونه بگردید؛ همین قسمتِ آخرِ فصل شش را که پنج شنبه ی گذشته، 2 آوریل پخش شد، داشته باشید: "در یک وضعیت حساس که گروهِ آیسیس در حدِ یک باکتری کوچک شده اند و مأموریت شان این است که با وارد شدن به بدنِ یک دکترِ نابغه، لخته ی خونِ توی مغزش را از بین ببرند، آرچر توی آن زیردریاییِ مخصوص شان دنبالِ درست کردنِ نوعی نوشیدنیِ الکی است ...". آرچر توی کلِ انیمیشنِ آرچر آدم می کشد، برای ش مهم نیست که کشته شود. به عنوانِ یک جاسوس برای ش واقعاً مهم نیست که چه قدر دارد کارِ "درست" را انجام می دهد. همین که اخراج ش می کنند می افتد توی کارِ قاچاقِ مواد. یک جا که اتفاقی رئیسِ دزدانِ دریایی را می کشد و آن ها به عنوانِ رئیس شان انتخاب ش می کنند نه نمی گوید و می زند توی کارِ دزدیِ دریایی. وقتی می رود توی سی.آی.اِی و تهدیدش می کنند که در صورتِ انجام ندادن کارش اخراج ش می کنند اصلاً برای ش مهم نیست. برای ش مهم نیست که توی چه وضعیتی است، باید مشروب ش به راه باشد، تیپ و لباس ش درست باشد و همه به حرف های مسخره اش گوش کنند. اگر وسطِ یک اتاقِ حساس به صدا در حالِ انجام یک مأموریت باشد، برای ش مهم نیست که صدای ش را پایین نگه دارد، دل ش بکشد شروع می کند به تعریفِ یک تکه از یک فیلم. دورش را کروکدیل گرفته باشد، برای ش چندان مهم نیست، شروع می کند از عوارضِ سیگار کشیدن حرف زدن. از لحاظِ جنسی هم که دیگر نگو. همه ی اعضایِ تیم ش همین ند. یک مشت آدمِ به شدت اعصاب خردکن و عوضی. کریگر، دکتر و متخصص امور فنی و رباتیک و مهندس و کلاً مغز همه کاره شان یک آلمانی با گرایشات نازیسم است که گه گداری هم اسلحه های ستاد را قاچاق می کند. به دوست و دشمن در ازایِ پول سرویس می دهد و علاقه ی خاصی به محله های کثیف دارد. پم، دخترِ چاق گروه، همیشه توی دست شویِ مردانه در حالِ شعارنویسی و خودارضایی است. آخرِ هفته ها می رود مسابقه ی ممنوعه ی ماشین. یک فصلِ کامل که این آدم معتاد می شود، هیچ کس سعی نمی کند ترک ش دهد و همه فقط هوای ش را دارند یا نگرانِ تمام شدنِ کوکایین شان هستند. ... بقیه ی گروه هم به همین داغانی.

نکته ی مشترکِ همه ی این آدم ها تعهد نداشتن به هر چیزی است. این ها نه به کارشان، نه به هم و نه به هیچ اصلی تعهد ندارند. برای یکی مثلِ آرچر تنها اصلی که الزام آور است "لذت" است. درست و غلطی برای ش وجود ندارد. حتی لذتِ زیاد به جایِ لذتِ کم هم برای ش موضوعیت ندارد، لذت را آنی و الآن می خواهد. برای ش بعداً و عواقبِ این لذت مهم نیست. آدم های این جوری برای شان چه بودنِ مدل زنده گی اهمیتی ندارد، هر جور که بتوانند و دل شان بکشد و پیش بیاید زنده گی می کنند. از هیچ چیزِ جدی ناراحت نمی شوند و خودشان را به خاطر هیچ چیزِ جدی ای سرزنش نمی کنند.

این حتی مدلِ آمریکایی هم نیست. مدلِ دون ژوانیزم به آن روشی است که کامو تفسیرش می کند1. مدلی است که پوچیِ عالم دقیقاً به همان مقدارِ سیزیفیسمِ آن اصالت دارد، منتها آدم های ش یک شکلِ دیگری از واکنش را در قبالِ آن حقیقت در پیش گرفته اند. توی افسانه ی سیزیف(به تفسیرِ کامو)، سیزیف برای نمایشِ پوچیِ عالم از زنده گیِ معمولی دست می کشد و محکومانه شروع می کند به بودنی نمادین و جاودان که با آن می شود پوچی را نمایش داد. قهرمانِ افسانه ی سیزیف، کسی است که به نفعِ انسان در مقابلِ خدایان قد علم می کند؛ اما در موردِ دون ژوان و مصادیق ش، این قضیه کاملاً عکسِ این است. واکنشِ دون ژاون به پوچیِ عالم، در تلذذِ غیرجاودان از خودِ زنده گیِ پوچ ختم می شود. دون ژوان خودش را در لذتِ جنسی و مشروب و خوش گذرانی غرق می کند. حتی فهم و تعقل هم به واسطه ی همین تفسیر در دایره ی دون ژوان وارد می شود. دون ژوان می داند، به این که بخواهد با آن به جایِ خاصی برسد. یک فرهیخته است بدون این که بخواهد برای درست شدنِ عالم کاری کند. دون ژوان در آن جا که دیگران و خودش برای ش مهم نیست، در مقابلِ استراتژیِ سیزیف در برخوردِ با عالم قرار می گیرد.

سیزیف از ناجاودانه گی و قدرتِ خلق(گریز از روزمره گی) خودش می گذرد تا به انسان حقیقتِ دنیای ش را(روزمره گی در ابدیت) نشان دهد، و در نهایت به جاودانه گی و روزمره گی محکوم می شود؛ اما دون ژوان نه که منکرِ این حقیقت باشد، اما با آن سر می کند. آرچر با خودش می گوید که من جاودانه ام: "فکر نمی کنم چیزی به نامِ مردن برای من وجود داشته باشه". و از طرفی خودش را غرقِ این بودنِ همیشه گی کرده.

با این حال، آرچر یک شخصیتِ دوست داشتنی است. رسانه ی غرب، امثالِ آرچر زیاد دارد. بخشی از طیفِ قهرمان های رسانه ی غرب -یا لااقل کاراکترهایِ جذاب ش- همین آدم های دون ژاونی ند. این شخصیت های دوست داشتنی و عوضی، بر یک مبنا اساسِ فلسفه ی پوچ گرایی را تبیین می کند و استراتژیِ خاصِ دون ژاونیزم را برای زنده گی کردن در این فلسفه.

احتمالاً اگر دو سه سال پیش بود عنوانِ این مطلب می شد "سیر رسانه ایِ دون ژوانیزم و ابتلاعاتِ متمم"(!). لابد می نشستم و یک مشت جمله برای حقنه ی این مطلب که "این حرام زاده های غربی چه می کنند توی کله ی جوانانِ ما" می آوردم و بعد هم مثلاً زیرآب شان را می زدم و اسلامِ ایرانی را واکسینه می کردم. آخر سر هم می نوشتم: "العاقبه للمتقین" یا یک هم چون چیزی. اما حالا که دیگر حوصله ی تمیز بازی ندارم و خیلی هم گمان نمی برم که کسی آن بالا این مزخرفات(یا هر چیزِ دیگری) به خیال ش باشد، فکر می کنم که این شکلِ پوچی چندان هم بد نباشد.

در موردِ جنس پوچی اش هم باید بگویم که آدم های سیزیفی و درون گرا و عزلت نشینی که فکر می کنند بارِ یک دنیا روی دوش شان هست، درنهایت همان قدر، راستی دست شان را می گیرد،  که آدم های دون ژوانیزمی و به قولِ پشم دارانِ کهنِ ما "توخالی". برای من یکی که دیگر واقعاً مهم نیست که آدم ها از کدام دسته باشند و حسابِ بودن شان را به چه گرفته باشند. حتی برای م مهم نیست که چه قدر این "پوچ"ی را باور کرده باشند. همین قدر گفتم که آن اشتباهِ رایجِ حضراتِ سیزیفی برطرف شده باشد. همین. ضمناً "آرچر2" سریال خوبی است.

 

------------------

  1. فصلِ دون ژوانیزمِ "افسانه ی سیزیف"، اثر آلبر کامو.
  2. Archer
سجاد پورخسروانی
۱۷ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه]




تقدیم به آن هایی که هنوز توی مرخصی ند. 



دانلود نسخه ی پی دی افِ داستان کوتاهِ "مرخصی"

سجاد پورخسروانی
۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




طول و تفصیلِ دو تا داستانِ من دیوانه ام(1945) و طغیان علیه خیابان مدیسون(1946) شده رمانِ "ناتورِ دشت"(1951). این که چه چیزی آن دو تا داستان را از این رمان جدا می کند، همان بحثِ انحصارِ دانستن است که پیش تر گفته ام. ما توی آن داستان ها با چند رفتارِ جزئی از آدمی که هم چین هم درست -خودش و دلایل ش را-  نمی شناسیم روبه روی یم، ولی توی این رمان با شخصیتِ "هولدن کالفیلد". دانستنِ ما در آن داستان های کوتاه به چندتا "عمل" بود، ولی وقتی "ناتورِ دشت" را می خوانیم "عمل"ها هم راه با توجیهِ شخصیت است. شاید ما توی آن دو تا داستانِ اولیه نفهمیم چرا آن یارو -که اسم ش هولدن است- این کارها را می کند، اما الآن کاملاً مطمئنیم که این کارها، تنها کارهایِ حتمی است که باید می کرده. خلاصه، توی آن داستان ها کنش در درجه ی اول اهمیت است و در رمان شخصیت و وضعیت.1

ناتورِ دشت این جا ترجمه ی Catcher in the Rye است. ترجمه ی کلمه به کلمه نمی شود. یک جمله ای، سالینجر یک جای کتاب دارد که اسم از روی همان انتخاب شده و از روی همان هم می شود فهمید که جمله ی انگلیسی(و حتی برای یکی مثلِ من فارسی ش) به چه معناست: این جورهایی که من فهمیده ام یعنی "بپایِ دشت". یک بابایی که انتهایِ دشت، جایی که پرت گاه است ایستاده و جلوی بچه هایی را که به دو می روند سمتِ پرت گاه می گیرد. یعنی یکی که هوای بچه ها را دارد؛ یک هم چون چیزی.2

زبانِ داستان، مثلِ اکثرِ نوشته های سالینجر، گفتار است و یک پای بندی به زشتی و زیباییِ زبانِ عامه دارد. ضمنِ این که داستان دارد از زبانِ یک نوجوانِ 17 ساله با همه ی بددهنی های ش گفته می شود. این همان چیزی است که به نظرم چاپِ کتاب را توی بعضِ کشورها ممنوع کرده. توی کشورِ ما هم تنها ترجمه ی درست درمانی که من دیده ام نسخه ی "محمد نجفی" است. توی هر پنج صفحه اش تقریباً سه تا "گُه" آورده که خیلی می چسبد(!) جدی می گویم(هم در موردِ گه و هم در موردِ چسبیدن). نسخه های دیگرش ولی حسابی پاستوریزه شده بود. جای "گُه" مثلاً "کثافت" گذاشته بود یا جایِ "کون"، "باسن". نسخه ی نجفی هم مانده ام چه طور از زیرِ دست شان در رفته که مجوز داده اند. هر چه هست حسابی ترجمه ی خوبی است. به نظرم رعایتِ بددهنی های هر زبانی یکی از چیزهایی است که باید در ترجمه عمیقاً مقدس شمرده شود و عینِ توصیفِ طرف منتقل شود. این از وجوهِ فرهنگ است. خاصه توی این کار که ما عملاً داریم از زبانِ یک پسربچه ی دبیرستانی حرف می شنویم. هیچ بچه دبیرستانی ای -حتی توی همین مملکتِ مبادی آدابِ خودمان!- آن قدر آب کشیده حرف نمی زند که توی ترجمه های دیگر آمده. به نظرمِ اساسِ زیباییِ ترجمه ی جنابِ نجفی همین امانت داریِ زبانِ نوشته است.

داستان، اتفاقاتِ دو سه روزی است که هولدن کالفیلد بعد از اخراج شدن از مدرسه از سر می گذراند. غربتی که دارد، نصفه جنونی که دچارش هست و علایق و تنفراتی که در شرحِ شخصیت ش بیان می کند. همه ی داستان این طور به نظرم آمد که دارد برای "الی"-برادرِ مرده اش- نقل می شود. یعنی چند صفحه ی آخر را که بخوانی این طور است که انگار هولدن تمام مدت داشته برای الی حرف می زده. مخصوصاً این جمله که توی صفحه 206 آمده: "...ای خدا، دل م می خواست تو هم اون جا بودی". هولدن برادرش را چند سال پیش از دست داده. برادرِ کوچک ترش را. برادرِ بزرگ ترش هم که به قولِ خودش زده به خطِ بی خیالی و رفته هالیوود برای نویسنده گی. با احساساتی که هولدن دارد، او تنها ناتورِ دشت است. تنها کسی است که حواس ش به "بچه"هاست. تنها کسی است که "دهنتو ..."های روی دیوار را پاک می کند تا بچه ها نبینند. و همین شایط یاغی ش کرده باشد. چون همه ی آدم های دیگری که می شناسد این طور نیستند. همه ی آن حال به هم زن ها از دسته ای هستند که یا خودشان فحش روی دیوار می نویسند یا به فحش های روی دیوار کاری ندارند. این چیزها هولدن را افسرده می کند. به نظرِ خودش دلیلِ اصلیِ اخراج ش هم همین است. حتی فیبی(خواهر کوچک هولدن) هم این را تصدیق می کند؛ هولدن از مدرسه اخراج شده، چون هولدن از مدرسه متنفر است. هر چند دل ش برای مدرسه تنگ می شود، هر چند برای خیلی از آدم های مدرسه دل ش تنگ می شود، اما از خیلی چیزهای همین آدم ها هم متنفر است.

تمام آدم هایی که او دوست شان داشته یا مرده اند یا ناتو از کار درآمده اند یا شرایط اجازه نمی دهد هولدن کنارِ آن ها باشد. هولدن الی را دوست داشته. الی را خیلی دوست داشته، ولی الی مرده. برادرِ بزرگ ترش "د.ب" هم که شروع کرده به عوضی شدن و انجام دادن کارهای مزخرفی مثلِ نوشتن فیلم نامه(به قولِ هولدن). آقا معلمِ پیرش همه اش حرف های افسرده کننده می زند. روزنامه ها همه اش درباره ی سرطان و مرض می نویسند. مادر و پدرش نمی توانند سربه هواییِ او را تحمل کنند. هولدن آن ها را دوست دارد، اما این کافی نیست. او باید آدمِ موفقی هم باشد و هولدن از اکثرِ آدم های بد حال ش به هم می خورد. هولدن اهلِ مشروب است، اما از آدم هایی که به افرادِ هم سنِ او مشروب می فروشند بدش می آید. از فیبی و حرف زدن با فیبی خوش ش می آید، اما نمی تواند فقط همین جوری بنشیند و با فیبی حرف بزند. نمی شود، نمی گذارند. کارهایی هست که هولدن به عنوانِ یک آدم 17 ساله باید انجام دهد و آن کارها نمی گذراند که هولدن فقط بنشیند و با فیبی حرف بزند و این کارها حالِ هولدن را به هم می زنند.

هر چند، کلِ اثر را که نگاه کنی، اتفاقِ خاصی نمی افتد. یعنی حتی برای تنوع هم که شده یک اتفاقِ "مثلِ توی فیلم"ها نمی افتد. هم سالینجر و هم هولدن، هر دوشان از فیلم ها بدشان می آید. توی فیلم ها همیشه آن مأمورِ آسانسوری که هولدن را زد، با گلوله کشته می شود. توی فیلم ها همیشه هولدن آخرِ داستان "اتواستاپ می زند به طرفِ غرب. بعد می رود تونلِ هلند و یک نفر را پیدا می کند که مجانی سوارش کند. بعد یکی دیگه و یکی دیگه و یکی دیگه و چند روزه می رود توی یک جایی توی غرب که خیلی قشنگ و آفتابی است و هیچ کس نمی شناسدش و کار پیدا می کند. توی پمپ بنزین کار می کند و وانمود می کند که کر و لال است تا مجبور نباشد با کسی حرف های احمقانه ی بی خودی بزند. اگر هم کسی می خواست با او حرف بزند حرف ش را روی یک تکه کاغذ می نوشت و می داد دست ش. بعدِ یک مدت هم از این کار خسته می شدند و باقیِ عمرش از شر حرف زدن خلاص بود. بابتِ بنزینی که می ریخت توی ماشینِ مردم یک پول کی دست ش را می گرفت و می رفت یک گوشه ای کنارِ جنگل یک کلبه ای می ساخت. بعد هم با یک دخترِ کر و لال عروسی می کرد. بعد هم بچه دار می شود و یک جایی قایم ش می کردند و خودشان به ش خواندن نوشتن یاد می دادند و ... شاید بعدِ بیست سال اگر کسی از خانه واده در حالِ مردن بود می رفت و یک سری به خانه می زد ولی هر چه اصرار می کرد نمی ماند؛ فقط به آن ها اجازه می داد هر از گاهی به ش سر بزنند و ...". اما توی واقعیتِ "ناتورِ دشت" از این اتفاق ها نمی افتد(هشدارِ لوث شدن!). هولدن هم مثلِ همه ی آدم های دیگر به خاطر خواهرِ کوچک ش فیبی و هزار دلیلِ دیگر مجبور است بماند و با چیزهایی که از آن ها متنفر است سر کند.

توی این واقعیتِ کم داستان، هولدن وقتی کتک می خورد گریه می کند، وقتی می خواهد یک نفر را کتک بزند، جرأت ش را پیدا نمی کند و حتی وقتی فیبی یک هو می خواهد باهاش برود، به جای زانو زدن، مثلِ فیلم ها، و زدنِ حرف های قانع کننده و قشنگ برای منصرف کردن ش، می گوید: "چی؟ ... نه! خفه شو!".

از این داستان های واقعیِ بی اتفاق خیلی خوش م می آید. هر چند از غیرش هم خوش م می آید، ولی این ها یک چیزِ دیگر است. فرقِ داستانِ مدرن و غیرش هم که رفقا هی به نتیجه ی اخلاقی ش گیر می دهند، همین است. داستانِ مدرن اتفاقِ خاصی ندارد. درسِ خاصی هم ندارد. فقط بخشی است از زنده گیِ آدم. همین. و این اگر زیاد نباشد، کافی است. برای من یکی که کافی است. ... خلاصه کارِ خوبی است، می خواهید بخوانید، نمی خواهید نخوانید؛ من که عاشقِ آن وقت هایی م که هولدن می زند زیرِ گریه. همین. 

 

-------------------------------------------

  1. نمی دانم این رویه را بتوان به همه ی آثارِ دیگرِ کوتاه و رمان تعمیم داد یا نه، ولی کاملاً مطمئن م که با رویه ی اول هم می شود "رمان" نوشت؛ هر چند تا به حال نمونه اش را ندیده ام.   
  2. یا لوطیِ محل!
سجاد پورخسروانی
۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




یک مدتی سعی داشتم "خودم" باشم. یعنی سعی کنم خیلی راحت از چیزهایی که خوش م می آید، خوشم بیاید و از چیزهایی که بدم می آید، بدم بیاید. مثلاً فرض کن من از مهمان و مهمان بازی خوش م نمی آید، پس وقتی عموی محترم تشریف آورد، اول یک سلامی بکنم و بعد هم هر وقت حوصله ام ته کشید بروم توی اتاق م و مهمان بازی  م را تمام کنم. یا مثلاً وقتی از یک جمعی-از قبیلِ جمع های اجباری ای که هر از گاهی دچارشان می شوم- خوش م نمی آید، نشنینم ورِ دل شان و لب خند بزنم. من یک اخلاقِ بدی دارم که احتمالاً اسم ش "خودبرتربینی" است و آن هم این که اکثرِ آدم ها را به یک شکلی "احمق" فرض می کنم؛ در حالتی که قرار است من مثلاً "خودم" باشم، باید این حماقت را به رخِ این آدم ها بکشم. ... اما راست ش این "خودم بودن" خیلی جواب نداده. حالا کاری که می کنم این است: وقتی فامیل تشریف می آورند، اول می روم جلو و مثلِ آدم های درست درمان، سلام و علیک و "خوش آمدید" و "مشتاق دیدار" و خالی بندی های مثلِ این را به نافِ خودم و حضرتِ مهمان می بندم. بعد هم راه شان می روم توی هال. می نشینم خفت شان. زر می زنم و به زرشان ابرازِ علاقه می کنم. اگر پای بیفتد-با همه ی گشادی- بدوبدو می روم توی آشپزخانه و میوه و چای و شیرینی می آورم. بعد هم که حسابی کلافه شده ام خم یازه های م را گل می گیرم که ابطالِ ادب نشده باشد. آخر سر تا دمِ در هم راهی شان می کنم و خالی بندی های آخری و دست تکان دادنِ خیلی هیجانی تا تهِ کوچه که می پیچند و گورشان را گم می کنند.

یک بنایی ریخته ام برای ملاقات با احمق هایی که می بینم و آن هم این که "فرض کنم خودم هم احمق م"! یعنی با هر کس که می شناسم درست مثلِ خودش و بنا بر شرایطی که توی ش قرار دارد معاشرت می کنم. وقتی می روم یک جایی که ملت از دم اهل کتاب ند، مثلِ کتاب خوان های حرفه ای برخورد می کنم، وقتی می روم یک جایی که  کتاب خواندن به پشمِ اهالی ش هم نیست و مثلاً اهلِ ورزشِ همین جوری ند، مثلِ خودشان رفتار می کنم: "نیگا، اصلِ بازو به پشت شه! دو سومِ بازو اصلاً پشت بازوه، همین جلو بازو هم که می بینی می زنه بیرون اصلش ماله اینه که پشت بازوت می کشته ش بیرون ... پس هر چی می تونی پشت بازو و سنگین تر بزن ... بیا من کمک ت می کنم، دو تا پونزده بذار بزن". حالا توی جمعِ کتاب خوان ها چه طور حرف می زدم؟ "جامعه ی ما سمتی رو سرازیرِ خودش قرار داده که نه فقط کتاب خوندن که چه کتابی خوندن هم توی اون باید با وسواسِ ویژه ای دنبال بشه. نمی شه که چرندِ زردی رو برداشت و به اسمِ چاپِ سی صدم و تیراژِ دوهزار تایی حقنه ی مردم کرد!". وقتی بینِ فارسی ها هستم این طور حرف می زنم: "عامو ول مون کن ..."، بین فک و فامیلِ کرمانی هم چین غلیظ می گویم "دستِ شما درد نکند" که خودشان هم نمی توانند با آن شدت لهجه بریزند توی این جمله. این حتی توی لباس پوشیدن م هم معلوم است. وقتی می روم باش گاه، با یک لباسِ تنگی می روم که جلف ترینِ دخترها هم آن چنان لباس نمی پوشند. روستا که می روم، پاپوش م هیچ کمی از شلوار کردی ندارد. جلسه که بی برو برگرد کت شلوار. پسر، حتی توی خانه هم که هستم، بسته به این که کی هست و کی نیست رنگ و مارک و مدلِ پیژامه ها فرق می کند.

این فقط مربوط به من و نفاقِ من نیست. همه ی آدم ها برای پذیرفته شدن مجبورند به این که به مزخرفاتِ آن جمع پای بند بمانند. نکته ای که این جا می خواهم اشاره کنم این است که این حد پذیرش همه جا، در همه ی تاریخ ها و در همه ی ملت ها هست. یک روزی من فهمیدم که ژیگور بودن و مهربان بودن جواب گو نیست، از آن روز تصمیم گرفتم که شبیهِ نره خرها شوم و کمابیش موفق هم شده ام. وزن م را طی دو سال، از پنجاه به هشتاد و پنج افزایش دادم. نوعِ حرف زدن م به طور معمول خیلی خیلی خشن شده. شکل و شمایل م بیش تر از این که شبیهِ یک دانش جو یا چه می دانم یک شهروند باشد، شبیهِ یک سرباز است و ... از این قبیل.

فکر کن از عصری به عصرِ پیش تر رفته اید. این مزخرفی که می شود آدم های عصرِ پیش را به اعجاب واداشت، چرتِ محض است. تأثیرگذارترین آدم که توی عصرِ خودت باشی، برای یک عصرِ دیگر فقط یک نوآموزی که باید حدود پذیرشِ آن جامعه را یاد بگیرد. مهم نیست دانش مند بودن مهم تر است یا سرباز بودن یا چه می دانم جاروکش بودن. نمی گویم هم که کدام مهم ترند؛ می گویم این ها هر کدام بسته به عمقِ فهمِ آدم ها از شرایطِ جامعه ی پیرامون ش اهمیت پیدا می کند. اگر جنگ شد، مهم نیست که تو چند واحد توی دانش کده ی جامعه شناسی پاس کرده ای و در اصولِ فلسفه ای که برای خودت پی ریخته ای چه قدر به نظرت جنگ چیزِ احمقانه ای است، باید بروی بجنگی. باید یک تفنگِ نیم متریِ احمقانه بندازی گردن ت و با پوتین هایی که قرار است جمجمه ها را خرد کند بروی برای دفاعِ از خاک یا از تفکر! این طور بگویم، حدِ پذیرشِ هر جمعی بسته به "حدِ حَمق"ی است که تو باید از خودت بروز دهی. همین.          

سجاد پورخسروانی
۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه]




من هم مثلِ شما نمی دانم "باور"ها از کدام گوری سر و کله شان پیدا می شوند. اما اگر گورها خیلی عمیق باشند یا خیلی عمیق باورشان کرده باشید، سال ها درگیرتان می کنند. ... نکند آن روزی که که دیگر "باور"های تان را باور نداشته باشید. نمی گویم اتفاقِ بدی می افتد، اما یک اتفاق کوچک می افتد و آن هم این که دیگر شما خودتان را نمی شناسید. چون "خود"تان را بر پایه ی چیزهایی بنا ریخته بودید که "راست" نیست. چه اتفاقی می افتد؟ من نمی دانم. فقط می دانم که منصور یکی است از همین آدم ها.



دانلود داستان کوتاهِ "کوله نامه"

سجاد پورخسروانی
۲۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه